تأملاتي در باب فرهنگ و هنر و ادبيات

اين کتاب براي کساني نوشته شده است که با روح نگارش آن همدل اند. به گمان من، اين روح با روند اصلي تمدن اروپا و آمريکا هيچ سنخيتي ندارد. روح اين تمدن در صنعت و معماري و موسيقي زمانه ما، و نيز در فاشيسم و سوسياليسمِ آن متبلور مي گردد و مؤلف آن را بيگانه و نامطبوع مي شمارد. آنچه گفته آمد، نوعي ارزشداوري نيست. چنين نيست که مولف آنچه را امروزه معماري مي پندارند ارزشمند بشمارد، يا به آنچه موسيقي عصر جديد مي نامند
شنبه، 6 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تأملاتي در باب فرهنگ و هنر و ادبيات

تأملاتي در باب فرهنگ و هنر و ادبيات
تأملاتي در باب فرهنگ و هنر و ادبيات


 

نويسنده: لودويک ويتگنشتاين
مترجم: حسين پاينده



 

طرحي براي يک پيشگفتار
 

اين کتاب براي کساني نوشته شده است که با روح نگارش آن همدل اند. به گمان من، اين روح با روند اصلي تمدن اروپا و آمريکا هيچ سنخيتي ندارد. روح اين تمدن در صنعت و معماري و موسيقي زمانه ما، و نيز در فاشيسم و سوسياليسمِ آن متبلور مي گردد و مؤلف آن را بيگانه و نامطبوع مي شمارد. آنچه گفته آمد، نوعي ارزشداوري نيست. چنين نيست که مولف آنچه را امروزه معماري مي پندارند ارزشمند بشمارد، يا به آنچه موسيقي عصر جديد مي نامند بدگمان نباشد (هر چند که زبانِ آن را درنمي يابد)؛ با اين همه محو شدن هنر دليل موجهي براي تحقير انسانهايي نيست که اين تمدن را ساخته اند. چرا که در چنين ايامي، شخصيتهاي براستي نيرومند از هنر دست مي شويند و به کارهاي ديگر روي مي آورند، و ارزش فرد به نحوي از انحا متجلي مي شود ولي بي ترديد نه آن گونه که در اوج اعتلاي فرهنگ تجلي مي يابد. فرهنگ به تشکيلاتي گسترده مي ماند که هر يک از اعضاي آن از جايگاه خاصي برخوردار است تا مطابق با روح حاکم بر کل تشکيلات در آن کار کند. کاملاً عادلانه است که قدرت هر عضو براساس ميزان مشارکت وي در کل امور تشکيلات ارزيابي شود. ليکن در دوره و زمانه اي که فرهنگ وجود نداشته باشد، نيروها از هم مي گسلند و هر فرد توان خود را در راه فائق آمدن بر نيروهاي مخالف و مقاومتهاي ناشي از اصطکاک صرف مي کند. {در نتيجه} توان اشخاص، نه در مسيري که مي پيمايند، بلکه احتمالاً فقط در حرارتي که به هنگام فائق آمدن بر اصطکاک توليد مي کنند، معلوم مي شود. با اين همه انرژي به هر حال انرژي است و حتي اگر چشم اندازي که زمانه در برابرمان مي نهد حکايت از تکوين تلاش فرهنگي عظيمي ندارد - تلاشي که بهترين آدميان براي تحقق آن مي کوشند - بلکه در عوض چشم انداز مايوس کننده جماعتي را عرضه مي دارد که بهترين آحادش صرفاًًًً اهداف کاملاً شخصي خويش را دنبال مي کنند، با اين حال نبايد از ياد ببريم که آنچه اهميت دارد اين چشم انداز نيست.
بدينسان واقفم که محو فرهنگ به مفوم محو ارزش انساني نيست، بلکه صرفاًًًً نشانه از بين رفتن برخي از ابزارهاي بيان کردن اين ارزش است. و با اين همه، حقيقت اين است که من با روند تمدن اروپا همنوا نيستم و از اهداف آن (اگر اصلاً هدفي داشته باشد) سر در نمي آورم. به همين دليل، من در واقع براي آن دوستاني دست به قلم مي برم که در اطراف و اکناف گيتي پراکنده اند.

آينده فرهنگ
 

در گذشته گفته ام - و شايد بحق - که فرهنگ ديرينه آدميان فرو خواهد پاشيد و سرانجام تلّي از خاکستر خواهد شد، ليکن روح آدمي برفراز آن تل جاودانه در پرواز خواهد بود.

توصيف فرهنگ
 

هستند مسائلي که من هرگز با آنها سروکار پيدا نمي کنم، مسائلي که بر سر راه من قرار ندارند و يا اينکه به دنياي من متعلق نيستند. مسائل جهان فکري غرب که بتهون (و شايد تا حدودي گوته) با آنها کلنجار رفت، ولي هيچ فيلسوفي تا به حال با آنها روبه رو نشده است (شايد نيچه کم و بيش به اين مسائل برخورده باشد). در آنجا ارتقاي اين فرهنگ را به صورت يک حماسه شاهد باشد و توصيف کند. يا اگر بخواهيم دقيقتر بگوييم، ارتقاي فرهنگ ديگر به شکل يک حماسه صورت نمي گيرد، يا صرفاًًًً به نظر کساني شکل يک حماسه را دارد که از بيرون به آن مي نگرند، يعني همان کاري که احتمالاً بتهون به دقت انجام داد (همان طور که اشپنگلر (1) در جايي اشاره مي کند). مي توان گفت که شعراي حماسه پرداز صرفاًًًً پيش از پيدايش تمدن وجود دارند، درست همان گونه که هيچ کس قادر نيست مرگ خويش را هنگام وقوع آن شرح دهد، بلکه صرفاًًًً مي تواند آن را به منزله رخدادي در آينده پيش بيني و توصيف کند. پس مي توان چنين نتيجه گرفت: اگر خواهان توصيفي حماسي از کليت يک فرهنگ هستيد، ناچار بايد به آثار برجسته ترين شخصيتهاي آن فرهنگ مراجعه کنيد، و بنابراين به آثار تدوين شده در زماني که افول اين فرهنگ را صرفاًًًً مي شد پيش بيني کرد، زيرا بعدها هيچ کسي نخواهد بود تا آن را توصيف کند. پس جاي شگفتي نيست که اين توصيف مي بايست صرفاًًًً به زبان پر رمز و راز پيشگويي نگاشته شود، زباني که در واقع شمار اندکي از افراد قادر به فهم آن اند.

محيط فرهنگي
 

اگر مي گويم که کتابم را صرفاًًً براي جمع کوچکي نوشته ام (البته اگر بتوان آنها را يک جمع تلقي کرد)، منظورم اين نيست که اين جمع را نخبگان بشريت مي دانم. ليکن جمع مذکور کساني را در بر مي گيرد که من به آنها روي مي آورم، نه به اين سبب که آنان بهتر يا بدتر از ديگران اند، بلکه به اين دليل که محيط فرهنگي من متشکل از همين افراد است - افرادي که به اصطلاح هموطنان من هستند - برخلاف ديگران که به چشم من بيگانگان اند.

طلوع فرهنگ
 

چه بسا تمدن حاضر روزي فرهنگي پديد آوَرَد.
آن گاه که چنين شود، تاريخ راستين کشفيات سده هاي هجدهم و نوزدهم و بيستم نيز پديد خواهد آمد، تاريخي که بس جالب خواهد بود.

ماهيت فرهنگ
 

فرهنگ آييني است که به جا آورده مي شود. يا دست کم مستلزم چنين آييني است.

تعامل فرهنگي آدميان
 

چگونه است حال و روز آن کساني که طبع بذله گوي مشابهي ندارند؟ واکنشهاي ايشان در خور يکديگر نخواهد بود. مثل اينکه برخي مردمان سنتي داشته باشند که حکم کند کسي توپي را به سوي کسي ديگر پرتاب کند و آن ديگري آن را بگيرد و به طرف شخص نخست باز پس اندازد. ليکن برخي از آنان به جاي باز پس انداختن توپ، آن را در جيبشان بگذارند.
يا چگونه است حال و روز کسي که پي بردن به کُنه سلايق ديگران را نتواند؟

تأثير محيط در شخصيت آدمي
 

گفتن اينکه شخصيت آدمي مي تواند از محيط بيرون تأثير بپذيرد، به هيچ روي اهانت آميز نيست.
زيرا اين گفته صرفاًًً بدين معناست که تجربه از دگرگون شدن آدميان در اوضاع و احوالِ مختلف حکايت دارد. اگر بپرسند محيط چگونه مي تواند آدمي را - يا عنصر اخلاقي انسان را - به انجام دادن کاري وا دارد، پاسخ اين است که حتي اگر وي بگويد «هيچ انساني نبايد تسليم اجبار شود»، با اين حال در چنين اوضاع و احوالي در واقع به انحاء مختلف تسليم اجبار مي شود.
«تو مجبور نيستي؛ مي توانم مفرّي (متفاوت) را به تو نشان دهم، ليکن تو نخواهي پذيرفت.»

فرهنگ نويسندگان
 

من معتقدم که براي لذت بردن از آثار هر نويسنده اي، مي بايست فرهنگ آن نويسنده را نيز دوست بداريم. اگر فرهنگ نويسنده را بي اهميت يا نفرت انگيز بدانيم، آرام آرام از تحسين وي دست خواهيم شست.

اعصار فرهنگي
 

نظرات اشپنگلر بهتر فهميده مي شد اگر گفته بود: «من اعصار فرهنگي مختلف را با زندگي خانواده ها مقايسه مي کنم. اعضاي هر خانواده اي با يکديگر شباهت دارند، گو اينکه خانواده هاي متفاوت نيز اعضايشان به يکديگر شبيه اند. شباهت خانوادگي با ساير شکلهاي شباهت فرق دارد، زيرا ...»، و غيره. منظورم اين است که اشپنگلر بايد موضوع مقايسه را (يعني موضوعي که اين نحوه نگرش به جهان از آن ناشي مي شود) معلوم کند، والّا احتجاج او يکسره مخدوش مي شود. زيرا ما خواه ناخواه خصوصيات الگوي نخستين (Prototype) را به موضوعي نسبت مي دهيم که از اين جنبه تحت بررسي داريم، و سپس ادعا مي کنيم که «همواره حتماً چنين است که...».
اين بدان سبب است که مي خواهيم در عين بازنمايي اشياء، گوشه چشمي هم به ويژگيهاي الگوي نخستين داشته باشيم. ليکن از آنجا که الگوي نخستين و موضوع را با يکديگر خلط مي کنيم، بي آنکه خود بخواهيم خصوصياتي را جزم انديشانه به موضوع نسبت مي دهيم که فقط الگوي نخستين در اصل مي تواند از آن برخوردار باشد. از ديگر سو، گمان مي کنيم اگر ديدگاهمان در واقع فقط در يک مورد صادق باشد، پس آنقدرها که ما مي خواهيم شمول ندارد. اما الگوي نخستين را مي بايست همان گونه که هست به وضوح ارائه داد تا مشخصه کل احتجاج باشد و شکل آن را معين کند. بدين ترتيب الگوي نخستين اهميت درجه اول مي يابد، و در نتيجه اعتبار کل آن ناشي از اين امر خواهد بود که شکل احتجاج را معين مي کند، و نه ناشي از اين ادعا که هر آنچه در مورد آن مصداق دارد و در ساير موارد بحث نيز صدق مي کند.
ايضاً درباره احکام مبالغه آميز و جزمي، همواره بايد پرسيد که: در اين حکم في الواقع چه چيز صادق است؟ يا مثلاً اين حکم در کدام موارد واقعاً صادق است؟

نسل جوان
 

نقل مي کنند که فيزيکدانان اوليه ناگهان دريافتند که فهم آنان از رياضي ناچيزتر از آن است که بتوانند در حوزه فيزيک کاري از پيش ببرند. مي توان گفت امروزه جوانان در وضعيت کم و بيش مشابهي قرار دارند زيرا عقل سليم به مفهوم متعارف آن، براي برآوردن نيازهاي عجيب و غريب زندگي ديگر کفايت نمي کند. همه چيز به قدري پيچيده شده است که احاطه يافتن بر اوضاع فقط به مدد عقلي خارالعاده، ميسر مي شود، چرا که مهارت در انجام بازي ديگر کفايت نمي کند. پرسشي که پياپي مطرح مي شود اين است: آيا اکنون مي توان به اين بازي مبادرت کرد، و بازي مناسب کدام است؟

علم و فلسفه
 

به هنگام پژوهش علمي، انواع و اقسام مطالب را بيان مي کنيم. سخنان زيادي را بر زبان مي آوريم که خود نيز نمي دانيم چه نقشي در پژوهش مورد نظر دارند. چرا که همه اظهاراتمان لزوماً از هدفي آگاهانه سرچشمه نمي گيرد. زبان را بي وقفه مي جنبانيم تا صرفاًًً سخني گفته باشيم. انديشه هايمان در مسيرهايي معين سيلان مي يابد و ما بي آنکه خود متوجه باشيم با به کارگيري فنوني که آموخته ايم، از يک انديشه به انديشه اي ديگر مي رسيم. و اکنون زمان آن فرار رسيده است که گفته هاي خود را بسنجيم. جنب و جوش زيادي کرده ايم که راه نيل به مقصودمان را هموار نکرده يا حتي سد راهمان شده است، و اکنون بايد فرايندهاي انديشه خود را به مدد فلسفه روشن کنيم.

مسائل زندگي
 

روش حل کردن مسئله اي که در زندگي خود داريد اين است که با تغيير شيوه زندگي، عامل ايجاد مسئله را از بين ببريد. اين حقيقت که زندگي مسئله ساز است ثابت مي کند که شکل زندگي شما با قالب زندگي تناسب ندارد. در نتيجه مي بايست نحوه زندگي کردن خود را دگرگون کنيد و به مجرد اينکه زندگي شما با قالب زندگي متناسب شود، عامل ايجاد مسئله از بين خواهد رفت.
با اين همه، آيا گمان نمي کنيم آن کس که هيچ مسئله اي در زندگي نمي بيند، در واقع از ديدن چيزي مهم - و در واقع مهمترين چيز - عاجز است؟ مي خواهم بگويم که چنين کسي، بي هدف و کورکورانه مي زيد (همچون موش کور)، و اگر چشم بصيرت داشت يقيناً مسئله را مي ديد.
يا شايد هم بايد بگويم آن کس که به درستي مي زيد، مسائل زندگي برايش حکم اندوه را ندارد؛ لذا اين مسائل براي چنين کسي، نه مشکل آفرين که مسرت بخش خواهند بود. به ديگر سخن، براي او مسائل ياد شده حکم هاله اي نوراني به دور زندگي را خواهند داشت و نه زمينه اي نامعلوم.

نگرش جديد
 

هنگامي که تحمل کردن زندگي از حد دشوار مي شود، به صرافت مي افتيم که اوضاع را دگرگون کنيم، ليکن مهمترين و ثمربخش ترين تغيير (تغيير در نگرش خودمان)، بسيار به ندرت به ذهنمان خطور مي کند و بسيار مشکل مي توان عزم را به اين منظور جزم کرد.

انقلابي
 

انقلابي واقعي کسي است که بتواند خويشتن را دگرگون کند.

سنت
 

سنت چيزي نيست که آدمي بتواند آن را فراگيرد، ريسماني نيست که هر گاه بخواهد به آن چنگ زند؛ درست همان گونه که آدمي نمي تواند نياکان خويش را برگزيند.
آن کس که سنت دلخواه خود را ندارد، چونان عاشقي ناکام است.

نيک - الوهي
 

هر آنچه نيک است، حتماً سرشتي الوهي دارد. گر چه شگفت آور مي نمايد، اما اخلاقيات من همين است و بس. امر فوق طبيعي صرفاًًً در چيزي فوق طبيعي جلوه مي يابد.

هنر جديد
 

اخيراً هنگاني که با اَرويد (2) از تماشاي يک فيلم در سينما برمي گشتيم، به او گفتم: تفاوت فيلمهاي مدرن با فيلماي قديمي، مثل تفاوت اتومبيلهاي امروزي با اتومبيلهاي بيست و پنج سال پيش است. تأثير آنها نيز ايضاً مضحک و عاري از ظرافت است. پيشرفتهاي به دست آمده در عرصه فيلمسازي را با پيشرفتهاي فني اتومبيلهاي جديد مي توان مقايسه کرد، اما اين پيشرفت را (اگر بتوان آن را پيشرفت خواند) نمي توان پيشرفتي در عرصه سبک هنري دانست. اين موضوع يقيناً در مورد موسيقي مدرن رقص نيز مصداق دارد. رقص جاز، همچون فيلم، مي تواند پيشرفت کند. آنچه همه اين پيشرفتها را از شکل گيري يک سبک هنري متمايز مي کند اين است که روح در آنها هيچ نقشي ندارد.

