دوازده روز پوتينها پايمان بود!
نویسنده : ناصر مشفق
بازخواني عمليات «والفجر 8» كولهپشتي
اشاره: از لرهاي دلاور و اهل شهر دهدشت استان كهكلويه و بويراحمد است. در بسياري از عملياتهاي جنگ حضور داشته و اينك بازنشستة سپاه است. از سوم دبيرستان وارد جنگ شده و در والفجر مقدماتي شركت داشته است. سال 62 دوره شهيد باقري را در تهران ميبيند و از آن پس بهعنوان فرمانده گردان در تيپ احمدبنموسي(ع) شيراز و بعداً در لشكرهاي ديگر و تيپ 48 كهكلويه، در عملياتهاي متعدد جنوب و غرب شركت داشته است. در كربلاي پنج، 75 روز در جبهه بوده و فقط يك روز براي ملاقات پدر مريضش به بيمارستان ميرود كه او نيز بعد از آن به رحمت خدا ميرود. بخش مهمي از جوانياش را فداي انقلاب كرده است. حافظة خوبي دارد و با ته لهجة زيباي لري، ما را با خود به عمليات والفجر 8 ميبرد.
پس از آن بود كه دشمن متوجه شد نميتواند جلوي ايران را سد كند و به مسلح كردن زمين و ايجاد موانع روي آورد. دليل ديگر هم اين بود كه دشمن ميدانست چون ما تجهيزات زرهي نداريم، امكان حمله در روز برايمان ميسر نيست و بايد در شب حمله كنيم، بنابراين بايد موانع ايجاد ميكرد. اين روند كمكم سختتر هم شد؛ يادم هست كه پس از فتح خرمشهر، ميدان مين و سيمخاردار با عرض صد متر ايجاد ميكردند، ولي در زمان عمليات كربلاي 5، اين مقدار به يك كيلومتر رسيده بود. ايران همه مناطقي را كه امكان عمليات در آنجا بود، بررسي كرده بود. در غرب منطقة استراتژيك و مهمي وجود نداشت و در نهايت به اين نتيجه رسيده بودند كه بايد راهي را در جنوب پيدا كنند. از طرفي بايد جايي انتخاب ميشد كه دشمن تصور عمليات را در آنجا نميكرد.
اروند رودخانهاي بود كه جزر و مدهاي پياپي داشت و بچهها با ثبت رفتار رودخانه در ماههاي پياپي، توانسته بودند آن ساعتها را به دست بياورند. غواصها بايد طوري ميرفتند كه با مد بروند؛ چون در زمان جزر، بخشي از رودخانه باتلاق ميشد و عبور و مرور از آن ممكن نبود. زمان شكستن خط هم بايد به نحوي دقيق تنظيم ميشد كه وقتي دوباره مد شد، نيروهاي پياده بتوانند بروند و خط را تثبيت كنند. اين عمليات براي خود عراقيها و خبرنگاران خارجي كه بعدها آمدند بسيار عجيب بود.
محور يك درگير شده بود. محور دوم، شهر را تصرف ميكرد و ما كه محور سه بوديم، بايد از شهر عبور ميكرديم، جاده را ادامه داديم و به سه راه فاو ـ خور عبدالله ـ امالقصر رسيديم. چون هيچ نيرويي جلويمان نبود شك كردم كه شايد اشتباه آمدهايم. بالاخره به يك سنگر بتوني كه پدافندي روي آن بود، جلويمان ظاهر شد. البته خبري نبود و انگار از حضور ما مطلع نبود. يكي از بچهها نارنجكي داخلش انداخت و كارش را ساخت. يكي از نيروهاي عراقي را هم اسير كرديم. يكي از بچههايمان به نام آقاي «حسوني» عرب بود و با او حرف زد. اسير بهت زده بود و ميگفت: «شما ايرانيها چهطور تا اينجا آمدهايد؟!»
از او پرسيد: «عراقيها كجايند؟»
گفت: «مقر تيپ همين كنار است. اينجا هم تعدادي تانك است كه بچهها بايد خواب باشند.»
او را با خودمان برديم. به راحتي، مقر تيپ را تصرف كرديم و تانكها را بدون اينكه يك كدام به ما شليك كنند، گرفتيم و دو كيلومتر از جادة فاو ـ خورعبدالله را ادامه داديم. با آقاي قرباني تماس گرفتم و گفتم ما تثبيت شديم. گفت: «گردان يدالله ـ كه آقاي «عباس پرويزي» فرماندهاش بود ـ پشت سرتان است.»
بعد از آنها هم گردان سيف الله بود كه مرحوم سردار «كريمي» فرمانده آن بود.
اما محل نگذاشتند و كلت كشيدند. اگر عراقيها حس ميكردند هنوز امكان پاتك نيروهايشان هست، تسليم نميشدند. درازكش، اندكي عقبعقب آمدم و به بچههاي خودمان رسيدم. عراقيها تصور كردند من تنهايم. بچهها كه آمدند يكيشان تسليم شد، ولي آن تكاور نشد. حسوني را آورديم و با او حرف زد و آن يكي هم تسليم شد.
گفتم: «نميشود. سايت موشكيشان اينجاست.»
روز سوم عمليات بود و هنوز سايت موشكي در اختيار دشمن بود. تانكهايي كه گرفته بوديم را جلو آورديم و به ديوارهاي بتوني گلوله زديم. نميدانستيم كه عراقيها در حال تخليه نيروهاي متخصصشان هستند. لشكر ثارالله(ه) و المهدي(عج) و گردان سيفالله به كمك آمدند و روز چهارم وارد سايت شديم. برادرِ آقاي كريمي، آنجا بود كه به شهادت رسيد، ولي ايشان با برادرش به عقب برنگشت و كارش را ادامه داد. آن زمان روحية همه اينطور بود. توي گردانمان، همزمان چهار نفر از يك خانواده حضور داشتند.
در آن مرحله دو تا سايت موشكي كه شهرهاي جنوبي مثل دزفول را ميزدند، تصرف كرديم. يكي از اهداف عمليات همين بود. هدف ديگر هم قطع ارتباط دشمن با آبهاي آزاد خليج فارس بود كه براي عراق بسيار اهميت داشت.
نوجواني به نام «پاچيده» در كل عمليات، همراه ما بود، فكر ميكنم آن زمان پانزده سال هم نداشت. شايد باورش سخت باشد، ولي همة آن دوازده روز، ايشان همراه ما بود و مثل ما پوتين را هم از پايش باز نكرد. بعداً تركشي به چشمش خورد. الآن هم در كارخانة سيمان رامهرمز مهندس است.
به بچهها گفتم تيربار و آرپيجي ميخواهيم و كلاش به كار نميآيد. مجبور بوديم قدم به قدم پيش برويم چون منطقه پيچيده بود و دشمن هم كاملا بر منطقه مسلط بود و فشار شديدي ميآورد. مهندسي ـ رزمي ما، شب، زير آتش ميرفت و دويست متر جلوتر، خاكريز ميزد و بعد نيروها ميرفتند و پشت آن مستقر ميشدند.
اواخر عمليات، كار واقعا سخت بود. از گردان مالك اشتر، سيوپنج نفر مانده بود. از لشكر امام حسين(ع)، فقط يك دسته نيرو باقي مانده بود. وضعيت والفجر هشت اينقدر سخت بود كه لشكر به دسته تبديل شده بود!
شهيد «فدايي» كه ديدهبان بود صدايم زد و گفت: «بيا ببين چهقدر نيرو دارد ميآيد.»
ديدم تعداد زيادي تانك، نفربر و نيرو به صورت زيگزاگي در حال پيشروياند. بچهها را آماده كرديم. خاكريز را هم خلوت كرديم تا تلفاتمان كم شود. يك بسيجي داشتيم به نام آقاي «كافياننژاد» كه مدال افتخار هم گرفت. اولين و دومين تانك را ايشان زد. آقاي «ازغنده» بلند شد كه آرپيجي بزند، ولي گلولة مستقيم تانك به ايشان خورد، بهطوريكه وقتي پس از دفع پاتك خواستيم بدنشان را جمع كنيم، همة آنچه كه باقي مانده بود، توي يك كيسهگوني جا شد!
با تلاش بچهها پاتك دفع شد و وقتي نيروهايشان از نفربرها پائين آمدند كه فرار كنند، به نيروها گفتيم از سنگرها بيرون بيايند و آنها را بزنند. بچهها دنبالشان كردند و تعدادي را هم اسير كردند. من هميشه به فكر نيرو بودم و سختگيري ميكردم و نميگذاشتم بيخود پشت خاكريز دور بزنند. به همين خاطر تلفات نيروهاي من كم بود.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 58
اشاره: از لرهاي دلاور و اهل شهر دهدشت استان كهكلويه و بويراحمد است. در بسياري از عملياتهاي جنگ حضور داشته و اينك بازنشستة سپاه است. از سوم دبيرستان وارد جنگ شده و در والفجر مقدماتي شركت داشته است. سال 62 دوره شهيد باقري را در تهران ميبيند و از آن پس بهعنوان فرمانده گردان در تيپ احمدبنموسي(ع) شيراز و بعداً در لشكرهاي ديگر و تيپ 48 كهكلويه، در عملياتهاي متعدد جنوب و غرب شركت داشته است. در كربلاي پنج، 75 روز در جبهه بوده و فقط يك روز براي ملاقات پدر مريضش به بيمارستان ميرود كه او نيز بعد از آن به رحمت خدا ميرود. بخش مهمي از جوانياش را فداي انقلاب كرده است. حافظة خوبي دارد و با ته لهجة زيباي لري، ما را با خود به عمليات والفجر 8 ميبرد.
به دنبال راهي براي نفوذ
پس از آن بود كه دشمن متوجه شد نميتواند جلوي ايران را سد كند و به مسلح كردن زمين و ايجاد موانع روي آورد. دليل ديگر هم اين بود كه دشمن ميدانست چون ما تجهيزات زرهي نداريم، امكان حمله در روز برايمان ميسر نيست و بايد در شب حمله كنيم، بنابراين بايد موانع ايجاد ميكرد. اين روند كمكم سختتر هم شد؛ يادم هست كه پس از فتح خرمشهر، ميدان مين و سيمخاردار با عرض صد متر ايجاد ميكردند، ولي در زمان عمليات كربلاي 5، اين مقدار به يك كيلومتر رسيده بود. ايران همه مناطقي را كه امكان عمليات در آنجا بود، بررسي كرده بود. در غرب منطقة استراتژيك و مهمي وجود نداشت و در نهايت به اين نتيجه رسيده بودند كه بايد راهي را در جنوب پيدا كنند. از طرفي بايد جايي انتخاب ميشد كه دشمن تصور عمليات را در آنجا نميكرد.
مقدمات عمليات
جزر و مد سرنوشتساز
اروند رودخانهاي بود كه جزر و مدهاي پياپي داشت و بچهها با ثبت رفتار رودخانه در ماههاي پياپي، توانسته بودند آن ساعتها را به دست بياورند. غواصها بايد طوري ميرفتند كه با مد بروند؛ چون در زمان جزر، بخشي از رودخانه باتلاق ميشد و عبور و مرور از آن ممكن نبود. زمان شكستن خط هم بايد به نحوي دقيق تنظيم ميشد كه وقتي دوباره مد شد، نيروهاي پياده بتوانند بروند و خط را تثبيت كنند. اين عمليات براي خود عراقيها و خبرنگاران خارجي كه بعدها آمدند بسيار عجيب بود.
از حضور ايرانيها بهتزده شدند
محور يك درگير شده بود. محور دوم، شهر را تصرف ميكرد و ما كه محور سه بوديم، بايد از شهر عبور ميكرديم، جاده را ادامه داديم و به سه راه فاو ـ خور عبدالله ـ امالقصر رسيديم. چون هيچ نيرويي جلويمان نبود شك كردم كه شايد اشتباه آمدهايم. بالاخره به يك سنگر بتوني كه پدافندي روي آن بود، جلويمان ظاهر شد. البته خبري نبود و انگار از حضور ما مطلع نبود. يكي از بچهها نارنجكي داخلش انداخت و كارش را ساخت. يكي از نيروهاي عراقي را هم اسير كرديم. يكي از بچههايمان به نام آقاي «حسوني» عرب بود و با او حرف زد. اسير بهت زده بود و ميگفت: «شما ايرانيها چهطور تا اينجا آمدهايد؟!»
از او پرسيد: «عراقيها كجايند؟»
گفت: «مقر تيپ همين كنار است. اينجا هم تعدادي تانك است كه بچهها بايد خواب باشند.»
او را با خودمان برديم. به راحتي، مقر تيپ را تصرف كرديم و تانكها را بدون اينكه يك كدام به ما شليك كنند، گرفتيم و دو كيلومتر از جادة فاو ـ خورعبدالله را ادامه داديم. با آقاي قرباني تماس گرفتم و گفتم ما تثبيت شديم. گفت: «گردان يدالله ـ كه آقاي «عباس پرويزي» فرماندهاش بود ـ پشت سرتان است.»
بعد از آنها هم گردان سيف الله بود كه مرحوم سردار «كريمي» فرمانده آن بود.
اسير نشدند
اما محل نگذاشتند و كلت كشيدند. اگر عراقيها حس ميكردند هنوز امكان پاتك نيروهايشان هست، تسليم نميشدند. درازكش، اندكي عقبعقب آمدم و به بچههاي خودمان رسيدم. عراقيها تصور كردند من تنهايم. بچهها كه آمدند يكيشان تسليم شد، ولي آن تكاور نشد. حسوني را آورديم و با او حرف زد و آن يكي هم تسليم شد.
تصرف سايت موشكي
گفتم: «نميشود. سايت موشكيشان اينجاست.»
سراسر اطراف آن ديوار بتوني بود. سيچهل تا پدافند محافظ هم داشت. بهعلاوه يك دكل پانزدهمتري هم بود كه روي آن يك چهارلول گذاشته بودند. روز شده بود و دشمن از عمليات مطلع بود و روي ما هم ديد كامل داشت. سنگرهاي آنها هم كارايي نداشت، چون روي آنها سمت ما و پشتاش سمت خودشان بود! حاج مرتضي گفت: «حتي دويست متر هم ميتوانيد برويد جلو، برويد!»
بمباران شديد دشمن شروع شد. آقاي «عمراني»، بچة گچساران و «فاطمي» آنجا بود كه به شهادت رسيدند و تعداد زيادي مجروح شدند. امكان پيشروي نداشتيم و همانجا مواضعمان را تثبيت كرديم. روز سوم عمليات بود و هنوز سايت موشكي در اختيار دشمن بود. تانكهايي كه گرفته بوديم را جلو آورديم و به ديوارهاي بتوني گلوله زديم. نميدانستيم كه عراقيها در حال تخليه نيروهاي متخصصشان هستند. لشكر ثارالله(ه) و المهدي(عج) و گردان سيفالله به كمك آمدند و روز چهارم وارد سايت شديم. برادرِ آقاي كريمي، آنجا بود كه به شهادت رسيد، ولي ايشان با برادرش به عقب برنگشت و كارش را ادامه داد. آن زمان روحية همه اينطور بود. توي گردانمان، همزمان چهار نفر از يك خانواده حضور داشتند.
در آن مرحله دو تا سايت موشكي كه شهرهاي جنوبي مثل دزفول را ميزدند، تصرف كرديم. يكي از اهداف عمليات همين بود. هدف ديگر هم قطع ارتباط دشمن با آبهاي آزاد خليج فارس بود كه براي عراق بسيار اهميت داشت.
توصيف و باورش سخت است
نوجواني به نام «پاچيده» در كل عمليات، همراه ما بود، فكر ميكنم آن زمان پانزده سال هم نداشت. شايد باورش سخت باشد، ولي همة آن دوازده روز، ايشان همراه ما بود و مثل ما پوتين را هم از پايش باز نكرد. بعداً تركشي به چشمش خورد. الآن هم در كارخانة سيمان رامهرمز مهندس است.
به بچهها گفتم تيربار و آرپيجي ميخواهيم و كلاش به كار نميآيد. مجبور بوديم قدم به قدم پيش برويم چون منطقه پيچيده بود و دشمن هم كاملا بر منطقه مسلط بود و فشار شديدي ميآورد. مهندسي ـ رزمي ما، شب، زير آتش ميرفت و دويست متر جلوتر، خاكريز ميزد و بعد نيروها ميرفتند و پشت آن مستقر ميشدند.
اواخر عمليات، كار واقعا سخت بود. از گردان مالك اشتر، سيوپنج نفر مانده بود. از لشكر امام حسين(ع)، فقط يك دسته نيرو باقي مانده بود. وضعيت والفجر هشت اينقدر سخت بود كه لشكر به دسته تبديل شده بود!
پاتك دفع شد
شهيد «فدايي» كه ديدهبان بود صدايم زد و گفت: «بيا ببين چهقدر نيرو دارد ميآيد.»
ديدم تعداد زيادي تانك، نفربر و نيرو به صورت زيگزاگي در حال پيشروياند. بچهها را آماده كرديم. خاكريز را هم خلوت كرديم تا تلفاتمان كم شود. يك بسيجي داشتيم به نام آقاي «كافياننژاد» كه مدال افتخار هم گرفت. اولين و دومين تانك را ايشان زد. آقاي «ازغنده» بلند شد كه آرپيجي بزند، ولي گلولة مستقيم تانك به ايشان خورد، بهطوريكه وقتي پس از دفع پاتك خواستيم بدنشان را جمع كنيم، همة آنچه كه باقي مانده بود، توي يك كيسهگوني جا شد!
با تلاش بچهها پاتك دفع شد و وقتي نيروهايشان از نفربرها پائين آمدند كه فرار كنند، به نيروها گفتيم از سنگرها بيرون بيايند و آنها را بزنند. بچهها دنبالشان كردند و تعدادي را هم اسير كردند. من هميشه به فكر نيرو بودم و سختگيري ميكردم و نميگذاشتم بيخود پشت خاكريز دور بزنند. به همين خاطر تلفات نيروهاي من كم بود.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 58
/ج