نجات به سبک آقا مجيد
نويسنده: سيده فاطمه موسوي
نام: مجيد پازوکي
ولادت: 1346
شهادت: 17 مهر 1380
به قول داش مجيد پازوکي:«... اين قصه جبهه که خيلي ها اصلا نمي فهمن چيه، مثل يه قلعه مي مونه که ظاهرش از آتيشه، توش گلستانه؛ اون هايي که رفتن مي دونن گلستانه. اون هايي که نمي دونن، از بيرون دارن مي بينن، مي گن شما ديونه ايد که الان توي اين قصه مي ريد! اما اون هايي که رفتن و زدن به اين آتيشه و رد شدن به اين گلستان رسيدن، مي فهمن يعني چي... توش زندگي کردن!
... وقتي مي آييم، داريم مي دويم دنبال اين کاروان که ازش جا مونديم، بهش برسيم! کار به کس ديگه نداريم. ما مي خوايم خودمون رو نجات بديم. اين راهي که مونده خيلي سخته. اون قدر نازکه که همه دارن مي افتن؛ يکي از عقب مي افته، يکي از جلو...»
خب اين طوري نبوده، او عاشق مادر و همسر و دو پسرش بود. اما به يک چيز هايي رسيده و سفت و سخت هم پاش ايستاده بود. هميشه به مادرش مي گفت:« اگر يک وقت رفتم، شما ناراحت نشو؛ چون اگر عمرم تمام شود همين پله را مي بينيد، پايم سر بخورد ضربه مغزي مي شوم؛ اون وقت چه جوابي به فاطمه زهرا عليه سلام مي دهي؟ من دوست دارم بروم منطقه و توي کارم شهيد شوم... »
يک روز از او پرسيدند:« براي چي اين همه توي منطقه ماندي؟»
گفت:« اگه تمام رفقات جايي باشند و تو پشت آن جا مدام در بزني و يک لحظه در را به رويت باز کنند و تو حال و هواي آن طرف را ببيني که همه نشسته اند و دارند صفا مي کنند، دوست نداري بري پيش اون ها؟ اگر يکباره در را به رويت ببندند و بگويند هنوز نوبت تو نيست، تو پشت آن در مي ماني يا رها مي مي کني و مي روي؟»
سال 1368 مسئول تخريب قرارگاه سيدالشهداعليه سلام در کردستان شد. او با شناسايي ستون هاي ضد انقلاب و بمب گذاري و مين گذاري در مسير آن ها کاري کرد که حزب دموکرات، عملا بساطش را از آن جا جمع کرد و به داخل خاک عراق رفت.
آقا مجيد پازوکي بعد از شهيد علي محمودوند شد فرمانده گروه تفحص مفقودين لشکر 27 محمد رسول الله(ص).
مجيد گفت:« آب ليمو و گليسيرين مي زنم خوب مي شه.»
هميشه يا مشکل معده داشت يا کليه.
چندين بار به او گفتند:« ديگه جنگ تموم شد، تو هم که جانباز شدي، بس است تا کي مي خواهي تو اين خاک ها بموني؟»
لبخند زد و گفت:« تو هم بيا بريم، خيلي باصفاست؛ هر يه پلاکي که پيدا مي کنيم خانواده شهيد و مفقودي را از نگراني در مي آريم.»
مي گفتند: «شما استراحت کن.»
مي گفت: « من هم مثل بقيه.»
با اين که جانباز شيميايي بود، تا آخرين روز کمتر کسي اين را مي دانست.
يک خاکريز بود که جلوش سيم خاردار کشيده بودند؛ روي سيم خاردار دو شهيد افتاده بودند که به سيم جوش خورده بودند و پشت سر آن ها چهارده شهيد ديگر. مجيد بعضي از آن ها را به اسم مي شناخت؛ مخصوصا آن ها که روي زمين افتاده بودند. بطري آب را برداشت، روي دندان هاي جمجمه ها مي ريخت، گريه مي کرد و مي گفت:« بچه ها! ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم! تازه، آب براتون ضرر داشت...»
دل همه را آتش زده بود.
- سلامتي!
بعد از شهادت علي محمودوند از او پرسيدند: « بعد از عمليات علي آقا چه کسي فرمانده مي شه؟»
گفت:« فرمانده نداريم.»
گفتند:« خب چه کسي مسئول شما مي شه؟»
گفت:« ما يه مسئول بيشتر نداريم، اون هم امام زمانه.»
گفتند:« خب بالاخره يه کسي به شما دستور مي دهد!»
گفت:« ما فقط از امام زمان دستور مي گيريم.»
هميشه مي گفت من فقط يک سربازم. به هيچ عنوان نمي گفت که چه کاره است؛ حتي تا بعد از شهادتش هم نمي دانستند او فرمانده تفحص لشکر 27 بوده.
به فکر آينده هم بود. کساني را که اطلاعاتي از عمليات والفجر مقدماتي و والفجر 1 داشتند با خود به منطقه مي برد تا اطلاعاتش را تکميل کند. مي گفت: « اگر امروز من پنجاه، صد متري در ميدان مين معبر بزنم و شهيد پيدا کنم و نقشه اي از آن تهيه نشود، چند سال بعد تيم ديگري که مي آيد به مشکل بر مي خورد و تلفات سنگيني مي دهد.»
با دسترنج خودش در انتهاي کوچه بن بست يک متري، خانه کوچک پنجاه متري اي که سقفش تير چوبي بود خريد. دو تا اتاق که در انتهاي کوچه پس کوچه ها گم و گور مي شد.
هر چه گفتند اين چه وضعيه؟
گفت:« خدا را شکر سر پناهي براي زن و بچه هايم هست. تا بعد خدا بزرگه...»
روز تشييع جنازه اش، تابوت را به سختي از پيچ و خم کوچه عبور دادند تا به خانه اش رسيد.
آخري ها خيلي گوشه گير شده بود. نزديک غروب که مي شد، مي رفت بالاي سوله سيماني مقر مي نشست و به خورشيد نگاه مي کرد. يک شب که به اصرار دوستانش سر سفره شام نشست. تلويزيون صحنه کشته شدن کودک فلسطيني توسط صهيونيست ها را نشان مي داد. گفت:« ببين بچه شش ماهه لياقت شهادت داره ولي من و تو چي؟»
چيزي نگذشت که در 17 مهر 1380 ساعت 11 صبح در منطقه فکه نزديک پاسگاه وهب عراق بر اثر انفجار مين والمري در سين 34 سالگي به شهادت رسيد.
اما...
کاش راه را گم نکنيم، عوضي نرويم، توجيه هم نکنيم. شوکه مي شوي وقتي بشنوي حتي به چاله دعاي مخصوص آقا مجيد پازوکي که به دست خودش حفر شده بود، رحم نشده و ته مانده غذاها را پس از زيارت مناطق جنگي درون آن مي ريزند. شوکه مي شوي وقتي مي شنوي شهيد محمودوند که چندبار در اثر انفجار مين پاي مصنوعي اش را از دست داده، وقتي براي گرفتن پا به بنياد مراجعه کرده، گفته اند:« آقا متأسفيم! سهميه پاي شما تمام شده!» و شهيد همان پاي آش و لاش را کلي چسب کاري کرده و باز هم با همان پاي ناجور به کارش ادامه داده. و از آن بدتر اين که بعد از شهادت او اين پا در نمايشگاهي که به نمايش گذاشته شده در شعله هاي آتش سوخته! شوکه مي شوي وقتي... اما بماند!
اگر قسمت تان شد و امسال همراه با کاروان هاي راهيان نور به مناطق جنگي رفتيد، کمي با حساسيت بيشتري به دور و برتان نگاه کنيد.
منبع:نشريه ديدار آشنا - شماره 137
نام: مجيد پازوکي
ولادت: 1346
شهادت: 17 مهر 1380
ببخشيد شما ديوونه ايد؟
به قول داش مجيد پازوکي:«... اين قصه جبهه که خيلي ها اصلا نمي فهمن چيه، مثل يه قلعه مي مونه که ظاهرش از آتيشه، توش گلستانه؛ اون هايي که رفتن مي دونن گلستانه. اون هايي که نمي دونن، از بيرون دارن مي بينن، مي گن شما ديونه ايد که الان توي اين قصه مي ريد! اما اون هايي که رفتن و زدن به اين آتيشه و رد شدن به اين گلستان رسيدن، مي فهمن يعني چي... توش زندگي کردن!
... وقتي مي آييم، داريم مي دويم دنبال اين کاروان که ازش جا مونديم، بهش برسيم! کار به کس ديگه نداريم. ما مي خوايم خودمون رو نجات بديم. اين راهي که مونده خيلي سخته. اون قدر نازکه که همه دارن مي افتن؛ يکي از عقب مي افته، يکي از جلو...»
اون چيزي که فکرش رو نمي کني!
خب اين طوري نبوده، او عاشق مادر و همسر و دو پسرش بود. اما به يک چيز هايي رسيده و سفت و سخت هم پاش ايستاده بود. هميشه به مادرش مي گفت:« اگر يک وقت رفتم، شما ناراحت نشو؛ چون اگر عمرم تمام شود همين پله را مي بينيد، پايم سر بخورد ضربه مغزي مي شوم؛ اون وقت چه جوابي به فاطمه زهرا عليه سلام مي دهي؟ من دوست دارم بروم منطقه و توي کارم شهيد شوم... »
يک روز از او پرسيدند:« براي چي اين همه توي منطقه ماندي؟»
گفت:« اگه تمام رفقات جايي باشند و تو پشت آن جا مدام در بزني و يک لحظه در را به رويت باز کنند و تو حال و هواي آن طرف را ببيني که همه نشسته اند و دارند صفا مي کنند، دوست نداري بري پيش اون ها؟ اگر يکباره در را به رويت ببندند و بگويند هنوز نوبت تو نيست، تو پشت آن در مي ماني يا رها مي مي کني و مي روي؟»
دُمتو بذار رو کولتو زود برو!
سال 1368 مسئول تخريب قرارگاه سيدالشهداعليه سلام در کردستان شد. او با شناسايي ستون هاي ضد انقلاب و بمب گذاري و مين گذاري در مسير آن ها کاري کرد که حزب دموکرات، عملا بساطش را از آن جا جمع کرد و به داخل خاک عراق رفت.
آقا مجيد پازوکي بعد از شهيد علي محمودوند شد فرمانده گروه تفحص مفقودين لشکر 27 محمد رسول الله(ص).
تو هم بيا بريم!
مجيد گفت:« آب ليمو و گليسيرين مي زنم خوب مي شه.»
هميشه يا مشکل معده داشت يا کليه.
چندين بار به او گفتند:« ديگه جنگ تموم شد، تو هم که جانباز شدي، بس است تا کي مي خواهي تو اين خاک ها بموني؟»
لبخند زد و گفت:« تو هم بيا بريم، خيلي باصفاست؛ هر يه پلاکي که پيدا مي کنيم خانواده شهيد و مفقودي را از نگراني در مي آريم.»
کسي يادش مياد؟!
کسي خوابيدن راحت مجيد را به ياد ندارد. مفصل هايش به راحتي کار خودشان را نمي کردند؛ ولي يک بار کسي از او يک آخ هم نشنيد. توي کردستان به خاطر انفجار مين والمري رگ سياتيکش قطع شد و چند تا از آن ترکش ها هم توي کمرش ماند.
گاهي رگ هاي گردنش مي گرفت و از دوروبري هايش مي خواست گردنش را فشار بدهند. وقتي دست هايشان خسته مي شد تازه رگ هايش آزاد مي شدند. گاهي تا سه، چهار روز دردش ادامه داشت. با اين همه درد، با دست مجروحش براي ساختن سنگر تفحص، بلوک هاي عراقي را که هر کدام 25 تا 30 کيلو وزن داشت بلند کرده و پابه پاي بقيه کار مي کرد. مي گفتند: «شما استراحت کن.»
مي گفت: « من هم مثل بقيه.»
با اين که جانباز شيميايي بود، تا آخرين روز کمتر کسي اين را مي دانست.
به خدا آب نداشتم!
يک خاکريز بود که جلوش سيم خاردار کشيده بودند؛ روي سيم خاردار دو شهيد افتاده بودند که به سيم جوش خورده بودند و پشت سر آن ها چهارده شهيد ديگر. مجيد بعضي از آن ها را به اسم مي شناخت؛ مخصوصا آن ها که روي زمين افتاده بودند. بطري آب را برداشت، روي دندان هاي جمجمه ها مي ريخت، گريه مي کرد و مي گفت:« بچه ها! ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم! تازه، آب براتون ضرر داشت...»
دل همه را آتش زده بود.
فرمانده نداريم !
- سلامتي!
بعد از شهادت علي محمودوند از او پرسيدند: « بعد از عمليات علي آقا چه کسي فرمانده مي شه؟»
گفت:« فرمانده نداريم.»
گفتند:« خب چه کسي مسئول شما مي شه؟»
گفت:« ما يه مسئول بيشتر نداريم، اون هم امام زمانه.»
گفتند:« خب بالاخره يه کسي به شما دستور مي دهد!»
گفت:« ما فقط از امام زمان دستور مي گيريم.»
هميشه مي گفت من فقط يک سربازم. به هيچ عنوان نمي گفت که چه کاره است؛ حتي تا بعد از شهادتش هم نمي دانستند او فرمانده تفحص لشکر 27 بوده.
روزهايي که مي آيند
به فکر آينده هم بود. کساني را که اطلاعاتي از عمليات والفجر مقدماتي و والفجر 1 داشتند با خود به منطقه مي برد تا اطلاعاتش را تکميل کند. مي گفت: « اگر امروز من پنجاه، صد متري در ميدان مين معبر بزنم و شهيد پيدا کنم و نقشه اي از آن تهيه نشود، چند سال بعد تيم ديگري که مي آيد به مشکل بر مي خورد و تلفات سنگيني مي دهد.»
تا بعد؛ خدا بزرگه
با دسترنج خودش در انتهاي کوچه بن بست يک متري، خانه کوچک پنجاه متري اي که سقفش تير چوبي بود خريد. دو تا اتاق که در انتهاي کوچه پس کوچه ها گم و گور مي شد.
هر چه گفتند اين چه وضعيه؟
گفت:« خدا را شکر سر پناهي براي زن و بچه هايم هست. تا بعد خدا بزرگه...»
روز تشييع جنازه اش، تابوت را به سختي از پيچ و خم کوچه عبور دادند تا به خانه اش رسيد.
بياين کمک بگيريم
من و تو چي؟
آخري ها خيلي گوشه گير شده بود. نزديک غروب که مي شد، مي رفت بالاي سوله سيماني مقر مي نشست و به خورشيد نگاه مي کرد. يک شب که به اصرار دوستانش سر سفره شام نشست. تلويزيون صحنه کشته شدن کودک فلسطيني توسط صهيونيست ها را نشان مي داد. گفت:« ببين بچه شش ماهه لياقت شهادت داره ولي من و تو چي؟»
چيزي نگذشت که در 17 مهر 1380 ساعت 11 صبح در منطقه فکه نزديک پاسگاه وهب عراق بر اثر انفجار مين والمري در سين 34 سالگي به شهادت رسيد.
حرفي که توي دلم مانده!
اما...
کاش راه را گم نکنيم، عوضي نرويم، توجيه هم نکنيم. شوکه مي شوي وقتي بشنوي حتي به چاله دعاي مخصوص آقا مجيد پازوکي که به دست خودش حفر شده بود، رحم نشده و ته مانده غذاها را پس از زيارت مناطق جنگي درون آن مي ريزند. شوکه مي شوي وقتي مي شنوي شهيد محمودوند که چندبار در اثر انفجار مين پاي مصنوعي اش را از دست داده، وقتي براي گرفتن پا به بنياد مراجعه کرده، گفته اند:« آقا متأسفيم! سهميه پاي شما تمام شده!» و شهيد همان پاي آش و لاش را کلي چسب کاري کرده و باز هم با همان پاي ناجور به کارش ادامه داده. و از آن بدتر اين که بعد از شهادت او اين پا در نمايشگاهي که به نمايش گذاشته شده در شعله هاي آتش سوخته! شوکه مي شوي وقتي... اما بماند!
اگر قسمت تان شد و امسال همراه با کاروان هاي راهيان نور به مناطق جنگي رفتيد، کمي با حساسيت بيشتري به دور و برتان نگاه کنيد.
منبع:نشريه ديدار آشنا - شماره 137
/ج