از بيرجند با عشق
مترجم: احمد شيرازي نيا
گزيده هايي از ترجمه چاپ نشده نامه هاي نخستين رئيس انگليسي بانک شاهي بيرجند به نامزدش
براي ما ايراني ها نگاه کردن به خود از چشم ديگران هميشه جذاب بوده است، مخصوصاً اگر اين «ديگران» چشم هاي تيزبيني داشته باشند و عيب و هنر ما را يک جا تحويلمان دهند. کتاب «از بالا بلندي هاي ايران» (From Persian Uplands) را يکي از همين ديگران نوشته است. «اف . هيل» - موسس انگليسي بانک شاهي شعبه بيرجند- نامه هايي را که در مدت اقامتش در ايران به نامزدش «اِم» نوشته، دراين کتاب جمع کرده است؛ نامه هايي که راوي زندگي مردم بخشي از مردم ايران در دوران زوال پادشاهي قاجار است. نويسنده کتاب، اولين نامه را در مسير رسيدن به ايران از «عشق آباد» ترکمنستان مي نويسد و در آخرين نامه دوباره به لندن، زادگاهش برگشته است. در فاصله پنج سال بين اين دو نامه - 1292 تا 1297 خورشيدي- او بيشتر ساکن بيرجند است و فقط گاه گاهي سفري به اطراف مي کند. البته در طول همين سال ها جنگ جهاني اول هم در مي گيرد و ذهن نويسنده انگليسي را بيشتر مشغول جبهه هاي نبرد در کشورش مي کند. مخصوصاً اينکه نامزدش هم عضو صليب سرخ شده و در بيمارستان هاي جنگي مشغول است. به هر حال اين کتاب را يک بار «دکتر محمد حسن گنجي» باعنوان «نامه هايي از قهستان» ترجمه کرده که در آن فقط نامه هاي که از بيرجند نوشته شده اند منتشر شده.
زماني که اين نامه را مي خواني، قيافه ات را پيش خودم مجسم مي سازم. سرت را به عقب بر مي گرداني، ابروها را بالا مي بري، نشانه هايي از تبسمي بردبارانه در نگاهت و لبخندي از قاطعيت بر لبانت ظاهر مي شود و دوباره مي پرسي: «خوشحالي که مي روي؟» البته که خوشحالم اما دلم مي خواست که تو نيز همراهم بودي.
عشق آباد، پانزدهم آگوست 1913 (بيست و چهارم مرداد 1292)
اين روزها از روي خاربن ها خواهي گذشت، نسيمي را که از روي تپه ها مي خيزد تنفس مي کني و از خود مي پرسي که چرا آدم بايد هميشه در شهرها زندگي کند. من نيز، بار ديگر تپه هاي خود را يافته ام. آنها پوشيده از خاربن نيست، بل، اکثر برهنه و عريان اند و طعمه خورشيد. دشت ها به استثناي چند دره با اقبال، خشک و بي آبند و جز تکه هايي از گياهان خرد کويري که شترها از آن تغذيه مي کنند، زينت و زيبي ندارند. در اينجا از مه و شبنم بامدادي خبر نيست. هوا صاف و شفاف است. جهان ساده و روشن است. همه چيز عريان، ساده و طبيعي است. نهايتاً تنهايي است که بر فراز تپه ها جاي گرفته و روحي را مي نمايد که بر ابديت سايه افکنده است. با اين همه غبطه بوته زاران تو را مي خورم اما تو نيز، شايد برخي اوقات، نسبت به بيابان هاي من غبطه مي خوري؛ «اين گونه نيست؟»
رباط طرق، اول سپتامبر 1913 (دهم شهريور 1292)
عمراني، هشتم سپتامبر 1913 (هفدهم شهريور 1292)
بيرجند آنچنان شهر وحشتناکي که در يکي، دو هفته نخست به نظر رسيده بود، نيست. احساسم در حقيقت به گونه آدمي است که در سردابي که فکر مي کرد تهي است، شي ء با ارزش پوشيده از گرد و غبار پيدا کرده باشد.
بيرجند، يازدهم نوامبر 1913 (بيستم آبان 1292)
يک ايراني، نگران اين نيست که پولش را صرف خريد قالي کند چرا که روي آن مي نشيند، نماز مي خواند و سفره اش را روي آن پهن مي کند. بنابراين زماني که کف اتاق با قالي مفروش است، اين اتاق تقريباً آراسته مي نمايد. حُسن اين صنعت را مي توان از اين دست سنجيد. قالي ايراني از نقطه نظر بافت، دوام، ظرافت طرح و رنگ آميزي در نوع خود از بهترين در جهان به شمار مي رود. قالي هايي که در اين منطقه بافته مي شوند با توجه به ويژگي هاي خود از کيفيت خوبي برخوردار هستند. تقريباً تمام قالي ها را راهي بيرجند مي کنند و آنگاه آنها را براي فروش و صدور به مشهد مي فرستند. صنعت قالي، مستقيم يا غير مستقيم، در تأمين زندگي بيشتر مردم نقش دارد.
بيرجند، هفدهم نوامبر 1913 (بيست و ششم آبان 1292)
در مقابل، آنچه در زندگي روزانه اينجا، مرا تحت تأثير قرار مي دهد، بي اعتنايي ما شهروندان اروپايي به زندگي روزمره است. دانش فني ايراني سنتي است و به صنايع دستي و اشکال مختلف کار منحصر شده است. کارش در دکه ها، خيابان ها يا مزارع اطراف شهر و روستايش انجام مي گيرد. اجناسش را در کوچه ها و خيابان ها به معرض فروش مي گذارد. اگر پسرکي تمايل به بافندگي داشته باشد. چاره اي جز اين ندارد که به کار بافنده چشم بدوزد يا بر جاي او در کارگاه بافندگي تکيه زند. پنبه پاک کني، نخ ريسي، پشم ريسي و رنگرزي از مناظر آشنا در پيش چشم اوست. اگر طالب پيشه کلاهدوزي است، هان ناظره کن ! استاد را که در دکانش نشسته است و در صورت تمايل مقابل دکانش مي ايستي و نظاره مي کني تا خستگي به سراغت آيد.
از هر آنچه در شهرش مي گذرد کم و بيش مطلع است. راستي کدام يک از ما قادر به چنين کاري هستيم؟ تجارت ما آن چنان متنوع است که تنها آدم هاي دست اندر کار سر از آن در مي آورند. فنون و صنايع ما بر چنان نظمي علمي پايه گرفته است که تنها افرادي که در اين زمينه اختصاصاً دست به مطالعه زده اند به رمز و راه آن آگاهند. نمايشگاه ها بر پا مي کنيم تا به مردم آموزش دهيم که اين چيزها چگونه درست شده اند و موزه ها را با آنچه زير آسمان کبود پيدا مي شود، پر مي کنيم و هيچ کدام از ما هرگز نمي پذيريم که از موزه اي ديدن کرده باشيم. آيا به گونه اي شگفت آور و مغرورانه ما آدم هاي جاهلي نيستيم؟
اما بر اين باورم آنچه را تاکنون در نامه خوانده اي تو را به کج خلقي با من برانگيخته است، بنابراين نامه را در همين جا به پايان مي برم و آنگاه که کج خلقي، زيبا به نظر مي آيي. تحت تأثير قرار مي گيرند و درحقيقت صحنه هايي که در آن لحظات اوج مصيبت شکل مي گيرد، انسان را از آن رويدادهاي بسيار غم انگيز تکان مي دهد. شبيه گردانان، پوششي فرضي به سان اعراب قرن هفتم ميلادي به تن کرده و همچون آنان سلاح به دست گرفته اند. از صحنه آرايي خبري نيست و موسيقي برنامه را تنها فرياد سرنوشت ساز شيپور و کوبه هاي دهل تشکيل مي دهد.
بيرجند، ششم دسامبر 1913 (پانزدهم آذر 1292)
بامداد روز بعد، به اتفاق از کارگاه قاليبافي اش ديدن کرديم. ساختماني بود مستطيل شکل، ساخته از گل و آجر که در طرفين راهرو، دو دستگاه قاليبافي تعبيه شده بود. روشنايي از دو سوي درگاه و نيز روزنامه هايي در سقف تأمين مي شد. بافنده هاي خردسال روي تخته پوش رو به روي دستگاه نشسته بودند و انگشتان فرز آنان با پشم و نخ و قيچي و شانه در کار بود. هنگام ورودمان به کارگاه، دسته جمعي با صداي بلند دعاي خيري نثار استاد خود کردند که به گوش بس خوشايند مي نمود.
در پس بازديد، سوار بر اسب شدم و راه تپه ها را پيش گرفتم و مسيري پر فراز و نشيب را زير پا گذاشتم. نيمروز به «چِنِشت» که غار سحر آميزي در آن وجود دارد رسيدم. باري حيرت خواهي کرد که بداني چه چيزهايي در غار ديدم. خب! اعتراف مي کنم که از فضاهاي زندان گونه وحشت دارم بنابراين، بعد از فرو خزيدن در حفره اي به درازاي پنج يارد که دو پا ضخامت داشت، دوباره همان راه را با تقلا پشت سر گذاشتم و آرامش اسکلت ها را برهم نزدم. عقب نشيني شرم آوري بود اما آدم هايي هستند که توان نگاه کردن از يک پرتگاه را هم ندارند. دريغ از شواليه هاي قرون وسطي!
