مادر شهيد نمونه
نويسنده: محمدمهدي اسلامي
اشاره:
امروز نيز بخصوص در جامعه ما و بويژه در ميان خانواده شهدا و بالاخص در جمع مادران شهدا، نمونه هاي فرزانگي و عظمت روح کم نيستند. کم نيستند بانواني که حتي يک کلاس هم درس نخوانده اند، ولي در دانشگاه بندگي خدا و وارستگي از مظاهر و ظواهر دنياي فاني، به قله هاي معرفت دست يافته و با چشم بستن از لذايذ زودگذر مادي، چشم دلشان به حقايق عالم باز شده است.
نويسنده اين، با نگارش زيبايش ما را به منزلگاه مادر شهيدان محمدباقر و علي فراست در روستايي نزديک گلپايگان مي برد تا يکي از اين نمونه هاي فرزانگي را با چشم بصيرت زيارت کنيم و به سخنان حکيمانه اش گوش فرا دهيم.
1- روز، کناره روستاي فيلاخص گلپايگان:
قبل از آنکه چشم ها متوجه اثر اين جملات در چهره نماينده رهبر انقلاب در بنياد شهيد بشود، صداي باز شدن در آهني رنگ و رو رفته، نگاه ها را به سوي ديگر برمي گرداند. پيرزن که نفس زدن هايش خبر مي دهد که مسافت کوتاه اطاق تا در منزل را بسختي پيموده است، با گرمي استقبال روستايي وار خويش، سرماي ترديدهاي دقايق قبل را بکلي محو مي کند. مهمان ها که وارد مي شوند، ناگزير همپاي عصا زدن هاي او آهسته راه مي روند. حاج آقا رو به او مي کند و مي گويد:«ان شاءالله بلا دور باشد، چه کسالتي داريد؟» پيرزن مي گويد:« يکي مي گفت: اگر درد دل پيرم بدوني/ تو کوه چهلستون پنهون بموني».
يکي از همراهان با صدايي که به گوش پيرزن نرسد، پيشنهاد مي دهد خوب است يک آيفون تصويري براي او بخريم که هر بار براي بازکردن در، اين قدر به زحمت نيفتد.
2- راهروي خانه نه چندان قديمي، اما به سبک روستايي با ديوارهاي کاهگلي
آقاي رحيميان در مقابل اين کارت پستال متوقف مي شود. پيرزن شرح مي دهد که آن را علي، فرزند ارشد شهيدش که در مشهد دانشجو بوده، برايشان فرستاده است. با لهجه شيرين خود به تفصيل حکايت مي کند ماجراي اين عکس را و نماينده ولي فقيه به ياد مي آورد آن روزهايي را که به طراحي اين کارت پستال مشغول بوده است و...
پيرزن مهمان ها را به اطاق، راهنمايي مي کند تا چاي و هندوانه بياورد. اصرار حاضران براي انجام اين کارها بدون فايده است. عادت دارد کارش را خودش انجام بدهد. با تمام ورشکستگي و تکيدگي جسمش، صداي شستن بشقاب و استکان مي آيد و يکي از همراهان براي آنکه پيرزن را به اطاق بازگرداند، به او مي گويد:«اين برادران براي زيارت شما آمده اند، شما بفرماييد.» پيرزن برسر مي زند که:«من که زيارت کردني نيستم. من چه کسي هستم؟» و... کم کم همه مي فهمند که تواضع پيرزن از جنس تعارفات معمول نيست. تواضع در وجود او نهادينه است. نگاهش که به دوربين مي افتد، مي گويد: « عکس مرا نگير. عکس محمد باقر و علي را بگير، عکس من عليل به چه دردت مي خورد؟».
