آدرس خدا را داد
نویسنده : عليرضا سموعي
سالهاي شهادت و شرمندگي (شرمندگي سوم)
قبول كردم و وارد اتاقش شدم. سلام كردم و چون مرا با لباس مجروحيت ديد، فهميد كه يكي از مجروحان جنگ هستم. به گرمي جواب داد و تحويلم گرفت. گفتم: «علي هستم، شما اسمتان چيست؟»
با لحن مردانهاي گفت: عباس.
از لهجهاش معلوم بود كه از بچههاي تهران است. پرسيدم: «كجا زخمي شدي؟»
گفت: «خدا را شكر كربلا، البته از نوع پنجش.»
گفتم: «من هم بيست روز پيش در همان منطقه زخمي شدم.» راستي! شما كدام لشكر بودي؟
گفت: «خدا را شكر، سيدالشهدا(ع)» (منظورش لشكر 10 سيدالشهدا(ع) بود)
پرسيدم: «مرد، چند سالته؟»
گفت: «مردها شهيد شدند، اما اگر ما را ميگويي، با خرده ريزههايش هفدهسال و خوردهاي.»
گفتم: «چند روز است كه مجروح شدي؟»
گفت: «هفتروز، دقيقاً دوم محرم بود.»
گفتم: «خوب پس چرا مرخص نشدي؟»
گفت: «مثل اينكه اصفهانيهاي مهماننواز، خيلي دوستمان داشتند و ميخواهند، چند روز نگهمان دارند.»
گفتم: «عجب، يعني هنوز عمل داري؟»
گفت: «چيزي نيست دنيا محل گذره.»
گفتم: «راستي همراهت كيست؟ پدر، مادر، خواهر و بردار كجا هستند؟ انشاءالله كه در قيد حياتند؟
گفت: «خدا را شكر، بله. ديدم مسألة مهمي نيست كه مزاحمشان شوم.»
گفتم: «يعني عمل مسأله مهمي نيست!؟»
گفت: «نه، مثل اينكه ميخواهند قسمتهايي كه گاهي معصيت كرده، اما در امتحان قبول شده را كم كنند.»
با تعجب از اين خونسردي گفتم: «يعني ميخواهند قطع كنند، كجا را؟»
گفت: «دستي كه عبادتي ندارد و پايي كه فقط اين آخريها با نور تماس داشته.»
گفتم: «يعني هم دست و هم پا؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «راستي تو جبهه، رستهات چي بود؟»
گفت: «آرپيجيزن بودم، اما يك خمپارة بيصدا ترتيبم را داد.
منظورش خمپاره 60 بود. گفتم: «ناراحت نيستي كه ميخواهند هم دست و هم پايت را قطع كنند؟»
گفت: «تو اگر لياقت چيزي را پيدا كني، ناراحت ميشوي؟»
گفتم: «نه، ولي...»
گفت: «ببين، مرداي واقعي مثل آقام ابوالفضل(ع)، وقتي در راه خدا زخمي ميشدند چه ميكردند؟ آنها كجا و ما كجا؟ البته امروز دارند لطفشان را تمام ميكنند.»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «يه عباس گنهكار را، دوم محرم راهش دادند، اما لايق نبود. بازم چشمانشان را بستند تا روز تاسوعا، دو تا قرباني كوچك را ميخواهند ازش قبول كنند كه شباهت كوچكي با صاحب اسمش پيدا كند.»
يك عده دنيايي فكر ميكنند و سنگ مياندازند. آخر يكي نيست بگويد كه آقايان كجاي دنيا رسم بوده كه براي قبولي قرباني بگويند، «برو بابا، مامانت را بياور.»
گفتم: «خوب آنها هم يك مقرراتي دارند كه بايد رعايت شود.»
گفت: «ببين وقتي مادرم گفت، عباس كي ميشود به صاحب اسمت اقتدا كني، منرا پيش امالبنين سربلند كني تا خانم ببيند كه كنيزش هم لياقت دارد؟ عباس! اين را ميگويم كه بداني به خدا هر وقت شيرت دادم، به عشق آقام ابوالفضل(ع) دادم.
پدرم ميگفت خانماينقدر جوش نزن. عباس همينكه بتواند ميرود جبهه. اون هنوز مرد نشده، وقتي مرد شد، ميدانم كه يك لحظه هم درنگ نميكند. من ميخنديدم، ميگفتم باباعلي! خواهيم ديد. اما باباعلي قبل از پر كشيدن در آخرين باري كه به جبهه ميرفت، بغلم گرفت و خداحافظي كرد و گفت: عباس دوست دارم پيش مولايم رو سفيدم كني.»
ديگر بريدم. از اتاق آمدم بيرون. دكتر و پرستار پشت در اتاق گفتند: «چي شد، آدرس و تلفنش را گرفتي؟»
گفتم: «آره، چه آدرسي، او خيلي از من و شما بزرگتر است. آدرس خدا را داد. دكتر! از اين آقا آدرسي در نميآيد. او آنقدر مرد است كه من و شما بايد پيشش زانو بزنيم و رضايت خدا را كسب كنيم.»
و اين شرمندگي سوم، برايم به فرو رفتن به زمين، بيشتر شباهت داشت.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 54