از بيرجند با عشق

براي ما ايراني ها نگاه کردن به خود از چشم ديگران هميشه جذاب بوده است، مخصوصاً اگر اين «ديگران» چشم هاي تيزبيني داشته باشند و عيب و هنر ما را يک جا تحويلمان دهند. کتاب «از بالا بلندي هاي ايران» (From Persian Uplands) را يکي از همين ديگران نوشته است. «اف . هيل» - موسس انگليسي بانک شاهي شعبه بيرجند- نامه هايي را که در مدت اقامتش در ايران به نامزدش «اِم» نوشته، دراين کتاب جمع کرده است؛ نامه هايي که راوي زندگي
پنجشنبه، 25 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از بيرجند با عشق

از بيرجند  با عشق
از بيرجند با عشق


 

مترجم: احمد شيرازي نيا




 
گزيده هايي از ترجمه چاپ نشده نامه هاي نخستين رئيس انگليسي بانک شاهي بيرجند به نامزدش
براي ما ايراني ها نگاه کردن به خود از چشم ديگران هميشه جذاب بوده است، مخصوصاً اگر اين «ديگران» چشم هاي تيزبيني داشته باشند و عيب و هنر ما را يک جا تحويلمان دهند. کتاب «از بالا بلندي هاي ايران» (From Persian Uplands) را يکي از همين ديگران نوشته است. «اف . هيل» - موسس انگليسي بانک شاهي شعبه بيرجند- نامه هايي را که در مدت اقامتش در ايران به نامزدش «اِم» نوشته، دراين کتاب جمع کرده است؛ نامه هايي که راوي زندگي مردم بخشي از مردم ايران در دوران زوال پادشاهي قاجار است. نويسنده کتاب، اولين نامه را در مسير رسيدن به ايران از «عشق آباد» ترکمنستان مي نويسد و در آخرين نامه دوباره به لندن، زادگاهش برگشته است. در فاصله پنج سال بين اين دو نامه - 1292 تا 1297 خورشيدي- او بيشتر ساکن بيرجند است و فقط گاه گاهي سفري به اطراف مي کند. البته در طول همين سال ها جنگ جهاني اول هم در مي گيرد و ذهن نويسنده انگليسي را بيشتر مشغول جبهه هاي نبرد در کشورش مي کند. مخصوصاً اينکه نامزدش هم عضو صليب سرخ شده و در بيمارستان هاي جنگي مشغول است. به هر حال اين کتاب را يک بار «دکتر محمد حسن گنجي» باعنوان «نامه هايي از قهستان» ترجمه کرده که در آن فقط نامه هاي که از بيرجند نوشته شده اند منتشر شده.
از بيرجند با عشق

ام عزيز!
 

فردا پيش از غروب آفتاب، بار ديگر در ايران خواهم بود، زماني که از من پرسيدي آيا به راستي از بازگشت به ايران خوشحالم يا نه، شانه ام را بالا انداختم و به جوابي چند حاکي از بي تفاوتي اکتفا کردم. بالاخره آدم بايد نوعي درآمد براي امرارمعاش داشته باشد و بحث اصلي در همين مقوله است. ما بقي، نظرهاي موافق و مخالفي است که نهايتاً وقتي آنها را جمع بندي کني، حساب و کتاب به خوبي تراز مي شود. کندن از خانه و زندگي، به ويژه لحظات وداع، دشوار است. بسياري از آداب و رسوم و فضاي فرهنگي بايد رها شوند. چنين به نظر مي رسد که با رفتن به ميانه فرهنگ ديگر، بسياري از لذت هاي حسي و ادراکي که دوران کودکي انسان را تشکيل داده اند از دست خواهد رفت چرا که اين فرهنگ فاقد همه آن چيزهاي است که برايت لذت بخش بود. در ايران نمي توان به اپرا رفت يا به سمفوني بتهوون گوش داد، سري به آکادمي زد يا در رودخانه قايق راني کرد يا مسائل داغ روز را در گوشه دنجي، کنار شومينه به بحث نشست.
زماني که اين نامه را مي خواني، قيافه ات را پيش خودم مجسم مي سازم. سرت را به عقب بر مي گرداني، ابروها را بالا مي بري، نشانه هايي از تبسمي بردبارانه در نگاهت و لبخندي از قاطعيت بر لبانت ظاهر مي شود و دوباره مي پرسي: «خوشحالي که مي روي؟» البته که خوشحالم اما دلم مي خواست که تو نيز همراهم بودي.
عشق آباد، پانزدهم آگوست 1913 (بيست و چهارم مرداد 1292)

ام عزيز!
 

ورودم به مشهد چيزي شبيه به شيوه سفر در قرن هفدهم انگلستان بود. امشب به گذشته ها باز گشته ام اما نه به طور کامل، چرا که خيمه و خرگاه کوچکم از بسياري جهات، نشانه هايي از زندگي مدرن اروپايي به خود گرفته است. مشهد با جمعيت زائران مرده و زنده اش در تاريکناي دشت گم شده است و آنچه مانده همانا خاطره محوي است. گنبد طلايي، آن ديهيم فروزان مقدس ترين زيارتگاه ايران نيز ميان دشت ناپديد شده است. زائران که بيشترين آنها را مرداني پير و سالخورده تشکيل مي دهند، به زيارت آن مي شتابند و تعجيل آنها شايد بدين معناست که با وصول به مقصود، عمرشان نيز چونان شعله اي بر بال پروانه به پايان رسد.
اين روزها از روي خاربن ها خواهي گذشت، نسيمي را که از روي تپه ها مي خيزد تنفس مي کني و از خود مي پرسي که چرا آدم بايد هميشه در شهرها زندگي کند. من نيز، بار ديگر تپه هاي خود را يافته ام. آنها پوشيده از خاربن نيست، بل، اکثر برهنه و عريان اند و طعمه خورشيد. دشت ها به استثناي چند دره با اقبال، خشک و بي آبند و جز تکه هايي از گياهان خرد کويري که شترها از آن تغذيه مي کنند، زينت و زيبي ندارند. در اينجا از مه و شبنم بامدادي خبر نيست. هوا صاف و شفاف است. جهان ساده و روشن است. همه چيز عريان، ساده و طبيعي است. نهايتاً تنهايي است که بر فراز تپه ها جاي گرفته و روحي را مي نمايد که بر ابديت سايه افکنده است. با اين همه غبطه بوته زاران تو را مي خورم اما تو نيز، شايد برخي اوقات، نسبت به بيابان هاي من غبطه مي خوري؛ «اين گونه نيست؟»
رباط طرق، اول سپتامبر 1913 (دهم شهريور 1292)
از بيرجند با عشق

ام عزيز!
 

از شامگاه ديروز تا شش بامداد امروز يکسره روي زين بوده ام... آرام به حرکت خود ادامه داديم و شبي دراز و خنک پيش روي داشتيم. قاطرها با پوزه هايشان با تأني و گام هاي کوتاه پيش مي رفتند. ماه براي لحظه اي درخيزاب ابري گم شد و ما را در نيمه اي از تاريکي فرو برد. شعله خرد چپق هاي قاطرچي ها تنها نقطه روشن در اين فضا بود. سوار سالاران که پشت سرم در حرکت بود، ناگهان زد زير آواز. فرياد بود با کشش هاي بلند، آوازي مشحون از ناکامي عشق، سرشار از تحرير و چهچهه که موسيقي اين مردم را توصيف مي کند. زماني که از خواندن باز ايستاد از وي خواستم که به آوازش همچنان ادامه دهد و اندکي نيز از وي فاصله گرفتم. صداي خوبي داشت اما اين فاصله لازم بود تا آوازش براي گوش يک اروپايي نرمتر جلوه کند.
عمراني، هشتم سپتامبر 1913 (هفدهم شهريور 1292)

ام عزيز!
 

آخرين نامه اي که دو ماه پيش برايت نوشتم، شب ورودم به بيرجند بود. بامداد روز بعد که وارد دره بيرجند شدم و چشمم به بخشي از شهر افتاد، احساسي در من شکل گرفت که هرگز فراموشش نخواهم کرد. شهر دقيقاً همانند ديگر توقفگاه هاي کاروان رو، تيره رنگ مي نمود. اين حس با نزديک تر شدن به تپه هاي خشک و عريان که در دامنه آنها مجموعه اي از خانه هاي کوچک تو در توي گِلي و گچي با سقف هاي گنبدي و ديواره هاي محقر بنا شده بود قوت گرفت. زماني که مورد پيشباز دوستانه اي قرار گرفتم و محل راحتي در اختيارم گذاشته شد اندکي تسکين يافتم و احساس اوليه به تدريج جاي خود را به ديگري سپرد.
بيرجند آنچنان شهر وحشتناکي که در يکي، دو هفته نخست به نظر رسيده بود، نيست. احساسم در حقيقت به گونه آدمي است که در سردابي که فکر مي کرد تهي است، شي ء با ارزش پوشيده از گرد و غبار پيدا کرده باشد.
بيرجند، يازدهم نوامبر 1913 (بيستم آبان 1292)
از بيرجند با عشق

ام عزيز!
 

محل مسکوني جديدم را به تدريج قابل سکونت ساخته ام و اخيراً نيز يک قالي به بهترين کارگاه قالي بافي منطقه که بر حسب اتفاق نزديک به خانه ام قرار دارد، سفارش داده ام. دو هفته پيش از کارگاه ديدن کردم و يک قالي نفيس که نزديک به اتمام بود، برگزيدم. اندازه قالي حدود 14 يارد مربع خواهد بود، سه ماه بافت آن زمان خواهد گرفت و 25 پوند برايم هزينه بر خواهد داشت. در هر اينچ مربع، 90 پيچ يا گره وجود دارد و 16 رنگ ثابت نيز در آن به کار گرفته مي شود و در استفاده معمولي 20 سال دوام خواهد داشت.
يک ايراني، نگران اين نيست که پولش را صرف خريد قالي کند چرا که روي آن مي نشيند، نماز مي خواند و سفره اش را روي آن پهن مي کند. بنابراين زماني که کف اتاق با قالي مفروش است، اين اتاق تقريباً آراسته مي نمايد. حُسن اين صنعت را مي توان از اين دست سنجيد. قالي ايراني از نقطه نظر بافت، دوام، ظرافت طرح و رنگ آميزي در نوع خود از بهترين در جهان به شمار مي رود. قالي هايي که در اين منطقه بافته مي شوند با توجه به ويژگي هاي خود از کيفيت خوبي برخوردار هستند. تقريباً تمام قالي ها را راهي بيرجند مي کنند و آنگاه آنها را براي فروش و صدور به مشهد مي فرستند. صنعت قالي، مستقيم يا غير مستقيم، در تأمين زندگي بيشتر مردم نقش دارد.
بيرجند، هفدهم نوامبر 1913 (بيست و ششم آبان 1292)

ام عزيز!
 

اينک به شهر بازگشته اي و از اينکه به دور از تمدن زندگي مي کنم، به حالم افسوس مي خوري. خوب مي داني که هر بار لندن را ترک مي کنم، اين شهر چه جذابيتي برايم پيدا مي کند.
در مقابل، آنچه در زندگي روزانه اينجا، مرا تحت تأثير قرار مي دهد، بي اعتنايي ما شهروندان اروپايي به زندگي روزمره است. دانش فني ايراني سنتي است و به صنايع دستي و اشکال مختلف کار منحصر شده است. کارش در دکه ها، خيابان ها يا مزارع اطراف شهر و روستايش انجام مي گيرد. اجناسش را در کوچه ها و خيابان ها به معرض فروش مي گذارد. اگر پسرکي تمايل به بافندگي داشته باشد. چاره اي جز اين ندارد که به کار بافنده چشم بدوزد يا بر جاي او در کارگاه بافندگي تکيه زند. پنبه پاک کني، نخ ريسي، پشم ريسي و رنگرزي از مناظر آشنا در پيش چشم اوست. اگر طالب پيشه کلاهدوزي است، هان ناظره کن ! استاد را که در دکانش نشسته است و در صورت تمايل مقابل دکانش مي ايستي و نظاره مي کني تا خستگي به سراغت آيد.
آنگاه که خدمتکارت براي خريدن نان نزد ناوايي مي رود يا جهت خريدن شيريني سراغ قنادي را مي گيرد، به عينه ملاحظه مي کند که هر چيزي چگونه و از چه موادي ساخته مي شود.
 
 مي داند که گندم از کجا مي رسد و چگونه آرد مي شود... از هر آنچه در شهرش مي گذرد که گندم از کجا مي رسد و چگونه آرد مي شود... از هر آنچه در شهرش مي گذرد کم و بيش مطلع است. راستي کدام يک از ما قادر به چنين کاري هستيم؟ تجارت ما آن چنان متنوع است که تنها آدم هاي دست اندر کار سر از آن در مي آورند. فنون و صنايع ما بر چنان نظمي علمي پايه گرفته است که تنها افرادي که در اين زمينه اختصاصاً دست به مطالعه زده اند به رمز و راه آن آگاهند. نمايشگاه ها بر پا مي کنيم تا به مردم آموزش دهيم که اين چيزها چگونه درست شده اند و موزه هآنگاه که خدمتکارت براي خريدن نان نزد ناوايي مي رود يا جهت خريدن شيريني سراغ قنادي را مي گيرد، به عينه ملاحظه مي کند که هر چيزي چگونه و از چه موادي ساخته مي شود. مي داند که گندم از کجا مي رسد و چگونه آرد مي شود... از هر آنچه در شهرش مي گذرد که گندم از کجا مي رسد و چگونه آرد مي شود...
از هر آنچه در شهرش مي گذرد کم و بيش مطلع است. راستي کدام يک از ما قادر به چنين کاري هستيم؟ تجارت ما آن چنان متنوع است که تنها آدم هاي دست اندر کار سر از آن در مي آورند. فنون و صنايع ما بر چنان نظمي علمي پايه گرفته است که تنها افرادي که در اين زمينه اختصاصاً دست به مطالعه زده اند به رمز و راه آن آگاهند. نمايشگاه ها بر پا مي کنيم تا به مردم آموزش دهيم که اين چيزها چگونه درست شده اند و موزه ها را با آنچه زير آسمان کبود پيدا مي شود، پر مي کنيم و هيچ کدام از ما هرگز نمي پذيريم که از موزه اي ديدن کرده باشيم. آيا به گونه اي شگفت آور و مغرورانه ما آدم هاي جاهلي نيستيم؟
اما بر اين باورم آنچه را تاکنون در نامه خوانده اي تو را به کج خلقي با من برانگيخته است، بنابراين نامه را در همين جا به پايان مي برم و آنگاه که کج خلقي، زيبا به نظر مي آيي. تحت تأثير قرار مي گيرند و درحقيقت صحنه هايي که در آن لحظات اوج مصيبت شکل مي گيرد، انسان را از آن رويدادهاي بسيار غم انگيز تکان مي دهد. شبيه گردانان، پوششي فرضي به سان اعراب قرن هفتم ميلادي به تن کرده و همچون آنان سلاح به دست گرفته اند. از صحنه آرايي خبري نيست و موسيقي برنامه را تنها فرياد سرنوشت ساز شيپور و کوبه هاي دهل تشکيل مي دهد.
بيرجند، ششم دسامبر 1913 (پانزدهم آذر 1292)

ام عزيز!
 

تعطيلات آخر هفته را براي تغيير آب و هوا، ورزش و تنوع در زندگي، به جنوب شرقي شهر رفته بودم؛ از آنجا که شنيده بودم در محل غاري است که وسعت نامعلوم و رمز و رازهاي بسياري در خود نهفته دارد؛ از جمله اسکلت هايي درون تابوت هاي روباز. از روي کنجکاوي سوار بر اسب شدم و همچون شواليه هاي قرون وسطي به سوي مقصد راه افتادم. غروب هنگام وارد «نَوفرِست» شدم که دهکده اي نسبتاً کوچک و پر از باغ است و در 17 مايلي شهر و در بلندي قرار داد. آشپزم که سوار بر اشترش چند ساعتي پيش تر از من حرکت کرده بود در سراي تاجر پيري که سابقه دوستي با من داشت فرود آمده و گفته بود که شب مهمانش خواهم بود.
بامداد روز بعد، به اتفاق از کارگاه قاليبافي اش ديدن کرديم. ساختماني بود مستطيل شکل، ساخته از گل و آجر که در طرفين راهرو، دو دستگاه قاليبافي تعبيه شده بود. روشنايي از دو سوي درگاه و نيز روزنامه هايي در سقف تأمين مي شد. بافنده هاي خردسال روي تخته پوش رو به روي دستگاه نشسته بودند و انگشتان فرز آنان با پشم و نخ و قيچي و شانه در کار بود. هنگام ورودمان به کارگاه، دسته جمعي با صداي بلند دعاي خيري نثار استاد خود کردند که به گوش بس خوشايند مي نمود.
در پس بازديد، سوار بر اسب شدم و راه تپه ها را پيش گرفتم و مسيري پر فراز و نشيب را زير پا گذاشتم. نيمروز به «چِنِشت» که غار سحر آميزي در آن وجود دارد رسيدم. باري حيرت خواهي کرد که بداني چه چيزهايي در غار ديدم. خب! اعتراف مي کنم که از فضاهاي زندان گونه وحشت دارم بنابراين، بعد از فرو خزيدن در حفره اي به درازاي پنج يارد که دو پا ضخامت داشت، دوباره همان راه را با تقلا پشت سر گذاشتم و آرامش اسکلت ها را برهم نزدم. عقب نشيني شرم آوري بود اما آدم هايي هستند که توان نگاه کردن از يک پرتگاه را هم ندارند. دريغ از شواليه هاي قرون وسطي!
بيرجند، بيست ودوم مي 1914 (سي و يک شهريور 1293)

ام عزيز!
 

براي سه هفته اي شتابزده به سيستان رفتم و بازگشتم. سيستان در 250 مايلي جنوب شرقي بيرجند واقع شده است و يکي از بيشمار نقاط شناخته شده براي گروهي خاص از انگليسي هاست و «آخرين محلي که خدا آفريده» نام گرفته است. براي رفتن به سيستان مجبور بودم از ميانه هامون که گستره اي از آب است و از افغانستان سرازير مي شود و آنگاه در منطقه پست تري گسترش مي يابد بگذرم و اين گذر با استفاده از بلم گونه مسطحي که از ني و شاخه هاي نخل ساخته شده است، انجام گرفت. يکي از بوميان پا برهنه اي که در انتهاي بلم ايستاده بود با فشار تيرکي به درون آب که چند پايي بيش عمق نداشت آن را به آرامي به پيش مي راند. اندکي از غروب گذشته بود که در کناره آب رسيديم
بيرجند، نوزدهم سپتامبر 1915 (بيست وهفتم شهريور 1294)

ام عزيز!
 

روزها در حال حاضر بسيار کسالت آور و بعدازظهرها نيز سرشار از بطالت و همزمان، طولاني است. بنابراين براي وقت گذراني به کندوکاو در داستان هاي رمانتيک ايراني پرداخته ايم که خدمتکارم مرتب پس از صرف ناهار برايم مي خواند. او پسرک 15 ساله اي است که سيمايي پريده رنگ، چشماني درخشان و بسيار باهوش، در آغاز بنا را بر «انوار سهيلي» که در مقياس شباهت به «قصه هي اساپ» دارد گذاشتم. کتابي است مطول، سرشار از لغت پراني و پر از ضرب المثل هايي که به زباني متکلف و ساختگي بيان شده و موانع گفتاري آن به اندازه اي است که خواننده را از رسيدن به اصل داستان باز مي دارد. بنابراين، قضيه را رها کرديم و وي کتابي را که «ملک ارسلان» نام داشت و از قصه هاي جالب و حوادث شگفت انگيزي برخوردار بود برايم آورد. اين کتاب را تا آنجا که نفس او ياري مي داد، با سرعت آغاز به خواندن کرد. متن کتاب پر از جادوگران، اجنه، رزم آوران، شاهزاده خانم هاي مه روي و نيز اعمالي متهورانه اعجاب انگيز بود که به وسيله قهرمان جوان بي مانند و مثالي به انجام مي رسيد. براي حسن که پيش از اين، داستان عجيب و شگفت انگيز اين کتاب را شنيده بود، مشکلي وجود نداشت و آنگاه که به پايان کتاب رسيديم اظهار علاقه مي کرد که بار ديگر آن را از نو بخواند.
پس از مدتي حسن، نسخه اي از شاهنامه را که چاپ بسيار خوبي داشت و به 16 شلينگ خريده بودم، نزدم آورد. پيش از اين به وي قول داده بودم که اگر کتاب را به خوبي بخواند، آن را به وي هديه خواهم کرد.
شاهنامه، حماسه خسروان و بهترين کتاب در تمام ادبيات فارسي است. کتب با اسطوره هاي باستاني آغاز مي شود و تاريخ حماسي ايران را تا ورود اسلام در بر مي گيرد. زبان شاهنامه ناب، فاخر و از سادگي سالارانه اي برخوردار است. روند ابيات خود به سان بي شمار سپاه سلحشوراني زره پوش است که درفش هاي خويش را در پرتو خورشيد به اهتزاز در آورده اند. ستايش از انسان هاي نام آور، آنگاه که پهلوانان، قامت و جان و رواني ديگر گونه با ماي اکنوني داشتند... اين گونه مي انديشي که اين حماسه ملي در ايران مي بايد توسط افراد با سواد خوانده شود، حال آنکه مسأله بدين سان نيست؛ خواندن شاهنامه به ايلمردان و نقالان محول شده است. ايلمردان اشعار را با صداي بلند در خيمه و خرگاه خويش مي خوانند. نقالان بخش هايي از شاهنامه را حفظ کرده و آنها را در قهوه خانه هاي شهر در حالي که از اين سوي به آن سوي شلنگ مي اندازند، با صداي غرا براي حاضرين مي خوانند و مردم را به هيجان مي آورند.
بيرجند، دوم مي 1916 (دوازدهم ارديبهشت 1295)
از بيرجند با عشق

ام عزيز!
 

دوم جون بيرجند را پشت سر گذاشتم و احتمالاً ديگر هرگز به اين شهر باز نخواهم گشت. احساس کلي ام رد پس بدرودها آرامشي نسبي بود. ايراني معمولاً موجودي احساساتي، همراه با هنر خطابه هاي غرا در مناسبت هاي مختلف است. اگر چند سالي است که يکديگر را مي شناسيد و اين آخرين بار است که با هم ديداري داريد، طرف به اين نتيجه خواهد رسيد که اين مسأله، نوع کوچکي از مرگ است و امکان دارد خود را موظف به گفتن چيزهايي کند که در مملکت تو تنها در مراسم خاکسپاري ات گفته مي شود.
در اين روزها آخر اقامت موقت، مناظر و اصوات زندگي روزمره با دريافتي سريع ثبت مي شود و هنگامي که پرده آشنايي ها در شرف فرو افتادن است، اهميت تازه مي يابد. عادي ترين بدرود، چيزهاي بسيار معمولي را به گونه رنگ هاي سحرآميز غروب آفتاب در آسمان تيره جذابيت مي بخشد. اما زماني که عزم سفر کردم، چنين احساسي در من به وجود نيامده بود و جز همان بام هاي تخم مرغي شکل، معابر تنگ و گداهاي معتاد به ترياک، چيز ديگري نمي توانستم ببينم؛ سربازهاي هندي که اسب هايشان را به آبشخور مي برند، آواز خشت مال، موذني پير باصداي شکسته، پسرکي با صدايي به گونه سايش دو قطعه فلز برنجي به هم (هر کدام با فاصله پنج ياردي من و بي اعتنا به نوبت خود) مردم را به نماز غروب فرا مي خواندند. صداي شيپور شبانه چهار ساعت بعد از غروب، عرعر الاغ ها، بع بع بره ها، صداي شترها، فرياد رسا و ممتد جارچي شهر که گم شدن گوساله اي را اعلام مي کند، گريه نوزاد همسايه اي، خنده زنان، آواز شبانه قزاق هايي که در امتداد جاده ول مي گردند، صداي خدا قوت راهبان به زارعيني که از برابر آلونک شان مي گذرند، هماهنگي حرکت دسته موزيک محلي، آوازهاي گام هاي افراد پياده نظام و صداي مقطع و رساي افسر خيس عرق و شلاق به دست ايراني به افرادش (يک، دو، يک، دو، يک) که بامداد از مقابل سرايم خواهند گذشت، همه اينها به گونه اي درهم و برهم و نابه هنگام به خاطرم مي آيد و چنان بي تفاوت و غير قابل تشخيص است که به وزوز مگس هايي در اتاق بزرگ روستايي بين راه مشهد را مي ماند که هم اکنون در آن نشسته ام
مهنه، هفتم جون 1917 (هفدهم خرداد 1269)

ام عزيز!
 

عطيلات آخر هفته گذشته را در علي آباد که دهکده اي است متروک در جلگه ها و در 15 مايلي شرق بيرجند قرار دارد، گذراندم.
دشت هاي اطراف بيشتر شهرهاي ايران، به صورت خطوط طولاني منشعب همراه با چاه هاي قنات مشخص شده است. آگاهي از تاريخ بهره گيري از قنات که احتمالاً هزاران سال آب در آنها جريان داشته مي تواند جالب باشد. چنين به نظر مي رسد که چند کشوري از اين شيوه بهره مي برده اند، بنابراين، ممکن است آگاهي از چنين جزئياتي پيرامون آنکه در اين منطقه کاربرد دارد، جاذبه اي داشته باشد.
کار، بسيار ساده است چرا که هيچ گونه ابزار فلزي يا دستگاه ماشيني به خاطر مشکلات در امر حمل و نقل و عدم امکانات فني مورد استفاده قرار نمي گيرد. وسايل مورد استفاده، اندک و ارزان است، مشکل اساسي، پيدا کردن آبشناس است که تنها تعدادي اندک ايراني به رمز و راز آن واقفند. به من گفته شده است که بخشي از وسايل کار آبشناس را الماس و کهربايي تشکيل مي دهد که نزد سر مقني هاي قنات نگهداري مي شود. در اين راستا، اين ابزار وجود آب و عمق آن را تا چند صد ياردي زير زمين نشان مي دهد و کميت آب را نيز تعيين مي کند. تجربه، او را ياري مي کند که چه نقاطي را در دره به جست و جو بپردازد و بقيه را آن ابزار اسرارآميز انجام مي دهد.
آنگاه که سرمقني آب را پيدا کرد و عمق آن را تخمين زد، سپس به محاسبه مي نشيند که چه مسافتي لازم است که آب را در مسير مقرر به سطح زمين برساند. براي انجام اين کار از يک تراز معمولي با مايع رنگين و چوبي مدرج که در فاصله صد ياردي به صورت عمود ايستاده است استفاده مي کند...
بيرجند، پانزدهم جولاي 1916 (بيست و چهارم تير 1295)
از بيرجند با عشق

ام عزيز!
 

از بهار گذشته تاکنون، امروز براي نخستين بار شاهد ريزش باران بوديم. باراني آرام از بن ابرهايي که چند روزي سرما درنگ کرده بودند و بلاتکليف درآسمان پرسه مي زدند.
در پس نيمروز از خانه بيرون زدم و زير آسمان خاکستري در امتداد لبه منحني شکل شرقي شهر از تپه اي کوچک بالا رفتم و با لذت به پياده روي پرداختم. تپه هاي شني را زير پا گذاشتم و مناظر و رايحه زمين هاي تازه شخم خورده تيره رنگ و بيشه هايي با دمايي معطر در ذهنم تداعي شد. نگاهي گذرا از زاويه غير معمول به اين شهرک درهم و برهم، شکلي تازه در ذهنم تصوير کرده بود. اين نماد مرا ياد تصوير مبهمي از شرق افکند که در خُردي در کشورم ديده بودم. پرده ابهام براي لحظه اي کنار رفت و من تصويري روشن از آن شرق رومانتيک را که تنها نزد کودکان و بيگانگان آشناست، ديدم.
بيرجند، چهارم دسامبر 1916 (سيزدهم آذر مه 1295)

ام عزيز!
 

اخيراً در منزل يکي از شخصيت هاي محلي، يک سلسله مجالس جشن و سرور به مناسبت رويدادي که در زندگي پسران مسلمان شش تا سيزده ساله اتفاق مي افتد (ختنه سوري)، بر پا شده بود. اين مناسبت که در اينجا مرسوم است، حتي از مراسم عروسي هم تشريفاتي تر است. از نقطه نظر اهداي هدايا از سوي مهمانان، شبيه مراسم عروسي ماست اما با اين تفاوت که هدايا- که بيشتر مواقع وجوه نقد است- به جاي اينکه با اکراه در پس دعوت انجام شود، پيش از آن صورت مي گيرد. تفريح و سرگرمي عمومي پس از شام که بخشي از مراسم را تشکيل مي دهد، وضعيت فارغ از لطفي در بيرجند دارد. پدر يا مردي از نزديکان خانواده، دو نوازنده را با دهل و سرنا در گوشه اي از حيات خانه جاي مي دهد. مردم عادي کوچه و بازار با صداي ساز در آنجا جمع مي شوند و معرکه گير، آنان را با مسخره بازي هاي ساده لوحانه سرگرم مي کند و افرادي که اهل رقصند، دست به کار مي شوند و زنان نيز همزمان روي پشت بام خانه به تماشا مي نشينند و سه ساعت پس از غروب به خانه هايشان بر مي گردند. اين مراسم با توجه با موقعيت اجتماعي ميزبان براي سه تا هشت روز تکرار مي شود.
من شخصاً شاهد اين مراسم نبوده ام اما اخيراً برخي از رقص هاي آزاد شکيلي را که در هياتي سازمان يافته تر است و در اين شهر کمتر نشانه اي از آن مي توان سراغ گرفت، ديده ام و آن رقص دورگي سربازان سيستاني است. آخرين بار ديشب اين مراسم را ديدم که در محوطه خانه اي به مرحله اجرا گذاشته شد و گوشم هنوز سرشار از سر و صداها و جنب و جوش هاست. آشپزها تمام روز سرگرم تهيه ي برنج و تکه هاي گوشت گوسفند در ديگ هاي بزرگ بودند. مهمانان در محل حضور يافتند و بين ساعت هفت و هشت در همان محوطه به صرف شام پرداختند و رقص ساعت 9 آغاز شد. ما ساعت نه و نيم به محل برنامه رفتيم و روي صندلي هايي که در ايوان رو به روي حياط آجر فرش برايمان تدارک ديده شده بود نشستيم و به تماشاي چوب بازي سيستاني هايي که با پاي برهنه برنامه خود را آغاز کرده بودند. پرداختيم. نوازندگان در ميانه قرار گرفته بودند و مجريان، هر کدام با چوبي در دست راست، با نظمي موزون و حرکاتي متوالي و همزمان متنوع گرد آنها مي چرخيدند و هر يک با حرکات سريع پا، چوب را به نوبت به چوب نفر جلويي و نفر پشت سر خود مي زدند. مجسم کن که طنين به هم خوردن 30 چوب به يکديگر و آن هم در دقيق ترين زمان خود و نيز رقصي که تنها پاها در آن نقش داشت و از همزماني و چالاکي شگفت آوري برخوردار بود، چه دنياي سحر آميزي به وجود آورده بود. سرعت پاها شدت گرفت و ما در انتظار که فرق يکي از آنان را چوب ديگري بشکافد اما ضربه ها هرگز به خطا نرفت.
بيرجند، سي ام مي 1917(نهم خرداد 1296)
منبع: نشريه سرزمين من، شماره 7



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.