تأثير هنر
 

انگلمن (3) به من گفته است که وقتي کشوِ ميزش را که مملو از دستنوشته هاي اوست براي يافتن چيزي زيرو رو مي کند، به نظرش مي آيد که نوشته هايش بسيار
درخشان اند و جا دارد که آنها را منتشر کند تا ديگران از آنها بي بهره نمانند. (وي مي گويد وقتي نامه هاي بستگان متوفي خود را مي خواند، همين احساس را دارد.) ليکن وقتي به انتشار گزيده اي از آنها مي انديشد، آن گاه کل ماجرا جذابيت و ارزشش را از دست مي دهد و ناممکن مي نمايد. من پاسخ دادم که آنچه او مي گويد، به اين موضوع شباهت دارد: هيچ چيز جالبتر از ديدن کسي نيست که مشغول انجام يکي از کارهاي بسيار معمولي و روزمره خويش است و خبر ندارد که کسي ديگر مشغول تماشاي اوست. تصور کنيد که در تئاثر هستيم. پرده بالا مي رود و مردي را مي بينيم که به تنهايي در طول اتاق قدم مي زند، بعد سيگارش را روشن مي کند، مي نشيند، و غيره. به اين ترتيب ما ناگهان از بيرون به تماشاي انساني نشسته ايم، آن هم به نحوي که معمولاً هرگز نمي توانيم خودمان را {در حين انجام همين کارهاي پيش پا افتاده} مشاهده کنيم. اين کار مانند آن است که فصلي از يک زندگينامه را با چشمان خود ببينيم. بي ترديد اين کار خارق العاده و در عين حال شگفت انگيز خواهد بود. بدين ترتيب شاهد زندگي واقعي مي شويم، يعني شاهد چيزي شگفت آورتر از هر آنچه نمايشنامه نويسان مي توانند براي اجرا يا گفته شدن بر روي صحنه تئاتر تنظيم کنند. ولي ما هر روز ناظر چنين رخدادي هستيم و اصلاً تحت تأثير قرار نمي گيريم! کاملاً درست است، وليکن ما رخداد ياد شده را از آن زاويه نمي بينيم. پس وقتي انگلمن به نوشته هاي خود مي نگرد و احساس مي کند مطالبي عالي نوشته است (هر چند که تمايل ندارد هيچ يک از آن نوشته ها را به طور جداگانه منتشر کند)، زندگي خويش را چونان اثري هنري مي بيند که خدا آن را خق کرده است و از اين حيث، آن زندگي در خور تأمل است، همچنان که زندگي هرکسي و کلاً هر چيزي در خور تأمل است. اما فقط هنرمندان قادرند هر چيز را طوري بنمايانند که در نظر ما هچون اثري هنري جلوه کند. پس جاي تعجب نيست که آن دستنوشته ها، وقتي تک تک و به خصوص با بي علاقگي نگريسته شوند (يعني اگر کسي که به آنها مي نگرد پيشاپيش آنها را جالب نداند)، ديگر ارزشمند به نظر نرسند. مي توان گفت اثر هنري ما را وامي دارد که آن را از منظر مناسب بنگريم، اما وقتي هنر در کار نباشد، هر شيء همچون اشياء ديگر صرفاًًً جزئي از طبيعت است که ما مي توانيم به سبب شور و شوق خودمان آن را تحسين کنيم، ولي اين کار کسي را محق به رويارويي با ما نمي کند. (مدام يکي از آن عکسهاي پيش پاافتاده به خاطرم خطور مي کند که منظره اي در آن به چشم مي خورد و کسي که آن را انداخته است بسيار جالب مي پنداردش چرا که خودش در آنجا بوده و شور و حالي به او دست داده است؛ اما ديگري کاملاً بحق همان عکس را با بي اعتنايي کامل مي نگرد، زيرا هر کسي محق است چيزي را با بي اعتنايي بنگرد.)
با اين همه، همچنين به نظرم مي آيد که به غير از آثار هنرمندان، راه ديگري براي نماياندن الوهيت گيتي وجود دارد. به اعتقاد من، انديشه مي تواند چنين کند؛ گويي که برفراز عالمِ هستي به پرواز در مي آيد و آن را به حال خود رها مي کند و از بالا - در حال پرواز - نظاره گر آن مي شود.

منزلت موسيقي
 

عده اي بر اين اعتقادند که موسيقي هنري بدوي است، چرا که صرفاًًً از معدودي نت و ضرباهنگ تشکيل مي شود. ليکن موسيقي فقط به ظاهر ساده مي نمايد، حال آنکه جوهر آن (يعني همان چيزي که تفسير محتواي آشکار موسيقي را ميسر مي سازد) واجد همان پيچيدگي بي حد و حصري است که شکلهاي ظاهري ساير هنرها القا مي کنند. {به ديگر سخن} شکل ظاهري موسيقي، پيچيدگي ذاتي آن را مستور مي کند. به تعبيري مي توان گفت که موسيقي در ميان تمامي هنرها، عالمانه ترين است.

آثار کم نظير هنري
 

آثار هنرمندان بزرگ خورشيدهايي هستد که در اين سو و آن سو طلوع و غروب مي کنند. زماني خواهد رسيد که هر اثر هنري کم نظيري که اکنون افول کرده است، دگر بار سربرآرد.

متناقض نماي (پارادوکسِ) هنر
 

دشوار بتوان در هنر چيزي بهتر از «هيچ نگفتن» گفت.

تأثير پذيري هنرمندان
 

هر هنرمندي از ساير هنرمندان تأثير مي پذيرد و آثارش مبيّن نشانه هاي تأثير پذيري اوست، ليکن براي ما صرفاًًً شخصيت او اهميت دارد. آنچه وي از ديگران به ميراث مي برد، حکم پوسته تخم مرغ را دارد و بس. اين پوسته ها را مي بايست به ديده اغماض نگريست و در عين حال آگاه بود که آنها خوراک روح نمي توانند بود.

منزلت هنرمندان
 

امروزه مردم تصور مي کنند که کار دانشمندان آموزش دادن به آنهاست و کار شعرا، موسيقيدانها و امثالهم لذت بخشيدن به آنها. اين فکر که اينان مي توانند چيزي به آنها بياموزند - آري، اين فکر به ذهن مردم خطور نمي کند.

نواختن پيانو
 

نواختن پيانو، رقص انگشتان انسان!

انعکاس طبيعت در هنر
 

معجزه هاي طبيعت.
مي توان گفت: هنر معجزه هاي طبيعت را نشان مي دهد. مفهوم معجزه هاي طبيعت، بيان هنر است. (شکفتن شکوفه. تحيرآور بودنِ آن از چه روست؟) مي گوييم: «فقط به شکفتنش بنگر!»

وظيفه هنر
 

نظريه پردازيِ نادرست تالستوي درباره اينکه آثار هنري چگونه «احساس» بر مي انگيزند، از بسيار جهات آموزنده است. اثر هنري را نه يگانه تعبير يک احساس، بلکه لااقل يکي از تعابير احساس، يا تعبيري محسوس، مي توان ناميد. همچنين مي توان گفت وقتي مردم اثر هنري را درک مي کنند، با آن هماهنگ و «همصدا» مي شوند، يا به عبارتي به آن واکنش نشان مي دهند. مي توان افزود: اثر هنري فقط در پي القاي خود است و لاغير. درست همان گونه که وقتي به ديدار کسي مي روم، صرفاًًً در پي اين نيستم که فلان احساس و بهمان احساس را در او برانگيزم؛ بلکه هدفهم عمدتاً ديدن کردن از اوست، هر چند که البته دوست مي دارم که او همچنين از من به گرمي پذيرايي کند. و به راستي بي معنا خواهد بود که بگوييم هنرمند مي خواهد خواننده اثرش، همان احساس خود او را به هنگام نگارش اثر را داشته باشد. احتمالاً مي توانم تصور کنم که مفهوم مثلاً يک شعر را در مي يابم، يعني مفهوم آن را مطابق ميل شاعر مي فهمم؛ ليکن احساس احتمالي او به هنگام سرودن آن شعر اصلاًز مورد نظر من نيست.

گيراييِ مسائل زيبا شناختي
 

بعيد نيست برخي مسائل علمي به نظرم جالب برسند، اما هرگز شيفته آنها نمي شوم. فقط مسائل عقلي و زيباشناختي مرا مسحور خود مي کنند. اصولاً به راه حل مسائل علمي بي اعتنايم، اما نه به راه حل مسائل زيبا شناختي.

کمال مطلوب شاعر
 

کلايست (4) در يکي از آثارش مي نويسد که شعرا بيش از هر چيز در پي آن اند که انديشه را صرفاًًً به واسطه انديشه و بدون کلمات القا کنند. (چه اعتراف عجيبي.)

شعر خوب، شعر بد
 

نيچه در يکي از آثارش مي نويسد که حتي بهترين شعرا و انديشمندان نيز نوشته هاي متوسط و کم مايه دارند، اما کارهاي خوبشان را از آنها جدا کرده اند. ليکن سخن نيچه چندان صواب نيست. درست است که باغبان علاوه بر گل سرخ، کود و آشغال و کاه نيز در باغ دارد، ولي نه فقط ارزش آنها، بلکه عمدتاً نقش هر يک از آنها باعث تمايزشان در باغ مي شود.
آنچه در بدو امر جمله اي ناپخته به نظر مي آيد، چه بسا نطفه يک جمله پرمغز باشد.

خواب چونان داستان
 

در روانکاوي به سبک فرويد، خواب به اصطلاح اوراق مي شود و مفهوم اوليه خود را به کلي از دست مي دهد. مي توان خواب را به نمايشي مانند کرد که بر روي صحنه اجرا مي شود، نمايشي که طرحش (plot) گاه بسيار درک ناشدني است و گاه فوق العاده واضح، يا به ظاهر ساده. سپس مي توان چنين تصور کرد که اين طرح به اجزاي کوچکتري تقسيم مي شود و هر يک از آنها مفهوم کاملاً جديدي مي يابند. يا مي توان خواب را اين گونه در نظر گرفت: بر روي صفحه اي بزرگ، تصويري کشيده مي شود؛ سپس آن صفحه به گونه اي تا زده مي شود که بخشهايي از تصوير که در شکل اوليه جدا از هم بودند در کنار يکديگر قرار مي گيرند و بدين ترتيب تصوير جديدي به وجود مي آيد که ممکن است معنادار يا بي معنا به نظر آيد. (شق دوم با «رؤياي آشکار» (5) مطابق است و تصوير اوليه با «محتواي نهفته رويا» (6) .)
حال مي توان تصور کرد که کسي با ديدن تصوير حاصل از بازکردن تاي کاغذ، احتمالاً با تعجب بگويد: «بله، راه حل همين است. خوابي که ديدم همين بود، البته بدون در نظر گرفتن تفاوتها و تحريفها». آن گاه همان را راه حل قلمداد مي کنند صرفاًًً به اين دليل که وي چنين مي پذيرد. درست مانند زماني که هنگام نوشتن مطلبي به دنبال واژه اي مي گرديد و بعد مي گوييد: «خودش است. اين کلمه منظورم را مي رساند!» پذيرش شما مؤيد يافته شدن کلمه مورد نظر است و از اينجا نتيجه گرفته مي شود که اين همان کلمه اي است که به دنبالش مي گشتيد. (در اين مورد في الواقع مي توان گفت: تا زماني که چيزي را نيابيم مي دانيم که چه مي خواهيم. راسل نيز درباره آرزو کردن، تقريباً همين حرف را مي زند.)
جالب بودن خواب به سبب رابطه علّي آن با وقايع زندگي خواب بيننده نيست، بلکه به اين سبب است که آدمي احساس مي کند خوابش بخشي از يک داستان است (بي ترديد بخشي واضح و گويا) و بقيه آن داستان در پرده ابهام مي ماند. (مثلاً اين پرسش برايمان مطرح مي شود: «اين شخص از کجا آمد و سرنوشتش چه شد؟»)
علاوه بر اين، اگر کسي به من ثابت کند که داستان حقيقي اين نيست، که مبناي آن را در واقعيت به کلي فرق مي کرده است، و در نتيجه من هم با کمال تاسف ابراز تعجب کنم که «عجب، پس قضيه اين بود؟»، آن گاه در واقع از چيزي محروم شده ام. اکنون با باز شدن تا خوردگيهاي کاغذ، اجزاي داستان اصلي از هم مي گسلند. آن مردي که در خواب ديده بودم به اين موضوع مربوط مي شد، گفته هايش به آن موضوع، محل رخداد وقايع نيز به فلان موضوع. با اين همه، داستان ديده شده در خواب، همچون تابلويي که ما را شيفته خود مي کند و الهام بخشمان مي شود، افسوني خاص خود دارد.يقيناً مي توان گفت که ژرف انديشي درباره تصاويري که در خواب مي بينيم، براي ما الهام بخش است و ما از اين تصاوير صرفاًًً الهام مي گيريم، چرا که اگر خواب خود را براي ديگري بازگوييم، معمولاً شنونده الهام نمي گيرد. آن خواب، همچون پنداشتي که مي تواند تکوين يابد، در ما تأثير مي گذارد.

نويسنده کم مايه
 

نويسنده کم مايه را بايد برحذر کرد که عجولانه عبارتي ناپخته و نادرست را با عبارتي صحيح تعويض نکند. وي با اين کار ايده بديع خود را - که دست کم مثل جوانه اي تازه روييده است - زايل مي کند. آن گاه آن ايده مي پژمرد و ديگر هيچ ارزشي نخواهد داشت. همچنين بعيد نيست که وي آن ايده را به سطل زباله اندازد، و حال آنکه آن جوانه کوچک معصوم هنوز مي توانست رشد کند.

شکسپير
 

مي توان گفت شکسپير رقص احساسات شورانگيز انسان را به نمايش مي گذارد. از همين رو، وي ناچار از برونگرايي است، چرا که در غير اين صورت به جاي نمايش رقص احساسات شورانگيز، درباره آن احساسات {صرفاًًً} سخن خواهد گفت. ليکن وي احساسات ياد شده را به صورت يک رقص به ما نمايش مي دهد، و نه به گونه اي ناتوراليستي. (اين ايده را مديون پل انگلمن هستم.)
به راستي باورآوردن به چيزي که حقيقتش بر ما آَشکار نسيت، چقدر دشوار است. مثلاً وقتي مي خوانم که انسانهاي برجسته در طول قرنهاي متمادي شکسپير را تحسين کرده اند، نمي توانم اين ظن را از سر بيرون کنم که تحسين وي کاري مرسوم و متعارف بوده است، هر چند که بايد به خود بگويم که مطلب چنين نيست. کسي همچون ميلتن (7) که سخنش براي من حجت است، مي تواند متقاعدم کند که حقيقت جز اين است. ترديد ندارم که او سخن به گزاف نمي گفت. البته منظورم اين نيست که هزاران استاد ادبيات بي آنکه آثار او را دريابند و بنا به دلايلي نادرست، تحسين بس فراواني را نثار او نکرده اند و نمي کنند.
تشبيهاتي که شکسپير در آثار خود به کار مي برد، به مفهوم متعارف کلمه بدند. بنابراين اگر اين تشبيهات را با اين همه خوب بدانيم (من شخصاً نمي دانم که آيا چنين است يا نه)، در آن صورت بايد گفت که قانوني خاص خود دارند. مثلاً شايد طنين اين تشبيهات آنها را باورپذير و واجد حقيقت مي کند.
چه بسا مهمترين نکته درباره شکسپير، سهولت گفتار و اقتدار او باشد، و چه بسا براي تحسين شايسته او مي بايست او را آن گونه که هست پذيرفت، همان طور که طبيعت (مثلاً منظره اي در طبيعت) را همان گونه که هست مي پذيريم.
اگر در آنچه گفتم به خطا نرفته باشم، اين بدان معناست که سبک کل آثار شکسپير (منظورم سبک به کار رفته در مجموعه همه آثار اوست)، واجد بيشترين ميزان اهميت است و حقانيت او را ثابت مي کند.
بدين ترتيب، دليل ناتواني من در درک آثار او چه بسا اين باشد که قادر نيستم آثار او را به سهولت بخوانم. يعني به همان سهولتي که کسي منظره اي با شکوه را مي نگرد.
شکسپير و رؤيا. رويا باطل است و بي معنا و مرکب، و در عين حال کاملاً درست: با چنين ترکيب عجيبي رؤيا در ما تأثير مي گذارد. از چه رو؟ نمي دانم. و اگر شکسپير - مطابق قول عموم - شاعري سرآمد است، پس مي توان درباره وي چنين گفت: اين رأي به کلي باطل است، اصلاً چنين نيست؛ و در عين حال برحسب قواعد خاص خودش، اين رأي کاملاً درست است. موضوع را اين گونه نيز مي توان بيان کرد: اگر شکسپير شاعري سرآمد است، سرآمد بودنش صرفاًًً در مجموعه آثارش متبلور مي شود، آثاري که زبان و دنيايي خاص خود مي آفرينند. به ديگر سخن، وي اساساً وجود حقيقي ندارد (همچون رؤيا).
به عقيده من هيچ شاعري را نمي توان همطراز شکسپير دانست. آيا نمي توان گفت که وي احتمالاً خالق يک زبان بود و نه يک شاعر؟
يگانه کاري که درباره شکسپير مي توانم بکنم اين است که با تحيّر به او بنگرم، و لاغير.
تمجيدهاي اغلب ستايشگران شکسپير را عميقاً به ديده ترديد مي نگرم. به گمان من، مشکل از آنجا ناشي مي شود که کس ديگري همطراز او نيست (دست کم در فرهنگ غرب)، و لذا هر جايگاهي که براي او در نظر بگيريم به هر حال در خور او نيست.
موضوع اين نيست که شکسپير انواع سنخهاي بشر را با چيرگي تصوير کرد و بدين لحاظ به حقيقت زندگي وفادار ماند. وي از حقيقت زندگي عدول مي کند. ليکن نگارگريِ وي چنان ماهرانه و حرکت قلم مويش چنان بي همتا بود که هر يک از شخصيتهاي آثارش مهم و در خور توجه جلوه مي کند.
«قلب بزرگ بتهون»؛ اما کسي از «قلب بزرگ شکسپير» نمي تواند سخن به ميان آورد.
«نگارگري چيره دست که شکلهاي طبيعي جديدي از زبان خلق کرد»، به گمان من توصيف دقيقتري از شکسپير است.
در واقع، هيچ شاعري راجع به خويشتن نمي تواند بگويد که «من بسان پرندگان آواز سر مي دهم»؛ اما احتمالاً شکسپير محق بود که درباره خود چنين بگويد.
تصور نمي کنم که شکسپير قادر مي بود راجع به «سرنوشت زندگي شاعران» به تأمل بپردازد. نيز نمي توانست خويشتن را پيامبر يا معلم بشر انگارد.
مردم کم و بيش با همان حيرتي که به پديده هاي شگرف طبيعت
مي نگرند، به او چشم مي دوزند و احساس مي کنند که بدينسان نه انساني بزرگ، بلکه پديده اي خارق العاده را شناخته اند.
علت عاجز بودن من از فهم شکسپير اين است که بيهوده مي کوشم در اين پديده نامتقارن، نوعي تقارن بيابم. آثار او به چشم من بيشتر طرحهايي کلي - و نه تابلوهايي تمام عيار - هستند؛ گويي کسي که هر کاري را براي خود مجاز مي شمارد اين طرحها را با عجله کشيده است. خوب درک مي کنم که چرا کساني ممکن است اين هنر را بستايند و برتر بنامندش، ليکن من آن را نمي پسندم. پس اگر کسي در مقابل اين آثار از فرط حيرت، خود را عاجز از بيان مي يابد، علت آن بر من آشکار است. اما هر کسي که آثار شکسپير را مثلاً همچون آثار بتهون مي ستايد، به گمان من درک نادرستي از شکسپير دارد.
* اين مقاله ترجمه اي است از برخي بخشهاي کتاب On culture and Value. عنوانهاي انتخابي براي اين قطعات (به غير از عنوان قطعه اول)، از مترجم است.
منابع:
1- ارغنون/7و 8/پاييز و زمستان 1374 341

پي نوشت ها :
 

1. Oswald Spengler(1936-1880)، فيلسوف آلماني - م.
2. Arvid Sjogren ، از دوستان و بستگان ويتگنشتاين.
3. Paul Engelmann (1965-1891)، مهندس ساختمان و دوست ويتگنشتاين- م.
4. Heinrich von kleist(1811-1777)، نمايشنامه نويس آلماني- م.
5. «روياي آشکار» (manifest dream) اصطلاح فرويد است براي اشاره به تصاويري که فرد در خواب مي بيند- م.
6. «محتواي نهفته رويا» (latent dream content) اصطلاحي است که در روانکاوي فرويدي براي اشاره به معني واقعي (ناخودآگاهانه) خواب به کار مي رود - م.
7. John Milton (1674-1608) ، شاعر انگليسي - م.
 

منبع: مجله ادبيات و علوم انساني



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط