و خدا خون‌بهاي مهدي شد...

نگاهي به زندگي و پيكار سردار گم‌نام شهيد، «مهدي شرع‌پسند» مهدي در سال 1333 پا به عرصة وجود نهاد تحصيلاتش را تا مقطع فوق‌ديپلم ادامه داد و پس از آن شور انقلابي‌اش او را درگير جريان بزرگ انقلاب كرد. سپس فعاليت‌هايش را به‌صورت ارتباطي قوي با شهر قم؛ به‌ويژه با آيت‌الله «مشكيني» ادامه داد.
يکشنبه، 4 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
و خدا خون‌بهاي مهدي شد...

و خدا خون‌بهاي مهدي شد...
و خدا خون‌بهاي مهدي شد...


 





 
نگاهي به زندگي و پيكار سردار گم‌نام شهيد، «مهدي شرع‌پسند»
مهدي در سال 1333 پا به عرصة وجود نهاد تحصيلاتش را تا مقطع فوق‌ديپلم ادامه داد و پس از آن شور انقلابي‌اش او را درگير جريان بزرگ انقلاب كرد. سپس فعاليت‌هايش را به‌صورت ارتباطي قوي با شهر قم؛ به‌ويژه با آيت‌الله «مشكيني» ادامه داد.
مهدي يکي از فرماندهان خوب سپاه و يکي از بنيانگزاران سپاه در کرج بود. سال 58 عضو اصلي شوراي سپاه کرج بود و سمت فرماندهي عمليات سپاه را به‌عهده داشت. بعد از مدتي سپاه در کرج شکل گرفت و او فرماندۀ عمليات، و آموزش شد. زماني که امام فرمان تشکيل بسيج را صادر کرد، مهدي به‌عنوان فرماندۀ بسيج انتخاب شد. از فرماندهان اصلي سپاه بود که در دي‌ماه 59 به گيلان‌غرب اعزام شد و در آن‌جا مسئول محوري از منطقه‌ بود. نُه ماه در آن‌جا حضور داشت و بعد از آن به تيپ «المهدي» رفت و در عمليات «فتح‌المبين، بيت‌المقدس، رمضان، زين‌العابدين(ع) و مسلم‌بن عقيل(ع)» شركت كرد. در عمليات «والفجر مقدماتي» فرماندة تيپ «سلمان» بود. در عمليات «والفجر 1» حضور داشت و پس از زخمي شدن و بستري شدن در بيمارستان، دوباره به منطقة غرب کشور بازگشت. سپس به‌عنوان فرماندة عمليات تيپ «نبي اکرم(ص)» مشغول شد.
وي سرانجام در 30 بهمن 1362 در عمليات «والفجر 5» و در منطقة چنگوله به شهادت رسيد.
مهدي در زمان نوجواني، علاقه‌مند به ورزش كشتي بود، ولي هدفش بيش‌تر آمادگي جسماني بود. از آن‌هايي بود كه به دنبال قهرماني نيستند. در زمان جنگ هم با بچه‌هاي گردان‌ها و بسيجي‌ها كشتي مي‌گرفت و من هرگز نديدم كه زمين بخورند. البته روحية بلندمنشي داشت و هيچ‌وقت سعي نمي‌كرد که كسي را زمين بزند. برآوردهاي او از نيروها به اين شكل بود كه هر كس در كشتي تهاجمي‌تر بود، براي تيربار يا آرپي‌جي انتخاب مي‌كرد؛ كسي را كه با تدبير بود، براي فرمان‌دهي گروهان و دسته و كسي را كه استرس نداشت، براي گروه تخريب انتخاب مي‌کرد و در نود درصد اين انتخاب‌ها جواب مثبت مي‌گرفت. 1
در هيئت‌هاي مذهبي، جلسه‌هاي قرآني و... بچه‌هاي مذهبي را جمع مي‌كرد و با آن‌ها در رابطه با مسائل ديني صحبت مي‌كرد. روابط‌ عمومي خوبي داشت، ولي سعي مي‌كرد كم‌تر صحبت کند؛ مگر اين‌كه ضرورت داشته باشد. اهل استدلال بود. معتقد بود كه بايد جايي صحبت كرد كه كلام اثر داشته باشد. اعتقاد داشت كه خود فرد بايد به قواعد امر به معروف و نهي از منكر، مسلط باشد. بعضي وقت‌ها بچه‌ها از كوره در مي‌رفتند، ولي او با آرامش، هر دو طرف را آرام مي‌كرد، بين آن‌ها رفاقت برقرار مي‌كرد و فرد متخلف را به خود جذب مي‌كرد.
هرگز نديدم که صدايش بلند شود؛ حتي در جنگ، نديدم که فرياد بزند يا خشم بگيرد. خونسردي‌اش ناشي از صبر بود و احساسش اين بود كه سكوتش خيلي باارزش‌تر از فريادش است.
عقيده داشت كه اگر نفوذ دشمن به خاك کشور نبود، هرگز ضرورتي براي به‌دست گرفتن سلاح نبود؛ يعني قداست جنگ در دفاع بود، دفاع از نواميس و مردم، دفاع از ارزش‌ها؛ و سلاح، ابزاري است بازدارنده، نه كشنده.
معتقد بود که مسلمان نبايد كاري كند كه نياز به پوزش داشته باشد. بايد كارش را درست انجام دهد، اما اگر اشتباهي كرد، حتماً بايد عذرخواهي كند. من هرگز نديدم که مهدي عذرخواهي كند؛ چون کارش بي‌نقص بود. فقط اين اواخر مي‌آمد و مي‌گفت: «ببخشيد، فشار روي شماها زياد است.» 2
 
هرگز نمي‌گفت من اين را مي‌گويم، مي‌گفت: «قرآن اين را مي‌گويد، حضرت اميرالمومنين(ع) در «نهج‌البلاغه» اين را مي‌گويد، امام سجاد(ع) مي‌گويد.» خواسته‌اش با كلام خدا و معصومين(ع)، تقارن داشت و همين، اثرگذارش مي‌کرد.
علاقة زيادي به نهج‌البلا‌غه داشت. وقتي از حضرت علي(ع) صحبت مي‌كرد، تمام رفتارش نشانة اين بود كه او بهترين شاگرد ايشان است.
شيفتة خطبة «جهاد» نهج‌البلا‌غه بود. وقتي پس از جنگ، سراغ نهج‌البلاغه آمدم، تمام حركاتش، مصداق همين خطبه بود. اميرالمؤمنين(ع) در اين خطبه به فرزندش «محمد حنيفه» مي‌فرمايند: «اعدالله جمجمتك»؛ سرت را به خدا بسپار، مانند كوه استوار باش، اگر كوه بلرزد، تو نلرز.» 3
هرجا نقصي مي‌ديد، در پي آن بود كه ببيند چه نقشي در آن نقيصه داشته است و بايد چه كار كند تا آن نقص از بين برود.
يك روز به پادگان شهيد «بهشتي» رفت. قرار بود يكي‌دو روز در آن‌جا بماند. پاس‌بخش، يك قبضه اسلحة ژسه بهش داد و گفت: «بگيريد و در برجك، نگهباني بدهيد.» او قبول كرد و حتي چند دقيقه زودتر به داخل برجك رفت. ازش پرسيدم: «چرا زود رفتي؟»
گفت: «زود مي‌روم تا سؤالاتي را كه دربارۀ حوزۀ مأموريتي‌ام دارم، بپرسم و آگاهانه، كارم را انجام دهم.» 4
مهدي با هر شخصي؛ حتي اگر يك روز ارتباط داشت، در او تأثير مي‌گذاشت. رابطه‌اش با نيروها دوستانه بود. با پايين‌ترين سطوح نيروها نيز دم‌خور بود، با آن‌ها كشتي مي‌گرفت، كولة آن‌ها را به‌دوش مي‌كشيد و...
به او گفتم: «آقا مهدي! چرا فكر مي‌كني که همة آدم‌ها بهتر از تو هستند؟ در صورتي‌كه ما عكس اين فكر مي‌كنيم؟»
گفت: «قرآن مي‌فرمايد: «هر انساني بر نفس خودش بينا است.» هر كس، خودش مي‌داند که كوتاهي‌اش كجاست، اما از قصور و كوتاهي ديگران بي‌خبر است. چون قاعده بر اين است، همة آدم‌ها خوبند؛ مگر خلافش ثابت شود.»
اين نگاه به آفرينش، به دوستان و مردم، اين خوب بودن و خوب فكر كردن، انعكاس پيدا مي‌كرد و او را دوست‌داشتني‌تر مي‌کرد.
نگاه اعتقادي و خداييش اين بود که خدا به همه روزي مي‌دهد؛ به همين خاطر، به راحتي از حق خودش مي‌گذشت و سيب يا پرتقالي را كه به‌عنوان جيره مي‌دادند، در شهر، به پسربچه يا دختر‌بچه‌اي كه چوپاني مي‌كرد، مي‌داد.
وقتي در گيلان‌غرب بوديم، به منطقه‌اي به‌ نام گلابه رفتيم. در آن‌جا گاو و گوسفند نگه ‌مي‌داشتند. براي استراحت كردن، آن‌جا را تميز كرديم. به همه كمك مي‌كرد و نمي‌گذاشت كسي خسته شود. وقت غذا خوردن، سفره را پهن مي‌كرد و به فكر بود كه به همه غذا برسد، وقتي غذا تمام مي‌شد، از در وارد مي‌شد و ما خجالت مي‌كشيديم. مي‌گفت: «به اين شكم نبايد زياد رسيد.»
در برغان کرج، بچه‌ها را زير درخت بزرگي نشاند تا کلاس را شروع کند. يک‌دفعه به فکر فرو رفت و برادر «جهاني» را صدا زد و گفت: «شما کلاس را اداره کن. من ناهار نخورده‌ام، بروم ناهار بخورم.»
ساعت چهار بعد‌ازظهر، آن هم در خردادماه كه روز طولاني است، هنوز ناهار نخورده بود. در اين وادي نبود كه به شكم خود برسد. بهتر است بگويم، نفسش در دستش اسير بود.
در والفجر مقدماتي، در خط بوديم. براي بچه‌ها، غذاي بسته‌بندي شده مي‌آوردند و تحويل گردان‌ها مي‌دادند. آقا مهدي، خيلي وقت‌ها از جلوي گردان‌ها عبور مي‌كرد. هر كاري مي‌كرديم كه يك بسته غذا؛ حتي غذايي كه مي‌دانست اضافه است، بگيرد، نمي‌گرفت. مي‌گفت: «شايد بچه‌ها يك وقت سير نشوند.»
به ‌شدت به اسراف حساس بود. يادم است كه وقتي از كنار خاكريز عبور مي‌كرديم، يك تكه نان خشك، زمين افتاده بود. آن‌ را برداشت، خاكش را پاك كرد و خورد. 5
هميشه بچه‌ها را جمع مي‌كرد و در مورد استفادة صحيح از مهمات و آذوقه صحبت مي‌كرد. اعتقاد زيادي به استفادة درست از بيت‌المال داشت.
يك روز با هم از كوه برمي‌گشتيم؛ از همين كوه «نورالشهدا»ي فعلي كرج. سيبي افتاده بود كنار جاده. مهدي آن را برداشت، ـ با وجودي كه من كراهت داشتم حتي به آن نگاه كنم.ـ شست و با چاقويي كوچك، لك‌هايش را درآورد. گفت: «ببين چه كسي اين سيب را رنگ زده است؟ چه کسي اين زيبايي را براي سيب قرار داده است؟» 6
علاقة زيادي به نماز داشت. وقتي خبر سختي به بچه‌ها مي‌رسيد، همه ناراحت مي‌شدند، ولي او شروع به نماز مي‌كرد.
در عمليات والفجر مقدماتي، فرماندۀ تيپ سلمان لشكر 27 «محمد رسول‌الله(ص)» بود. ما در گردان «ياسر» بوديم. بهمن سال 61، قرار شد در مرحلة دوم، در تپة «دوقلو» در فكه، عمليات كنيم و آن شب، تيپ سلمان، عمليات داشت. در مرحلة دوم، دشمن هوشيار شد. وقتي پشت خاكريز رفتيم، ساعت نُه بود. دشمن از دو طرف بر ما مسلط بود. جنگ سختي بود. ديدم آقا مهدي نماز مي‌خواند. در كنارش نشستم. دلهره داشتم. وقتي نمازش تمام شد، با آرامش به نفر پشت‌ سري‌اش گفت: «برادر، بلند شو!»
بچه‌ها را از شيار‌ها عبور داد. در والفجر مقدماتي، شهيد «همت» پشت بي‌سيم گفت: «وقتي آقا مهدي هست، براي ما قوت قلب است.» 7
وقتي نماز مي‌خواند، قنوتش عموماً به فارسي بود: «خدايا! تو را دوست دارم؛ به‌خاطر لطف‌هايي كه به ما مي‌كني. خدايا! تو را دوست دارم؛ به‌خاطر روزي‌اي كه به ما مي‌دهي. خدايا! دوستت داريم؛ به‌خاطر نظري كه به ما مي‌كني. خدايا! متشكريم كه ما را به بندگي‌ات قبول كردي.»
با آن احساس، ارادت و صداقت، كم‌تر لباس و چفيه‌اي بود كه پس از اقامة نماز، اشك‌ها خيسش نكرده باشند.
شبي دو يا سه ساعت بيش‌تر نمي‌خوابيد. با برادرش شهيد «جعفر شرع‌پسند»، شب‌ها مي‌رفت براي سنگر كني؛ يعني تا صبح بيدار بود.
اگر قرار بود سنگري كنده شود، اولين نفر مهدي بود كه بيل و كلنگ را برمي‌داشت و شروع به كندن سنگر مي‌كرد. بچه‌ها شتابزده به كمكش مي‌رفتند و بهش اجازه كار كردن نمي‌دادند.
يك روز در پادگان شهيد بهشتي، ساعت دو شب، آقاي «اكبريان» آمد آسايشگاه و مرا بيدار كرد. وقتي رفتم روي بام زندان، شنيدم كه صداي آب مي‌آيد. سرويس بهداشتي پادگان هميشه خيلي تميز بود. آمدم بالاي سر كلاهك و ديدم كه آقا مهدي اسلحه را روي كمر گرفته و در يك دست جارو و در دست ديگر آب، دارد سرويس‌ها را مي‌شويد. گفتم: «چه كسي پايين است و آب را باز كرده است؟»
بدون اين‌كه بالا را نگاه كند گفت: «نگهبان، برو سر كارت. هر كه هست، خودش است.»
گفتم: «آقاي شرع‌پسند شما هستيد؟»
گفت: «تو چرا محل كارت را ترك كرده‌اي؟ از اين موضوع به هيچ كس حرفي نزن.» 8
فكر كنم چهارم فروردين بود كه در منطقة تپه سبز در منطقة عمومي شوش، امام در پيام زيبايي فرمودند: «از راه دور، دست و بازوي قدرتمند رزمندگان را كه دست خدا بالاي سر آن‌هاست، مي‌بوسم.»
نالة بچه‌ها بالا رفت كه مگر ما چه كرده‌ايم؟ و به فرماندۀ گردان‌ها گلايه مي‌كردند كه چرا ما را به عمليات نمي‌برند؟ چرا ما را اين‌جا نگه داشته‌اند؟
شهيد «حسن سوري» برايمان تعريف ‌كرد كه رفتم پيش آقا مهدي و گفتم: «بچه‌ها بي‌تابي مي‌كنند. پدر مرا صلوات دادند، از بس كه غُر زدند.»
يك‌دفعه آقا مهدي برآشفت و رنگش عوض شد. ‌گفت: «آخر برادر! اين چه حرفي است که شما مي‌زني؟ مي‌داني در مورد چه كساني حرف مي‌زني؟ اين‌ها اصحاب ابي‌عبدالله(ع) هستند. مگر از شما چه مي‌خواهند؟ غذاي گرم يا جاي خواب راحت؟ نه! اين‌ها فقط دنبال اداي تكليفند و شما مي‌گوييد كه غر مي‌زنند؟» 9
نمي‌گذاشت وقت بچه‌ها به هدر برود. جمعشان مي‌كرد توي نمازخانه و بهشان حديث ياد مي‌داد و برايشان قرآن و نهج‌البلا‌غه مي‌خواند. نزديك غروب جمعشان مي‌كرد و باهاشان كشتي مي‌گرفت.
 
در تاريخ 11/6/60 در منطقة عملياتي سرپل ذهاب براي آزاد سازي ارتفاعات بازي‌دراز و قصرشيرين اعزام شديم و چون در آن زمان سپاه سازماني نداشت، قرار شد با ارتش ادغام شود. ما در ارتفاع كوره موش عمليات كرديم. من و آقا مهدي و تعدادي ديگر از بچه‌ها زخمي شديم. ما را به بيمارستان «امام خميني» تبريز منتقل كردند. آقا مهدي از ناحيه سر زخمي شده بود و بينايي‌اش را موقتاً از دست داده و در بخش مغز و اعصاب بستري بود. به اتفاق «رضا عمادي» به ديدنش رفتيم. او در اتاقي كه تنها يك تخت داشت، بستري بود. ديديم كه يك پتو روي زمين انداخته و روي آن خوابيده است و کودكي تقريباً نُه‌ساله روي تخت خوابيده است. اعتراض كردم و گفتم: «چرا شما روي زمين خوابيده‌ايد؟»
جواب داد: «ديشب شنيدم پدر و مادر اين بچه مي‌گفتند، بچة ما تصادف كرده است و التماس مي‌كردند كه بستري‌اش كنند. مسئول بخش هم مي‌گفت، بايد به تهران ببريدش، ما تخت خالي نداريم. پدر كودك مي‌گفت، توان مالي ندارم و فرزندم از دست مي‌رود. من هم خواهش كردم که پتويي روي زمين بيندازند و من روي آن بخوابم و بچه روي تخت من بخوابد.» 10
در گيلان‌غرب بايد ديوارة سنگر پدافندي و نيم‌كمان عراق را زير ارتفاع قلة 1100 صخره‌اي فتح مي‌كرديم. زخمي شده بودم. زخمي‌ها را آوردند به پادگان «ابوذر» و از آن‌جا اعزام كردند به تبريز. براي سركشي رفته بودم به بيمارستان امام خميني. آقا مهدي را آن‌جا ديدم. نمي‌دانستم كه نمي‌بيند. گفتم: «سلام آقا مهدي! شما كي مجروح شديد؟»
آمدم سمت راست تخت. احساس كرد كه من سمت چپ هستم. رويش را كرد به سمت چپ و گفت: «برادر مجاهد، شما هستيد؟»
سريع سرش را برگرداند. گفتم: «مثل اين‌كه چشمتان آسيب ديده. مگر شما نمي‌گفتيد كه مؤمن هيچ‌وقت دروغ نمي‌گويد؟»
گفت: «مبادا به كسي چيزي بگويي؟ يك تركش ريز به پشت سرم خورده و دكترها مي‌گويند، تركش به بصل‌النخاع خورده و به ديد آسيب رسانده است.»
و شروع كرد به قرآن خواندن. گفتم: «آقا مهدي! ديگر مزاحم شما نمي‌شوم.»
پاهايم روي زمين كشيدم كه يعني دارم از اتاق بيرون مي‌روم. حس فضولي‌ام باعث شد كه در اتاق بمانم. شنيدم كه سورة «واقعه» را مي‌خواند. بي‌اختيار به گريه افتادم. آقا مهدي قرآن را قطع كرد و گفت: «‌اي پسر! هميشه حس فضوليت گل مي‌كند. تو هنوز از اتاق بيرون نرفته‌اي؟»
گفتم: «مي‌خواهم پيشتان بمانم.»
پرسيد: «تو براي چه آمده‌اي؟»
گفتم: «يك تير به دريچة قلبم خورده است؛ برادر «جعفر محمدي» هم همين‌طور.»
گفت «خوش به حالتان! شما قلبتان را در راه خدا امتحان كرديد.»
گفتم: «امتحان شما كه سخت‌تر بوده، شما چشمتان را داده‌ايد.»
گفت: «نه، بينايي انسان به قلبش است. قلب بايد ببيند، نه چشم. چشم تنها وسيله است.»
فرداي آن روز «رضا عمادي» دم اذان مغرب رفته بود تا به ايشان سر بزند، ديده بود كه آقا مهدي به خانم فاطمه زهرا(س) متوسل شده است و بعد از نماز در حالت خلسه، خانم فاطمه زهرا(س) شفايش داده است. 11
در برغان، آموزش سلاح، بدن‌سازي و تاكتيك مي‌ديديم. كساني كه در کلاس بدن‌سازي بودند، در كوه‌ها با كفش بودند، ولي ما پابرهنه بوديم. مهدي هم بدون كفش مي‌آمد و به بچه‌ها مي‌گفت كه شما كفش بپوشيد. ما مي‌گفتيم، اين درست نيست و او مي‌گفت: «من نمي‌خواهم پاي شما آسيب ببيند.»
هيچ‌وقت كارهاي شخصي‌اش را به كسي دستور نمي‌داد. در آستانة عمليات «بيت المقدس»، قرار شد که در شمال شرق فكه به ارتفاع 182 حملة ايزايي كنيم تا عراق، نيروهاي مازاد خود را از منطقة خرمشهر عقب بكشد و به شمال فكه بياورد تا فتح خرمشهر آسان شود. عمليات شروع شد. به دليل آتش سنگين دشمن، آب‌رساني ميسر نبود؛ در نتيجه بعضي از بچه‌ها به‌‌خاطر تشنگي به شهادت رسيدند. در همين عمليات، تشنگي تاب و توانش را برده بود. من با ماشين بودم. توي راه، مهدي را ديدم. براي اولين و آخرين بار تقاضايي از من كرد و بهم گفت: «کمي آب داري تا من بنوشم؟»
خيلي تعجب كردم و با شوق فراوان يك ليوان آب بهش دادم. 12
يکي از دوستان تعريف مي‌كرد كه روز عاشورا، مداحي از زبان امام حسين(ع) نوحه مي‌خواند و مي‌گفت: «اكبر مرو به ميدان/ بابا به قربانت.»
آقا مهدي برآشفته شد و گفت: «نه، نه! شعار امام حسين(ع) اين بود كه: اكبر برو به ميدان/ بابا به قربانت. امام حسين(ع) قاسم و... را به ميدان جنگ فرستاد و حال كه نوبت به فرزند خود رسيد، گفت: مرو به ميدان؟ اين درست نيست.» 13
مهدي فقط براي مسلمان‌ها نجنگيد. همسرش در مقاله‌اي نوشت، يك روز ما به سينما رفتيم و ديديم كه در فيلم، به سياه‌پوستان ظلم مي‌شود. مهدي گفت، ما بايد طوري قيام كنيم كه حتي حق اين‌ها نيز ضايع نشود.
عمليات والفجر 5 در منطقة بسيار پيچيدۀ چنگوله شكل گرفت؛ يك عمليات بسيار موفق كه در زمان بسيار كوتاهي، همة گردان‌ها به اهدافشان رسيدند و اهداف را به تصرف خود درآوردند. مهدي هم در همان عمليات به آرزوي دلش رسيد.
همه اين‌ها در وجود مهدي جمع بود. عطار هم که عارف بود، زمان حملة مغول‌ها دفتر و شعر را کنار گذاشت و ‌گفت: «الآن که مغول‌ها به نواميس اين کشور تجاوز مي‌کنند، وقت شعر گفتن نيست.»
همان موقع بود که اسطوره ‌شد. وقتي که عارف به خداي خود، شناخت پيدا مي‌کند، خدا مي‌فرمايد: «هر کس مرا طلب کند، او را پيدا مي‌کنم، هر کسي مرا پيدا کرد، دوستم دارد و هر کس مرا دوست داشت، من، او را دوست دارم و هر کس که عاشق من شد، من عاشقش مي‌شوم و در نهايت او را مي‌کشم و کسي را که کشتم، بايد به او ديه بدهم و کسي را که ديه مي‌دهم، خودم خون‌بهايش هستم.»
مهدي اين شرايط را پيدا کرده بود. ترديد در او نديده بودم. مهدي مجمع الجزايري از خوبي‌ها، لطف‌ها و محاسن بود. ‌اي کاش، يک‌ بار تشري مي‌زد، حرف درشتي مي‌زد و يا يک بار هم که شده گوشمان را مي‌کشيد. هرچه ما مي‌دويم، به او نمي‌رسيم. هرچه تلاش مي‌کنيم، فاصله‌ها دورتر مي‌شود.
او با نقار خون نخل دين را سيراب کرد
از فراقش قلب سنگِ سنگ را هم آب کرد 14

پي‌نوشت‌ها:
 

(1) به نقل از آقاي «خدابين»، هم‌رزم شهيد
(2) همان
(3) به نقل از آقاي «حميدپارسا»، هم‌رزم شهيد
(4) به نقل از آقاي «محمودعلي شعباني» هم‌رزم شهيد
(5) به نقل از آقاي «حميدپارسا»، هم‌رزم شهيد
(6) به نقل از آقاي «خدابين»، هم رزم شهيد
(7) به نقل از آقاي «حميدپارسا»، هم‌رزم شهيد
(8) به نقل از آقاي «مهدي مجاهد»، هم‌رزم شهيد
(9) به نقل از آقاي «حميدپارسا»، هم‌رزم شهيد
(10) به نقل از آقاي «محمودعلي شعباني» هم رزم شهيد
(11) به نقل از آقاي «مهدي مجاهد»، هم‌رزم شهيد
(12) به نقل از آقاي «محمودعلي شعباني» هم رزم شهيد
(13) همان
(14) به نقل از آقاي «خدابين»، هم‌رزم شهيد
 

منبع:ماهنامه امتداد شماره 56




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط