بضعة الرسول

شمع فروزنده ی بزم وجود عالمه ی مصحف غیب و شهود خاک نشینی ملکوتی نسب طاهره ای امّ ابیها لقب اختر تابان سپهر کمال مظهر اسماء جمال و جلال
يکشنبه، 15 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بضعة الرسول
بضعة الرسول

 




 

 

ام ابیها

آیت الله نوری همدانی

 

شمع فروزنده ی بزم وجود
عالمه ی مصحف غیب و شهود

خاک نشینی ملکوتی نسب
طاهره ای امّ ابیها لقب

اختر تابان سپهر کمال
مظهر اسماء جمال و جلال

پرده نشین حرم سرمدی
سرو روان چمن احمدی

شیفته ی زمزمه اش جبرئیل
تشنه ی بحر کرمش سلسبیل

عالمه ای عرش برینش سریر
زینت کاشانه اش اما حصیر

جلوه او تا که بر آفاق تافت
یازده آیینه از او نور یافت

قرص فلک، بنده ی فرمان او
قرص جوین، ما حضر خوان او

دخت نبی، فخر بنی آدم است
مام دو عیسی و دوتا مریم است

زیور آن مریم عیسی نفس
بود همان جامه کرباس و بس

چشم به جاه و زر و زیور نداشت
لقمه ای از خوان جهان برنداشت

گشته کتاب عمل من سیاه
از کرم و لطف تو جویم پناه

گر نپذیری، به که روی آورم؟
رو به کدامین سر کوی آورم؟

پیر غلام در این خانه ام
سرخوش از این باده و پیمانه ام

گرچه سیه نامه ام و شرمسار
از تو و لطف توام امیدوار

 

زیور عرش

( تضمینی از شعر آیت الله نوری همدانی)
احمد باقریان

 

صاحب حلم و کرم و عزّ وجود
گشته روان از دل او علم رود
کرده به عرش ملکوتی صعود

« شمع فروزنده ی بزم وجود»
«عالمه ی مصحف غیب و شهود»

او ز نبی داشت عزیزم، حسب
مولد او موسم عیش و طرب
گریه کند در دل و اعماق شب

« خاک نشینی ملکوتی نسب»
« طاهره ای امّ ابیها لقب»

شمس سماوات وجود جمال
غش بکند وقت اذان بلال
وقت نماز او بکند وجد و حال

« اختر تابان سپهر کمال»
« مظهر اسماء‌ جمال و جلال»

دخت نبی دید ز غاصب بدی
نزد کمالش همگان مبتدی
پیک خدا، دیدن او آمدی

« پرده نشین حرم سرمدی»
« سرو روان چمن احمدی»

بود خداوند جهان را خلیل
نزد خدا، نیمه شب بُد ذلیل
عاشق و محبوبه ربّ جلیل

« شیفته زمزمه اش جبرئیل»
« تشنه ی بحر کرمش سلسبیل»

گشته سیه روی عدویش چو قیر
چرخ فلک پیش جمالش حقیر
نزد خدا، صاحب فیض کبیر

« عالمه ای عرش برینش سریر»
«‌زینت کاشانه اش اما حصیر»

جامه پر زینت و زیور نبافت
در همه ی عمر ره حق شتافت
دشمن او جامه باطل ببافت

« جلوه او تا که بر آفاق تافت»
« یازده آیینه از او نور یافت»

کلّ جهان، بنده احسان او
نان جوین، بنده احسان او
جان بکنم بنده به قربان او

« قرص فلک، بنده فرمان او»
«‌قرص جوین، ماحضر خوان او»

پاک خداوند وَ را همدم است
پیش کمالش فلک، دون خم است
ذات خداوند وَ را محرم است

« دخت نبی، فخر بنی آدم است»
« مام دو عیسی و دو تا مریم است»

بود همه دهر برایش قفس
غیر خدا، یاور او نیست کس
آه! شد از جور ددان بی نفس

« زیور آن مریم عیسی نفس»
« بود همان جامه کرباس و بس»

دهر جز او زیور و کوثر نداشت
عالم امکان به جز او بر نداشت
او ز جفاهای جهان پر نداشت

« چشم به جاه و زر و زیور نداشت»
« لقمه ای از خوان جهان بر نداشت»

آه! شده روز سیاهم تباه
یاد من آید چو از آن قرص ماه
وای ندارم به جهان عزّ و جاه

« گشته کتاب عمل من سیاه»
« از کرم و لطف تو جویم پناه»

عشق و محبت ز چه سوی آورم
جام ولایت، ز سبوی آورم
آب ولایت، ز چه جوی آورم

« گر نپذیری، به که روی آورم»؟
« رو به کدامین سر کوی آورم»؟

چاکر این درگه جانانه ام
بنده که از مهر تو دیوانه ام
آه! ببین فاقد کاشانه ام

« پیر غلام در این خانه ام»
« سرخوش از این باده و پیمانه ام»

