وقتي پيليجي از زندگي واقعي اقتباس مي كند

در مستند كانال هسيتوري، كه ضميمه دي وي دي فيلم كازينو شده، و براي اين پرونده در فيلم نگار به صورت مقاله تنظيمش كرده ايم، نيكلاس پيليجي با دقت از منابع الهامش و شخصيت ها و روابط و مكان هاي واقعي كه در فيلمنامه هايش به آنها استناد مي كند، حرف مي زند. يك جور اقتباس از زندگي واقعي. او از مرداني مي نويسد كه به قولي وسط بازي زندگي هستند.
چهارشنبه، 31 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وقتي پيليجي از زندگي واقعي اقتباس مي كند

 وقتي پيليجي از زندگي واقعي اقتباس مي كند
وقتي پيليجي از زندگي واقعي اقتباس مي كند


 

مترجم: صوفيا نصراللهي




 
در مستند كانال هسيتوري، كه ضميمه دي وي دي فيلم كازينو شده، و براي اين پرونده در فيلم نگار به صورت مقاله تنظيمش كرده ايم، نيكلاس پيليجي با دقت از منابع الهامش و شخصيت ها و روابط و مكان هاي واقعي كه در فيلمنامه هايش به آنها استناد مي كند، حرف مي زند. يك جور اقتباس از زندگي واقعي. او از مرداني مي نويسد كه به قولي وسط بازي زندگي هستند.
 

بهشت گمشده
 

چهار اكتبر سال 1982: فرانك رزنتال (چپ دست (لفتي)) شامش را در رستوراني در لاس وگاس تمام كرد و به طرف كاديلاك سياه رنگش رفت و سوارش شد. او گفت: «سوييچ را چرخاندم و موتور روشن شد. و وقتي از پنجره بيرون را نگاه كردم، شعله هاي آتش را ديدم كه از شيشه جلوي اتومبيل شراره مي كشيد. در عرض چند ثانيه آتش همه جا را فرا گرفت. و بعد ناگهان ماشين منفجر شد.»

نويسندگان جنايات واقعي: كازينو با نيكلاس پيليجي
 

نيكلاس پيليجي نويسنده اهل نيويورك و برنده جوايز متعدد، به خاطر غرق كردن خودش در فرهنگ سوژه مورد علاقه اش شهرت فراواني يافت. و سوژه مورد علاقه اش چه بود؛ اراذل و اوباش. اين سوژه براي پيليجي آشنا بود. او كه متولد سال 1933 است، در محله بنسون هرست بروكلين بزرگ شد. خودش مي گويد: «همان طور كه واتيكان محل استقرار كاتوليك هاست، بنسون هرست هم محل جولان اراذل و اوباش بود. و من فكر مي كنم وقتي روزنامه نگار شدم، تجربياتي كه در محل كودكي ام داشتم و چيزهايي كه ديده بودم، خيلي به دردم خورد.» در سال 1986، پيليجي با يكي از اوباش بدنام و خائن به نام هنري ميل همكاري كرد و با استفاده از اطلاعات او پرفروش ترين كتاب سال را نوشت كه بعدها از روي آن فيلم اسكاري رفقاي خوب ساخته شد. به دنبال موفقيت اين فيلم، پيليجي شروع به تحقيق درباره يكي ديگر از اوباش معروف كرد. البته بزرگ ترين كاري كه اراذل و اوباش كردند، وارد شدن به تجارت كازينوها و ساختن لاس وگاس بود. پيليجي درباره ايده اش با كارگردان رفقاي خوب، مارتين اسكورسيزي، مشورت كرد. اسكورسيزي حسابي به موضوع علاقه مند شد. پيليجي سپس با يكي از مجذوب كننده ترين شخصيت هاي لاس وگاس تماس گرفت: فرانك رزنتال (معروف به چپ دست). به هر حال رزنتال تمايلي به صحبت با اين نويسنده مشهور نداشت. پيليجي مي گويد: «چپ دست برايم مسائل را توضيح داد. او گفت: ببين برايم مهم نيست اگر درباره لاس وگاس كتاب بنويسي. هيچ علاقه اي به اين موضوع ندارم و به من هم ربطي هم ندارد.» اما وقتي چپ دست متوجه شد كه قرار است مارتين اسكورسيزي از روي اين كتاب فيلم بسازد، آن هم فيلمي با حضور برخي از بازيگران فيلم رفقاي خوب، لحن حرف زدنش تغيير كرد. پيليجي اين قضيه را به خوبي به ياد مي آورد: «رزنتال عاشق باب دنيروي فيلم رفقاي خوب بود. و وقتي من جرئت پيدا كردم كه به چپ دست بگويم كه قرار است دنيرو نقش او يعني رزنتال را بازي كند، ديدگاهش به داستان كاملاً تغيير كرد. بعد شروع كرد به تعريف كردن داستان زندگي اش براي من كه داستان واقعاً عجيب و باورنكردني اي بود.» نتيجه همكاري پيليجي و رزنتال، كتاب كازينو شد كه مورد تحسين و تمجيد منتقدان قرار گرفت. كتاب داستان واقعي دو تبهكار نه چندان مهم شيكاگويي بود كه اين فرصت را يافتند از كوير لاس وگاس، بهشت بسازند و بعد هم بر اين بهشت حكمفرمايي كنند. هيچ چيزي بهتر از اين نبود و بعد ناگهان سقوط اتفاق مي افتاد. آنها همه چيز را دور مي ريختند. مواجهه فرانك رزنتال (چپ دست) با مرگ، اوج مثال زندگي روي لبه تيغ است. اين مدل زندگي او از دهه 40 در شيكاگو آغاز شد. زماني كه چپ دست در شيكاگو بزرگ مي شد، اين شهر به كلي فاسد بود. دلالان يهودي و ايتاليايي كتاب در آن زندگي مي كردند و قماربازها و گانگسترها. اما رزنتال زندگي را دوست داشت. و مرداني را تحسين مي كرد كه مي دانست وسط بازي زندگي هستند. چپ دست درباره ميدان اسب دواني ريگلي شيكاگو براي پيليجي صحبت كرد، جايي كه صندلي هاي ارزان قيمت ورزشگاه در اصل محل قماربازها و شرط بندي بود. به يك كازينوي كوچك مي مانست. پيليجي مي گويد: «او عادت داشت به آنجا برود و كساني را تماشا كند كه امتيازهاي شرط بندي را مي دانستند و كاملاً در جريان هر چيزي كه در آن ميدان اتفاق مي افتاد، بودند. چپ دست از ديدن پولي كه آنها به دست مي آوردند، هيجان زده مي شد.» رزنتال متوجه شد كه اگر بخواهد زندگي اش را از اين راه بگذراند، مجبور است كه تمرين كند. پيليجي در اين باره توضيح مي دهد: «چپ دست هيچ وقت براي لذت شرط بندي نكرد. اين براي او يك تجارت بود. او خيلي حرفه اي به اين قضيه نگاه مي كرد. او شرط بندي و امتيازهايش را درك مي كرد. اول داده ها را جمع مي كرد و آخرين چيزي كه به آن باور و تكيه داشت، شانس و اقبال بود.» وقتي 19 ساله شد، ارتباطاتش را با گزارشگران ورزشي روزنامه هاي كالج هاي مختلف گسترش داد. آنها به او اطلاعات پشت پرده تيم هايشان را مي دادند. پيليجي مي گويد: «مهم تر از همه اينها، چپ دست از دنيايي آمده بود كه مي دانست چطور به مردم رشوه بدهد. مي دانست چطور وارد اتاق بشود و با مردي صحبت كند كه دستيار مربي است و چند دلاري به او بدهد. هرچه رزنتال اطلاعات بيشتري كسب مي كرد، بهتر مي توانست شانس برد و باخت تيم ها را در مسابقات آخر هفته شان ارزيابي كند.» به تدريج او شبكه اي از خبرچين ها ايجاد كرد كه همه جور اطلاعاتي از زد و بندهايي كه در شرط بندي ها اتفاق مي افتاد، به او مي دادند. كمي بعد از اين فعاليت ها، يكي از سران تبهكار شيكاگو كه جرايم زياي را در سازماندهي كرده بود، رزنتال براي همكاري انتخاب كرد. يكي از مرداني كه هميشه پشتيبان رزنتال بود، يك مرد جوان خشن و سرسخت به نام آنتوني اسپيلاترو بود. توني اسپيلاترو 10 سالي از چپ دست جوان تر بود و در محدوده غرب شهر، تنها چند ساختمان آن طرف تر از محله چپ دست، بزرگ شده بود. در شيكاگو او در كار بدن سازي بود و چنان عضلاني و قوي به نظر مي رسيد كه مردم از او وحشت داشتند. پيليجي عقيده دارد: «شگفت انگيز است چون او خيلي درشت هيكل نبود. در حقيقت قد كوتاهي هم داشت.» در مصاحبه سال 1996، فرانك رزنتال روزهاي جواني اش با توني اسپيلاترو را به ياد مي آورد: «وقتي جوان بودم، خيلي تصادفي با توني ملاقات كردم. و به نظر مي رسيد كه بلافاصله با هم اخت شديم. توني مجذوب قمار شده بود و توانايي من در پيش بيني نتيجه مسابقات ورزشي برايش فوق العاده جالب بود.» توني عاشق قمار بود. او با شرط بندي هايش پيش چپ دست مي آمد و مي گفت: «اينها انتخاب هاي من است.» چپ دست به شرط بندي هايش نگاه مي كرد و مي گفت: «نه، نه اين خوب نيست. اين يكي درست است.» توني براي محافظت از دوست و مشاورش هر كسي را كه با چپ دست درگير مي شد يا به او احترام نمي گذاشت، آن قدر مي زد تا كاملاً نابود شود. علاوه بر رابطه دوستانه اي كه بين آنها وجود داشت، توني اين پيغام را دريافت كرده بود كه دست هاي چپ دست هرگز نبايد آلوده به خون كسي شود. رزنتال بارها شاهد دعواهاي خونيني بود كه از طرف او صورت مي گرفت. مأموريت توني اين بود كه ارزشش را به عنوان يك آدم انتقام جوي خشن به خانواده نشان دهد. نگاهش مانند آدم هاي ديوانه بود. پيليجي مي گويد: «اين چيزي بود كه بسياري از اين بچه ها مانند توني اسپيلاترو بيش از هرچيز ديگري در زندگي مي خواستند. آدم هايي كه به طور رسمي دنبال بچه هايي بودند تا از آنها مرداني براي كارهاي خودشان بسازند. بچه هايي كه خشن و عصبي بودند، بچه هايي كه از پليس نمي ترسيدند، بچه هايي كه مجبور نبودند ساعت 11 شب خانه باشند و بچه هايي كه مي خواستند خيلي زود براي خودشان پول درآورند و البته كار هم نكنند و توني هم آن زندگي را انتخاب كرد.» اما چپ دست بيشتر به تجارت علاقه مند بود تا خشونت. به عقيده پيليجي: «چپ دست يكي از آن بچه ها نبود. او مرد خشني نبود. هيچ وقت دست به كارهاي خشونت آميز نمي زد.» سال 1960، چپ دست براي اولين بار به عنوان دلال كتاب دستگير شد. دستگيري كه باعث شد به او لقب يكي از معروف ترين قماربازان كميته جرايم شيكاگو را بدهند. خيلي زود او تصميم گرفت كه از شيكاگو خارج شود و انحصاري براي خودش قمار كند. پيليجي مي گويد: «او در شيكاگو زياده روي كرده بود و علاوه بر اينها هواي سرد را هم دوست نداشت. در نتيجه به ميامي رفت. ميامي براي هر شهروند عاقل آمريكايي يك تعطيلات درست و حسابي بود. هتل هاي بزرگي در آن ساخته بودند. با آن موج هاي آبي درست مثل بهشت بود. جاي فوق العاده اي به نظر مي رسيد. در هتل ها مسابقات گوناگوني برگزار مي شود: از مسابقات سگ ها بگيريد تا اسب دواني. و در حاشيه شهر هم كازينوهاي غيرقانوني قرار داشت. رزنتال به كازينوها مي رفت و سعي مي كرد خرج زندگي اش را درآورد و احتمالاً خيلي هم خوب اين كار را انجام مي داد، اما شهرت و اعتبارش در شيكاگو آن قدر زياد بود كه آوازه اش حتي به ميامي هم رسيده بود.» پليس ميامي بلافاصله به سراغ او رفت و گفت: «تو مشغول كارهاي دلالي هستي و ما هم سهم خودمان را مي خواهيم.» چپ دست به جاي آن كه به آنها توجه كند، گفت: «ببينيد من يك دلار هم به شما نمي دهم. مجبور نيستم كه اين كار را بكنم.» و خب آنها هم زندگي را براي چپ دست تبديل به جهنم كردند. دنبالش تا فلوريدا و چند شهر ديگر رفتند.» بعد از شش سال و چند بار دستگيري به جرم دلالي در ميامي، كاسه صبر فرانك رزنتال ديگر لبريز شد. پيليجي ماجرا را تعريف مي كند: «او با خودش گفت: من دارم چه كار مي كنم؟ همه اينها مسخره و چرند است. اگر دقيقاً كاري را كه اينجا انجام مي دهم در نوادا انجام دهم، هيچ دليلي براي نگراني نخواهم داشت. ميامي و شيكاگو بروند به جهنم.» او تصميم گرفت به جايي برود كه شرط بندي در آن فعاليتي قانوني و البته داغ و پرهيجان باشد و اين يعني: لاس وگاس. اما در همين شهر بود كه چپ دست مهم ترين قانون خودش را فراموش كرد: وقتي امكان برنده شدنت كم است، هيچ وقت شرط نبند. لاس وگاس دهه 60 سرزمين افراط بود. شهر درست در وسط كوير پهناور موجاوه بنا شده بود. هر روز آفتابي بود و خورشيد بر پهنه آسمان آبي مي درخشيد. و شب ها شهري بود كه با نور و درخشش چراغ ها و نئون ها رونق پيدا مي كرد. شهر چراغ هاي روشن، ماشين هاي تجملي و پول زياد بود. جايي كه در آن هر اتفاقي مي افتاد. سفر به لاس وگاس كامل نمي شد مگر اين كه قسمت مركزي و تجاري شهر را هم تجربه مي كرديد. براي فرانك رزنتال (چپ دست) كه در سال 1976 به لاس وگاس رسيد، اين شهر مانند رويايي بود كه به حقيقت پيوست. شهري كه اميدي براي يك شروع تازه بود. لفتي مجذوب لاس وگاس شده بود. در آن زمان تعداد زيادي از مردم به سمت لاس وگاس كشيده مي شدند. براي اين كه لاس وگاس به نوعي آرمان شهر آمريكايي بود. شما به آنجا مي رفتيد تا يك زندگي جديد را شروع كنيد. پيليجي درباره شهر لاس وگاس مي گويد: «درست مثل كارواشي بود كه همه اخلاقيات را مي شست. وقتي به آنجا مي رسيديد، انگار يك آدم تازه و تميز بوديد.» لفتي پيشرفت كرد و خيلي زود تبديل به يكي از مردان ثروتمند شهر شد. توانايي او در امتياز دادن (آوانس دادن) به طرف مقابل باعث مي شد هميشه در صدر همه بازي هاي مهم شهر باشد. رزنتال فقط براي خودش شرط بندي مي كرد و يك تنه در مقابل تمام دلالان و قماربازان كشور قرار گرفت. در يك فصل فوتبال او هر دوشنبه شب همه شرط بندي ها، به جز فقط يكي از مسابقات، را برد. مردم به زودي متوجه اين قمارباز بزرگ شدند. پيليجي عقيده دارد: «موفقيت او شگفت انگيز بود. او خيلي مشهور بود و به شدت مورد توجه و احترام بود. و احتمالاً در آن دوره به همان اندازه اي كه هميشه آرزويش را داشت، راضي و خوشحال بود. فقط فكر مي كنم اين وسط يك نكته آزارش مي داد و آن هم احساس تنهايي بود.» در همين زمان بود كه جري مك گي 31 ساله وارد زندگي اش مي شود. او معمولاً دور و بر هتل ها مي گشت اما دنبال راهي بود تا از آن زندگي خلاص شود. آنها در تروپيكانو با هم آشنا شدند. كازينويي كه جري در آن كار مي كرد. و لفتي بلافاصله به او علاقه مند شد. پيليجي درباره جري مي گويد: «او يك زن فوق العاده بود. و چيزي در شخصيتش داشت كه باعث مي شد كاملاً مناسب رزنتال باشد.» جري يكي از بزرگ ترين كلاه بردارهاي شهر بود. طرز كارش هم اين بود كه وقتي با كسي بازي مي كرد، صد دلار يا هزار دلار از ژتون هاي طرف مقابل را در كيفش پنهان مي كرد. براي اين دختر فرانك رزنتال يك موقعيت استثنايي بود. او با رزنتال درست مثل يك بچه احمق برخورد مي كرد. رزنتال براي به دست آوردن قلب جري فقط يك راه داشت و آن هم پول بود. و البته در اين مورد پول براي رزنتال اهميتي نداشت. او فقط مي خواست كه با جري ازدواج كند. او كاملاً مجذوب جري شده بود و فكر نمي كنم در تمام زندگي اش به هيچ كس ديگري اين طور علاقه مند شده باشد. جري نمي دانست كه واقعاً مي خواهد با او ازدواج كند يا نه. اما هيچ وقت به رزنتال جواب منفي نمي داد و حدس مي زنم كه پاي ميليون ها دلار پول وسط بود. با پول هايي كه به حساب جري ريخته شد، او بالاخره تسليم شد و در اوايل ماه مي سال 1969 فرانكي و جري در مراسم مجللي با حضور 500 مهمان با هم ازدواج كردند. اين عروسي در يكي از مهم ترين و بزرگ ترين هتل هاي لاس وگاس با هزينه بسيار زيادي برگزار شد. پيليجي معتقد است: «نكته طعنه آميز ماجرا اين است كه لفتي هيچ وقت به شانس اعتقاد نداشت، هيچ وقت به آدم هاي مرموز و تصوير كلي آنها اعتماد نمي كرد، اما با مرموزترين دختر شهر ازدواج كرد.» پيليجي مي گويد: «شكي نيست كه جري مشكل اعتياد به الكل داشت. اما لفتي كه آدم مصممي بود، با خودش گفت خب مشكلي نيست. ما با هم از شر اين مشكل خلاص مي شويم. مي دانيد او هميشه احساس مي كرد كه با منطق و هوش مي شود همه مشكلات را حل كرد. حتي اگر اين مشكلات عاطفي باشند.» او همسرش را داشت و به عنوان يك قمارباز كه براي كس ديگري هم كار نمي كرد، ثروت زيادي جمع كرده بود. اما روزهاي سخت براي لفتي 41 ساله در راه بودند. در سال 1971 يكي از دوستان قديمي اش به نام بابي استلا از شيكاگو به لاس وگاس آمد و اين فرصت را به رزنتال داد تا اداره كازينوي استارداست را برعهده بگيرد. رزنتال در ابتدا به عنوان ناظر ميزها در كازينوي استارداست مشغول به كار شد و همان جا متوجه شد كه كار و آينده اش را پيدا كرده است. پيليجي مي گويد: «بايد بدانيد كه لفتي يك رياضي دان بود. او مردي بود كه به بخت و اقبال باور نداشت. در حالي كه لاس وگاس و همه مشتري هايش به چيزي جز شانس اعتقاد نداشتند. در نتيجه لفتي بلافاصله فهميد كه همه آنهايي كه آنجا قمار مي كنند احمق هايي بيش نيستند. تنها كاري كه آنها مي كنند اين است كه پولشان را از داخل شما بريزند.» لفتي كازينو را با مشت هاي آهنين اداره مي كرد و به زودي فرصت پيدا كرد تا قلمرويش را گسترش دهد. دست هاي پشت پرده كازينو تغيير كردند. آلن گليك، سرمايه دار بزرگ، استارداست و سه كازينوي بزرگ ديگر را خريد. با گرفتن يك وام 62 ميليون دلاري، گليك خيلي بيش از آن چه براي اين معامله پرداخته بود، به دست آورد. گليك با وامي كه گرفت ديگر مديون مافيا شده بود. كه با وام هايي كه مي دادند مي خواستند مرداني مانند او به صورت قانوني و مشروع در صف جلوي اداره هتل ها و كازينوهاي لاس وگاس باشند. پيليجي مي گويد: «تا وقتي كه مافيا و اوباش بزرگ مي توانستند صاحبان كازينوها را كنترل كنند، كنترل اتاق شمارش پول را هم برعهده داشتند. و اين منبع قدرتشان بود. قدرتشان از خشونت ناشي نمي شد، بلكه سرچشمه اش پول بود.» كازينوي گليك به زودي تبديل به گاو شيرده روساي مافيا در غرب شد كه عبارت بودند از: جو آيوپا از شيكاگو، نيك سيولا از كانزاس سيتي و فرانك باليسترري از ميلواكي. پيليجي مي گويد: «آنها مي خواستند مردان خودشان را در اتاق شمارش داشته باشند.»
وقتي آدم هاي خودشان كنترل اتاق شمارش را در دست داشتند، مي توانستند سرباره توليد كنند. سرباره پولي بود كه از درآمد هر روز گرفته مي شد و مستقيم به دست سران مافيا مي رسيد. گرچه لفتي به طور مستقيم هيچ ارتباطي با سرباره ها نداشت، ولي او مسئول كازينو بود و مي توانست رؤسا را مطمئن كند كه آدم هايشان در اتاق شمارش تنها و راحت هستند. پيليجي مي گويد: «آدم هاي اتاق شمارش دنياي خودشان را دارند. وقتي همه آنها در اتاق هستند يك نفر داخل شود، آنها هيچ توجهي به او نمي كنند. او به سمت يكي از كمدها مي رود كه در آنها دسته اي پول قرار دارد. او پول ها را برمي دارد، داخل يك چمدان مي گذارد، بعد از اتاق خارج مي شود و سوار هواپيما مي شود و به شيكاگو مي رود يا به ميلواكي يا هر جاي ديگر كه قرار است در آن جا پول ها تقسيم شوند.»
سال 1971 رزنتال با پول هايي كه از طريق بردش در قمار به دست آورده بود، ثروت فراواني داشت. اما او مجوز بازي نداشت و به دليل كارهايي كه كرده بود و ارتباطاتي كه با مافيا داشت، خوب مي دانست كه كميسيون قدرتمند بازي در لاس وگاس علاقه اي ندارند كه به او چنين مجوزي بدهند. در نتيجه او به عنوان شغلي در استارداست ايجاد كرد كه نيازي به مجوز نداشت؛ مديريت غذا و نوشيدني. به هر حال كارمندان كازينو شكي نداشتند كه لفتي مسئول همه چيز است. پيليجي مي گويد: «لفتي درست مثل يك حاكم مستبد و ستمگر بود و خب بايد اين طور مي بود.» خود لفتي پيش از اين با تقلب از بازي هايش را مي برد، اما به هيچ آدمي خارج از كازينويش اجازه نمي داد كه در استارداست تقلب كند. پيليجي در اين باره مي گويد: «لفتي مطمئن بود كه هيچ كس نمي تواند از كازينو دزدي كند پاي غرور و اعتبارش وسط بود.» خود رزنتال مي گويد: «ما فقط اطمينان داشتيم كه يك پيام قوي براي مشتري فرستاده ايم و مي خواستيم كه آنها اين را به دوستانشان هم بگويند كه بعد از اين تقلب اگر كمي درك و شعور و يا حس بقا دارند، ديگر هرگز به كازينو برنگردند. ما موقعيت هاي در كازينو داشتيم كه به خشونت كشيده شد.» در سال 1971 كميسيون بازي شايعاتي شنيد مبني بر اين كه دلالاني كه با مافيا ارتباط دارند، مسئولان و مديران كازينوي استارداست هستند. نگاه مراجع رسمي به استارداست دوخته شد. اما هرچه بيشتر تلاش كردند، كمتر توانستند مدركي پيدا كنند كه نشان دهد لفتي در اداره كازينو نقش دارد. لفتي هم به جمع كردن پول ادامه داد. باموقعيتي كه داشت به نوعي سمبل نمونه اي شهر لاس وگاس محسوب مي شد. اما گذشته لفتي او را رها نكرده بود. به شيكاگو برگرديم. رفيق قديمي لفتي، توني اسپيلاترو، با حضور در چند دعواي بزرگ و ارتباط با مافيا به همان موقعيتي كه دلش مي خواست، رسيده بود. خيلي زود خبرش به بيرون درز كرد كه توني براي دو روز مردي را شكنجه كرده و بعد سرش را با گيره آهني به ديوار زده و آن قدر او را در اين حالت نگه داشته تا يكي از چشم هايش از كاسه درآمده اند. توني به خاطر شركت در كشتارهاي فجيع و وحشتناك حسابي به خودش مغرور بود. اما وقتي خبر اين جنايت ها در شيكاگو پيچيد، توني ديگر مجبور بود كه از شهر خارج شود. پيليجي افكار توني را تحليل مي كند: «توني به احتمالات زيادي فكر كرد و بعد به اين نتيجه رسيد كه چرا لاس وگاس نرود؟ لاس وگاس شهر آزادي بود و به وسيله هيچ كدام از خانواده هاي جنايتكار بزرگ كنترل نمي شد. علاوه بر همه اينها يكي از دوستان قديمي او در آنجا يك كازينوي بزرگ را اداره مي كرد.»
وقتي توني در بهار سال 1971 به لاس وگاس رفت، از هيبت همه كارهايي كه دوست قديمي اش در آنجا به انجام رسانده بود، متحير شد و حسي مخلوط از ترس و احترام نسبت به او پيدا كرد. توني مي خواست از معدن طلاي لاس وگاس سهم داشته باشد و از فرانك پرسيد كه آيا او پيشنهادي براي شروع حركت او دارد؟ به خاطر گذشته اي كه با هم داشتند، لفتي مجبور بود كه به او اداي دين كند. اما به توني هشدار داد كه اين شهر مانند شيكاگو نيست.
پيليجي درباره حرف هاي لفتي مي گويد: «او به توني اخطار داد و گفت: «در شيكاگو تو صاحب پليس ها هستي. پليس هاي لاس وگاس مانند شرق آمريكا نيستند. آنها در اصل كابوي هستند. آنها تفنگدارند. در آن روزها اگر كسي پايش را آن طرف خط مي گذاشت، پليس لاس وگاس تعقيبش مي كرد و بعد در كوير چاله اي مي كند و همان جا او را دفن زنده به گور مي كردند.» اما توني به اين چيزها اهميتي نمي داد. او مي خواست بخشي از فعاليت در لاس وگاس باشد و فرانك نمي توانست چيزي بگويد كه نظر او را تغيير دهد. پيليجي مي گويد: «توني عاشق قمار كردن بود و آنجا، دور از شيكاگو و خبرهايش، احتمال زيادي بود تا بتواند براي خودش كاري دست و پا كند. چيزي كه درست عكس آن اتفاق افتاد. خبرها تا لاس وگاس توني را تعقيب كردند.» به زودي انواع و اقسام مشكلات بهشت رزنتال را به آتش كشيدند. در سال 1971 لفتي رزنتال در اوج بازي خودش بود. او كازينوي استارداست را اداره مي كرد و در يك خانه ميليون دلاري با همسرش زندگي مي كرد. در طول اين سال ها لاس وگاس به نسبت ديگر شهرهاي آمريكا جاي امني به حساب مي آمد. سران مافيا و جنايتكاران بزرگ به وسيله دلالانشان و سرباره هاي كازينوها و وام هاي ميليوني به پول زيادي مي رسيدند. آنها مي خواستند كه شهر عاري از خشونت باشد. و البته آخرين چيزي كه آنها مي خواستند، تحقيق و تفحص مراجع قانوني در شهر و كازينوهايش بود. و قطعاً نمي خواستند كه اتفاقاتي بيفتد كه توريست ها را بترساند و از شهر فراري دهد. پيليجي مي گويد: «آنجا پول زيادي بود. همه پول زيادي خرج مي كردند. هيچ مشكلي نبود و همه چيز با نرمي و با ملايمت پيش مي رفت. سران تبهكار هم علاقه داشتند كه همه چيز به همين صورت پيش برود.» سران مافيا و بقيه تبهكاران قوانيني وضع كرده بودند كه در لاس وگاس نبايد هيچ تيراندازي يا بمب گذاري در ماشين ها صورت بگيرد. مجازات ها بايد در خارج از لاس وگاس اتفاق مي افتاد. اما بعد توني اسپيلاترو به شهر آمد. توني ديد كه در اين شهر مي تواند با به كار گرفتن عضلات و قدرتش پول خوبي به دست آورد. او شروع به اخاذي از دلالان كرد. اگر پول نمي دادند، تا پاي مرگ پيش مي رفتند. اسپيلاترو دايره اطرافيان خودش را براي دزدي و ارتكاب جرم تشكيل داد كه شامل برادر كوچك ترش مايكل هم مي شد. آنها با كمك خبرچين هاي اطراف شهر از املاك خصوصي مردم ميليون ها دلار جواهر دزديدند. پيليجي درباره تأثير اين دزدي هاي بر شهر توضيح مي دهد: «خب در نتيجه اين كار آنها مشكلات زيادي بروز كرد. براي اين كه بسياري از اين دزدي ها همراه با خشونت بود. گاهي به زور وارد خانه مي شدند، چون ساكنان خانه در آن حضور داشتند و در نهايت كار به خشونت كشيده مي شد و مردم شكنجه مي شدند و كتك مي خوردند. آخر كار هم پول هايشان را مي بردند.» اگر سيستم اعلام خطر براي گروه اسپيلاترو بيش از حد پيچيده بود، آنها ديوار خانه را خراب مي كردند و از آن راه وارد مي شدند. پيلجي مي گويد: «لفتي قبلاً به او هشدار داده بود كه پرونده ات را سنگين نكن. اينجا پول خيلي زيادي هست كه مي تواند زندگي ات را تغيير بدهد. اما توني نمي توانست به اين توصيه ها عمل كند. او به روزهاي خشن گذشته بازگشته بود.» پليس محلي از پيشينه توني به عنوان مرد خشن گروه هاي مافيايي شيكاگو كاملاً آگاه بود. در نتيجه وقتي آمار جرم و جنايت در لاس و گاس بالا رفت، توجه پليس فقط به توني جلب شد. مافياي شيكاگو به لاس وگاس مي آمدند و اگر شما پليس محلي بوديد و مي خواستيد كاري انجام بدهيد، توني دقيقاً همان آدمي بود كه بايد وقتتان را صرف او مي كرديد. به عبارت ديگر چه كسي بهتر از توني براي تعقيب وجود داشت؟»
اف بي آي هم از سوي ديگر به دقت حركات اسپيلاترو را زير نظر داشت. آنها معتقد بودند كه او براي سرکشي تحت اوامر سران مافيا براي لاس وگاس آمده تا ببيند كه همه چيز مطابق ميل آنها پيش مي رود يا نه. آنها به دنبال مدرك محكمي براي اثبات اين ادعايشان بودند تا بتوانند براي توني پرونده قضايي تشكيل بدهند. لفتي رزنتال سال ها به گونه اي كارش را پيش برده بود كه از تحقيق كميسيون بازي لاس وگاس در امان باشد. و حالا دوست قديمي اش توني باعث شده بود كه آنها تحت فشار و تحقيقات قانوني قرار بگيرند. لفتي همه تلاشش را كرد تا براي توني توضيح دهد كه بايد دور از ديدرس چشمان هميشه مراقب مأموران قانون باشد. پيليجي مي گويد: ««لفتي احتمالاً گفته: از من دوري كن، اين دور و بر نچرخ، خود را درگير كارهاي خشونت آميز نكن» و توني از حرف هاي لفتي خشمگين و عصبي شد. لفتي مي خواست عقب نشيني كند. توني هم جواب داد: تو مرا دوست نداري؟ تو نمي خواهي با من حرف بزني؟ توني از حرف هاي او احساس تحقير كرده بود.» در همين زمان زندگي خصوصي فرانك هم دستخوش تنشي شده بود كه روز به روز شدت مي يافت. جري زندگي خانوادگي را خيلي محدود كننده مي ديد و در آن زمان گاهي براي چند روز از خانه بيرون مي رفت. لفتي سعي مي كرد تا تنش هاي و فشارها را ناديده بگيرد و به ساختن امپراتوري اش ادامه مي داد. او مبدع ترين و خلاق ترين مدير كازينو در لاس وگاس بود. پيليجي مي گويد: «او كسي بود كه زيگفريد و روي را كشف كرد. او گفت: آنها را به اينجا بياوريد و من برايشان صحنه اي درست مي كنم تا كارهايشان را اجرا كنند. و واقعاً هم اين كار را انجام داد. لفتي دنياي جديدي را در لاس وگاس خلق كرد و آن هم شرط بندي روي مسابقات ورزشي بود. قبل از لفتي هيچ جايي براي شرط بندي روي مسابقات در لاس وگاس وجود نداشت.» البته همان طور كه اعتبارش در لاس وگاس افزايش مي يافت، كميسيون بازي ها هم نظارتش را روي كارهاي او زياد مي كرد. در نهايت رزنتال مجبور شد كه مانند بقيه مديران اجرايي كازينوها براي مجوز بازي به كميسيون درخواست دهد. اما در سال 1975 درست چند ماه پيش از آن كه مجوزش را دريافت كند، شنيده شد كه لفتي مرتكب اشتباهاتي شده است. او يكي از مديران نالايقش را اخراج كرد كه يكي از دوستان پيت اچه وريا بود. اچه وريا يكي از رؤساي هيئت مديره كميسيون بازي بود. اچه وريا تلاش كرد تا رزنتال را متقاعد كند دوباره آن كارمند را استخدام كند. پيليجي اين اتفاق را اين طور تشريح مي كند: «به هر دليلي كه من درست نمي دانم ولي تصور مي كنم كه مربوط به خصوصيات اخلاقي لفتي و توجه او به جزئيات بود، او احساس مي كرد كه اشتباهات اين كارمند خيلي فاحش و غيرقابل بخشش بود. و خب حاضر نشد كه دوباره استخدامش كند. همين قضيه باعث شد كه بسياري از افراد محلي عليه لفتي موضع بگيرند. آنها احساس مي كردند كه او يكي ديگر از آن آدم هايي است كه از شرق آمده و حالا فكر مي كند كه مالك اين شهر است.»
جلسه گرفتن مجوز از كميسيون بازي در ژانويه سال 1976 برگزار شد. در طول آن جلسه كميسيون با طرح سؤالاتي درباره رؤساي قبلي رزنتال و به خصوص رابطه دوستانه اش با توني اسپيلاترو، او را تحت فشار قرار داد. لفتي نتوانست درباره ارتباطاتش توضيح بدهد و كميسيون هم از دادن مجوز به او خودداري كرد. رزنتال نابود شد. اين نه تنها به اين معني بود كه رزنتال ديگر جايگاهي در استارداست نداشت، بلكه كلاً از بازي در شهر منع مي شد.
پيليجي احساس رزنتال را تشريح مي كند: «او احساس مي كرد كه دارد بهاي چيزهايي را مي پردازد كه واقعاً ربطي به او ندارند.» خود فرانك رزنتال مي گويد: «وقتي خشونت بخشي از زندگي آدم است، طبيعي است كه اتهاماتي متوجه او مي شود. در مورد توني هم اين اتفاق افتاد. هر كاري كه توني در آن شهر انجام مي داد، بازتاب و تأثيرش روي زندگي فرانك رزنتال بود.»
كينه و دشمني بين رزنتال و اسپيلاترو به مرحله خطرناكي رسيد. پيليجي مي گويد: «شما هيچ گاه نمي دانستيد كه توني واقعاً ممكن است دست به چه كاري بزند. او مي توانست واقعاً به هر كسي ضربه بزند. شايد حتي فرداي آن روز از كاري كه كرده بود پشيمان مي شد اما آن موقع شايد ديگر شما مرده بوديد!» در سال 1976 كميسيون بازي لاس وگاس، فرانك رزنتال را وادار كرد تا كازينوي مورد علاقه اش را ترك كند. اما او قصد نداشت كه تسليم شود يا ميدان را به سادگي خالي كند. او به وسيله مونيتورهايي كه در خانه اش نصب كرد و دوربين هايي كه در كازينو گذاشته بود، روي فعاليتهاي استارداست نظارت مي كرد. اما هرچه فرانك بيشتر وقتش را در خانه سپري مي كرد، مشكلات ازدواجش با جري بيشتر خودشان را نشان مي دادند. پيليجي درباره زندگي خصوصي آنها مي گويد: «لفتي در مورد ترك اعتياد جري كاملاً مصمم بود و خيلي سرسختي نشان مي داد. و در نتيجه جري هم دائم با او در حال جنگ و جدال بود.
اما لفتي براي مدت طولاني در خانه نماند. دوم دسامبر سال 1978، دادگاه قضايي منطقه لاس وگاس كه با لفتي در ارتباط بود، حكمي داد مبني بر اين كه لفتي بايد دوباره به كازينوي استارداست برگردد. رزنتال دوباره به بازي برگشته بود. براي جلوگيري از درگيري با كميسيون بازي، او عنوان جديدي براي خودش در كازينو انتخاب كرد؛ سرپرست سرگرمي. يكي از مسئوليت هاي جديد رزنتال مجري گري در يك تاك شوي تلويزيوني براي معرفي هتل استارداست بود. لفتي داشت برخلاف كدهاي خودش عمل مي كرد: ديگر به نتايج كارهايش اهميتي نمي داد. پرونده اش داشت سنگين مي شد. پيليجي مي گويد: «فكر كنم او واقعاً از اجرا در تلويزيون لذت مي برد. اين كار را دوست داشت. اين كه جاني كارسون لاس وگاس باشد و هر كسي را كه به لاس وگاس مي آيد، در برنامه اش داشته باشد؛ از محمد علي كلي گرفته تا فرانك سيناترا همه به شوي رزنتال مي آمدند.» اما شهرت اين شوي تلويزيوني برايش آسيب هاي زيادي به دنبال داشت. باعث شد كه با رفقاي قديم مافيايي اش حسابي اختلاف پيدا كند. پيليجي درباره اختلافات آنها توضيح مي دهد: «مافياي شيكاگو لفتي را به عنوان يك قمارباز و دلال مي شناختند. و ترجيح مي دادند كه او مثل يك رادار پشت پرده باقي بماند. مجبور بود كه در تلويزيون ظاهر شود؟ اين طوري فقط نظرها را به همه چيز جلب مي كرد.» در همين زمان توني اسپيلاترو از اين كه رزنتال ستاره لاس وگاس شده، ناراحت و عصباني بود. توهم اين خرده جنايتكار نسبت به ابهت و شكوه رزنتال روز به روز بيشتر مي شد. پيليجي مي گويد: «همان طور كه همه مي دانستند لاس وگاس شهر آزادي بود. هيچ فاميل يا رئيس مافيايي در اداره شهر دست نداشت. توني بدون شك قدرتمندترين نيروي مافيا در آنجا بود و شروع كرده بود به برنامه ريزي تا ببيند مي تواند يك خانواده مافيايي را در لاس وگاس سازماندهي كند و خودش در رأس آن قرار بگيرد يا نه. در صورت موفقيتش اين اولين باري بود كه در شهري مانند لاس و گاس چنين اتفاقي مي افتاد. توني براي درخواست كمك به سمت دوست قديمي اش لفتي رفت. حمايت لفتي از توني اسپيلاترو براي توني كمك بزرگي محسوب مي شد. اما لفتي گفت: «نه، من وارد اين قضيه نمي شوم. تو هم نبايد چنين كاري را بكني. نبايد اينجا اين كارها را سازماندهي كني. بهتر است برگردي به شيكاگو و همان خرده جنايتكار باقي بماني. توني عصبي شد و فرياد زد كه: تو يك شوي تلويزيوني داري و به من مي گويي كه يك مجرم خرده پا باشم؟» توني به زودي ميان متحدان لفتي يك دوست همدرد و غمخوار پيدا كرد؛ همسرش، جري.
پيليجي شرايط آنها را توضيح مي دهد: «در همان زمان همسر لفتي هم به شدت نسبت به او خشمگين بود و اعتيادش به الكل هم زياد شده بود. جري و توني همديگر را درك مي كردند. هر دوي آنها در طول ماه ها نسبت به لفتي خشمگين و خشمگين تر شده بودند.» اما به نظر مي رسيد زندگي ديگر در لاس وگاس به آنها روي خوش نشان نخواهد داد. در ماه مي سال 1978 در جريان تحقيقات يك قتل در شهر كانزاس، اف بي آي در دفتر يكي از مافياي محلي ميكروفون مخفي كار گذاشت. آنها به مكالماتي گوش مي دادند كه طي آن مرداني درباره سرباره ها، يعني همان برداشت هاي غيرقانوني از پول هاي كازينوهاي وگاس، بحث مي كردند. پيليجي مي گويد: «آنها در صحبت هايشان از هتل ها و كازينو نام مي بردند. به اسم كساني اشاره مي كردند كه براي ادراه اين اماكن و حفاظت از اتاق شمارش انتخاب شده بودند. آنها تصورش را هم نمي كردند كه پليس مشغول شنود مكالماتشان است. و البته اف بي آي توضيح داد كه سرباره چيست و چطور به دست مي آيد و چه كساني در اين بازي مشاركت دارند و غيره و درست از زماني كه ماجراي سرباره و تبهكاراني كه در اين قضيه دست داشتند، روشن شد همه چيز در لاس وگاس در سراشيني سقوط افتاد.» استراق سمع اف بي آي مدرك خوبي به دست آنها داد تا عليه هشت نفر از سران تبهكار كيفرخواست تنظيم كنند. پيليجي مي گويد: «لفتي آن موقع به قدري از جري متنفر و عصباني بود كه دنبال هر راهي مي گشت تا او را طلاق دهد. البته جري هم طلاق مي خواست و بلافاصله او را ترك مي كرد، اما در عوض مي خواست كه رزنتال ميليون ها دلار پول به حساب بانكي اش بريزد. سرانجام براي اين كه همه چيز با صلح و آرامش تمام شود، رزنتال پول را به جري داد و از هم جدا شدند.» جري پاييز سال 1980 وگاس را ترك كرد. بعد از مدت كوتاهي كه از رسيدن رزنتال به لاس وگاس مي گذشت، توني اسپيلاترو تصميم گرفت تا اتوپياي (آرمان شهر) رزنتال در دل كوير را تبديل به جهنم كند. و تازه اين اول كار بود. در ماه ژوئن سال 1980 يكي از اعضاي گروه توني به نام سال رومانو، موافقت كرد كه در صورت اعطاي بخشودگي او، دوستش را تحويل پليس دهد. براي اين كه نقشه اش عملي شود، ترتيب سرقت مسلحانه از يك جواهر فروشي را داد. مأموران اف بي آي در آن خيابان نيروهاي خود را مستقر كردند تا جواهر فروشي را زير نظر داشته باشند. پيليجي عقيده دارد: «هيچ كس آن قدر محكم و استوار نيست تا براي ابد بتواند از اتهاماتش فرار كند. و فكر مي كنم اين دقيقاً همان چيزي بود كه براي توني اتفاق افتاد.» چهارم ماه ژولاي سال 1981 اسپيلاترو اعضاي باندش در حين ارتكاب جرم و سرقت از يك مغازه جواهرفروشي دستگير شدند. براي اولين بار اف بي آي احساس مي كرد كه سرانجام توانسته يك پرونده سفت و سخت و مطمئن عليه توني تشكيل دهد. البته توني با وثيقه 180 هزار دلاري آزاد شد تا زمان دادگاه فرا برسد. لفتي رزنتال حالا ديگر يك آدم نشاندار بود. عداوت او با توني اسپيلاترو باعث شد كه پاي او هم مانند آن هشت نفر سران مافيا به دادگاه كشيده شود تا در مورد سرباره هاي كازينوي استارداست جواب بدهد. اگرچه رزنتال هميشه در كنار رؤسا بود و براي منافعشان كار مي كرد، اما به زبان ساده او بيش از اندازه مي دانست. در نتيجه ممكن بود كه رؤسا هر لحظه او را كنار بگذارند و از شرش خلاص شوند. پيليجي اعتقاد دارد: «خطرناك ترين موقعيت براي رزنتال درست قبل از برگزاري دادگاه بود. وقتي قرار بود سران بزرگ مافيا محاكمه شوند و تو چيزي مي دانستي كه ممكن بود آنها را به زندان بيندازد. حالا بايد حواست را جمع مي كردي كه براي دولت نقش شاهد را بازي نكني. حتي اسمت هم نمي بايست در فهرست شاهداني كه قرار بود در دادگاه حاضر شوند، مي آمد. اما همان طور كه مردم مي گويند: «چرا از شانست استفاده نكني؟» تبهكاران در آن موقعيت هر كسي را كه به نظرشان آسيب پذير مي آمد، حذف مي كردند.»
سال 1982: اف بي آي از عمليات تبهكاران در مورد سرباره ها پرده برداشتند. ازدواج لفتي رزنتال هم كه به پايان رسيده بود وجانش در خطر بود.
سران مطرح مافيا بايد به خاطر پول هاي سرباره اي كه از كازينوهاي لاس وگاس برداشت كرده بودند، به دادگاه مي رفتند. حالا ديگر هيچ كس از خشم آنها در امان نبود. لفتي هنوز هم با توني اسپيلاترو جنگ و درگيري داشتند. پيليجي مي گويد: «با وجود آدمي مانند توني شما بايد هميشه حواستان را جمع مي كرديد. به خصوص كه از قبل با او رابطه صميمانه هم داشتيد. و اگر او متوجه مي شد كه شما كاري انجام داده ايد كه باعث سقوط او شده، حتي اگر از عمد هم اين كار را نكرده بوديد، كاري مي كرد كه آرزو كنيد اصلاً زنده نبوديد. و لفتي خيلي واضح تبديل به دشمن توني شده بود.»
چهارم اكتبر سال 1982 رزنتال شامش را در رستوران ماري كلندر خورد. به سمت كاديلاك الدورادوي مدل 1981 اش رفت. پيليجي مي گويد: «او برايم ماجرا را اين طور تعريف كرده: همه چيز به آرامي پيش مي رفت. من سوييچ را داخل كردم و استارت زدم. وقتي سرم را بالا آوردم شعله هاي آتش را ديدم كه از پشت شيشه ماشين شراره مي كشيد. شعله هاي آتش همين طور مهيب تر مي شد. دنبال دستگيره در مي گشتم. متوجه شدم كه آتش همه جا را گرفته. دستم را به ميان شعله هاي آتش بردم. دستگيره در را چنگ زدم، در را باز كردم و خودم را بيرون انداختم.» فقط بعد از اين كه از ماشين نجات پيدا كرد، فهميد كه ماشينش كلاً آتش گرفته. دو مرد از رستوران بيرون دويدند تا به كمكش بيايند. آنها بلندش كردند و او را كنار خيابان گذاشتند. همان طور كه سه مرد ديگر به دنبال چيزي مي گشتند تا آتش را با آن خاموش كنند، آتش به مخزن سوخت ماشين رسيد.
پيليجي تعريف مي كند: «و ناگهان ماشين منفجر شد. قدرت انفجار آن قدر شديد بود كه شيشه هاي رستوران آن طرف خيابان را هم به لرزه درآورد.»
تنها چيزي كه باعث شد لفتي نجات پيدا كند، اين بود كه در كاديلاك الدورادو 1981 زير صندلي راننده يك محفظه استيل بود كه راننده را از انفجار اوليه بمب محافظت مي كرد. پيليجي مي گويد: «من هيچ وقت با مردي صحبت نكرده بودم كه ماشينش را منفجر كرده باشند. چون اگر چنين افنجاري رخ مي داد همه مي مردند. تعداد زيادي از مردم در اين رابطه اظهار نظر كردند و همه معتقد بودند كه اين اتفاق خارق العاده بود. نجات يافتن لفتي شانس مطلق بود. كاديلاك همان سال آن محفظه را زير صندلي راننده طراحي كرده و گذاشته بود. تنها چيزي كه لفتي هيچ گاه به آن اعتقاد نداشت، باعث نجات زندگي اش شده بود؛ شانس.»
اف بي آي مي خواست از اين حمله به عنوان فرصتي براي قراردادن اسم رزنتال در فهرست شاهدان مورد حفاظت استفاده كند، به شرطي كه رزنتال عليه همكاران سابقش شهادت مي داد. اما لفتي پيشنهادشان را رد كرد. پيليجي اين طور توضيح مي دهد: «لفتي با سر باندپيچي شده اين طرف و آن طرف مي رفت. او واقعاً از بمب گذاري ماشينش نجات پيدا كرده بود. و خب كاملاً روشن بود كه يك نفر قصد كشتن او را دارد. اما او هنوز هم مي گفت: من هيچ چيزي نمي دانم.»
در حقيقت فرانك مطمئن نبود كه نقشه بمب گذاري ماشين دقيقاً كار چه كسي است، اما انگشت اتهام به طرف توني اسپيلاترو بود. به نظر مي رسيد همه احساس مي كنند كه توني مي خواسته با اين كار از لفتي براي هميشه خداحافظي كند. فكر مي كردند توني آن قدر از رزنتال عصباني بوده كه يكي از مردانش را فرستاده تا زير ماشين لفتي بمب بگذارد و او را بكشد. لفتي خوش شانس بود. او نجات پيدا كرد. توني، جري و بهشت تبهكاران و مافيا در لاس وگاس دچار سرنوشت متفاوتي شدند. ششم نوامبر سال 1982، يك ماه بعد از بمب گذاري ماشين لفتي، جري بر اثر زياده روي در مصرف مواد مخدر در لس آنجلس درگذشت. او موقع مرگ تنها 46 سال داشت. پيليجي مي گويد: «من فكر مي كنم كه لفتي تا همين امروز هم هنوز به جري علاقه مند بود.» كمي بعد از مرگ جري محاكمه سران مافيا برگزار شد. آلن گليك، صاحب كازينوي استارداست، در قبال شهادتش بخشوده شد. شهادت او خيلي ها را نابود كرد. علاوه بر افشا شدن مسئله پول هاي سرباره، دادگاه همچنين كنترل تبهكاران بر لاس وگاس را نيز آشكار كرد. بعد از آن ديگر براي هيئت منصفه و گناهكار شناختن مجرمان كسي را متعجب نكرد. سران سالخورده تبهكار مي بايست بقيه عمرشان را در زندان بگذارنند. پيليجي عقيده دارد: «وقتي مافيا را از اتاق شمارش بيرون كرديم و در نتيجه آنها را از موقعيت مالكيتشان محروم كرديم، شهر به طرز خارق العاده اي تميز و پاك شد.» بر اساس راي هيئت منصفه توني اسپيلاترو هم متهم شناخته شد. محاكمه او به خاطر عمل جراحي قلبش به تاخير افتاد. او هيچ وقت به دادگاه نرسيد. پيليجي مي گويد: «توني با كارهايي كه در لاس وگاس انجام داد، براي خودش دشمنان زيادي درست كرده بود. رؤسايش او را دوباره به شيكاگو فراخواندند، براي اين كه از اتفاقاتي كه در لاس وگاس افتاده بود، عصباني و ناراحت شده بودند. توني مي دانست كه اتفاقات جديدي در راه است. او بايد با رؤسايش ملاقات مي كرد تا كارها دوباره درست و مرتب بشود.»
توني و برادرش مايكل را، كه او هم جزو دار و دسته توني بود، براي جلسه به خارج از شيكاگو احضار كردند. ملاقات در يك مزرعه ذرت صورت گرفت كه البته طبيعي بود. چون به خاطر جريان دادگاه ها همه جا پر از ميكروفن هاي مخفي و سيستم هاي شنود بود. مشغول صحبت بودند كه يكي از آنها با چوب كريكت محكم توني را زد. بعد هم بقيه به جان توني و برادرش افتادند و وحشيانه او را كتك زدند. آنها توني را گرفتند و جلوي چشمان او آن قدر مايكل را با چوب كريكت زدند تا جان داد. جنازه مايكل را در گوري كه از قبل كنده بودند، انداختند. و بعد توني را هم تا حد مرگ كتك زدند و او را هم داخل همان چاله انداختند. دو هفته بعد، يك كشاورز جنازه آنها را پيدا كرد. صورت آنها از شكل افتاده بود. تا زماني كه اف بي آي اثر انگشت آن دو را شناسايي نكرده بود، هيچ كس نتوانست از روي صورتشان تشخيص بدهد كه آنها توني اسپيلانرو و مايكل هستند. پيليجي دوباره لاس وگاس امروز و تفاوت آن با گذشته مي گويد: «در لاس وگاس امروز ديگر ردپاي چنداني از تبهكاران كه زماني اين شهر را بنا كردند، به چشم نمي خورد. بيشتر راز و رمزهاي دوران قديم ديگر از بين رفته اند. وقتي شركت هاي سهامي عام كنترل شهر را به دست گرفتند، ديدگاه كاملاً متفاوتي نسبت به آن داشتند. آنها شهر را به عنوان جايي مي بينند كه شما مي توانيد با همسر و فرزندان و خانواده تان به آن سفر كنيد. هنوز هم در لاس وگاس مي شود كازينوهاي مانند قديم ساخت. مي شود آن را شبيه اهرام ثلاثه مصر درست كرد يا شبيه پاريس يا حتي نيويورك. خب اين وگاس جديد است. مردم به آنجامي روند، همه جا شلوغ است و هيچ كس، ديگري را نمي شناسد. اما از شهري كه رؤساي قديم آن را اوج سرگرمي و تفريح مي دانستند، ديگر خبري نيست.»
براي لفتي رزنتال هم ديگر هيچ چيز مثل قبل نيست. مردي كه براي مدت كوتاهي وگاس را تبديل به يك واحد قانون شكن سحرانگيز و فريبنده در وسط كوير كرد. رزنتال حالا در بوكا راتون فلوريدا زندگي مي كند. او به عنوان مشاور شرط بندي مسابقات ورزشي در آنجا كار مي كند. به هر حال اين هم راهي براي گذران زندگي است؛ گرچه از بهشت لاس وگاس خيلي فاصله دارد. لفتي اميدوار بود كه بتواند دوباره به لاس وگاس برگردد، اما در سال 1988 نام او در فهرست سياه عناصر نامطلوب كميسيون بازي قرار گرفت، يعني او ديگر هيچ وقت حق ورود به كازينوهاي لاس وگاس را نداشت.
خود رزنتال مي گويد: «خب مي توانم دزدكي وارد كازينوها شوم. شما نمي دانيد كار ساده اي است. مي توانم ريش و سبيل مصنوعي و كلاه گيس بگذارم. همان طور كه بقيه مردم مي توانند اين كار را انجام بدهند. خيلي راحت است. هر وقت دلم خواست پنهاني وارد لاس وگاس مي شوم و بعد هم از آن خارج مي شوم.»
وقتي نيكلاس پيليجي شروع به كار روي اين داستان كرد، از هواداران ماجراهاي مافيا و تبهكاران بود. با اين وجود هميشه اين سوال برايش باقي ماند كه رزنتال در اين بازي چقدر برنده بود و چقدر زندگي اش را باخت.
پيليجي پايان كار را اين گونه تشريح مي كند: «در نهايت رزنتال مجبور شد لاس وگاس را ترك كند. توني كشته شد. سران مافيا به زندان افتادند. و همه اينها شگفت انگيز است، چون زماني كه آنها در رأس همه دنيا بودند. آنها در حقيقت مالك لاس وگاس بودند. لاس وگاس بهشت بود و آنها صاحب بهشت بودند. هيچ چيزي بهتر از آن وجود نداشت و ناگهان سقوط اتفاق افتاد. همه چيز فرو ريخت و نابود شد. اين آخرين باري بود كه آدم هايي از خيابان پايين شهر مانند توني و فرانك توانستند جايي مانند لاس وگاس را براي خودشان داشته باشند. ديگر آن دوره تمام شده است. همه چيز به پايان رسيد.»
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 105



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.