قرآني براي چهار شهيد
نویسنده : انيسه محمدجوادي
شهيد
كويت به دنيا آمد؛ سال 1342. بچة دوم خانواده بود؛ با صورتي سفيد، كشيده و لاغر؛ بسيار پرانرژي و كنجكاو. تا چهارم ابتدايي در كويت ماندند. كودكي جواد پر از خاطره، شيطنت، بازي و اذيتهاي كودكانهاش است، كه از آن ميگذريم.
سال 56 و اوج درگيريها با نظام ستمشاهي بود. جواد و برادرهايش نوجوان بودند؛ اما شجاع و نترس. توي كوچه و خيابان راه ميافتادند و «مرگ بر شاه» ميگفتند. يكبار گارديها دنبالشان كردند و بچهها فرار كردند؛ به كوچة خودشان پناه آوردند. بچهها داخل خانه شدند، اما جواد نيامد. چند دقيقهاي گذشت، نگراني در چشمها موج ميزد كه ديدند يكي در را كوبيد و با سرعت خودش را به داخل خانه پرت كرد؛ جواد بود. در حاليكه با دو دستش صورتش را پوشانده بود، به خودش ميپيچيد و ميگفت: «سوختم، سوختم.»چند ساعتي كشيد تا آرام شد. قضيه را كه پرسيدند، جواد گفت: «وقتي رسيديم توي كوچة خودمان، يكي از گارديها گاز اشكآور انداخت كه افتاد توي خانة همسايهمان. زن و بچة همسايه ترسيده بودند، من هم رفتم كمكشان و...»
انقلاب كه پيروز شد، جواد چهاردهساله شده بود. عضو بسيج شده بود و در فعاليتها شركت ميكرد. جنگ كه شروع شد، خيلي حرص و جوش ميزد. آموزشهاي نظامي را از طرف بسيج ديده بود، اما به خاطر سن كمش، حاضر نميشدند كه اعزامش كنند. هر كلكي بلد بود، سوار ميكرد؛ از اينكه تكه چوب كوچكي را كف پوتينش بگذارد، تا اينكه فتوكپي شناسنامهاش را دستكاري كند و... اما فايده نداشت.
شانزدهساله بود كه خودش را به هزار زحمت به جبهه رساند؛ آن هم غير رسمي. دو ماه بعد در عمليات، خمپارهاي كنارش منجفر شد و تمام بدنش آسيب ديد. سه، چهار ماهي بستري بود. زخمهايي عميق برداشته بود، اما اگر از ديوار صدايي بلند ميشد، صداي نالة جواد هم شنيده ميشد.
بيمارستان اصفهان بستري شده بود. مادر وقتي جواد را با آن حالت ديد، بياختيار سيل اشك از چشمانش جاري شد. جواد به مادر گفت: «براي چه گريه ميكني؟ من كه حالم بد نيست. تخت كناريام را نگاه كن، بعداً اگر خواستي گريه كني، براي او گريه كن.»
مادر نگاه كرد، جواني كه روي تخت كناري خوابيده بود، تمام بدنش سوخته بود، طوريكه رنگ پوستش سياه و چروكيده شده بود. كسي ديگر زخمهاي عميق جواد را نميديد، چنانكه جواد هم درد خودش را نميكشيد.
براي خودش يك كتابخانة آهني درست كرده بود و كتابهاي شهيد «دستغيب»، شهيد «مطهري»، «محمدرضا حكيمي» و... را در آن گذاشته بود. هر كتابي را كه ميخواند، ميگذاشت داخل كتابخانه. اطلاعات خوبي پيدا كرده بود. يكي از دلايلي كه نوجوانهاي زيادي با او دوست ميشدند، همين ارتباطگيريِ بااطلاعات و تحليل بود.
چند نفر بودند كه با هم قرار گذاشتند تا درسشان را خوب بخوانند. از اين گروه، جواد راهي جبهه شد؛ با كتابهاي درسي و كتابهاي طلبگياش. آنها در شهر ماندند تا بعد از تمام شدن سال تحصيلي بروند. موقع امتحانات شد و بعد هم نتايج. معدل جواد جبهه رفته، از آنها كه در شهر مانده بودند، بيشتر شد.
پدر بهخاطر شغلش هميشه در سفر بود. جواد خيلي هواي كوچكترهاي خانه را داشت. برايشان كتاب ميخريد، وسايل مدرسهشان را تهيه ميكرد، مراقب درسشان بود، احكام ديني را برايشان ميگفت. اگر بچههاي بزرگتر خانه اذيتي ميكردند، مقابلشان ميايستاد، خلاصه يك پدر خوب و يك برادر نازنين بود.
هجدهساله بود كه مسئول بسيج دانشآموزي شد. بچههاي كوچكتر، نوجوانها و بزرگترها، همه او را دوست داشتند. گاهي برايش نامههاي محبتآميز هم مينوشتند؛ حتي فرماندهشان در جبهه. به قول بعضيها مهرة مار داشت. مهرة مار جواد، عمل خالص، ايمان قوي، زبان نرم، ادب و همت بلندش بود.
موقع كنكور بود. عمليات هم نزديك بود. كلي التماسش كردند كه بيا كنكورت را بده، برگرد؛ اما اوضاع جبهه خوب نبود، آنجا به او نياز داشتند. نيامد، تكليفش بود كه در جبهه بماند.
بيسيمچي بود. چون خيلي شجاع و باهوش بود و آدم تصميمگيري در وقت بحران بود، فرمانده گردانها، همه، جواد را ميخواستند. اخلاقش هم باعث شده بود كه محبت خاصي از او در دل همه بيفتد.
پدر مدام دنبال كارهاي جبهه بود. بچهها هم اگر جبهه نبودند، در بسيج بودند. مادر بود و ادارة بچهها و خانه، به تنهايي. هروقت دلش پر از غصه ميشد، كافي بود جواد بيايد و كنارش بماند. با او درد دل ميكرد و اتفاقاتي كه افتاده بود، ميگفت. هيچوقت كسي نديد كه جواد به مادر تندي كند؛ حتي مواقعي كه مادر از او ناراحت ميشد و حرفي ميزد، جواد بود و سكوت. سرش را پايين ميانداخت و بعد هم با شوخي و خنده مادر را راضي ميكرد.
آقاي «علي حاجيزاده» به جواد اصرار كرد كه ظهر براي ناهار به منزلشان برود. نماز را در مسجد خواندند و رفتند. وقتي رسيدند، مادر علي گفت: «علي! چه كسي امروز مهمانمان است؟»
علي گفت: «جواد شكوريان»
مادر گفت: «اين پسر پيش خدا خيلي آبرو دارد؛ چون موقعي كه داشتم غذا درست ميكردم، حواسم نبود و دستم را داخل روغن داغ بردم، ولي دستم اصلاً نسوخت.»
چشمان خواهرش ضعيف شده بود، دكتر گفته بود كه بايد هر روز آب هويج بخورد. جواد با دوچرخه ميآمد آن طرف خيابان، دور از مدرسه ميايستاد. خواهرش ميآمد، برايش آب هويج ميخريد و بعد راهياش ميكرد و خودش به مدرسه ميرفت.
جواد و دو برادرش باهم به جبهه رفته بودند. عمليات تمام شد، اما از هيچكدام خبري نشد. دلهره و ناراحتي در خانه موج ميزد. تا اينكه فهميدند، پسر كوچكتر در بيمارستان شيراز بستري شده است. آخر شب بود كه ديدند جواد هم با صورت رنگپريده و لباسهاي خوني آمد؛ از بيمارستان فرار كرده بود. چشمانش گود افتاده بود و بدنش لاغرتر از هميشه بود. پنج تا تركش به سرش اصابت كرده بود. مادر نگران و گريان بود. جواد با مهرباني و محبت، مادر را آرام كرد. وقتي پرسيدند: «چرا با اين حال و روز، در بيماستان نماندي؟»
گفت: «وقتي شنيدم برادرم زخمي شده است، نگران حال مادر شدم، گفتم، بيايم خانه كنار او باشم. بعد به مرور زمان عمل ميكنم و تركشها را از سرم در ميآورم.»
