مرگ، پايان امكان ها

سال ها بود تصميم گرفته بودم كاري براي آخرتم بكنم. مي خواستم بعد از تمام از اين شاخه به آن شاخه پريدن ها و جهيدن ها، براي يك بار هم كه شده روي يك كار متمركز شوم و محصولي توليد كنم كه به كار خلق الله بيايد و توشه يي هم براي قبر و قيامتم باشد.
يکشنبه، 21 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مرگ، پايان امكان ها

مرگ، پايان امكان ها
مرگ، پايان امكان ها


 






 

گفت و گو با دكتر رضا داوري اردكاني
 

گفتگوكننده: حميدرضا ابك
سال ها بود تصميم گرفته بودم كاري براي آخرتم بكنم. مي خواستم بعد از تمام از اين شاخه به آن شاخه پريدن ها و جهيدن ها، براي يك بار هم كه شده روي يك كار متمركز شوم و محصولي توليد كنم كه به كار خلق الله بيايد و توشه يي هم براي قبر و قيامتم باشد.
طرحي را كه در ذهن داشتم با چند نفر در ميان گذاشتم. گفتم مي خواهم دكتر داوري را راضي كنم تا در چند جلسه ي متعدد رو به رويش بنشينم و پاسخ پرسش هايم را از او بخواهم. تمام رفقا مثال آن عامي مردي را زدند كه كاسه ي ماستي به دست، كنار دريا نشسته بود و مي خواست با آب دريا دوغ بسازد. وقتي به او گفتند حاصل كار تو هرچه شود دوغ نمي شود، گفت خودم هم مي دانم، اما اگر هم بشود چه دوغي مي شود!
خلاصه ي كلام اين كه دكتر رضايت داد. وقتي به لطف الله ساغرواني، مدير انتشارات هرمس، گفتم، قرارداد سفيد امضا براي انتشار كتاب فرستاد و گفت تو فقط مصاحبه كن؛ پياده كردن و تنظيم و باقي قضايا تا انتشار كتاب با من. وقتي عماد حسيني شنيد- كه آن روزها رئيس خانه ي فلسفه بود و اين روزها سردبير «الف»- با هيجان استقبال كرد و گفت تصويربرداري از كل نشست ها و تبديل آن ها به يك فيلم ديدني هم با من.
هميشه از خودم مي پرسيدم چرا دكتر داوري مثل بقيه هم نسلان و هم قطارانش نيست؟ چرا لشكري از مريدان و رفقا از صبح تا شب دنبالش راه نمي افتند؟ چرا اهل گعده و دور هم نشيني و روده درازي كردن پشت سر اين و آن و خود را بالا بردن از خلال اين زير و رو كشيدن ها نيست؟
خودش چند جايي نوشته بود «نمي دانم چرا كتاب هاي مرا نمي خوانند.» چند بار اين سؤال را هم از من پرسيد. پررويي كردم و جواب دادم؛ جوابي تند و شايد بزرگ تر از دهان من، كه قرار بود در همان كتاب منتشر شود.
خبر شروع جلسات كه چند جا پيچيد، نظرم كمي عوض شد. احساس كردم علاقه مندان داوري اگرچه شايد بسيار نباشند اما علاقه يي عميق و مبتني بر شناخت را در خود جمع آورده اند كه شايد بيش تر به كار متفكران بيايد.
فيلسوف، شومن نيست، قرار نيست از اول صبحْ تريبون جلويش بكارد و تا آخر شب متولي هدايت و نصيحت مخاطبان باشد. فيلسوف، آرتيست سينما نيست، قرار نيست ادا و اصولش سرمشق خلايق شود و صفحات روزنامه ها را هر روز با عكس هاي چهارستونه اش پر كند. خودش به ما آموخته بود كه غربت فيلسوف، غربت متفكر نيست، «غربت تفكر» است، و فكر مي كنم خودش بهترين مصداق اين جمله بود. هرچه زمان گذشت، گوشه گيرتر شد.
سال 1385 كه گفت و گوهاي ما آغاز شد، 73 ساله بود. حالا پنج سال مي گذرد و شايد اگر آن اتفاق هاي لعنتي براي اين حقير نمي افتاد، حالا توشه هاي آخرتم پشت ويترين كتاب فروشي ها قرار گرفته بود. رفقايي كه در چند جلسه از آن جلسات همراهم بودند متفق القول مي گفتند انتشار اين كتاب تصوير جديدي را از داوري خواهد ساخت. مي گفتند حرف هايي زده كه هيچ جا نزده. مي گفتند «ابك، بار خودت را بستي». مي گفتند «چه كرديد كه داوري راضي شده اين قدر راحت و بي پيرايه جلوي دوربين بنشيند و تاريخي را به تماشا بنشيند كه مدت هاست كسي با آن كاري نداشته؟» اما نشد. نشد كه بشود.
طراح اوليه كتاب، مبتني بر «مسأله محوري» بود. تلاش كردم حاصل اين كتاب، متفاوت از گفت و گوهاي مشابهي باشد كه در آن ها گفت و گو كننده از اول خلقت آدم شروع مي كند و در يك سير خطي مستقيم تا امروز مي آيد. سعي كردم داوري تاريخ را از خلال «مسأله»ها بررسي كند. دنبال بيوگرافي نبودم. مي خواستم بدانم فيلسوف جوان در 28 مرداد 32 كجاي جهان ايستاده بود و نسبتش با ادبيات طلايي دهه هاي 30 و 40 چه بوده است.
حاصل آن جلسات، پياده و تنظيم شده. شايد اگر كار دست كسي جز من بود، همين ها را كه حجمشان به اندازه ي يك کتاب است منتشر مي كرد. من اما توانايي اش را ندارم. اين كتاب از نظر من «ناقص» است؛ اين قدر ناقص است كه مرا پيش داوريِ بي آبرو كرده؛ اين قدر بي آبرو كه خجالت مي كشم گوشي را بردارم و زنگ بزنم و قراري بگذارم و به ديدنش بروم.
امروز كه بخش بسيار كوچكي از آن گفت و گو را در اختيار «الف» مي گذارم، فقط يك هدف دارم. اميدوارم ديدن اين صفحات و خواندن اين سطور باعث شود روزنه يي دوباره براي ادامه ي كار گشوده شود كه براي من مهم ترين كار روي زمين مانده است. مي دانم كه تاريخ ما تاريخ كارهاي به زمين مانده است. مي دانم كه هر كداممان طرح هاي بزرگي در سر داشته ايم كه امروز مثل يك تكه عتيقه ي قديمي در گوشه ي ذهنمان خاك مي خورد. اما اين را هم مي دانم كه دل كندن از آن عتيقه ها براي كسي كه با رؤيا زندگي مي كند، چيزي نيست جز خداحافظي با زندگي. جناب آقاي دكتر رضا داوري اردكاني، سلام. اجازه داريم دوباره بياييم و مزاحم شويم و اين كار را به سرانجام برسانيم؟ بله؟

سال 1385 است آقاي دكتر، شما متولد 1312 هستيد. درست مي گويم؟ مي شود 73 سال. اميدوارم هميشه پاينده باشيد، اما مرگ در راه است. نگاه شما به مرگ چه گونه است؟ چه طور مي خواهيد با آن مواجه شويد؟
 

همه از «آغاز» شروع مي كنند، شما از «پايان» شروع كرديد. بعداً به اين نكته خواهم پرداخت كه اين پايان، پايان چيست. في الجمله بگويم كه پايان امكان ها است. من به اين سؤال بسيار مهم دو جواب مي توانم بدهم. يك جنبه ي اين پرسش، جنبه روان شناسي است كه از كسي بپرسيد در باب مرگ چه مي انديشد و در برابر اين امر چه عكس العملي دارد. من كساني را مي شناسم كه به مجالس ترحيم نمي روند، براي اين كه از ياد مرگ ناراحت مي شوند. كساني هم هستند كه ترسي ندارند. ولي به هر حال غفلت از مرگْ ضرورت زندگي در اين جهان است. يا به قول مولوي، ستون زندگي در اين عالم است. در صورتي اين حرف معني عميق خودش را پيدا مي كند كه ما حقيقت مرگ را بپذيريم. اگر مرگ عارضه است، غفلت از آن نمي تواند ستون عالم باشد. وقتي غفلت ستون عالم است كه مرگ «موجود» باشد، مرگ «با ما» و «در ما» باشد. اتفاقاً بعضي اين طور فكر مي كنند كه مرگ چيزي غير از ماست، مرگ از بيرون مي آيد و گريبان ما را مي گيرد. ولي اين طور نيست. ما با مرگ به دنيا آمده ايم. حيات آدمي با مرگ معناي خاص خودش را پيدا كرده و از حياط ديگر جانداران متمايز شده است. از جهت روان شناسي، براي من مرگ امر راحتي است. يعني مي توانم به آن فكر كنم و يك جوري مي توانم با آن كنار بيايم. ادعاي عرفان و اين طور چيزها ندارم. اين يك تجربه ي خيلي عادي است. من دارم تجربه ي خودم را مي گويم كه از انديشه ي مرگ خيلي نمي ترسم و به اين جهت مي توانم به آن فكر كنم. ولي به هيچ جايي نرسيده ام و نمي دانم كسي به جايي رسيده است يا نه؛ چون اين چيزهايي هم كه خوانده ام، گرچه روشنگر بوده است و گرچه امكان دارد مسأله را بالنسبه دقيق تر مطرح كرده باشد، اما من به هر حال نفهميدم چيست، يا شايد اصلاً نشود فهميد كه مرگ چيست. اگر بشود مرگ را فهميد، در حيطه ي اختيار قرار مي گيرد.

چرا با فهميدن چيستي مرگ، امر مرگ در حيطه ي اختيار قرار مي گيرد؟
 

مرگ نهايت است؛ نهايت امكانات است. فهم ما در حد امكان هاست. مرگ مي آيد و اين امكان ها را قطع مي كند. سيف قاطع است. حرف ها و كلماتي كه مي گويند، ربطي به ماهيت مرگ ندارد. از اپيكور تا تولستوي، حرف هاي خيلي خوب و زيبايي نقل كرده اند، اما ماهيت مرگ با آن حرف ها معلوم نمي شود. چنان كه مي دانيد، اپيكور مي گويد «اگر من هستم، مرگ نيست و اگر مرگ هست، من نيستم. بنابراين سر و كاري با هم نداريم و اين مسأله نگراني و غم و غصه يي ندارد.» مطالب مهمي كه در زمان ما گفته شده است درست نقطه ي مقابل نحوه ي تفكر اپيكور است. مرگ هست، نه اين كه اگر باشد ما نيستيم، هم اكنون هست. ما از آن غافل ايم و بايد غافل باشيم. زيرا اگر غافل نباشيم، زندگي و برنامه و كار و شغل نداريم. براي اين كه شغل و زندگي داشته باشيم، قهرا و ناگزير از آن غفلت پيدا مي كنيم. مرگ با ما و در درون ماست. معناي «ما محفوف به عدم ايم» همين است. عدم در ذات ماست.

اما من مي خواستم بدانم رضا داوري اردكاني چه گونه با مرگ مواجه مي شود؟
 

راحت.

انديشيدن به مرگ يك نكته ي ديگر هم دارد كه شايد خيلي فلسفي نباشد و ساده تر به نظر بيايد اما براي وجدان انساني اهميت فوق العاده ي دارد. انديشيدن به مرگ، در بسياري اوقات به معني انديشيدن به پس از مرگ است. به اين معنا كه ما تصور و تصويري داريم از اين كه وقتي مرگ به سراغمان مي آيد اتفاقي براي مان مي افتد كه به معناي معدوم شدن ما نيست و ممكن است پس از آن اتفاق هاي ديگري بيفتد. اين احساس در انديشه هاي مذهبي معمولاً تبديل مي شود به ترس از نكير و منكر و عذاب اليم و مار غاشيه. در انديشه ي فلسفي مي تواند تبديل شود به ترس از جاودانگي، و خودِ اين نكته مي تواند بسيار دهشتناك باشد كه شما وقتي مي ميريد محكم ايد تا ابد چيزي را تجربه كنيد. حس هاي اين گونه به سراغتان نمي آيد؟ در ذهن شما حرف مرگ مسأله است يا مرگ و پس از مرگ مسأله است؟ اين دو متفاوت است. وقتي مي گوييم «مرگ پايان امكان هاست»، در واقع پس از مرگ را در نظر نداريم، چون با مرگ امكانات از بين مي رود.
 

بله، فعليت است.

اما وقتي با اين ديد نگاه نمي كنيم و مرگ را چه به تعبير اديان و چه به تعبير فيلسوفان نگاه مي كنيم، مرگ اگر پايان امكانات ما نباشد شايد «ديگري» امكان هايي داشته باشد تا بلاهايي سر ما بياورد. آيا با اين ايده هم دست و پنجه نرم كرده ايد يا مرگ براي شما فقط پايان امكان هاست؟
 

براي من كه در آيين اسلامي بزرگ شده و رشد كرده ام، مسأله ي معاد نمي تواند مطرح نباشد. خصوصاً اگر آدم با فلسفه هم سر و كار داشته باشد، نمي تواند به مسأله ي معاد بي اعتنا باشد. معمولاً وقتي به معاد فكر مي كنيم، مي رويم و مي رويم. معاد براي من هميشه مسأله ي فلسفي مشكلي بوده است. اتفاقاً يكي از نامه هايي كه از مرحوم آقاي سيد جلال آشتياني نگه داشته ام، پاسخ به سؤال در همين زمينه بوده است. ايشان كيفيت حشر را بيان مي كند، و در بحث كيفيت حشر، در موضع اين نيست كه «مُردم و در برابر سؤال نكير و منكر قرار گرفتم.» يا «در كجا هستم؟ مخلّد در عذاب يا در نعيم بهشت؟» به اين چيزها فكر نمي كند؛ بحث مي كند كه بهشت چيست و خلود در عذاب چيست. خودِ فلسفه آدم را غافل مي كند از مرگ. بحث در معاد، آدم را غافل مي كند. معاد مربوط به اعتقاد است. به تجربه، ممكن است اشخاص خيلي اهل زهد و خيرات و مبرّات باشند ولي خيلي از مرگ نترسند. دانش جوي فلسفه كه فضول است ممكن است بپرسد آن جا كه بهتر از اين جاست، اين جا چه مزيتي دارد؟ آن جا دار قرار است و اين جا دار بي قراري و اضطراب و درد و رنج و ابتلا. آن جا همه ي ابتلاآت برداشته مي شود و كسي هم که اهل خوبي است، خوف و عذري ندارد و بايد اميدوار باشد. ما ولي معمولاً مي بينيم چنين چيزي نيست. يعني كم تر كسي را مي بينيم كه بتواند با عظمت بگويد كه خواستيد و احضار كرديد و ما هم آمديم، دوره ي ما تمام شد. كلمه ي آخري كه امام حسين (ع) گفت «الهي رضاً بقضائك...»، نشان تسليم كامل در برابر حق بود. مرگ در حقيقتش تسليم به حق است. نمي دانم چه بگويم. از سؤال هاي مشكل شروع كرديم و من درمي مانم.

بسيار خوب، من نمي خواهم اين داستان مرگ را رها كنم. در تفكر دوره ي جديد، در برخي از موارد اتفاقاً يكي از وظايف فلسفه را مرگ انديشي مي دانند و به تعبيري مي گويند فيلسوفي كه مرگ انديش نباشد فيلسوف نيست؛ حرفي كه حداقل در حوزه ي فلسفه يي كه شايد شما بيش تر به آن تعلق خاطر داشته باشيد، بيش تر مطرح مي شود. من مي خواهم درباره ي مرگ انديشي بدانم. مرگ انديشي يعني چه؟ مفهومي كه شايد يكي دو قرني است به صورت جدي وارد فلسفه شده است. اگر قرار است مرگ پايان امكان ها باشد، مرگ انديشي قرار است چه كمكي بكند؟ آيا صرفاً يك توصيه ي اخلاقي است كه «اي انسان! مرگ انديش باش و بدان روزي امكان هايت به پايان مي رسد، و قتل و دزدي نكن.» يا قرار است اتفاق ديگري را براي ما زنده كند از جنس دريدن پرده ي غفلت به تعبير مولوي؟ مولوي كه به نقل از قرآن مي گويد قيامت «يوم تبلي السرائر» است و غفلت ستون اين دنياست، همان معاد و بهشت و جهنمي را در نظر داشت كه با استناد به آن مي گفت درست است كه «استنِ اين عالم اي جان غفلت است» و «هوشياري اين جهان را آفت است»، اما هوشياري فرد- يعني تويي كه مخاطب من هستي - بسيار هم مهم است براي اين كه به «مقامات» برسي. وقتي در فلسفه ي جديد، به معنايي، معاد و پاسخ به نكير و منكرْ پرسش هاي فلسفي نيست، اين مرگ انديشي چه كمكي مي تواند به ما بكند و چه اهميتي دارد؟
 

فيلسوف ضرورتاً نبايد مرگ انديش باشد. اما حالا مي گويم كه چرا نمي تواند به مرگ نينديشد. اما قبل از آن، بگويم كه من در اولي جايي كه تعبير مرگ انديشي را ديدم در مثنوي بود، آن هم در قصه ي شهر سبا كه پيغمبران انذار مي دهند كه اين كارها ناپسند است و عاقبت آن تباهي است. مردم شهر سبا هم به اهل بشارت و انذار جواب مي دهند كه «طوطي نقل و شكر بوديم ما / مرغ مرگ انديشي گشتيم از شما».
مرگ انديشي در آن جا معناي مذموم دارد؛ يعني ما شاد بوديم، به فكر خوشي ها بوديم و چشم انداز خوبي داشتيم، اما شما مرگ را در برابر ما گذاشتيد، ما نمي خواهيم مرگ انديش باشيم، مرگ انديشي چيز خوبي نيست. در اين اواخر كه مرگ انديشي عنوان مي شد، در ايدئولوژي ها بود. گاهي كه فلسفه ها را به مرگ انديشي متهم مي كردند، نظير همان تعبير مثنوي در نظرشان بود كه شما به زندگي و به آدم بي اعتنا هستيد، وجود انسان و زندگي را به چيزي نمي گيريد و به مرگ فكر مي كنيد. اما اگر فلسفه يي اين طور فكر كند، از مسائل اساسي اش چشم پوشيده است. وقتي در فلسفه ي معاصر اين گونه به جد درباره ي مرگ انديشيده مي شود، مرگ از وجود و از زندگي جدا نيست. ما مي پرسيم كه «ما كي هستيم؟» وقتي سخن گفته مي شود كه كيستيم و كجا هستيم، اگر مرگ را نبينيد، آينده را هم نمي بينيد. شما قرار نيست مردم را به مرگ انديشي دعوت كنيد كه: اي داد و بيداد، مَردم، شما داريد مي ميريد؛ شما مي گوييد آينده داريد و به سمت آينده كه مي رويد، در جايي امكانات شما تمام مي شود. يعني وقتي مرگ را حدّ وجود آدمي قرار مي دهيد، از آدمي جدايش نمي كنيد. مرگ حد وجود آدمي است. بنابراين اين مرگ انديشي به ما اين امكان را مي دهد كه وضع و موقع خودمان را در جهاني كه هستيم بشناسيم و معني خودمان را بشناسيم. اگر به جد مرگ را مطرح كنيد و با مرگ انس بگيريد، آن مرگ انديشي يي كه مي گويد دنيا چيزي نيست و اعتبار ندارد، مطرح نمي شود.

باز هم يك سؤال: آيا اين مرگ انديشي كه به يك معنا درنده ي پرده ي غفلت است - همان گونه كه مولوي اشاره كرده بود - راه را بر زندگي در اين جهان نمي بندد. فيلسوف مرگ انديش چه گونه به بازار مي رود و بر سر كرايه ي تاكسي چانه مي زند؟
 

ببينيد، كسي كه اهل رزم بوده و اهل فصاحت و بلاغت و حكومت و امارت بوده، يعني اميرالمؤمنين (ع) كه واجد خصايص عالي انسانيت بوده، مي گويد «انس من به مرگ، از انس طفل به پستان مادر بيش تر است.» انس با مرگ جلوي مجاهده و زندگي و حكومت و شغل را نمي گيرد. همه ي اين ها در جاي خودش هست. اگر با مرگ درست مواجه شويم، نه يأس آور است و نه ما را از كار باز مي دارد. وقتي يأس آور است كه تكليف خودمان را ندانيم و رابطه مان با اين دنيا رابطه ي شخصي نباشد و رابطه يي كه در شأن آدمي است نباشد. مگر آدمي چه شأني دارد؟ ‌ساده بگويم -
 
براي اين كه سؤال شما را منتفي كنم - من آمده ام و هيچ تعلق و بستگي و راهي ندارم. زندگي مي كنم و شب را به روز و روز را به شب مي آورم. مي خورم و شايد هم فكر كنم كمال آدمي به اين است كه به شأن حيواني خودش بپردازد، حيوان تمام و كاملي باشد. انسان كامل شايد براي من همان حيوان كامل باشد. در تلقي جاري و بعضي تلقي هاي فلسفي كه در زمان ما از زندگي مي شود - حتي وقتي راجع به علم و فلسفه، علم و عرفان، علم و سياست بحث مي كنيم- اين بحث پيش مي آيد كه فلسفه به چه درد مي خورد؟ اين كه فلسفه و شعر به چه درد مي خورد، پديد آورنده ي اين پرسش است كه مگر قرار است به درد چه چيزي بخورد؟ به درد خوردن؟ به درد وجود حيواني من؟ نه، نمي خورد. بقيه ي چيزها مطرح نيست. من عين وجود حيواني ام هستم. وقتي كه به اين وضع فكر مبتلا مي شويم، آن وقت مرگ را خارج يا بهتر بگويم اخراج مي كنيم و اصلاً نمي توانيم به مرگ فكر کنيم و مي گوييم مرگ انديشي شر است. اما اگر در تاريخ ها نگاه كنيد، همين مرگ انديش ها شادترين و دل خوش ترين مردمان روي زمين بوده اند. يعني خيلي چيزهايي كه معمولاً ما را غمگين مي كند، آن ها را غمگين نكرد. اصلاً درد و شادي آن ها يكي است. براي بايزيد بسطامي و باباطاهر عريان، غم و شادي يك چيز است.

فكر مي كنم براي بايزيد و باباطاهر، مرگ انديشي متفاوت است با آن چه امروز عنوان مي شود. مرگ انديشي بايزيد ناظر به كمال انساني است. نمي گويم ناظر به آينده ي انساني است كه به بهشت خواهد رفت يا دوزخ. مرگ انديشي براي آن ها در واقع دستورالعملي normative است، به اين مضمون كه «اين گونه زندگي كن تا به آن جا برسي.» اما درباره ي مرگ انديشي در دوره ي جديد، پرسش از نوع ديگري است. يادم مي آيد يك بار سرِ درس كي ير كگارد، از شما پرسيدم كه «در حوزه ي تفكر ديني، اين دلهره و هراس و اضطراب اگزيستانسياليستي را مي فهمم. چون در قبال يك حقيقت مطلق و يك وجود متعالي اضطراب و دلهره دارم. اما براي كر كگاردي كه مؤمن نيست، يا براي اگزيستانسياليستي كه ضرورتاً با دين نسبتي ندارد. اين دلهره و هراس و هول و ويژگي هاي اگزيستانسيل در قبال چه چيزي بايد اتفاق بيفتد كه من نمي فهمم؟» پاي پله هاي دانشكده ي ادبيات بوديم و با بچه ها داشتيم مي آمديم و من تند و تند سؤال هايم را مي پرسيدم. شما صبر كرديد و صبر كرديد و نهايتاً گفتيد «مرگ». و هيچ توضيح ديگري نداديد. حالا اين جا اين فكر كردن به مرگ براي من متفاوت شده است. چه جاي اضطراب و هراس و دل خوشي، اگر قرار است اين مرگ صورت بپذيرد؟ اين مرگ همان پايان امكان است. يعني همه چيز تمام شد. من بايزيد و باباطاهر و مولاي متقيان را مي فهمم اما اين مرگ انديشي در فلسفه ي جديد را نمي فهمم.
 

اين مرگ انديشي در واقع مي تواند توضيح همان مرگ انديشي يي باشد كه در تفكر قديم بوده است؛ گرچه نمي دانم كساني كه اين را مطرح كرده اند احوال عارفانه داشته اند يا نه. حالا كه به كي ير كگارد اشاره كرديد بايد بگويم كه او براي ما اين مسأله را خيلي روشن كرده است؛ در همه ي آثارش و به ويژه در «ترس و لرز»؛ در قرباني كردن ابراهيم (ع) حضرت اسماعيل (ع) را، يا - به قول او و تورات - حضرت اسحاق (ع) را. (Anguish (1 در نهايت در برابر مرگ است.
شما مي گوييد عارف Anguish ندارد، براي مرگ آماده است و تسليم است. آدمي راه را طي مي كند و شايد به اين مرحله برسد، و البته اين كه چه كسي به اين مرحله مي رسد، گفتنش آسان نيست. من هم ادعا كرده ام كه خيلي نمي ترسم، اما خيلي هم در اين انديشه نمي مانم و خيلي هم در آن مكث و درنگ نمي كنم. آزمايش نكرده ام ببينم مي توانم يك شب را با اين انديشه صبح كنم يا نه. وقتي شما مي گوييد، يك تذكر و يادآوري است كه من هم مي توانم بگويم بله، حالا كاري ندارد. 73 سال زندگي كرده ام، قرار است بعدش چه بشود. اما كي ير كگارد براي ما روشن مي كند كه من اصلاً «اگزيستانس» دارم. يعني نه فقط فاني نيستم بلكه مي خواهم اثبات ذات بكنم و مي خواهم به خودم تحقق ببخشم. در راه اين تحقق بخشيدن، با مرگ مواجه مي شوم؛ چه گونه دلهره و اضطراب و ترس آگاهي و مرگ آگاهي نداشته باشم؟ چيزي را درك مي كنم كه نمي گذارد من خودم را متحقق بكنم، مانع اگزيستانس من مي شود. حيوان كه از مرگ نمي ترسد، براي اين است كه اگزيستانس ندارد. سنگ اگزيستانس ندارد. فرشته مرگ ندارد و اگزيستانس هم ندارد. (اگر اگزيستانس را به معني اصطلاحي لفظ بگوييم، نه به معناي وجود. فردا نگوييد فلاني گفته كه فرشته وجود ندارد). اگزيستانس به معني كي ير كگارد لفظ، خاص انسان است. اصلاً در اين آزمايش تحقق و آزمايش اگزيستانسيل است كه مرگ به عنوان امري ظاهر مي شود كه مرگ انديشي مذموم به آن پيوند نمي خورد. مرگ به صورتي كه در كي ير كگارد ظاهر مي شود، با مرگ انديشي يي كه ما را از كاروبار و زندگي معاف مي كند و باز دارد، ميانه يي ندارد؛ يك مسأله است؛ مسأله يي كه فيلسوف به آن فكر مي كند و ربطي به زندگي عادي ندارد؛ گرچه در زندگي عادي پيدا مي شود. مرگ مسأله ي فيلسوف است. فلسفه ي معاصر، برخلاف فيلسوف قديمي كه به مرگ نمي انديشيد مگر آن كه مراحلي را طي بكند و مسائلي را مطرح بكند، تازه آن هم در فلسفه اسلامي و فلسفه ي مسيحي (كه به جمع دين و فلسفه رسيده است) به مرگ مي انديشد. وگرنه براي افلاطون، مرگ مسأله نيست، او فقط از آن بحث مي كند. در كتاب دهم «جمهور»، داستان بعد از مرگ را شرح مي دهد: بدون اضطراب و بدون Anguish شرح مي دهد كه در هادس چه اتفاق مي افتد. مرگ براي فلسفه ي قديم مسأله نيست. با هگل و فلسفه ي بعد از هگل و پست هگليانيسم، مرگ وارد فلسفه مي شود.

من مي خواهم به اين ايده ي شما در باب مرگ، كه پايان امكان هاست، تعميمي بدهم. در دوره ي جديد، اين حرف را چند نفري گفته اند كه هر دوراني دقيقاً به اين دليل كه امكان هاي خودش را از دست مي دهد به مرگ دچار مي شود. به اين معنا كه در دوران هاي مختلف مرگ هايي وجود دارند كه اين مرگ ها پايان دادن به امكان هاي آن دوره است. در بحث سنت و مدرنيسم نيز اين مسأله مطرح شده كه سنت نمي تواند زنده باشد چون امكان ها از آن گرفته شده است. مفهوم مرگ را مثلاً براي تمدن و تاريخ و دوران و ... نيز مي توانيم به معناي پايان يافتن امكان ها بدانيم يا اين امر صرفاً يك مسأله ي شخصي و فردي است؟
 

اين مسأله ي مشكل و جدي و مهمي است.

اما از آن طرف، وقتي مسأله ي مرگ به اين ترتيب مطرح مي شود، براي فلسفه مسأله ي جدي تر مي شود.
 

عرض مي كنم، وقتي جواني مي ميرد، مرگش با مرگ پير فرق مي كند. آن وقت است كه مُذكِر مي آيد و مي خواند «پس از مرگ جوانان گل نماناد/پس از گل در چمن بلبل مخواناد». حال آن كه وقتي پير مي ميرد، مي گويند وقتش بوده است. چرا اين طور است؟ چون جوان امكان داشته، توان بُرد داشته، و اين توان برد بي وقت قطع شده است. مرگ وقت نمي شناسد. توان بُردها تمام مي شود. من وقتي پير مي شوم، چشم ندارم، پا ندارم، دست دارم، حافظه ندارم و آن وقت توان بُرد ندارم. به قول ژان پل سارتر، يك Facticite شده ام، گذشته شده ام. اين گذشته، گرچه تمام شده است اما براي ديگران شايد تمام نشده باشد.

چه گونه مي تواند تمام شده باشد اما براي ديگران تمام نشده باشد؟
 

كسي هست كه امكانات زندگي اش خور و خواب بوده است. او مي ميرد. او چيزي نبوده است. پايان امكان هايش پايان همان خور و خوابش است. حالا سعدي را در نظر بگيريم. او مرده است. سعدي پايان يافته است. بعد از «گلستان» و «بوستان» و غزليات، به يك معنا امكان هاي سعدي پايان يافته است.

اما اثر گذاري سعدي بر ديگران را اگر در نظر بگيريم، پايان نيافته است.
 

بله. امكان هايي است كه من و شما با آن امكان ها زندگي مي كنيم و اگر آن امكان ها نبود، دايره ي امكان هاي من و شما تغيير مي كرد و تنگ تر و محدودتر مي شد. بنابراين من به مطلب اصلي پرسشي که مطرح كرديد برمي گردم كه: آيا سنت ها مي ميرند و يا تاريخ مي ميرد؟ سنتي كه سعدي با آن زندگي كرده تمام شده است، اما در سنت سعدي چيزي هست كه نه تنها همواره از آن مي آموزم بلكه اگر از آن جدا شوم دايره ي امكاناتم محدود مي شود، زبان من و فكر من محدود مي شود. من به سعدي نياز دارم. به سعدي گذشته و به امكان هايي كه در سخن و فكر سعدي و فردوسي هست نياز دارم. معاصران سعدي و فردوسي، صدها هزار و ميليون ها نفر بوده اند كه همگي مرده اند و هيچ چيز از خود به جا نگذاشته اند. وقتي كسي مثل سعدي دايره ي امكان هاي وسيعي دارد، چيزي از او به يادگار مانده است كه براي من لذت بخش است.

اما به هر حال فراموش نكنيم كه شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي مرده است و اين توليد امكان هايش براي ما هيچ دردي از او دوا نمي كند.
 

شخص سعدي تمام شده است، مهم نيست، هر كس مي خواهد باشد. سعدي، «گلستان» و «بوستان» و غزليات است. سعدي، زبان سعدي است. مصلح الدين و مشرف الدين و ... هرچه بوده است مهم نيست. ما دائم مي پردازيم به اين كه آيا سعدي اشعري بوده يا معتزلي بوده؟ شاگرد ابوحفض سهروردي بوده؟ در نظاميه مستمري مي گرفته؟ اصلاً اين حرف ها ديگر مطرح نيست. مگر شما مي پرسيد ديميتري كارامازوف به سيبري تبعيد شده است يا نه؟ ما چه كار داريم. ديميتري در اثر داستايوسكي است، وگرنه مهم نيست كه تبعيد شده يا نه.

من فكر مي كردم در جاي ديگري به سعدي مي رسيم. چون بارها از شما درباره ي او شنيده بودم. عجالتن اين بحث تمدن را ادامه نمي دهم و مي خواهم يك فلاش بك به داستان مرگ بزنم. از اين ايده ي شما كه مصلح الدين سعدي - كه روزگاري امكان هاي جهان بر او گشوده بوده - در جايي در قرن هفتم هجري امكان هايش منقطع شد و مُرد اما سعدي «گلستان» و «بوستان» زنده است، چيزي به ذهنم مي رسد. اين همان جمله يي است كه بارها گفته ايد و هنوز براي من مبهم است: شما هميشه مي گوييد «تفكر، اگر تفكر باشد، مستقل از شخص است.» در اين مثال سعدي، من مي فهمم كه اگر شيخ مصلح الدين مُرد، «بوستان» و «گلستان» و انديشه ي او مانده است؛ حالا مي خواهم ببينم اين استقلال تفكر از شخص، براي شما بار انتولوژيك هم دارد؟ يعني اين جمله ي شما نمادين است به اين معنا كه كتاب هاي سعدي را بخوانيد، يا شما براي تفكر هم مثل تاريخ، هويت وجودي قائل ايد؟ احساس من اين است كه براي شما نه تنها انديشه ي سعدي از سعدي جداست، اصولاً انديشه به يك معنا از انسان جداست.
 

هر چه شما بگوييد و من بپسندم، مال من و شماست؛ ديگر ملك شما تنها و شخص شما نيست، به من هم تعلق دارد، به ديگري هم كه آن را بپسندد و تصديق كند تعلق دارد. سعدي كسي است كه آمده و حرفي زده و اين حرف را ديگراني قاپيده اند و گرفته اند. وقتي خلف سعدي مي گويد «شكرشكن شوند همه طوطيان هند / زين قند پارسي كه به بنگاله مي رود»، در بنگاله هم از اين حرف استقبال مي شود. اين سخن مال شيخ سعدي يا حافظ نيست. آن ها آبگوشت هم دوست داشتند، زن و بچه هم داشتند و ... ما كه جزئيات زندگي آن ها را نمي دانيم. به بچه و ملك و خانه ي آن ها هم علاقه يي نداريم و اصلاً درباره ي آن ها نمي دانيم و آن ها را نمي شناسيم. حافظ از وام خودش هم صحبت مي كند، اما اين كه مي گويد «گوي توفيق و كرامت در ميان افكنده اند / كس به ميدان در نمي آيد سواران را چه شد»، درد من و شماست. او طوري گفته است كه من نمي توانم آن طور بگويم. پس من حرف او را مي زنم. او درد من را به بهترين صورت گفته و به من گفته است كه دردم چيست: «كس به ميدان در نمي آيد، سواران را چه شد؟» اين سخن مال خواجه شمس الدين كه در سال 718 مرده، نيست. اين فكرها كي براي آدم پيش مي آيد؟ براي بسياري معمولاً وقتي اين فكرها پيش مي آيد كه مي گويند فكر مربوط به موقعيت اجتماعي و پرورش و شرايط و ... و تابع شرايط است. آن چه من مي گويم، مقابله با اين فكر است. به نظر من، فكر «در شرايط » است. يعني ما نمي توانيم بدون اين كه پايمان بر زمين يا در زمان باشد فكر كنيم. اما اگر اين طور بود كه شرايط تعيين كننده باشند، همه ي مردم شيراز بايد سعدي و حافظ مي شدند، برادرها و خواهرهايي كه در يك خانه زندگي مي كنند بايد همه مثل هم باشند. مطلب اين است كه فكر، امري مستقل از شرايط اجتماعي است كه به شرايط صورت مي دهد. تفكر دكارتي به جهان غرب صورت داده است. شرايط اجتماعي و اقتصادي اروپا به نسبت صد سال و پنجاه سال پيش و نسبت به دوران رنسانس چه فرقي كرده بود؟ طبيعت همان بود، زندگي همان بود، خور و خواب و خشم و شهوت همان. يك فكري آمد - فكر بيكني و آتلانتيس جديد بيكني - و عالم جديد را تسخير كرد.

نمي دانم به اين مي شود گفت استقلال يا نه؟ من حرف شما را كه مي گوييد تفكر در موقعيت است نه تابع موقعيت، مي فهمم. شما مي گوييد فكر دكارت آمد و جهان را تغيير داد. اما گروهي مي گويند كه نه خير، شرايط اجتماعي به سمتي رفت كه دكارتي به وجود بيايد؛ اگر رنه دكارت هم پيدا نمي شد، يك حسينقلي خاني پيدا مي شد و همان كار را مي كرد. كما اين كه عده يي مثلاً مي گويند اگر علم جديدي نبود و اگر نيوتني نبود، كانتي هم نبود.
 

مسأله همان مسأله مرگ است. داريد مسأله را مي بَريد به «زمان». مسأله اين است كه مرحوم افلاطون و مرحوم ارسطو و مرحوم ابن سينا، رحمت الله عليهم، وقتي به «زمان» فكر مي كردند، ما نمي دانيم ته فكرشان چه بود، اما آن ها زمان را به «طبيعت» مي بردند. بحث زمان براي آن ها بحث علم طبيعي و زماني است كه مقدار حركت است. حالا هم اگر من به برخي دوستان اهل فلسفه بگويم كه فلسفه ي جديد، عليه ما عليه يا عليها ما عليها، اين حرف ها را قبول ندارد و زمان را در طبيعت مطرح نمي كند و اگر هم كسي موضوع را اين گونه مطرح كند آقاي فيزيك دان و استاد مكانيك است، آن وقت بايد پاسخ اعتراض هاي زيادي را بدهم. كانت وقتي زمان را مطرح كرد، آن را شرط ادراك طبيعت مي دانست، نه مقدار حركت. زمان را شرط ادراك حركت قرار داد. يعني اين كه شما بدون زمان، حركت را نمي فهميد. ما در خواندن تاريخ فلسفه به اين نكته ي كانت، چنان كه بايد، توجه نمي كنيم. داريم «نظر»ي را مي خوانيم كه بر اساس آن، زمان شرط احساس و ادراك است، و به عنوان يك جمله آن را ياد مي گيريم. «زمان شرط احساس است» يعني چه؟ يعني تمام بحث طبيعيات قديم، از سقراط تا قرن هجدهم، روي هوا مي رود. حالا اگر زمان را زمان اجتماعي بگيريم يا زمان طبيعي بگيريم، اين بشر تابع زمان است. آن وقت سعدي مي شود قرن هفتمي؛ تابع زمان قرن هفتم. اگر زمان را از قرن هفتم خارج كنيم يا به قرن هفتم اعتباري بدهيم بيرون از مناسبات و روابط و چيزهاي اجتماعي، و آن را قالب كنيم و بگوييم زمان تعيين بخش بوده است نه اين كه زمان تعيين شده است، در اين صورت مي گوييم اين فكر مال زمان است، «گفتِ» زمان است. گفت زمان را سعدي شنيده است؛ همه ي مردم كه مي شنوند، همه ي گوش ها كه گفت زمان را نمي شنوند. او شاعر است كه مي شنود...

خب، شاعر گفت زمان را از كجا آورده است؟ بالاخره بايد مبدأ را معين كنيم.
 

من هم قبول دارم. يكي مي گويد از شرايط اقتصادي و اجتماعي و تاريخي و فرهنگي آورده است. اما اوگوست كنت مي گويد عالي از داني به وجود نمي آيد. عين جمله ي اوگوست كنتِ پوزيتيويست اين است كه «با داني، عالي را نمي توان تبيين كرد.» اين سخن بنيان گذار پوزيتيويسم است. اين چه شرايطي است كه نظر سعدي از آن بيرون مي آيد؟ البته بعضي تعبيرات را مي توانيم بياوريم كه پس گل از كجا بيرون مي آيد؟ يا اين زيبايي از كجاي خاك بيرون مي آيد؟ پاسخ اين است كه: غايت اين است و اين نهايت است كه چيزها را تعيين مي كند. البته من وارد اين وادي نمي شوم. اين تمثيل، تمثيل دشواري است و من نمي خواهم خودم رابه زحمت بيندازم.

پي نوشت ها :
 

1. تشويش، اضطراب.
منبع: نشريه ي همشهري خردنامه «الف»، شماره 92.
 

منبع:نشريه ي همشهري خرد نامه «الف»، شماره 92.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط