نجات به سبک آقا مجيد

اين فکه هم براي خودش عجب جاي عجيبي است. ما چه آدم هاي نابي را توي اين سرزمين از دست داديم. در زمان جنگ اين منطقه قتلگاه بزرگ بچه ها بود و بعد از جنگ هم هر کس که خواست از قافله جا نماند آمد و از اين ايستگاه...
چهارشنبه، 21 تير 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نجات به سبک آقا مجيد

 نجات به سبک آقا مجيد
نجات به سبک آقا مجيد


 





 
نويسنده: سيده فاطمه موسوي
نام: مجيد پازوکي
ولادت: 1346
شهادت: 17 مهر 1380

ببخشيد شما ديوونه ايد؟
 

اين فکه هم براي خودش عجب جاي عجيبي است. ما چه آدم هاي نابي را توي اين سرزمين از دست داديم. در زمان جنگ اين منطقه قتلگاه بزرگ بچه ها بود و بعد از جنگ هم هر کس که خواست از قافله جا نماند آمد و از اين ايستگاه راهي شد؛ کساني مثل شهيد آويني، محمودوند و پازوکي.
به قول داش مجيد پازوکي:«... اين قصه جبهه که خيلي ها اصلا نمي فهمن چيه، مثل يه قلعه مي مونه که ظاهرش از آتيشه، توش گلستانه؛ اون هايي که رفتن مي دونن گلستانه. اون هايي که نمي دونن، از بيرون دارن مي بينن، مي گن شما ديونه ايد که الان توي اين قصه مي ريد! اما اون هايي که رفتن و زدن به اين آتيشه و رد شدن به اين گلستان رسيدن، مي فهمن يعني چي... توش زندگي کردن!
... وقتي مي آييم، داريم مي دويم دنبال اين کاروان که ازش جا مونديم، بهش برسيم! کار به کس ديگه نداريم. ما مي خوايم خودمون رو نجات بديم. اين راهي که مونده خيلي سخته. اون قدر نازکه که همه دارن مي افتن؛ يکي از عقب مي افته، يکي از جلو...»

اون چيزي که فکرش رو نمي کني!
 

بعضي فکر مي کردند که يک نيروي ساده تخريب بوده. بعضي مردم او را به عنوان جانباز شصت درصد مي شناختند و بعضي فکر مي کردند که يک آدم بي کله و بي ترمز بوده که از زندگي سير شده و هم چنان در عوالم گذشته سير مي کرده است!
خب اين طوري نبوده، او عاشق مادر و همسر و دو پسرش بود. اما به يک چيز هايي رسيده و سفت و سخت هم پاش ايستاده بود. هميشه به مادرش مي گفت:« اگر يک وقت رفتم، شما ناراحت نشو؛ چون اگر عمرم تمام شود همين پله را مي بينيد، پايم سر بخورد ضربه مغزي مي شوم؛ اون وقت چه جوابي به فاطمه زهرا عليه سلام مي دهي؟ من دوست دارم بروم منطقه و توي کارم شهيد شوم... »
يک روز از او پرسيدند:« براي چي اين همه توي منطقه ماندي؟»
گفت:« اگه تمام رفقات جايي باشند و تو پشت آن جا مدام در بزني و يک لحظه در را به رويت باز کنند و تو حال و هواي آن طرف را ببيني که همه نشسته اند و دارند صفا مي کنند، دوست نداري بري پيش اون ها؟ اگر يکباره در را به رويت ببندند و بگويند هنوز نوبت تو نيست، تو پشت آن در مي ماني يا رها مي مي کني و مي روي؟»

دُمتو بذار رو کولتو زود برو!
 

بيش از هفتاد ماه حضور در جبهه ها، شرکت در بيست عمليات، و ده سال تفحص در مناطق عملياتي چيز کمي نيست. از بچه هاي مسجد لرزاده بود. از سال 1361جبهه رفت و در عمليات والفجر مقدماتي شرکت کرد. در والفجر 8 هفت، هشت گلوله بدنش را دريد؛ طوري که همه از زنده بودنش قطع اميد کردند؛ اما زنده ماند.
سال 1368 مسئول تخريب قرارگاه سيدالشهداعليه سلام در کردستان شد. او با شناسايي ستون هاي ضد انقلاب و بمب گذاري و مين گذاري در مسير آن ها کاري کرد که حزب دموکرات، عملا بساطش را از آن جا جمع کرد و به داخل خاک عراق رفت.
آقا مجيد پازوکي بعد از شهيد علي محمودوند شد فرمانده گروه تفحص مفقودين لشکر 27 محمد رسول الله(ص).

تو هم بيا بريم!
 

نقطه طلايي زندگي اش از سال 1370 شروع شد. وارد گروه تفحص شد و براي يافتن پيکر شهدا به خاک عراق رفت. اوايل شروع کار تفحص بچه ها آب سالم و غذاي مناسب نداشتند. مجيد به خاطر مشکل گوارش خيلي اذيت مي شد. گاهي آن قدر عرق مي ريخت که از پا مي افتد و مي بريد. يکي دو بار مريض شد و به تهران فرستادندش. خيلي نمي توانست با بيل کار کند؛ چون دست هايش به خاطر انفجارهاي پي در پي و ناقص مين هاي کوچک و بزرگ، آسيب ديده بودند. بعد از مدتي دستش «اگزما» گرفت. دکتر گفت:« اين دست فلج مي شه؛ به خاک حساس شده. يه مدت منطقه نرو.»
مجيد گفت:« آب ليمو و گليسيرين مي زنم خوب مي شه.»
هميشه يا مشکل معده داشت يا کليه.
چندين بار به او گفتند:« ديگه جنگ تموم شد، تو هم که جانباز شدي، بس است تا کي مي خواهي تو اين خاک ها بموني؟»
لبخند زد و گفت:« تو هم بيا بريم، خيلي باصفاست؛ هر يه پلاکي که پيدا مي کنيم خانواده شهيد و مفقودي را از نگراني در مي آريم.»

کسي يادش مياد؟!
 

کسي خوابيدن راحت مجيد را به ياد ندارد. مفصل هايش به راحتي کار خودشان را نمي کردند؛ ولي يک بار کسي از او يک آخ هم نشنيد. توي کردستان به خاطر انفجار مين والمري رگ سياتيکش قطع شد و چند تا از آن ترکش ها هم توي کمرش ماند.
 
گاهي رگ هاي گردنش مي گرفت و از دوروبري هايش مي خواست گردنش را فشار بدهند. وقتي دست هايشان خسته مي شد تازه رگ هايش آزاد مي شدند. گاهي تا سه، چهار روز دردش ادامه داشت. با اين همه درد، با دست مجروحش براي ساختن سنگر تفحص، بلوک هاي عراقي را که هر کدام 25 تا 30 کيلو وزن داشت بلند کرده و پابه پاي بقيه کار مي کرد.
مي گفتند: «شما استراحت کن.»
مي گفت: « من هم مثل بقيه.»
با اين که جانباز شيميايي بود، تا آخرين روز کمتر کسي اين را مي دانست.

به خدا آب نداشتم!
 

دنبال يک جاي خاصي مي گشت. توي اين حرارت آفتاب با مشکل کليوي که داشت، لب به آب نمي زد. يک روز نزديک ظهر، روي يک تپه خاک با ارتفاع هفت، هشت متر نشسته بود که بلند شد. خيلي حالش عجيب بود تا حالا کسي اين طور نديده بودش؛ هي مي گفت: « پيدا کردم، اين همون بلدوزره...»
يک خاکريز بود که جلوش سيم خاردار کشيده بودند؛ روي سيم خاردار دو شهيد افتاده بودند که به سيم جوش خورده بودند و پشت سر آن ها چهارده شهيد ديگر. مجيد بعضي از آن ها را به اسم مي شناخت؛ مخصوصا آن ها که روي زمين افتاده بودند. بطري آب را برداشت، روي دندان هاي جمجمه ها مي ريخت، گريه مي کرد و مي گفت:« بچه ها! ببخشيد اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم! تازه، آب براتون ضرر داشت...»
دل همه را آتش زده بود.

فرمانده نداريم !
 

توي خانه، حرف از کار و مسئوليتش که مي شد، چيزي بروز نمي داد. اگر مي گفتند: « خب، از پادگان چه خبر؟»
- سلامتي!
بعد از شهادت علي محمودوند از او پرسيدند: « بعد از عمليات علي آقا چه کسي فرمانده مي شه؟»
گفت:« فرمانده نداريم.»
گفتند:« خب چه کسي مسئول شما مي شه؟»
گفت:« ما يه مسئول بيشتر نداريم، اون هم امام زمانه.»
گفتند:« خب بالاخره يه کسي به شما دستور مي دهد!»
گفت:« ما فقط از امام زمان دستور مي گيريم.»
هميشه مي گفت من فقط يک سربازم. به هيچ عنوان نمي گفت که چه کاره است؛ حتي تا بعد از شهادتش هم نمي دانستند او فرمانده تفحص لشکر 27 بوده.

روزهايي که مي آيند
 

يک بروشور خيلي منظم و شکيل از اطلاعات عمليات والفجر مقدماتي شامل لشکرها و يگان هاي عمل کننده، حد هر يگان، تعداد شهدا و اسراي يگان ها و غنيمت هاي گرفته شده را طراحي و تهيه کرد و در اختيار تفحص و لشکر 27 قرار داد.
به فکر آينده هم بود. کساني را که اطلاعاتي از عمليات والفجر مقدماتي و والفجر 1 داشتند با خود به منطقه مي برد تا اطلاعاتش را تکميل کند. مي گفت: « اگر امروز من پنجاه، صد متري در ميدان مين معبر بزنم و شهيد پيدا کنم و نقشه اي از آن تهيه نشود، چند سال بعد تيم ديگري که مي آيد به مشکل بر مي خورد و تلفات سنگيني مي دهد.»

تا بعد؛ خدا بزرگه
 

هيچ توضيح اضافه اي نمي دهم.
با دسترنج خودش در انتهاي کوچه بن بست يک متري، خانه کوچک پنجاه متري اي که سقفش تير چوبي بود خريد. دو تا اتاق که در انتهاي کوچه پس کوچه ها گم و گور مي شد.
هر چه گفتند اين چه وضعيه؟
گفت:« خدا را شکر سر پناهي براي زن و بچه هايم هست. تا بعد خدا بزرگه...»
روز تشييع جنازه اش، تابوت را به سختي از پيچ و خم کوچه عبور دادند تا به خانه اش رسيد.

بياين کمک بگيريم
 

مي گفت: مثل زمان جنگ، هر روز را با يک رمز شروع کنيم مثلا« يا قاسم بن الحسن»، « يا امام حسن مجتبي»، هر روز با نام آن ها کار را شروع مي کردند. تاکيد داشت قبل از کار، وضو داشته باشند و به ائمه توسل پيدا کنند تا با لطف و نظر آن ها شهدا زودتر پيدا شوند.

من و تو چي؟
 

خب هنوز وقتش نشده بود... در يکي از ميادين مين شلمچه در حال کار بود که يک ميدان مين به کلي منفجر شد. شدت انفجار ها به اندازه اي بود که چرخ هاي دستگاه لودر تکه تکه شدند. بچه هاي تفحص که فکر مي کردند او شهيد شده، خيلي ناراحت شدند؛ اما با فروکش کردن دودها مجيد سرفه کنان پيدايش شد و حسابي همه را به خنده انداخت...
آخري ها خيلي گوشه گير شده بود. نزديک غروب که مي شد، مي رفت بالاي سوله سيماني مقر مي نشست و به خورشيد نگاه مي کرد. يک شب که به اصرار دوستانش سر سفره شام نشست. تلويزيون صحنه کشته شدن کودک فلسطيني توسط صهيونيست ها را نشان مي داد. گفت:« ببين بچه شش ماهه لياقت شهادت داره ولي من و تو چي؟»
چيزي نگذشت که در 17 مهر 1380 ساعت 11 صبح در منطقه فکه نزديک پاسگاه وهب عراق بر اثر انفجار مين والمري در سين 34 سالگي به شهادت رسيد.

حرفي که توي دلم مانده!
 

اگر يک روز روزمرگي ها بهتان اجازه داد، نامه آقا مجيد يا به تعبير خودش « عبدالحسين خادم الحسين» را بخوانيد که به «نامه اي به خدا» مشهور شده. اگر توانستيد نامه پرسوز و گداز «شمس الله پازوکي» را هم به پسرش مجيد بخوانيد؛ دودوتا چهارتايش با خودتان. مدل چفيه بستن آقا مجيد به سبک «آقا مجيد» معروف و ماندگار شده و چقدر جوانان نسل سومي به اين مدل علاقه دارند. در سفره هاي راهيان نور، آن ها که مي توانند اين مدلي چفيه ببندند، بازار داغي دارند.
اما...
کاش راه را گم نکنيم، عوضي نرويم، توجيه هم نکنيم. شوکه مي شوي وقتي بشنوي حتي به چاله دعاي مخصوص آقا مجيد پازوکي که به دست خودش حفر شده بود، رحم نشده و ته مانده غذاها را پس از زيارت مناطق جنگي درون آن مي ريزند. شوکه مي شوي وقتي مي شنوي شهيد محمودوند که چندبار در اثر انفجار مين پاي مصنوعي اش را از دست داده، وقتي براي گرفتن پا به بنياد مراجعه کرده، گفته اند:« آقا متأسفيم! سهميه پاي شما تمام شده!» و شهيد همان پاي آش و لاش را کلي چسب کاري کرده و باز هم با همان پاي ناجور به کارش ادامه داده. و از آن بدتر اين که بعد از شهادت او اين پا در نمايشگاهي که به نمايش گذاشته شده در شعله هاي آتش سوخته! شوکه مي شوي وقتي... اما بماند!
اگر قسمت تان شد و امسال همراه با کاروان هاي راهيان نور به مناطق جنگي رفتيد، کمي با حساسيت بيشتري به دور و برتان نگاه کنيد.
منبع:نشريه ديدار آشنا - شماره 137




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط