خلاصه اي از كتاب جايي بين صخره و سنگ (قسمت پنجم)

چهره هاي سفيد رنگ روح انگيزي به من لبخند مي زنند. آنها از ديوارهاي سرخ رنگ رَحِم مانند كمي بيرون زده اند و همچون شركت كنندگان مسابقه پاتريك استوارت كه سرتاپايشان آردي است، ‌به گونه اي وهم آلود، بي مو و رنگ پريده اند. ديواره ها مثل مجراي قرمز رنگ بافتِ است، ‌تونلي فيبرومي و تپنده همچون رگي خالي از خون به طول هشت پا، ‌با اين تفاوت كه من در آن هستم. در حالتي از وهم و خيال دستم را دراز مي كنم تا حالت اسفنجي بافت ها را با
دوشنبه، 22 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خلاصه اي از كتاب جايي بين صخره و سنگ (قسمت پنجم)

خلاصه اي از كتاب جايي بين صخره و سنگ (قسمت پنجم)
خلاصه اي از كتاب جايي بين صخره و سنگ (قسمت پنجم)


 




 
Between a Rock and a Hard place

روز پنجم
 

محك واقعي براي هر گزينشي اين است كه آيا من باز هم آن را انتخاب مي كنم؟
اگر انتخاب كسي آگاهانه نباشد، ‌عواقب آن نيز برايش نامعلوم خواهد بود.
كاهن، ‌انقلاب هاي ماتريسي
چهره هاي سفيد رنگ روح انگيزي به من لبخند مي زنند. آنها از ديوارهاي سرخ رنگ رَحِم مانند كمي بيرون زده اند و همچون شركت كنندگان مسابقه پاتريك استوارت كه سرتاپايشان آردي است، ‌به گونه اي وهم آلود، بي مو و رنگ پريده اند. ديواره ها مثل مجراي قرمز رنگ بافتِ است، ‌تونلي فيبرومي و تپنده همچون رگي خالي از خون به طول هشت پا، ‌با اين تفاوت كه من در آن هستم. در حالتي از وهم و خيال دستم را دراز مي كنم تا حالت اسفنجي بافت ها را با انگشتانم لمس كنم. بافت ها نيز با نوازش هاي محبت آميزي پاسخ مي دهند. انگار جرياني به راه افتاده است. حس مي كنم كه در امتداد مجرا به حركت درآمده ام و با حركت امواج به جلو رانده مي شوم. در حين غوطه خوردنم در پيچ و خم اين گذرگاه پوشيده، پرده هاي ريش ريش گوشتي به نرمي گلبرگ هاي گل هاي وحشي نامرئي به دست و صورتم مي چسبد. هر لحظه، ‌چهره اي قديس گونه از مقابلم رد مي شود. به جوش و خروششان تا حدي آگاهم. همچون بازيگران دوست داشتني پانتوميم مرا فرامي خوانند، اما صدايشان را نمي شنوم. اُنس و الفتي غريب وادارم مي كند تا به چهره ها دقيق تر بنگرم، اما فرصت كافي براي درنگ و تأمل در مجرا را ندارم و قبل از آن كه بتوانم آنها را به جا آورم، از مقابل ديدگانم دور مي شوند. نمي توانم جنسيتشان را تشخيص دهم، ‌اما گويا هم سن و سال خودم هستند و شايد هم كمي كوچك تر. با اين همه، ‌اينجا احساس راحتي مي كنم، انگار كه اين چهره ها، چهره هاي دوستان من هستند، ‌اما آنها را به جا نمي آورم. حركت رو به جلو براي مدتي ادامه دارد و آرام آرام مرا در امتداد دالاني جفت مانند پيش مي برد. دلم مي خواهد كه از ميان اين جمع بگذرم، اما از سويي ديگر دل نگرانم. چه اتفاقي دارد مي افتد؟ اين ديگر چيست كه دور مرا گرفته است؟ كجا هستم؟خوابم يا بيدار؟ تنگه كجاست؟ محيط اطرافم مرا محكم نگه مي دارد. انگار كه با اين كار به پرسش هايم پاسخ مي دهد، لحظه اي بعد مجرا در برابر من به سمت بالا مي رود. تا اين لحظه سفرم كاملاً‌افقي بوده است. تا قبل از اين نيروي جاذبه را حس نكرده بودم، ولي الان مثل اين كه به بخش سربالايي يك ترن هوايي عجيب و غريبي رسيده ام. ديگر از آن چهره ها خبري نيست، ‌فقط پوشش ديواره هاست كه با آهنگي يكنواخت از آن بالا مي روم. تا چه ارتفاعي صعود كرده ام؟فكر كنم چند صد پايي مي شود. از شدت امواج گوشتي نيز كمي كاسته شده است. فقط مانده لرزه هاي جزئي كه حس در ترن بودن را در من تداعي مي كند و به پا و كمر و تنه و پشتم فشار مي آورد.
لرزه ها بيش از پيش و با قوت بيشتري مرا مي لرزاند و آزارم مي دهد. دوست دارم بدانم كه پايان اين شيب چيست. حس مي كنم راه خروجي در آنجاست. دوست دارم آن را ببينم، ‌شايد بتوانم از آن رد شوم، ‌اما مي دانم كه جداره ظريف اين ديواره تحمل مرا نخواهد داشت و قبل از رسيدن به آنجا پرت خواهم شد. بر اثر اين لرزه ها عضلاتم به شدت مي گيرد. ديگر نخواهم فهميد كه آن سوي شيب چيست. از ديواره كنده مي شوم. لرزه ها مرا از ديواره هاي رگ كه در حال ناپديد شدن هستند جدا مي كند. بدون ديواره ها خيلي آهسته به عقب پرت مي شوم. به شدت مي لرزم، انگار همين الان است كه منفجر شوم. تونل در تاريكي محو مي شود و لرزه هاي عالم خواب جايشان را به رعشه هاي بيداري مي دهد. جسمم تقلا مي كند تا خود را از چنگال ظلماني شبهاي تنگه نجات دهد.
سه شنبه شب است، ‌درست بعد از غروب، ذهن بي خوابي كشيده من در انديشه فرار از اين مخمصه است. هرچند براي تنم نمي تواند كاري بكند، دست كم مي تواند روحم را از اين دام بلا برهاند.
خستگي و گرماي نسبي روز مرا به خود مي آورد. هنوز شورت لايكراي خود را عوض نكرده ام، اما سرماي قريب الوقوع شب از 9 ساعت جنگ فرسايشي ديگر خبر مي دهد. شورتم را امروز صبح پيش از عمل به اصطلاح جراحي درآورده بودم. با اين فكر كه موفق مي شوم، ‌قصد داشتم كه از آستر لايه دار آن به عنوان باند روي قسمت باقي مانده دستم استفاده كنم، اما به كارم نيامد. از آنجايي كه هيچ وقت به طور رسمي آموزش پزشكي نديده ام، ‌افتخار مي كنم كه توانسته ام با چاره جويي هاي آني از پس نيازهاي درماني بسياري برآيم. افسوس مي خورم كه ديگر فرصتي پيش نخواهد آمد تا كارآمدي آنها را بسنجم، ‌اما به اين نتيجه رسيده ام كه ديگر به فكر قطع كردن دستم نباشم. برايم مشخص شد كه بريدن استخوان شدني نيست. در محاصره قابليت هاي ويران كننده ام، ‌مي دانم كه هر گونه تلاش ديگر براي بريدن دستم بدون شك حكم خودكشي را خواهد داشت.
دارد معلوم مي شود كه مرگ بر اثر بي آبي از لحاظ روان شناختي به مراتب وحشتناك تر از آن چيزي است كه يكشنبه فكرش را مي كردم. تشنگي و بي آبي، اين هيولاي شكست ناپذير صحرا، لحظه به لحظه نزديك تر مي شود و مرا از پاي در مي آورد. بي خوابي تحميلي دردم را تشديد مي كند و بعد زمان را از ذهنم مي زدايد. ديگر در زنجيره طبيعي فضا و مكان نيستم. لحظه به لحظه، بي خوابي بخشي از ذهنم را مختل مي كند. بااين اوضاع نابسامان، ‌ديدن صبح چهارشنبه توفيق ديگري محسوب مي شود. از شب سه شنبه جان به در بردم؛‌ شبي كه اميدي به ديدنش نداشتم. شايد كه باز زنده ماندم.
فقط دندان روي جگر بگذار. كار ديگري از دستت برنمي آيد.
مي خوام شورت لايكرا را زير شورت نايلوني نازك قهوه اي بپوشم. اين كار تقريباً 10 دقيقه مرا سرگرم مي كند. سگك مهارم را از طناب حائل جدا مي كنم و كمربندم را نيز از حلقه ايمني بيرون مي كشم و مهار را دور پايم مي اندازم. شورتم را كه درمي آورم، براي لحظه اي از ديدن پاهاي زرد و لاغرم در زير پرتو نور افكن حيرت مي كنم. خيلي لاغر شده ام، شايد 20 پوند، شايد هم بيشتر. البته وقتي كه وارد تنگه شدم، اصلاً چاق نبودم. خيلي طول مي كشد تا بتوانم اين قدر لاغر شوم. اما بخش غمناك داستان اين است كه بيشتر اين بدن خوراك حشرات و لاشخورهاي صحرا خواهد شد. شورت دوچرخه سواري ام را بالا مي كشم و كفشم را پا مي كنم. شورت قهوه اي خيلي زود پايين مي آيد و به دنبال آن توده در هم برهم مهار. سه بار بايد تلاش كنم تا عاقبت بتوانم پاهايم را از بين حلقه هاي مناسب رد كنم. بعد تمام گره خوردگي طناب را باز مي كنم.
 
رد كردن كمربند از لاي حلقه شياردار كار سختي نيست و مي توان با يك دست آن را انجام داد، اما برگرداندن نوار پارچه اي براي تكميل كردن تَنگِ دوپشته به مراتب سخت تر است و بعد از پنج دقيقه تلاش، آن را ناتمام و به حال اول رها مي كنم.
در تنگه، تاريكي به اعماق وجود من رخنه مي كند. شبي ديگر از تاخت و تاز هيپوترمي در راه است. بي قرار و مضطربم و با جديت تمام طناب را 10، 12 بار دور پاهايم محكم مي بندم. در فاصله بين لرزه ها، اغلب به سوي روياي خلسه مانند خارق العاده ديگري كشانده مي شوم. روح من در آرزوي آزادي اش بي تابي مي كند و من چندين بار از هوش مي روم. گاهي سفرهايم در عالم رويا، كه زاييده روان پريشانم هستند، شبيه سفر در رگ خون است. دفعات ديگر، روحم را مي بينم كه از تنگه پر مي كشد، شبيه عصر يكشنبه كه بر فراز اقيانوس آرام در پرواز بودم و ناگهان در خلأ به رگبار فوتون مبدل گشتم.
اين خلسه ها باز با ديدن دوستانم شروع مي شود، لحظه اي ظاهر مي شوند و لحظه اي غيب، ‌ارواحي هستند كه به طور موقت در تنگه سكني گزيده اند تا به اتفاق من به سرايي آشنا رهسپار شوند. ارتباطشان هرگز از طريق واژه ها نيست، ‌فقط با حركات سر و دست و نيز با فرستادن احساسات خود از طريق طول موج هاي غير زباني؛ اگر آنها اراده كنند كه خونسرد باشم و آسوده خاطر، ‌همان حالت را خواهم داشت. اگر بخواهند كه من وحشت زده بشوم آن گاه ترس و وحشت مرا فرا خواهد گرفت كه البته الان چنين نيست. در خلسه هايم كاملاً‌ احساس سرخوشي دارم. در اين خلسه ها، ‌صرف نظر از اين كه كجا هستم يا چه افرادي همراهم هستند، همواره صدايي آهسته به من يادآوري مي كند كه چه موقع بايد مراقب خودم باشم. بازگشتم را ناگزير به تأخير مي اندازم تا آن كه بدنم بر اثر رعشه هاي هيپوترمي دچار تشنج مي شود، اما هميشه زمان آن را مي دانم.
در دنياي واقعي بين سنگ و ديواره تنگه گير افتاده ام. گه گاهي كمي از ادرارم را از قمقمه به داخل بطري نالجين مي ريزم و رسوب نامطبوع آنرا روي شن هاي كنار پايم خالي مي كنم. اين كار را بيش از حد نياز انجام مي دهم. تنها به اين دليل كه از يكنواختي خارج شوم. واي كه چقدر دلم لك زده است براي داكري توت فرنگي با يخ هاي خرد شده و شناور و رويش، يك گيلاس مارگاريتا، ‌ميلك شِيك با طعم مالت، ‌يك ليوان آب گريپ فروت، بادوايسر تگرگي. به هيچ چيز غير از نوشيدني فكر نمي كنم. نوشيدني هايي كه وقتي چشمانم را مي بندم در ذهنم مجسم مي شود، در دو قدمي من و كمي بالاتر از سرم در هوا معلق اند. نكته عجيب اين كه نوشيدني هر چه كه باشد گوشه اي از گذشته ام را يادآور مي شود. نمي دانم كه اين نوع خيالات اميدم را به زنده ماندن بيشتر مي كند يا اين كه نيازم را به آب تشديد خواهد كرد. همين سؤال را از خودم درباره آخرين جيره غذايي، آخرين قطره هاي آب و نيز خوردن ادرارم داشتم. همه اينها از وقتي كه در اينجا گرفتار آمده ام، مهم ترين انتخاب هاي من بوده اندآيا اين به نفعم خواهد بود يا به ضررم؟در مورد هر انتخابي بسيار تأمل كرده ام. اما هنوز در اينجا گرفتار مانده ام.
در طول شب، اختلالِ حواس، ‌هذيان و سرماي كشنده لحظه اي امانم نمي دهند. همان صورتِ فلكي نعلي شكل، ‌كه اول بار يك شنبه شب متوجه آن شدم، ‌بر فراز تنگه بلوجان نمايان شده است و از بالاي سرم در تنگه عبور مي كند. نمي دانم آيا كس ديگري نيز در اين صحرا هست كه به اين صورت آسماني چشم دوخته باشد و آيا آنها نيز متوجه گردش ستارگان هستند. افكارم تا دوردست ها نمي رود. راستش را بخواهيد به ندرت اتفاق مي افتد كه افكارم را تا نقطه اي مشخص پيش ببرم. ذهنم به پت پت افتاده انگار كه سوختش تمام شده است. فقط تا دو سه كلمه از طرح يك سؤال يا حل يك مسئله پيش مي رود و بعد از كار مي افتد. تمركز ندارم.
مخم ديگر كار نمي كند. ديگر انگيزه اي ندارد كه زمان را دقيق دنبال كند؛ چه آگاهانه و از طريق ساعت مچي ام، چه به مدد حس ششمم كه هميشه به آن اعتماد داشته ام. در كل، ‌ذهنم توانايي بالايي در تعيين زمان دارد. مثلاً ‌همان اوايلي كه در اين مخمصه افتاده بودم. اگر به ساعتم نگاه مي كردم و بعد به عروسي خواهرم فكر مي كردم، با نورافكن ور مي رفتم و نوار پارچه اي را دور عضله دوسر پاي راستم مي پيچيدم و بدون اين كه به ساعت نگاه كنم مي دانستم كه تقريباً دو دقيقه گذشته است. هر كاري كه مي كردم مدت زمانش را نيز حدس مي زدم و بعد مي ديدم كه با زماني كه ساعتم نشان مي داد تقريباً يكي بود.
اما ديگر اين همبستگي بين ذهنم و ساعت وجود ندارد. بااين همه افكار بريده بريده اي كه از خستگي مفرط ناشي مي شود، انگار كه زمان بسيار كند سپري مي شود. نمي فهمم كه چرا ساعتم گذشت دو دقيقه را نشان مي دهد، حال آن كه من فكر مي كنم 10 دقيقه اي مي شود. دچار پارانوياي ديگري مي شوم و باورم مي شود كه حتماً ساعتم در همان هنگام حادثه خراب شده و ديگر زمان واقعي را نشان نمي دهد. شايد تا سپيده دم كمتر از آن چه فكر مي كردم مانده؛ شايد هم تازه اول شب باشد. (يا شايد هم پاك ديوانه شده ام. )مدتي طول مي كشد تا مطمئن شوم كه سوونتوي من درست كار مي كند. اگر ساعتم خراب بود پس چگونه مي توانست آمدن صبح، ظاهر شدن هر روزه كلاغ و تيغ آفتاب و فرا رسيدن شب را به اين دقت پيش بيني كند؟بسيار خب، پس الان واقعاً 1:30نصف شب است.
نيم ساعت بعد دوباره كمي از ادرارم را خواهم خورد. دست كم حالا ديگر خنك شده است و از اين بابت خوشحالم. اما از خاطره نوشيدني هاي گوناگون كه گه گاه به سراغم مي آيد و مرا افسون مي كند، بيشتر خوشحالم. چقدر واقعي به نظر مي رسد.
چشمانم را مي بندم، پسركي هشت ساله هستم و در ايوان پشتي خانه پدربزرگم در نواحي روستايي مركز اوهايو نشسته ام و با پدربزرگم، رالستون جين رامي بازي مي كنم. عطشمان را با يك سِوِن آپ فرو مي نشانيم كه از بطري دو ليتري در فنجان استيروفوم سفيد رنگي ريخته مي شود، ‌به همراه پنج تكه يخ استوانه اي. همين كه مي خواهم جرعه اي از نوشيدني را بنوشم، گاز آن بيني ام را قلقلك مي دهد. درست هنگامي كه شيريني آن را در دهانم حس مي كنم، خاطره به تصوير مبدل مي شود. در برابر من فنجان استيروفوم در هاله اي از نور است و چون جام مقدس مي درخشد. مقداري از نوشيدني از فنجان سرريز مي شود. به خود مي لرزم و چشمانم را باز مي كنم و هر چند داخل كيف طنابم تاريك تاريك است، تصوير محو مي شود.
باز چشمانم را مي بندم. بعدازظهر يك روز آخر تابستان 1987 است. غرق در اين خاطره دوران كودكي، ‌از بسته بندي علف هاي خشك دست كشيده ام و با دوستان خانوادگي در سرازيري تپه اي سبز در غرب اوهايو در حال استراحت هستم. چشم انداز رو به شمال باز و سرسبز است. بخشي از جنگل انبوه 200 يارد از افقِ جنوبي را گرفته است. پشت تريلر حمل علوفه ها نشسته ايم و به نوبت از فلاسك سفيد و قرمز رنگ چاي شيرين مي نوشيم. وقتي كه نوبت به من مي رسد، ‌فلاسك را بلند مي كنم و چكه هاي غليظ از دَرِ آن روي گونه هايم مي ريزد. مكثي مي كنم تا رطوبت را از چشمانم پاك كنم. به خود مي لرزم و تصوير باز محو مي شود قبل از آن كه بتوانم جرعه اي از آن چاي غليظ را بنوشم.
مجموعه اي از اين تصاوير پشت سرهم مرا به سفر دورِ دنيا مي برد و نقبي مي زند به بخش عظيمي از زندگي من بعدازظهر ماه ژولاي 1991 است و هنوز گواهينامه رانندگي نگرفته ام. در راه برگشت از سِوِن ايلِوِن در نزديكي خانه پدرم در حومه دِنور با ني درازي از اسلورپي اي كه از سوراخ سه گوش فرمان دوچرخه ام آويزان است مي نوشم. يك نوشيدني خاصي مرتب به خاطرم مي آيد. لبه شور آن با مزه شيريني كه مخلوطي از يخ، ‌تكيلا، ‌تريپل سِك و ليمو ترش است در هم مي آميزد. فكر مي كنم كه دهانم آب افتاده و در هوس جرعه اي مارگاريتا كف كرده است. اما زبانم به كام خشك شده دهانم چسبيده است. نفسم به سختي از گلوي خشكيده ام بيرون مي آيد. خس خس مي كنم. نفسم در تارهاي صوتي گير مي كند. متوجه حقيقتي مي شوم كه تمام اين خاطرات شيرين نوشيدني را زهر مي كند: دارم مي ميرم.
در ساعت سه نيمه شب رژ بيشتري را به لب هايم مي مالم تا شايد از تبخير رطوبت باقي مانده آن جلوگيري كند. به ذهنم مي رسد كه شايد بتوانم همين كار را با زبانم بكنم. با ماليدن مقداري نفت سفيد به زبانم بزاق ترشح مي شود و مقداري از رژ لب را مي مكم. نمي دانم كه آيا كالري دارد يا نه. اگر ارزش غذايي داشته باشد، ‌مقداري از آن را خواهم خورد. تكه اي از آن را با دندان مي كنم -تقريباً يك دهم از كل آن را - و در دهانم آن را خمير مي كنم. به زبان و دندانم مي چسبد و مقدار كمي از بزاق را در لايه اي از ژله بي مزه تراوش مي كند. چيز ِنوچِ توليد شده دور دندان آسياب من سفت مي شود و تصميم مي گيرم كه آن را فرو ندهم. اين كه هنوز دهانم بزاق ترشح مي كند به من قوت قلب مي دهد. اما هنوز به بدترين مراحل از دست دادن آب نرسيده ام. عملاً هيچ چيزي از اين تلاش نصيبم نمي شود. گرسنگي هم كه دست بردار نيست.
هيچ فعاليت جسمي اي ندارم تا مرا سرگرم كند و من اين ساعات سرد را با فكر سفرهاي مورد علاقه ام كه با خانواده و دوستانم رفته ام سپري مي كنم. از ژاپن تا پرو تا اروپا، ‌از آلاسكا تا فلوريدا تا هاوايي، از كوه نوردي تا ديدن گروه هاي موسيقي محبوبم، من بهترين خاطراتم را به ياد مي آورم. با گشتن در اكثر نقاط جهان به هدفم در زندگي رسيده ام. با اين كار شادي را براي خود به ارمغان آورده ام و با ماجراجويي هايم الهام بخش ديگران بوده ام. در هر فرصتي كه پيش آمده به اين رسالت عمل كرده ام و زندگي پرشور و پرماجرايي داشته ام.
بااين همه براي مرگ آماده نيستم، دستخوش چندين خلسه شده ام. در يكي از آنها، يكي از دوستان مرد، كه نتوانستم به هويتش پي ببرم، در برابر سنگ ظاهر مي شود. با پيراهني سفيد و با شكوه بر تن، بي هيچ حرفي، ‌به من اشاره مي كند كه پشت سر او به راه افتم. ما به سمت ديواره تنگه برمي گرديم، دقيقاً به طرف چپ تاقچه اي كه طناب مهار را به آنجا بسته ام. به تخته هاي ماسه سنگ فشار مي آورم و ديواره همچون دري روي لوله هاي خود مي چرخد و به سمت راست باز مي شود. راه مي افتيم. اول از چهار چوب دري كه معجزه آسا پديدار گشته بود رد مي شود. از بستر ماسه اي تنگه به راهرويي فرش شده در خانه اي قدم مي نهيم. دوستم مرا به اتاق نشيمني راهنمايي مي كند كه پر است از دوستانم كه روي كاناپه و صندلي راحتي آرميده اند. سرخوشي همه وجودم را فرا مي گيرد. انگار كه از يك سفر طولاني به خانه برگشته ام. هنوز نمي توانم دوستانم را بازشناسم، اما آنها طوري با هم اختلاط مي كنند كه انگار براي شام دعوت شده اند. صداي پچ پچشان در گوشم مي پيچد، اما نمي فهممم چه مي گويند.
آسوده خاط، دم در مي ايستم، ‌اما نمي توانم كسي را به حرف بگيرم. آنها در بعد ديگري از مكان و زمان اند و گرچه مي توانيم همديگر را ببينيم، اما انگار كه آنها با من فرق مي كنند. انگار كه واقعي نيستند. دوستانم در حين حرف زدن سرشان را بالا مي گيرند تا به من بفهمانند كه آنها مي دانند به چه چيزي فكر مي كنم و همگي متفق القول چنين جواب مي دهند. هر وقت كه به ما نياز داشته باشي، در اينجا حاضر مي شويم. هر وقت كه آماده باشي، ما واقعي مي شويم.
رنجيده خاطر مي شوم. اينجا چه خبر است؟ چه بلايي دارد سرم مي آيد؟ آيا دارم خواب مي بينم؟ اگر كه خواب نيست پس چيست؟ اما واقعاً ‌اگر كه خواب نباشد، ‌چطور چنين چيزي ممكن است؟ سر اين كه خوابم يا نه با خودم كلنجار مي روم. مطمئن هستم كه در طول اين ماجراها بي هوش نبوده ام و يا به خواب نرفته ام. كنترل عضلاني ام به نظر سالم مانده است، چون در غير اين صورت بدنم از درد وحشتناك مچ راستم جمع مي شد. نه، ‌اين مركز عقب نشيني ذهني در مكاني بسيار دورتر از ضمير خودآگاهم قرار دارد، اما اين مكان عالم رويا هم نيست. به طريقي، هم زمان هم در جسمم هستم و هم در بيرونِ آن.
اين همه داد و بيدادي كه به پا مي كنم، بيشتر براي اين است كه ببينم حقيقت امر چيست. اما قبل از اين كه به نتيجه اي برسم، ‌ذهنم از سؤالي كه همين الان پرسيده است صرف نظر مي كند. حواس پنجگانه اطلاعات واقعي را برايم تهيه مي كند مبني بر اين كه اين دنياي خلسه وجود خارجي ندارد. دستم به ديوارها و اثاثيه اتاق مملو از دوستانم مي رسد و مي توانم لمسشان كنم. مي توانم شمع هاي معطري را كه در انتهاي ميز مي سوزد بو كنم. مي توانم نسيم را حس كنم وقتي كه كسي درِ شيشه اي كشويي را باز مي كند تا به حياط خلوت برود و در بيرون قدم بزند. بااين كه بيشتر اين حال و هوا متقاعد كننده به نظر مي رسد، انگار كه دارم آن را از طرف تاريك آينه اي يك طرفه نگاه مي كنم. همه چيز در جنب و جوش و حركت است، اما من نمي توانم با آن درآميزم. متوجه مي شوم كه ديگر تحركي ندارم و فقط دست و سرم را تكان مي دهم. پاهايم از زانو قفل شده اند. و آن قضيه باز شدن ديوار تنگه؟ خيلي مسخره است.
عاقبت به بدنم باز مي گردم. همانطور كه انتظارش را داشتم ديدم كه چهار ستون بدنم به لرزه افتاده است. قبل از اين كه دوباره تنگه را ترك كنم، ساعتي ديگر را با ور رفتن به لفاف و كيف طناب مي گذرانم. اين بار پشت سررفيقي حركت مي كنم كه در همان نگاه اول او را مي شناسم. او جان هاينريش است، ‌بهترين دوست دوران دبيرستانم. روحم را مي بينم كه از پشتم به پرواز در مي آيد، در حالي كه سرم در كيفِ طناب است. ما از داخل دري كه در تنگه باز مي شود عبور مي كنيم. قبلاً نيز دوبار از آن عبور كرده بودم. وارد اتاق چهارگوش كوچك تاريكي مي شويم كه پر است از اثاثيه. اتاق به قدري تنگ است كه وقتي در كنار هم مي ايستيم، ‌به هم برخورد مي كنيم. اتاق تاريك تاريك است و فقط خط باريكي از نور از كف سيماني و كثيف آن منعكس مي شود. جان احتمالاً كليدي را كه با آن مي بايست در را باز كند اشتباهي در جاي ديگري گذاشته است. او كليد برق را مي زند و قفسه هاي فلزي نازكي كه پر از مواد پاك كننده است در سه طرف ما ظاهر مي شود. زمين شويي در سمت چپ من بر زمين افتاده است. ما در انباري سرايدار هستيم. به طريقي، مي دانم كه اين اتاقي از يك بيمارستان است، روبه روي ساختماني اداري يا يك مدرسه. اميدهايم جان تازه اي مي گيرند.
در بزن آرون! درخواست كمك كن! تو نياز به مراقبت پزشكي داري و اين افراد مي توانند اين كار را براي تو بكنند.
اما جان نمي گذارد كه به در فلزي تو خالي بزنم. انگار كه مي خواهد به من بگويد كه با اين سر و صداها كاري درست نمي شود. بيمارستان و تنگه دو جهان مجزا از هم هستند. دقايقي مي گذرد. كم كم متوجه مي شوم كه كمك واقعي، پزشكان و پرستارانِ آن سوي در نيست؛ بلكه دوستم جان است كه شهامت را در من زنده مي كند و توانم را با محبت، همدلي و قدرداني نيروي تازه اي مي بخشد. مي فهمم كه چقدر خوش شانس ام كه با او آشنا شده ام. احساساتم درحضور او جان مي گيرد. با اين همه، ‌ندايي غيبي خلسه مرا در هم مي شكند؛ زمان خداحافظي است.
نمي خواهم بروم. بار ديگر، ‌و اين بار با شدت بيشتري، واقعيت سقلمه اي به من مي زند: زمان خداحافظي است. با تكان دادن شستم به جان اشاره كردم كه به وجود او احتياج داردم و با تكان دادن سر از ملاقات فرخنده او قدرداني كردم. از اين كه مجبورم او را ترك كنم، بغض گلويم را مي فشرد، اما مي دانم كه بايد بروم. بازگشتم به گونه اي عجيب شكل مي پذيرد، انگار كه ضمير خودآگاهم توپي است با انرژي منجمد شده كه ناگهان مثل يك قاشق بستني آب مي شود و در كف انباري جمع مي شود. سپس از عالم خلسه به فضاي بين تنگه و ديواره ها مي چكد. كم كم از قسمت پايين بدنم وارد مي شوم و به طرف بالا حركت مي كنم و به جسمم كه از سرما چوپ شده است باز مي گردم.
تب و لرز شروع مي شود و با شدت هر چه تمام تر وجودم را آزار مي دهد. نمي دانم كه اين بار آن صدا اجازه خواهد داد كه براي مدتي طولاني از بدنم دور بمانم. هميشه همان صداي آهسته با من هست. در جسم واقعي ام اقامت دارد. مراقبي است كه نمي گذارد از پرتگاه ناپيدا به اعماق خواب هيپوترميك پرت شوم. در اين خلسه احساس سردي، درد، ‌گرسنگي، خستگي، تشنگي نمي كنم. خواه مقصد اين خلسه انباري سرايدار باشد خواه اتاق نشيمن، ‌و نه چشم اندازي گسترده از تپه هاي روستايي يا تخت ابري فرشتگان، ‌همه آنها تسلي بخش است و نمي خواهم كه پايان يابد. در واقع، ملاقات با جان شهامت و اميدم را دو چندان كرده است و در لابه لاي رعشه هاي و لرزه ها بلند فرياد مي زنم، به طوري كه صدايم در تاريكي تنگه طنين انداز مي شود. من چند روز ديگر نيز زنده خواهم بود. اگر كه بتوانم پيوسته به خلسه بروم و حضور مادرم و پدرم و خواهرم و دوستانم را حس كنم، ‌آن گاه شايد بتوانم حتي بيشتر از آخرين پيش بيني ام، ‌يعني ظهر چهارشنبه، زنده بمانم.
خلسه ها به من اميد مي دهد، اما اين را نيز مي دانم كه با بازگشت من به تنگه جايي كه در آن احساس سرما و گرسنگي و حقارت مي كنم، همه اين اميدها به نااميدي مبدل مي شود. چون خلسه ها روحيه را تقويت مي كند، ‌در حقيقت مويد اين واقعيت است كه من آزاد نيستم. گرچه 10 دقيقه ديگر از اين شب بي رحم را مي توانم با فرار به سمت تجربه اي فراجسمي سپري كنم، اما همين 10 دقيقه مرا به سوي سرنوشت محتومم پيش مي راند. حتي اگر چند روز ديگر نيز زنده بمانم، آن قدر نيست كه گروه نجات بتواند مرا پيدا كند و از هلاكت نجات دهد.
در قساوتِ بي كران شب، ‌مرتب به خلسه پناه مي برم، اما هنگام بازگشتم به تنگه باز خود را در چنگال هيولاي شب اسير مي بينم. اگر كه بهشت نيز به خوبي و راحتي خلسه باشد، پس تنگه نيز دست كمي از جهنم نبايد داشته باشد. در همه كتاب ها جهنم مكاني است به غايت گرم و شلوغ دوزخ ميلتون- كه فرمانرواي آن اهريمني است شخ دار كه بر عذاب و شكنجه تمام روح هاي گمراه نظارت دارد. من بهتر مي دانم كه آنجا چگونه جايي است. دوزخ حفره اي است به غايت عميق، ظلماني، هولناك و اسرار آميز. و گرم؟ نه. دوزخ مكاني است بي نهايت ظلماني و سرد و در جايي پرت و متروكه، زنداني است كه سرماي آن كم از زمهرير نيست، بي هيچ زندانباني و اما زنداني آن از يادها رفته است و حتي فرمانرواي دوزخ نيز او را فراموش كرده است.
نيروي معنوي ديگري اعم از خير يا شر وجود ندارد كه بتوان عشق يا نفرت را با آن نشان داد. در دوزخ فقط يك حس وجود دارد؛ حس نوميدي مطلق پيچيده در غربتي رقت بار.
عاقبت، ‌فلق طلسمِ جانفرساي تنگه بلوجان را در هم مي شكند. دسته اي پشه و نسيمي ملايم ولي همراهِ با شن در پايين تنگه از آمدن صبح حكايت دارد. بعد از دو ساعت ناديده گرفتن و كشتن حشرات وِزوِزو، ‌با پديدار شدن روز خاطرم كمي تسلي مي يابد. آن قدرها هم تنها نيستم؛ ‌خورشيد از راه رسيده است تا مرا در سفري ديگر همراهي كند. خيلي باشكوه پرتوهاي زرين بر سينه ديوارِ 30 فوتي در پشت سرم مي تابد و تشويش و پريشاني را از تنگه مي رماند. براي اولين بار در اين دو روز دوربين ديجيتالم را در مي آورم و از اين نورافشاني خورشيد عكس مي گيرم. وقتي كه سرم را از سمت چپ بر مي گردانم و به پشت نگاه مي كنم، ‌در پايين تنگه رنگ ها با آن نظم و ترتيب باشكوهشان انگار كه از خود سطح ماسه سنگ ها ساطع مي شود نه اين كه فقط از آنجا منعكس بشوند. باورم نمي شود كه نمايش باشكوه تري نيز باشد كه همراه چيزي كمتر از خلسه بيايد. از چشمانم اشك مي ريزد. قبل از اين كه دوربين را سرجايش بگذارم، از خودم عكس مي گيرم. روشنايي خيره كننده اي كه در پشت سرم جريان دارد، ‌شبيه هاله اي از نور است. با روشنايي و نور، ‌جنب و جوش طبيعي در حيات صحرايي از سر گرفته مي شود. موشِ جهنده در سوراخ خود به تكاپو مي افتد و حشرات بيشتري در بالاي سرم به پرواز در مي آيند.
بخش ديگري از مراسم صبحگاهي به روز كردن دوربين فيلم برداري است. دقيقاً قبل از ساعت 9، ‌اين دستگاه كوچك را از كوله پشتي بيرون مي آورم. نمي دانم چرا آن را همان بيرون نمي گذارم، هميشه نوار كتف راستم را از سگكش باز مي كنم و دوباره آن را مي بندم. شايد اين كه دوربين را مرتب از كوله در مي آورم و دوباره آن را در كوله مي گذارم، راه ديگري باشد براي اين كه خودم را بيشتر سرگرم كنم.
نمي دانم آيا پدر و مادرم دنبال من مي گردند يا نه. تنها راهي كه بتوانند رد مرا دنبال كنند، تهيه فهرستي از خريدهايي كه از طريق كارت اعتباري كرده ام. اين طوري مي توانند ردم را تا گِلِنوود اِسپرينگ، ‌مووب و بعد گرين پيدا كنند. اما نه من گاتورِيدها را در گرين ريور نقدي خريدم. لعنت به اين شانس. مأموران جست و جو بايد واقعاً ‌خوش شانس باشند كه وانت مرا پيدا كنند. اگر تنها چيزي كه بدانند اين باشد كه من جمعه در مووب بوده ام، ‌راهي به جايي نخواهند برد؛ بعد از چهار روز و با يك وسيله نقليه الان هر كجاي آمريكا مي توانم باشم. وقتي كه دوره انتظار به سر مي رسد و پليس رسماً جست و جويش را درباره من آغاز مي كند، ‌اول از همه بايد بفهمد كه من قصد فرار از او را ندارم و فكر اين كه من فرار كرده ام را از سر بيرون كند، ‌بعد بايد مطمئن شود كه من هنوز در يوتا هستم و از سازمان پارك ملي و كلانتري هاي محلي بخواهد تا جاهاي احتمالي در اطراف موب را بگردند.
متأسفانه من در يكي از نامحتمل ترين مكانها در منطقه پنج بخش هستم. دست كم 20 تا 30 منطقه معروف در نزديكي موب هست كه مأموران سازمان پارك ملي و كلانتري اول آنجا را وارسي خواهند كرد. قبل از اين كه به سمت چنين جاي پرت و دور افتاده اي مثل تنگه هورس شو اعزام شوند. با امكانات محدودي كه سازمان پارك ملي در اختيار دارد، به سراغ داده هاي تاريخي مي رود تا ببيند در چه نقاطي مردم زياد گم مي شوند تا بيشتر در همان مناطق به جست و جو بپردازند. تقريباً با سه ساعت فاصله از شهر، ‌هورس شو جزو آخرين مكان هايي است كه سازمان پارك ملي به سراغ آن خواهد كرد و احتمالاً يك روز تمام طول خواهد كشيد تا مقدمات جست وجو در آن را مهيا كند.
به فرض محال كه سازمان پارك ملي ماشين مرا هم پيدا كند، قدم بعدي اعزام گروه هاي نجات است براي زير و رو كردن تنگه هورس شو. اگر بعد از ظهر ماشينم را پيدا كنند، صبح روز بعدش خواهد بود كه تيمي را براي جست و جو در بخش هاي بالايي تنگه بلوجان، كه 15 مايل از جاده دور است، ‌خواهند فرستاد. در هفت مايلي تنگه مرا پيدا خواهند كرد. اما تيمي كه شتاب زده اعزام شده باشد، ‌هيچ چيز به درد بخوري كه با آن بتوانند مرا از گير اين صخره نجات دهند نخواهند داشت. پس با اين حساب 24 ساعت ديگر نيز بايد صبر كنم تا اين كه از مخمصه نجات يابم و با بالگرد از اينجا برده شوم. اما دست كم آنها با خودشان آب كه دارند. يكي دو ليتر كافي است تا به راحتي يك روز ديگر دوام بياورم. شرط مي بندم كه غير از آب چيزهاي ديگري هم با خود دارند. خيال بافي هاي من درباره آب آشاميدني حواسم را از فكر كردن به عمليات جست و جو پرت مي كند. بالاخره، ‌دوربين فيلم برداري را روشن مي كنم. قبل از اين كه چيزي ضبط كنم، در مانيتور نگاهي به خودم مي اندازم. به نظر خيلي هوشيار هستم و وضعيتم را درك مي كنم و از اين كه مي بينم سرخي التهاب چشمم برطرف شده است حسابي جا مي خورم. در برابر اين خبر خوش، ‌گودي گونه هايم است. در بالاي شانه چپم نوري از پايين تنگه در صفحه مي لرزد؛ تابشي خوش منظر به رنگ زرد قناري. گلويم را صاف مي كنم. دگمه ضبط را فشار مي دهم و شروع مي كنم به حرف زدن. زود متوجه مي شوم كه صدايم نسبت به روز گذشته نيم اُكتاو كلفت تر شده است. البته علت اين امر سفت تر شدن تارهاي صوتي است بر اثر بي آبي.
چهارشنبه صبح، ساعت 9. نمي دانم كه افراد آن بيرون چگونه كار تحقيق و جست و جو را دنبال مي كنند. اميدوارم كسي به ذهنش رسيده باشد كه پرينت خريدههايي را كه با كارت اعتباري كرده ام بگيرد و بفهمد كه كجاها بوده ام، ‌مثل گراند جانكشن و مووب و از آنجا. ناخواسته چشمم را مرتب به چپ و راست و بالا و پايين مي چرخانم و بعد زل مي زنم به پاي چپم. سرم را خم مي كنم و حدس مي زنم كه شايد سرجنگلبانِ سازمان پارك ملي در هورس شو گزارش داده باشد كه وانتم در آنجا بوده است. نمي دانم و شانه ام را بالا مي اندازم.
يادم مي آيد چند تا چيز در اسپن هست كه بايد به صاحبشان بازگردانده شود. پس چند تا آدرس ديگر را بايد به پدر و مادرم بدهم.
به هر حال، دوچرخه اي كه در اتاقم در اسپن هست مال جان كوري ير است كه كمي بالاتر از خانه اِريك سِملاي زندگي مي كند. نشاني و اسامي همه اين افراد را از پام پايلتم در داخل داشبورد مي توانيد پيدا كنيد. همچنين كيسه خوابي كه در اتاقك محل كارم هست مال بيل گايست است كه پول آن را داده پس بي زحمت بهش پس بدهيد، ‌مربوط به دِنالي مي شود.
آخرين چيزي كه در ذهنم است و مي خواهم آن را در برابر دوربين بگويم، مربوط مي شود به چند تا از خاطرات مورد علاقه ام. توضيح مي دهم كه به سِوِن آپي كه در فنجان استيروفوم ريخته شده فكر مي كنم و چشمانم را براي مدتي مي بندم تا بتوانم تصوير آن را بار ديگر در ذهنم مجسم كنم. آهِ كوچكي مي كشم، ‌بعد به ياد نوشيدني ديگري مي افتم. فايو- اِلايو در خانه گراندما اَندرسون. فهرستي از نوشيدني هاي مورد علاقه ام در ذهنم شكل مي گيرد. دارم به آن فكر مي كنم.
بين جملات به نفس نفس مي افتم و فكر مي كنم كه الان به قدر كافي انگيزه دارم. همين كه دوربين را خاموش مي كنم و آن را روي سنگ مي گذارم، ‌مدت زماني را كه تا اين لحظه سپري كرده ام ذهني حساب مي كنم:96 ساعت است كه نخوابيده ام، ‌90 ساعت است كه گرفتار اين مخمصه شده ام، ‌29 ساعت است كه دارم ادرارم را مي خورم و 25 ساعت است كه آخرين قطره هاي آب آشاميدني ام تمام شده است. همين كه دارم اين اعداد و ارقام را حساب مي كنم، ‌كلاغ بالاي سرم پرواز مي كند. از شدت حسادت حالم بد مي شود وقتي كه مي بينم اين پرنده چقدر آزاد است و من نيستم. حالم كه كمي بهتر شد، حساب مي كنم مي بينم كه چهار روز پيش بوده كه از خمير دندان يا مسواك استفاده كرده ام. با گذشت يك هفته از آخرين باري كه اصلاح كرده ام سبيل هايم نيم سانتي مي شود. دستي به چانه و گردنم مي كشم. نمي دانم تا وقتي مرا پيدا كنند ريش هايم چقدر بلند خواهد شد -ريش تا يكي دو روز بعد از مرگ نيز رشد مي كند- شايد به يك سانت يا بيشتر هم برسد.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 102



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.