دولت نازی و جامعه آلمانی

وقتی پرزیدنت هیندنبورگ در30 ژانویه 1933 هیتلر را به صدارت برگزید، دو نفر درگیر از نازی ها: هرمان گورینگ و ویلهلم فریک(1)، در دولت شرکت داشتند.
پنجشنبه، 26 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دولت نازی و جامعه آلمانی
دولت نازی و جامعه آلمانی

 

نویسنده: نویسنده: دیک گیری
مترجم: احمد شهسا



 
وقتی پرزیدنت هیندنبورگ در30 ژانویه 1933 هیتلر را به صدارت برگزید، دو نفر درگیر از نازی ها: هرمان گورینگ و ویلهلم فریک(1)، در دولت شرکت داشتند. این که نازی ها توانستند به زودی در ظرف چند ماه قدرت خود را تحکیم بخشند،‌بخشی مرهون وجود هیتلر به عنوان صدراعظم و رهبر مهم ترین حزب رایش بود که موقعیتی بسیار نیرومند داشت. با حمایت هیندنبورگ،‌ او توانست با استفاده از مصوبات ضروری و اضطراری،‌حکومت کند. موقعیت گورینگ هم به عنوان وزیر کشور پروس بسیار مغتنم بود. او قدرت خود را در مهم ترین و وسیع ترین بخش آلمان،‌ برای نظارت در انتصابات پلیس و پایان دادن به هر گونه اقدامات پلیسی علیه گروه حمله (SA) و گروه نگهبان (SS) یا تشکیلات شبه نظامی ملّی که به کلاه آهنی ها شهرت یافتند(2)، به کار انداخت. موقعیت هیتلر از این جهت هم بیش تر تقویت شد که نازی ها، ‌از همان اولین گام علیه گروه چپ، کمونیست ها، و سوسیال دمکرات ها به فعالیت پرداختند و در میان احزاب طبقه متوسط با آن،‌ که با سیاست زنده کردن روح ملّیّت نظر موافق داشتند، بذر ناامنی پاشیدند.
در فوریه 1933 هیتلر نظر همکاران محافظه کار خود را برای برگزاری انتخابات تازه جلب کرد و وعده داد دیگر برای مدتی طولانی تجدید انتخابات تکرار نخواهد شد. اجرای مصوبات اضطراری، ‌مطبوعات مخالف را وادار به سکوت کرد و اجتماعات سیاسی را،‌ حتی پیش از آن که رایشستاک (مجلس ملی) در 27 فوریه به آتش کشیده شود، از فعالیت باز داشت. شماری از مورخان بر این باورند که بلوای آتش سوزی را خود نازی ها برپا کردند اما به هر حال، قدرمسلّم این است که از آن بهره بسیار گرفتند، تصویب مصوبات اضطراری، آزادی مطبوعات و بیان و تشکیل اجتماعات را ممنوع کردند،‌ حقوق و آزادی های فردی یکباره سلب شد و پلیس امدادی که به خصوص عبارت بود از گروه حمله (SA) و گروه (SS) (کلاه آهنی ها) که از ابتکارهای گورینگ بود،‌ علیه مخالفان سیاسی نازی دست به کار شد. مایه شگفتی است که در آن جو ترور و وحشت و عدم امکان فعالیت و مبارزه انتخاباتی برای احزاب سوسیال دمکرات و کمونیست، ‌نازی ها از کسب اکثریت آرای مردم درمانده بودند. در انتخابات رایشستاگ در 5 مارس 1933،‌آرای حزب مرکزی کاتولیک از 4/2 میلیون به 4/4 میلیون رسید،‌آرای سوسیال دمکراتیک مختصری افزایش یافت و بیش از 66000 نفر شد و حزب کمونیست که در معرض حملات تند و آتشین حزب نازی بود و یک میلیون رای از دست داد با این همه، 4/8 میلیون آلمانی از آن حمایت کردند. هیتلر و حزب او کمتر از 44 درصد مجموع آراء را داشتند و به یک اکثریت مسلم و قطعی دست نیافتند اما با همین تعداد آرا توانستند به اتفاق حزب ملی مردم آلمان که 8 درصد آرا را داشت، ‌اکثر کرسی های رایشستاگ را از آن خویش سازند. در 23 مارس 1933، ‌هیتلر با بهره گیری از این اکثریت، توانست قانون به اصطلاح اختیارات (3) را به تصویب برساند و به اتکای آن، حکومت هیتلر قادر بود بدون آن که نیازی به تصویب قانون در رایشستاگ یا صدور دستوری از سوی رییس جمهور باشد،‌ در نهایت قدرت حکومت کند. همزمان با این دگرگونی های تشکیلاتی در کانون سیاسی، در بخش های حزب نازی گاه به ابتکار خود و گاه با تأیید و حمایت رسمی،‌ مبارزه شدیدی علیه مخالفان سیاسی پیشین بر پا می شد. چنان که جرمی نوکس (4) نوشته است: «کسب قدرت هیچ گاه با صلح و آرامش سازگار نیست»[5] نازی ها در سطح حوزه های محلی‌، هم در تشکیلات و در اجرای عدالت و قانون وهم در امور بازرگانی دخالت می کردند. در برونسویک(6)، انتقام جویی آنان بسیار شدید بود: ساختمان های حزب سوسیال دمکراتیک و کمونیست یکباره غارت شد، لوازم و اثاثه آن را به تصرف درآوردند و اعضای آن را کتک زدند در بعضی نقاط،‌ افرادی به طور موقت زندانی و یا در اردوگاه های کار اجباری صحرایی زنده شدند،‌ مانند؛ ‌باراندازهای ولکان(7) در بندرسته تین (8)در شمال آلمان یا سینمای کلمبیا در برلین؛ جایی که کمونیست ها و سوسیال دمکرات ها در آن جا مورد شکنجه قرار گرفتند و یا کشته شدند.
اقدامات ابتکاری حکومت مرکزی، همراه با فعالیت های حوزه های محلی، به اختیارات و قدرت های پراکنده دولت های محلی پایان داد(دولت های محلی آلمان تا 1933 به صورت ساختاری فدرال باقی مانده بود). در 9 مارس، فون اِپ(9) در مونیخ کودتایی برپا کرد، تشکیلات پیشین را در هم ریخت و افرادی از حزب نازی را به خدمت گمارد. کمیساریای پلیس جمهوری هم که از سوی فریک منصوب شده بود مقامات قدیمی را در بادن ورتمبرگ و ساکسونی از کار برکنار کرد. سپس در هفته اول آوریل[1933] حاکمان رایش در استان های آلمان مقامات دولتی را اشغال کردند. همه ی این 18 نفر از نازی ها بودند و بیشترشان از سرکرده های کمیته های حزبی. بدین ترتیب تبعیت دولت های محلی از دولت مرکزی، سرانجام با تصویب قانونی که از 30 ژانویه 1934 به اجرا در آمد، تکمیل شد.
به منظور استقرار و تحکیم موقعیت حزب نازی و سلطه ی آن بر دولت و جامعه،‌ گام های دیگری هم برداشته شد. خدمات دولتی از وجود مخالفان سیاسی و یهودیان پاک شد(براثر پافشاری هیندنبورگ، به استثنای یهودیانی که در جنگ جهانی خدماتی کرده بودند). گروه های فشار مستقل و احزاب سیاسی منحل و یا غیر قانونی اعلام گردیدند. در 2 ماه مه 1933،‌اتحادیه های کارگری منحل و اثاثه آن ها ضبط شد. در ماه ژوئن، ‌از فعالیت حزب سوسیال دمکراتیک ـ ممانعت شد. احزاب مختلف طبقه متوسط که معمولاً‌ با اعمال فشار علیه گروه چپ روی موافق نشان می دادند ولی قلباً‌ از این کار متوحش شده بودند، ‌دیگر از خود مقاومتی نشان نمی دادند و در ماه ژوئن خود را منحل اعلام کردند. حزب مرکزی کاتولیک هم در ماه ژوئیه چنان کرد. (نیازی به گفتن ندارد که حزب کمونیست مدتی بود که غیر قانونی اعلام شده بود.) بدین سان، در اواسط سال 1933 که مدت شش ماه از صدارت هیتلر گذشته بود،‌ آلمان به کشوری تک حزبی بدل شد. کلیساها تا حدی در تشکیلات خود استقلال داشتند و فقط همان ها از این امتیاز بهره مند بودند. تنها نهادی که تا این زمان دست نخورده باقی مانده بود، ارتش بود. هیتلر به خوبی آگاه بود که مداخله در تشکیلات ارتش چه بسا مایه گرفتاری شود و آن را علیه رژیم برانگیزد، به ویژه که هیندنبورگ هم هنوز زنده بود. پس سعی کرد به جای تحریک امرای ارتش در پیکار برای کسب قدرت، ‌وفاداری ارتش را نسبت به خویش جلب کند(که با توجه به هدف هایی که ابراز می داشت کار مشکلی نبود). تحکیم قدرت نازی متکی بر آمیزه ای از تغییر قانون اساسی توسط دولت مرکزی و اعمال خشونت علنی در شهرستان ها بود. این خشونت ها بیش تر از جانب سازمان نازی و گروه های حمله (SA) که ریاست آن را ارنسبت روهم برعهده داشت، ‌صورت می گرفت. اکثر این اعمال خشونت آمیز، مورد نفرت طبقه متوسط و نخبگان جامعه آلمان بود هم زمان با آن، رقابت های شخصی سازمانی در درون جنبش نازی‌، باعث تشدید خصومت بین روهم و گروه حمله او، به عنوان مثال،‌ باهاینریش هیملر،‌ رهبر گروه نگهبان (SS) شد. همچنین،‌ پیدایش عقاید افراطی میان اعضای گروه حمله در زمینه ی لزوم تغییر جامعه،‌ که چیزی شبیه انقلاب دوم بود (و البته به روشنی قاعده بندی و بیان نشده بود)، ناراحتی های بیش تری به وجود آورد. مهم تر از همه،‌ این نگرانی در میان ارتشیان قوت گرفت که گروه حمله SA می خواهد سازمان ارتش را به کنار زده وظایف و اقتدار آن را غصب کند. نتیجه ای، افراط گرایی نازی هاـ نتیجه ای که موقعیت هیتلر را در نزد نخبگان و توده مردم آلمان، کاملاً‌ تحکیم کرد‌ ـ ماجرای موسوم به «شب شمشیرهای آخته»، در 30 ژوئن 1934،‌ بود. در آن شب گشتاپو و گروه نگهبان (SS)، رهبر گروه حمله SA را توقیف و تیرباران کردند. از آن پس دیگر موقعیت هیتلر کم و بیش تسخیر ناپذیر شد. پس از مرگ هیندنبورگ در دوم اوت 1934،‌ ارتش نسبت به هیتلر سوگند اتحاد و دولتی ها نسبت به پیشوا سوگند وفاداری یاد کردند. [10]
دولت نازی که از پی این تحولات سر بلند کرده بود، دیگر هیچ گونه مخالفتی را تحمل نمی کرد و نه تنها در پی آن بود که هرگونه رقیب و جانشینی را از میان بردارد بلکه سعی داشت با تبلیغات وسیع بر اذهان مردم استیلا یافته و آنان را به دنبال پیشوا بکشاند. رسانه های گروهی را نمایندگی های یوزف گوبلز، وزیر تبلیغات، در اختیار داشتند که در ضمن، اجتماعات مردمی و جشن های عمومی را در رایش سوم، ‌اداره میکردند. برنامه های درسی مدارس و دانشگاه ها از نظریه های تند نژادی و دیدگاه های ژئوپلیتکی رهبر نازی،‌ آکنده بود. کارهایی که معرف ومؤید نظرات مخالف دیگر بود توقیف یا سوزانده شد. سازمان های دولتی، چنان که دیدیم، از عناصر مخالف پاکسازی شد، در همان حال گروه های فشار مستقل پیشین در اختیار ناسیونال سوسیالیست ها قرار گرفتند. به جای اتحادیه های کارگران، جبهه کارگران آلمان تحت رهبری روبرت لی (11) ایجاد شد. این تشکیلات، از لحاظ نظری،‌ وظیفه اش این بود که تضاد منافع بین کارگران و کارفرمایان را از میان بردارد. اما در عمل گاه مشکلاتی برای بعضی از خدمتگزاران ایجاد می کرد و هم وسیله ای شد برای نظارت در امور مربوط به کارگران (اعتصاب در رایش سوم ممنوع بود). بدیهی است که این تشکیلات جای اتحادیه های کارگری را گرفت زیرادر کارهایی مانند تعیین دستمزد نرخ ها هیچ دخالتی نداشت. تشکیلات نازی در امور خصوصی و زندگی عامه مردم، مداخله می کرد. بازداشتن کودکی که دلش می خواست به گروه جوانان هیتلر یا کانون دختر آلمانی، بپیوندد، می توانست کاری خطرناک باشد. در همان حال، فعالیت های ورزشی و تفریحی از سوی جنبش «توانایی از راه شادی» سامان داده می شد.
