نویسنده : حمید داودآبادی
اسفند 1364/ تهران / بیمارستان آیتالله «طالقانی» / بعد از مجروحیت در عملیات «والفجر 8»
یکی از پرستارهای بخش با بقیه خیلی فرق داشت. حدوداً هفده سال سن داشت و آنطور که خودش میگفت، از خانوادهای پولدار و بالاشهری بود. آرایش غلیظی میکرد و با ناخنهای بلند لاکزده، میآمد و ما را پانسمان میکرد. با وجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولی برای مجروحها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و از جان و دل برایشان کار میکرد. با وجود مدبالا بودنش، برای هماتاقی شیرازی من لگن میآورد و پس از دستشویی، بدن او را میشست و خلاصه تر و خشکش میکرد.
روزی در اتاق مجروحان فک و دندان بودم، که ناهار آوردند. گفتم که غذای مرا هم همانجا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت: تو بهتر است بروی توی اتاق خودت غذا بخوری، اینجا برایت خوب نیست.
با این حرف او، حساسیتم بیشتر شد و پافشاری کردم که همانجا غذا بخورم، ولی او به شدت مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد که برای چند دقیقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاقشان باشم و غذایم را در اتاق خودم بخورم. پرستار حق داشت. بدجوری چندشم شد. آنقدر هورت میکشیدند و شلپ و شولوپ میکردند که تحملش برایم سخت بود، ولی همان خانم پرستار، با عشق و علاقه به بعضی از آنها که دستشان هم مجروح بود، غذا میداد و غذا را که بیشتر سوپ بود، به دهانشان میگذاشت.
یکی از روزها، «محسن»، از بچههای تند و مقدسمآب محلمان، همراه بقیه به ملاقاتم آمده بود. همان موقع، آن پرستار هم داشت دست مرا پانسمان میکرد. خیلی مؤدب و با احترام، به محسن که آنطرف تخت و کنار کمد بود، گفت: میبخشید برادر! لطفاً آن قیچی را به من بدهید.
نمیدانستم چه باید بگویم.
شب جمعة همان هفته، داشتم توی راهرو قدم میزدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ «حسین انصاریان» و به دنبال آن گریه به گوشم رسید. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوشتیپ و یکی دیگر مثل خودش، کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش میدادند و زارزار گریه میکردند.
یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی سیهچرده و آبادانی که نصف صورتش سوخته بود، به بخش ما آمد. خیلی با آن پرستار جور بود و با احترام و خودمانی حرف میزد. وقتی پرستار داشت دستم را پانسمان میکرد، جوان هم کنار تختم بود. برایم جالب بود که بفهمم او کیست و با آن دختر چه نسبتی دارد. به پرستار گفتم: این یارو سیاه، سوخته فامیلتان است؟
جا خورد، ولی چون میدانست شوخی میکنم، خندید و گفت: نخیر! ولی خیلی بهم نزدیک است.
تعجب کردم. پرسیدم، کیست که گفت: نامزدم است.
جا خوردم. نامزد؟ آن هم با آن قیافة داغان؟ که خود پرستار تعریف کرد: او توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته است. بچة آبادان است. اینجا بستری بود و کسی را نداشت؛ به همین خاطر من خیلی بهش میرسیدم. راستش یک جورهایی ازش خوشم آمده بود. پدرم خیلی مخالف بود، میگفت که او با این قیافة سیاهش و آن سوختگی روی صورتش، آخر چه دارد که تو عاشقش شدهای؟ هر جوری بود، راضیاش کردم و حالا نامزد هستیم.
من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنایه گفتم: آخر حیف تو نیست که عاشق این سیاه، سوخته شدهای؟
که اینبار ناراحت شد و با قیچی زد روی دستم و دادم را درآورد. گفت: دیگر قرار نیست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزنیها! او از هر خوشگلی، خوشگلتر است.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 57
اسفند 1364/ تهران / بیمارستان آیتالله «طالقانی» / بعد از مجروحیت در عملیات «والفجر 8»
یکی از پرستارهای بخش با بقیه خیلی فرق داشت. حدوداً هفده سال سن داشت و آنطور که خودش میگفت، از خانوادهای پولدار و بالاشهری بود. آرایش غلیظی میکرد و با ناخنهای بلند لاکزده، میآمد و ما را پانسمان میکرد. با وجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولی برای مجروحها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و از جان و دل برایشان کار میکرد. با وجود مدبالا بودنش، برای هماتاقی شیرازی من لگن میآورد و پس از دستشویی، بدن او را میشست و خلاصه تر و خشکش میکرد.
روزی در اتاق مجروحان فک و دندان بودم، که ناهار آوردند. گفتم که غذای مرا هم همانجا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت: تو بهتر است بروی توی اتاق خودت غذا بخوری، اینجا برایت خوب نیست.
با این حرف او، حساسیتم بیشتر شد و پافشاری کردم که همانجا غذا بخورم، ولی او به شدت مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد که برای چند دقیقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاقشان باشم و غذایم را در اتاق خودم بخورم. پرستار حق داشت. بدجوری چندشم شد. آنقدر هورت میکشیدند و شلپ و شولوپ میکردند که تحملش برایم سخت بود، ولی همان خانم پرستار، با عشق و علاقه به بعضی از آنها که دستشان هم مجروح بود، غذا میداد و غذا را که بیشتر سوپ بود، به دهانشان میگذاشت.
یکی از روزها، «محسن»، از بچههای تند و مقدسمآب محلمان، همراه بقیه به ملاقاتم آمده بود. همان موقع، آن پرستار هم داشت دست مرا پانسمان میکرد. خیلی مؤدب و با احترام، به محسن که آنطرف تخت و کنار کمد بود، گفت: میبخشید برادر! لطفاً آن قیچی را به من بدهید.
محسن که میخواستبه چهرة آرایش کرده و بدحجاب او نگاه نکند، رویش را کرد آن طرف و قیچی را پرت کرد طرفش. هم پرستار و هم بچهها از این کار محسن ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قیافهای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا اینطور برخورد کردی؟ او که با احترام با تو حرف زد، گفت: غلط کرد! مگر قیافهاش را نمیبینی؟ انگار آمده عروسی باباش. اصلاً انگار نه انگار که اینجا اتاق مجروحین و جانبازان است. اینها رفتهاند و آش و لاش شدهاند که این آشغال اینطوری خودش را آرایش کند؟
هرچه گفتم که این راهش نیست، نپذیرفت. بدتر از قبل اهانت میکرد و القاب زشت نثار پرستار میکرد. حرکت محسن آنقدر بد بود که یکی، دو روز از آن پرستار خبری نشد و پرستار دیگری به جای او برای پانسمان ما آمد. رفتم دم بخش پرستاری، رویش را کرد آن طرف. هر طوری بود، از او عذرخواهی کردم که با ناراحتی و بغض گفت: من روزی چند بار با پدرم دعوا دارم که بهم میگوید، آخر دختر! تو مگر دیوانهای که با این سن و سال و این تیپت، میروی مجروحینی را که کلی از خودت بزرگترند، تر و خشک میکنی و زیرشان لگن میگذاری؟ بخشهای دیگر التماسم میکنند که بروم آنجا، ولی من گفتهام که فقط و فقط میخواهم در اینجا خدمت کنم. من اینجا و این موقعیت ارزشمند را با هیچ جا عوض نمیکنم. من افتخار میکنم که جانباز را تمیز کنم. برای من اینها پاکترین آدمهای روی زمین هستند، آنوقت رفیق شما با من آنطور برخورد میکند. مگر من بهش بیاحترامی کردم یا حرف بدی زدم؟نمیدانستم چه باید بگویم.
شب جمعة همان هفته، داشتم توی راهرو قدم میزدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ «حسین انصاریان» و به دنبال آن گریه به گوشم رسید. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوشتیپ و یکی دیگر مثل خودش، کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش میدادند و زارزار گریه میکردند.
یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی سیهچرده و آبادانی که نصف صورتش سوخته بود، به بخش ما آمد. خیلی با آن پرستار جور بود و با احترام و خودمانی حرف میزد. وقتی پرستار داشت دستم را پانسمان میکرد، جوان هم کنار تختم بود. برایم جالب بود که بفهمم او کیست و با آن دختر چه نسبتی دارد. به پرستار گفتم: این یارو سیاه، سوخته فامیلتان است؟
جا خورد، ولی چون میدانست شوخی میکنم، خندید و گفت: نخیر! ولی خیلی بهم نزدیک است.
تعجب کردم. پرسیدم، کیست که گفت: نامزدم است.
جا خوردم. نامزد؟ آن هم با آن قیافة داغان؟ که خود پرستار تعریف کرد: او توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته است. بچة آبادان است. اینجا بستری بود و کسی را نداشت؛ به همین خاطر من خیلی بهش میرسیدم. راستش یک جورهایی ازش خوشم آمده بود. پدرم خیلی مخالف بود، میگفت که او با این قیافة سیاهش و آن سوختگی روی صورتش، آخر چه دارد که تو عاشقش شدهای؟ هر جوری بود، راضیاش کردم و حالا نامزد هستیم.
من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنایه گفتم: آخر حیف تو نیست که عاشق این سیاه، سوخته شدهای؟
که اینبار ناراحت شد و با قیچی زد روی دستم و دادم را درآورد. گفت: دیگر قرار نیست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزنیها! او از هر خوشگلی، خوشگلتر است.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 57
/ج