بعدها جواد يكي از تركشها را درآورد، اما ميگفت، چون بيهوش نشدم، خيلي درد كشيدم، بقية تركشها باشد براي شهادت دادن در روز قيامت.
در خانه را كه بست، سرش را بلند كرد و انتهاي كوچه را نگاه كرد. همهجا ساكت و خلوت بود. به طرف خيابان راه افتاد. تنهايي و نيمهشب را دوست داشت. مدتي بود كه خيلي خجالت ميكشيد، از اينكه در كوچة آنها، بيست، بيستوپنجتا جوان بودند، اما جز تعداد كمي، بقيه اهل جبهه رفتن نبودند، از اينكه چند سال از جنگ ميگذشت و كوچة آنها هنوز عطر و بوي شهيد نگرفته بود، از اينكه هنوز لياقت شهادت را پيدا نكرده بود تا به واسطة آن جوانهاي ديگر هدايت شوند، از اينكه...
يك قرآن كوچك زيپي با جلد سياه داشت. در صفحة قبل از بسمالله، چهار عكس كوچك چسبيده بود؛ يكي عكس امام و سه عكس از سه جوان. جواد ميگفت: «اين قرآن، اول براي يكي از اينها بوده؛ براي «ميرزايي» كه شهيد شد. بعد براي نفر دوم كه او هم شهيد شده. بعد براي نفر سوم كه او هم شهيد شد. حالا قرآن براي من است و...»
راستي حالا قرآن دست چه كسي است؟
برف سنگيني باريده بود، جواد بالاي بام، برفها را پارو ميكرد. تلفن زنگ زد، كسي جواد را ميخواست. باعجله از پشتبام پايين آمد و پاي تلفن رفت. صحبتش كه تمام شد، به سرعت راهي جبهه شد. مدتي بعد، زخمي برگشت. با عصا. تير به پايش خورده بود. مادر خانه نبود. جواد عصاها را پنهان كرد و زير كرسي نشست تا وقتي مادر آمد، شوكه نشود.
دو، سه هفتهاي نگذشت كه دوباره خبرش كردند. هنوز موقع راه رفتن كمي ميلنگيد، اما با هزار التماس و خواهش، مادر را راضي كرد و راهي شد.
بار آخري كه داشت ميرفت، مادر، غذا برايش شامي درست كرد. باعجله خورد، لباس را پوشيد و برخلاف هميشه نگذاشت كسي تا راهآهن همراهياش كند. با موتور گازي دوستش رفت؛ رفت كه رفت.
عيد آمد، اما جواد مثل همة عيدها مرخصي نيامد. چند ماهي بود كه نبود. جزيرة مجنون بود. جواد شب خواب ديد كه فردا با «امير آزاديان» شهيد ميشوند. وقتي خوابش را براي بچهها گفت، داد همه بلند شد.
جواد با امير رفتند عقب، غسل شهادت كردند و برگشتند. بايد براي خط مهمات ميبردند. جواد داوطلب شد و سوار ماشين شد. هنوز كمي نرفته بود كه خمپاره به سنگر خورد و امير به شهادت رسيد. جواد سراسيمه برگشت، امير را از زير خاكها بيرون آورد و بوسيدش. شهادت امير، مژدة نزديك شدن شهادت جواد بود.
دوباره راه افتاد. كتاب شهيد مطهري را روي پايش گذاشته بود و ميخواند. يك تسبيح چوبي هم دستش بود كه خمپارهاي وسط جاده خورد. تركش خمپاره، شيشة ماشين را رد كرد و بر قلب جواد نشست. يك تركش كوچك هم درون مهرة تسبيح گير كرد. خون همهجا را سرخ كرد. ماشين ايستاد. جواد را از ماشين پياده كردند و او تنها نگاهي كرد و زير لب زمزمهاي و...
سال 65 بود. تابوت جواد و امير را به هم بسته بودند. پدر جواد دست پدر امير را گرفته بود. هر دو مقابل تابوت، با آرامش قدم بر ميداشتند. پدر وقتي صورت جواد را براي آخرين بار بوسيد، گفت: «پسرم! روسفيدم كردي.»
و حالا سال 89، هر دو پدر هم مهمان شهدايشان هستند. خدا با شهدا محشورشان كند!
درِ كمد جواد را كه باز كردند، چند دست لباس نو داشت؛ لباسهايي كه حسرت بوسه بر بدن جواد را داشتند. او ميگفت: «همين كهنهها خوب هستند، ميپوشم. خيليها ندارند، شايد حسرت بخورند.»
پس از شهادتش، لباسهاي نو نصيب فقرا شد.
پنجشنبه بود. مادر مثل هميشه كنار مزار جواد نشسته بود و با دستمال مرطوبي، قبر را تميز ميكرد. بعد ظرف ميوه را روي قبر گذاشت و مشغول خواندن قرآن شد. خانمي آهسته كنار قبر نشست، فاتحهاي خواند و از ميوة درون ظرف، يكي به دختربچة همراهش داد. دخترك ميوه را گرفت، كمي در دست نگاه داشت و بعد آهستهآهسته شروع كرد به خوردن. زن تا اين را ديد، شروع كرد به گريه و گفت: «دخترم چند وقت است كه بيمار شده و دكترها هم كاري از دستشان برنميآيد. اصلاً نميتوانست چيزي بخورد. قطع اميد كرده بوديم. امروز سرگردان آمدم گلزار، داشتم ميگشتم كه ناگهان چشمم افتاد به عكس پسرتان. حس كردم كه مرا دعوت ميكند تا كنار مزارش بنشينم. دلشكسته و اميدوار نشستم، درد دلم را گفتم و شفاي فرزندم را خواستم. حالا بچهام دارد ميوه ميخورد. خدايا شكرت!»
زن گريهكنان ماند، گفت و رفت.
اسمش «فرهاد» بود؛ «فرهاد حيدرزاده». دوست صميمي جواد بود، فرهاد خيلي دلش ميخواست اسمش را عوض كند، از اسم خودش خوشش نميآمد؛ چون نام اهلبيت(ع) نبود. يكبار هم به ثبتاحوال مراجعه كرد، نپذيرفتند. هر چه توضيح داد، فايده نداشت. وقتي جواد شهيد شد، فرهاد خيلي بيتاب شده بود. حالا دلش ميخواست اسمش را بگذارند جواد.
شب خواب جواد را ديد. جواد به او گفت: «فردا برود دنبال تغيير اسمت، درست ميشود.»
فرهاد رفت و خيلي راحت اسمش را در شناسنامه عوض كرد و شد جواد، بعد هم راهي جبهه شد و مدت نگذشت كه حجلهاي بر در خانهشان برپا شد؛ حجلهاي با نام «جواد حيدرزاده».
خاطرات جواد خيلي گستردهتر از اين چند صفحه است؛ به شرطي كه دوستان همت كنند و بگويند. آنچه كه واقعيت دارد و در جريان است، حضور جواد است و دست هدايتي كه دستگير كساني است كه طالبند. من فكر ميكنم كه جواد و شهدا، پس از رفتنشان قدرت بيشتري يافتهاند تا ياري برسانند، به كساني كه در راه باشند و متوسل.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 59