نویسنده:پل استراترن
ترجمهی بهرام معلمی
ترجمهی بهرام معلمی
پیش گفتار
استیون هاوکنیگ با دکتر استرنج لاو، لولو خورخورهی فیلم کلاسیک اِستنلی کوبریک، به همین نام پیوند خورده است؛ و بین آنها بیشتر از شباهتی ساده و ظاهری برقرار است. البته هاوکینگ یک نازی آکنده از تشویش و اضطراب نیست. با همهی اینها، کسانی که با او کار کردهاند، از شدت انرژی عقلی و خردمندانهی سرکوبشدهی مشابهی سخن به میان میآورند. دکتر استرنج لاو تقلید و مضحکهای از قدرت ارادهی صریح و بیپرده بود؛ البته آدم مضحکی از نوعی پیچیده، تیزبین، و عمدتاً متفکر و اندیشمند. در عین حال، دکتر استرنج لاو به تمامی انسان، برخوردار از احساسات قوی و نقاط ضعف انسانی بود؛ که معلولیت زمینگیرکننده چیزی از آنها کم نمیکرد. هاوکینگ همواره پافشاری کرده است که وی را هم باید همچون انسانی به هنجار و معمولی نگریست و اعمالش این دیدگاه را به طور کامل تأیید میکند.در فیلم، ما هرگز دفتر کار دکتر استرنج لاو را نمیبینیم. اگر قرار بود برای دفتر کار دکتر هاوکینگ جایی در کمبریج اختصاص یابد، این مکان باید از شرایطی آرمانی برخوردار میشد: محیطی ساکت و آرام برای تمرکز که فقط صدای کلیک ابزاری آن را درهم شکست که با جثهی ولو شدهی او در وسط صندلی چرخدارش کار میکرد. در اطرافش، نمایشگرهای کامپیوتر، آینهای که چهرهی مصممش را به سوی شما برمیگرداند، و پوسترهای مریلین مونرو که از دیوار به پایین خیره شدهاند.
این مغز متفکر که دستش از فعالیتهای دنیا کوتاه است، در خانهی خود و بسی دور از جهان هستی به سر میبرد. برخی از هیجانانگیزترین تفکرات کیهانشناختی از این مغز تراویده است. در عصر و زمانهی هاوکینگ تصویر کلی ما از کیهان به نحو فاحشی دگرگون شده است. تصویری که وی و همکارانش پدید آوردهاند، همانقدر خیالپردازانه، خلاق و زیباست که هر اثر هنری بزرگ. این تصویر همچون یک رؤیا ناممکن، و فراتر از درک معمولی و روزمره پیچیده نیز هست. هاوکینگ ایدههای نو و هیجانانگیزی در خصوص سیاهچالهها، «نظریة همه چیز»، و منشاء عالم (جهان هستی) ابراز و ارائه کرده است.
با همهی این احوال، برخی دانشمندان تمامی این ایدهها را مورد تردید و پرسش قرار دادهاند. کیهانشناسی عبارت است از مطالعة جهان هستی؛ اما آیا این مطالعه به راستی علم است؟ به اعتبار محاسبات و روابط ریاضی دشوار و پیچیدهای که متضمن ایدههای مطرح شده در آنهاست، بیشترشان را نمیتوان اثبات کرد. به هر حال، آیا کیهانشناسی مهم، با معنی و مفید است؟ یا مثل قصهی پریان، همان مقدار برای زندگیمان لازم است که آثار و عتیقههای برجای مانده از خدایان یونان باستان؟ دستاورد هاوکینگ را میتوان برای فهم و درکمان از خود حیات تأثیرگذار دانست، یا به عنوان تعهد روشنفکرانهی پروانهای سرشار از سروصدا و هیجان، اما بدون هیچ گونه معنی و اهمیت؟
زندگی و آثار
تاریخچهی مختصر هاوکینگ (1)
استیون هاوکینگ در روزهای تیره جنگ جهانی دوم به دنیا آمد. خانهی والدین وی درهای گیت در شمال لندن واقع بود. سکوت شب را صدای آژیر حملهی هوایی در هم میشکست، پرتوهای نورافکنهای گردان دل آسمان را روشن میکردند، و درخشش انفجار بمبهای آلمانی به همه جا میتابید.فرانک و ایزوبل هاوکینگ، برای اطمینان یافتن از تولد بدون خطر و سالم نخستین فرزندشان تصمیم گرفتند پیش از به دنیا آمدن او موقتاً به آکسفورد بروند. آلمانیها موافق بمباران آکسفورد و کمبریج، با معماری منحصر به فردشان نبودند؛ درعوض متفقین هم موافقت کرده بودند از بمباران شهرهای دانشگاهی تاریخی آلمان، هایدلبرگ و گوتینگن، اجتناب ورزند. به قول ایزوبل هاوکینگ: «مایهی بسی تأسف است که این مختصر توافق مدنی نمیتوانسته به نواحی بیشتری گسترش یابد.» وی در هشتم ژانویهی سال 1942 در آکسفورد پسرش را در کمال سلامت به دنیا آورد. از قضای روزگار، این روز مصادف بود با سالروز مرگ گالیله، که دقیقاً سیصد سال پیش از آن، در 1642 اتفاق افتاده بود. بنابر تصادفی دیگر، نیوتون حدود همان روزها در همان سال به دنیا آمده بود. نشانههای طالعبینی برای یک اخترشناس اهمیت زیادی داشتند، اگر این حقیقت را نادیده پنداریم که این دو حوزه، یعنی طالعبینی و اخترشناسی و نجوم، علیالاصول مانعهالجمعاند.
فرانک و ایزوبل هاوکینگ هر دو در آکسفورد درس خوانده بودند. فرانک پزشک و در پژوهشهای پزشکی درگیر بود، که غالباً در خارج از شهر و دیار به سر میبرد. از سوی دیگر، پیشه و شغل ایزوبل صرفاً به علت پیش نیامدن فرصتهای مناسب، به تدریج راه زوال پیمود و از دست رفت؛ به عنوان بازرس بیحال و حوصلهی مالیاتها کار خود را آغاز کرد و در راه یافتن کار راه زوال را پیمود تا به مشاغل منشیگری گوناگونی رسید که جملگی برایش ملالآور و ناراضیکننده بودند. زمانه برای او خیلی زودهنگام بود. چند سالی بعد، مارگارت تاچر بر کانون حزب محافظهکار در دانشگاه آکسفورد سلطه یافت. در طول جنگ، زنان به وزارتخانهها راه یافتند، و به مرتبههای بلندی در دستگاه اداری رسیدند. کسان دیگری از آنان از نظام اربابرعیتی خانهها گریختند تا به عنوان «زنان مزرعه» درکشتزارها و مزارع کار کنند، یا در کارخانهها که به پیشههای مردانه میپرداختند، طعم استقلال را بچشند.
ایزوبل به شغل منشیگری مشغول بود که با فرانک هاوکینگ، که به تازگی از یک مأموریت تحقیقات پزشکی در افریقا بازگشته بود، برخورد کرد. آنان پس از کوتاهزمانی ازدواج کردند، و ایزوبل در نهایت چهار بچه آورد. وی شخصیتی بسیار راسخ و مستحکم داشت، و هدفش در زندگی این بود که بر فرزندانش نفوذی ژرف و تعیینکننده اعمال کند.
اما زندگی ایزوبل علیالاصول با ناخرسندی و نارضایتی ادامه یافت. او در آرمانگرایی و ایدهآلیسم برای خود راه خروج و مفرّی یافت. وی که در آغاز به مشرب کمونیستی گرویده بود، پس از کوتاهزمانی موضع خود را نرمتر کرد، اما کماکان سوسیالیستی متعهد باقی ماند. بعداً در قالب مبارزات اولیهی خلع سلاح هستهای از آلدِرمَستون تا لندن راهپیمایی کرد، که در آن هنگام تلاش در جهت نجات نوع بشر از خود ویرانگری هستهای یکی از فعالیتهای عمیقاً ضداجتماعی تلقی میشد.
در سال 1950، خانوادهی هاوکینگ به سن آلبانز، شهرستان اسقفنشینی کوچک و دلپذیر (که جای پرت و دورافتادهای بود) مهاجرت کرد. فرانک درآن جا رییس بخش انگلشناسی انستیتو ملی پژوهشهای پزشکی بود. خانوادهی هاوکینگ در این شهر کوچک به زندگی روشنفکرانهی راستآیین و سنتی ادامه میداد، که بلافاصله به آنها انگ چسباندند که آدمهای عجیب و غریبِ خطرناکیاند. خانهی آنها مملو از کتاب بود؛ مبلمان و اسباب خانه فقط به منظور فراهم آوردن شرایط راحتی و نه به خاطر آن که نماد شأن و منزلت اجتماعی خانواده باشد تهیه شده بود؛ پردهها شسته نمیشدند و گاهی حتی در شب هم آنها را کنار نمیزدند. آنان که خود را موظف میدیدند در مورد زندگی این خانواده کنجکاوی کنند، متوجه شدند که اینها فقط به برنامهی دوم رادیو گوش فرا میدهند (برنامهای متشکل از نمایشنامههای پیشرو و موسیقی کلاسیک، که برای کسانی پخش میشد که زندگی در میان مردم عامی به رایشان نوعی تبعید تلقی میشد). فرانک در اوقات فراغت حتی چندتایی هم رمان نوشت (که هرگز انتشار نیافتند، و همسرش آنها را تحت عنوان دری وری به ریشخند میگرفت). سرمشقهای استیون جوان، به جای ورزشکاران یا ستارگان سینما، خواندن آثار برترند راسل و گاندی بودند.
در تابستان افراد خانواده در داخل اتومبیلشان (که قبلاً در لندن تاکسی بوده) میچپیدند و برای گذراندن تعطیلات در داخل کاروانشان به سوی آن میراندند. کاروان آنها در ناحیهی سرسبزی واقع در اوزمینگتون در دورستر، نزدیک خلیج وینگستد استقرار یافته بود. (گفتن ندارد که این کاروان از نوع معمول و متداول آن نبود: خانوادهی هاوکینگ یک کاروان قدیمی کولیان را در اختیار گرفته بودند، که با رنگهای زرق و برقی «کولیوار» رنگآمیزی شده بود) خانوادهی هاوکینگ ثروتمند نبود، اما فقیر هم نبود. به همین ترتیب، ظاهراً آنان در این دوران ملالآور و سرکوب اجتماعی از اکثر خانوادههای دیگر طبقهی متوسط نه خوشبختتر بودند و نه بدبختتر.
از این خانوادهی متوسط، یک پسربچهی مدرسهای متوسط و معمولی سر برآورد. استیون را در ده سالگی به بهترین مدرسهی محلی، مدرسهی سن آلبانز بدون ویژگی خاص با شهریهای بالغ بر پنجاه پوند، یا تقریباً یکصد و پنجاه دلار، برای نیم سال فرستادند. استیون دانشآموزی نحیف و لاغر مردنی، بیدست و پا، و از لحاظ بدنی و جسمی نامتوازن و بدون اختیار کنترل حرکاتش بود: آدمی غیرقابل تشخیص و نامتمایز در میان همکلاسیهای معمولی، دانشآموزانی میانمایه و تحملناپذیر، نقنقو، و عجیب و غریب که حیاط مدرسههایی از این نوع را پر میکنند.
در این احوال استیون به «علوم طبیعی» علاقهمند شد و حتی یک آزمایشگاه علمی در خانه دایر کرده بود. این آزمایشگاه به زودی به جایی تبدیل شد پر از آت و آشغال لولههای آزمایش به هم ریخته، تکههای پراکندهی وسیلههای آزمایشی که خیلی قبل به کار گرفته شده بودند، و راهنماهای ساخت باروت، سیانور و گاز خردل که فقط میتواند متعلق به یک پسربچهی مدرسهای باشد.
به تدریج معلوم شد که استیون پسری تیزهوش است، اما مدرسهی شبهاشرافیاش که دربارهی استانداردهای علمی خود بسی گزافهگویی میکرد، نمیتوانست از استعدادهای او کار بکشد و آن را شکوفا کند. او خیلی سخت کار نمیکرد، و با همهی اینها در ردههای بالای کلاس خود قرار داشت؛ اما هرگز شاگرد اول نشد. بسیار تیزهوش بود، با همهی اینها چندان تندتند حرف میزد که نمیشد حرفهایش را به وضوح فهمید. در خانه در گوشهی دنج خود با چند تن از همکلاسیهای صمیمیاش، به ابداع بازیهای صفحهدار پیچیده اقدام کرد. بازی کردن با این صفحات به ندرت کمتر از پنج سال طول میکشید، و در تعطیلات گاه حتی میتوانست تا یک هفته هم به درازا بکشد. تعجبی ندارد که پس از کوتاهمدتی خودش را در حال بازی کردن در مقابل خودش دید. هم دوستان و هم افراد خانوادهاش تحت تأثیر قدرت او درغرق شدن کاملش به اندیشیدن در خصوص برخی مسائل غامض و دشوار قرار گرفتند که غالباً ساعتها به درازا میکشید، تا این که سرانجام موفق به حل آنها میشد. به نظر مادرش: «تا آن جا که میتوانستم سر در بیاورم، این بازی تقریباً جایگزین زندگی او شده بود.»
به نظر میرسید که استیون از زیستن در یک دنیای منظم نظری لذت میبرد، و میکوشد ساختار آن را تا واپسین مرزها و محدودههایش به چالش بکشد. ممکن است که ناراضی و ناخشنود نبوده باشد، اما قطعاً آدمی پیشپاافتاده و معمولی هم نبود. تمرکز ذهنی او به نحو نامعلومی انتزاعی بود، و انگیزهی او ظاهراً چیزی قویتر از یک گرایش و تمایل طبیعی به شمار میآمد.
استیون، با بیاعتنایی صمیمانهای دوستش مایکل، شاگرد اول و جایزهبگیر کلاس را «عالم کوچک تیزهوش» تلقی میکرد. روزی آن دو در آزمایشگاه استیون در خصوص «حیات و فلسفه» صحبت میکردند. مایکل ادعا کرد که حسابی از فلسفه سر در میآورد و در این زمینه وارد است؛ اما با ادامهی گفتگو پی برد که استیون دارد او را به اشتباه میکشد و دست میاندازد، و وی را به پیش گرفتن رفتار و گفتاری ترغیب میکند که خود را بیاعتبار سازد. این لحظهای هراسانگیز و نگرانکننده برای مایکل بود که ناگهان پی برده بود که ناظری بیتفاوت اما خرسند، دارد از ارتفاعی بلند به او نگاه میکند. «در این جا بود که برای نخستین بار پی بردم که وی به نحوی متفاوت و نه تنها تیزهوش، زیرک، و خلاق، بلکه استثنایی است.» مایکل همچنین به یک «نخوت فراگیر، و اگر دلتان بخواهد، حس و درکی فراگیر نسبت به چگونگی کارکرد جهان در وی» پی برد. این اندیشمند کوچولوی زیرک از قرار معلوم چندان وقتی صرف فکرکردن پیرامون امور و چیزها نمیکرد: تلاش میکرد پی ببرد در کل عالم چه میگذرد.
یک وظیفه در اصل بر عهدهی فلسفه بوده است: کیهانشناسی. واژهی یونانیان باستان برای عالم یا جهان هستی عبارت بود از کوسموس، کلمهای که به معنای «نظم» نیز بود. کلمهی cosmetic (به معنای آرایشی و مربوط به زیبایی) از همین واژه مشتق شده است. نزد یونانیان باستان، نظم جهان موضوعی مربوط به حوزهی زیبایی است. کیهانشناسی امروزه حاشیههای فلسفی جنجالی و پر سروصدای خود را کناری نهاده، و به مطالعهی ساختار عالم محدود شده است. اما کشف نظم در این گستردگی تقریباً نامتناهی، هنوز هم میتواند یک حس زیبایی و بُهت فلسفی را برانگیزد. این انگیزش به خصوص میتواند در ذهن نوجوان اندیشمند، و تیزهوش استثنایی اتفاق افتد که به سوی تجرید جذب میشود و قادر به تمرکز فوقالعاده و دارای ارادهی راسخ به اندیشیدن در اعماق و جزئیات امور است.
استعدادهای پنهان هاوکینگ به یک تکان و ضربه نیاز داشت تا به منصه ی ظهور برسند و خود را آشکار کنند. این اتفاق در شانزده سالگی او افتاد که داشت خود را برای امتحانات اِی لِوِل (2) آماده میکرد. در سال 1918 پدر هاوکینگ به یک سمت تحقیقاتی در هند برگمارده شد و خانواده تصمیم گرفت دست به ماجراجویی بزند و تا هند با اتومبیل خود برود (به راستی سفری تهورآمیز در آن زمان بود). اما یک اتفاق نومیدکنندهی بزرگ رخ نمود: همهی اعضای خانواده نمیتوانستند در این سفر شرکت کنند. باید استیون را باقی میگذاشتند تا امتحانهای اِی لِوِل خود را بدهد و نزد خانوادهی همفری، که از دوستان نزدیکشان بودند، پانسیون میشد.
نگرش و راه و رسم خانم هاوکینگ به تمامی انگلیسی بود. «استیون در کنار خانوادهی همفری اوقات خوشی را گذرانید، و به ما هم در هند فوقالعاده خوش گذشت.» و این طور هم به نظر میرسید. هر چند که نشانههایی از بیعرضگی و بی دست و پایی استیون هرچه بیشتر آشکار میشد. یک بار که موقعیتی برای دلقکبازی و نمایشهای شوخی و مسخره پیش آمد، یک چرخدستی پر از ظروف سفالی خانوادهی همفری شکست و از بین رفت. خانم همفری به یاد آورد: «حدس میزنم همه خندیدند، اما پس از یک مکث و وقفه استیون به صدایی بلندتر از همه خندید.»
جا گذاشته شدن هاوکینگ از سوی خانوادهاش ممکن است هر تأثیری بر او نهاده باشد، اما باعث شد نفوذ نیروی خرد وی در زندگیاش برانگیخته و تحریک شود. پدرش از وی خواسته بود به مطالعهی زیستشناسی بپردازد، تا حرفهی او را از حوزهی پزشکی تعقیب کند. استیون بیشتر به ریاضیات گرایش و علاقه داشت، که در این درس از همه بهتر بود؛ اما پدرش ریاضی خواندن را راه پیمودن به سوی بنبست میدانست که فقط به تدریس ختم میشود. سرانجام آنان به سازش رسیدند: قرار شد استیون ریاضیات، فیزیک و شیمی را مطالعه کند. وی تمام تلاش و دقت خود را وقف درسهایش برای امتحان اِی لِوِل کرد، یک امتحان اولیه هم برای آزمون ورودی آکسفورد در پیش داشت که هدف آن شرکت در آزمون واقعی سال بعد بود. در اتفاقی نامنتظره، استیون از پس امتحان آکسفورد چندان خوب برآمد که فیالمجلس یک کمک هزینهی تحصیلی به او عطا شد.
استیون هاوکینگ در هفده سالگی به کالج دانشگاه آکسفورد وارد شد تا در آن جا به تحصیل علوم طبیعی، با تأکید بر فیزیک بپردازد. این فقدان ریاضیات در مرحلهی تحصیلات دانشگاهی وی گواهی بر مصالحهی بیشتر و دامنهدارتری بین او و پدرش نبود. برعکس، به این ارزیابی رسیده بود که ریاضیات تنها کلید فهم گسترهی جهان هستی است. خود کیهان کماکان ژرفترین دلمشغولی و مشغولیت ذهنی وی را تشکیل میداد.
بسیاری از دانشجویان سال اول حدود یک سال ونیم از استیون هفده ساله بزرگتر بودند، و کسانی هم تا سه سال مسنتر، و دو سال خدمت سربازی خود را هم طی کرده بودند. همه استیون عینکی و فسقلی را کوچولو، و دست و پا چلفتی حساب میکردند و در هیچ موردی او را به بازی نمیگرفتند. وی قسمت عمدهی وقت خود را در سال اول در اتاقش میگذرانید؛ نه برای کارکردن، بلکه در اندیشه و بهتزده از این که چگونه خودش را به حلقهی دیگران وارد کند. حتی کوچکتر از آن بود که در میکدهها هم جایی داشته باشد. غروبها مخفیانه و به تنهایی یک بطری آبجو در اتاقش مینوشید در حالی که با اشتیاق تمام داستان علمی-تخیلی میخواند (در واقع میبلعید). این نوع مطالعات او را با نگاههای مضحک، تحمیلی و غالباً گیج و منگ به عالم آشنا میکرد، اما هرگز علائق علمی او را برنمیانگیخت. اگر روزی یک ساعت درس میخواند، آن روز خیلی خوشبخت بود.
علائق هاوکینگ متوجه دنیای بزرگتر پیرامونش بود، و این حوزه را به دقت و مشتاقانه مطالعه میکرد، حتی تا انجام رصدهای شبانه هم پیش میرفت. وی نمیتوانست نسبت به کیفیتهای منحصر به فرد این جهان گسترده، کردار و رفتار چشمگیر و جذاب و امکانهای هیجانانگیز آن، بیتفاوت و بیتوجه باشد. هاوکینگ با آغاز سال دوم دانشجویی خود دیگر آمادهی وارد شدن به این دنیا بود. وی گذاشته بود موهایش چندان بلند شوند (که برای دههی 1950 کار بس تهورآمیزی بود) که شوخطبعی ظریفی را القا میکرد، و به نحوی به او ظاهر یک ژیگولو را میبخشید. این جوجه اردک زشت شکوفاشده، از این مهمانی به مهمانی دیگر پرسه میزد، که با آرامشی حاکی از اعتماد به نفس یک بازیگرِ کاملاً آموزشدیده در برابر آینه، به امور اجتماعی روی آورده بود. حتی به گروه سنگینوزنهای باشگاه قایقرانی با پارو هم پیوست، و سکاندار تیم هشتنفرهی قایقرانی کالج خودش هم شد.
وقتی هاوکینگ بر آن میشد که کاری انجام دهد، آن کار را با تصمیم و ارادهای راسخ انجام میداد. به نظر میرسید که یک بار دیگر وی آن «خودپسندی و نخوت فراگیر ... حسی فراگیر دربارهی سر درآوردن از امور جهان هستی» را به کار انداخته است؛ همان حسی که دوست مدرسهایاش مایکل را چنان تکان داده بود واز چیزی استثنایی و خارق العاده در منش وی حکایت میکرد. اما این کیفیت هولناک نه یک «نخوت فراگیر» بلکه بیشتر اعتماد به نفسی بود که از عزمی جزم و ارادهای آهنین الهام میگرفت.
با همهی اینها کانون این اراده کماکان دقیق و موشکافانه باقی ماند. درسهای هاوکینگ چندان جاذبهای در وی ایجاد نمیکرد و هنوز هم فقط یک ساعت در روز کار میکرد و درس میخواند. علی رغم اینها، دکتر رابرت برمَن استاد راهنمای فیزیک استیون به یاد آورد: «وی آشکارا تیزهوشترین دانشجویی بود که در طول زندگی حرفهایام دیده بودم. آنقدر خودپسند و مغرور نیستم که فکر کنم هرگز چیزی به او آموختهام.» چنین اظهار نظر مبالغهآمیزی نشانهی معیار و ملاکی است که در بازنگریها ابراز میشود. با همهی اینها چندان تردیدی وجود ندارد مبنی بر این که هاوکینگ را استثنایی میدانستند، هر چند که فقط به این علت که وی ناقض اصل بقای انرژی است (جمع دریافتی شما از هر چیز نمیتواند از مقدار کاری که روی آن انجام میدهید تجاوز کند).
هاوکینگ هم خود را از لحاظ موقعیت اجتماعی نسبت به دیگران بالاتر میدید و هم خویشتن را باهوشتر از سایرین میدانست و از این رو آدمی از خودراضی بود. وی برای پوشاندن توانایی استثنایی ذهنی و عقلی خود هیچ تلاشی به خرج نمیداد: فخرفروشیهایی از این دست تنها اعتبار و احترام افراد را میافزاید. علیرغم نمرههای کارنامهاش، بر آن شد به درس خواندن خود ادامه دهد، و کارشناسی ارشدش را در تحقیقات کیهانشناسی بگیرد. از این رو برای ادامهی تحصیل در کمبریج و شرکت در کلاسهای درس هویل، بزرگترین کیهانشناس زمانه، درخواست داد و به این شرط پذیرفته شد که با درجهی ممتاز در امتحانات نهایی قبول شود. برآوردن این شرط برایش دشوار نبود.
در آخرین لحظه اعتماد به نفسش را از دست داد. وی در آستانهی امتحانات نهایی یک شب را تا صبح نخوابید، و در نتیجه پاسخ تعدادی از سوآلها را به هر ترتیبی که شده، داد. نمرههای نهاییاش در مرز بین اول و دوم قرار گرفت. مطابق معمول در این مورد، برای مصاحبه فراخوانده شد تا در مورد سرنوشتش تصمیم بگیرند. در این هنگام اعتماد به نفس ویژهی وی برگشته بود. وقتی دربارهی برنامههایش از او پرسیدند، پاسخ داد: «اگر شاگرد اول شوم به کمبریج راه پیدا میکنم. اگر شاگرد دوم شوم در آکسفورد خواهم ماند. از این رو انتظار دارم مرا شاگرد اول کنید.» به قول دکتر برمن: «مصاحبهکنندگان به اندازهی کافی از خرد و هشیاری برخوردار بودند که تشخیص دهند دارند با کسی صحبت میکنند که از اکثرشان بسیار باهوشتر است.» هاوکینگ شاگرد اول شد، و در پاییز سال 1962، در بیست سالگی به ترینیتیهال کمبریج وارد شد.
ورودش به آکسفورد خیلی ناخوشایند بود؛ ورودش به کمریج بسی بدتر اتفاق افتاد. در همان ابتدا، پی برد که با همهی اینها هویل تصمیم گرفته او را به عنوان دانشجوی خود نپذیرد. دستیار هویل به عنوان استاد راهنمای وی برگزیده شد. به غرور هاوکینگ ضربهی سختی وارد آمد: این بیاعتنایی و تحقیر را هرگز فراموش نکرد. در دورهی فوقلیسانس کمبریج، هاوکینگ دیگر آن دانشجوی درخشان دورهی لیسانس نبود. تعداد زیادی ستاره و ذهنِ درخشان علمی واقعی در کمبریج یافت میشد، و در آن جا معمولاً رویدادهای علمی عمدهای روی میداد. کریک و واتسون در آزمایشگاه کاوندیشِ کمبریج ساختار DNA را کشف کرده، و در همان هفتههای ورود هاوکینگ جایزهی نوبل زیستشناسی و فیزیولوژی را ربوده بودند. در عین حال، کِندرو و پروتز نیز در همان آزمایشگاه کاوندیش، جایزهی نوبل شیمی را کسب کردند. حتی در دنیای کوچک بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری (3)، هاوکینگ به زودی همه چیز را دشوار و سخت یافت. روزی یک ساعت درس خواندن برای فراگیری درسها و مطالب پایهای چندان کافی نبود، و فقدان زمینهی ریاضی دقیق و کامل به زودی خود را نمایان کرد.
بیماری هاوکینگ
اما این فقط نوک مرئی و دیدنی آن کوه یخ بود. در سال آخر تحصیل هاوکینگ در آکسفورد در پاگرد پلهها زمین خورده و سرش به زمین اصابت کرده بود. در نتیجه، اندکی حافظهاش را از دست داده بود. دوستانش گمان میکردند که این اتفاق ناشی از مستی او بوده است اما این تنها باری نبود که او از پلهها افتاده بود و گاهی هم گره زدن بند کفشهایش برایش دشوار شده بود. هاوکینگ در رفتن از پلهها مواظب خودش بود، اما آن دشواری بستن بند کفش کماکان باقی بود.وقتی در پایان نخستین نیمسال تحصیلی در کمبریج به خانه رفت، پدرش تصمیم گرفت او را برای معاینه به بیمارستان ببرد. نتیجه فراتر از بدترین کابوسهایی بود که ممکن بود به سراغ کسی بیاید. هاوکینگ به بیماری تصلب جانبی توأم با کاهیدگی عضله (4)، مشهور به بیماری لوگرینگ (5)، گرفتار شده بود.
ALS بیماری فرسایندهی پیشروندهی یاختههای عصبی در رشتهی نخاعی و مغز است. این یاختهها فعالیت عضلانی را کنترل میکنند، و با پیشرفت بیماری، عضلات تحلیل میروند و رو به تباهی میگذارند، و نتیجه بیحرکتی و سرانجام حتی فقدان تکلم است. جسم به یک حالت گیاهی کاهش پیدا میکند، اما مغز در آن جسم کاملاً هشیار و فعال باقی میماند. در این میان برقراری تمامی ارتباطات ناممکن میشود. معمولاً بیمار ظرف چند سال میمیرد. در مرحلهی نهایی به بیمار مورفین میدهند تا از آثار افسردگی و وحشت مزمن رهایی یابد.
واکنش هاوکینگ به این ماجرا از تربیت و منش او ناشی شد. «وقوف به این که به بیماری درمانناپذیری مبتلا شدهام که احتمال داشت ظرف چند سال مرا بکشد، ضربهی مهلکی بر من وارد آورد. چگونه ممکن بود چنان اتفاقی برای من بیفتد؟» واکنش مادرش این بود که موضوع را دستکم بگیرد و کوچک جلوه دهد. وی به دیدار یکی از متخصصان درجهی اول در کلینیک لندن شتافت. اما آن متخصص با بیتفاوتی به وی اطلاع داد: «من در واقع کاری نمیتوانم انجام دهم. وضع کم و بیش همان است که قبلاً به شما گفتهاند.»
هاوکینگ، علیرغم سخنان دلیرانهاش، در واقع عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بود. دختری که در مهمانی سال نو، درست پیش از رفتن وی به بیمارستان، با وی ملاقات کرده بود به نحوی مرعوب این جوجهروشنفکر یکدندهی ژولیدهمو شده بود. این دختر بعداً که او را دید، گفت: «وی به راستی حالتی کاملاً ترحمانگیز داشت. به نظرم میل و اراده به ادامهی حیات را از دست داده بود.» هاوکینگ به کمبریج بازگشت، به حالت افسردگی سیاه و هراسناکی فرو رفت. چندین ماه به ندرت خانهی اجارهای خود را ترک کرد. تمام چیزی که از این اتاق به بیرون راه مییافت، نوایی بود که از صفحههای موسیقی واگنر گسیل و بطریهای خالی وودکا که بیرون گذاشته میشد.
اما به تدریج ابرهای تیرهی آه و ناله ترحمجویی به کناری رفتند و فضا شروع به روشن شدن کرد. دختری که در مهمانی سال نو با او دیدار کرده بود، در کمبریج به دیدنش رفت. او جین وایلد بود، و فقط هیجده سال داشت. وی درسهای اِی لِوِل را در دبیرستان سنآلبانز نزد خود میخواند، و قصد داشت سال بعد به دانشگاه لندن برود.
جین دختری کمرو و خجالتی بود. وقتی هاوکینگ نخستین بار به او گفته بود که دارد کیهانشناسی میخواند، او بعداً ناگزیر به فرهنگ لغات مراجعه کرد تا بفهمد کیهانشناسی به چه معناست. (نابغهها چنین چیزهایی را توضیح نمیدهند) جین به خداوند اعتقاد داشت، و طبعاً خوشبین بود. وی معتقد بود که هر چیزی برای هدف و منظوری به وجود آمده و در واقع آفریده شده است؛ و مهم نیست که رویدادهای نامناسب و نامطلوب چگونه جلوه میکنند، که ممکن است چیز خوب و مطلوبی از دل آنها به وجود آید و رخ بنماید. هاوکینگ از دیرباز اعتقاد به خدا را وانهاده بود، اما نگرش جین به نظرش آشنا آمد و در دلش نشست. او یکدنده و لجوج بود، و همیشه یکدنده بوده است: همین امر راز کامیابی و توفیق او بوده است. چرا حالا باید دگرگون و متحول میشد.
به یاد آورد: «پیش از آن که بیماری به سراغم بیاید از زندگی خسته شده بودم، هیچ کاری به نظرم نمیرسید که به انجامش بیارزد». اما حالا همه چیز فرق کرده بود. به یادش میآید: «خواب دیدم میخواهند اعدامم کنند، ناگهان پی بردم اگر حکم اعدامم لغو شود، کارهای ارزشمند زیادی هست که میتوانم انجام دهم.» در هر حالت، از لحاظ ذهنی و روانی، داشت رو به بهبود میرفت. هرچند از لحاظ جسمی، چشمانداز چندان مساعد نبود.
ALS به صورتی منظم پیشرفت نمیکند. در پی هر نوبت اوجگیری نشانههای بیماری معمولاً یک دورهی پایداری فرا میرسد، تثبیتی که گاه میتواند تا مدت چشمگیر و شگفتآوری تداوم یابد. دکترها به هاوکینگ خبر داده بودند که بیماریاش وارد یکی از این دورههای «وضع ثابت» شده است، اما پیشآگهی این پزشکان خطا از کار درآمد. پیشروی بیماری ادامه یافت، و بعد از چند ماهی هاوکینگ ناگزیر شد با استفاده از عصا این طرف و آن طرف برود. پزشکان حالا دیگر نظر دادند که او فقط کمتر از دو سال دیگر زنده خواهد بود. اگر میدانست که مرگ به او فرصت میدهد که پایان نامهی دکتریاش را تکمیل کند، برای شروع کردن کار این پایاننامه با مشکلی روبه رو نبود.
هاوکینگ کماکان با جین دیدار میکرد، اما از وارد کردن هرگونه نشانهی احساساتیگری به رابطهشان سرباز میزد. وی از ترحم متنفر بود، و تصمیم داشت حتیالامکان تا وقتی برایش میسر است، مستقل بماند. وی احساسی مانند یک انسان معمولی و بهنجار داشت، و دلش میخواست دیگران هم او را به این طریقه بنگرند. وی جین را همچون «دختری بسیار زیبا» مینگریست، و جین نیز شهامت و تهور وی را تحسین میکرد. همین ستایش متقابل، و نه احساساتیگری بود که به آنان فهماند ناممکن میتواند ممکن شود. به قول جین، هر دو پی بردیم «که میتوانیم چیز ارزشمندی در زندگیمان به وجود آوریم.»
سرانجام با هم نامزد شدند. از نظر هاوکینگ، این اتفاق «همه چیز را تغییر داد.» وی اکنون چیزی داشت که به خاطرش زندگی کند. اما اگر قرار بود ازدواج کند، پس باید شغل و پیشهای میداشت و اگر باید به کاری مشغول میشد، به درجهی دکتری Ph.D نیاز داشت. هاوکینگ بار دیگر اعتماد به نفس خود را به دست آورد، و دست به کار اندیشیدن دربارهی موضوع مناسبی برای پایاننامهی دکتری خود شد. خود را خوشبخت میدانست. کیهانشناسی به ابزاری جز تلسکوپ نیاز نداشت؛ و مستلزم آزمایشهایی نبود که نیازمند مهارتهای فیزیکی یا عملی باشد. تنها نیاز مطلق او در این کار مغزش بود: یکی از معدود اعضای بدنش که از تأثیر بیماری مصون ماند.
هاوکینگ در 1965، در بیست و سه سالگی، کار برای دریافت Ph.Dرا آغاز کرد، و در ژوئیهی همان سال ازدواج کرد. در پاییز جین برای گذراندن واپسین سال دانشگاهش به لندن رفت که در روزهای آخر هفته به کمبریج برمیگشت. هاوکینگ به خانهای از یک ردیف خانههای هم شکل و کنار یکدیگر، به فاصلهی حدود هزار متری از بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری اسبابکشی کرد و مقداری از پول مراسم عروسی را بابت خرید یک خودرو سهچرخه پرداخت کرد تا بتواند با آن تا رصدخانهای که در حومهی شهر واقع بود، رفت و آمد کند.
ارادهی مصمم هاوکینگ برانگیخته شد، و نیروی مغزش را به طور کامل، بدون کمترین پریشانی حواس، متمرکز کرد؛ و باید هم این شرایط فراهم میآمد. زیرا مسائلی که وی اینک متوجه آنها شده بود از جملهی پیچیدهترین و بلندپروازانهترین مسائل در کلّ حوزهی کیهانشناسی به شمار میآمدند.
سالیان متمادی کیهانشناسی را چیزی مانند شبهعلم تلقی کرده بودند، و از این رو طبیعتاً تعداد زیادی شبهدانشمند به این حوزه جذب شده بود. ایدهها و نظرهای بزرگ در باب عالم، که تعدادشان هم بسیار زیاد بود، به جلب توجه مردم (و گیج کردن آنها) کمک کرده بود. چنین ایدهها و نظرهایی دایناسورهای علم نوین بودند: عظیم، سادهانگار، و آمادهی انقراض. شمار پرسشهای دقیقی که مطرح میشد اندک بود. دانشمندان واقعی علم واقعی را ترجیح میدادند، که این علم میتوانست از طریق آزمایش اثبات یا ابطال شود. عامهی مردم گولخورده و گمراهشده فقط انتظار داشتند نفسشان از هیبت آخرین خبرهای مربوط به جهان هستی بند بیاید. لازم نبود نسبت به این اخبار هیچگونه اعتراض و ایرادی ابراز شود.
تا اوایل دههی 1960 تمام این شرایط رو به دگرگونی نهاده بود. یافتهها و کشفهای بزرگ اوایل قرن بیستم-نسبیت و نظریهی کوانتومی- نگاه ما را هم به جهان زیر اتمی و هم به جهان هستی متحول کرده بود. نسبیت به این معنا بود که فضا منحنی است و جهان هستی (عالم) مرز و حدّ دارد. اما اکنون فقط نسبیت و نظریهی کوانتومی بودند که با دقت تمام به اصل قضیه و بنیاد جهان هستی، هم در مقیاس زیر اتمی و هم مقیاس کهکشانی مرتبط میشد. این ایدهها و نظرها بر آزمون و تجربهی پردامنه و پیوستهای که عالم و جهان هستی را تشکیل میداد، چه تأثیری مینهاد؟ پاسخهایی که به این پرسش میدادند، و کماکان میدهند، لگامگسیختهتر از لگامگسیختهترین تخیلاتی بود که در داستانهای علمی تخیلی یافت میشد. چه کسی میتوانست سیاهچالهها، شکافهای نامرئی در عالم را در جایی که فضا و زمان صرفاً ناپدید میشدند، به تصور آورد؟
هاوکینگ توجه کرده بود که نسبیت در سطح مکانیک کوانتومی با فیزیک سازگار نیست، و بنابراین برای توضیح دادن و توصیف کردن سیاهچالهها ناکافی است. تحقیقات وی در چارچوب این معنا، به یک نتیجهی هیجانانگیز ختم شد. اخترشناس امریکایی، ادوین هابل (6) (همان کسی که تلسکوپ فضایی هم به نامش نام گذاری شده)، به کمک رصدهای عملی در سال 1928 دست به کار مطالعهی انتقال به سرخ بیش از یک دوجین کهکشان مختلف شد، در حالی که از تلسکوپ یکصد اینچی در مونت ویلسون سود میجست. (انتقال به سرخ یا اثر هابل عبارت است از جابهجایی خطوط در طیف که حاکی از سرعت نسبت به ناظر است) هابل پی برد که سرعت دور شدن این کهکشان، با فاصله گرفتن از زمین بیشتر میشود. این مضمون نخستین گواه از یک عالم در حال انبساط به شمار میآمد.
گواه نظری عمدهی بعدی پنج سال بعد، و آن نیز از روسیه فراهم آمد. در آن موقع تصفیههای استالینی به اوج خود رسیده بود. این امکان وجود داشت که دانشمندی متعهد انقلاب روسیه را که در بیرون از چاردیواری خانهاش در جریان بود نادیده انگارد، اما حکومت وحشت استالین ماجرای دیگری بود. مردان تنومند با اورکتهای چرمی بر در مینواختند و درخواست ورود میکردند؛ حتی اگر کسی سخت مشغول محاسبات کیهانشناختی بود. بعد از ژنرالهای ارتشی و رهبران حزبی، اکنون از دانشمندان میخواستند که در نمایشهای دادگاههای فرمایشی نقش بازی کنند.
لِولاندائو، (7) فیزیکدان نظری میدانست که در کام دردسرهای عمیقی گرفتار شده است. نه تنها اخیراً از یک سفر کاری خارج به روسیه برگشته بود، یهودی هم بود. لاندائو به این نتیجه رسید که تنها امیدش باید دستیابی به آوازهای جهانی باشد که حضورش با جایگاه مشهود (و در نتیجهی آن ناپدیدی و نابودیاش) مایهی سرافکندگی و دردسر آرمانشهر شوروی شود. با شتاب دست به کار نگارش مقالهای حاوی برخی ایدههای کیهانشناختی هیجانانگیز شد که مدتی روی آنها به اندیشه و تأمل پرداخته بود. این مقاله را شتابان برای دوستش، نیلز بور، فیزیکدان بزرگ، به کپنهاگ فرستاد. لاندائو، در نامهای به پیوست این مقاله از بور درخواست پشتیبانی و عنایت کرد. اگر بور در این مقاله مطالب بهدردبخور مییافت، میتوانست با بهرهگیری از نفوذ خود، آن را در مجلهی نیچر، معتبرترین نشریهی علمی بینالمللی به چاپ برساند.
مدت زمان کوتاهی بعد بور از روزنامهی ارگان رسمی حزب کمونیست، ایزوستیا، تلگرامی دریافت کرد که در آن از وی خواسته شده بود بگوید آیا مقالهی لاندائو مطلب بهدردبخوری دارد یا خیر. بور اصلاً وقت نکرده بود مقاله را بخواند، اما فوراً متوجه قضیه شد. وی پیامی حاوی ستایشی مبالغهآمیز به مسکو فرستاد، و اطمینان داد که مقالهی لاندائو در نیچر چاپ و منتشر خواهد شد. (علیرغم همهی این ماجراها، لاندائو در سال 1938 بازداشت شد؛ اما با این عنوان که «اشتباهی» رخ داده است، او را رها کردند.)
مقالهی لاندائو با مقداری شتاب نوشته شده بود، و پیش از آن که وقت پیدا کند دربارهی ایدههایش به درستی تأمل کند، منتشر شد. رابرت اوپنهایمر، (8) فیزیکدان کوانتومی بینظیر امریکایی، و دستیار هوشمند و تابناکش هارتلند اسنیدر، (9) که قبلاً در ایالت یوتا رانندهی کامیون بود، این مقاله را خواندند.
اوپنهایمر و اسنیدر کمبودها و نقطهضعفهای زیادی در مقالهی لاندائو یافتند، اما به ایدهی بدیع و خلاق او باور آوردند. بنابر نظر اوپنهایمر و اسنیدر، وقتی یک ستارهی بزرگ سوخت هستهای خود را به تمامی مصرف میکند و میسوزاند، تحت ربایش گرانشی خودش از درون فرو میریزد. در یک نقطهی معین تا یک شعاع بحرانی منقبض میشود، که در این مرحله، حتی پرتوهای نور نمیتوانند از سطح آن بگریزند. در این مرحله این ستاره از بقیهی عالم مجزا میشود، و یک «افق رویداد یک طرفه» شکل میگیرد. ذرات و تابش میتوانند به این افق رویداد وارد شوند، اما هیچ چیزی نمیتواند از آن بگریزد. یک تکینگی (یا نقطهی تکین) تشکیل خواهد شد، که در آن جا ابعاد فضا، و بعد مرتبط و پیوندخورده با آن، یعنی زمان، به تمامی ناپدید میشوند. نمیتوان هیچ راهی یافت که به ما بگوید درون این افق چه روی داده است، و اوپنهایمر حتی از اندیشیدن در این مورد امتناع ورزید.
اوپنهایمر و اسنیدر یافتههای خود را از طریق نشریهی فیزیکال ریویو، به تاریخ اول سپتامبر 1939، به اطلاع عموم رسانیدند. این رویداد، درست همزمان بود با تهاجم هیتلر به لهستان که به وقوع جنگ جهانی دوم انجامید. در همان شمارهی فیزیکال ریویو، نیلزبور و جان ویلر، (10) فیزیکدان آمریکایی، مقالهای درخصوص چگونگی اجرای شکافت هستهای (یعنی، سازوکار ضروری برای تولید بمب اتمی) منتشر کردند. بر حسب تصادف، اوپنهایمر بعداً به سرپرستی پروژهی مانهاتان برگمارده شد که نخستین بمب اتمی در قالب این پروژه تولید شد. در همان روز آغاز جنگ جهانی دوم، روش پایان بخشیدن به آن، ضمن مقالهای به قلم مردی که این کار به دست او میسر شد، انتشار یافت. اما در آن موقع مقالهی اوپنهایمر عمدتاً نادیده گرفته شد: در آن هنگام در جهان چنان امور مهمی در جریان بود که توجه و تأمل پیرامون عالم و جهان هستی چندان محلی از اِعراب نداشت.
پینوشتها:
1- A Brief History of time
عنوان یکی از مشهورترین کتابهای هاوکینگ «تاریخچهی مختصر زمان» است، که ظاهراً مؤلف با تلمیحی به آن کتاب، این عنوان فصل را برگزیده است.
2-A Level
در بریتانیا، امتحان پیشرفتهی دبیرستانی در هر یک از دروس که ملاک ورود به دانشگاه قرار میگیرد. م.
3-Department of Applied Mathematics and Theoretica Physics (DAMTP)
4-amyotrophic lateral scalerosis (ALS)
5-Lou Gehrings disease
6-Edwin Powell Hubble (1889 –1953)
7-Lev Davidovich Landau (1908 –1968)
8-Julius Robert Oppenheimer (1904 –1967)
9-Hartland Sweet Snyder (1913-1962)
10-John Archibald Wheeler (1911 –2008)
استراترن، پل؛ (1389) شش نظریهای که جهان را تغییر داد، ترجمهی دکتر محمدرضا توکلی صابری و بهرام معلمی، تهران، انتشارات مازیار، چاپ چهارم.
/ج