3. کنج اتاق نشسته روي پتوهاي ملحفه پيچ در کنار قاب عکس شهيدان
پيرزن سکوت مي کند، انگار غم سنگيني برسينه دارد؛ بعد ادامه مي دهد: « اما خب، دخترم 16 ساله بود که آمدند و گفتند داداشت را شهيد کردند. وحشت کرد و گفت: اي واي داداشي من را کشتند؟ گفتم: نترس، دلداريش داديم، اما سکته کرد. تا آمديم به اصفهان برسانيمش، تمام کرد... علي هم که شهيد شد، مفقودالجسد بود، هيچي ازش پيدا نشد، کاش لااقل يک تکه از لباس هايش را برايمان مي آوردند. آن يکي دخترم هم وقتي خبر شهادت برادر ديگرش را دادند، هفت ماهه وضع حمل کرد، سکته روي سکته، بچه چهارم هم از دست رفت، حالا من اينجا هستم و خدايي که بالاي سرم است».
صدايش غم سنگيني در خود دارد، اما حتي رگه هاي بغضش را هم مخفي کرده است. ياد خاطره اي مي افتد:« چند وقت پيش يک روحاني با دختران دانشجو آمده بودند اينجا. گفت: مادر! تو که نه از کميته امداد و نه از بنياد شهيد چيزي نمي گيري. از کجا مي آوري و مي خوري؟ گفتم: من؟ خدا روزي همه آفريده هايش، حتي کرمي را که زيرسنگ است مي دهد، روزي مرا ندهد؟ من از بنياد شهيد هيچ چيز نمي گيرم. اگر بگيرم روز قيامت چه جوابي بدهم؟ پرسيد: با کي زندگي مي کني؟ گفتم: با آن که بالاي سرم است...
پيرزن به فرزندانش مي بالد، به آن زمان که شهيد اولش به خانه مي آمد و در روزگاري که بسياري به فکر احتکار بودند، از سهميه توزيع شده قند، روغن و...بخشي را براي نيازمندان مي برد. به آن زمان که مراقبت مي کرد ريالي از بيت المال به خانه آنها راه نيابد، به آن هنگام که همچون عاشقي به معشوق رسيده، مهماني هاي خانوادگي را رها مي کرد و به مسجد پاي مي نهاد و...
پيرزن داستان دانشجويان را که تمام مي کند، مي گويد:«بچه هايم رفتند، اما خودتان خوب مي دانيد که داغ سخت است، خيلي سخت است، اما حضرت زينب (س) حتي وقتي که خيمه ها را آتش زدند، ناشکري نکرد. آن همه جنازه در صحراي کربلا ماند و حضرت زينب را به اسيري بردند. ما حالا در خانه هايمان راحتيم، الهي شکر، الهي صدهزار مرتبه شکر. راضي هم نيستم شما زحمت بکشيد و به ديدن من بياييد. من که کسي نيستم. ما آن استقامت را نداريم، يک وقت مي بينيد به درگاه خدا ناشکري مي کنيم... خدا پايه اسلام را نگه دارد. به حق امام زمان اين خون هايي که ريخته شده ، هدر نرود».
پيرزن که آرام مي گيرد، نماينده رهبر انقلاب در بنياد شهيد با تجليل از ايمان او، سلام رهبر حکيم انقلاب را ابلاغ مي کند و فرزانگي، عظمت روح و نگراني مادر شهيدان را در برابر بيت المال مي ستايد و خطاب به او مي گويد: «ما براي شما به اينجا نيامده ايم؛ ما براي خودمان آمده ايم تا از نصيحت هاي شما و معرفت شما استفاده کنيم. شما با اين عزت نفس و مناعت والايتان، از همه ما بالاتريد و ما خادم شماييم. اگر شما به ما نيازي نداريد، ما نيازمند شما و دعا و موعظه شما هستيم. اگر شيرپاک شما نبود، اگر ايمان شما نبود، فرزندانتان به اين مقام نمي رسيدند. شما قطعاً در پيشگاه خداوند عزت و احترام داريد و ما درخواست شفاعت از شما داريم. شما اهل بهشت هستيد.»
حزن چهره پيرزن را مي گيرد: « گمان نکنم، يک وقت مي بيني ناشکري مي کنيم».
آقاي رحيميان بحث را تغيير مي دهد، اگرچه خبر دارد که او هيچ گاه از بنياد شهيد چيزي نگرفته است، جز يک بار که پس از شهادت فرزندش براي او چادرمشکي آوردند تا در مراسم سر کند و پس از مراسم هفت مي فهمد چادر از بنياد شهيد آورده شده، همراه با کرايه استفاده يک هفته از چادر بيت المال، آن را پس مي فرستد، با اين حال برحسب وظيفه از مشکلات او مي پرسد، ضرورت هاي درماني و...
و اما پيرزن در جواب، خواسته اي عمومي را مطرح مي کند:« قديم که مثل امروز نبود، با چوب و هيزم نان مي پختند. همه زندگي را مي چرخاندم، يک تاق (12 ساعت آب کشاورزي) در دشت داشتيم، نيم تاق هم اينجا، اما الان آب خشک شده است. اگر مي خواهيد کاري کنيد، از دولت اجازه بگيريد که بتوانيم چاه بکنيم يا به نحوي مشکل را حل کنيد. امسال هيچ آب نداشتيم و آب چاه ها هم خشک شده، نه کسي محصول داشت و نه کار، من تا حالا يک استکان آب هم از بابت خون بچه هايم از دولت چيزي نخورده ام، الحمدالله از بنياد شهيد هيچ چيز نمي خواهم. بچه من اگر رفته، براي خدا رفته است، نه براي مال دنيا. بابايشان گذاشت و رفت، من هم خواهم رفت، مال دنيا براي چه بخواهيم؟».
حتي اصرار نماينده رهبر انقلاب براي فرستادن او به مشهد يا کربلا بدون هزينه کردن ريالي از بيت المال هم بي نتيجه مي ماند، چه رسد به پيشنهاد آن عضو گروه بازديد کننده براي نصب آيفون تصويري! مي گويد: «هر وقت امام حسين(ع) بطلبد با حاج آقا(تنها پسرش که در اراک است) خواهم رفت. مي خواهم جوري باشد که کاري به کار خون بچه هايم نداشته باشد، نه اينکه بگويند مادر شهيد را ببريم کربلا».
بعد از ته دل يک «واي» مي گويد از تصور چنين امري! در آخر هم مي گويد:« سلام ما را هم که ناقابل است، خدمت رهبر برسانيد. ببخشيد که نتوانستم خدمت کنم. راضي به زحمت شما نبودم. بچه ها را براي رضايت خدا و ائمه فرستادم. اگر امام زمان قبول کند، و گرنه هيچ نيست...».
4. حياط منزل، با نمايي از ديوارهاي آسيب ديده روستايي
حالا مادر دو شهيد با تکيه بر عصا و با سختي و مشقت مي تواند چند قدم راه برود، اما تا چند سال پيش هر روز صبح، چادر روستايي را به کمر مي بست و همراه چند گوسفندش و چهارپايي که داشت به مزرعه مي رفت و از صبح تا شب، مردانه به کار کشاورزي مشغول بود. در آن زمان گروه تلويزيوني شاهد براي تهيه گزارش و فيلم به روستاي او عزيمت کردند، اما با استنکاف اين بانوي بلند مرتبه مواجه شدند و با سختي و از دور و يا به کارگيري شگردهاي مختلف توانستند گزارش ناقصي از اين الگوي کار و تلاش و اين جلوه بزرگواري و کرامت فراهم کنند.
او مي گفت: «از خدا خواسته ام تا روزي که بتوانم با دسترنج خودم ارتزاق کنم، زنده باشم و روزي که بخواهم براي رزقم نيازمند ديگران و حقوق بيت المال باشم نمي خواهم زنده باشم».
منبع:نشريه پاسدار اسلام، شماره 352-351.