اين گروه خشن WILD BUNCH(قسمت سوم)

تورنتون (بعد از مکثي طولاني، آرام): بهترين (بعد) هيچ وقت گير نمي افته. (بعد از دقيقه اي) و اگه شماها کارتون رو ياد نگيرين هيچ وقت هم گير نمي افتين. کافر: اون موقع ها چطور بود- (تورنتون نگاهش مي کند) مي دوني - روزهاي قديم؟ من خودم از بهار پيش اومدم اينجا.
چهارشنبه، 24 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اين گروه خشن WILD BUNCH(قسمت سوم)

 اين گروه خشن WILD BUNCH(قسمت سوم)
اين گروه خشن WILD BUNCH(قسمت سوم)


 






 

خارجي - صحرا - روز
 

133. دِک تورنتون و جايزه بگيرها دور آتش نشسته اند و مي خورند.
تي.سي: فکر مي کني چقدر بهشون نزديکيم؟
تورنتون: خيلي نزديک نيستيم...اونها الان ديگه از مرز گذشتن.
کافر: دِک - تو با پايک بودي- مي دوني با چطور آدمي طرف هستيم؟
تورنتون (بعد از مکثي طولاني، آرام): بهترين (بعد) هيچ وقت گير نمي افته. (بعد از دقيقه اي) و اگه شماها کارتون رو ياد نگيرين هيچ وقت هم گير نمي افتين.
کافر: اون موقع ها چطور بود- (تورنتون نگاهش مي کند) مي دوني - روزهاي قديم؟ من خودم از بهار پيش اومدم اينجا.
تورنتون (بعد از مکثي طولاني): مي توني پا رکاب بشي يا خفه خون بگيري - خودت انتخاب کن -
کافر (بعد از مکثي طولاني): اون چي کار مي کنه؟
تورنتون: من قراره همين رو بفهمم.
کافر: شايد از هم جدا بشن.
تورنتون: نه - اون گروه نه. اونها دوباره سعي مي کنن کاري بکنن.
تي.سي: از کجا مي دوني؟
ولي تورنتون جوابي نمي دهد

خارجي - کمپ پايک - شب
 

134. پايک و داچ کنار هم خوابيده اند و به صداي نواختن گيتار انجل گوش مي دهند. براي دقايقي طولاني ساکت هستند، بعد:
پايک: تو سوونورا يه معدن نداشتي؟
داچ: آره، من تو در آوردن نقره کمک مي کردم - اونجا چيزي نداره جز يه دستمزد روزانه، البته اگه هنوزم کار کنه- که ديگه کار نمي کنه.
135. پايک متوجه مي شود راحت بودن کار غير ممکني است. کمي از درد به خودش مي پيچد و غلت مي خورد.
پايک: چرا از اونجا اومدي بيرون؟
داچ: تو چرا هنوز ادامه مي دي؟
پايک: من کار بهتري بلند نيستم - شايد چيز بهتري نخوام. (بعد از مکثي) اَه، نمي دونم با يه «بهتر» اگه بزنه تو چشمم چي کار کنم.
داچ (آرام مي خندد): پايک هيچ وقت بهش فرصت ندادي.
پايک (عصباني): تو طول يه سال بيشتر از تمام فرصتي که تو زندگيت گيرت بياد رو دور ريختم - ولي معنيش اين نيست که لازمه مثل من يه احمق باشي.
داچ بلند مي شود، يک سيگار براي خودش مي پيچد.
داچ: شريک تو هميشه سخت حرف مي زني.
پايک مي خواي چي بگم -؟
داچ: فقط برام سخنراني نکن.
هر دو ساکت هستند - بالاخره:
پايک: اينم آخرين کارم قرار بود باشه... من ديگه نمي تونم کار بهتري بکنم - دوست دارم يه کار حسابي بکنم - بعدش کنار بکشم.
داچ: از چي عقب بکشي؟ (پايک جواب نمي دهد) اصلاً براي اين کار بعدي فکري داري؟
پايک چشمانش را مي بندد و تکيه مي دهد.
پايک: پرشينگ مردهاش رو همه جا پخش کرده. اما از اون پاسگاه ها پول بهتري مي گيرن.
داچ: همچين اطلاعاتي خيلي شنيدنش سخته.
پايک(مي نشيند): خب - نگفتم که قراره آسون باشه، ولي مي شه انجامش داد.
داچ: اونها منتطرمون هستن.
پايک: من که راه ديگه اي بلند نيستم.
قطع به:

خارجي - کمپ تورنتون - شب
 

136. اکثر جايزه ها بگيرها خوابيده اند، فقط تورنتون و کافر بيدار هستند. تورنتون نشسته، دارد يک سيگار مي پيچد.
کافر: اگه رفته باشه مکزيک - دنبالش مي ريم؟
تورنتون: نه.
کافر: چرا؟
تورنتون: بر مي گرده.
کافر: هاريگان گفت تا سي روز -
تورنتون (بعد از دقيقه اي): همينو گفت.
قطع به:

137. خارجي - کمپ پايک - شب
 

داچ: بايد بد جوري به اون راه آهن ضرر زده باشي - کلي پول و وقت سر اون آدمهاشون گذاشتن.
پايک (براي آن خاطره لبخند مي زند): خُب، من گيرشون انداختم، دو سه بار - يکي بود به نام هاريگان - اون کارها رو به شيوه خودش انجام مي ده - پس باعث شدم راهش رو عوض کنه - وقتي همچنين کاري با يه آدم خشک مي کني- نمي تونه باهاش کنار بياد - بعد از اون مي خواد عوضت کنه - خوردت کنه- فقط براي اين که ثابت کنه حق داره - داچ آدم هاي زيادي هستن که نمي تونن تحمل اشتباه رو داشته باشن.
داچ: فکر کنم اسمش غروره -
پايک: فکر کنم - ولي اونها هيچ وقت نمي تونن اون غرور رو فراموش کنن - غروري که به اشتباه رفته - و يا ازش چيزي ياد بگيرن.
داچ (بعد از دقيقه اي): و تو - و من - از اشتباهمون امروز چيزي ياد گرفتيم؟
پايک: فکر کنم - ولي اونها هيچ وقت نمي تونن اون غرور رو فراموش کنن- غروري که به اشتباه رفته - و يا ازش چيزي ياد بگيرن.
داچ (بعد از دقيقه اي): و تو - و من - از اشتباهمون امروز چيزي ياد گرفتيم؟
پايک (آرام): خب اميدوارم چيزي ياد گرفته باشيم.
138. اسکايز مي رود طرف پايک، يک ليوان قهوه به او مي دهد دور مي شود.
داچ: کجا پيداش کردي؟
پايک (آرام): بيست سال پيش اون پيرمرد بي دندون هفت تيرکش ماهري بود - با من و تورنتون مي اومد - همه رو مي کشت - اطراف لانگري بوديم - يه جايي نزديک هاي بزرگراه قديمي گيرشون انداختيم... يه سري مهاجر سوئدي رو اون قدر ترسونديم که اَمون رو ازشون گرفتيم، حتي يه کلانتر هم تو اون منطقه نبود که بياد سراغمون - مي خندد، قهوه مي نوشد.
پايک (ادامه مي دهد): و اون عوض نشده - فرقش اينه که الان با يه قهوه آدم ها رو مي کشه.
داچ مي خندد و هر دو به عقب تکيه مي دهند و گوش مي دهند به:
139: انجل خودش را در ملحفه اش پيچيده و به ديوار تکيه داده. دارد يک آهنگ قديمي مکزيکي مي نوازد.
140. ليلي و تکتور هم بيدار شده اند و گوش مي دهند.
داچ (آرام): پايک منم هيچ راه ديگه اي ندارم.
ديزالو به:

خارجي - محوطه صحرايي شني - روز
 

141. پايک و بقيه (حالا لباس رزم پوشيده) از بالاي تپه شني بلندي مي گذرد. خسته و کثيف هستند.
کنار لبه تپه از اسب پياده مي شوند تا اسب هايشان را پياده به پايين ببرند.
142. شن ها روان هستند و پايين آمدن بسيار سخت است، آنها به خط شده اند. اسکايز آخرينشان است، اسب خودش، اسبي با بار و سه اسب ديگر را راهنمايي مي کند.
143. ناگهان اسکايز مي لغزد و سر مي خورد. مي افتد.
144. پنج اسب ديگر را با خودش به پايين مي کشد. نمي تواند خودش را کنترل کند، مي خورد به تکتور. تکتور هم زنجيروار بقيه را به زمين مي زند.
145. آنها سرعتشان بيشتر مي شود و توده اي خاک به هوا برمي خيزد. همه به سختي و در حالي که سرفه مي کنند، سعي مي کنند از جايشان بلند شوند.
146- تکتور مي ايستد، به اسکايز فحش مي دهد، بعد سنگي برمي دارد و مي زند به پيرمرد، او از پشت به زمين مي افتد.
147. پايک تکتور را مي گيرد و او را به کناري مي کشد.
پايک: ولش کن!
تکتور (خشمگين): ما رو مي کشه - از شرش خلاص شو!
پايک (عصبانيتش بيشتر مي شود): از شر هيچي خلاص نمي شيم - ما با هم هستيم - عين قبل - وقتي با يک نفر هستي، باهاش مي موني! (تکانش مي دهد) اگه نمي توني اين کارو بکني، از يه حيوون هم بدتر هستي - کارت تمومه - کارمون تمومه - همه مون!
تکتور در سکوت نگاهش مي کند.
148. پايک مي خواهد سوار اسبش شود. پايش را مي گذارد در زين، کمي تاب مي خورد. چرم از جا در مي رود و مي افتد زير پاي حيوان. او که از پشت افتاده داد بلندي مي زند.
149. بقيه در حالي که دارند سوار مي شوند، نگاهش مي کنند. داچ که آماده سوار شدن است کمي مردد مي شود، ولي نمي رود کمکش.
150. پايک خودش را بلند مي کند. هيچ کس به کمکش نمي رود و او هم انتظار کمک ندارد. وقتي پشت حيوانش را مي مالد و چرم پاره شده را سر هم مي کند، بدبختي اش کاملاً مشخص است.
151. ليلي و تکتور پوزخندي مي زنند. اسکايز رو مي گرداند.
تکتور (با حالتي کشيش وار): برادر ليلي «برادر پايک: گويا نياز به کمک داره.
ليلي: پا رکابي «برادر پايک» و اسکايز پير آدم رو به اين فکر ميندازه که خوب نيست بره دنبال يه کار ديگه بگرده.
تکتور (ناگهان سر پايک فرياد مي زند): وقتي حتي سوار اسبت هم نمي توني بشي، پس چطوري مي توني طرف کسي رو بگيري؟
152. پايک نگاهشان مي کند، بعد سوار اسبش مي شود، دردش را پنهان مي کند. چند ثانيه اي طول مي کشد تا خودش را روي اسب محکم کند. در پس زمينه داچ را مي بينيم که روي اسبش تاب مي خورد.
پايک: ما دو ساعتي تا سانتا کاتريناز فاصله داريم.
مي گردد و مي رود طرف کوهستان، بقيه دنبالش مي روند.
153. اسکايز کنار پايک مي تازد.
اسکايز: اون حرف هايي که درباره کنار هم بودن به پسره زدي حرف هاي درست و حسابي اي بود (پايک جوابش را نمي دهد) اون گروچ يا آخرش منو مي کشه - يا من اون رو - (بعد) احمق لعنتي پيري مثل من نمي ارزه دنبال خودمون بکشيمش.
پايک: با هم شروع کريم - با هم تمومش مي کنيم.
اسکايز: به خدا من هم همين رو مي بينم - من هميشه اين طوري بودم... از بابت دِک متأسفم - هيچ وقت فکرش رو نمي کردم اين طوري بشه. (پايک جوابي نمي دهد) تو سن را فائل پسرم - چطور بود؟
آنها براي مدتي در سکوت مي رانند تا پايک به اين حرف فکر مي کند، بالاخره:
پايک: پسرت؟
اسکايز: لي ديوونه - پسر دخترم - آدم زياد با هوشي نبود، ولي پسر خوبي بود - خوب از پس کار بر اومد؟ بهش گفتم فقط حرف آقاي بيشاپ رو گوش کنه - خوب کنار اومد؟
پايک (بعد از مکثي طولاني): خوب بود - (بعد) چرا نگفتي نوه ته؟
اسکايز: خب تو به اندازه کافي فکر و خيال داشتي - اون بايد مثل خودش کار خودش رو مي کرد - فقط مي خواستم بدونم برات مشکل درست نکرده باشه - وقتي اوضاع خراب شده در نرفته باشه-
پايک (بعد از دقيقه اي): نه - خوب کار کرد... خوب بود.
ديزالو به:

خارجي - مرز (محوطه آب گذر راه آهن) - روز
 

154. تورنتون و جايزه بگيرها به دنبال رد گروه خشن هستند. گرمشان است، خسته اند و به جز تورنتون همگي بيمناک هستند.
کافر تورنتون را صدا مي زند:
کافر: اون آب گذر - جاي خوبيه که توش کمين کنن.
تورنتون: برو - برو ببين!
کافر مردد است، چشمانش از ترس گشاد شده. تورنتون اسلحه اش را مي کشد، ضامنش را مي زند.
تورنتون (وحشيانه): برو ديگه!
کافر جلو مي رود.
تورنتون (به بقيه): دفعه ديگه از هر کدومتون نظر خواستم، مي پرسم - تا نظر نخواستم، دهنتون رو مي بندين و هر چي مي گم انجام مي دين!
 
کافر (رو مي گرداند): خبري نيست-
155. تورنتون مي رود زير آب گذر، مي ايستد، پياده مي شود، بقيه به دنبالش.
کافر: از اينجا به بعد مکزيک شروع مي شه آقاي تورنتون.
تي. سي: دنبالمون هستن؟
تورنتون: نزديک ترين شهر کجاست؟
کافر (اشاره مي کند): آگو ورودي - دو سه روز راه. (بعد به خلاف جهت اشاره مي کند) جَروز - پنج شيش روز رفتن يه ضربه.
تورنتون: تو آگو ورودي چه خبره؟
کافر: مکزيکي هان - چه خبر مي خواد باشه. (بعد سريع تا تورنتون رو مي کند بهش) مقر جنگجوهاي هورتاس که دارن با اوبرگون ها مي جنگن، يه ياغي قديمي به نام ماپاچي سرکرده شونه.
تورنتون فکر مي کند، بعد سوار اسب مي شود و به طرفي که از آن آمده بودند، مي رود.
کافر: دنبالمون نيستن؟
تورنتون: نه - صبر مي کنيم.
تي.سي: چقدر آقاي تورنتون.
تورنتون: بيست و هشت روز.
ديزالو به:

خارجي - ملکي نابود شده (سَن کارلوس) - روز
 

156. ياغيان در روستايي که پر از آدم هاي روح شکل است مي تازند، چهار پنج بچه گريه مي کنند، لاشخورها بالاي سر چهار مردي که از درخت به دار آويخته شده اند هستند. در دوردست کوهستان ديده مي شود.
انجل اسبش را به پايک مي رساند.
داچ (به پايک): اينجا چيز زيادي پيدا نمي کنيم. هرتاي لعنتي اينجا رو خالي کرده.
انجل (به اسپانيايي): اون يه خائنه. (بعد) دهکده من اون بالاست... وسط کوه ها.
پايک: خب؟
انجل: مي خوام خانواده م رو ببينم... مي توتم سريع برم و فرداي اين که شما آگو وردي بودين خودم رو بهتون برسونم.
پايک: چطوري؟
انجل: از اين طرف برين، بايد وقتي به جنوب مزرعه رسيدين برين سمت شرق... راه عبور از کوهستان رو بلدم.
داچ: اگه راه کوتاه تري بلدي...نشونمون بده.
انجل نگاهش را مي گيرد و مدتي سکوت مي کند.
پايک: خجالت مي کشي ما مردمت رو ببينيم؟
انجل (صادقانه): آره... اونها از زندگي بيرون دهکده من چيزي نمي دونن.
پايک و داچ هر دو به آرامي مي خندند، بعد پايک کنار آب خوري از اسبش پياده مي شود و آب مي نوشد.
پايک: اگه به منه مي توني بري.
ليلي (از اسب پياده مي شود و به آنها مي پيوندد.): اگه به منه - اون مي ره و ديگه بر نمي گرده.
داچ: منم همين رو مي گم.
پايک: انگاري حرفم رد شد.
157. تکتور به آنها مي پيوندد.
تکتور (از اسب پياده مي شود): مشکل چيه؟
پايک: مي خواد تنهايي مردمش رو ببينه - فکر مي کنه ما تو آدم هاش جا نداريم.
ليلي (تکتور کنار اسبش آب مي نوشد): فکر کنم مي تونه يه ضرب بره جهنم.
تکتور: احتمالاً يه سري از آدم هاشون رو بياره کمين ما.
داچ: و چي ازمون بگيره؟
تکتور فکر مي کند، جوابي ندارد.
پايک (به انجل): مي خواي چطوري باشه؟
انجل (بعد از مکثي طولاني): من شما رو به دهکده م دعوت مي کنم - به خونه م. (بعد به تکتور و ليلي نگاه مي کند) خشونت بي مورد - بي ادبي بي مورد کنين کشتمتون.
تکتور براي دقيقه اي بدون هيچ عکس العملي نگاه مي کند.
انجل نگاهشان مي کند. سوار مي شود، مي رود به طرف کوهستان.
ديزالويه.

خارجي - رودخانه خشک - روز
 

158. تورنتون و جايزه بگيرهايش از جايي که باک مرده، رد مي شوند. مردان خسته هستند، برخي تقريباً دارند از نا مي روند.
تي.سي: اگه دست از پا درازتر بر گرديم هاريگان مي کشتمون
تورنتون (با آرامش): اونها بر مي گردن - و ما منتظرشون مي مونيم.
کافر (غرغر کنان): بايد دنبالشون بريم-
تورنتون سربلند مي کند، به کافر نگاه مي کند، کافر سريع نگاهش را مي گيرد.
تورنتون: چيزي گفتي؟
کافر سريع دستش را بالا مي برد و سر تکان مي دهد. بعد از يک لحظه:
کافر: مي گن فردي اسکايز هم با اونهاست - تو با او هم پياله بودي، نه آقاي تورنتون - تو و پايک و اون پيرمرده؟
ولي تورنتون مي رود و جوابي نمي دهد:
برش به:

خارجي - دهکده انجل - روز
 

159. تکتور و ليلي روي زمين نشسته اند، دارند به خواهر سيزده ساله انجل، دختر بچه اي دوست داشتني که مشغول بند بازي ميان انگشتانش است نگاه مي کنند. هر دو سرشان گرم است، ولي حواسشان جمع است، کاملاً خيره دختر کوچولو هستند. هر سه بلند مي شوند وقتي که:
160. کارمن، مادر انجل، از کنار اجاقي که دارد رويش غذا درست مي کند صدا مي زند:
کارمن: ميها - تير گام آگو پور لو فيرجولس!
دختر بلند مي شود، به هر دو نفرشان سطل مي دهد و مي بردشان به طرف کناره رودخانه. (زيبايي طبيعي اين منطقه بايد با ساير مناطق فيلم در تضاد باشد. دهکده و ساکنانش کاملاً در تضاد با دنياي گروه خشن هستند).
161. انجل و پايک زير آلاچيقي به همراه دون خوزه، پدر بزرگ انجل، نشسته اند و در سکوت نظاره مي کنند. اسکايز کمي از آنها دورتر است. انجل خيره شده، چشمانش حاکي از درگيري دروني است. پايک آرام مي خندد، تماشا مي کند.
پايک: باورش سخته.
دون خوزه: نه خيلي سخت - همه ما آرزو داريم دوباره بچه بشيم. حتي بدترين هامون - احتمالاً اوني که از همه مون بدتره.
پايک (به خودش نگاه مي کند): پس ما رو مي شناسي-
دون خوزه: من فقط خودم رو مي شناسم- کجا بودم، چي کار کردم.
پايک: دوست داري با ما هم رکاب شي پيرمرد؟
بعد از دقيقه اي چشمان پيرمرد مي درخشد از نگاه به:
162- 163. داچ و سه روستايي دارند يک قاطر را نعل مي کنند. هرچهار تا سرشان کمي گرم است و دارند از اين که قاطر دارد بد قلقي مي کند لذت مي برند.
دون خوان: نه - من ديگه پير شدم (تقريباً نفرين کنان، اشاره به اسکايز) پيرتر از اوني که حتي کنار دست اين پيري باشم.
165. اسکايز مي خندد و مي نوشد.
اسکايز: شريک تو اون قدرها هم پير نيستي.
166. انجل مي ايستد، رو مي کند به آنها.
انجل (تلخ): و سربازي که پدرم رو کشت - اسمش چي بود؟
دون خوان: اونهايي که کشتنش خيلي زياد بودن، پدرت مثل يه مرد مرد - اسم، تو اين جور موارد کمکي نمي کنه. (به پايک با افتخار) من يکي رو کشتم! (پايک نگاهش مي کند) دروغ گفتم - در رفتم -
اسکايز: جو - به خدا دوستت دارم. آدمي که راست مي گه رو دوست دارم.
انجل (بي تاب): و رئيسشون - اسمش چي بود؟
دون خوزه (بعد از دقيقه اي): ماپاچي.
انجل: اسمش برام کافي نيست.
پايک: نيروهاي فدرال - اونها کمکي بهتون نمي کنن -
دون خوزه: اونها قبلاً نيروهاي فدرال بودن! - از طرف هر دوتاي خائن - هفت تا از روستايي ها رو کشتن - اسب ها و ذرتمون رو دزدين - همه هم به نام هورتا، قاتل رئيس جمهور فرانسيس آي. مادرو - تو مکزيکو - الان تو دوران بدي هستيم.
انجل (بعد از مکثي طولاني): و ترزا؟
دون خوزه: رفته.
انجل (زير لب): اونو بردن؟
دون خوزه: نه - اون چون خودش مي خواست باهاشون رفت. اون زن ماپاچي شد - خندان و عاشقانه رفت. انجل مي داند اين حرف درست است، رو مي گرداند و مي رود پايک چشمش به اوست.
167- دون خوزه يک بطري به اسکايز مي دهد، اسکايز مي نوشد، بعد آن را به پايک مي دهد.
دون خوزه: براي انجل اون دختر مقدسي بود. براي هميشه مي تونست بپرستتش - با موسيقي و گل - ولي ماپاچي مي دونست اون يه ميوه تازه ست، صبر کرد تا برسه...
پايک: پس انجل تو رويا بوده - اونم وقتي که ماپاچي ميوه رو مي خورده-
دون خوزه: همين طوره - (بعد) شما هم داشتين - رويا؟
پايک: کلي - ميوه هم بوده.
اسکايز (بلند مي خندد): معلومه که داشته جو.
پايک: پيرمرد هيچ وقت نتونستم براي تو چيزي جور کنم.
دون خوزه (به پايک): کدوم رو ترجيح مي دادي، مزه يا رويا؟
پايک: وقتي مي خوابم رويا مي بينم - وقتي مي خورم که گرسنه ام.
دون خوزه: (همراه اسکايز مي خندد): که اين طور - تو و ماپاچي - و من -
168. انجل دور از آنها شاهد غروب آفتاب بر فراز دهکده است.
169. تکتور و ليلي دارند آب مي برند، حالا چندين کودک خندان دوره شان کرده اند.
170. داچ و سه مرد پير سعي دارند نعل قاطر را بزنند.
171. مادر انجل و مادربزرگش و ساير زنان روستايي دارند آشپزي مي کنند و:
172. پايک، اسکايز و پدر بزرگش دارند مي خندند.
173. انجل رو مي گرداند، ناگهان در چشمانش اشک جمع مي شود. بعد مي رود طرف پدر بزرگش.
انجل: ماپاچي کجاست؟
قطع به:

خارجي - محوطه راه آهن - سن رافائل - روز
 

174. تورنتون دارد جايزه بگيرها را با خودش به يک خوابگاه مي برد. خيلي وقت است که سوار اسب هستند. مردان خسته و تلخ اند. ناگهان کافر اسلحه اش را مي کشد و از پشت تورنتون را نشانه مي گيرد. براي لحظه اي به نظر مي رسد مي خواهد شليک کند، اما تورنتون خودش را جمع مي کند و اسبش را به گوشه اي هل مي دهد:
175. هاريگان از دفتر ايستگاه بيرون مي آيد. منتظر است. اسلحه کافر غلاف شده.
تورنتون: همه تون جلو برين.
و همگي به طرف هاريگان مي روند در حالي که:
قطع به:
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 103



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.