آه! خزان گشت ز دشمن بهار
«باقر» دلداده شده بی قرار
گفت چنین آیت عظمای یار

« گرچه سیه نامه ام و شرمسار»
« از تو و مهر توأم امیدوار»

 

اشک گلگون

آیت الله شیخ عبدالرحیم نهاوندی(ره)

 

علی چون جسم زهرا را کفن کرد
شقایق را نهان در یاسمن کرد

دو نور دیده اش از ره رسیدند
به زاری جانب مادر دویدند

خود افکندند، بر آن جسم رنجور
عیان شد معنی نورٌ‌ علی نور

گل رخ ز اشک گلگون آب دادند
زغم، رخ بر رخ مادر نهادند

که ای مادر یتیمانت ببر گیر
ز رأفت جوجه هایت زیر پر گیر

که ای مادر، تلطف کن خدا را
بغل بگشا و در بر گیر ما را

یتیمان را نوازش از وفا کرد
ز نعش مادر، ایشان را جدا کرد

به روی نعش مادر، حال ایشان
نموده قدسیان را دل پریشان

به چرخ، افغان ایشان شورش انداخت
که آن شورش، قیامت را عیان ساخت

 

کوثر نور

نصرالله مردانی

 

بخوان که روضه غم، گل کند به بوی فدک
هزار بغض نهان است، در گلوی فدک

بگو به حامی آن غاصبان کوراندیش
که اشک بانوی گل، بود آبروی فدک

قسم به نام تو ای کوثر پیامبر نور
که آب دیده ما می رود ز جوی فدک

نشان مرقد گم گشته ی مطهر تو
ز آب و آینه پرسیده ام به کوی فدک

زبان به یاد تو دارد هنوز نوحه ی غم
غمی به وسعت تاریخ تلخ پوی فدک

فغان که فتنه آن کجروان زاده جهل
شکست خنجر فریاد در گلوی فدک

حدیث غصه هابیلیان تاریخ است
غدیر غربت مولا و گفتگوی فدک

گلوی تشنه ی دریا و روح زخمی خاک
شد از زلال تو سیراب، ای سبوی فدک

بیا که از نفس سبز لحظه های ظهور
دوباره چشم جهان است خیره سوی فدک

بیا که تشنه لبان، تشنه وصال توأند
بگو حکایت ناگفته مگوی فدک

فدک به پای تو ریزد هزار خرمن گل
که هست دیدن روی تو، آرزوی فدک

 

سیلاب اشک

شیخ بهلول(ره)
تهیه: محمد علی مروجی طبسی

شیخ محمدتقی بهلول گنابادی( 1328-1426ق) عالمی وارسته و پارسا، مجاهدی شجاع و نستوه، و هدایت گری فصیح، بصیر و شگفت انگیز بود که توانست در ماجرای « کشف حجاب»، در « مسجد گوهرشاد» با بیانی رسا، لرزه بر ابهت پوشالی طاغوت پهلوی افکند و عمر گرانمایه اش را خالصانه، آیینه ندای حق طلبی و مظلومیت ملت ایران قرار دهد. در پیکر نحیف او، دلی بود که دریایی از عشق اهل بیت (علیهم السلام) موج می زد. شیخ بهلول (قدس سره) با بهره گیری از حافظه بی نظیر، روح لطیف و طبع شاعرانه اش و با تکیه بر منابع تاریخی، فرازهایی از زندگانی معصومین (علیهم السلام) را به نظم درآورد. سروده زیر، مرثیه ای است دلگداز که آخرین وداع جانسوز پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را با اهل بیت پاک و مطهرش (علیهم السلام) به تصویر می کشد.

وداع پیامبر (ص) با فاطمه (علیهما السلام)

 

چو زهرا جا به پهلوی پدر کرد
محمد (ص) بر رخ پاکش نظر کرد

گرفتش در بر و بو کرد چون گل
بر آورد از جگر، ناله چو بلبل

به گوش راستش حرفی بفرمود
که از عینش عیون اشک بگشود

به گوش دیگرش حرف دگر گفت
که رویش مثل ورد تازه بشکفت

سبب پرسیده شد از آن حمیده
جواب اینگونه فرمود آن رشیده

که از مرگش به من بابم خبر داد
مرا سیلاب اشک از دیده بگشاد

پس از آن، باز گفت ای دختر من!
ز بعد من، تو زود آیی برِ من

به این بابت شدم خوشحال و خرّم
که عمر من پس از مرگش بود کم

چو زهرا (علیهما السلام) از حضور شاه برخاست
علی (ع) را باز پیغمبر به برخواست

سفارش های زهرا (علیهما السلام) را به او کرد
بسی در حقّ زهرا (علیهما السلام) گفتگو کرد

که بعد از مردن من تا توانی
بکن با او تو لطف و مهربانی

ترا او چند روزی هست مهمان
پس از آن، سوی من گردد خرامان

چو مهمان است، میدارش گرامی
که باشد میهمان را، احترامی

ز بعد من در این دنیای فانی
نیابد او فراوان زندگانی

ز هجر من به زودی جان سپارد
ز مرگش داغ بر قلبت گذارد

وداع پیامبر (ص) با حسنین (علیهما السلام)

پس از آن مصطفی (ص) مدهوش گردید
زمانی از سخن خاموش گردید

میان خانه بود افتاده تنها
علی (ع) را بر در آن حجره بُد جا

شدند داخل ز در، دو نور عینش
حسن (ع) آمد به خانه با حسینش (ع)

در این ساعت بُدند آن هر دو لاله
یکی شش ساله دیگر هفت ساله

اراده داشتند آن دو برادر
که بنشینند برِ صدر پیمبر (ص)

علی (ع) از این اراده نهیشان ساخت
اشک از دو چشم خود روان ساخت

صدای گریه اش بشنفت احمد (ص)
علیّ مرتضی را گفت احمد (ص)

که بگذار آن دو تن، آرام جانم
دو نور چشم و دو روح روانم

بیایند و به پیش من نشینند
دم آخر، رخم را سیر بینند

من آنها را به کام دل ببینم
ز باغ وصل آنها، گل بچینم

ز روی من دمی گیرند توشه
از این خرمن دمی چینند خوشه

بگیرم توشه من از روی ایشان
که دارم بهرشان قلبی پریشان

دم مردن ببینم روی آنها
رسد اندر مشامم بوی آنها

که می افتد ز تقدیر خدایی
دم دیگر میان ما جدایی

علی (ع) هم داد رخصت آن دو مه را
که بیند آخرین دیدار شه را

به پیش جدّ خود مأوی گرفتند
به روی سینه ی او جا گرفتند

نبی (ص) انداخت آنها را به گردن
دو دست و بر کشید از سینه شیون

گهی روی حسن (ع) را بوسه دادی
گهی لب بر لبانش می نهادی

ببوسید از حسین (ع) گاهی گلو را
کشیدی دست گاه آن روی و مو را

چو لب های حسن (ع) را بوسه دادی
ز چشم خویشتن چشمه گشادی

چو می بوسید حلقوم حسینش
چو باران ریختی اشک از دو عینش

به اشک از روی هر دو گرد می رُفت
به آه و ناله های زار می گفت

مرا با آل بوسفیان چه کار است؟
مرا با لشکر شیطان چه کار است؟

چه بد کردم به صَخر پر جفا من؟
چه کردم با یزید بی حیا من؟

معاویه ز من آیا چه دیده؟
یزید از من در این دنیا چه دیده؟

ابوسفیان که با من جنگ ها داشت
برای کشتنم نیرنگ ها داشت

در آخر من بر او غالب چو گشتم
ز تقصیر و گناهش درگذشتم

چرا اولاد آن ناپاک مردود
به قتل آل من باشند خشنود؟

معاویه چرا از کینه و قهر
حسن (ع) آرام جانم را دهد زهر؟

چرا فرزند آن کان شقاوت
کند با نور چشم من عداوت؟

به فرمان یزید شوم ابتر
چرا گردد حسینم را جدا سر؟

محمد (ص) ساعتی گرم سخن بود
روان اشکش برای آن دو تن بود

پس از آن باز ماند آن شه ز گفتار
برفتند از سرش آن دو دل افگار

 

قبر بی نشان

هاشم کلانتری( شمع)/ محمود مهدی پور( محب)

 

سلام ای شهر محبوب پیمبر
همه دل ها به سویت می زند پر

مدینه، مهبط پاک ملائک
مدینه، مطلع « الله اکبر»

تو خورشید جهان در بر گرفتی
مدینه بر تن عالم، توئی سر

بقیع، ای آسمان پرستاره
زمینت نورافشان و منوّر

بسی گل ها که در خاکت نهان شد
ز بوی گل شده خاکت معطر

مدینه، وادی فیض ربوبی
مدینه، بارگاه پنج اختر

درود ای سرزمین نور و ایمان
درود ای تربت پاک و مطهر

مدینه، قبر زهرا بی نشان است
کجا شد محسن آل پیمبر؟

به هر سو رفتم و کردم نظاره
ندیدم مرقد زهرای اطهر

سفارش های پیغمبر کجا رفت؟
چرا آتش زدند بر قلب حیدر؟

مدینه، رهنمای کاروان باش
ببر ما را به سوی حوض کوثر

بسوز ای « شمع» چون قلب یتیمان
به یاد یاس سوزان در پس در

« محب»، آهسته گو آن ماجرا را
پسر خفته است در آغوش مادر

رصد کن جای پای مهدی او
پسر، گاهی ببوسد قبر مادر

منبع: نشریه فرهنگ کوثر، شماره 85.



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط