مسافر آسمان، آدرس نداشت
نویسنده : عليرضا سموعي
شهيد
در سال 1360 در ناحية سه از منطقه دو بسيج، در پايگاه مسجد «اعظم» سهپلة اصفهان، مسئول عمليات ناحيه بودم. تازه عمليات «فتحالمبين» پايان يافته بود و شور عجيبي در مردم، از پيروزيهاي بهدست آمده، به وجود آمده بود. پايگاه ناحيه كه محل اعزام نيرو يا به جبهه يا به پادگان براي آموزش بود، از نيروهاي بسيجي پر و خالي ميشد. يك روز جوان زيبا و خوشاندامي وارد پايگاه شد. تيپش براي يك لحظه نگاهها را به خود جلب نمود، معلوم بود از تيپ ما طبقه «سه»ايها نيست. با پرسوجو به دفتر پايگاه رفت، تقاضاي ثبتنام در بسيج پايگاه را داشت. اسمش «محسن» بود. قيافهاش نشان ميداد كه دانشجو است. يكيدو روز بعد متوجه شديم كه شبها به منزل نميرود و شبانه روز در پايگاه است. به خاطر ادب و فهمش خيلي سريع همكار مسئول پرسنلي و اعزام پايگاه شد و پس از يكماه به عضويت نيروهاي ويژه درآمد. (آن زمان، عضو ويژه شدن تقريباً مرحلة اول به عضويت درآمدن سپاه پاسداران و مقدمة آن بود.) پس از دوماه، با رفتن مسئول پرسنلي و اعزام ناحيه به جبهه، مسئول پرسنلي و اعزام پايگاه و ناحيه شد.
اخلاق خوب، بيان عالي و روابط عمومي قوياش انسان را در برخورد اول، مجذوب ميكرد. چنان پاسخ مراجعه كنندگاني كه شرايط كافي مثل سن مناسب و بنية قوي نداشتند را ميداد كه از بسيجيان پرانگيزه و محكم پايگاه ميشدند و براي برطرف شدن مشكل خود روزشماري ميكردند، تا شرايط لازم را بهدست آورند.
محسن تمام وقت در پايگاه بود از هيچ كمكي به ديگران دريغ نميكرد؛ مثلاً موقع استراحت، به بچهها رياضي، فيزيك، شيمي و زبان خارجه درس ميداد. آنقدر وجودش در پايگاه مؤثر واقع شده بود كه كمتر كسي به خانوادة او و نرفتنش به خانه فكر ميكرد. گاهي با خود فكر ميكردم، چرا اين بچه ـ با اينكه اصفهاني است ـ اصلاً به خانه نميرود و اصلاً منزلش در كدام محله است؟ امّا چون كارهايش همه عاقلانه بود، تجسس در زندگياش را كاري غيراخلاقي ميديدم. از طرفي بودن او در پايگاه، براي من يك اطمينان خاطر بود و من غير از اين چه ميخواستم؟
پس از گذشت يك ماه و بيست روز، از آموزش برگشت. كمي لاغر شده بود و صورتش آفتابسوخته، امّا بدنش ورزيدهتر شده بود. دوسه شبانه روزي كه تا اعزام مانده بود، در پايگاه ماند و از همه حلاليت طلبيد. موقع رفتن، چنان رفت كه اشك بچهها را سرازير كرد.
شب جمعة دو هفته بعد، پايگاه ناحيه سه شهيد مهمان داشت كه يكيشان محسن بود. هيچكس تعجب نكرد، همه منتظر چنين روزي بودند، اما نه به اين زودي.
پيش از هركاري بايد با خانوادهاش تماس ميگرفتيم و از برنامة آنها باخبر ميشديم. به پروندهاش مراجعه كرديم. محسن، تك پسر يك خانوادة ثروتمند بود كه همان روزهاي اوّل انقلاب موفق به كسب بورسية خارج از كشور شده بود. حدود دو سال در فرانسه درس خوانده بود، ولي درس را نيمهكاره رها كرده و به ايران برگشته بود تا در كنار رزمندهها باشد. آدرس خانهاش را پيدا كرديم و رفتيم. خانهاي بود بسيار برزگ در منطقهاي گرانقيمت و خوش آب و هوا.
زنگ را كه زديم، مردي قدبلند جلوي در آمد. سلام كرديم و گفتيم كه از دوستان محسن هستيم. هنوز حرفمان تمام نشده بود كه گفت: «آدرس را اشتباه آمدهايد، ما اصلاً چنين شخصي را نداشته و نميشناسيم.»
به پايگاه برگشتيم، امّا اين سؤال برايمان باقي مانده بود كه چرا آدرس اشتباه است؟ به اين نتيجه رسيديم كه از همسايهها و مغازههاي محل پرسوجو كنيم، شايد مشكل حل شود.
پس از صحبت با همسايهها و كاسبهاي محل فهميديم كه آدرس درست است و آن مرد، پدر محسن است.
با احتياط افاف را به صدا در آورديم. پدر محسن گوشي را برداشت و پرسيد: «كيه؟»
گفتيم: «ببخشيد! منزل آقاي...؟»
گفت: «بله!»
گفتيم: «در رابطه با آقا محسن كاري داشتيم.»
در جواب گفت: «گفتم كه ما چنين كسي را اينجا نداريم.»
دوباره زنگ زديم. بعد از چند لحظه پدر محسن در را باز كرد و با عصبانيت گفت: «فارسي متوجه نميشويد؟ قبلاً هم گفتم كه اينجا منزل كسي كه شما ميگوييد، نيست، من هم پسري به اين نام ندارم. اگر دوباره زنگ بزنيد، پليس را خبر ميكنم.»
بعد در را به هم كوبيد و برگشت. همينطور هاج و واج پشت در مانده بوديم كه ماشيني جلوي در پارك كرد. رانندة ان پياده شد و همينكه چشمش كه به ما افتاد، پرسيد اينجا چه كار داريد؟ ما هم گفتيم كه محسن مجروح شده است.
اين شخص داماد بزرگ پدر محسن و دكتر بود، گفت: «محسن تنها اميد پدر و مادرش بود كه در بالاترين سطح از آموزش و امكانات قرار داشت. يك سال قبل از شروع جنگ، بورسية كشور فرانسه شد و براي تحصيل در رشتة هوا و فضا به آنجا رفت. امّا پس از شروع جنگ، تصميم گرفت كه برگردد. پدر و مادرش مخالف بودند. پس از يكسال نامه و نامهنگاري و تلفن، بالاخره محسن تصميمش را گرفت. پدرش گفت كه در اين صورت، ديگر پسر او نيست و محسن هم از خانه رفت. حدود پنج ماه با انواع شگردها و با كمال احترام خواست كه آنها را راضي كند، امّا موفق به كسب اجازه آنها نشد. آخرينبار، تلفني به خواهر بزرگش گفته كه در خواب ديده است كه وارد دانشگاه بزرگي شده و فهميده كه اين دانشگاه همان جبهه است؛ بههمين خاطر آموزش ديده و به جبهه رفته است.»
دكتر گفت: «چرا ميگوييد مجروح شده؟ من ميدانم كه او شهيد شده است؛ چون اگر مجروح شده بود، غير ممكن بود كه آدرسش را به كسي بگويد.»
دكتر را در جريان گذاشتيم و به او گفتيم كه بالاخره براي تشييع و به خاكسپاري، نياز به اجازة ولي است. دكتر گفت: «تلاش خود را ميكنم، امّا قبول كنيد كه كار سختي است، قول هيچ چيز را نميدهم.»
با بچهها به پايگاه برگشتيم. كارها طبق روال انجام ميشد. زمان تشييع تمام بستگان و پدران و مادران آن دو شهيد آمده بودند و اجازه تشيع فرزندانشان را دادند، امّا از پدر و خانوادة محسن خبري نبود. تا نيمساعت به بهانه نيامدن خانوادة شهيد، برنامه را عقب انداختيم، امّا ديگر از بهانه هم كاري ساخته نبود. مردم اعتراض ميكردند كه اگر دير حركت كنيم، از كاروان شهداي شهر عقب ميمانيم. بالاخره حركت كرديم. پنجشش متري بيشتر نرفته بوديم كه ديديم چند نفر از طرف مقابل به سمت ما ميآيند. پدر محسن، دكتر و چند نفر ديگر بودند. وقتي پدر محسن به دو متري شهيد رسيد، دكتر علامت داد كه تابوت شهيد را به زمين بگذاريم. پدر چند لحظهاي بر سر تابوت نشست و سكوتي درآن ولوله، همهجا را فرا گرفت. پدر نگاهي به تابوت كرد و با بغضي كه به گريهاي با صداي بلند تبديل شد، گفت: «حق با تو بود، حيف تو بود كه در ميان ما باشي.»
مردم صلوات فرستادند، پدر بلند شد و با حالي زار، زير تابوت پسرش را گرفت.
پدر محسن قد بلندي داشت و وقتي زير تابوت پسرش ميرفت، تعادل تابوت بههم ميخورد، امّا در پايان مراسم تشييع، ديگر تعادل تابوت به هم نميخورد؛ چرا كه ديگر كمر پدر محسن، خم شده بود.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 57
در سال 1360 در ناحية سه از منطقه دو بسيج، در پايگاه مسجد «اعظم» سهپلة اصفهان، مسئول عمليات ناحيه بودم. تازه عمليات «فتحالمبين» پايان يافته بود و شور عجيبي در مردم، از پيروزيهاي بهدست آمده، به وجود آمده بود. پايگاه ناحيه كه محل اعزام نيرو يا به جبهه يا به پادگان براي آموزش بود، از نيروهاي بسيجي پر و خالي ميشد. يك روز جوان زيبا و خوشاندامي وارد پايگاه شد. تيپش براي يك لحظه نگاهها را به خود جلب نمود، معلوم بود از تيپ ما طبقه «سه»ايها نيست. با پرسوجو به دفتر پايگاه رفت، تقاضاي ثبتنام در بسيج پايگاه را داشت. اسمش «محسن» بود. قيافهاش نشان ميداد كه دانشجو است. يكيدو روز بعد متوجه شديم كه شبها به منزل نميرود و شبانه روز در پايگاه است. به خاطر ادب و فهمش خيلي سريع همكار مسئول پرسنلي و اعزام پايگاه شد و پس از يكماه به عضويت نيروهاي ويژه درآمد. (آن زمان، عضو ويژه شدن تقريباً مرحلة اول به عضويت درآمدن سپاه پاسداران و مقدمة آن بود.) پس از دوماه، با رفتن مسئول پرسنلي و اعزام ناحيه به جبهه، مسئول پرسنلي و اعزام پايگاه و ناحيه شد.
اخلاق خوب، بيان عالي و روابط عمومي قوياش انسان را در برخورد اول، مجذوب ميكرد. چنان پاسخ مراجعه كنندگاني كه شرايط كافي مثل سن مناسب و بنية قوي نداشتند را ميداد كه از بسيجيان پرانگيزه و محكم پايگاه ميشدند و براي برطرف شدن مشكل خود روزشماري ميكردند، تا شرايط لازم را بهدست آورند.
محسن تمام وقت در پايگاه بود از هيچ كمكي به ديگران دريغ نميكرد؛ مثلاً موقع استراحت، به بچهها رياضي، فيزيك، شيمي و زبان خارجه درس ميداد. آنقدر وجودش در پايگاه مؤثر واقع شده بود كه كمتر كسي به خانوادة او و نرفتنش به خانه فكر ميكرد. گاهي با خود فكر ميكردم، چرا اين بچه ـ با اينكه اصفهاني است ـ اصلاً به خانه نميرود و اصلاً منزلش در كدام محله است؟ امّا چون كارهايش همه عاقلانه بود، تجسس در زندگياش را كاري غيراخلاقي ميديدم. از طرفي بودن او در پايگاه، براي من يك اطمينان خاطر بود و من غير از اين چه ميخواستم؟
ماه چهارم بود كه محسن تصميم گرفت خودش هم به جبهه برود. بايد آموزش نظامي ميديد؛ بهخاطر همين يك روز خداحافظي كرد و به پادگان اعزام شد. رفتن و نبودن او در پايگاه كاملاً مشخص بود. ديگر آن شور و نشاط هميشگي در پايگاه نبود و بچه ها تا دوسه روز پكر بودند.
***پس از گذشت يك ماه و بيست روز، از آموزش برگشت. كمي لاغر شده بود و صورتش آفتابسوخته، امّا بدنش ورزيدهتر شده بود. دوسه شبانه روزي كه تا اعزام مانده بود، در پايگاه ماند و از همه حلاليت طلبيد. موقع رفتن، چنان رفت كه اشك بچهها را سرازير كرد.
شب جمعة دو هفته بعد، پايگاه ناحيه سه شهيد مهمان داشت كه يكيشان محسن بود. هيچكس تعجب نكرد، همه منتظر چنين روزي بودند، اما نه به اين زودي.
پيش از هركاري بايد با خانوادهاش تماس ميگرفتيم و از برنامة آنها باخبر ميشديم. به پروندهاش مراجعه كرديم. محسن، تك پسر يك خانوادة ثروتمند بود كه همان روزهاي اوّل انقلاب موفق به كسب بورسية خارج از كشور شده بود. حدود دو سال در فرانسه درس خوانده بود، ولي درس را نيمهكاره رها كرده و به ايران برگشته بود تا در كنار رزمندهها باشد. آدرس خانهاش را پيدا كرديم و رفتيم. خانهاي بود بسيار برزگ در منطقهاي گرانقيمت و خوش آب و هوا.
زنگ را كه زديم، مردي قدبلند جلوي در آمد. سلام كرديم و گفتيم كه از دوستان محسن هستيم. هنوز حرفمان تمام نشده بود كه گفت: «آدرس را اشتباه آمدهايد، ما اصلاً چنين شخصي را نداشته و نميشناسيم.»
به پايگاه برگشتيم، امّا اين سؤال برايمان باقي مانده بود كه چرا آدرس اشتباه است؟ به اين نتيجه رسيديم كه از همسايهها و مغازههاي محل پرسوجو كنيم، شايد مشكل حل شود.
پس از صحبت با همسايهها و كاسبهاي محل فهميديم كه آدرس درست است و آن مرد، پدر محسن است.
با احتياط افاف را به صدا در آورديم. پدر محسن گوشي را برداشت و پرسيد: «كيه؟»
گفتيم: «ببخشيد! منزل آقاي...؟»
گفت: «بله!»
گفتيم: «در رابطه با آقا محسن كاري داشتيم.»
در جواب گفت: «گفتم كه ما چنين كسي را اينجا نداريم.»
دوباره زنگ زديم. بعد از چند لحظه پدر محسن در را باز كرد و با عصبانيت گفت: «فارسي متوجه نميشويد؟ قبلاً هم گفتم كه اينجا منزل كسي كه شما ميگوييد، نيست، من هم پسري به اين نام ندارم. اگر دوباره زنگ بزنيد، پليس را خبر ميكنم.»
بعد در را به هم كوبيد و برگشت. همينطور هاج و واج پشت در مانده بوديم كه ماشيني جلوي در پارك كرد. رانندة ان پياده شد و همينكه چشمش كه به ما افتاد، پرسيد اينجا چه كار داريد؟ ما هم گفتيم كه محسن مجروح شده است.
اين شخص داماد بزرگ پدر محسن و دكتر بود، گفت: «محسن تنها اميد پدر و مادرش بود كه در بالاترين سطح از آموزش و امكانات قرار داشت. يك سال قبل از شروع جنگ، بورسية كشور فرانسه شد و براي تحصيل در رشتة هوا و فضا به آنجا رفت. امّا پس از شروع جنگ، تصميم گرفت كه برگردد. پدر و مادرش مخالف بودند. پس از يكسال نامه و نامهنگاري و تلفن، بالاخره محسن تصميمش را گرفت. پدرش گفت كه در اين صورت، ديگر پسر او نيست و محسن هم از خانه رفت. حدود پنج ماه با انواع شگردها و با كمال احترام خواست كه آنها را راضي كند، امّا موفق به كسب اجازه آنها نشد. آخرينبار، تلفني به خواهر بزرگش گفته كه در خواب ديده است كه وارد دانشگاه بزرگي شده و فهميده كه اين دانشگاه همان جبهه است؛ بههمين خاطر آموزش ديده و به جبهه رفته است.»
دكتر گفت: «چرا ميگوييد مجروح شده؟ من ميدانم كه او شهيد شده است؛ چون اگر مجروح شده بود، غير ممكن بود كه آدرسش را به كسي بگويد.»
دكتر را در جريان گذاشتيم و به او گفتيم كه بالاخره براي تشييع و به خاكسپاري، نياز به اجازة ولي است. دكتر گفت: «تلاش خود را ميكنم، امّا قبول كنيد كه كار سختي است، قول هيچ چيز را نميدهم.»
با بچهها به پايگاه برگشتيم. كارها طبق روال انجام ميشد. زمان تشييع تمام بستگان و پدران و مادران آن دو شهيد آمده بودند و اجازه تشيع فرزندانشان را دادند، امّا از پدر و خانوادة محسن خبري نبود. تا نيمساعت به بهانه نيامدن خانوادة شهيد، برنامه را عقب انداختيم، امّا ديگر از بهانه هم كاري ساخته نبود. مردم اعتراض ميكردند كه اگر دير حركت كنيم، از كاروان شهداي شهر عقب ميمانيم. بالاخره حركت كرديم. پنجشش متري بيشتر نرفته بوديم كه ديديم چند نفر از طرف مقابل به سمت ما ميآيند. پدر محسن، دكتر و چند نفر ديگر بودند. وقتي پدر محسن به دو متري شهيد رسيد، دكتر علامت داد كه تابوت شهيد را به زمين بگذاريم. پدر چند لحظهاي بر سر تابوت نشست و سكوتي درآن ولوله، همهجا را فرا گرفت. پدر نگاهي به تابوت كرد و با بغضي كه به گريهاي با صداي بلند تبديل شد، گفت: «حق با تو بود، حيف تو بود كه در ميان ما باشي.»
مردم صلوات فرستادند، پدر بلند شد و با حالي زار، زير تابوت پسرش را گرفت.
پدر محسن قد بلندي داشت و وقتي زير تابوت پسرش ميرفت، تعادل تابوت بههم ميخورد، امّا در پايان مراسم تشييع، ديگر تعادل تابوت به هم نميخورد؛ چرا كه ديگر كمر پدر محسن، خم شده بود.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 57
/ج