فيلم نامه 127 ساعت (قسمت پنجم)

در آن تاريكي از باريكه اي از نور مي توانيم جان را ببينيم كه لباس كار به تن كرده. نور بيشتر مي شود و در سه ديوار قفسه هاي آهني را مي بينيم كه مملو از وسايل نظافت و جاروهاي صنعتي است. آرون همين لباس هايش تنش است. دست راستش در قاب نيست. سعي مي كند با دست چپش در بزند. جان مانع او مي شود و به او اشاره مي كند فايده اي ندارد.
دوشنبه، 22 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فيلم نامه 127 ساعت (قسمت پنجم)

فيلم نامه 127 ساعت (قسمت پنجم)
فيلم نامه 127 ساعت (قسمت پنجم)


 






 

داخلي مغازه روز
 

تصويري كه روي ديواره كيسه سياه جان گرفته است.
در آن تاريكي از باريكه اي از نور مي توانيم جان را ببينيم كه لباس كار به تن كرده. نور بيشتر مي شود و در سه ديوار قفسه هاي آهني را مي بينيم كه مملو از وسايل نظافت و جاروهاي صنعتي است. آرون همين لباس هايش تنش است. دست راستش در قاب نيست. سعي مي كند با دست چپش در بزند. جان مانع او مي شود و به او اشاره مي كند فايده اي ندارد.
ـ تصوير ويديويي:
آرون: من مقاومت مي كنم، ‌اما واقعاً‌ كند مي گذره، زمان واقعاً به كندي مي گذره، ‌اما قلبم داره از جاش در مياد.
(ما صداي تپش قلب او را مي شنويم) قسم مي خورم سه بار قوي تر از اوني كه بايد مي تپه...
ـ نوار را بر مي گرداند، ‌به كريستي و مگا، به زندگي اش در تنگه، صعودش به ارتفاعات برفي و فتح قله يخ زده.
صدا روي تصوير: اون اينجا تموم شد.
ـ مامان و بابا روي كاناپه نشسته اند. كاناپه وسط تنگه و مقابل او جا گرفته است. نور زياد.
ـ تصويري بزرگ از صورت رانا كه به او لبخند مي زند، ‌روي ديواره كيسه شكل گرفته است. صورتش اندازه سر آرون است.
قاب سوم:
11:32 مي شود 11:33 ارقام بزرگ.
ـ آرون سنگ بزرگي را روي شانه هايش مي گذارد و آن را بلند مي كند و به صخره سنگ مي كوبد. سنگ تكه تكه مي شود. مثل معدنچي كه مين گذاري مي كند. در ميان تكه ها سنگ سياهي را پيدا مي كند و از آن به عنوان چكش استفاده مي كند.
آرون: او و وو و!
آرون به كارش ادامه مي دهد.
ـ آرون از سرما به خودش مي لرزد، ‌دندان هايش به هم مي خورند، با دست هايش بدنش را مي مالد تا گرم شود.
ـ عروسك اسكوبي دو كوچك روي ميزي در حال نوسان است.
ـ تصاويري دوست داشتني مي بينيم از چهره:
اريك + جان+ كريستي+ مت +برنت+ جاستون+ گري +برايان+ مايك+ راشل+ انجي(برخي روي كاناپه داخل تنگه جا گرفته اند)
ـ آرون دوباره سقوط مي كند، تصاويري سايه وار.
ـ آخرين تكه از ساندويچش را مي خورد، ‌بدنش مي لرزد و عق مي زند.
ـ آرون كلاغ را نگاه مي كند.
ـ آرون از خودش، ‌بازويش و نور درون تنگه عكس مي گيرد. در شب و از تنگه با نور فلاش عكس مي گيرد. همين طور از داخل كيسه شبانه اش. چشمانش در عكس قرمز مي افتند.
قطع به:
تمام صفحه سياه مي شود.

داخلي- كيسه طناب ها- سياهي
 

آرون كوتاه كوتاه و بريده بريده نفس مي كشد.
آرون: خدايا دوباره منم آرون. هنوز به كمي كمك احتياج دارم. اوضاع اينجا داره بدتر مي شه.
ديگه هيچ آب و غذايي ندارم، ‌گوش كن. اين قدرت رو به من بده كه بلايي سر خودم نيارم. مي خواهم به اين راه ادامه بدم، ‌حالا هر چي.
صداي مهيب رعد و برقي در داخل دره مي پيچد. آرون سرش را بالا مي گيرد. (تصوير دو قسمت مي شود)صدا بيشتر و بيشتر مي شود...
قطع به:

داخلي- تنگه- روز از نقطه نظر آرون
 

كه بالا را نگاه مي كند.
صدا نزديك تر مي شود و اسبي از حدفاصل شش فوتي شكاف دره مي پرد و بعد از او صدها اسب وحشي به دنبال او از دره مي پرند...

داخلي- تنگه- روز
 

نوري مه آلود كه بر صورت او مي تابد، ‌در حالي كه اسب ها رفته اند و تنها چيزي كه باقي مانده اثر گرد و خاك آنها بر آرون است...
قطع به:

خارجي- آسمان- روز
 

... كلاغ پرواز كنان از بالاي دره مي گذرد.

داخلي- تنگه- روز
 

از كنار ديوار كمي خم مي شويم تا آرون را ببينيم كه در حال تمام كردن آگهي ترحيمش است. آرون روي ديوار كنده كاري كرده است:آرون تولد اكتبر 75، ‌وفات 3 آوريل.
در حاليكه دوربين به سمت آرون بر مي گردد، ‌نوري سراسر تنگه را در بر مي گيرد و كاناپه اي با پسربچه اي روي آن در آنجا ظاهر مي شود. پسركي موبور و حدود سه ساله كه پيراهن قرمزي به تن دارد، ‌پسرك شبيه آرون است. آرون به طرف پسربچه مي رود، ‌نور خورشيد چشمانش را مي زند، ‌اما آرون به راهش به سمت پسرك ادامه مي دهد، پسرك از كاناپه پايين مي پرد و به طرف آرون مي دود.
آرون با دست چپش پسربچه را از روي زمين بلند مي كند و روي شانه هايش مي گذارد. پسربچه با دستان كوچكش بازوهاي آرون را مي گيرد و آرون جست و خيز كنان دور كاناپه مي دود، آنها نخودي مي خندند و با صداي بلند ادا و صداي گاو، زرافه، فيل در مي آورند، مثل يك شواليه مي جنگند، ‌وانمود مي كنند كه از تپه اي پشت كاناپه پايين مي آيند.
مثل هر پدري كه در پارك با فرزندش بازي مي كند، ‌آرون نيز مشغول بازي با پسرك است. (موسيقي پاپ از دوردست به گوش مي رسد. )
آرون به صورتي كه در حال محو شدن است؛‌چشم دوخته است. او لامپ را روشن مي كند، اما نور آن كم نور و ضعيف است. در حاليكه نور لامپ خاموش مي شود، تصاوير درون كيسه روي سرش نيز محو مي شوند. او سعي مي كند تا تصاوير را دوباره برگرداند، ‌اما همه چيز محو شده است. آرون نفسش را حبس مي كند.
قطع به:

داخلي- تنگه- روز
 

حالا آرون نيز يكي از اجزاي معمول دره شده است. كيسه را از سرش بر مي دارد. لنزهايش كدر شده اند. پلك زدن برايش دردناك است.
شما مي توانيد صداي پلك زدنش را بشنويد. پلك هايش مثل سمباده به مردمك چشمش ساييده مي شود.
سرش روي گردنش افتاده است، ‌گويي ماهيچه هاي گردنش ديگر كنترل لازم را ندارند. از خشكي زبانش در دهانش نمي چرخد و باز كردن دهانش كار سختي است.
قطع به:

عنوان روي تصوير
 

سه شنبه اول مي
قطع به:

داخلي- تنگه- روز
 

آرون نگاهي به اعلاميه فوتش روي ديوار مي اندازد. آرون تولد اكتبر 75 فوت 3آوريل
آرون: تاريخ مصرف گذشته. اول ماه مي. هنوز نمرده.
لبخندي زوركي مي زند.
8:15 است او منتظر كلاغ سياه است. اما اثري از او نيست.
قطع موازي با:
نماي نزديك:اعداد ديجيتال
8:30 هنوز خبري نيست.
8:45 كلاغ نمي آيد.
قطع به:

داخلي- تنگه- روز- تصوير ويديويي
 

به نظر مي رسد دوربين به او نگاه مي كند. مدت هاست كه آرون آبي ننوشيده است. به طرز وحشتناكي آب بدنش كم شده است.
آرون: كلاغ امروز نيومد. همه چيز آشغاله. سانجا... اگه هنوز هم مي خواي من تو عروسيت آهنگ بزنم... يه نوار تو گنجه اتاق مامان و بابا هست. كار منه تو 1993 يا 1994.
صداي موسيقي به گوشمان مي رسد. موتزارت، ‌بتهون، باخ، ‌شوپن... او مي تواند صداي آهنگ هايي را كه مي نواخت، ‌بشنود تا...
آرون (ادامه):اينجا يه پسري بود كه خيلي شبيه پسرعموم چارلي بود، اما خيلي كوچيك تر از اون.. من نمي خوام بميرم... اما واقعاً ‌نمي دونم الان بايد چي كار كنم.
مكث
سكوتي مرگبار:
صدا: من اون كارو كردم آرون. من خلقش كردم. اين صخره سنگ اونجا بود تا كاري را كه بايد انجام مي داد. منتظر من بود، اما كاري را كه به طور طبيعي بايد انجام مي داد كرد. من به انتخاب خودم اينجا اومدم، خودم خواستم كه اين صعود را داشتم، بي خيال شدم. من خودم خواستم اينجوري بشه. ببينين چقدر راه اومدم تا اين شكاف رو پيدا كنم. اين چيزي نيست كه من سزاوارش باشم. من به چيزي كه مي خواستم رسيدم. حالا ديگر خالي شده است. دگمه خاموش دوربين را مي زنم و آن را كنار مي گذارم. همه چيز تمام شده است.
قطع به:

داخلي- تنگه- روز
 

نگاهي به دست سالمش مي اندازد. ورم كرده است و خون سياه مثل يك بادكنك باد شده بالا و دور بازويش پيچيده شده است آرون دستش را در مي آورد و دور دستش در نقش ضربه گير مي پيچد. سنگ سياه گردي را به عنوان چكش بر مي دارم. بدون توجه به درد شروع مي كنم با سنگ به صخره سنگ كوبيدن. مي كوبد و مي كوبد. ديوانه وار.
آرون: از اين صخره متنفرم.
خون به مغزش دويده است.
آرون(ادامه): ازت متنفرم.
صورتش از عصبانيت ورم كرده است، ‌پره هاي دماغش از هم باز شده اند.
آرون (ادامه): از اين دره متنفرم.
ابري كوچك از گرد و خاك و سنگ خُرد شده فضا را پر مي كند.
آرون (ادامه): از اين سنگ گرد سرد كه من رو به اين ديواره ميخكوب كرده، ‌متنفرم مي كوبد، مي كوبد و مي كوبد.
آرون (ادامه): مي دونم كه همين نزديكي ها آب هست، ‌چون اين پشه هاي لعنتي اينجا هستن. جوراب بر اثر سايش با سنگ كوبنده به سرعت از هم مي پاشد.
آرون (ادامه):از همه اين آشغال ها متنفرم.
سرانجام دست از تلاش بر مي دارد اما انگشتانش بي حس شده اند و از درد نبض مي زند. آرون با دندان تكه هاي جوراب را از دستش جدا مي كند و سنگ روي پايش مي افتد.
 
لايه نازكي از گرد و خاك روي سطح سنگ و بازوي راستش نشسته است. او روي سطوح را فوت مي كند.
اما كاري از پيش نمي رود. خسته است، ‌لايه خاك ضخيم است و او ديگر آبي در بدنش ندارد. آرون چاقويش را بر مي دارد و به كمك آن سنگ ريزه ها را از دستش پاك مي كند. در حالي كه در حال تميز كردن دستش است بي اراده بخشي از گوشت پوسيده اش را مي برد. بخشي از پوست ور مي آيد. حشرات به طرف او مي آيند.
آرون (ادامه): لعنتي.
با نوك تيغه چاقو ضربه اي به انگشتش مي زند. با ضربه دوم تيغه لايه اي از اپيدرم را مثل كره از روي گوشت بر مي دارد. چيزي شبيه گاز از آن لايه بيرون مي زند. بوي تعفن مي آيد. او مي بيند كه اين قانقارياست كه به او حمله كرده و در حال مسموم كردن اوست.
آرون (آرام، ‌با صدايي واضح): ببرش آرون، ‌اون مرده، ‌اون يه آشغاله.
او ماهيچه هايش را مي برد، ‌اما بانداژي كه بسته مانع از اين كار مي شود. او بانداژ را باز مي كند و آن را زمين مي اندازد و حالا ديگر مي تواند چمباتمه بزند. حالا ديگر صخره تنها چيزي است كه دستش را محافظت مي كند.
ناگهان چهره اش باز مي شود.
او دست چپش را زير صخره سنگ فشار مي دهد و به كمك بازوي راستش نيرويي فوق العاده را به سمت پايين وارد مي كند. محكم، محكم و محكم تر. نگاهش ابلهانه، ‌غيرعادي و دردناك است، ‌اما چيزي نمي گويد.
بنگ.
صدايي چون شليك گلوله در دره مي پيچد، ‌استخوان مي شكند. صدايش در دره بازتاب پيدا مي كند. آرون بلند مي شود و استخوان را مي بيند که به پوست فشار مي آورد. آرون احساسش مي كند. استخوان دندانه دندانه شده است، اما شكستگي موفقيت آميزي داشته است.
آرون هنوز چيزي نمي گويد.
حالا او بدنش را بالا مي كشد و روي صخره سنگ مي رود، پاهايش لنگه به لنگه است، ‌يكي كفش دارد ديگري لخت است. پاهايش را به ديوار مي چسباند. فشار مي دهد و بازويش را به سمت صخره سنگ فشار مي دهد. صدايش در نمي آيد، صحنه خيلي دردناك است. محكم، ‌محكم تر و محكم تر.
بنگ.
صداي شليك گلوله دوم در دره مي پيچد. آرون غرق در عرق است، ‌هنوز از كارش رضايت دارد. او مسخ شده است. زند زيرين دستش را بررسي مي كند. آن نيز شكسته است. درست از همان نقطه.
او مي تواند دستش را مثل يك اهرم در لولا بچرخاند.
به خودش مهلت نمي دهد تا از جو بيرون بيايد. به چاقو چنگ مي اندازد و نگاهي به ساعتش مي اندازد.
قطع به:
نماي نزديك: اعداد ديجيتال
10:32
قطع به:

داخلي- تنگه- روز
 

آرون زير لب با خودش حرف مي زند...
آرون: خوبه آرون. ما از اينجا مي ريم. ديگه چيزي نمونده.
آرون چاقو را محكم تر فشار مي دهد، ‌چاقو تا دسته بين رگ هاي بازويش فرو مي رود.
نمي داند اين همه عرق از كجا مي آيد، ‌اما همه وجودش خيس عرق است.
به طرف پايين برش مي دهد و تا جايي كه مي تواند، ‌بدون اين كه هيچ كدام از رگ هاي اصلي را ببرد، ‌شكاف بزرگي ايجاد مي كند.
چاقو را لاي دندان هايش مي گذارد و با انگشت اشاره و شست دست چپش جراحت روي بازويش را باز مي كند.
مثل يك مكانيك نگاهي موشكافانه به داخل جراحت مي اندازد و دوباره با احساس دست به كار مي شود.
عرق روي پيشاني اش روي چاقو مي افتد و با خون مخلوط مي شود.
ماهيچه را كنار مي كشد و كمي بالا مي آورد و اجازه مي دهد تا چاقو بخش هاي باريك صورتي ماهيچه ها را تكه تكه از هم بدرد. ده بار اين حركت را تكرار مي كند و هر بار چاقو را ميان دندان هايش مي گيرد تا ماهيچه ي ديگري را در دست بگيرد.
مي گيرد، ‌فشار مي دهد، ‌مي چرخاند و تكه مي كند.
خون ريزي شديد نيست. آرون به كارش ادامه مي دهد و ادامه مي دهد. به محض اين كه خون ريزي شديد مي شود، آرون چاقو را روي سطح صخره سنگ مي گذارد و شريان بند را كمي محكم تر مي كند.
قطع به:
نماي نزديك: اعداد ديجيتال
10:53
قطع به:

داخلي- تنگه- روز
 

هر چقدر زور مي زند، ‌نمي تواند زردپي اش را ببرد. اما هيچ چيز نمي تواند مانع از اين اعتياد او به اين جراحي باشد. چاقو را مي بندد و به جاي آن سيم چين را بيرون مي كشد. از كناره هاي زردپي شروع مي كند.
سپس آن را فشار مي دهد. مي چرخاند. پاره مي كند.
سرانجام كار زردپي را نيز تمام مي كند.
قطع به:
نماي نزديك: اعداد ديجيتال
11:16
قطع به:

داخلي- تنگه -روز
 

آرون دوباره سراغ چاقويش مي رود. سرانجام تنها چيزي كه داخل دستش باقي مي ماند، ‌نواري سفيد رنگ است. رشته اي شبيه ماكاروني باد كرده است. رگ عصب.
با كناره چاقو آن را لمس مي كند.
آرون:اي ي ي ي ي ي ي ي !
از ميان دندان هاي قفل شده اش صداي ناله اش به هوا مي رود. در طول جراحي اين اولين بار است كه صدايي از او بيرون مي آيد. براي چند لحظه خشكش مي زند.
قطع به:
نماي نزديك: اعداد ديجيتال
11:17
قطع به:

داخلي- تنگه- روز
 

آرون نگاهي به آن مي اندازد... به عصب
قطع به:

داخلي- تنگه- روز
 

... عصب باريك و ورم كرده به نوبه خودش چشم به آرون دارد. براي آخرين بار آرون از خودش مي پرسد: «مي توني اين كارو بكني؟»
قطع به:

داخلي- تنگه- روز
 

چاقو را داخل بازويش مي كند و نزديك عصب مي برد، يك اينچ، دو اينچ، مثل اين كه بخواهد تار گيتار را بكشد. دردي غير قابل تصور تا مغز استخوانش تير مي كشد، مثل اين است كه بازويش را در پاتيلي از گدازه فرو كرده باشند...
تا اين كه آن را مي برد. از شوك درد به خودش مي لرزد و براي لحظه اي همه چيز را رها مي كند. سرش به جلو افتاده است. مغزش از درد تير مي كشد.
سرانجام سراغ آخرين بخش عمل جراحي اش مي رود و پوست مچش را بالا مي كشد و به ديوار تكيه مي دهد و آن را با چاقو مي برد. تكه اي غضروف روي تخته جراحي اش مي چسبد.
آرون غرق عرق است و نفس نفس مي زند، ‌اشك هايش مانع ديدش است، ‌لنزهايش مي افتند، ‌نفسش به سختي بالا مي آيد و خس خس مي كند، ‌به همان سادگي كه همه چيز شروع شد، ‌همه چيز تمام مي شود، ‌خودش را بالا مي كشد. او آزاد است...
تلوتلو خوران يك، دو، سه، ‌قدم از بازوي جدا شده اش فاصله مي گيرد...
سرش بر اثر ضعف و درد سرسام آور پايين مي افتد. نگاهش متوجه آگهي فوت و تولد دوباره اش مي شود. پاهايش مثل يك كره تازه به دنيا آمده تعادل ندارند و بي اراده به اين سو آن سو مي جنبند، ‌ما مي بينيم كه خون با نقطه نگاه او تلاقي مي كند و رنگ هاي تصوير جلوي ديد ما از او را نيز در بر مي گيرند.
آرون(نطق تكان دهنده اش خطاب به صخره): من قرار نيست اينجا... بميرم.
قطع به:
نماي نزديك:اعداد ديجيتال
صبح 11:34
قطع به:

داخلي- تنگه- روز
 

آرون سرش گرم جمع كردن وسايلش در كيسه پلاستيكي است. پارچه اي را كه براي محافظت از سرماي شب به گردنش بسته بود، باز مي كند. بازوي بريده اش را با روكش كيسه آب بسته بندي مي كند و بندش را نيز دور گردنش مي اندازد تا مانع از تكان خوردن آن شود. كيف، مخزن آب، دوربين و كيف چاقو را جمع مي كند. طنابش را مي گيرد و جمع مي كند و به طرف پايين تنگه به راه مي افتد. بي مقدمه مي ايستد و لحظه اي درنگ مي كند. بر مي گردد. دو عكس از صخره سنگ و دستش مي اندازد.
خداحافظ.
قطع به:

داخلي- تنگه- روز
 

حالا حركت، ‌انرژي و نيروي محرك زندگي دوباره به فيلم بازگشته است...
اين صحنه مثل آخرين روز زندگي ري ليوتا در فيلم رفقاي خوب است؛‌ سنگدل، سرخورده، دوباره فشار حيات و اين كه او از آن گور آزاد شده است، عميق تر و عميق تر، ‌پايين و پايين به سمت صخره سنگ هاي گرد. چند حركت متهورانه، ليز مي خورد و مي پرد، برخلاف اين كه تمام تلاشش را مي كند تا بهترين حركت را انجام دهد، ‌اما گاهي بازويش تكان سختي مي خورد و او مي ايستد و از درد زير لب مي غرد.
اما همان طور كه مي رود، صد فوت از طناب نيز به دنبال او كشيده مي شود. ما حركت مارگونه طناب را دنبال مي كنيم، در حالي كه ردي از خون را نيز روي ديواره هاي كوتاه مي بينيم.
مسير دره باريك و سراشيبي مي شود و نور خورشيد در آن تحليل مي رود، اما آرون توجهي به پيرامونش ندارد؛ چرا كه هدف مهم تري دارد. آرون به سمت جلو پيش مي رود، ‌دنباله طناب با حركات شلاقي سريع تر و سريع تر در طول ديواره و زمين با او همراه است.
قطع به:

داخلي/خارجي- سكوي كوهستاني- روز
 

در نهايت، ما به بالاي سكوي كوهستاني مي رسيم: خورشيد درخشان نيمروزي ما را در بر مي گيرد. سكويي كه در يك طرف به ديواري دويست فوتي مي رسد.
آرون براي بار اول در زندگي جديدش رنگ سبز را مي بيند. درست سمت چپ آرون و پايين پايش درختان پنج فوتي جا گرفته اند. آرون اينجا را به خوبي مي شناسد. او با نگاهش به دنبال قلابي كه پيش از اين در صخره كاشته شده بود بر مي گردد.
حالا مي تواند به پايين نگاه كند. در قسمت راست صخره شكافي عميق وجود دارد كه در زير آن گودالي از آبي كم عمق و نيمه خشك وجود دارد. خود زندگي. آرون مدام در ذهنش مي خواسته كه آنجا باشد. يك جفت بادخورك از درختي بيرون مي آيند و دور او مي چرخند. آرون تلوتلو خوران خودش را به لبه پرتگاه مي رساند و به پايين نگاه مي كند. به جاي اين كه از شكاف پايين برود، ‌مثل مسافري كه از سرزميني دور به ميهن بازگشته باشد، ‌آنجا را مي بوسد.
طناب را از هم باز مي كند، ‌پوست بدنش زير حرارت مستقيم خورشيد است. او هنوز نمي تواند پايين برود، هر كدام از گره هاي طناب را بايد با كمك دندان و يك دستش بكشد و باز كند. اما اگر به آن نرسد، قطعاً‌ مي ميرد.
ناگهان با شنيدن صدايي دست مي كشد.
او مي تواند صداي كشيده شدن چيزي را روي زمين بشنود... صداي كرت كرت... طنابش در كنار صخره و در حال سقوط است با چنان سرعتي به طرف طناب مي رود كه زمين مي خورد فقط چند قدم مانده است تا طناب از لبه صخره به پايين بيفتد كه آن را مي گيرد. آينده اش داشت از صخره سقوط مي كرد.
قطع به:

خارجي- تنگه- روز
 

ما تقريباً شش طبقه پايين تر از آرون هستيم و او را در بالاي دره مي بينيم كه از لبه صخره آويزان شده است.
يك چيزي درست نيست. آويزان شدن براي آرون كار مشكلي است و او خيلي خوب مي داند كه با يك دست ريسك اين كار بالاست. دست آسيب ديده اش به لبه صخره برخورد مي كند. يك باره شروع به پايين آمدن مي كند. تندتر و تندتر، به قدري سرعتش زياد است كه از كنترل خارج شده است.
و سرانجام با سرعتي سرسام آور با آب برخورد مي كند.

داخلي- زير آب- روز
 

ما پايين هستيم، زير آبگير، آرون با صورت به آب برخورد مي کند.
قطع به:

خارجي- نماي نزديك- روز
 

پاهايش به نرمي كف شن را لمس مي كند، ده فوت حاشيه آبگير...
قطع به:

خارجي- آبگير- روز
 

... او كوه نورد فوق العاده اي است و حتي در شرايط فعلي اش هم خيلي خوب صعود كرده است. آبگير گل آلود است، ‌موجودات مرده و حشرات در آنجا خشك شده اند، ‌عمق آب حداكثر دو اينچ است.
آرون بطري اش را داخل آب مي كند، ‌آن را پر مي كند و دهانش را داخل آب مي كند، سرش را مي شويد، ‌مي نوشد و بيرون مي ريزد، مي نوشد و در دهانش غرغره مي كند، ‌دوباره حشرات را نيز همراه با آب مي نوشد. حتي تخم وزغ و همه چيز را. مقداري خون در كنارش جاري شده است، ‌آرون نقشه اش را بيرون مي آورد، ‌در حالي كه نقشه خروجش را بررسي مي كند. در سمت راستش گذرگاهي طويل قرار دارد.
نقشه را بررسي مي كند... راه درازي در پيش دارد، ‌اما او تواني ندارد، چيزي در اين فاصله وجود ندارد.
قطع به:

خارجي- (نماهاي گوناگون) تنگه- روز
 

آرون در طول راه پيمايي اش هر چيزي را كه وزنش را زياد و ادامه راه را برايش مشكل مي كند، زمين مي اندازد؛ تجهيزاتش، قلاب ها، ‌هدفون، ‌بخشي از وسايلش مثل ماري بي جان به دنبالش روان هستند. تا جايي كه مي تواند سعي مي كند تا در زير سايه صخره هاي بزرگ حركت كند.
قطع به:

خارجي- تنگه هورس شو- روز
 

در نهايت به همان گالري بزرگي كه در آغاز فيلم ديديم، مي رسد. يك ديوار بزرگ سيصد فوتي با تصويري از صدها ابر انسان با شانه هايي پهن كه در سايزهاي بزرگ با سايه هايي تيره و قرمز اخرايي روي ديوار ترسيم شده است.
به نظر مي رسد كه هيكل ها سربرگردانده اند و به او نگاه مي كنند. آرون همين طور كه از كنار ديوار مي گذرد، به آنها اداي احترام مي كند و به راهش ادامه مي دهد.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 102



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.