انحلال سازمانهای مستقل که حد واسط بین فرد فرد شهروندان و دولت بود،‌ در فهم سکوت و خاموشی مردم آلمان در سال های 1933-1945 واجد کمال اهمیت است. حتی در جوامع لیبرال و کثرت گرا، توانایی افراد برای این که روی پای خود بایستند،‌ بیش تر بستگی داشت به درجه همبستگی آنان با یکدیگر و کسب حمایت سازمانی در مقابل گروه های فشار. انحلال سازمان های مستقل در رایش سوم و تشکیل دولتی تک حزبی و تروریست، لازمه اش ایجاد محدودیت در فعالیت افراد بود. در یک چنین شرایطی، جای شگفتی نیست که ابراز هر گونه مقاومت آشکار در مقابل حکومت نازی‌، تنها از سوی ارتش و کلیساها به ظهور برسد،‌ فقط در این دو کانون بود که مخالفان هنوز می توانستند از نوعی حمایت سازمانی بهره مند باشند. مشکل دیگر مخالفان این رژیم که مزید بر علت شد، ‌توجه به این واقعیت بود که نظام نازی بر پایه ای استقرار داشت که می توان آن را به درستی و بر حسب قانون،‌ نظام تروریست سازمان یافته توجیه کرد. در رایش سوم، دیگر از آزادی های مدنی خبری نبود. به هیچ روی نمی شد ـ در آن چه مربوط به محدوده فعالیت نازیسم بود ـ حزب ناسیونال سوسیالیست، گروه حمله، گروه نگهبان،‌ خدمات کارگری و نیروی ارتش به دادگاه شکایت کرد. کمترین نشانه ابراز مخالفت،‌ با ضرب و شتم و توقیف و زندان و بازداشت در اردوگاه های کار اجباری، روبه رو بود. اولین اردوگاه از این نوع،‌در اوایل مارس 1933 در داخو (12) (در شمال مونیخ) دایر شد. نخستین گرفتاران این اردوگاه را کمونیست ها و سوسیال دمکرات ها تشکیل می دادند. با گذشت زمان، اردوگاه های کار اجباری آلمان محل بازداشت گروه های اجتماعی شد که نازی ها آنان را «عناصر نامطلوب» می نامیدند: عناصر ضد اجتماع، افرادی که تن به کار نمی دادند، پیروان فرقه های کوچک مذهبی و بخصوص اقلیت های نژادی، ‌کولی ها و یهودیان. رایش سوم دشمنان بالقوه خود را با روشی کامل و سازمان یافته سرکوب کرد. کمترین تعداد زندانیان در اردوگاه های کار اجباری ( که شامل مجرمان سیاسی نمی شد) در طول حکومت این رژیم، در زمستان 1936 ـ 1937 تعداد 7500 نفر بود. در فاصله سال های 1933 ـ 1939، شمار 12000 آلمانی، به جرم خیانت محکوم شدند. در دوران جنگ بیش از 15000 نفر محکومیت مرگ یافتند. بخصوص رفتار با کمونیست ها شریرانه بود. در ژانویه 1933 بیش از 300،000 نفر از اعضای حزب کمونیست گرفتار شدند، نیمی از آنان زندانی یا به اردوگاه های کار اجباری گسیل شدند در حالی که متجاوز از 30،000 نفر از آنان به وسیله نازی ها اعدام گردیدند[13] به طوری که یان کرشا توصیف کرده است، رایش سوم شاهد «به زانو در آمدن قانون» بوده است. در بسیاری از دادگاه های قانونی مداخلات ناروا داشته و ملغمه ای از نیروی پلیس و گروه نگهبان هیملر، بیش تر موجب کاهش قانون مندی در دادگاه های قانونی شدند. در همان حال بسیاری از کارهای خلاف قانون،‌ مانند کشتن رهبر گروه حمله (SA) در 1934 با استفاده از اصل عطف به سبق،‌ به نوعی توجیه شد. [14]
در این جا قصد آن نیست که ادعا شود و موقعیت هیتلر در دولت نازی منحصراً به ترور و تهدید و ارعاب وابسته بود،‌ بلکه، چنان که خواهیم دید،‌بعضی از جلوه های سیاسی حکومت واقعاً‌ از حمایت عامه مردم برخوردار بود. اما هر کوششی به منظور قضاوت درباره رابطه بین مردم و حکومت در رایش سوم مبنی بر اعمال فشار،‌ به علت کافی نبودن مدارک که پیش تر ذکر شد،‌ کار دشواری است. اعمال فشار و خشونت نه تنها از این جهت قابل فهم و حتی قابل پیش بینی و هم با توفیق قرین بود که با طبیعت نظام سازگاری داشت ومردم به راحتی و قبل از آن که اقدام خلافی بکنند بازداشت می شدند، ‌بلکه به این علت موفق بود که اقدامات بر مبنای مراقبت سیستماتیک و حضور مردم در همه جا، صورت می گرفت. نازی ها و هیتلر بخصوص، نسبت به عقاید عامه بسیار حساس و پر از وسواس بودند. از این روی، برای جمع آوری اطلاعات به وسیله گشتاپو(پلیس مخفی دولتی) فعالیت زیادی صورت می گرفت. در هر بلوک آپارتمانی«مدیران آن بلوک» دیدگاه های ساکنان آن جا را گزارش می کردند و در هر بخشی از کارخانه ها ماموران آن قسمت همین وظیفه را بر عهده داشتند. موذیانه و شرارت بارتر از همه این بود که جاسوسی و خبرچینی به درون خانه ها هم راه یافته بود، چنان که برتولت برشت(15) آن را در صحنه ای از نمایش (ترس و فلاکت رایش سوم) مجسم کرده است. کودکان در «خانه ی جوانان» یا در «کانون دختر آلمانی» تعلیم می گرفتند و نقطه نظرهای اولیای خود را به افسران نازی گزارش می کردند و همین ها، منبع دیگری برای اعمال قدرت نسبت به افراد خانواده، کشیش ها و معلمان مدارس بودند. در واقع، شاهدان از زمانی یاد می کنند که در آن،‌ رشته های الفت خانوادگی از هم گسسته و نسلی به دشمنی با نسلی دیگر قد علم کرده است.[16] از این رو، کسانی که در آلمان نازی‌، به خود اجازه می دادند افکار مخالفی به ذهنشان راه یابد، از بیم لو رفتن خواب راحت نداشتند و در وحشت زندگی می کردند. (این مطالب غالباً وسیله همسایگان، همکاران، هم شاگردی ها و دیگر افراد گزارش می شد، آن هم بیش تر بر پایه تصفیه حساب و اغراض خصوصی و نه جهات سیاسی). مردم محروم از آزادی های مدنی، هیچ گونه سازمان مستقلی که معرف و نگهبان آنان باشد، نداشتند و با زندان و بازداشت در اردوگاه های کار اجباری روبه رو بودند،‌ بی آن که مخالفت یا عقاید و نظرات آنان،‌ به صورتی در جامعه بازتابی داشته باشد.
در چنین دولت آشکارا دیکتاتوری، در دولتی که رسم و راه پیروی مطلق از ادارات به خوبی بگذرد: هیتلر به عنوان پیشوا فرمان صادر می کرد که به زیردستان فرمانبر ابلاغ می شد و مقامات آن را اجرا می کردند. بدیهی است وقتی هیتلر چیزی می خواست فوراً اجرا می شد. همچنین بعضی تصمیمات بسیار مهم،‌ بخصوص در مسائل سیاست خارجی و نظامی، که در رایش سوم اتخاذ می شد، در انحصار شخص هیتلر بود و نه هیچ کس دیگر. فقط شخص او بود که تصمیم گرفت منطقه راین لند را در 1936 دوباره اشغال کنند،‌ در 1938 الحاق اتریش به آلمان را عملی سازند و در سال های بعد، به چلسواکی و لهستان حمله ور شوند، هر چند پژوهش های متعدد موجود‌، حاکی از این است که جریان تصمیم گیری در آلمان بین سال های 1932-1945،‌به خصوص در موضوعات سیاست داخلی،‌ بسیار پیچیده و در برخی موارد آشفته و بی نظم بود. نخست بدین جهت که وقتی نازی ها به قدرت دست یافتند،‌ برخلاف آن چه در روسیه شوروی پس از انقلاب بلشویکی اتفاق افتاد، تشکیلات حزبی و مؤسسات دولتی را در یکدیگر ادغام نکردند در نتیجه مؤسسات دیوانسالاری سابق و تشکیلات نازی ها پا به پای یکدیگر کار می کردند. اما آن چه به سیاست خارجی مربوط می شد، از جمله وزارت امور خارجه، که زیر نظر کنستانتین فون نویرات(17) محافظه کار تا سال 1938 اداره می شد، ‌همواره با رقابت حزبی یوآخیم فون ریبون تروپ (18) که سمت مشاور پیشوا را داشت، رو به رو می شد. در مناطق مختلف، کارکنان مؤسسات دولتی غالباً دچار مشکل بودند و با رؤسای قدرتمند حوزه های حزبی و باکسانی که از روزهای اول جنبش نازی با هیتلر نزدیک و مربوط بودند و قدرت کافی داشتند، درگیر بودند. دوگانگی و افتراق،‌ تشکیلات حزبی و سازمان دولتی آخرین مشکل رایش سوم نبود. در سیاست اقتصادی هم، رقابت وجود داشت، به خصوص در ارتباط با اعمال قدرت های فردی و در مسائل مادی بین وزیر اقتصاد، وزیر دفاع، رؤسای کمیته های حزبی و بیش از همه،‌ با تشکیلات گورینگ به نام «برنامه چهار ساله» که یک امپراتوری وسیع به راه انداخته بود و بیش از هزار کارمند داشت. این سازمان که در 1936 به دستور هیتلر ایجاد شده بود به خوبی راه و رسم فرماندهی هیتلر را مجسم می کرد،‌ یعنی ایجاد تشکیلاتی کاملاً‌ مستقل از حزب ناسیونال سوسیالیست و دیوانسالاری دولتی به منظور اجرای وظایف خاص که قدرتش به تدریج افزایش یافت. افزون بر تشکیلات برنامه چهارساله زیر نظر گورینگ«سازمان مرگ» را برپا کردند که زیر نظر آلبرت اسپیر(19) بود و با خدمات عمومی کار داشت،‌ سازمان جوانان هیتلر که رهبری آن را بالدور فون شیراخ (20) به عهده داشت؛ و رسواتر و بدنام تر از همه، ‌امپراتوری قدرت مند گروه نگهبان (SS) بود که مسئولیت اردوگاه های جمعی را بر عهده داشت و هاینریش هیملر و راینهارد هیدریش (21) آن را رهبری می کردند. این سازمان ها،‌ بر طرق گوناگون، فداییانی را جذب می کرد که فقط نسبت به پیشوا وفادار بودند و قدرت آنان را هیچ قانونی محدود نمی کرد. در زمان جنگ، و پس از پیروزی در اروپای شرقی در 1939، ‌این فداییان، بر سر بدست آوردن غنایم مناطق اشغالی، با یکدیگر رقابت می کردند و بهترین عنوانی که به آنان دادند«جنگ سالاران» بود.
به روشنی می تون تصور کرد که بخش های مختلف حزبی، دولتی و دیگر سازمان هایی که شرح آن ها گذشت،‌ نسبت به یکدیگر رابطه ی رییس ـ مرئوسی نداشتند: یک زنجیره ی دیوانسالاری منطقی که ازبالا فرمان صادر می کرد وجود نداشت و حدود مسئولیت ها نامشخص بود. البته،‌ همه ی آنان هیتلر را حامی خالق کشور آلمان و رهبر حزب می دانستند و سرسپرده اش بودند. ولی در حقیقت، بیش تر آنان در واقع دنبال جاه طلبی ها و منافع شخصی خود بودند. بدین سان می بینیم که کار تصمیم گیری در رایش سوم غالباً‌ به طریق تفرقه آمیز و ناهماهنگ بود و نتیجه ی آن، ‌مثل دستوراتی نبود که از سازمان مرکزی صادر می شد. هر چند که همه ی آنان مدعی بوند که مانند هیتلر در راه هدف های واحدی گام بر می دارند و هرگز از خواست های او منحرف نمی شوند. همین تفرقه و پراکندگی عجیب در تنظیم امور سیاسی و به کارگیری آن در تشکیلات صدارت عظمی هم به روشنی دیده می شد. هیتلر به تشکیل رسمی جلسات هیأت دولت یا شرکت وزرا علاقه چندانی نداشت و شمار این جلسات که در سال 1933 هفتاد و دو بار تشکیل شده بود،‌ در سال 1937 به 6 مورد کاهش یافت و در سال بعد به یکبار محدود شد. در نتیجه، ‌سیاست نمی توانست حاصل بحث و اظهار نظر بین،‌ هیتلر و وزرایش باشد. تنها کسی که وزرا را در ارتباط با یکدیگر قرار می داد و واسطه بین هیتلر و دیگر وزرا بود،‌ هانس هاینریش لامرز(22) رییس کاخ صدارات [و رییس دفتر مخصوص هیتلر] بود (23) او طرح های اولیه قوانین را از وزرا می گرفت و برای تصویب به هیتلر می داد. حاصل چنین نظامی یا به بیانی بهتر، بی نظمی، پیدایش آشفتگی و هرج و مرج در امور بود: از سویی هیتلر قدرت تام داشت و دارای اختیارات کامل و محور اصلی نظام بود. از دیگر سو، او به ندرت به مسائل روزانه که زمینه و پایه و مایه سیاست گزینی بود، علاقه نشان می داد. حال به بینیم که این وضع عجیب و نامناسب چگونه شکل گرفت.
از توضیحی که از سوی برخی از مورّخان عنوان شده است، ‌چنین بر می آید که این وضعیت، ‌عمدی و کاملاً‌ بر طبق سلیقه شخصی بوده است. طرح هیتلر این بوده که بین کارگزاران مختلف دولتی و حزبی رقابت و اختلاف آشکار ایجاد کند تا موقعیت منحصر به فرد خودش تقویت شود. در واقع از قاعده ی «تفرقه بینداز و حکومت کن» استفاده می کرد. بدیهی است، ‌چنان که دیدیم، توانایی اجرای چنین نقشی که دیوانسالاران، ‌دولت را علیه سران کمیته های حزبی و گورینگ را به مخالفت با هیملر وامی داشت،‌ به هیتلر قدرتی استثنایی می بخشید. نیز بعید است که آدم زیرک و ناقلا و فرصت طلبی چون او، از مزایای اعمال چنین ترتیبات غیر معمول و پیش بینی نشده و خلق الساعه، غافل باشد. ما توضیح دقیق تر ضرورت اجرای این حکومت تفرقه انداز و تصمیم گیری های پراکنده از سوی مراجع متعدد را در رایش سوم،‌ باید در جای دیگر جست وجو کرد. در طبیعت روحیه قدرت طلبی نازی ها،‌در ساختار حزب نازی و در ریشه های جاذبه شخصی هیتلر به عنوان پیشوا،‌ نخست در میان حزب ناسیونال سوسیالیست و بعد به طور کلی در میان ملت آلمان. برخلاف بلشویک ها در روسیه شوروی، نازی ها در آلمان از راه برانداختن نخبگان قدیمی در اغتشاش انقلابی، به قدرت نرسیدند بلکه با سازش و پیوستن با آنان بر سر کار آمدند. از این رو، لازم بود هیتلر آگاهانه قدم بردارد. حداقل در رفتار با سوداگران مهم و به خصوص با تشکیلات نظامی. این هر دو گروه نفوذ بسیار داشتند و میزان نفوذ آنان در رویداد «شمشیرهای آخته» مشاهده کردیم و دیدیم در فاصله 1934 ـ 1937 کسانی که با پیشوا نزدیک بودند امثال گورینگ، ‌هیملر و دیگر سرکردگان کمیته های حزبی، چه قدرت روزافزونی یافتند و باز شاهد بودیم که از قدرت کسانی دیگر (مانند دیوانسالاران)، چگونه کاسته شد. در 1938،‌چنان که خواهیم دید، در ترتیبات معمول سابق، تغییرات فاحشی روی داد.
علت دیگر پیچیدگی روابط قدرت در درون آلمان پس از 1933، ‌به طبیعت و راه و رسم حزب ناسیونال سوسیالیست مربوط می شد. این حزب، صرفاً‌ برای تبلیغات و توفیق یافتن در انتخابات به وجود آمد، به هیچ رو ساختار تشکیلاتی نداشت و قادر نبود یک دولت نوین را اداره کند. به همین جهت، هم سازمان های دیوانسالار دولتی به حیات خود ادامه دادند. شاید جالب تر از همه،‌ ذکر این نکته باشد که تمام فعالیت های فداکارانه حزب منحصراً‌ برای پیشوا بود که منبع اصلی قدرت بود؛ قدرتی که فقط به جاذبه شخصیت خود او تکیه داشت و نه بر مبنای اصلی که شخص در بالای هرم قدرت اعمال می کندو مانع می شود که مقامات پایین تر از رهبر درباره جزییات مسائل و اصول دیوانسالاری به بحث و اعمال نظر بپردازند. بنا براین،‌ حزب نازی این ظرفیت و امکان را برای حمایت از هیتلر در مقابل دشمنان و رقبای او، ‌حتی پیش از آن که او به قدرت برسد،‌ به دست آورده بود که در رایش سوم خود را بهتر نشان داد. موضوع حذف قانون که بعد پیش آمد، ظهور جنگ سالاران نازی و رقابت بین رهبران رژیم، همه ی این ها بستگی داشت به موقعیت منحصر به فرد هیتلر؛ پیشوا خود را از الزامات تشکیلاتی و هر گونه قاعده و رسم و راه دیوانسالاری کاملاً آزاد می دید. از این قرار، پس از 1933، ‌رفتار و شخصیت هیتلر مهم ترین و قاطع ترین الگوی هر گونه اقدام، و شخص او،‌ نفس حکومت بود. هیتلر نخست به طور ابتکاری به عنوان صدر اعظم، همان راهی را در پیش گرفت که هیندنبورگ پیر و خرده بین از او انتظار داشت: او ساعات کار اداری را طوری تنظیم کرد که بتوند وظایفش را اجرا کند. اما پس از مرگ مارشال هیندنبورگ در اوت 1934،‌ کارها یکباره دیگرگون شد؛ هیتلر صبح ها تا دیروقت در بستر می ماند، ‌آسوده و بی خیال روزنامه می خواند،‌ گاه با لامرز و دیگر اعضای حزب نازی دیدار می کرد و پس از آن به تنهایی با ماشین لیموزین خود به اتومبیل رانی می پرداخت. او وقت زیادی را صرف بازگشت به برتچسگارتن(24) ـ در باواریا و دور از برلین ـ می کرد؛‌ زیرا از برلین نفرت داشت. یکی از نتایج این وضع را شرح دادم که عبارت بود ازتنظیم امور سیاسی به صورت جزیی و پراکنده از پایین، به وسیله کارگزاران مختلف رایش سوم که با یکدیگر رقابت داشتند. نتیجه دوم این بود که گاه بسیار دشوار می شد. از هیتلر درباره موضوعی، نظر و تصمیمی دریافت دارند و کارها مدت زمانی در قفسه ها معطّل می ماند. چنین وضعی در دوران بحران 1935-1936 پیش آمد، وقتی که موادّ خام بسیار کمیاب شد و بهای مواد غذایی بالا رفت. هیتلر به خصوص از مداخله در کارهایی که تصمیم گیری درباره آن ها به محبوبیت او در بین عامه مردم لطمه می زد، به شدت دوری می جست و همین که اودر تمام دوران رژیم توانست محبوبیت شخصی خود را حفظ کند،‌ بهترین گویای این حقیقت است.
نبود خطوط روشنی در اعمال قدرت و نامشخص بودن رفتار شخص هیتلر، فضایی را بازگذاشت که کشمکش های خصوصی و رقابت های بین سازمان ها در آن رواج پیدا کرد، ‌وهر سازمانی سعی می کرد در کارها پیشی گیرد، و دیگران را از پیشوا و هدف هایش برکنار نگه دارد، (همواره خود هدف مورد نظر بود هر چند حاوی دستور خاصی هم نبود که از سوی پیشوا رسیده باشد). جریانی پیش آمد که هانس مومزن(25) آن را (افراط گری بی نهایت) نامیده است. روابط قدرت در رایش سوم هیچ گاه ایستا و متعادل نبود، ‌نازی ها هم نمی خواستند فقط مخالفان را در فشار بگذارند. رژیم، خود یک دینامیسم درونی داشت که آن را به صف بندی شکوهمند نیروها می کشانید که به زیان نخبگان قدیمی و به سود هیتلر و هیات های گوناگونی بود که به وجود آورده بود. دراواخر 1937، وزارت اور خارج که که مسئولیتش را فون نویرات به عهده داشت، همراه با بخشی از ارتشیان به رهبری ورنر فریتچ(26) و بلومبرگ(وزیر جنگ) از بیم آن که جنگ ویرانگری به سرعت پیش آید، درباره هدف های سیاست خارجی هیتلر نگران شده به اظهار نظر پرداختند. کوته زمانی پس از آن،‌ در ژانویه و فوریه 1938، فاش شد که بلومبرگ با یک روسپی ازدواج کرده است و شایعه قدیمی هم جنس باز بودن فریتچ دوباره بر سر زبان ها افتاد و هیتلر هم برای اقدام در انتظار فرصت نشست و سعی کرد خود را آرام و بی تفاوت نگهدارد اما از آن جا که او آدمی فرصت طلب بود از این واقعه بهره گرفت تا بتواند نیروی قابل توجه و تازه نفسی وارد ماشین حکومتی کند. شمار بسیاری از ژنرال ها را اخراج و یا بازنشسته کرد . براخ تیش (27)(رییس تازه ارتش) وعده کرد که با نازی ها همکاری کامل داشته باشد. کایتل (28) هم به ریاست ستاد ارتش منصوب شد. بدین ترتیب موقعیت وزیر جنگ به ضعف گرایید و هیتلر شخصاً‌ فرمانده کل قوا شد. در بخش های دیگر هم تغییراتی روی داد. فون ریبن تروپ وزارت خارجه را از نویرات تحویل گرفت،‌ سفیران تازه ای منصوب شدند، ‌در حالی که وزارت اقتصاد هم،‌ نرم و سازگار شد. همه ی این تحولات،‌ بر قدرت نزدیکان هیتلر افزود و ضربه سختی برنیروهای محافظه کاران سنتی وارد آورد. آنان با توجه به افراطی شدن سیاست خارجی و پیش آمدن بحران های الحاق اتریش و سودت(29) از نظر اقتصادی مقدمات جنگ احتمالی را تهیه دیدند (که بی درنگ در نیروی انسانی، ‌مواد خام و سرمایه مشکلات جدی به وجود آورد). سخت گیری و تهاجم علیه یهودیان شدت یافت واموال آنان در روزهای در روزهای 9 و 10 نومبر 1938 در (شب چراغانی رایش)، به غارت رفت، ‌پرستش گاه های آنان به آتش کشیده شد، مغازه هایشان ویران شد و بیش از 30000 نفر از یهودیان را به اردوگاه های کار اجباری فرستاند. تحولات سیاسی یهود ستیزی نازی و نتایج شوم و وحشت بار آن در بخش بعد به تفصیل خواهد آمد. در این جا کافی است یادآوری شود که وقایع 9 و 10 نوامبر 1938 سیاست را یکباره در دست های گروه نگهبان (SS) قرار داد.[30]
تردید نمی توان داشت که نازی ها به طرق گوناگون در نهاد دولت و در سیاست آلمان در سال های 1933ـ 1945، انقلابی ایجاد کردند. موضوع دیگری که اظهار نظر درباره آن دشوار است، این است که آیا آنان در همین مدت،‌ در نهاد جامعه آلمان هم توانستند تغییری به وجود آورند یا نه و آیا هیتلر به تعبیر دیوید شوئهن بام(31) توانست به یک «انقلاب اجتماعی» نیز شتاب بخشد. حزب ناسیونال سوسیالیست مدعی است که جامعه تازه ای پدید آورده و رهبران آن، نامش را «اجتماع مردم» نهاده اند. در این اجتماع، آن چه پیش تر ملت آلمان را به صورت های گوناگون تقسیم و جدا کرده بود؛ جدایی در طبقات مختلف و دراعتقادات،‌ یکباره از میان برداشته شد و ملت آلمان یکپارچه و با هدفی واحد در پشت سر رهبر خود ایستاد. این اجتماعی بود نژادی ولی بدون طبقه. پاسخ دادن به این سؤال که آیا نازی ها هرگز به این هدف رسیدند و تا چه اندازه در از میان برداشتن طبقه و دیگر هوّیت های مورد نظر خود، ‌توفیق یافتند،‌ بسیار دشوار است و تا حدی مربوط می شود به این که بدانیم«جامعه بدون طبقه» یا «انقلاب اجتماعی» چه معنا دارد. دنباله این فصل به بحث درباره دو وجهه این سؤال می پردازد: نخست این که آیا واقعاً ‌یک انقلاب اجتماعی تحقق یافت،‌ یعنی تغییری در طبقه اجتماعی پیدا شد،‌ وضع مالکان، ‌توزیع در آمد و الگوی حرکت اجتماعی در جهت تغییر، به صورتی قطعی و آشکار عوض شد؟ دوم این که اگر هم چنین نبود آیا روحیات و وفاداری آلمانی ها آن قدر تغییر کرد که حداقل به اندیشه انقلاب اجتماعی اعتقادی پیدا کرده و موضوع آن را باور کرده باشند؟ به بیان دیگر، آیا آلمانی ها این اندیشه «اجتماع مردمی» را در قلب و روح خود جای داده و از وفاداری و حمایت سنت های پیشین دست برداشتند؟
با توجه به به وضع مالکیت در رایش سوم، می بینیم که در آن جا هیچ گونه تقسیم مجدد طبقات اجتماعی به طور بنیادی صورت نگرفته است. مالکان بزرگ همچنان که بودند،‌ باقی ماندند و تراست های عظیم صنعتی هم در نتیجه رشد اقتصادی و رونق فروشی اسلحه سالهای 1936 ـ 1938 درآمدهای سرشاری به دست آورند. تنها اموالی که ضبط شد،‌متعلق به یهودیان بود(و پس از 1939،‌اموال اتباع بیگانه) و این دارایی ها نصیب سوداگران کوچک، دکان داران و دهقانان نشد بلکه به خزانه دولت مدارانی همچون هیملر و گورینگ سرازیر شد. در حقیقت، مالکیت در رایش سوم، بیش تر تمرکز یافت. البته این بدان معنی نیست که رابطه بین سوداگران بزرگ و دولت در سال های 1933-1945 راحت و بی دردسر بود: با توجه به مشکلاتی که نابودی اتحادیه های کارگری ایجاد کرد و منافعی که از خود انعقاد قراردادهای پر سود تسلیحاتی حاصل می شد، سوداگران بزرگ جرأت نمی کردند با رژیم ناسازگار باشند و همکاری نکنند. آنان می بایست تحت نظارت و قید و بندهای شدید کار خود را انجام دهند، ‌زیرا دولت واردات را زیر نظر داشت و مراقب توزیع مواد خام و میزان مزد و سطح قیمت ها بود. سوداگران بزرگ هم چنین خود را در رقابت با امپراتوری عظیم صنعتی گورینگ می دیدند که برنامه چهارساله را اداره می کرد و درانعقاد قرار دادهای تهیه مواد خام تقدم داشت. از صاحبان صنعت نیز سلب مالکیت نشد و دارایی آنان همچنان در دستشان باقی ماندو بعضی از آنان، به خصوص کسانی که با «شرکت شیمیایی رنگ فاربن» همکاری داشتند، ‌از فرمان روایی نازی ها سود فراوان بردند. رشد منافع بیش از رشد مزد بود و در فاصله سال های 1933-1939 به 36 درصد رسید، در حالی که سهم مزدها از درآمد ناخالص ملی در فاصله 1932 تا 1939 از 57 درصد به 52 درصد تنزل کرد و معنای آن این است که در توزیع مجدد،‌ ثروت از دست طبقه کارگر خارج شده است.
برخلاف وعده ای که حزب نازی قبل از 1933 به طبقه متوسط داده بود،‌ پس از آن که به قدرت رسید تمرکز سرمایه به تدریج بیشتر قوت گرفت و متمرکز شد. به طور کلی شرکت های برگ در رقابت برای افزایش کار و تحصیل مواد خام توفیق بیشتری داشتند تا شرکت های کوچک. شمار افزارمندان مستقل که برای خودشان کار می کردند از 1/65 میلیون نفردر 1936، به 1/5 میلیون نفر در سه سال بعد، کاهش یافت. هم چنین رژیم مانع اقدامات جدی در از بین بردن فروشگاه های بزرگ موجود شد،‌که رقیبی مهلک برای کاسب کاران کوچک بودند. البته منظور این نیست که هیچ اقدامی به سود افزارمندان و دکان داران صورت نپذیرفت. مالیات های خاصی به فروشگاه های بزرگ تحمیل شد و از ایجاد نظایر آن،‌ ممانعت به عمل آمد. شماری از تعاونی های مصرف تعطیل گردید و برای دست فروشی ها محدودیت هایی قائل شدند. افزارمندان خصوصی و مستقل اکنون لازم بود به عضویت اداره ی اصنافی که ایجاد شده بود،‌ درآیند و جواز صلاحیت اشتغال بگیرند. آنان همچنین از نظم و روال و امتیازاتی که بر اثر بهبود وضع اقتصادی در فاصله سال های 1936 ـ 1938 افزایش یافته بود، بهره مند شدند. هر چند که برای افزارمندن سود چندانی نداشت و سقوط نسبی وضع اقتصادی آنان کمتر با سیاست های سنجیده نازی ها ارتباط داشت و بیش تر نتیجه منطقی تولیدات صنعتی بود. قدرت نظامی مهمی که هیتلر در آرزوی ایجاد آن بود، نمی توانست بر پایه تولید کنندگان به نسبت کوچک و کم و بیش ناتوان استوار شود به خصوص در جایی که نیروی انسانی و مواد خام به حدّ ضرورت وجود نداشت.
سرنوشت کشاورزی در حکومت نازی ها نیز همان وضع را داشت. در ایدئولوژی نازی ها، ‌طبقه روستایی استخوان بندی جامعه سالم آلمانی تصویر می شد؛ جامعه ای که تحت تاثیر شرارت های شهرنشینان فاسد نشده بود. رژیم، برخی از مشکلات کشاورزان را کاهش دهد(هر چند تا 1935،‌کمک های دولت بیش تر متوجه املاک بزرگ و متوسط بود تا خرده اراضی) همزمان با آن،‌ با برقراری نظارت بر واردات و ابتکار در تنظیم و افزایش بهای محصولات کشاورزی، در زندگی آنها گشایشی ایجاد شد. ناگفته نگذاریم که نظارت دولت بر قیمت ها یک شمشیر دو دم بود. از جهتی کشاورزان به لحاظ کاری قادر نبودند با شرکتهای صنعتی به رقابت برخیزند و در نتیجه شکاف بین درآمدهای کشاورزان وشهرنشینان عمیق تر شد. نتیجه دیگر این بود که شمار بیش تری از آلمانی ها در فاصله سال های 1932-1945 شهرنشین شدند ومردم بخش های روستایی محل زندگی خود را رها کرده برای کسب مزد بیش تر به شهرها روی آوردند. توضیحات بیش تر را می توان در واقعیات اقتصادی جست و جو کرد و نه در ایدئولوژی: کمبود نیروی انسانی در سال های شکوفایی 1936-1938 و حتی بیش از آن در سال های جنگ، حتی به رغم نظارت نازی ها،‌ سطح مزدهارا بالا برد.
تجربه اقتصادی در امور کارگری در رایش سوم حاصل چندانی به بار نیاورد. پیش تر بیان شد که سهم در آمد ملی که به صورت مزد دریافت می شد عملاً ‌در رایش سوم تنزل کرد. با نبود اتحادیه های کارگری وبا ممنوعیت قانونی اعتصابات، موقعیت طبقه کارگر تغییر کمی می توانست پیدا کند.«جبهه کارگران آلمان» هیچ امکانی برای تعیین سطح مزدها در اختیار نداشت. وقتی نرخ های منطقه ای وملی مزدها لغو شد و پرداخت ها فقط بر پایه «اصل قدرت کار» به هر فرد پرداخت شد، در میزان درآمدهای طبقه کارگر تفاوت هایی پیدا شد. اما این بدان معنی نیست که کارگران در نظام نازی در رنج و زحمت بودند بلکه حتی پرداخت مزد بر مبنای عملکرد کار نیز به سود کارگران جوان و سالم به خصوص کسانی بود که مهارتی داشتند و به زیان کارگران سال مند و کم کار تمام شد. عامه، بر این نظر توافق دارند که در سال های 1936-1938 درآمدی که هر کس با خویش به خانه می برد افزایش یافته بود. علت آن هم بیشتر این بود که ساعات کار روزانه افزایش یافته نه این که میزان مزد بالا رفته بود. سازمان «توانایی از راه شادی» هم برای بعضی از گروه های کارگری، برای نخستین بار،‌امکانات تفریحی و تعطیلات سالیانه فراهم کرد، ولی فقط کارمندان دولتی و کارگرانی که موقعیت بهتر داشتند از این امتیازات بهره مند شدند. روی هم رفته، رابطه بین سرمایه و کار در اساس،‌ در فاصله سال های 1933-1945، ‌بدون تغییر باقی ماند. شرکت ها همچنان در دست بخش خصوصی باقی ماند، رییسان،‌ باز هم رییس ماندند و کارگران، ‌کارگر .
نقش زنان در جامعه نازی نیز روشنگر رابطه ی ایدئولوژی و واقعیت اقتصادی در آلمان نازی است. کاملاً‌ هویداست که نظریه ناسیونال سوسیالیست بر این اصل مبتنی بود که نقش زن در خانه است و وظیفه اش این است که برای میهن خود، ‌فرزند بیاورد و بپرورد و از شوهر سربازش مراقبت نماید. لذا،‌ رژیم نازی در پی این نظر،‌ تصمیماتی اتخاذ کرد که زنان را تشویق کنند که کارخانه ها را ترک گویند،‌ ازدواج کنند و فرزند بیاورند: سقط جنین ممنوع شد، ‌کلینیک های کنترل زاد و ولد تعطیل گردید، ‌استفاده از قرص های ضدبارداری قدغن شد؛ آلمانی ها تشویق شدند که ازدواج کنند و بچه دار شوند، ‌و برای مادران، ‌امتیازات رفاهی بسیار در نظر گرفتند. (باید توجه داشت که سیاست تشویق زاد وولد در مورد یهودیان،‌ کسانی که از جامعه طرد شده بودند و یا بیماری موروثی یا اعتیاد شدید به الکل داشتند، ‌اعمال نمی شد. زنانی که این گونه موارد شامل آنان یا شوهرانشان می شد، ‌بر طبق برنامه تنظیمی، ‌به اجبار سترون شدند و بر اثر آن، بیش از 400/000 نفر این رنج را بر خود هموار کردند. ) این نظریه که زنان باید در وهله نخست در خانه بمانند وصرف وقت کنند مبین این است که چرا تحرک نیروی کار زنان در آلمان از بعضی کشورهای دیگر عقب ماند؛‌ حتی در سال های جنگ که کمبود کارگر به شدت محسوس بود. با این همه این تقوای عقیدتی به ناگزیر در مقابل ضرورت اقتصادی کوتاه آمد. در سال 1933،‌تقریباً 5 میلیون زن در خارج از خانه کار می کردند و حقوق می گرفتند،‌ این رقم، در 1939 به 7/14 میلیون نفر رسید. یعنی کمبود کارگر و افزایش مزدها ـ به رغم هدف های ایدئولوژیک ـ زنان را به استخدام و کار در کارخانه کشید.
اما زمینه ای که به سختی مورد تاخت و تاز قرار گرفت، ساختارهای سنتی جامعه بود که خود لازمه طبیعت و نهاد یک تحرک سوسیالیستی است ـ این اشتباه است هر گاه تصور شود که می توان از سطح معمول طبقاتی جامعه به آسانی پا فراتر گذاشت: سرکرده های سوداگران، ‌دیوانسالاران بلند پایه، دیپلمات ها، ‌کسانی که در دانشگاه های آلمان به تحصیل مشغول بودند،‌ همگی به نسبت، ‌ریشه در خانواده های ممتاز داشتند. به جاست این نکته یادآوری شود که اولاً‌ تغییرات دراز مدت نمی توانند در مدت کوتاه حکومت نازی به خوبی خود را بنمایانند. ثانیاً‌،‌ با عضویت در حزب ناسیونال سوسیالیست، ‌فرصت های تازه ای برای پیشرفت، ‌به وجود آمد. افزایش ادارات مختلف در سازمان های دولتی و نمایندگی های حزبی،‌ وسیله ای بود که بر اثر نفوذ نازی ها،‌ طبقات پایین جامعه هم برای خود در جامعه جایی باز کنند. ثالثاً،‌ رژیم،‌ به قدرت سنتی بعضی از گروه های نخبگان ضرباتی وارد آورد،‌چنان که نمونه آن را در فاجعه ای که در 1938 رخ داد یعنی (بحران بلومبرگ و فریتچ که شرح آن در صفحات پیش آمد) مشاهده کردیم. این ضربت،‌ یکبار دیگر در توطئه بمب گذاری ژوئیه 1944 به منظور قتل پیشوا که با شکست مواجه شد، فرود آمد. در این واقعه، بیش از 5000 نفر از« خیانت کاران اعدام شدندو شماری از آنان از خانواده های سرشناس و اشراف پروس بودند مانند ژنرال مولتکه(32) و اشتوفن برگ(33) که بمب را زیر پای هیتلر کار گذاشت.[34]
تا این جا ما به تغییراتی یا نبودتغییری در اقتصاد و جامعه رایش سوم نظر انداختیم بی آن که با یک «انقلاب اجتماعی» واقعی روبه رو شویم،‌جز در زمینه هایی بخصوص. پیش از آن که به بررسی بعضی دگرگونی های واقعی که در جامعه آلمان روی داد بپردازیم لازم است درباره طبیعت اقتصاد نازی و آن چه از آن جامه عمل پوشید، نکاتی یادآوری شود. یک تصور همگانی وجود دارد که حکومت هیتلر به حل یک مشکل بسیار بزرگ آلمان ـ یعنی بیکاری دراز مدت عمومی ـ نائل آماده و جامعه را به یک دوره رشد و کامیابی رهنمون شد. هر چند درست است که بیکاری از میان رفت(البته به علت شکوفایی تسلیحاتی در سال های 1936 ـ 1938) ومزدهای واقعی نیز در همین دوران افزایش یافت، که باید گفت یک علتش طولانی شدن ساعات کار بود و علت دیگرش این که تولیدات صنعتی واقعاً‌حیات تازه ای پیدا کرده بود. اما این تمام داستان نیست نخست این که اقتصاد آلمان از نیمه دوم سال 1932رشد خود را آغاز کرد و بهبودی که در وضع آن در 1933 روی داد. بیش تر مرهون برنامه های ابتکاری صدراعظم های پیشین بود. دوم این که پایه و اساس سیاست اقتصاد نازی یکباره و کاملاً ریشه دار و ابتکاری نبود. بودجه، بسیار نامتوازن و سطوح مالیات، بالا بود، ‌پس انداز تشویق شد و هدف اولیه ی کاهش بیکاری این بود که از افزایش آن جلوگیری شود؛‌ چیزی که هیتلر از آن بسیار بیمناک بود. سوم،‌ یش تر سیاست های اقتصادی پیشوا حاصل یک طرح دراز مدت و به هم پیوسته نبود بلکه، ‌به نوشته ی هارولد جیمز(35) چیزی بود« ابتدایی و موقت و متناسب با شرایط روز». هنوز هم دیدگان ژئوپلیتیکی به عنوان آخرین راه حلّ مشکلات وضع تضادها باقی مانده بود.[36] چهارم، ‌حل مشکل بیکاری که ظاهراً‌ به سرعت انجام گرفت، کمتر بر مبنای ایجاد مشاغل جدید بود بلکه به طرق مختلف جمعی را از بازار کار خارج کردند بی آن که نام آنان را در آمار بیکاران منظور دارند. زنان شوهردار که در جست وجوی کار بودند از عدم توفیق خود ناراحت بودند و شماری از آنان نیز که کار داشتند برکنار شدند. وام های دولتی که برای امر ازدواج داده می شد بدین منظور بود که زنان مجرد تشویق شوند و ترک خدمت کنند. مردان و زنانی که در 1933 از خدمات دولتی پاکسازی شدند، اجازه نداشتند نام خود را جزو آمار بیکاران بیاورند. بسیاری از مردان بیکار (در حدود 240/000 نفر در سال 1934) برای خدمت در «سرویس کار رایش سوم» انتخاب شدند و در همان حال‌، در 1935 نام نویسی مجدد برای سربازی، جمعی را از بازار کار بیرون برد.
این هم حقیقت دارد که تبلیغات نازی مدام تأکید داشت که به یک رشته فعالیت هایی برای ایجاد مشاغل تازه،‌ خاصه در زمینه ساختمان و راه سازی (ایجاد اتوبان) دست یازیده و در فاصله سال های 1935-1933 حدود 5/25 میلیارد رایش مارک صرف آن کرده است. این را هم باید توجه داشت اعتبار که در 1934 برای راه سازی منظور شد کمتر از سرمایه ای بود که در سال های 1927-1935 برای خانه سازی و حمل و نقل به مصرف رسید. (توضیح این که بسیاری از مقامات محلی در بیش تر این فعالیت ها در سال های حکومت وایمار مسئولیت داشتند که از نظر کسانی که تحت تأثیر اقدامات اقتصادی نازی قرار گرفته اند، نادیده نمانده است.)بهبود اوضاع درتمام بخش ها به سرعت انجام نگرفت و فقط سطح اشتغال در صنعت ساختمان در 1935 به حد سال 1928 رسید اما تولید ابزار ماشین در 1935 از 1928 پیشی گرفت.
برای ایجاد شغل در وهله ی نخست،‌ تعدادی از ادارات دولتی که هر کدام دارای نمایندگی هایی نیز بودند، تأسیس شدند و سپس، هزینه های نظامی ـ هر چند که بسیای از آن ها از سال های نخستین حکومت رایش در پوشش طرح های ایجاد کار عرضه شده بود ـ را در فاصله سال های 1933-1935 افزایش دادند، بطوری که در فاصله سال های مذکور، حدود 5/2 درصد از درآمد ناخالص ملی آلمان، صرف تجدید تسلیحات شد ـ دو برابر مبلغی که دراجرای طرح های مربوط به ایجاد کار به مصرف رسید. شکوفایی 1936-1938 به تمام معنی و در واقع یک (شکوفایی تسلیحاتی) بود که در رفع مشکل بیکاری تاثیری بسزا داشت اما برای نوسازی اقتصاد آلمان و یا بهبود و رفع نقایص ساختاری آن کاری نکرد. در 1939، اقتصاد آلمان از کمبود نیروی کار ماهر و مواد خام و سرمایه در فشار بود . کالاهای مصرفی وضعش بهتر شد. کارخانه ها تولیدات خود را افزایش دادند اما با کاهش کیفیت آن ها و نه از طریق تغییرات فن آوری. بسیاری از پس اندازهایی که در سرمایه گزاری ایجاد شد از طریق نرخ های مبادلاتی کاذب،‌کنترل قیمت ها، و محدود کردن سهم درآمد ملی حاصل از دستمزد ها بود. فقط می شود گفت که اقتصاد آلمان پس از 1945 اقتصادی نوین شد.
عدم تساوی ثروت،‌ مالکیت املاک و تغییرات شیوه ی زندگی در آلمان نازی همچنان ادامه می یافت و مانع از آن می شد که از هر نوع دگرگونی اساسی در ساختار جامعه به طور جدی سخنی به میان آید. اما هنوز مطلب تمام نیست زیرا امکان این بحث هست که نازی ها در ایجاد «اجتماع مردمی» مورد نظر خود،‌ عملاً توفیق کامل یافتند، مردم آلمان،‌ پشت سر هیتلر به وحدت رسیدند و بر پراکندگی ها و وفاداری های سنتی فائق آمدند. بدین سان،‌ایدئولوژی نازی و تبلیغات آن بر روی شکاف های واقعی اجتماعی و اقتصادی پرده ای کشیدند. این نظری است که از سوی دیوید شون بام و دیگران ابراز شده است. این عقیده که آلمانی ها به چنین توفیقی نایل شدند لازمه اش این است که میلیون ها آلمانی عقاید و ارزش های معنوی خود را عوض کرده باشند. مشکل از همین جا آغاز می شود: ما از کجا بدانیم که «آلمانی هادر فاصله سال های 1933-1945 چگونه فکر می کردند و چه نوع احساسی داشتند؟ در این مورد، نمی توان دیده بر هم نهاد و طبیعت تروریستی دولت نازی و نظارت سخت و دقیق آن را که نسبت به تمام مردم اعمال می کرد. نادیده گرفت و از این واقعیت غافل ماند که چگونه وزارت تبلیغات تحت رهبری گوبلز هر نوع تظاهرات عمومی و خواست های مردم را زیر نظر داشت. بدون اتحادیه ها و گروه های مستقل فشار که حامی و نماینده مردم باشند، ‌آلمانی هایی که جرأت می کردند آشکارا از رژیم انتقاد کنند محکوم به زندان، بازداشت در اردوگاه های عمومی، اعمال خشونت از سوی گروه های حمله (SA) و نگهبان (SS) و حتی مرگ، بودند. در چنین شرایطی، مایه گمراهی است که چنین پنداریم که نبود مخالفت یا مقاومت آشکار نسبی، و به معنی پذیرش خاموش یا موافقت با هدف های حزب و حکومت در رایش سوم، ‌بود (در واقع هر دوی آن، بیش از آن چه تصور می شود وجود داشت).
فشارها علیه مخالفان در نتیجه دو عامل دیگر، ‌افزایش یافت. هنگامی که نازی ها در 1933 به قدرت رسیدند در حدود 6 میلیون آلمانی بیکار بود. بر رغم تشویق هایی که زنان را واداشت کارخانه ها را ترک گویند و از این راه،‌ شغل هایی برای مردان آزاد شد، ‌بر رغم نام نویسی در سازمان های نظامی و ایجاد خدمات کارگری و 6ماه خدمت اجباری که برای مردان جوان الزامی شد و با وجود مکتوم نگهداشتن آمار بیکاران (کاری که تنها منحصر به نازی ها نبود)هنوز در آغاز سال 1936 آلمان 2 میلیون نفر بیکار داشت. فقط در نتیجه شکوفایی اقتصادی بود که بیکاری یکباره از میان رفت. دولت و حزب ناسیونال سوسیالیست در امور بیکاران خاصه خرجی و از آن،‌ به سود خود استفاده می کردند. برای مخالفان رژیم چندان آسان نبود تا برای خود کاری پیدا کنند اما کسانی که در حزب نازی و یا در «گروه جوانان هیتلر» عضو بودند تقدم و امتیازاتی داشتنند و این خود، یکی از عواملی بودکه موجب گسترش وسیع این دو سازمان پس از ژانویه 1933 شد. در این زمان«گروه جوانان هیتلر» بیش از 55/000 نفر عضو داشت اما در پایان همین سال،‌ در حدود نیمی از جوانان آلمانی بین 10 تا 14 ساله به آن سازمان پیوستند و در پایان 1935 شمار آنان به بیش از چهار میلیون نفر رسید. گسترش تشکیلات حزب ناسیونال سوسیالیست هم از آن کم نداشت و در فاصله 1933 تا پایان 1934 بر شمار اعضای آن دویست درصد افزوده شد. در 1939، آن حزب دارای قریب 5 میلیون نفر عضو بود. بدیهی است برای پیوستن سریع به این تشکیلات، عللی چند وجود داشت اما شکی نیست که جاذبه های دست یافتن به مشاغل و فرصت طلبی کشش بیش تر داشت. عامل دومی که سلطه ی نازی های را بر جامعه آلمان تقویت کرد برپایی جنگ جهانی دوم در 1939 بود. مقاومت در مقابل حکومت در زمان جنگ به سادگی نمی توانست تنها مخالفت با سیاست های خاصی تعبیر شود بلکه آن را خیانت به کشور تلقی می کردند؛ و در هر حال، طبیعت تروریستی رژیم در طول دوران جنگ، روی خود را بهتر نشان داد. شمار جنایاتی که به صدور رأی اعدام منجر شد از سه مورد، به 46 مورد رسید و بیش از15/000 حکم محکومیت از این نوع،‌ در زمان جنگ از سوی دادگاه های آلمان صادر شد.
ادعا نمی شود که رایش سوم منحصراً بر اساس سیاست فشار و اختناق استوار بود. بلکه یک رشته از سیاست های آن مورد تایید بخش های وسیعی از جامعه آلمان قرار گرفت. هر چند باید افزود که این تجدید سازمان های که از سوی رهبران نازی صورت می گرفت درک اهمیتش برای افراد عادی از زن ومرد، چندان آسان نبود بنابراین،‌ سکوت آنان را هم نمی توان در همه حال به علامت رضا تلقی کرد. رابطه بین حکومت و مردم آلمان، از دیدگاه گروه های مختلف،‌ قابل بررسی و مطالعه است. در این مقوله،‌ دو منبع کم و بیش غیرعادی به کمک ما می آیند: گزارش های محرمانه ای از گشتاپو(پلیس مخفی دولتی) و گزارش های دیگری از حزب سوسیال دمکراتیک که در تبعید بود و گزارش های :SOPADE» نامیده می شد. هر دو رشته گزارش ها که اختلافاتی با یکدیگر داشتند حاوی نکات کافی و جالبی بود و تا حدی مورد اعتماد و اطمینان و به خصوص از این که منبع خبری آن ها از یکدیگرجدا بود، بیش تر جلب اعتماد می کرد و غالباً نتیجه گیری های آن ها از وضع مردم و عقایدشان در 1933-1945 مشابه هم بود.
تجزیه و تحلیل رابطه بین ارتش و حکومت در رایش سوم؛ نشانه هایی را آشکار می سازد که می توان نظیر آن ها را در گروه های دیگر و سازمان ها در رایش سوم مشاهده کرد. نخست این که یک رشته کامل از سیاست هایی وجود داشت که فرماندهی عالی ارتش می توانست کمابیش خود را با آن همسان سازد. در این باره می توان از جمله از کمونیست ها و سوسیال دمکرات ها،‌ تأیید و تاکید سنّت های خانوادگی و ارزش های اخلاقی، نابود کردن سیاست های تفرقه برانداز در حکومت وایمار، افزایش اعتبارات مالی نظامی، تجدید تسلیحات،‌ افزایش سربازگیری و تعالی عظیمت ملی از طریق تحقیر و تخفیف شرایطی که عهدنامه ورسای به وجود آورده بود، یاد کرد. این ها ارزش هایی بودندکه نه تنها وزارت جنگ بلکه طبقه متوسط آلمان هم در حدّ وسیع با آن ها همراه بود. کشمکش بین حزب ناسیونال سوسیالیست و هیتلر و ارتشیان نخستین بار وقتی درگرفت که پیشوا در امور نظامی مداخله کرد و یا هنگامی که ژنرال های ارشد و از جمله لودویک بِک(37) بیم آن داشتند که سیاست خارجی هیتلر با شکست مواجه شود، چنان که در 1936 در مسأله تجدید تسلیح نظامی راین لند،‌ در مبارزه طلبی با عهدنامه ورسای، پیش آمد و دو سال بعد در بحران الحاق اتریش و سودت به آلمان(این مخالفت یک اقدام اصولی علیه سیاست نازی نبود، جنبه معنوی هم نداشت، ‌بلکه صرفاً‌ بر علایق و نظریات خاص نظامی مبتنی بود.)در هر حال،‌ وقتی بریتانیا و فرانسه در واقعه چکسلواکی هیتلر را آرام کردند و تسلّی بخشیدند و موقعیت و حیثیت او بیش تر تقویت شد، طرح های «بِک» هم بی تأثیر در گوشه ای افتاد.
بسیاری از مخالفت های ارتشیان با هیتلر در دوران جنگ از انگیزه های مشابه ناشی می شد یعنی بروز خشم و آزردگی بر اثر مداخلات هیتلر در امور نظامی و ترس از این که این مداخلات موجب شکست شود. اما گاه در بین ارتشیان مسائلی که بیش تر جنبه انضباطی و یا اخلاقی داشت نیز مایه اختلاف می شد مانند ابراز نفرت از اعمال خشونت و وحشی گری های فرماندهی نازی. این نوع مخالفت که مولتکه و اشتوفن برگ هم در آن دخالت داشتند، با عوامل دیگری در بین سازمان های کلیسا و حتّی در بین سوسیالیست ها، همراه شد و در ایجاد توطئه علیه جان هیتلر در 1944،‌ نقش موثری ایفا کرد.
مخالفت مشابهی با هماهنگی با بعضی از سازمان ها، در تقابل با بعضی از مظاهر سیاست نازی ها به صورت اصولی، از سوی کلیساهای آلمان به وقوع پیوست. کلیسای پروتستان (منسوب به لوتر) نوعی اطاعت سنّتی به اقتدار سیاسی داشت و دارای بستگی های نیرومند تاریخی با دولت محافظه کار پروس بود. از سوسیالیسم نفرت داشت، ‌وهمراه با نازی ها به سنّت های اخلاقی و ارزش های خانوادگی پای بند بود و به هیچ وجه نمی خواست به اعمال گناه آلود و دنیا پرستانه جمهوری وایمار آلوده شود. به همین سبب، ‌از استقرار غرور و افتخار ملی به شدت حمایت می کرد. با این همه، رفتار کلیسای پروتستان نسبت به رژیم نازی و سیاست های آن، همواره یکسان نبود. برخی که خود را «مسیحیان آلمان» می نامیدند، از نظام نازی کاملاً‌ حمایت می کردند و به عنوان «گروه حمله (SA) کلیسایی» نامیده می شدند. آنان بر این عقیده بودند که مسیحیت در اصل یک دین برخاسته از درون مردم نژاد شمالی است که بر اثر اعمال نفوذهای یهودیان به فساد کشیده شده است(بگذریم از مسائلی که درباره شخصیت تاریخی مسیح مطرح بود) و این که آلمان حامل پیام الهی است و مشکل یهود باید یکباره حل و فصل شود. به طور کلی، این گونه افراد عجیب تنها در کلیسای پروتستان نبودند. از یک سو، ‌سران کلیسا عموماً در پی آن بودند که از ایجاد کشمکش با رژیم به پرهیزند،‌ بی آن که همه دیدگاه های آن را مورد تایید قرار دهند ـ که بی شباهت به روش کلیساها در بعضی از بخش های اروپای شرقی پیش از 1989 نبود). از دیگر سو، مانند نظامی ها، ‌وقتی نازی ها به صورت بسیار افراطی و شرک آمیز شروع کردند به مداخله در امور داخلی کلیساها، آرام نماندند. از این رو، در درون و در بین طبقات پروتستان های آلمانی مخالفتی اصولی ایجاد شد که خشونت و بی رحمی،‌خداناشناسی و نژادپرستی حکومت نازی را محکوم می کرد و «کلیسای (گرفتن اعتراف)» را مستقر ساخت که نماینده بسیار معروف آن دیتریش بن هوفر (38) بود که به مقاومت سخت در مقابل هیتلر قد برافراشت. پس می بینیم مکه رفتار پروتستان ها نسبت به هیتلر در رایش سوم یک نواخت نبود. بعضی از سیاست های آن را پذیرا شدند و برخی را طرد کردند. این مطلب که نازی ها توفیق یافتند اتحاد و هماهنگی اعتقادی و اعترافی پروتستان های آلمان را از بین ببرند، ‌به طور قطع صحت ندارند، چنان که وقتی در 1934 دو تن از کشیشان پروتستان بازداشت شدند، تظاهرات خشمگینانه ای برای آزادی آنان برپا شد.
با توجه به تعهد هیتلر و رژیم او در برابر کلیسای کاتولیک رم، وفاداری کلیسای کاتولیک نسبت به رژیم نازی مشکل بود . گرچه امضای سریع یک قرار داد میان پاپ و رایش سوم در 20 ژوئیه 1933 از شدت تیرگی روابط رژیم با کاتولیک هاست(39). افزون بر آن، وقتی که حملات نازی ها به کمونیست ها و سوسیال دمکرات ها بالا گرفت، کلیسا هماهنگی خود را با آن نشان داد و به شدت و موکداً از معنویات سنتی حمایت کرد و با دیدگاه های نازی از جمله با نقش زن و مسائل خانوادگی در جامعه آلمان، ‌هم سوئی نشان داد و نیز از دمکراسی کثرت گرا و نفاق افکن وایمار رضایت نداشت و به نوعی دولت متحد به هم پیوسته، آن سان که در 1931 وجود داشت و مورد تأیید پاپ هم بود، ‌دل بسته بود. اما اقدامات نازی ها در سال های 1936-1941 بر ضد پاپ و مداخلات آنان در مدارس و تشکیلات جوانان و اذیت و آزارکشیشان، موجب شد که کلیسای کاتولیک به صورت سازمان یافته با حکومت نازی ها به مبارزه و ستیز برخیزد. در بعضی موارد، مخالفان دستاویزی معنوی در اختیار داشتند و یکی از نمونه های بارز آن، ‌موضوع «اتونازیا»[قتل به خاطر ترحم] بود که از سوی نازی ها اعمال می شد. اسقف اعظم فون گالن(40) در شهر مونستر آشکارا این کار را محکوم کرد و رژیم به ناچار از قتل کسانی که از لحاظ جسمی و روحی علیل و در شرایط بد ظاهراً غیر قابل علاجی بودند، ‌خودداری کرد (اما این مبارزه همچنان به طور خصوصی ادامه یافت). بعضی از کشیشان کاتولیک مانند آلفرد دلپ(41) در مقاومتی که علیه هیتلر ایجاد شده بود و به توطئه برای قتل هیتلر در ژوئیه، 1944 منجر شد، شرکت داشتند. یک بار دیگر این گونه اقدامات کارساز شد و اجتماع کاتولیک آلمان وفاداری خود را به کلیسا نشان داد. توقیف کشیشان سرشناس و جمع آوری صلیب ها از کلاس های درس آغاز گردید و اقدامات دیگر در این زمینه موجب شد که در مناطق کاملاً کاتولیک نشین،‌ سروصدای مردم بلند شود. تظاهراتی برپا شد، مادران از فرستادن فرزندان خود به مدارس خودداری و تهدید کردند مالیات های خود را نخواهند پرداخت، در چنین شرایطی، مقامات محلی حزب نازی ناگزیر شدند کوتاه بیایند.
ارتش و کلیسا نمونه های بسیار آشکاری از مخالفت وناخشنودی از رایش سوم بودند و این امر بر حسب اتفاق نبود. در هر دو مورد (ناخشنودی و مخالفت)،‌ تشکیلاتی در درجات مختلف از اقتدار و خودمختاری وجود داشت و می توانست از لحاظ تشکیلاتی پشتوانه خوبی در حمایت از اقدامات مخالفت جویانه باشد. اهمیت آن ها هم به همین امر وابسته بود. اما در خصوص طبقه کارگر آلمان، برعکس،‌برای مقاومت جمعی،‌از نظر تشکیلاتی یک چارچوب مشخص وجود نداشت. تمام اتحادیه های کارگری و احزاب سیاسی( سوسیالیست و کمونیست) با آن تشکیلات منظم و تعلیم یافته،‌نابود شده بودند. نیز باید گفت این طبقه کارگر آلان بود که،‌به استثنای اقلیت های چشمگیر نژادی، آتش خشونت و فشار نازی را شعله ور ساخت و بار ان را بدوش می کشید با این حالا شمار بسیاری از آلمانی ها به دلیل مخالفت سیاسی، بازداشت و زندانی شدند یا در اردوگاههای کار اجباری به کار پرداختند.هر دو حزب سوسیالیست وکمونیست بار دیگر و در تمام دورانی که رایش سوم در قدرت بود،‌به مخالفت های زیرزمینی ادامه دادند که پس از 1945 علنی شد.(جالب است که این جنگ سرد بود،‌ و نه حکومت نازی، که حزب کمونیست را که هنوز در بعضی از شهرهای منطقه روهر که تحت سلطه بریتانیا بود و پس از جنگ هم بیش از 20 درصد هواخواه داشت، و از میان برد.) (البته بیشتر کارگران عملاً در مقاومت های خطرناک شرکت نمی کردند اما بیشتر مورّخان هم رأی هستند که حکومت [جمهوری آلمان] هرگز توفیق نیافت حمایت فعال آنان را به سوی خود جلب کند. آنان بیشتر به زندگی خصوصی خود روی آورند و درگوشه گیری و انزوای تلخ عمر به سر بردند.
از گزارش گشتاپو و اخباری که از حزب سوسیال دمکرات در تبعید به دست آمده است معلوم می شود که درسال 1935 تا اوایل 1936 درباره قیمت مواد غذایی، نارضایی شدیدی وجود داشته است. حتی در میان کسانی که در 1935 برای ساختن اتوبان ها مشغول کار بودند، با وجودی که مجازات قانونی سختی مقرر بود، اعتصاباتی صورت گرفته است. ممانعت هایی که برای اقدامات مخالفت آمیز جمعی وجود داشت، بسیار جامع و سخت بود و به همین جهت، چنین فعالیت هایی به ندرت صورت می گرفت. از دیگر سو، در 1937-1938 به علت بی انضباطی صنعتی (مثلاً کارکردن به کندی و یا غیبت از محل کار) اختلالاتی پیش آمده بود که حکومت را بسیار نگران و ناراحت می کرد تا به حدّی که آن اقدامات را چون اعمال جنایی تلّقی می نمود. شاید درست نباشد که این رویدادها را مخالفت سیاسی تعبیر کنیم، ولی نشان می دهد که کارگردان هنوز هم از موقعیت خویش به عنوان این که کارگر هستند، آگاهند ـ تعجبی هم ندارد ـ و نتوانسته اند افسانه «اجتماع مردمی» را هضم کنند.
هر چند که موضوع طبقه کارگری آلمان مجموع تاریخ آلمان نیست اما انعکاسی از دیدگاه هایی سیاست نازی را حتّی در این بخش هم می توان دیدکه نسبت به کارگران نظر مثبت داشته است. بااین که کارگران نسبت به انگیزه های رژیم با سوءظن می نگریستند، ‌فعالیت های تفریحی و مرخصی هایی را که وسیله سازمان «توانایی از راه شادی» مهیا می شد با روی خوش پذیرا بودند. کسانی که پس از بیکاری نخستین موفق می شدند کاری پیدا کنند، ‌نسبت به حاکمان جدید،‌ احساس سپاس داشتند. کسانی که سرانجام از دریافت مزایای کار بهره مند می شدند و آنان که مشاغل بالاتری مانند امور بازرسی را به دست می آوردند(بخصوص در زمان جنگ که کمبود شدید کارگر محسوس بود و از اسیران جنگی خارجی استفاده می شد) موجب می شد که از نارضایی و آزردگی آنان جلوگیری شود. در چنین حال و هوایی، عامل«نسل»، پا به میان گذارده است. کاملاً روشن است که کارگران نسل قدیمی و وابسته به فرهنگ کمونیست ها و کسانی که تحت تعلیمات خرده فرهنگ سوسیال دمکرات ها بودند به آسانی پیام نازی را به گوش نمی گرفتند. برعکس، کارگران جوان تر که از چنین سابقه ای محروم بودند واز اصل «دستمزد در برابر کار» بهره مند می شدند،‌ از نازیسم تصویر بسیار روشنی در ذهن خویش داشتند. با کمک همین جوانان آلمانی بود که ایدئولوژی نازی و تشکیلات آن، از جمله به جوامع روسایی راه باز کرد.[42]
دراین که بیش تر، جوانان بودند که از هیتلر پیروی می کردندو نسل قدیمی که به طبقه و اعتقادات خود وفادار مانده بودند، ظاهراً جای بحث نیست.
اما این هم سخنی به جاست که نازی ها نتوانستند همه را به دنبال خود بکشانند. رژیم علیه زشتی های موزیک سووینگ (43) (امریکایی و مبتذل) و بدتر از آن علیه موزیک جاز( که آن را متعلق به سیاهان امریکا می دانست)تبلیغات بسیار کرد اما این تبلیغات هم مانع این نشد که بعضی از جوانان متعلق به طبقه متوسط به آن گوش ندهند. ظاهراً نمی توان این پدیده «سووینگ جوانان» را به مخالفت با رژیم تعبیر کرد اما این هم یکی دیگر از واقعیات است که حاکمان آلمانی نتوانستند مردم را از آن چه دوست داشتند جدا کنند و دیدگاه های خود را به آنان تحمیل نمایند. از این جهت،‌ لازم بود در بخش هایی از شهرهای بزرگ فشار بیش تر وارد آورند؛‌جاهایی که طبقه کارگر در حاشیه خیابان ها به راه روی می پرداختند و کلماتی تحریک کننده مانند(ناواهو)(44) و نظایر آن بر زبان می آوردند که از ساخته های هالیوود بود و نه آلمانی. این افراد که به «دزدان دریایی»(45) مشهور شده بودند،‌ آن چه را که در نظر رژیم، ارزشمند بود،‌ رد می کردند و آوازهای مبتذل امریکایی را به سبک سرودهای سازمان جوانان هیتلری می خواندند ـ سازمان که شهرت چندانی نیافت و با پیر شدن هیتلر،‌ ساختاری دیوانسالارانه پیدا کرد و کاملاً‌ نظامی شد. فعالیت ها و راه و رسم زندگی این گروه ها را مقامات نازی برای خود تهدید آمیز می دیدند و بدین جهت،‌ در دسامبر 1942 حدود هفتصد نفر از آنان را جمع آوری کردند و شماری از رهبرانشان راهم به دار آویختند. در 1944،‌ در کلن،‌ بعضی از اعضای این گروه، حتی به سربازان فراری و زندانیان جنگی که گریخته بودندو کارگران خارجی که با نیروهای منظم نظامی در جنگ و گریز بودند، ملحق شدند.
ظاهراً این «دزدان دریایی» نه گروه مشخصی از جوانان آلمانی بودند و نه به طور کلی از مردم عادی آلمان، و تا آن جاکه به حد کافی اطلاع پیدا کرده ایم در رایش سوم یک عقیده ثابت و ریشه دار وجود نداشت ومردم به اندازه ی کافی «شستشوی مغزی» نشده بودند که از هر جهت، معرف آن چه نازی می خواست، باشند. تبلیغات نازی ها پیش و بعد از کسب قدرت، معمولاً در جاهایی با توفیق همراه بود که بر روی تعصب های ملی و ارزش های موجود در طبقه ی متوسط جامعه ی آلمان تکیه می کرد؛ موضوعاتی چون ملی گرایی، ‌ضدیت با سوسیالیسم و ارزش های خانوادگی. متاسفانه باید پذیرفت که پاکسازی خانه بدوشان،‌ خلاف کاران و کولی ها،‌از حاشیه خیابان ها، ‌مورد رضایت و حمایت همین طبقه از جامعه آلمانی بود. اما وقتی که رژیم با دلبستگی های ملی به مخالفت بر می خاست و یا البته در آن جا که در امور کلیساها مداخله می کرد، توفیقی نداشت،‌حتی در میان طبقه کارگر. بعضی از وجهه های رژیم، بیش تر مردمی و مقبول بود. در حالی که دوران رکود و کمبود کالاهای اساسی در صدای شکایت و نارضایی مردم را بلند کرد، ‌توفیق نسبی اقتصادی در سال های 1936-1938 موجب جلب نظر و رضایت خاطر آنان شد. با آن که حزب نازی وعملیات خودسرانه کارکنان آن بطور فزاینده نفرت مردم را برانگیخت، شهرت و محبوبیت هیتلر بیش از انتظار بسیار بالا رفت. البته یکی از علل بسیار مهم آن، ‌موفقیت هایی بودکه او در سیاست های خارجی حاصل کرده بود که کاملاً‌ به شخص خود او مربوط می شد. اما حتی در این مورد هم،‌عامّه مردم مسائل را از یک بُعد نمی دیدند. نظامی کردن مجدّد منطقه راین لند، ‌الحاق اتریش و اشغال چکسلواکی نه تنها از این نظر در جامعه آلمان مقبول افتاد که برای کشور افتخار و سربلندی به همراه آورد،‌ بلکه بیش تر بدین علت بودکه این افتخارات بدون جنگ وخون ریزی، به دست آمد. تمام قرائن مشعر بر این بود که در سرتاسر آلمان،‌ وحشت و هراس سایه افکنده بود؛‌ هراس از تجدید حوادث 1914- 1918 و بروز عکس العمل هایی در تقابل با تجاوز به لهستان، در اوایل سپتامبر 1939. پس از آن پیشرفت های سریع و به نسبت بدون خون ریزی آلمان در 1929 -1940،‌نخست در لهستان و بعد در بخش غربی اروپا، هیتلر را به اوج قدرت و شهرت رسانید. اما در حمله ی آلمان به روسیه در 22 ژوئن 1941، ‌بار دیگر ترس و اضطراب همه جا را فراگرفت. بدیهی است شکست های پیاپی ارتش آلمان و شدت یافتن بمباران شهرهای این کشور توسط متفقین،‌موجب آشفتگی روحیه مردم و سلب اعتقاد و ایمان نسبت به پیشوا شد علتش هم این بود که این ایمان و اعتقاد بر اثر موفقیت های پی در پی هیتلر به وجود آمده بود. جاذبه شخصی، دیگر باشکست سازگار نیست و دوام نمی آورد. البته باید گفت حتّی در این مورد هم، ‌بر طبق مصاحبه های امریکایی ها که در پایان جنگ برملا شد، ‌لشکریان صف مقدم جبهه به هیتلر همچنان وفادار ماندند.
در میان کشمکش ها،‌رقابت ها و هم چشمی ها که در رایش سوم رواج داشت، ‌«افسانه هیتلر» یک عامل وحدت بخش بود. این عامل، نخست در حزب ناسیونال سوسیالیست رشد کرد و بعد در میان مردم گسترش یافت و بعد به خصوص در فعالیت های وسیع وزارت تبلیغات گوبلز رخنه کرد. ولی منشأ آن، فراتر از کامیابی های سیاست خارجی و پیروزی های نظامی در سال های 1936-1942 بود. واقعیت شایع این بود که هیتلر را نماینده وحدت ملی و معرّف آن همبستگی و هماهنگی می دیدند که در روزگار جمهوری وایمار یکباره رخت بربسته بود. افزون برآن،‌ هیتلر مردی بود که از میان مردم برخاسته بود و کسی نبود که فقط به وسیله تبلیغات و اظهارات امثال گورینگ درخشیده باشد و هم از فساد و نفع طلبی شخصی، که از مشخصات بسیاری از کارگردانان حزب نازی در فاصله سال های 1933- 1945 بود،‌کاملاً‌ فاصله داشت.(46) شگفت آورتر از همه این است که جامعه آلمان او را تجسم نظم و قانون می دیدید (تصویری که بیش تر از انحلال گروه حمله (SA) و کادر رهبری آن در سال 1934،‌در «شب شمشیرهای آخته»،‌در ذهن ها نقش بسته بود،‌ و هیتلر در مقایسه با آدمکشانی که به جان و مال مردم افتاده بودند، آدمی معقول ومیانه رو جلوه می کرد.[47]
رایش سوم نظامی قوی و سرکوبگر برپا داشت و در راه نیل به هدف هایش بسیار عملی و کارا بود. در طول جنگ جهانی دوم با سیمایی بسیار وحشیانه ظاهر شد؛ وقتی که معدودی از بازداشت شدگان قانونی را که جان بدر برده بودند ـ وعده آنان واقعاً‌ قلیل بود ـ آشکارا و بدون ذره ای ترحم، به هنگام تصرفات نظامی و یا کشتار جمعی، به قتل رسانیدند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Wilhelm Frick
2. Stahlhelm
3. Enabling
4. Jeremy Noakes
5. Quoted in Noakes and Pridham(1983-7),vol.1,pp.124ff.
6. Brunswick
7. Vulkan
8. Stettin
9. von Epp
10. On the consolidation of Nazi rule see Kershaw (1991), ch.3.
11. Robert Ley
12. Dachau
13. The terroristic nature of the Nazi state is analysed in Bracher (1973), Buchheim(1968) and Gellately(1990)
14. See Kershaw (1991),ch.3.
15. (Bertolt Brecht (1956-1898، شاعر و نمایشنامه نویس آلمانی.-م.
16. The disruption of family ties is described in the chapter by Wilke (in Bessel (ed.)(1987.
17. Konstantin von Neurath (1956-1873)وزیر خارجه آلمان نازی که در دادگاه نورنبرگ به 15 سال زندان محکوم شد.-م.
18. Yoachim von Reibentrop (1946-1893) سفیر آلمان در لندن و وزیر خارجه آلمان نازی که بر طبق رای دادگاه نوربنرگ به دار آویخته شد.
19. Albert Speer
20. Baldur von Schirach
21. Reinhard Heydrich
22. Hans-Heinrich Lammers
23. مقام او در ردیف وزیر بود.-وم
24. Berchtesgarten
25. Hans Mommsen
26. Werner Faitsch
27. Brauchtisch
28. Keitel
29. sudeten[ایالتی در شمال چکسلواکی]
30. The poycratic, even chaotic, nature of Nazi rule is analysed in Bessel and Feuchtwanger (1981), Caplan(1988), Hrischfeld and Kettenacker (eds)(1981), Kershaw (1991), Mason(1981) and Noakes (1980).
31. David Schoenbaum
32. Maltke
33. Stauffenberg
34. On the issue of whether there was a social revolution in the Third Reich see Hiden and Farquharson (1983), Kershaw (1989b), Neumann(1944) , Noakes and Pridham (1983-7),vol.2, and Schoenbaum(1966).On ,(agriculture see Farquharson(1976);on big business see Gillingham (1985 Hayes (1987), Overy (1982) and Schweitzer(1964); on labour see Hoffmann (1974), Mason(1966, 1977, 1992) and Merson (1985); on women see Koonz(1987) and Stephenson (1976). The sterilisation programme is treated in the chapter by Noakes in Bessel (ed.)(1987).
35. Harold James
36. James (1986), p.354. The rest of the account of Nazi economic performance is heavily dependent on this book.
37. General Ludwig Beck
38. Dietrich Bonhoeffer
39. اشاره به تایید دولت صنفی موسولینی توسط پاپ پس از امضای قراردادهای لاتران است.- و.
40. von Galen
41. Alfred Delp
42. On public opinion in general see Kershaw (1983). For the army see Cooper (1978), Deist (1981), Muller (1984) and O,Neill (1966). On the churches see Conway (1978), Erikson (1977) and Helmrich (1979). On labour see Hoffmann (1974), Mason (1966, 1977 , 1992) Merson (1985) and Peukert (1987). Youth is dealt with in Peukert's chapter in Bessel (ed.) (1987) and in Koch (1975). The penetration of rural communities by the Nazis is discussed by Wilke in Bessel (ed.)(1987).
43. swing؛ نوعی رقص با موسیقی جاز امریکایی. این نوع رقص پس از جنگ جهانی اول در امریکا و اروپا رواج یافت. ـ و.
44. Navahoes[چند سرخ پوست در امریکا]
45. Raving Dudes
46. پس از مرگ آدولف هیتلر، در حساب بانکی او فقط مبلغ ده هزار مارک ( بابت چاپ کتاب «نبرد من» وجود داشت.-و.

منبع: گیری، دیک، هیتلر و نازیسم. احمد شهسا، تهران، انتشارات خجسته، ( 1379).



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.