رفتار تقیه آمیز صحابه ی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و تابعین
پس از این که از کتاب خدا و سنت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به عمل و رفتار صحابه و تابعین و فقهای دوره ی اول رو بیاوریم، می بینیم تاریخ به ما نشان می دهد که آنان به هنگام ضرورت عمل به تقیه می کردند. در این رابطه داستان های بسیاری هست از امثال عبدالله بن مسعود، ابودرداء، ابوموسای اشعری، ابوهریره، ابن عباس، سعید بن جبیر، رجاء بن حیوه، واصل بن عطاء، عمر و بن عبید معتزلی و ابوحنیفه.حارث بن سوید می گوید از عبدالله بن مسعود شنیدم که می گفت: قدرتمندی که بخواهد مرا به سختی وادار کند تا در نتیجه از یکی دو شلاق رهایی یابم، من او را زحمت نمی دهم و به سخن می آیم. ابن حزم در کتاب خود محلی این مطلب را استنتاج نموده و گفته است که در میان صحابه مخالفی ندارد (1). همچنین بخاری به طور مستند در صحیح خود از ابودرداء اخذ کرده است که می گفت: ما حقیقتاً داشتیم در چهره ی اشخاصی لبخند می زدیم که در دل آنها لعنت می کردیم (2). این سخن به ابوموسای اشعری هم نسبت داده شده است (3) همچنان که به امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) نیز (4).
بخاری حدیثی را از ابوهریره تخریج کرده که او گفته است: من از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دو پیمانه حفظ کرده ام که یکی را پراکنده ام و اما آن دیگری را اگر بپراکنم گردنم قطع خواهد شد. ابن حجر در توضیح این روایت می گوید: علما معنای پیمانه ای که نپراکنده ام را بر احادیثی حمل کرده اند که به روشنگری درباره ی فرمان راویان بد و نوع کردارشان می پردازد؛ چه آن که ابوهریره بسیار اتفاق می افتاد که از آنان به کنایه و نه به روشنی؛ از ترس جانش سخن می گفت مثل سخنی که می گفت: خدایا از قله ی شصت و حکومت کودکان به تو پناه می آورم. و این در سخن به حکومت یزید بن معاویه اشاره داشت زیرا حکومت در سال شصتم هجری از سوی پدرش به او رسید (5).
طحاوی به گونه ی مستند از عطاء نقل کرده است که شخصی به ابن عباس گفت آیا فکری می کنی معاویه تک خوانده باشد (منظور نماز وتر است)؟ او با این بیان می خواست معاویه را نکوهش کند. ابن عباس گفت: بلی معاویه کارش درست است. این سخن را ابن عباس زمانی می گفت که به عقیده ی طحاوی بر اساس دلایلی، او معتقد به صحت نماز معاویه نبود. ناظر به این مدعا مطلبی است که او به طور مستند از عکرمه نقل می کند که گفت با ابن عباس در محضر معاویه بودیم و سخن می گفتیم تا پاره ای از شب می گذشت، آن گاه معاویه به پا خاست و یک رکعت به جا آورد. ابن عباس گفت: از کجا می فهمی خبر این را به دست آورده است؟ طحاوی بعد از نقل آن می گوید: می توان آن حدیث اولی را حمل بر تقیه ابن عباس نمود. سپس چنان به نتیجه می رسد که به نظر ابن عباس مراد از «وتر» سه است نه یک.
ابوعبیده قاسم بن سلام از حسان بن ابن یحیی کندی نقل می کند که از سعید بن جبیر پرسیده است: آیا زکات را می توان به این حاکمان ستم پیشه تسلیم نمود؟ گفت: آری بده. می گوید وقتی سعید از جا بلند شد که برود من هم به دنبالش رفتم بعد به او گفتم: سعید! تو به من می گویی بده اما نمی دانی آنها با این ثروت ها چنین و چنان می کنند؟ گفت: برو همان جا که خدا به تو امر کرده آنها را تسلیم کن، تو در جایی از من سؤال می کنی که مردم بر سر من هستند، من هم نمی توانم به تو چیزی بگویم (6). وی حدیثی را از قتاده هم استنباط کرده که گفته است او همین مسأله را از سعید بن مسیب هم پرسیده، اما او جوابی نداده است.
در همین رابطه علامه ی امینی (قدس سره) نیز درباره ی تقیه سعید بن مسیب راجع به حدیث غیرمطالبی را در کتاب خود الغدیر آورده است که طالبین می تواند به آن مراجعه نمایند (7).
قرطبی مالکی ز زبان ادریس بن یحیی نوشته است که ولید بن عبدالملک جاسوسانی در اختیار داشت که اطلاعاتی را از مردم برای او جمع آوری می کردند. یکی از آنان در مجلس رجاء بن حیوه بود و سخنانی را که علیه ولید زده می شد به او رسانید. ولید او را احضار کرد و گفت: در مجلس تو از من بدگویی می شود و تو غیرتت نمی گیرد؟ گفت: چنین چیزی نبوده است ای امیرالمؤمنین! گفت: قسم می خوری به «الله الذی لا اله الا هو»؟ رجاء قسم خورد؛ آن گاه ولید جاسوس را احضار کرد و هفتا تازیانه بر او زد. یکی رجاء را دید که به خود می گفت: رجاء! به خاطر تو باران از آسمان نازل می شود و این در حالی است که هفتاد تازیانه بر ذمه داری. سپس می گفت: هفتاد تازیانه بر ذمه باشد بهتر از آن است که خون مسلمانی به ناحق ریخته شود (8).
البته نظر چنین تقیه ای را از سعد بن اشرس هم در رابطه با پادشاه تونس می شناسیم. او شخص مظنونی که پادشاه دنبال او بود را پناه داده بود، وقتی احضار شد آن را انکار کرد و قسم خورد که نه او را می شناسد و نه جای او را می داند (9).
ابن جوزی حنبلی نقل می کند که واصل بن عطاء با عده ای در سفر بودند که جوخه های خوارج راه را بر آنان گرفتند و قصد آزار و شکنجه ی آنان را داشتند. واصل رو به یارانش کرد و گفت هیچ کس چیزی نگوید، کار آنها را به من واگذارید! بعد به طرف آنها رفت، وقتی نزدیکشان رسید خواستند او را دستگیر و شکنجه کنند، گفت: شما چطور به خود اجازه می دهید با کسانی که نمی دانید کیستند و برای چه آمده اند این طور رفتاری داشته باشید؟ گفتند: آری درست می گویی، شما کیستید؟ گفت: جماعتی مشترک هستیم، آمده ایم سخن خدا را بشنویم. رئیس شان گفت: بسیار خوب، دست از آنان بردارید. آن گاه یکی از خوارج شروع کرد به تلاوت قرآن، وقتی تلاوتشان تمام شد واصل گفت: سخن خدا را شنیدیم، اکنون ما را به امان گاه ما برسانید تا تأمل کنیم ببینیم چطوری به دین خدا درآییم. مرد خارجی گفت: آری این درست است، بروید! می گوید ما به راه افتادیم و سربازان خارجی ما را تا فرامرز منطقه ی تحت نفوذشان پشتیبانی کردند، آن گاه آنها برگشتند و ما به راه خود ادامه دادیم (10).
درگیر و دار انقلاب ابراهیم بن عبدالله و برادرش محمد صاحب نفس زکیه که علیه منصور عباسی قیام نموده بودند، روزی منصور به عمرو بن عبید گفت: شنیده ام محمد بن عبدالله به تو نامه نوشته است. گفت: نامه ای دریافت کرده ام که گمانم از او باشد. گفت: چه جواب داده ای؟ گفت: تو که با من رفت و آمد داشته و نظر مرا در قیام مسلحانه می دانی، من نظر مساعد ندارم. منصور گفت: آری، ولی می خواهم قسم بخوری تا دلم آرام شود. گفت: اگر این حرفی که زدم از روی تقیه باشد، قسمم هم تقیه خواهد بود. منصور گفت: والله والله که تو خیلی آدم صادق و خوبی هستی (11).
همچنین خطیب بغدادی داستانی را از سفیان بن وکیع در تاریخ خود آورده است که می گوید: عمر بن حمادبن ابی حنیفه به مجلس ما آمد و تعریف کرد که از پدرم حماد شنیدم می گفت ابن ابی لیلی کسی را پیش ابوحنیفه فرستاد تا از او درباره ی قرآن بپرسد که مخلوق است یا خیر، ابوحنیفه گفت: مخلوق است. ابن ابی لیلی به او پرخاش کرد و گفت: توبه می کنی یا علیه تو وارد کار شوم؟ می گوید: ابوحنیفه از او متابعت کرد و گفت: قرآن کلام خداست. سپس او را در میان مردم گردانده، منادی می کردند که او توبه کرده است. پدرم گفت: من به ابوحنیفه گفتم چطور شد که تو برگشتی و از او متابعت کردی؟ گفت: فرزندم! ترسیدم کاری دست من بدهد، من هم از روی تقیه آن را به او تحویل دادم (12).
این ها نمونه ای بود از آن چه در این باب در تاریخ صحابه و تابعین و بزرگان بعد از آنها وجود دارد که گواه مدعای مدعاست؛ هرچند هنوز شواهد و مدارک تطبیقی بسیار دیگری نیز در دست است که به لحاظ پرهیز از طولانی شدن بحث، از یاد کرد آن خودداری می کنیم. مواردی که در این مقوله در منابع فریقین نقل شده، عموماً در حد شهرت و شیوعند. اسلاف بزرگان که همه از زمره ی سالکان صدیق شریعت سید المرسلین بوده اند، هر جا ضرورتی آنان را وادار به تقیه نموده، از این شیوه استفاده کرده اند؛ تا آن جا که این موضوع به صورت یک پدیده ی شناخته شده ای در تاریخ اسلام مطرح بوده، و نظر هر محققی را به درستی و حقانیت خود جلب نموده است.
از جمله کسانی که در این خصوص تأمل نموده، در توجیه آن سخن گفته اند، مرحوم جمال الدین قاسمی در محاسن التأویل است. وی نیز در این رابطه به سخن شیخ مرتضی یمانی اشاره می کند که در توجیه و بررسی عوامل رویکرد بزرگان دین به تقیه و کتمان حق می گوید: «دشواری و پنهانی حق به گونه ی روزافزون ادامه داشت و علت آن دو امر بود: یکی از آنها ترس عارفان حقیقت - با وجود عده ی کم شان - از علمای سوء بود که علاوه بر آن فشار سلاطین و زحمت شیاطین خلق هم به آن کمک می کرد؛ در این صورت با این که تقیه به تصریح قرآن و اجماع اهل حل و عقد اسلام جایز بود و از طرفی این ترس هم همچنان ادامه داشت، طبعاً این ها مانع از ابراز حق می شد و همواره طرفداران حق مورد نفرت توده ی ناآگاه خلق قرار می گرفتند» (13).
نظر به این که تقیه در فقه اسلامی دایره ای گسترده دارد، نمی توان از آن روی گرداند و نسبت به آن خود را به نادانی زد، چه آن که در ابواب گوناگون فقهی به موارد بسیاری از این مسأله برمی خوریم؛ در حالی که حکمی در وضعیت طبیعی چیزی را نشان می دهد، حکمی نیز در وضعیت اضطرار و اکراه وجود دارد. برای موقعی که شخص در معرض فشار و تهدید ستمکار و متجاوزی قرار گرفته باشد؛ و این در همه ی کتاب های فقهی مذاهب اسلامی هست و اختصاص به مذاهب خاصی ندارد و کسی هم نمی تواند منکر آن بشود. با این حال روشن است که وجود این همه روایات و احادیث از این مقوله جز مصداق های حکمی تقیه نیستند.
پینوشتها:
1) ابن حزم، علی بن احمد (1408ه)، المحلی بالاثار، بیروت، دارالافاق الجدیده، ج8، ص 336، مسأله ی 1409.
2) بخاری، محمد بن مسلم (1932/1351)، صحیح البخاری، المطبعه المثمانیه المصریه، کتاب الادب، باب المداراة مع الناس، مراغی در تفسیر خود ذیل آیه ی 28 آل عمران به نقل از بخاری، کتاب الادب، باب 82؛ این حدیث را از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با این تعبیر آورده است که: «انا لنشکر (نتبسم) فی وجوه قوم و ان قلوبنا لتقلیهم (تبغضهم)» لیکن پس از رجوع به کتاب فتح الباری کتاب الادب، باب 82، نسبت به حدیث به ابودرداء بود نه به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) العالم (فتح الباری بشرح صحیح البخاری، للحافظ احمد بن علی بن حجر العسقلانی، بتحقیق الشیخ عبدالعزیز بن عبدالله بن بساز، بیروت، ج12، دارالفکر للطباعه و النشر و التوزیع، ط 1411ه/1910م).
3) قرافی، احمد بن ادریس المالکی (بی تا)، الفروق، بیروت، دارالمعرفه، الفرق الرابع و الستون بعد المأتین.
4) نوری، میرزا حسین (1408ه)، مستدرک الوسائل، قم، مؤسسه ی آل البیت، ج12، ص 261.
5) فتح البخاری بشرح صحیح البخاری، للحافظ احمد بن علی بن حجر العسقلانی، بتحقیق الشیخ عبدالعزیز بن عبدالله بن بساز، بیروت، دارالفکر للطباعه و النشر و التوزیع، (طبع 1414ه/1993م)، المجلد الاول، کتاب العلم، ص 292، باب 43، حدیث 120: حدثنا اسماعیل قال حدثنی اخی عن ابن ابی ذئب عن سعید المقبری عن ابی هریره قال: حفظت عن رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) و عائین: فاما احدهما فبثثته، و اما الاخر فلو بثثته قطع هذا البلعوم. قال ابن حجر: حمل العلماء الوعاء الذی لم یبثه علی الاحادیث الذی فیها تبیین اسامی امراء السوء و احوالهم و زمنهم، و قد کان ابوهریره یکنی عن بعضهم و لا یصرح به خوفا علی نفسه منهم، کقوله: اعوذ بالله من رأس الستین و امارة الصبیان. یشیر الی خلاقه یزید بن معاویه لانها کانت سنه ستین من الهجره.
6) ابوعبیده، قاسم بن سلام (1406ه)، کتاب الاموال، بتحقیق الدکتور محمد خلیل هراس، بیروت، دارالکتب العلمیه.
7) امینی، عبدالحسین احمد (1403ه)، الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، بیروت، دارالکتب العربی، ط 5، جلد 380/1
8) قرطبی، محمد بن احمد (1409ه)، الجامع لاحکام القرآن، بیروت، دارالکتب العلمیه، جلد 124/1.
9) قرطبی، همان.
10) ابن جوزی، عبدالرحمان بن علی (1405ه)، الاذکیاء، بیروت، دارالکتب العلمیه، ط1، ص 136.
11) خطیب بغدادی، احمد بن علی حافظ ابوبکر (1349ه)، تاریخ بغداد او مدینه السلام، بغداد، مکتبه العربیه، جلد 12، ص 9-168، فی ترجمه عمرو بن عبید المعتزلی.
12) خطیب بغدادی، همان، جلد 13، ص 379، در ترجمه ی ابوحنیفه، تحت عنوان «ذکر الروایات عن حکمی عن ابی حنیفه، القول بخلق القرآن».
13) قاسمی، جمال الدین (1376/1336 ه)، محاسن التاویل، مصر، داراحیاء الکتب العربیه، بیروت، دارالفکر، ط2، جلد 4، ص 82.
/ج