خلاصه اي از كتاب جايي بين صخره و سنگ (قسمت دوم)

«هشت مايل راهه، ‌راحتي هاي من رو از تو ساكم بردار. چاد خم شد و من گره هاي ولكرو [يك نوع گره كوه نوردي] را باز كردم. راحتي هاي پلاستيكي اش خيلي بزرگ بودند، ‌ولي در بيابان لنگه كفش نعمت بود. هر چه بيشتر پيش مي رفتيم، ‌احساس بهتري داشتم و معده ام بيشتر آب رودخانه را جذب مي كرد. عمليات نجات را دوباره تكرار كرديم و از چاد پرسيدم كه از من عكس گرفته يا نه و او گفت: آره تو وسط پرش شنگولي از روي صخره بودي. »
دوشنبه، 22 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خلاصه اي از كتاب جايي بين صخره و سنگ (قسمت دوم)

خلاصه اي از كتاب جايي بين صخره و سنگ (قسمت دوم)
خلاصه اي از كتاب جايي بين صخره و سنگ (قسمت دوم)


 

نويسندگان: پت کوپر و کن دنسيگر
مترجم: مريم باقري



 
Between a Rock and a Hard place
به آنها نگاه كردم و خنديدم و بعد هم با هم خنديديم. «آماده رفتني؟ بايد متابوليسمم را راه بيندازم. »
«آره آماده ايم. كفش هات رو بپوش. »
«آب بردشون، ‌مجبور شدم از پام درشون بيارم وقتي تو آب بودم. مي خوام با جوراب برگردم. »
تا حالا كفش هام در نيمه راه مكزيك و راحتي هايم در كمپ هاواسوپاي بودند.
«هشت مايل راهه، ‌راحتي هاي من رو از تو ساكم بردار. چاد خم شد و من گره هاي ولكرو [يك نوع گره كوه نوردي] را باز كردم. راحتي هاي پلاستيكي اش خيلي بزرگ بودند، ‌ولي در بيابان لنگه كفش نعمت بود. هر چه بيشتر پيش مي رفتيم، ‌احساس بهتري داشتم و معده ام بيشتر آب رودخانه را جذب مي كرد. عمليات نجات را دوباره تكرار كرديم و از چاد پرسيدم كه از من عكس گرفته يا نه و او گفت: آره تو وسط پرش شنگولي از روي صخره بودي. »
به حالت طنز و كنايه گفتم: «خب پس حداقل ارزشش رو داشت. حداقل يه عكس خوب گرفتي. تو دلم خوشحال بودم از اين كه مي دانستم از يكي از احمقانه ترين لحظات زندگي ام يك يادگاري داشتم.
در حالي كه به سمت كمپ بر مي گشتيم ‌ژان مارك گفت كه در محل ابزارش در آبشارهاي موني يك بطري نوشيدني دارد و آن تنها چيزي بود كه ما به آن فكر مي كرديم. در طول ادامه مسير سرعتمان را زياد كرديم، ‌از روي چوب ها مي پريديم و در آب رودخانه حركت مي كرديم، ‌سر مي خورديم تا بعد از يك ساعت به هاواسوپاي رسيديم. با ولع زياد نوشيدني پان مارك را خورديم و قبل از آن كه آفتاب غروب كند، ‌سونيا را يافتيم تا براي شنا در استخرهاي پايين آبشارهاي هاواسوپاي شنا كنيم. درحالي كه داستان خودم را چند باره تكرار مي كردم، ‌زير آبشارها مي خزيديم تا مانند موجودات درياچه آبي دوباره زير نور ماه ظاهر شويم. پس از رفع تأثير نوشيدني و وقتي هوا كاملاً‌ تاريك بود، از آب بيرون آمديم. قبل از آن كه بطري نوشيدني را به سمت سرنوشتش به رود بسپاريم، ‌يادداشتي را كه گمان مي كرديم به دست شخصي در حال جت اسكي كردن در درياچه مد خواهد رسيد نوشتيم و داخل بطري گذاشتيم كه متن آن اين طور بود: كمك. ما در اردوگاه هاواسوپاي هستيم. لطفاً ‌برايمان نوشيدني بيشتري بفرستيد. اين يك پيغام فوري از طرف چاد، ژان مارك و آرون در 29 نوامبر 1998 است.
يك ساعت بعد وقتي كه ديگر كاملاً‌ شب شده بود، سونيا و من به داخل كيسه خواب هايمان خزيديم. وقتي كنار خواهرم خوابيده بودم، برايش گفتم كه در كولورادو چه حسي داشتم. بدون هيچ طبع طنزي بهش گفتم واقعاً ‌ترسيده بودم، مي توانستم تيتر روزنامه ها را درباره مرگم ببينم، ‌ديگر رفته بودم. هر دو گريه كرديم و بعد به خواب رفتيم. صبح روز بعد، پس از جمع كردن وسايل براي يك پياده روي 10 مايلي به سمت ماشينم، ‌ابتدا كنار آبشارهاي هاواسوپاي عكس گرفتيم. آن عكس يكي از بهترين عكس هاي دونفري مان بود.
تا دسامبر 1998 هنوز از هيچ كدام از 14 گانه ها بالا نرفته بودم. درواقع تنها يك صعود تابستاني داشتم. تصميم گرفتم با ارتفاعات ساده تر در زمستان 1998-99 شروع كنم. حتي اين كوه هاي به ظاهر ساده نيز به دانش و تجربه بالاي كوه نوردي در زمستان نيازمند بودند. در آخرين آموزش من و مارك قبل از تعطيلات زمستاني ام به كوه انجينير در جنوب غربي كولورادو و نزديك دوراگو رفتيم. به خاطر كولاك شديد، ‌بيشتر از 50 پايي را نمي ديديم و شرايط سختي بود. بعد از طي يك سوم مسير، از صعود دست كشيديم و از نزديك ظهر تا غروب مشغول كندن برف براي بررسي آن و تمرين سنجش آن بوديم. مارك به من نشان داد چطور لايه هاي برف را آزمايش كنم، ‌استحكامش را بسنجم و پتانسيل بهمن را به دست بياورم، ‌كاري كه در طرح 14 گانه هايم برايم روزمره مي شد.
دو روز بعد، ‌بعد از يكي از بهترين تجربيات اسكي كردنم روي برف سه فوتي رود وولف، ‌مارك و من در ماشين كوپه پر از بار به سمت آلاموستا رانديم تا براي تجديد قوا بعد از برف بازي چند روزه مان در يك هتل اقامت كنيم. سال 1997 با همديگر مرتب اسكي كرده بوديم. معمولاً‌ عقب ماشين تاكوماي مارك در دماي صفر درجه در محوطه پاركينگ كمپ اقامت مي كرديم و در حالي كه رسيدن بقيه اسكي كننده ها را تماشا مي كرديم، ‌سوپ جوي داغ مي خورديم. ولي اين دفعه فرق مي كرد، ‌چون قرار بود مارك براي زمستان در آلاموستا كار كند.
صبح از هم جدا شديم و من به سمت فرپلي در كولورادوي مركزي راندم. مي خواستم قبل از ملاقات خانواده ام به مناسبت كريسمس، ‌به قله هايي از ارتفاع كوانداري صعود كنم. دسترسي آسان در زمستان و پشته كوتاه، ‌آن را آسان ترين 14 گانه ها براي من مي كرد و احتمال ضعيف سقوط بهمن آنجا را براي آزمايش مهارت هاي زمستاني ام و روش هاي صعود تنها مورد ايده آل براي اين كار مي ساخت. صبح 22 دسامبر زيبا و روشن بود. همراه با يك باد شديد و سرد در بين ارتفاعات. كفش هاي برفي مارك را از او خريده بودم و داشتم به كفش كوه هاي چرمي خودم وصل مي كردم و با علم به اين كه اين صعود با بقيه فرق دارد مانند بچه ها از هيجان مي لرزيدم. اين صعود 12265 پايي نشان دهنده عزم راسخ من براي شروع و ادامه دادن طرحم بود. در ابتداي مسير جنگلي، ‌با بازواني فراخ و درحالي كه آمادگي را به عمل تبديل مي كردم، ‌ايستادم.
بيشتر توجه ام را بادي كه به صورتم مي وزيد به خود جلب كرده بود. همچنان كه به بالا و جايي كه درختان به جاي رشد عمودي، ‌افقي بالا رفته بودند مي رسيدم، ‌سرم را پايين نگه داشته بودم تا داخل چشم هايم را از يخ زدگي محافظت كنم. اين بوته هاي كوتاه سرو كوهي را هم به سرعت پشت سرگذاشتم. بالاتر باد درختان توندرا را از برف پاك كرده بود. در ارتفاع 12 هزار پايي جايي روي يك تخته سنگ عريض كفش هاي برفي ام را قرار دادم. به سمت جنوب غربي جايي كه گروه لينكولن قابل مشاهده بودند نگاه كردم. باد لايه محافظ چشم هايم را پاره كرد و اشك در چشمانم حلقه زد. در زير آسمان نيلي قله هاي پوشيده از برف در آب غوطه ور شدند.
***
هر قدر بيشتر جو زمين و آلاينده هايش را پشت سر مي گذاشتيم، ‌آسمان بيشتر در چرخ رنگي اش از آبي مديترانه اي به كوبالت و آبي نيلي تغيير رنگ مي داد. تصور مي كردم مي توانستم آن قدر ادامه بدهم تا آسمان كاملاً‌ سياه به نظر بيايد. براي چند ساعت كوتاه آسمان براي من رنگي متفاوت از آسمان ديگران داشت. به احتمال اين كه من در بالاترين نقطه نسبت به ديگران ايستاده بودم انديشيدم و بسيار هم محتمل بود، ‌چرا كه هيچ كس در زمستان از 14 گانه ها بالا نمي رفت. با توجه به اين كه در فصلي غير فصل كوه نوردي در حال صعود بودم، ‌مي شد احتمال داد كه حتي در بلند ترين نقطه نسبت به ديگران در كل آمريكاي شمالي ايستاده باشم.
سرماي هوا به 20 درجه زير صفر مي رسيد و من نتوانسته بودم طرحم مبني بر نگه داري مقداري غذا در جيبم را اجرايي كنم. در قله متوجه شدم كه بطري هاي آبم كاملاً‌ يخ زده اند و قالب هاي شكلات هم در داخل بسته بندي هايشان سرنوشت يكساني داشتند. قابل خوردن نبودند، هر چند يكي شان را مانند آب نبات آن قدر مكيده بودم كه لايه شكلات روي بادام زميني به كلي تمام شد.
در حال پايين رفتن با سرعت زياد و در حالي كه باد از پشت سرم بود، ‌حس پرواز كردن داشتم. آسودگي خاطر از فشارهاي جسمي ناشي از صعود به من فرصت خوشحالي از موفقيتم را داد. كفش هاي برفي ام را دوباره به پا كردم و در طي روز و در مسير برگشت به اين كه چطور از يخ زدگي آب و غذايم جلوگيري كنم مي انديشيدم. هميشه سفر آن قدر كوتاه نبود كه بتوان بدون خوردن و آشاميدن آن را به سرانجام رساند. در واقع گرسنگي داشت معده ام را سوراخ مي كرد و زبانم از تشنگي چسبناك شده بود. نياز به تجديد قوا داشتم و از اين كه غذا و آبم را بدون اين كه بتوانم از آنها بهره اي ببرم حمل مي كردم، ‌احساس سرخوردگي داشتم. به ماشينم برگشتم و در حالي كه از خوشحالي اولين موفقيت در اجراي طرحم در پوستم نمي گنجيدم، ‌براي دو ساعت به سمت دنور و خانه والدينم راندم. موفقيت ها و شانس هاي بيشتري در انتظارم بود تا بتوانم عملكردم را در صعودهاي تنها بهبود ببخشم، ‌ولي همان يكي، تمام سال مرا نگه داشت، ‌تا سرانجام در دسامبر 1999 به دومين 14 گانه زمستاني ام صعود كردم. در اين فاصله به عنوان مهندس به ايالت واشنگتن رفتم كه برايم موقعيت هاي كوه نوردي را فراهم كرد و مهارت هايم را به سطح بالاتري ارتقا داد. سرعتم به قدري افزايش پيدا كرد كه مي توانستم در يك ساعت با 20 پوند بار 3000 پاي افقي صعود كنم. در استفاده از چنگك به روي يخ، ‌برف و صخره حرفه اي شده بودم. به همراه چند نفر براي تمرين نجات در شكاف يخي و تكنيك هاي حركت تيمي با طناب روي يخچال ها به منظور آمادگي جهت صعود از ارتفاعات يخچالي كاسكيد يعني كوه رينر، كوه بيكر و كوه شوكسان مي رفتيم. در طول شش ماهي كه در واشنگتن بودم، ‌هيچ آخر هفته اي هوا خوب نبود(تا پايان تابستان ركورد بارش برف جهان در كوه بيكر شكسته شد) و از طرف ديگر آخر هفته اي نبود كه به كوه نوردي نروم. متوجه شده بودم كه اگر منتظر هواي خوب باشم، ‌هيچ كاري نمي توانستم بكنم، ‌پس با لباس هاي خيس، ‌چادرهاي كپك زده، ‌شب هاي سرد تابستاني و منظره هاي نه چندان جذاب قله ها در بين انبوه ابرها كنار آمدم.
بالاي كوه رينر بعد از اين كه پال باد و من قله را از طريق مسير كوتس آيس شوت دور زديم و سپس به خاطر كمبود ميخ هاي يخ، ‌توفان و رعد و برق شديد مجبور به پايين آمدن از راه كليور شديم، ‌تازه متوجه شدم نشستن در يك محل اتراق باز يعني چه. در حاليكه آب، غذا و تجهيزات من در ارتفاع 11 هزار پايي در سمت ديگر قله بود، ‌ما در ارتفاع هزار پايي در حالي كه از سرما خشك شده بوديم به مدت هشت ساعت مي لرزيديم. در طي آن حماسه، ‌15 هزار پا به صورت افقي در 24 ساعت صعود كرديم. (مجبور بوديم براي به دست آوردن وسايلمان مجدداً صعود كنيم) و به خاطر توفان مجبور شديم 66 ساعت بدون خواب ادامه دهيم.
پال و من چنان زحمتي كشيده بوديم كه من به خودم اميدوارتر شدم. هفته بعد، ‌زماني كه من و دوستم جودسان كول از آريزونا برگشتيم و در يك حركت راه كليو را پيموديم تا در 14 ساعت از قرارگاه پارادايز به قله برويم و برگرديم، ‌نتيجه آن زحمت ها به بار نشست. در يك كوه نوردي ماراتن به يك گروه سه نفره از باشگاه كوه پيمايي مشهور براي صعود از دامنه شمالي كوه شوكسان، يكي از زيباترين كوه هاي دنيا و همچنين يكي از مرتفع ترين صعودهاي عمرم پيوستم. اما اقدام به اين صعود اثبات كننده ضرب المثل راه بهشت از جهنم مي گذرد بود. بوته هاي آن جنگل انبوه تيم ما را چنان اذيت كرد كه حتي يكي از ابزار مخصوص يخ من را بدون اين كه متوجه شوم، از كوله ام جدا كرده بود. تنها نقشه اي را هم كه داشتيم، ‌بر اثر سرخوردن زياد روي راه كناره اي كه به قطر دو اينچ پوشيده از توسكا بود، گم كردم.
خوشبختانه با به خاطر سپردن ويژگي هاي مسير توانستيم به راهمان ادامه دهيم. هر چند پس از حدود هشت ساعت پياده روي در شب فقط يك مايل پيش روي داشتيم.
صبح به خاطر اين راه پيمايي فجيع حسابي كوفته بوديم. بعد از پيدا كردن مجدد مسير در روشنايي روز پنج هزار پاي ديگر روي شانه شمالي كوه پيش رفتيم و سپس براي يك چرت چهار ساعته از حال رفتيم. ظهر خودمان را با طناب به يكديگر بستيم تا هنگام صعود از يخچال ها به داخل شكاف هاي يخ سقوط نكنيم. هزار پا بالاتر، ‌هنگامي كه من و دوستم بروس روي تكه هاي يك ميدان بهمن در ميانه سراشيبي كه دو قسمت يخچال را به هم متصل كرده بود قرار داشتيم، صداي مهيبي را دور از خودمان شنيديم.
دوستانمان كه جلوتر از ما بودند، فرياد مي زدند تا بدويم. بدون توجه به هم بروس و من سه قدم از هم دور شديم و طناب كش آمد و به شكل خنده داري ما را نگه داشت. اين لحظه را بعدها در قهقهه هايمان به ياد مي آورديم، ‌ولي در آن لحظه من را خيلي عصبي كرده بود. رو به بروس داد زدم: از اين ور. و طناب را به شدت كشيدم.
بدون توجه به چيزي و از ترس، ‌به سرعت روي برف ها مي دويديم. با پوتين هاي كوه، چنگك ها و 45 پوند بار، ‌دويدن كار فوق العاده سختي بود. زمان از حركت ايستاده بود. انگار كه در جا مي زديم. ناگهان صدا شديدتر شد و سپس قطع شد. انگار كه در يك اتاق ضد صدا بوديم. به پشتم نگاه كردم.
از روي صخره يخي و به عرض نيمي از تراورس، تخته سنگي به بزرگي و شكل يك اتوبوس در هوا در حال چرخيدن بود و مانند يك توپ راگبي شوت شده مي گشت. آن صحنه من را در جايم ميخكوب كرده بود، ‌در حالي كه به بروس مي گفتم: «بدو، واي نستا». نمي توانم به يقين بگويم كه آيا او محل فرود تخته سنگ را حدس مي زد يا نه، ‌ولي ما فقط دو ثانيه براي نجات خودمان وقت داشتيم.
در آن ثانيه هاي آخر طولاني شده بروس حتي به بالا نگاه نمي كرد. طناب را گرفتم و به طرف پايين تپه انداختمش و محكم كشيدم. در حالي كه مي دويد، ‌سعي مي كردم به چنگك هايش گير نكند. وقتي كه تخته سنگ بزرگ پروازش را روي برف هاي 50 يارد بالاي تپه تمام كرد و خدا را شكر 40 يارد بالاتر از بروس، ‌آدرنالين صورت بروس را به شدت سرخ كرده بود. در حالي كه قسمتي از سرعت تخته سنگ كم شده بود، مانند واگني كه از خط خارج شده باشد، ‌در مسير به پايين سرخورد تا آنجا كه روي لبه يك شكاف يخي متوقف شد.
 
صدا قطع شد. هيچ كس باورش نمي شد به اين سرعت همه چيز اتفاق افتاده باشد. بروس اصلاً‌ تخته سنگ را نديده بود و حتي وقتي از روي يخچال پايين افتاد هنوز در حال دويدن بود. همه خوب بوديم و در هياهوي تشويق دور هم جمع شديم.
يكي از بچه ها با طعنه گفت: مطمئنين كسي خودش رو خيس نكرده؟ همه خسته بوديم و نياز به استراحت داشتيم و از طرف ديگر همه مصمم بوديم تا قبل از غروب خورشيد به محل كمپ بالايي برسيم.
بعد از آن كه براي 300 پا آنها جلو مي رفتند، ‌ادامه مسير را به من و بروس سپردند. در حالي كه هنوز از آن شوك بيرون نيامده بود و آمادگي قدم هاي اوليه را برداشتن و به يخ ها تيشه زدن و به طور كلي، ‌قدرت رواني جلو رفتن را نداشت. ميخ ها را جمع كردم، به جاي چكشي كه گم كرده بودم، يك چكش جديد گرفتم و از ديگران جدا شدم تا زماني كه به طول يك طناب جلو افتادم، ‌به دنبالم بيايند. چنگكم را به شدت در يخ هاي محكم آخر تابستان فرو مي بردم، ‌تجهيزات يخي ام را مانند خنجر محكم نگه مي داشتم و محكم دسته هايشان را چسبيده بودم.
در يك سيكل حركتي افتاده بودم. ابتدا چنگك دست راستم را به يخ مي كوبيدم و سپس همين كار را با پاي راستم تكرار مي كردم و زماني كه وزنم روي پاي راستم بود، همين كار را با دست و پاي چپ تكرار مي كردم. دو هزار پا يخ دست نخورده با شيب تند بالاي سرم قرار داشت. بدون هيچ نشانه اي ميدان دست نخورده در مقابلم بود. حتي افق شيب هاي يخچال هاي بالايي كه بالاتر از ديد من بودند، ‌غير قابل دسترس به نظر مي رسيدند. تنها چيزي كه نشان مي داد من در حال پيشروي ام فريادهاي گه گاه بروس بود كه متوجه مي شدم به اندازه يك طناب فاصله گرفته ام و اين زماني بود كه بايد يك ميخ جديد مي كوبيدم. هربار كه بعد از مجموعه اي از حركات نرم به من علامت مي داد بايد ميله تي شكل دوفوتي را كه از كوله ام بيرون مي آوردم و آن را به پشت ابزار دست راستم و به ديواره مي كوبيدم تا كاملاً‌ داخل شود. قرار دادن طناب درون كارابينر متصل به آن من و بروس را از سقوط حفظ مي كرد. تيم دوم ما هم از همين ميخ ها بهره مي برد و وقتي آخرين فرد گروه از آنها عبور مي كرد، ‌همه را جمع آوري مي كرد.
شيب سمت چپم به سمت همان صخره آويزاني كه آن تخته سنگ از روي آن پرش كرده بود متصل مي شد. خودم را به سمت داخل كشيدم و سعي كردم ذهنم را روي كامل و درست بودن حركاتم تمركز دهم. الگوي صعود من ريتم يك نواختي يافته بود كه در آن يك بار كلنگ و دوبار پا مي زدم، ‌سپس جا عوض مي كردم و دوباره دست، ‌پا ، ‌پا ، ‌دست، پا، پا. اين يك رقص والس بود كه من در طول يك ساعت با كوه انجام مي دادم.
وقتي كه 40مايل دورتر خورشيد به ساحل ابرهاي پاجت ساند رسيد، ‌نور در منشور بخار اقيانوس شكسته شد و كوهستان شوكسان زيباترين لباس شبش را به تن كرد. از شانه راستم براي تماشاي ويكتوريا كه خط ساحلي ونكوور را درخشان كرده بود به عقب برگشتم. وقتي كه غروب خورشيد شراب ارغواني رنگش را به روي رشته كوه هاي پيكت و ارتفاعات مرزي كاسكيدز ريخت، ‌تكيه دادن به كلنگ ديگر امكان نداشت. 10 يارد را بدون هيچ ضربه پايي صعود كردم. حالا روي يخچالي در ارتفاع 9000 پا از سطح دريا ايستاده بودم. در حالي كه به روبه رو خيره بودم، ‌به تحسين زيبايي متقارن كوه شوكسان كه در ميان دشت هاي پر برف سر به فلك كشيده بود پرداختم. تا آنجا كه طناب اجازه مي داد به روي يك سطح بر آمده در ميان فلات سفيد كه مشرف به كوه هاي بيكر، ‌باجت ساند، كاسكيدزهاي شمالي و برتيش كلمبياي جنوبي بود، ‌ايستادم و تصميم گرفتيم كه براي شب آنجا اردو بزنيم. اگر صعود فوق العاده بعد از ظهر به ازاي ضرباتي بود که از بوته هاي روز قبل خورديم، آرامش خارق العاده اين اردوگاه هم در پاسخ به وحشت از تخته سنگ غلتان بود. همراهانم يكي يكي و در حالي كه هم از جا پاهاي من و هم از حسن انتخاب اردوگاه تعريف مي كردند مي رسيدند و سپس براي آماده كردن شام و استراحت آماده شديم.
ماجراجويي مان درشوكسان هنوز تمام نشده بود. از آنجايي كه هنوز به بالاي كوه نرسيده بوديم و در واقع از سريع ترين مسير ممكن به مقابل قله رسيده بوديم. وقتي سپيده دم يك شنبه فرا مي رسيد، يك روز كامل مسافت در پيش رو داشتيم. چون خاكريزهاي جنوبي و شرقي هرم سياه را دور زده بوديم، ‌مجبور بوديم تا 500 پاي نهايي را به سمت پيك ناديده بگيريم تا بتوانيم به اكتشاف سه آبكند اصلي كه از قسمت غربي يخچال هاي جنوبي كوه جدا مي شدند برويم. بدون نقشه نمي توانستيم از درستي مسير پايين رفتنمان مطمئن باشيم و هر چند راهمان را از پرشيب ترين قسمت مسير صعودمان يافتيم، از طريق يك تونل در يك برگ شراند(يك دره يخي كه در جايي كه يك يخچال از صخره كناري آن فاصله مي گيرد به وجود مي آيد) به پايين يك صخره عمودي از دودكش فيشر و بالاي يك پايان طاقت فرسا براي رسيدن به منطقه اسكي كوه بيك رسيديم. قبل از آن كه بتوانيم از كوه خارج شويم، ‌هوا تاريك شده بود.
يك هفته پس از صعود به شوكسان، ‌براي كارم به نيومكزيكو نقل مكان كردم و بلافاصله به تيم تفحص و نجات كه مارك پنج سال عضور آن بود پيوستم. كميته نجات كوهستان الوكورك و تيم اول ايالت در نجات تكنيكي در صخره ها، ‌من را با آموزش و تجربه بي نظيري تجهيز كرد و تقريباً ‌تمامي همراهانم در كوه نوردي را در سال بعد در آنجا ملاقات كرم. زندگي در آلبوكورك همچنين فرصت دسترسي به ارتفاعات كولورادو جايي كه پنج روز در هفته را در هر ماه براي مدتي در آنجا مي گذراندم، برايم فراهم مي كرد.
با ماجراجويي هايم در كوه هاي واشنگتن در تابستان و وقت بيشتري كه روي آموزش در كولورادو سپري كردم، ‌تجربه با ارزشي به دست آورده بودم كه مرا براي صعود از 14 گانه ها در زمستان 1999- 2000 آماده مي كرد. به هر حال هنوز مورد عفو خدايان كوه ها بودم. بادهايي با سرعت بيشتر از 100 مايل در ساعت بر فراز قله كوه براس به من برخورد مي كرد كه بارها به زمينم زد. تمام مدت براي حفظ تعادلم مي جنگيدم و تلاش مي كردم، ‌بدون آن كه بدانم، فريم فلزي چراغ روي سرم گرما را از سرم به درون باد سرد انتقال مي داد و يك علامت سرخ گورباچفي در دو طرف شقيقه ام جا گذاشته بود. به خانواده ام ملحق شدم، ‌در حالي كه آن علامت سرخ احمقانه قهوه اي شده بود. مثل يك آفتاب سوختگي كه چند روز مانده باشد.
تا سه روز بعد از كريسمس آن سال پنج تا از قله هاي 14 گانه را فتح كردم. دو روز بعد زنگ هزاره را به همراه 20 تا از دوستانم در اورگلايدز فلوريدا (و 80 هزار تا طرفدار) در پنجاهمين نمايش فيش خودم به صدا در آوردم . در يك ماراتن بي نظير گروه موزيك از نيمه شب تا سپيده به مدت هشت ساعت يك بند نواخت. در بهار همان سال من و چهار تا از دوستانم تصميم گرفتيم براي تماشاي يك تور كامل از برنامه هاي اين گروه موزيك به ژاپن سفر كنيم. وقتي آنجا بوديم، ‌به فوجي صعود كرديم كه اولين بارم بود كه در بلندترين نقطه يك كشور مي ايستادم. قبل از پايان زمستان سال 2000 موفق شدم به تنهايي شش تاي ديگر از 14 گانه ها را در كولورادو فتح كنم كه شامل كوه نسبتاً‌ فني كيت كارسون و ارتفاع بلانك بود كه هر دو در سلسله جبال ساندوكريستو جنوبي قرار داشتند. در 16 ژانويه 2000 پس از اولين صعود ثبت شده هزاره جديد در بلانكا و قله خواهرش الينگوود پوئنت به سرعت از منطقه اي با تخته سنگ هاي زيادي كه نسبتاً‌ با برف پوشانده شده بودند پايين رفتم. در ارتفاع 12000 پايي براي صدمين بار پاي راستم پوسته نازك برف را شكست و فرو رفت. هر بار كه اين طور مي شد، ‌ساق هايم را با كوبيده شدن به تيغه ها محافظت مي كردم، ‌ولي باز هم زخمي بودم. اما اين بار نتوانستم پايم را از چاله بيرون بكشم. خيلي سعي كردم، ولي بي فايده بود. يك سنگ زير برف ها جابه جا شده بود و قوزك پايم را گرفته بود. فشار زيادي روي پايم نبود، ولي پوتينم گير كرده بود و من نمي توانستم سنگ را از قسمت جلوي پايم تكان بدهم، ‌مجبور بودم برف ها را كنار بزنم و سنگ ها را جابه جا كنم تا بتوانم پايم را در بياورم كه البته اگر آنجا گير نبودم. به زحمت دستم را داخل چاله بردم و بعد از شل كردن بند كفش هايم را به سختي بيرون كشيدم و به پهلو چرخيدم، در حالي كه سعي مي كردم جورابم خيس نشود. 15 دقيقه بعد پوتينم را هم در آوردم. اين تجربه برايم اين سوال را به وجود آورد كه اگر به جاي پوتينم پايم گير كرده بود و يا اگر حتي پايم پيچ خورده بود و يا شكسته بود، چه اتفاقي مي افتاد. آيا مي توانستم يك شب را بيرون دوام بياورم؟ كيسه خواب 30 درجه اي ام توي كوله ام بود و همين طور اجاق و سوخت، ‌ولي دماي هوا در شب به قدري سرد مي شد كه شك داشتم. آن حادثه را به عنوان يك تأخير كوچك به فراموشي سپردم، ‌ولي در عوض در ادامه مسير از زمين هاي شبيه آن اجتناب كردم.
در طول زمستان با ايده «بازي عميق» يعني آنجايي كه سرگرمي طلبي آدم باعث مي شود كه تعادل بين ريسك و نتيجه به هم خورد، ‌آشنا شدم. بدون پتانسيل هر گونه نفع خارجي مثل پول، مقام و يا شهرت يك شخص تنها براي ارضاي غرايز دروني مثل سرگرمي و لذت خودش را به خطر مي اندازد. بازي عميق دقيقاً‌ همان طرح صعود تنهايي من از 14 گانه ها بود به خصوص وقتي صعودم را با هواي توفاقي و قبول هواي بد به عنوان بخشي از تجربه كار شروع مي كردم. لذت، سرخوشي، ‌ارضا و به مقصد رسيدن هم كاملاً‌ در مورد من صدق مي كرد. متوجه شدم كه نمي توانم بدون انگيزه براي يك تجربه جديد حركت كنم و در كنار مديريت خطر و احتياط، هدفم اين بود كه ببينم چه چيز در انتظارم است و آن را بپذيرم. معمولاً انتظار چيزي را داشتن به نااميدي مي رسد، ولي قبول آن چه كه رخ مي دهد، سبب افزايش آگاهي و لذت مي گردد، حتي وقتي شرايط دشوار است. يك كوه نورد آمريكايي به نام مارك توآيت كه سابقه زيادي در موفقيت و ماجراجويي در بيشتر سطوح كوه نوردي دارد، ‌در مقاله اي مي نويسد: حتماً نبايد لذت بخش باشد تا لذبخش باشد. دقيقاً‌ درست است.
در دو فصل زمستاني 14 گانه هايم، ‌صعودهاي نسبتاً‌ سخت تري را اجرا مي كردم، ولي در هر حال سخت ترين ها و دورترين و تكنيكي ترين ها را براي نيمه دوم طرحم نگه داشته بودم. همچنان كه زمان مي گذشت، ‌در بالا رفتن، اردو زدن و استفاده از تجهيزات، ‌ماهرتر مي شدم و همچنين در تناسب و عادت كردن به آب و هوا هم به جايي رسيده بودم كه باعث مي شد بتوانم مسيرهاي طولاني تر و سخت تري را بپيمايم. هميشه يك فهرست فراهم مي كرد و زمان احتمالي برگشتنم را به والدين و هم اتاقي هايم مي گفتم و مسيرهاي مورد نظرم را براي حداكثر اجتناب از سقوط بهمن كه بزرگ ترين خطر غيرقابل پيش بيني در سر راهم بود، انتخاب مي كردم.
تا پايان 2002 از مجموع 59 تايي 14 گانه ها 36 تا را در چهار زمستان به انجام رسانده بودم. دستاوردهاي من فراتر از تعداد بود؛ هر بار براي خودم تجربياتي را ايجاد مي كردم كه هيچ كس ديگري در جهان نداشت. برايم عادي شده بود كه وقتي يادگاري مي كندم، آخرين يادگاري من مربوط به چهار يا پنج ماه قبل بود و گاهي اوقات وقتي در تابستان به قله بر مي گشتم، ‌يادگاري من تنها يادگاري در طول هفت يا هشت ماه بود. با توجه به احساس تنهايي كه در مكان هايي كه كسي به آنجا نرفته بود مي كردم، ‌نوعي حس مالكيت اين كوه هاي سرد، اين درياچه هاي كوهستاني مدفون و اين جنگل هاي آرام و نمناك و همين طور حس نزديكي با گوزن ها، آهوها، بيدسترها، قاقم ها، خروس هاي سياه و بزهاي كوهي را داشتم. هر چه بيشتر به خانه آنها سر مي زدم، بيشتر احساس نزديكي مي كردم.
در بيدستان گودال غربي كوه ايوان، ‌نزديك بود پايم را روي يك خروس سفيد كه صدايي درآورد و از مسيرم دور شد بگذارم. وقتي به سمتش خم شدم، ‌با چشم هاي سياه رنگش من را هيپنوتيزم كرده بود. دنيا بزرگ تر شد، ‌در حالي كه هيچ كدام از ما دو تا تكان نخورديم. احساس نزديكي زيادي با اين موجود پوشيده از پر كه هم رنگ محيط پيرامونش بود كردم و به نظر مي رسيد كه از يك گونه هستيم. با هم زيستي خود در يك محيط زمستاني من و او بيشتر از هر انساني كه تا به حال پا به اين جهان گذاشته بود به هم شبيه بوديم. عكسي گرفتم تا به دوستانم نشان بدهم، ولي با وجود توضيحات زيادم آنها تنها خروس را مي ديدند و نه ارتباطمان را.
اين مكان ها و تجربياتي كه در آنها داشتم، تنها و تنها از آنِ من بود. احساس انزوا و مالكيت و مكاني كه در اين سفرها داشتم، ‌جهاني خصوصي برايم ايجاد كرده بود كه به خودي خود نمي شد آن را با كسي شريك شد. با وجود اين من تلاش كردم. عكس گرفتم و يك آلبوم آن لاين از سفرهايم درست كردم، ‌ولي باز هم موفق نشدم. اين عكس ها موفق نبودند، زيرا از زمان و مكاني كه من در آن زمان و مكان آنها را مشاهده كرده بودم، جدا شده بودند. براي كسي كه در يك اداره و يا خانه نشسته تصوير غروب خورشيد در زمسان كوهستان تنها يك منظره است. براي نمونه بعد از يك پياده روي هشت ساعته با يك كوله پشتي 50 پوندي به بالاي دره رود كاتن وود از ميان يك جنگل دست نخورده و پس از عبور از آبشارهاي يخ زده به راهي در ارتفاع 13 هزار پايي در بين ارتفاعات الكتريك و بروكن هند رسيدم. از چشم اندازي كه ارزش يكي از نقاشي هاي آلبرت بيستادت را داشت، ‌نور قرمز اولين غروب زمستاني خورشيد كه نوك برف گرفته صخره هاي نيدل كرستون را به كوه هاي بنفش تبديل كرده بود، آنقدر باشكوه بود كه از زيبايي آن فرياد زدم. يك عكس به هيچ وجه نمي توانست حق مطلب را ادا كند، حالا هر چقدر من خوب عكس مي گرفتم. هرگز نمي توانستم بيننده را وادار كنم تا تمام تحليل رفتن ها، ‌خستگي ها، ‌شور و هيجان و احساس به هدف رسيدني را كه من هنگام رسيدن به اين منظره شگفت انگيز حس مي كردم، بفهمد.
هر چه بيشتر در طرح 14 گانه خود پيش مي رفتم، اين دنياي خصوصي فراخ تر مي شد و بيشتر بااحساس شخصيتم گره مي خورد. صعود از 14 گانه ها در زمستان چيزي نبود كه تنها انجامش داده بودم، ‌بلكه آن در واقع خود من بودم. هيچ توهمي از سختي طرحم در رابطه با مسيرهاي عبورم نداشتم و هرگز خودم را با كوه نوردان بزرگ مقايسه نمي كردم. ولي هر بار كه از يك ارتفاع صعود مي كردم، ‌بعد جديدي از خودم را كشف مي كردم و آن را گسترش مي دادم.
اولين چوب هاي اسكي روستايي ام را در پايين دامنه جنوبي كوه هاروارد به عنوان تنها نشانه هاي عبور انسان كه كوه در طي شش ماه به خود مي ديد باقي گذاشتم. سه گرگ را ديدم كه نيم مايل دورتر در ارتفاع 11 هزار پايي و در برف به عمق سه فوت در حال دويدن در قسمت غربي كوه هاي ماسيو بودند و جالب تر از قدرت و وقارشون اين بود كه تا قبل از آن روز در مارس 2002 گرگ ها بيشتر از شش دهه بود كه در كولورادو منقرض شده بودند. توي توفان دقيق تر نگاه كردم و ديدم كه پشم ضخيمي روي تنشان را گرفته، ‌در حالي كه مژه هايم در سرماي ارتفاعات هامبولت يخ زده بود و دست هايم را مانند دو بال در باد قله توري باز كرده بودم. من در گرماي آرام وغير طبيعي ظهر در بالاي كوه يال لذت مي بردم و در كوه اسنفل با آن همه لباس و اوركت خزدار در حال يخ زدن بودم.
همچنان كه اشتياق و وابستگي ام به بيرون بيشتر مي شد، زمان مرا به سمت ميل شخصي ام در كولورادو و دنبال كردن گسترش خانه ام در ارتفاعات سوق مي داد. كاملاً‌ از كار كردن در يك شركت عظيم خسته بودم. پس در بهار 2002 اين شانس دست داد تا با يك گروه ورزشكار به دنالي صعود كنم. از آنجايي كه به من مرخصي كافي داده نشد، ‌مجبور بودم بين شغلم در اينتل و دنبال خوشبختي رفتن يكي را انتخاب كنم. در نهايت وقتي از كارم استعفا دادم، ‌تمام وسايل خانه ام را فروختم و اسباب بازي هاي كوه نوردي ام را بار تويوتا پيكاپ كردم و با برزنت براي اردو زدن پوشاندمش. حس نمي كردم چيزي از دست داده باشم. پنج شنبه 23 مي 2002 در آخرين روز كاري ام به تمام دوستانم يك اي ميل دادم و شروع زندگي جديدم را اعلام كردم و اين جمله گوته را نقل كردم: «آن چه را كه مي توانيد انجام دهيد و يا گمان به توانايي انجامش داريد، ‌انجام دهيد. شجاعت در خود، نبوغ، قدرت و سحر دارد. »
بيشتر همكارانم مرا به خاطر اين تغيير تشويق كردند، ‌ولي چند نفري هم بودند كه باورشان نمي شد كه در حالي كه شغل ديگري نداشتم و قصد ادامه تحصيل هم نداشتم از كارم استعفا كرده باشم. تنها، ‌مهندسان اينتل تعجب نكرده بودند. در روز بيست و ششم بعد از يك دوره كاري پنج ساله رسماً خودم را بازنشسته كردم و قسم خوردم كه هرگز دو كار را انجام ندهم، يكي داشتن يك شغل شركتي و ديگري زندگي در شرق رشته كوه هاي راكي. و اين گونه سفري را كه مرا به قله دنالي بلندترين قله در آمريكاي شمالي از طريق 38 ايالت و كانادا مي برد و در مكاني به نام آسپن در كولورادو در ايستگاه 7890 پايي به پايان مي رسيد، شروع كردم.

روز دوم
 

سپيده دم صحرا
صبح زود از خواب بركن، ‌آوازهايت را برگير
در تنفس زندگي كه از سنگي درخشان برمي خيزد
صخره دوران ها را با تمام لطافتش در مقابل پوستت حس كن و نفس گل هاي رقصان در باد را استشمام كن.
حادثه پنير استرينگ
از خواننده كريستينا كليكات، سپيده دم صحرا
همين كه گرماي صبح حس مي شود ديگر نيازي نيست كه بيهوده براي گرم شدن چاقويم را به صخره بكوبم. درد شديد وادارم مي كند كه برنامه هميشگي را تغيير دهم و تكه كردن و خرد كردن را به زمان ديگري بسپارم. با اين كه نخوابيده ام، ‌به خاطر نور فراگير خورشيد در دره احساس انرژي مضاعف مي كنم. اين نور به اندازه اي كه سپيده دم بعد از يك پياده روي شبانه انرژي بخش است، مرا سر حال مي كند. هرچند قرار نيست امروز به پايان برسد. اين يك صعود كه بعد از گردنه پايان بيايد و يا يك پياده روي كه بعد از زماني مشخص پايان يابد نيست. تلاشم در مقابل اين تخته سنگ متحرك پاياني ندارد. آن قدر اينجا خواهم بود كه يا اين مشكل را حل كنم و يا بميرم.
از داستان هايي كه از جان به دربردن در صحرا خوانده ام، ‌اين را مي دانم كه كم آبي با مكانيسم هاي نسبتاً‌ متفاوتي مي تواند شما را بكشد كه اساساً‌ همه آنها به اين صورت است كه به جوارح شما اجازه نمي دهد مواد غذايي دريافت كنند تا جايي كه بميرند. بعضي از مردم از مواد سمي بدنشان كه در اثر از كار افتادن كليه ها زياد مي شوند مي ميرند و بعضي ها تازماني كه قلبشان كار مي كند زنده مي مانند. در فشار بر اثر گرماي محيط، ‌تبخير آب بدن سبب پخته شدن مغز مي گردد. هر طوري كه مرگ به سراغم بيايد، ‌حتماً دل درد شديد و رعشه خواهم داشت. دارم پيش بيني مي كنم...
نمي دانم درد كليه چه حسي دارد؟ احتمالاً حس خوبي نيست. شايد مثل موقعي كه از شدت پرخوري پشتت درد مي گيرد. حتي بدتر. مطمئنم مرگ دردناكي است. هيپوتمي بهتر خواهد بود اگر زود شروع شود. حداقل آن طوري مغزم بي حس مي شود و ديگر چيزي حس نخواهم كرد. هر چند دما 55 درجه بود، ‌ولي ديشب آن قدرها سرد نبود. آن قدر سرد نبود كه دچار هيپوتمي شديد شوم. شايد مرگ بر اثر سيل خيلي بهتر باشد؟ نه آن قدرها. كدام مرگ بهتر است؟ اين كه صدايت با يك ديوار بلند از آب گل آلود ساكت شود يا اين كه با سكوت هر چه تمام تر به كما بروي و يا نفس هاي آخرت را در انقباض و ايست قلبي تجربه كني؟ نمي دانم...
ولي من براي كار آماده ام نه براي مردن. وقتش است كه يك لنگر بهتر براي درست كردن يك سيستم براي بلند كردن و تكان دادن اين تخته سنگ درست كنم. اگر فقط بتوانم جلويش را به اندازه يك فوت بچرخانم، ‌مي توانم دستم را بيرون بكشم. هر چند تكان دادن يك سنگ آن هم سنگ به اين بزرگي كار خيلي سختي است. شايد بتوانم يك كمي به عقب تكانش بدهم تا دستم آزادتر شود و بعد يك فضا ايجاد كنم تا استخوان بزرگ تر شستم را بيرون بكشم. البته از حادثه اوليه درد بيشتري خواهد داشت، ‌چون هم آرام است و هم دستي. قبلاً‌ گفتم كه دستم را از دست دادم، ‌ولي اگر دوباره خون جريان پيدا كند چي؟ آيا مواد مسموم را وارد بدنم و قلبم را مسموم مي كند؟ از لحاظ پزشكي اطلاعات دقيقي ندارم، ‌ولي منطقي است كه احتمال پخش شدن مواد مسموم در بدنم در اثر آزاد كردن ناگهاني دستم خيلي زياد است. اين ريسكي است كه قبول مي كنم و مجبورم با آن روبه رو شوم.
اولين كارم براي درست كردن يك تكيه گاه جديد اين است كه طناب فسفري را از پشت تجهيزاتم و كارابينر آن آزاد كنم و سپس زنجيره طناب هاي پشتم را. گره اي را كه دو سر آنها را نگه داشته باز مي كنم و بعد در دو دور، ‌طناب 25 فوتي را دور سنگ حلقه مي زنم و سعي مي كنم آن را كاملاً‌ جدا از طناب ابزاري كه به خودم وصل است، ‌نگه دارم. از جايي كه گير افتاده ام، ‌به بالاي دره و لبه هايي كه شايد باشند و شايد نباشند و به بالاي صخره نگاه مي كنم. وقتي ديروز بعدازظهر آن بالا بودم، اين قدر به آنها توجه نكردم.
به نظرم يك شكل مثلثي كوتاه شش فوت بالاتر از تخته سنگ از بين يك صخره بيرون زده. شايد اگر پشت آن برجستگي به اندازه كافي عميق باشد شبكه طناب هايي كه دارم، بتواند آنجا بدون سرخوردن و درآمدن گير كند.
بسيار تلاش مي كنم كه طنابم را روي آن بيندازم و گير بدهم، ولي طناب سبك تر از آني است كه بشود دقيق پرتابش كرد. وقتي به اندازه كافي بلند پرتابش مي كنم، ‌جنس زرد رنگ خودش را از برجستگي دور مي كند و انگار كه فنري باشد، ‌به صخره مي خورد و بر مي گردد. راه حلي به ذهنم مي رسد و تصميم مي گيرم كه طناب كوه نوردي را به اين طناب وصل كنم و روي برجستگي بيندازم و بعد با وزني سنگين تر آن را بكشم. تمامي 12 تلاش بعدي در پرتاب و كشيدن و آماده كردن و حركت دادن بدن براي آمادگي جهت پرتاب بعدي بي نتيجه بود. مي توانم طناب را روي برجستگي بيندازم، ‌ولي از روي آن به اندازه چند سانتي متر سرنوشت ساز سر مي خورد. در نتيجه طناب اصلي نمي تواند روي قسمت صاف لبه تخته سنگ قرار بگيرد و بارها و بارها از طرف ديگر سنگ روي ماسه هاي كف مي افتد.
شكافي در كناره برجستگي توجهم را به خودش جلب مي كند. شايد بتوانم طنابم را به درون آن شكاف هدايت كنم تا بعد از برخورد با آن روي برجستگي برگردد و سفت شود. دفعه بعد وقتي طناب را دوباره مي اندازم و درست زماني كه گره روي برجستگي قرار مي گيرد آن را مي كشم، ‌طناب اصلي را در دهانم مي گيرم و به نرمي مي پيچم. پاسخ اين پيچش سرخوردن طناب به درون شكاف است. آره! اين دفعه طناب را روي لبه سنگ مي كشم. حالا مي توانم ببينم چطوري طنابم روي برجستگي سفيد رنگ آويزان مي شود. به آرامي طناب اصلي را جمع مي كنم و مي دانم كه حالا جايگاه مناسبي براي تكيه گاهم دارم. حالا گره بين دو طناب را باز مي كنم و يك حلقه فلزي را روي بند فسفري سر مي دهم و به دنبالش يك سري گره جاي دست ايجاد مي كنم تا در نهايت حلقه اي ايجاد مي شود كه حلقه فلزي در آن جا مي گيرد. اين حلقه را با دست چپ مي كشم تا گره سفت شود و جايگاه آن در بالا امتحان شود. هر چه بيشتر و بيشتر وزنم را روي آن مي اندازم، از جايش تكان نمي خورد. حسابي محكم شده.
با نگاهي به ساعتم موجه مي شوم كه از 11 صبح يك شنبه گذشته. دوساعت تمام را صرف ايجاد تكيه گاه كرده بودم، ‌ولي فوق العاده كار باارزشي بود. جرعه اي آب باعث مي شود احساس رضايت بيشتري داشته باشم. بسيار بانظم پيش مي روم. از اين كه توانستم يك تكيه گاه خوب آن هم با يك دست و از پايين در آن جاي خاص درست كنم بسيار راضي بودم.
«كارت خوب بود آرون. تنها كاري كه الان بايد بكني تكون دادن تخته سنگه. معطل نكن. »
طناب اصلي ام را در 30 فوتي يك طرف آن مي برم و طرف كوتاه تر را حلقه مي كنم به دور سنگ مي اندازم و به خودش گره مي زنم. حالا طرف ديگرش را به حلقه فلزي مي اندازم. تنها با دست چپم قادر به انجام اين كار هستم. بدون اين كه انتظار هيچ تغييري داشته باشم، ‌طناب را به شدت مي كشم هيچ اتفاقي نمي افتد.
خب حداقل الان يك تكيه گاه ديگر هم دارم.
براي كاربرد بيشتر سيستم مكانيكي بايد يك سيستم قرقره اي بسازم. تنها با يك طناب پيچ ساده نمي توانم با نيروي مورد نياز تخته سنگ را بكشم. اصطكاك در حلقه درواقع نقطه ضعف مكانيكي است. متأسفانه با خودم هم هيچ قرقره اي ندارم. هر چند كارابينر دارم، ولي اصطكاك آنها هم دست كمي ندارد. در حالي كه در تلاش براي پاره كردن تكيه گاه دو بلوكه اي هستم كه يراقم را از آن آويزان كرده بودم، آن قدر طناب را پرتاب مي كنم تا اين مجموعه به هم ريخته ارتباطات به هم پيوسته از شكاف خارج مي شود.
گذر زمان برايم نامأنوس است. حسابي سرگرم سيستم طناب ها هستم. سعي مي كنم تمرين ها و تكنيك هاي مربوط به تيم نجات را زماني كه در يك صخره عمودي براي نجات چند گير افتاده به كار مي برديم براي طراحي يك سيستم در ذهنم به ياد بياورم. تيم نجات آلبوكورك دو سيستم استاندارد به من آموخت كه از بين آنها انتخاب مي كنم كه يك سيستم قرقره اي زد شكل با خط نگه دارنده اضافي ايجاد كنم. با توجه به محدوديت هاي تجهيزاتي كه داشتم، سيستم معمول را تغيير دادم، بااضافه كردن حلقه هاي ريلي به كارابينرها تا طناب را دوباره به خودش وصل كنم. با دو تغيير اين چنيني به صورت تئوريك در نقطه ايستايي قدرت سيستم را سه برابر كرده بودم. با توجه به كارهايي كه انجام داده بودم، اصطكاك در سيستم كارايي را پايين مي آورد، ولي به هر حال 1. 5 به 1 بهتر از 5 به 1است، ‌مانند تلاش اوليه ام.
هنوز سيستم خيلي ضعيف است. تخته سنگ از جايش جنب نمي خورد. در انتهاي خط ايستا يك سري گره متحرك كه به گره هاي ثابت مي رسند و حلقه هاي جاي پا برايم مي سازند ايجاد مي كنم. وقتي پايم را در حلقه مي گذارم، در دره حدود دو فوت بلندتر مي شوم و اگر چه با توجه به دستم حالت بدني ناجوري دارم، ولي مي توانم از بيشتر وزنم براي فشار آوردن در خط ايستا استفاده كنم. احتمالاً‌ نيرو را نسبت به زماني كه تنها طناب را با دست مي كشيدم سه يا چهار برابر كرده ام. هر چند حلقه هاي كارابينر و سيستم آن طور كه طراحي شده اند كار مي كنند، ‌خط ايستا به شدت كشيده شده است. به هر حال چون در حال استفاده از يك طناب ارتجاعي كه براي كش آمدن و گرفتن نيروي هنگام سقوط طراحي هستم، بيشتر نيرويي را كه وارد مي كنم از دست مي رود. با تكان خوردن هاي شديد ناشي از كشش فراوان و كوتاه تر كردن دائم طناب با اضافه كردن يك گره جديد، ‌حتي يك بار هم نتوانستم سنگ را جابه جا كنم. تمام سعي ام را با توجه به امكانات كرده ام. چون به اندازه كافي كارابينر و طناب دارم، ‌شايد بتوانم يك سيستم 1: 5 درست كنم، ولي براي ايجاد تمام حلقه هاي يك سيستم جديد نياز به حداقل يك فوت فضاي اضافه دارم. نااميد از اين همه تلاش بيهوده و بدون نتيجه، استراحت مي كنم و به ساعتم نگاهي مي اندازم. از يك بعدظهر گذشته و من در حال نفس زدن و عرق ريختنم.
ناگهان صدايي كه از دور شنيده مي شوند در دره طنين انداز مي شود. نفسم در گلوي خشكم حبس مي شود و ذهنم دچار تعجب و شادي توأم مي شود.
آيا واقعيت دارد؟ وقت مناسبي از روز است و احتمال دارد يك گروه به اينجا رسيده باشد و بتواند در طول روز خودش را به وست فورك ياتريل هد هورس شو برساند. و همان طور كه تو حساب كرده بودي احتمالش هست كه يك گروه آخر هفته اينجا بيايند. به هر حال خودت اين طوري ديروز بعد از ظهر اينجا رسيدي.
حتي اگر دلايلم درست باشد، ‌مي ترسم خيالاتي شده باشم و صداها تنها در ذهنم باشد. نفسم را حبس مي كنم و گوش مي دهم.
آره. صداها مغشوش و دور، ولي آشنا هستند. كفش ها به ريگ صحرا برخورد مي كنه. احتمالاً‌ يك گروه از دره پيماها هستند كه از دراس لاگ در حال پايين آمدن اند.
كمك پژواك فريادم در دره مي پيچد و محو مي شود. نفسم را حبس مي كنم و منتظر جواب مي شوم.
«كممممممممك»
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 102



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.