بيرجند، بيست ودوم مي 1914 (سي و يک شهريور 1293)
بيرجند، نوزدهم سپتامبر 1915 (بيست وهفتم شهريور 1294)
پس از مدتي حسن، نسخه اي از شاهنامه را که چاپ بسيار خوبي داشت و به 16 شلينگ خريده بودم، نزدم آورد. پيش از اين به وي قول داده بودم که اگر کتاب را به خوبي بخواند، آن را به وي هديه خواهم کرد.
شاهنامه، حماسه خسروان و بهترين کتاب در تمام ادبيات فارسي است. کتب با اسطوره هاي باستاني آغاز مي شود و تاريخ حماسي ايران را تا ورود اسلام در بر مي گيرد. زبان شاهنامه ناب، فاخر و از سادگي سالارانه اي برخوردار است. روند ابيات خود به سان بي شمار سپاه سلحشوراني زره پوش است که درفش هاي خويش را در پرتو خورشيد به اهتزاز در آورده اند. ستايش از انسان هاي نام آور، آنگاه که پهلوانان، قامت و جان و رواني ديگر گونه با ماي اکنوني داشتند... اين گونه مي انديشي که اين حماسه ملي در ايران مي بايد توسط افراد با سواد خوانده شود، حال آنکه مسأله بدين سان نيست؛ خواندن شاهنامه به ايلمردان و نقالان محول شده است. ايلمردان اشعار را با صداي بلند در خيمه و خرگاه خويش مي خوانند. نقالان بخش هايي از شاهنامه را حفظ کرده و آنها را در قهوه خانه هاي شهر در حالي که از اين سوي به آن سوي شلنگ مي اندازند، با صداي غرا براي حاضرين مي خوانند و مردم را به هيجان مي آورند.
بيرجند، دوم مي 1916 (دوازدهم ارديبهشت 1295)
در اين روزها آخر اقامت موقت، مناظر و اصوات زندگي روزمره با دريافتي سريع ثبت مي شود و هنگامي که پرده آشنايي ها در شرف فرو افتادن است، اهميت تازه مي يابد. عادي ترين بدرود، چيزهاي بسيار معمولي را به گونه رنگ هاي سحرآميز غروب آفتاب در آسمان تيره جذابيت مي بخشد. اما زماني که عزم سفر کردم، چنين احساسي در من به وجود نيامده بود و جز همان بام هاي تخم مرغي شکل، معابر تنگ و گداهاي معتاد به ترياک، چيز ديگري نمي توانستم ببينم؛ سربازهاي هندي که اسب هايشان را به آبشخور مي برند، آواز خشت مال، موذني پير باصداي شکسته، پسرکي با صدايي به گونه سايش دو قطعه فلز برنجي به هم (هر کدام با فاصله پنج ياردي من و بي اعتنا به نوبت خود) مردم را به نماز غروب فرا مي خواندند. صداي شيپور شبانه چهار ساعت بعد از غروب، عرعر الاغ ها، بع بع بره ها، صداي شترها، فرياد رسا و ممتد جارچي شهر که گم شدن گوساله اي را اعلام مي کند، گريه نوزاد همسايه اي، خنده زنان، آواز شبانه قزاق هايي که در امتداد جاده ول مي گردند، صداي خدا قوت راهبان به زارعيني که از برابر آلونک شان مي گذرند، هماهنگي حرکت دسته موزيک محلي، آوازهاي گام هاي افراد پياده نظام و صداي مقطع و رساي افسر خيس عرق و شلاق به دست ايراني به افرادش (يک، دو، يک، دو، يک) که بامداد از مقابل سرايم خواهند گذشت، همه اينها به گونه اي درهم و برهم و نابه هنگام به خاطرم مي آيد و چنان بي تفاوت و غير قابل تشخيص است که به وزوز مگس هايي در اتاق بزرگ روستايي بين راه مشهد را مي ماند که هم اکنون در آن نشسته ام
مهنه، هفتم جون 1917 (هفدهم خرداد 1269)
دشت هاي اطراف بيشتر شهرهاي ايران، به صورت خطوط طولاني منشعب همراه با چاه هاي قنات مشخص شده است. آگاهي از تاريخ بهره گيري از قنات که احتمالاً هزاران سال آب در آنها جريان داشته مي تواند جالب باشد. چنين به نظر مي رسد که چند کشوري از اين شيوه بهره مي برده اند، بنابراين، ممکن است آگاهي از چنين جزئياتي پيرامون آنکه در اين منطقه کاربرد دارد، جاذبه اي داشته باشد.
کار، بسيار ساده است چرا که هيچ گونه ابزار فلزي يا دستگاه ماشيني به خاطر مشکلات در امر حمل و نقل و عدم امکانات فني مورد استفاده قرار نمي گيرد. وسايل مورد استفاده، اندک و ارزان است، مشکل اساسي، پيدا کردن آبشناس است که تنها تعدادي اندک ايراني به رمز و راز آن واقفند. به من گفته شده است که بخشي از وسايل کار آبشناس را الماس و کهربايي تشکيل مي دهد که نزد سر مقني هاي قنات نگهداري مي شود. در اين راستا، اين ابزار وجود آب و عمق آن را تا چند صد ياردي زير زمين نشان مي دهد و کميت آب را نيز تعيين مي کند. تجربه، او را ياري مي کند که چه نقاطي را در دره به جست و جو بپردازد و بقيه را آن ابزار اسرارآميز انجام مي دهد.
آنگاه که سرمقني آب را پيدا کرد و عمق آن را تخمين زد، سپس به محاسبه مي نشيند که چه مسافتي لازم است که آب را در مسير مقرر به سطح زمين برساند. براي انجام اين کار از يک تراز معمولي با مايع رنگين و چوبي مدرج که در فاصله صد ياردي به صورت عمود ايستاده است استفاده مي کند...
بيرجند، پانزدهم جولاي 1916 (بيست و چهارم تير 1295)
در پس نيمروز از خانه بيرون زدم و زير آسمان خاکستري در امتداد لبه منحني شکل شرقي شهر از تپه اي کوچک بالا رفتم و با لذت به پياده روي پرداختم. تپه هاي شني را زير پا گذاشتم و مناظر و رايحه زمين هاي تازه شخم خورده تيره رنگ و بيشه هايي با دمايي معطر در ذهنم تداعي شد. نگاهي گذرا از زاويه غير معمول به اين شهرک درهم و برهم، شکلي تازه در ذهنم تصوير کرده بود. اين نماد مرا ياد تصوير مبهمي از شرق افکند که در خُردي در کشورم ديده بودم. پرده ابهام براي لحظه اي کنار رفت و من تصويري روشن از آن شرق رومانتيک را که تنها نزد کودکان و بيگانگان آشناست، ديدم.
بيرجند، چهارم دسامبر 1916 (سيزدهم آذر مه 1295)
من شخصاً شاهد اين مراسم نبوده ام اما اخيراً برخي از رقص هاي آزاد شکيلي را که در هياتي سازمان يافته تر است و در اين شهر کمتر نشانه اي از آن مي توان سراغ گرفت، ديده ام و آن رقص دورگي سربازان سيستاني است. آخرين بار ديشب اين مراسم را ديدم که در محوطه خانه اي به مرحله اجرا گذاشته شد و گوشم هنوز سرشار از سر و صداها و جنب و جوش هاست. آشپزها تمام روز سرگرم تهيه ي برنج و تکه هاي گوشت گوسفند در ديگ هاي بزرگ بودند. مهمانان در محل حضور يافتند و بين ساعت هفت و هشت در همان محوطه به صرف شام پرداختند و رقص ساعت 9 آغاز شد. ما ساعت نه و نيم به محل برنامه رفتيم و روي صندلي هايي که در ايوان رو به روي حياط آجر فرش برايمان تدارک ديده شده بود نشستيم و به تماشاي چوب بازي سيستاني هايي که با پاي برهنه برنامه خود را آغاز کرده بودند. پرداختيم. نوازندگان در ميانه قرار گرفته بودند و مجريان، هر کدام با چوبي در دست راست، با نظمي موزون و حرکاتي متوالي و همزمان متنوع گرد آنها مي چرخيدند و هر يک با حرکات سريع پا، چوب را به نوبت به چوب نفر جلويي و نفر پشت سر خود مي زدند. مجسم کن که طنين به هم خوردن 30 چوب به يکديگر و آن هم در دقيق ترين زمان خود و نيز رقصي که تنها پاها در آن نقش داشت و از همزماني و چالاکي شگفت آوري برخوردار بود، چه دنياي سحر آميزي به وجود آورده بود. سرعت پاها شدت گرفت و ما در انتظار که فرق يکي از آنان را چوب ديگري بشکافد اما ضربه ها هرگز به خطا نرفت.
بيرجند، سي ام مي 1917(نهم خرداد 1296)
منبع: نشريه سرزمين من، شماره 7
براي ما ايراني ها نگاه کردن به خود از چشم ديگران هميشه جذاب بوده است، مخصوصاً اگر اين «ديگران» چشم هاي تيزبيني داشته باشند و عيب و هنر ما را يک جا تحويلمان دهند. کتاب «از بالا بلندي هاي ايران» (From Persian Uplands) را يکي از همين ديگران نوشته است. «اف . هيل» - موسس انگليسي بانک شاهي شعبه بيرجند- نامه هايي را که در مدت اقامتش در ايران به نامزدش «اِم» نوشته، دراين کتاب جمع کرده است؛ نامه هايي که راوي زندگي مردم بخشي از مردم ايران در دوران زوال پادشاهي قاجار است. نويسنده کتاب، اولين نامه را در مسير رسيدن به ايران از «عشق آباد» ترکمنستان مي نويسد و در آخرين نامه دوباره به لندن، زادگاهش برگشته است. در فاصله پنج سال بين اين دو نامه - 1292 تا 1297 خورشيدي- او بيشتر ساکن بيرجند است و فقط گاه گاهي سفري به اطراف مي کند. البته در طول همين سال ها جنگ جهاني اول هم در مي گيرد و ذهن نويسنده انگليسي را بيشتر مشغول جبهه هاي نبرد در کشورش مي کند. مخصوصاً اينکه نامزدش هم عضو صليب سرخ شده و در بيمارستان هاي جنگي مشغول است. به هر حال اين کتاب را يک بار «دکتر محمد حسن گنجي» باعنوان «نامه هايي از قهستان» ترجمه کرده که در آن فقط نامه هاي که از بيرجند نوشته شده اند منتشر شده.
ام عزيز!
زماني که اين نامه را مي خواني، قيافه ات را پيش خودم مجسم مي سازم. سرت را به عقب بر مي گرداني، ابروها را بالا مي بري، نشانه هايي از تبسمي بردبارانه در نگاهت و لبخندي از قاطعيت بر لبانت ظاهر مي شود و دوباره مي پرسي: «خوشحالي که مي روي؟» البته که خوشحالم اما دلم مي خواست که تو نيز همراهم بودي.
عشق آباد، پانزدهم آگوست 1913 (بيست و چهارم مرداد 1292)
ام عزيز!
اين روزها از روي خاربن ها خواهي گذشت، نسيمي را که از روي تپه ها مي خيزد تنفس مي کني و از خود مي پرسي که چرا آدم بايد هميشه در شهرها زندگي کند. من نيز، بار ديگر تپه هاي خود را يافته ام. آنها پوشيده از خاربن نيست، بل، اکثر برهنه و عريان اند و طعمه خورشيد. دشت ها به استثناي چند دره با اقبال، خشک و بي آبند و جز تکه هايي از گياهان خرد کويري که شترها از آن تغذيه مي کنند، زينت و زيبي ندارند. در اينجا از مه و شبنم بامدادي خبر نيست. هوا صاف و شفاف است. جهان ساده و روشن است. همه چيز عريان، ساده و طبيعي است. نهايتاً تنهايي است که بر فراز تپه ها جاي گرفته و روحي را مي نمايد که بر ابديت سايه افکنده است. با اين همه غبطه بوته زاران تو را مي خورم اما تو نيز، شايد برخي اوقات، نسبت به بيابان هاي من غبطه مي خوري؛ «اين گونه نيست؟»
رباط طرق، اول سپتامبر 1913 (دهم شهريور 1292)
ام عزيز!
عمراني، هشتم سپتامبر 1913 (هفدهم شهريور 1292)
ام عزيز!
بيرجند آنچنان شهر وحشتناکي که در يکي، دو هفته نخست به نظر رسيده بود، نيست. احساسم در حقيقت به گونه آدمي است که در سردابي که فکر مي کرد تهي است، شي ء با ارزش پوشيده از گرد و غبار پيدا کرده باشد.
بيرجند، يازدهم نوامبر 1913 (بيستم آبان 1292)
ام عزيز!
يک ايراني، نگران اين نيست که پولش را صرف خريد قالي کند چرا که روي آن مي نشيند، نماز مي خواند و سفره اش را روي آن پهن مي کند. بنابراين زماني که کف اتاق با قالي مفروش است، اين اتاق تقريباً آراسته مي نمايد. حُسن اين صنعت را مي توان از اين دست سنجيد. قالي ايراني از نقطه نظر بافت، دوام، ظرافت طرح و رنگ آميزي در نوع خود از بهترين در جهان به شمار مي رود. قالي هايي که در اين منطقه بافته مي شوند با توجه به ويژگي هاي خود از کيفيت خوبي برخوردار هستند. تقريباً تمام قالي ها را راهي بيرجند مي کنند و آنگاه آنها را براي فروش و صدور به مشهد مي فرستند. صنعت قالي، مستقيم يا غير مستقيم، در تأمين زندگي بيشتر مردم نقش دارد.
بيرجند، هفدهم نوامبر 1913 (بيست و ششم آبان 1292)
ام عزيز!
در مقابل، آنچه در زندگي روزانه اينجا، مرا تحت تأثير قرار مي دهد، بي اعتنايي ما شهروندان اروپايي به زندگي روزمره است. دانش فني ايراني سنتي است و به صنايع دستي و اشکال مختلف کار منحصر شده است. کارش در دکه ها، خيابان ها يا مزارع اطراف شهر و روستايش انجام مي گيرد. اجناسش را در کوچه ها و خيابان ها به معرض فروش مي گذارد. اگر پسرکي تمايل به بافندگي داشته باشد. چاره اي جز اين ندارد که به کار بافنده چشم بدوزد يا بر جاي او در کارگاه بافندگي تکيه زند. پنبه پاک کني، نخ ريسي، پشم ريسي و رنگرزي از مناظر آشنا در پيش چشم اوست. اگر طالب پيشه کلاهدوزي است، هان ناظره کن ! استاد را که در دکانش نشسته است و در صورت تمايل مقابل دکانش مي ايستي و نظاره مي کني تا خستگي به سراغت آيد.
آنگاه که خدمتکارت براي خريدن نان نزد ناوايي مي رود يا جهت خريدن شيريني سراغ قنادي را مي گيرد، به عينه ملاحظه مي کند که هر چيزي چگونه و از چه موادي ساخته مي شود.
مي داند که گندم از کجا مي رسد و چگونه آرد مي شود... از هر آنچه در شهرش مي گذرد که گندم از کجا مي رسد و چگونه آرد مي شود... از هر آنچه در شهرش مي گذرد کم و بيش مطلع است. راستي کدام يک از ما قادر به چنين کاري هستيم؟ تجارت ما آن چنان متنوع است که تنها آدم هاي دست اندر کار سر از آن در مي آورند. فنون و صنايع ما بر چنان نظمي علمي پايه گرفته است که تنها افرادي که در اين زمينه اختصاصاً دست به مطالعه زده اند به رمز و راه آن آگاهند. نمايشگاه ها بر پا مي کنيم تا به مردم آموزش دهيم که اين چيزها چگونه درست شده اند و موزه هآنگاه که خدمتکارت براي خريدن نان نزد ناوايي مي رود يا جهت خريدن شيريني سراغ قنادي را مي گيرد، به عينه ملاحظه مي کند که هر چيزي چگونه و از چه موادي ساخته مي شود. مي داند که گندم از کجا مي رسد و چگونه آرد مي شود... از هر آنچه در شهرش مي گذرد که گندم از کجا مي رسد و چگونه آرد مي شود... از هر آنچه در شهرش مي گذرد کم و بيش مطلع است. راستي کدام يک از ما قادر به چنين کاري هستيم؟ تجارت ما آن چنان متنوع است که تنها آدم هاي دست اندر کار سر از آن در مي آورند. فنون و صنايع ما بر چنان نظمي علمي پايه گرفته است که تنها افرادي که در اين زمينه اختصاصاً دست به مطالعه زده اند به رمز و راه آن آگاهند. نمايشگاه ها بر پا مي کنيم تا به مردم آموزش دهيم که اين چيزها چگونه درست شده اند و موزه ها را با آنچه زير آسمان کبود پيدا مي شود، پر مي کنيم و هيچ کدام از ما هرگز نمي پذيريم که از موزه اي ديدن کرده باشيم. آيا به گونه اي شگفت آور و مغرورانه ما آدم هاي جاهلي نيستيم؟
اما بر اين باورم آنچه را تاکنون در نامه خوانده اي تو را به کج خلقي با من برانگيخته است، بنابراين نامه را در همين جا به پايان مي برم و آنگاه که کج خلقي، زيبا به نظر مي آيي. تحت تأثير قرار مي گيرند و درحقيقت صحنه هايي که در آن لحظات اوج مصيبت شکل مي گيرد، انسان را از آن رويدادهاي بسيار غم انگيز تکان مي دهد. شبيه گردانان، پوششي فرضي به سان اعراب قرن هفتم ميلادي به تن کرده و همچون آنان سلاح به دست گرفته اند. از صحنه آرايي خبري نيست و موسيقي برنامه را تنها فرياد سرنوشت ساز شيپور و کوبه هاي دهل تشکيل مي دهد.
بيرجند، ششم دسامبر 1913 (پانزدهم آذر 1292)
ام عزيز!
بامداد روز بعد، به اتفاق از کارگاه قاليبافي اش ديدن کرديم. ساختماني بود مستطيل شکل، ساخته از گل و آجر که در طرفين راهرو، دو دستگاه قاليبافي تعبيه شده بود. روشنايي از دو سوي درگاه و نيز روزنامه هايي در سقف تأمين مي شد. بافنده هاي خردسال روي تخته پوش رو به روي دستگاه نشسته بودند و انگشتان فرز آنان با پشم و نخ و قيچي و شانه در کار بود. هنگام ورودمان به کارگاه، دسته جمعي با صداي بلند دعاي خيري نثار استاد خود کردند که به گوش بس خوشايند مي نمود.
در پس بازديد، سوار بر اسب شدم و راه تپه ها را پيش گرفتم و مسيري پر فراز و نشيب را زير پا گذاشتم. نيمروز به «چِنِشت» که غار سحر آميزي در آن وجود دارد رسيدم. باري حيرت خواهي کرد که بداني چه چيزهايي در غار ديدم. خب! اعتراف مي کنم که از فضاهاي زندان گونه وحشت دارم بنابراين، بعد از فرو خزيدن در حفره اي به درازاي پنج يارد که دو پا ضخامت داشت، دوباره همان راه را با تقلا پشت سر گذاشتم و آرامش اسکلت ها را برهم نزدم. عقب نشيني شرم آوري بود اما آدم هايي هستند که توان نگاه کردن از يک پرتگاه را هم ندارند. دريغ از شواليه هاي قرون وسطي!
بيرجند، بيست ودوم مي 1914 (سي و يک شهريور 1293)
ام عزيز!
بيرجند، نوزدهم سپتامبر 1915 (بيست وهفتم شهريور 1294)
ام عزيز!
پس از مدتي حسن، نسخه اي از شاهنامه را که چاپ بسيار خوبي داشت و به 16 شلينگ خريده بودم، نزدم آورد. پيش از اين به وي قول داده بودم که اگر کتاب را به خوبي بخواند، آن را به وي هديه خواهم کرد.
شاهنامه، حماسه خسروان و بهترين کتاب در تمام ادبيات فارسي است. کتب با اسطوره هاي باستاني آغاز مي شود و تاريخ حماسي ايران را تا ورود اسلام در بر مي گيرد. زبان شاهنامه ناب، فاخر و از سادگي سالارانه اي برخوردار است. روند ابيات خود به سان بي شمار سپاه سلحشوراني زره پوش است که درفش هاي خويش را در پرتو خورشيد به اهتزاز در آورده اند. ستايش از انسان هاي نام آور، آنگاه که پهلوانان، قامت و جان و رواني ديگر گونه با ماي اکنوني داشتند... اين گونه مي انديشي که اين حماسه ملي در ايران مي بايد توسط افراد با سواد خوانده شود، حال آنکه مسأله بدين سان نيست؛ خواندن شاهنامه به ايلمردان و نقالان محول شده است. ايلمردان اشعار را با صداي بلند در خيمه و خرگاه خويش مي خوانند. نقالان بخش هايي از شاهنامه را حفظ کرده و آنها را در قهوه خانه هاي شهر در حالي که از اين سوي به آن سوي شلنگ مي اندازند، با صداي غرا براي حاضرين مي خوانند و مردم را به هيجان مي آورند.
بيرجند، دوم مي 1916 (دوازدهم ارديبهشت 1295)
ام عزيز!
در اين روزها آخر اقامت موقت، مناظر و اصوات زندگي روزمره با دريافتي سريع ثبت مي شود و هنگامي که پرده آشنايي ها در شرف فرو افتادن است، اهميت تازه مي يابد. عادي ترين بدرود، چيزهاي بسيار معمولي را به گونه رنگ هاي سحرآميز غروب آفتاب در آسمان تيره جذابيت مي بخشد. اما زماني که عزم سفر کردم، چنين احساسي در من به وجود نيامده بود و جز همان بام هاي تخم مرغي شکل، معابر تنگ و گداهاي معتاد به ترياک، چيز ديگري نمي توانستم ببينم؛ سربازهاي هندي که اسب هايشان را به آبشخور مي برند، آواز خشت مال، موذني پير باصداي شکسته، پسرکي با صدايي به گونه سايش دو قطعه فلز برنجي به هم (هر کدام با فاصله پنج ياردي من و بي اعتنا به نوبت خود) مردم را به نماز غروب فرا مي خواندند. صداي شيپور شبانه چهار ساعت بعد از غروب، عرعر الاغ ها، بع بع بره ها، صداي شترها، فرياد رسا و ممتد جارچي شهر که گم شدن گوساله اي را اعلام مي کند، گريه نوزاد همسايه اي، خنده زنان، آواز شبانه قزاق هايي که در امتداد جاده ول مي گردند، صداي خدا قوت راهبان به زارعيني که از برابر آلونک شان مي گذرند، هماهنگي حرکت دسته موزيک محلي، آوازهاي گام هاي افراد پياده نظام و صداي مقطع و رساي افسر خيس عرق و شلاق به دست ايراني به افرادش (يک، دو، يک، دو، يک) که بامداد از مقابل سرايم خواهند گذشت، همه اينها به گونه اي درهم و برهم و نابه هنگام به خاطرم مي آيد و چنان بي تفاوت و غير قابل تشخيص است که به وزوز مگس هايي در اتاق بزرگ روستايي بين راه مشهد را مي ماند که هم اکنون در آن نشسته ام
مهنه، هفتم جون 1917 (هفدهم خرداد 1269)
ام عزيز!
دشت هاي اطراف بيشتر شهرهاي ايران، به صورت خطوط طولاني منشعب همراه با چاه هاي قنات مشخص شده است. آگاهي از تاريخ بهره گيري از قنات که احتمالاً هزاران سال آب در آنها جريان داشته مي تواند جالب باشد. چنين به نظر مي رسد که چند کشوري از اين شيوه بهره مي برده اند، بنابراين، ممکن است آگاهي از چنين جزئياتي پيرامون آنکه در اين منطقه کاربرد دارد، جاذبه اي داشته باشد.
کار، بسيار ساده است چرا که هيچ گونه ابزار فلزي يا دستگاه ماشيني به خاطر مشکلات در امر حمل و نقل و عدم امکانات فني مورد استفاده قرار نمي گيرد. وسايل مورد استفاده، اندک و ارزان است، مشکل اساسي، پيدا کردن آبشناس است که تنها تعدادي اندک ايراني به رمز و راز آن واقفند. به من گفته شده است که بخشي از وسايل کار آبشناس را الماس و کهربايي تشکيل مي دهد که نزد سر مقني هاي قنات نگهداري مي شود. در اين راستا، اين ابزار وجود آب و عمق آن را تا چند صد ياردي زير زمين نشان مي دهد و کميت آب را نيز تعيين مي کند. تجربه، او را ياري مي کند که چه نقاطي را در دره به جست و جو بپردازد و بقيه را آن ابزار اسرارآميز انجام مي دهد.
آنگاه که سرمقني آب را پيدا کرد و عمق آن را تخمين زد، سپس به محاسبه مي نشيند که چه مسافتي لازم است که آب را در مسير مقرر به سطح زمين برساند. براي انجام اين کار از يک تراز معمولي با مايع رنگين و چوبي مدرج که در فاصله صد ياردي به صورت عمود ايستاده است استفاده مي کند...
بيرجند، پانزدهم جولاي 1916 (بيست و چهارم تير 1295)
ام عزيز!
در پس نيمروز از خانه بيرون زدم و زير آسمان خاکستري در امتداد لبه منحني شکل شرقي شهر از تپه اي کوچک بالا رفتم و با لذت به پياده روي پرداختم. تپه هاي شني را زير پا گذاشتم و مناظر و رايحه زمين هاي تازه شخم خورده تيره رنگ و بيشه هايي با دمايي معطر در ذهنم تداعي شد. نگاهي گذرا از زاويه غير معمول به اين شهرک درهم و برهم، شکلي تازه در ذهنم تصوير کرده بود. اين نماد مرا ياد تصوير مبهمي از شرق افکند که در خُردي در کشورم ديده بودم. پرده ابهام براي لحظه اي کنار رفت و من تصويري روشن از آن شرق رومانتيک را که تنها نزد کودکان و بيگانگان آشناست، ديدم.
بيرجند، چهارم دسامبر 1916 (سيزدهم آذر مه 1295)
ام عزيز!
من شخصاً شاهد اين مراسم نبوده ام اما اخيراً برخي از رقص هاي آزاد شکيلي را که در هياتي سازمان يافته تر است و در اين شهر کمتر نشانه اي از آن مي توان سراغ گرفت، ديده ام و آن رقص دورگي سربازان سيستاني است. آخرين بار ديشب اين مراسم را ديدم که در محوطه خانه اي به مرحله اجرا گذاشته شد و گوشم هنوز سرشار از سر و صداها و جنب و جوش هاست. آشپزها تمام روز سرگرم تهيه ي برنج و تکه هاي گوشت گوسفند در ديگ هاي بزرگ بودند. مهمانان در محل حضور يافتند و بين ساعت هفت و هشت در همان محوطه به صرف شام پرداختند و رقص ساعت 9 آغاز شد. ما ساعت نه و نيم به محل برنامه رفتيم و روي صندلي هايي که در ايوان رو به روي حياط آجر فرش برايمان تدارک ديده شده بود نشستيم و به تماشاي چوب بازي سيستاني هايي که با پاي برهنه برنامه خود را آغاز کرده بودند. پرداختيم. نوازندگان در ميانه قرار گرفته بودند و مجريان، هر کدام با چوبي در دست راست، با نظمي موزون و حرکاتي متوالي و همزمان متنوع گرد آنها مي چرخيدند و هر يک با حرکات سريع پا، چوب را به نوبت به چوب نفر جلويي و نفر پشت سر خود مي زدند. مجسم کن که طنين به هم خوردن 30 چوب به يکديگر و آن هم در دقيق ترين زمان خود و نيز رقصي که تنها پاها در آن نقش داشت و از همزماني و چالاکي شگفت آوري برخوردار بود، چه دنياي سحر آميزي به وجود آورده بود. سرعت پاها شدت گرفت و ما در انتظار که فرق يکي از آنان را چوب ديگري بشکافد اما ضربه ها هرگز به خطا نرفت.
بيرجند، سي ام مي 1917(نهم خرداد 1296)
منبع: نشريه سرزمين من، شماره 7