دکتر های نویسنده یا پنج شباهت سرنگ و خودنویس را نام ببرید.

در دایرة المعارف ویکی پدیا، یک مدخل مستقل به دکتر/نویسنده ها اختصاص دارد و با اندکی جست و جوی اینترنتی به راحتی می شود نزدیک 500 پزشک/نویسنده پیدا کرد که
دوشنبه، 27 شهريور 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دکتر های نویسنده یا پنج شباهت سرنگ و خودنویس را نام ببرید.
دکتر های نویسنده یا پنج شباهت سرنگ و خودنویس را نام ببرید.

نویسنده: یاسر مالی



 
در دایرة المعارف ویکی پدیا، یک مدخل مستقل به دکتر/نویسنده ها اختصاص دارد و با اندکی جست و جوی اینترنتی به راحتی می شود نزدیک 500 پزشک/نویسنده پیدا کرد که در موردشان مقاله ای چاپ شده باشد اما چرا جماعت پزشک این قدر به نویسندگی گیر داده اند؟ شاید به این دلیل که آنها مدام با انواع آدمیزاد سروکار دارند؛ آن هم در لحظات خیلی خاصی مثل تولد، ختنه کردن، بیماری، تصادف، رنج، نگرانی، استیصال و مرگ. آنها هر روز دارند قصه زندگی خیلی ها را... با خصوصی ترین جزئیاتش... قورت می دهند و در اعماق دلشان جا سازی می کنند؛ چون نمی توانند آنها را جایی بروز بدهند. از همه مهم تر، آنها هر روز در حال نوشتن و تعریف کردن انواع روایت های داستانی هستند: شرح حال، سیر بیماری، خلاصه پرونده، گزارش احیا، گزارش مرگ و میر، گزارش صبحگاهی، گزارش کشیک، مرور خطاها و ... فکر نمی کنم در هیچ شغل دیگری در هر روز آدم مجبور باشد این همه قصه بنویسد. در عین حال قصه های روزمره ای که پزشکان می شنوند و می نویسند، خیلی خوشحال کننده نیست. بنابراین پزشک ها کلا آدم های خوشحالی نیستند و این خوشحال نبودن هم یکی از پیش شرط های نویسنده شدن است. از طرفی دکترها به صورت کاملاً رفلکسی دوست دارند برای همه مسائل نسخه بنویسند و البته گاهی نسخه هایشان هزار صحفه ای از آب در می آید.
داستان این موجودات دو زیست پزشک/نویسنده، قدمتی به اندازه خود این رشته ها (در واقع هر کدام که جدیدتر است) دارد؛ از قدیمی هایی که در کنار انبوهی کار دیگر، پزشکی و نویسندگی «هم» می کردند تا معاصرانی که بین این دو قطب در رفت و آمد بودند و سرانجام طبابت را با کتابت تاخت زدند.

قدیمی های همه فن حریف

زمان های قدیم مثل الان نبود که همه در جست و جوی شغل له له بزنند. آن وقت ها چون جمعیت کم و عناوین و مشاغل زیاد بود همه مجبور بودند چند کار را با هم بکنند. مثلاً برای پزشک شدن باید زحمت ریاضی و فلسفه و دین و نجوم و هنر و ادبیات را هم می کشیدند (البته این کار خیلی سخت نبود، چون همه دانش اعصار در یک فلش نیم گیگ جا می شد و تازه، می توانستی آخرش را هم چند تا آواز شبانی ام پی تری بچپانی). از جمله این همه فن حریف ها می توان به کتزیاس، لوقا،
ابن سینا و کوپرنیک اشاره کرد.
بعضی از این افراد ممکن است در نگاه اول رمان نویس به نظر نرسند. مثلاً کتزیاس یونانی، پزشک اردشیر دوم هخامنشی بود که تواریخ مفصلی به نام ایندیکا و پرسیکا علیه هرودت نوشت. آن وقت ها کسی پولی پای کتاب قصه نمی داد، پس داستان نویس های بزرگ مجبور بودند فانتزی هایشان را به اسم تاریخ بنویسند. از آنجا که نام اردشیر دوم در کتاب استر تورات آمده، معلوم می شود که کتزیاس قصه های رئال و مجاب کننده ای می نوشته و ظاهراً دکتر خوبی هم بوده؛ چون می گویند اردشیر 115 پسر از 350 زن داشته است.
لوقا، نه مثل متی و یوحنا از 12 حواری بود و نه مثل مرقس از 72 شاگرد عیسی؛ او شاگرد پولس بود که حتی خود او هم عیسی را ندیده بود. اما عوضش لوقا مدرک دکتری داشت و قصه زندگی عیسی را در قالب بلندترین انجیل موجود نوشت و اعمال رسولان را هم زد تنگش، تا چیزی از کسی کم نداشته باشد. اگر بقیه انجیل نویس ها خاطرات شخصی شان را تعریف کرده باشند، او قصه نوشته، چون شاهد وقایع نبوده است. از طرفی این لوک واقعاً خوش شانس بوده، چون تاکنون هیچ قصه ای که دکتری نوشته باشد، به اندازه او خوانده نشده است.
کوپرنیک یکی از آخرین این نمونه هاست؛ از ستاره شناس بودنش همه خبر دارند ولی کمتر کسی می داند که او ریاضیدان، قاضی، جنگاور، کشیش، نقاش، دیپلمات، فرماندار، اقتصاددان، پزشک، نویسنده، شاعر و مترجم اشعار یونانی هم بوده است. کوپرنیک ازدواج نکرد و بچه هم نداشت؛ وگرنه تصور کوپرنیک جونیور، موقع نوشتن «شغل پدر» در فرم های ثبت نام می توانست فانتزی فرح بخشی باشد.

بچه معروف ها

ما در اینجا بچه معروف دانه درشت سروکار داریم که شاید اثرگذارترین دکتر/نویسندگان باشند: چخوف، بوگا کف، کانن دویل، موام و سلین. نقطه اشتراک خنده دار همه اینها، آب خوردن از کوزه شکسته و داشتن مریضی های ناجور در عین دکتر بودن است، چخوف آن قدر سل داشت تا مرد؛ موام به خاطر قد کوتاهی و لنگیدن و لکنت، به وضوح عقده ای بود؛ یوگا کف تیفوس و دردهای مزمن و اعتیاد داشت و با یک بیماری ارثی کلیوی جوانمرگ شده؛ و سلین هم بازویش در جنگ زخم برداشته بود ولی تا آخر عمر دچار این هذیان روانپریشانه بود که جراحان ارتش جمجمه اش را سوراخ کرده اند و چیزهایی را از آن تو کش رفته اند (آخرش هم یک آنوریسم توی مغزش ترکید و مرد). کانن دویل سالم ترینشان بود که از حمله قلبی مرد اما قبلش فرصت کرد به خانم کانن دویل بگوید تو فوق العاده ای. روی قبرش نوشتند: آرتو کانن دویل؛ شوالیه ، میهن پرست، پزشک و مرد کلمات. (حواستان به ترتیب صفت ها هست؟)
می گویند نویسندگی یک ذهن
تمام وقت می خواهد و خیلی با طبابت ذاتاً کار وقت گیر است جور در نمی آید؛ به همین خاطر پزشکان نویسنده یا طبابت را از همان اول کنار گذاشته اند (موام)، یا مطبشان نمی چرخیده و خط خطی کردن را بهتر از مگس پرانی دیده اند (کانن دویل)، یا به طرز لجبازانه ای تا آخر در هر دو مسیر تاتی تاتی کرده اند (چخوف). آنتوان چخوف گفته پزشکی همسر قانونی ام است و ادبیات معشوقه ام (این حرف حتی آن وقت ها هم خیلی شجاعانه بوده). زندگی چخوف هم پر از درس های مربوط به سلامتی مثلا علاقه به غذاهای دریایی است که به نوشتن نمایشنامه «مرغ دریایی» محدود نمی شود. جسد او را در یک واگن ویژه حمل صدف تازه، از آلمان به مسکو آوردند، طوری که تشییع جنازه اش را بوی گند برداشته بود.
سامرست موام و پنج برادرش از اساس محصول یک تئوری پزشکی غلط بودند که می گفت زایمان مکرر، سل را از بدن خارج می کند. مادر پر تلاش آنها هم آن قدر بچه آورد که خودش با سلش جوانمرگ شد. موام تقریباً هیچ وقت در انگلیس نبود و اکثر عمر با برکت 91 ساله اش را در فرانسه یا سفرهای تفریحی، به جاسوسی برای انگلستان گذراند. از نقطه نظر نویسندگی اشکال کار موام این بود که در عصر فاکنر و وولف و جویس (جویس هم تحصیل پزشکی را ول کرده بود)، بیش از حد ساده می نوشت و به همین خاطر منتقدان تحویلش نمی گرفتند. خودش می گفت که «در نویسنده های دست دوم جزو بهترین ها هستن؟»
میخائیل بولگاگف نمونه بارز آدم هایی است که از پزشکی خیری ندیدند. او را به عنوان پزشک طی شش سال در چهار ارتش مختلف به خدمت فرستادند (به ترتیب ارتش تزاری، ارتش سفید، ارتش خلق اوکراین و بعتد ارتش سرخ؛ حواستان به سرعت گردش روزگار هست؟) و او هم تا توانست زخمی شد. بولگاکف نتوانست مثل بقیه فک و فامیلش به فرانسه یا آلمان بگریزد و گیر افتاد؛ بعد دیگر استالین نگذاشت برود. عوضش طلاق دادن خیلی به بولگاکف می ساخت؛ با طلاق دادن زن اولش از شر پزشکی و اعتیاد خلاص شد و با طلاق دومی از ممنوع القلم بودن نجات پیدا کرد، تا اینکه بالأخره برای خودش مرشد کاملی شد، به مارگریتایش رسید و شروع کرد به شاهکار نوشتن.
لویی فردیناند سلین مثل چخوف یک اثر ادبی (زندگینامه زمل وایس) را جای تز پزشکی اش جا زد و متخصص زنان شد. فامیل اصلی اش دتوشه بود که چون در پزشکی معنای خوبی نداشت، اسم ننه بزرگش-سلین-را به آن ترجیح داد تا بیماران و خوانندگانش هول نکنند (این هم از آثار طبابت بر نویسندگی). می گویند سلین ادبیان فرانسه را مدرن کرده و بر آن اثری کوبنده و حتی خرد کننده داشته است؛ درست عین خرد کردن پنج سکه 500 تومانی به 500 تا سکه پنج تومانی. فرانسه قبل از سلین نویسندگان مشهور و
خفنی داشت که بعد از او به انبوهی نویسنده جوان آینده دار تبئیل شدند. بوکفسکی گفته: «هر که می خواهد چیز بخواند باید با سلین شروع کند، چون بزرگ ترین نویسنده دو هزار سال گذشته است.» (لوقا اینجا هم با خوش شانسی جان سالم به در برده؛ بقیه نویسندگان در این چند صفحه ول معطلند.)
نفر پنجم این بچه معروف ها، کانن دویل است که کمی جلوتر و زیر عنوان جنایی نویس، سروقتش خواهیم رفت.

علمی-تخیلی نویس ها

چون پزشک ها معمولاً کمی از علوم پایه (خصوصاً زیست شناسی) سر درمی آورند، خیلی هایشان با این ژانر احساس پسر خالگی عجیبی می کنند و اگر طرف دست به قلم هم باشد ممکن است کارش به نوشتن داستان های علمی-تخیلی بکشد. این افراد را می توان به سه دسته کلی تقسیم کرد: متخصصان زیست شناسی باستانی (دایناسوری و یخبندانی) مثل مایکل کرایتون، آنهایی که توی کار زیست شناسی امروزی (خاک بازی، حشره شناسی و شوهرداری) هستند مثل ژانت آسیموف و آنهایی که فکر می کنند از زیست شناسی آینده (آدم فضایی و گوسفند برقی و انسان قرن 28) سر درمی آورند مثل استانیسلاو لِم.
ما مایکل کرایتون را به خاطر خلق «پارک ژوراسیک» می شناسیم ولی او کتب فراوانی با فروش بالای 150 میلیون نسخه داشته است. به او «ژول ورن جدید» می گفتند سخنرانی های مشهور و اثرگذاری هم می کرد (مثلاً می گفت گرم شدن زمین جوسازی و شامورتی بازی است). فیلمساز و برنامه ساز تلویزیونی هم بود (سریال معروف و پر طرفدار «اتاق اورژانس» یا ER کار اوست). بازی کامپیوتری هم می ساخت، خط خوبی هم
داشت ولی تار نمی زد (چون هنر نزد ایرانیان است و بس). او از نوجوانی دو متر و شش سانتی متر قد داشت و جزو خوبرویان جهان به انتخاب نشریه پیپل بود (پیپل امسال هم اول معمر قذافی و بعد آنجلینا جوانی را صاحب زیباترین چشم ها دانسته؛ پس خیلی جدی نگیرید) ولی آخرش در 66 سالگی بر اثر ابتلا به دو سرطان درگذشت.
ژانت آسیموف-همسر آیزاک خودمان-با وجود روانپزشک بودن، برای کودکان و نوجوانان قصه های بی خطر و بچه مثبتی می نوشت. او نویسنده ده کتاب داستان به تنهایی (قبل از ازدواج یا بعد از مرگ شوهرش) و چهارده تا هم به طور مشترک با آقایشان است. آیزاک بعداً گفته که در این داستان ها کمتر از ده درصد مشارکت داشته و اسمش را فقط به اصرار ناشر برای بالا رفتن فروش می زده اند. دقیقاً معلوم نیست که در آن لحظه فمینیست ها داشتند چه کار می کردند.
استانیسلاو لِم مترجم دردها و درد متزجم هاست: ترجمه کارهایش آن قدر مشکل است که هر کدامش چند ترجمه انگلیسی کاملاً متفاوت (حتی در حد تعیین جنسیت لیلی) دارد. ماجرای پزشکی خواندن لم خیلی عبرت آموز است: درست وقتی دانشجوی پزشکی شد که دار زدن جوان های لهستانی افتاد توی و بورس. اول شوروی ها آمدند تا جوان های لهستانی بورژوا را دار بزند. بعد نازی ها آمدند تا جوان های لهستانی یهودی را دار بزنند. لم مدت ها با مدارک جعلی، جوشکاری و مکانیکی ماشین می کرد تا جنگ تمام شد. بعد هم که درس را تمام کرد، قانون شد که پزشک ها اجبارا عضو ارتش خلق شوند، پس بی خیال شد. لهستان کمونیستی آن زمان پر بود از فضاهای علمی-تخیلی فوق گروتسک و لم هم زود لِمِ کار دستش آمد.

روان شناسی نویس ها

براساس یک لطیفه معروف پزشکی، یک متخصص داخلی، یک روانپزشک، یک جراح و یک پاتولوژیست به شکار اردک می روند. دسته ای پرنده رد می شوند. متخصص داخلی می گوید تا با معاینه مطمئن نشوم کدامشان اردک هستند، تیر اندازی نمی کنم. روانپزشک می گوید با آنهایی هم که ظاهرا اردک هستند باید مصاحبه کنم تا ببینم خودشان اردک بودن خود را قبول دارند یا خیر. جراح که حوصله اش سر رفته، رگبار را می گیرد به کل پرنده ها و بعد به پاتولوژیست می گوید: «حالا برو اردک هایش را سوار کن.» پزشک ها کلاً آدم های محافظه کاری هستند و آنهایی که با امور روانی سروکار دارند، از همه بدترند (معدود پزشک های انقلابی مثل دکتر حشمت، چه گوارا، ژان پل مارا-روزنامه نگار و انقلاب فرانسه-و فرانتس فانون که اتفاقاً روانپزشک بوده براساس این لطیفه در طبقه جراح ها قرار می گیرند).
آرتو شنیتسلر جزو باباهای داستان روان شناسی است که کوبریک امتیاز داستان «رؤیا»یش را خریده و 29سال) لابد برای بزرگ شدن تام کروز) صبر کرده تا آن را در قالب فیلم «چشمان باز بسته» بسازد. شنیتسلر و فروید هر دو معاصر، پزشک، یهودی و در تمام عمر ساکن وین بودند و با هم مکاتبه می کردند ولی چون قسمت نبود (نمی دانم بیان فرویدی اش چی می شود)، هیچ وقت هم را ندیدند، دیپاک چوپرا (از مروجین طب روحانی و مدعی «شفای کوانتومی» و «سلامتی هم زیباست» و «تو هم قشنگی» و نویسنده رمان هایی مثل بازگشت مرلین، بازگشت ریشی و بازگشت خیلی های دیگر) و ایروین یالوم (بنیانگذار روان شناسی اگزیستانسیال که در یک رمان نیچه را با آن همه سبیل به
گریه انداخت) هم جزو گریه اندخت) هم جزو نویسنده های آشنا برای فارسی زبان ها هستند. واکر پرسی هم نمونه قابل تأملی از همین مدل است که رمان «عشق سینما»ی او جزو بهترین های قرن بیستم بوده، پرسی به عنوان یک کاتولیک چند آتشه اهل جنوب آمریکا، در رمان هایش می خواسته ببیند که بالأخره تکلیف انسان معاصر چیست. او نهایتاً از بلا تکلیفی در گذشت.

جنایی نویس ها

پزشکان اصولاً راه های بسیار خوبی برای آدم کشتن بلدند و حیف است که چنین تجارب ذی قیمتی به صورت غیرمستقیم و بی خطر (طوری که آب توی دل سوگند بقراطی تکان نخورد) به اشتراک گذاشته نشود. اول و آخر و وسط این دسته، سرآرتور کانن دویل خودمان است. کانن دویل، هم تخصص چشم داشت، هم شاعر بود، هم با نام مستعار به صورت حرفه ای ورزش می کرد (در حد کاپیتان تیم گلف، عضو تیم ها بولینگ و کریکت منطقه و دروازه بان تیم فوتبال پورتسموث)، هم شدیداً وطن پرست بود (از این طرف می شود استعمارگر خونخوار)، اما شهرتش به خاطر اختراع شخصیت شرلوک هلمز است که بعداً حداقل 160 نویسنده دیگر از جمله تواین، آسیموف، نیل گیمن و استیفن کینگ در داستان هایشان از آن به مقدار کافی استعمال کرده اند.
دیگر عضو معروف این دسته، ژوزفین بل است که پس از مرگ شوهرش-او هم پزشک بود-شکوفا شد (دکترها غیر از نویسنده بودن می توانند شوهر هم باشند، هر چند تعداد دکتر/شوهرها خیلی کمتر است). بل در عمر نود ساله اش حدود پنجاه رمان درباره جنایت در بیمارستان نوشت و از بنیانگذاران انجمن نویسندگان جنایی و مدتی هم رئیس آن بود.

جهان سومی ها (و ژاپنی ها)

کلاً تعداد پزشک های نویسنده، سیاستمدار، مورخ، هنرمند، خواننده و حتی فوتبالیست (دکتر سوکراتس برزیلی) در جهان سوم بیشتر از کشورهای پیشرفته است. علتش این است که در غرب فقط کسانی که واقعا قرار است پزشک شوند، پزشک می شوند، در حای که تا همین اواخر در جهان سوم رسم بر آن بوده که هر کس با هر استعدادی در هر زمینه ای، اگر زورش برسد پزشک شود.
معروف ترین این جماعت در حال حاضر خالد حسینی، نویسنده افغانی ساکن آمریکاست که به دلیل سه سال زندگی در ایران و بهره مند شدن از مهمان نوازی روح بخش ایرانی و نیز حفظ بودن یک عالمه شعر فارسی، تخصص داخلی را ول کرده و بادبادک بازی می کند. کوبوآ (نویسنده «زن در شن زار») پزشک، عکاس و مخترعی بود که کله گنده ادبیات مدرن ژاپن و کاندیدای چند باره نوبل ادبیات شد ولی بلافاصله پس از مرگش جایزه را به یک ژاپنی دیگر (کنزابورواوئه) دادند که خودش در خطابه نوبل گفت در برابر آبه حتی همان فنچ هم نبوده است. ژوائو گیمارس روسا در برزیل، هان سو-یین در چین، یوسف ادریس در مصر، جیمزانه هنشا در نیجریه و خیل دیگری از برو بچ را هم می شود نام برد که عینهو طرح خدمت در مناطق محروم، در تمام سوراخ سنبه های دنیا با تمام زبان های زنده به دکتر/نویسندگی مشغول بوده اند.

ایرانی ها

سنت قصه نویسی اطبا در ایران به برزویه طبیب برمی گردد که «مقدم اطبای پارس» بوده و در مقدمه کلیله و دمنه آمده که عین تمام امروزی ها در انتخاب بین «وفور مال، لذت حال، ذکر سایر یا ثواب باقی» سرش گیج می رفته. اگر برزویه همان بزرگمهر وزیر باشد، ظاهراً هر چهار تا را با هم تصاحب کرده و به علاوه، یک تمشک به خاطر توصیه به سحر خیزی و یک گوی به خاطر اختراع «نرد» گرفته است (وگرنه بعدا در رمان های آبدوغی فارسی یا ترجمه های آب دوغی تر، این همه شخصیت چطور می توانستند «نرد عشق ببازند»؟)
ابن سینا در بسیاری از رسالات فلسفی خود برای شیر فهم کردن خواننده در پوستین قصه گویان خزیده و رسالات عرفانی اش مثل حی بن یقظان (زنده پسر بیدار؛ ما اگر پسر داشتیم می شد گیج پسر خواب) را هم در قالب داستان نوشته که بعدها مایه عبرت سایرین شده اند. او تنها کسی در تاریخ بوده که بر اثر «قولنج» مرده.
قاسم غنی از اولین اساتید پزشکی دانشگاه تهران و نویسنده، مصحح و مترجم انواع کتب-از تصحیحح دیوان حافظ به همراه محمد قزوینی و رباعیات خیام به همراه محمد علی فروغی گرفته تا ترجمه «بریان پزی ملکه سبا»ی آناتول فرانس و سیزده جلد خاطرات و یادداشت ها-بوده است. ظاهراً در آن زمان رسم روزگار چنین بوده که ادیبان خدمت سلطان کنند و به زور بازونان نخورند. غنی هم در همین راستا تمام عمر، وزیر و سفیر و سناریو بود و در 1331 از غصه وضع حکومت در ایران، در سان فرانسیسکو دق کرد. در دنیای امروز هم دکتر/نویسنده در ایران به وفور پیدا می شود. به دلیل ضیق جا، تارکان تحصیل طب مثل شهریار و سیروس طاهباز را کنار می گذاریم، ضمن تقدیر از پزشکان فیلمنامه نویس و منتقد سینما مثل ملک منصور اقصی، امید روحانی و محمد هادی کریمی، قضاوت درباره جوان ترها را به تاریخ واگذاری می کنیم.
و این سنت متأسفانه همچنان ادامه دارد.
منبع: داستان همشهری- شماره 2

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.