نویسنده:داود غفارزادگان
«به گمانم هر نویسنده ای ده فرمان خودش را برای نوشتن، خودش باید پیدا کند یا درست ترش ده فرمانش بر او نازل شود.مثل ده فرمانی که در طور سینا بر موسا نازل شد.اما این ده فرمان همان روز اول که ردای سنگین بشارت بر دوش کلیم الله افکنده شد بر وی فرود نیامد، چرا که باید استخوان هایش در این راه کاهیده می شد و تن سبک می کرد تا تاب آن سنگینی را می آورد...»
عادت این روزهای من است که هر چه می نویسم قلمبه سلمبه از آب در می آید.نمی شود کاریش کرد.از آستانه 50 سالگی رد شده ام.فرق میان ما آدم های شرقی با آدم های غربی هم همین جاست.نویسنده های غربی مثل بچه آدم می نشینند و از نکته هایی که در طول سال ها نوشتن به تجربه اندوخته ، چیزکی می نویسند که هم برای دنیای نویسنده تازه کار خوب باشد، هم برای آخرت روزنامه نگار کهنه کار.اما اینجای صحبت که با بشارت و این حرف ها شروع می شود یعنی سنگ بزرگ که علامت نزدن است.که بار فیلان بر مورچگان نتوان نهاد و از این افاضه ها.اما واقعیت اش همین طور است که می گویم.هر نویسنده ای ده فرمان نوشتن اش را خودش باید پیدا کند، آن هم در طول سال ها و همین طور کم کم که دارد می نویسد.چون هر کسی فردیت خودش را دارد و مثل اثر انگشت اش یکی ست.نویسنده اگر همین تک سرمایه اش را خرج الگو برداری از این و آن کند یا رفتارش برای خوشایند این محفل و آن دسته باشد آن وقت می شود طوطی.البته من تو نخ طوطی سانان هم که رفته ام دیده ام آنها هم مثل هم نیستند و هر طوطی ای با طوطی دیگر فرق می کند.و اگر به فرض، طوطی ها مثلا داستان می نوشتند داستان هایشان با هم فرق می کرد و هر طوطی ای مثل خودش می نوشت نه مثل طوطی های دیگر...
با تمام اینها نمی شود گفت ده فرمان هر نویسنده به درد عمه اش می خورد و دیگران از آن نمی توانند استفاده کنند.برای اینکه یک سری تجربه ها، تجربه های عملی و کاربردی است.مثلا وقتی همینگوی - به گمانم- می گوید داستانت را جایی قطع کن که فردا که دوباره نشستی پشت میز مثل ابله ها به سفیدی دیوار خیره نمانی؛ می داند چه می گوید .چون تا بیایی چند سطر از دیروز مانده را بنویسی، دوباره به کله خواهی افتاد توی جهان قصوی ات که زمین تا آسمان با جهانی که از هوایش تنفس می کنی، فرق دارد.
بعضی از این توصیه ها فوت کوزه گری است.نویسنده ها این جزئیات را، هم با نوشتن یاد می گیرند، هم با خواندن و هم با زانوی شاگردی زدن پیش استخوان خرد کرده ها.در واقع نویسندگی چیزی جز همین ریزه کاری ها نیست؛ درست مثل خود داستان که از ریزه های آفتابی درست می شود نه با تخته سنگ های کنار راه.اما به قول رؤسا یک سری پیش نیاز هست که لازمه شروع هر کاری است.این پیش نیازها مثل گرم کردن ورزش کارها قبل از ورود به میدان بازی است که هر چند در ظاهر مهم به نظر نمی رسد، اما در تعیین نتیجه بی تاثیر نیست.من از ده نکته کلی و بدیهی می خواهم بگویم.بعضی هاشان هم البته جزئی است اما از فرط آشکارگی دیده نمی شوند و به حساب نمی آیند.مثل مورد سه که از تخم مرغ دزدی به شتر دزدی می رسد.که نمونه هایش را در آثار بعضی از نویسنده می توان دید.اما ده فرمان:
[1]
عقد اخوت با سطل زباله بستن.خیلی ها از این راه نویسنده شده اند.چون می دانستند هیچ مرغی تخم طلا نمی کند.
[2]
موقع نوشتن هر چه را که یاد گرفتی بریز دور.مثل مولانا بگو مفتعلن مفتعلن کشت مرا.بزن به سیم آخر.جرات تجربه کردن داشته باش.هیچ ضرری نمی کنی.بهتر از آن است که یک قصه تکراری دیگر بنویسی.نترس.اگر داستانت را نفهمیدند، بیشتر تحویل ات خواهند گرفت.چون هیچ منتقدی دوست ندارد متهم به خنکی بشود.
[3]
دوپینگ نکن.به عبارتی موقع نوشتن چیزی نخوان.مبادا شیطان برود زیر جلدت کتاب های نویسنده های دلخواه ات را برداری که ببینی آنها خوب نوشته اند یا تو.بعضی ها این کار را می کنند.پس این همه وصف های تکراری و نوشتن از تکان دست و سر و غیره از کجا آمده است.از خیلی از کتاب ها این پوشال های داستانی را بتکانی چیزی ته اش نمی ماند.این چیزها را اگر می خواهی یاد بگیری برو از بچه ها یاد بگیر.بچه ها خلاقیت شان بی واسطه تر است.پدر و مادر و مدرسه ها خرابش می کنند.
[4]
تا راوی درست داستانت را پیدا نکرده ای کارت سروسامان نخواهد گرفت.راوی ات را که پیدا کردی یادت باشد فقط دهانی برای گفتن نیست و مثل هر آدم دیگری پنج حس دارد.در داستان های بد، آدم ها اغلب یک یا دو حس دارند و دنیا را مثل ناقص الخلقه ها می بینند.حالا حس ششم را هم به اینها علاوه کن.آناکار نینای تولستوی را از این زاویه بخوان.یا داستان های فاکنر را.متوجه می شوی چه می گویم.
[5]
صدای خودت را پیدا کن.واقعیت اش این را اگر اول می آورم نه فرمان دیگر از حیز انتفاع می افتاد.وقتی صدای خودت را پیدا کنی می شوی نویسنده شیش دونگ.به گمانم سخت ترین جای کار همین جاست.چون کمتر نویسنده ای موفق به پیدا کردن صدای خودش در میان هزاران صدا می شود.برای من کامو، فاکنز و کافکا نویسنده هایی هستند که صدای خودشان را پیدا کرده اند.نویسنده های به نام دیگری هستند که خیلی خوب نویسند اما به صدایشان که گوش می دهی مثل صدام حمام زنانه گنگ و دور و پر هیاهو به نظر می رسد.اینجا البته حساب تولستوی و داستایفسکی و ...جداست.اینها جنون الهی دارند.دست خودشان نیست.( تبصره:هر کتابی جوابی است به کتاب ما قبل خود.یعنی هر نوشته ای به فرض ده درصد به متن ما پیش خود اضافه می کند.نود درصد دیگرش تکرار حرف های کتاب های قبلی است.حالا تو هر قدر به متون ما قبل خودت بیشتر اضافه کنی صدایت واضح تر شنیده می شود تا آنجا که شیوه نوشتن ات...به فرض - می شود معیار تا یک شیر پاک خورده ای دیگری بیاید آن را بشکند که این چرخه مدام نو شود.)
[6]
هنرمندانه زندگی کن.منظورم این نیست که پشت مو ببند، فرت و فرت سیگار بکش و چشم خمار کن.هر کاری دوست داری بکن به خودت مربوط است، اما هنرمندانه زندگی کن.مثل یک مومن، آداب و سلوک نوشتن را رعایت کن.گلشیری اسم یک مجموعه داستانش را گذاشته است نماز خانه کوچک من .ذهن خوانی نمی کنم، اما وقتی از این آدم داستان می خوانم می بینم سلوک دارد و به شدت پابند آداب نوشتن است.از دولت آبادی هم که می خوانم همین حس را دارم.یا خانم دانشور و ساعدی.هر کسی آداب خودش را دارد.تو هم آداب خودت را پیدا کن.اینجا نباید مقلد بود.باید اجتهاد کنی خودت برای خودت.آداب و سلوک ها متفاوت اند اما در یک نقطه به هم می رسند.
[7]
بگویم برای خدا بنویس می شود دعوت به امر محال.راستش ما نویسنده جماعت اصلا این کاره نیستیم.چون نوشتن یک کار معترضانه است؛ از بالا به پایین، از پایین به بالا، اما حالا که برای خدا نوشتن سخت است.لااقل برای جشنواره ها ننویس.برای هیچ کس دیگر ننویس.برای خودت بنویس.این توصیه غیر حرفه ای را جدی بگیر.
[8]
اینکه فلاتی شب می نویسد بهمانی روز یا آن نویسنده با مداد می نویسد این یکی با ماشین تایپ.ربطی به من و تو ندارد.اینها مسائل شخصی است که به فیزیک بدن، امکانات، وقت و غیره بستگی دارد.تو هم شرایط و عادت های خاص خودت را پیدا خواهی کرد.دنبال این ادا اطوارها نباش.اما اگر مجبور شدی به خاطر نوشتن بجنگی، بجنگ.از گوشه دنج نوشتن ات چهار چنگولی دفاع کن.
[9]
این را باید در فرمان هفت می گفتم اما گذاشتم برای لحظه مبادای کم آوردن در نوشتن که خودش یک رکن رکین است در امر نویسندگی.و آن این است:نوشتن شفاست.سر کسی کنت نگذار.تو برای این می نویسی که خودت را شفا بدهی.به خیال من نوشتن یک نقیصه جسمی و روحی است.برای رهایی از این نقصان است که می نویسی.در حین نوشتن است که شفا پیدا می کنی.قلم را که زمین می گذاری انگار چیزی کم داری.ناچار باز می نویسی.تا دم مرگ می نویسی.و شفا پیدا می کنی و نمی کنی.تو پیامبری هستی بر خود مبعوث شده.نه مصلحی، نه خطیبی، نه اقتصاددان و سیاست مداری، نه توجیه گر گند کاری های این و آنی نه هیچ چیز دیگر؛ قصه گویی.از فرط تنهایی بلند بلند برای خودت قصه می گویی و گاه که سر بالا می آوری می بینی تنها تر از « تو» انی هم هستند که دورت جمع شده باشند.تو وصل کننده ای، نه فصل کننده.چون در جهان داستان بر نادان و گناهکار هم حقی است.چون قصه ابزار نفرت پراکنی و داوری نیست.این جوری بار جهان به تنهایی روی دوش ات نمی افتد.سبیل ات را از غضب نمی جوی با گیس ات را از درد نمی کنی.دوست داشتنی تر و تو دل بروتر هم می شوی.برای اینکه ساده و بی شیله پیله ای و برق جنون الهی از چشمانت تتق می زند.
[10]
و آخر:روزی سه بار دندان هایت را مسواک بزن.ورزش کن.خوب بپوش.مسافرت برو.کتاب بخوان، موسیقی گوش بده.فیلم ببین.تئاتر برو.یادداشت بردار.دنبال مخدرات نرو.زبان خارجی یاد بگیر و ...و ...و ...تا از این کوه یخی که تو باشی آن نه حصه زیر آب باشد و همین یک حصه بیرون.
منبع:نشریه خردنامه همشهری(کتاب)، شماره 74
عادت این روزهای من است که هر چه می نویسم قلمبه سلمبه از آب در می آید.نمی شود کاریش کرد.از آستانه 50 سالگی رد شده ام.فرق میان ما آدم های شرقی با آدم های غربی هم همین جاست.نویسنده های غربی مثل بچه آدم می نشینند و از نکته هایی که در طول سال ها نوشتن به تجربه اندوخته ، چیزکی می نویسند که هم برای دنیای نویسنده تازه کار خوب باشد، هم برای آخرت روزنامه نگار کهنه کار.اما اینجای صحبت که با بشارت و این حرف ها شروع می شود یعنی سنگ بزرگ که علامت نزدن است.که بار فیلان بر مورچگان نتوان نهاد و از این افاضه ها.اما واقعیت اش همین طور است که می گویم.هر نویسنده ای ده فرمان نوشتن اش را خودش باید پیدا کند، آن هم در طول سال ها و همین طور کم کم که دارد می نویسد.چون هر کسی فردیت خودش را دارد و مثل اثر انگشت اش یکی ست.نویسنده اگر همین تک سرمایه اش را خرج الگو برداری از این و آن کند یا رفتارش برای خوشایند این محفل و آن دسته باشد آن وقت می شود طوطی.البته من تو نخ طوطی سانان هم که رفته ام دیده ام آنها هم مثل هم نیستند و هر طوطی ای با طوطی دیگر فرق می کند.و اگر به فرض، طوطی ها مثلا داستان می نوشتند داستان هایشان با هم فرق می کرد و هر طوطی ای مثل خودش می نوشت نه مثل طوطی های دیگر...
با تمام اینها نمی شود گفت ده فرمان هر نویسنده به درد عمه اش می خورد و دیگران از آن نمی توانند استفاده کنند.برای اینکه یک سری تجربه ها، تجربه های عملی و کاربردی است.مثلا وقتی همینگوی - به گمانم- می گوید داستانت را جایی قطع کن که فردا که دوباره نشستی پشت میز مثل ابله ها به سفیدی دیوار خیره نمانی؛ می داند چه می گوید .چون تا بیایی چند سطر از دیروز مانده را بنویسی، دوباره به کله خواهی افتاد توی جهان قصوی ات که زمین تا آسمان با جهانی که از هوایش تنفس می کنی، فرق دارد.
بعضی از این توصیه ها فوت کوزه گری است.نویسنده ها این جزئیات را، هم با نوشتن یاد می گیرند، هم با خواندن و هم با زانوی شاگردی زدن پیش استخوان خرد کرده ها.در واقع نویسندگی چیزی جز همین ریزه کاری ها نیست؛ درست مثل خود داستان که از ریزه های آفتابی درست می شود نه با تخته سنگ های کنار راه.اما به قول رؤسا یک سری پیش نیاز هست که لازمه شروع هر کاری است.این پیش نیازها مثل گرم کردن ورزش کارها قبل از ورود به میدان بازی است که هر چند در ظاهر مهم به نظر نمی رسد، اما در تعیین نتیجه بی تاثیر نیست.من از ده نکته کلی و بدیهی می خواهم بگویم.بعضی هاشان هم البته جزئی است اما از فرط آشکارگی دیده نمی شوند و به حساب نمی آیند.مثل مورد سه که از تخم مرغ دزدی به شتر دزدی می رسد.که نمونه هایش را در آثار بعضی از نویسنده می توان دید.اما ده فرمان:
[1]
عقد اخوت با سطل زباله بستن.خیلی ها از این راه نویسنده شده اند.چون می دانستند هیچ مرغی تخم طلا نمی کند.
[2]
موقع نوشتن هر چه را که یاد گرفتی بریز دور.مثل مولانا بگو مفتعلن مفتعلن کشت مرا.بزن به سیم آخر.جرات تجربه کردن داشته باش.هیچ ضرری نمی کنی.بهتر از آن است که یک قصه تکراری دیگر بنویسی.نترس.اگر داستانت را نفهمیدند، بیشتر تحویل ات خواهند گرفت.چون هیچ منتقدی دوست ندارد متهم به خنکی بشود.
[3]
دوپینگ نکن.به عبارتی موقع نوشتن چیزی نخوان.مبادا شیطان برود زیر جلدت کتاب های نویسنده های دلخواه ات را برداری که ببینی آنها خوب نوشته اند یا تو.بعضی ها این کار را می کنند.پس این همه وصف های تکراری و نوشتن از تکان دست و سر و غیره از کجا آمده است.از خیلی از کتاب ها این پوشال های داستانی را بتکانی چیزی ته اش نمی ماند.این چیزها را اگر می خواهی یاد بگیری برو از بچه ها یاد بگیر.بچه ها خلاقیت شان بی واسطه تر است.پدر و مادر و مدرسه ها خرابش می کنند.
[4]
تا راوی درست داستانت را پیدا نکرده ای کارت سروسامان نخواهد گرفت.راوی ات را که پیدا کردی یادت باشد فقط دهانی برای گفتن نیست و مثل هر آدم دیگری پنج حس دارد.در داستان های بد، آدم ها اغلب یک یا دو حس دارند و دنیا را مثل ناقص الخلقه ها می بینند.حالا حس ششم را هم به اینها علاوه کن.آناکار نینای تولستوی را از این زاویه بخوان.یا داستان های فاکنر را.متوجه می شوی چه می گویم.
[5]
صدای خودت را پیدا کن.واقعیت اش این را اگر اول می آورم نه فرمان دیگر از حیز انتفاع می افتاد.وقتی صدای خودت را پیدا کنی می شوی نویسنده شیش دونگ.به گمانم سخت ترین جای کار همین جاست.چون کمتر نویسنده ای موفق به پیدا کردن صدای خودش در میان هزاران صدا می شود.برای من کامو، فاکنز و کافکا نویسنده هایی هستند که صدای خودشان را پیدا کرده اند.نویسنده های به نام دیگری هستند که خیلی خوب نویسند اما به صدایشان که گوش می دهی مثل صدام حمام زنانه گنگ و دور و پر هیاهو به نظر می رسد.اینجا البته حساب تولستوی و داستایفسکی و ...جداست.اینها جنون الهی دارند.دست خودشان نیست.( تبصره:هر کتابی جوابی است به کتاب ما قبل خود.یعنی هر نوشته ای به فرض ده درصد به متن ما پیش خود اضافه می کند.نود درصد دیگرش تکرار حرف های کتاب های قبلی است.حالا تو هر قدر به متون ما قبل خودت بیشتر اضافه کنی صدایت واضح تر شنیده می شود تا آنجا که شیوه نوشتن ات...به فرض - می شود معیار تا یک شیر پاک خورده ای دیگری بیاید آن را بشکند که این چرخه مدام نو شود.)
[6]
هنرمندانه زندگی کن.منظورم این نیست که پشت مو ببند، فرت و فرت سیگار بکش و چشم خمار کن.هر کاری دوست داری بکن به خودت مربوط است، اما هنرمندانه زندگی کن.مثل یک مومن، آداب و سلوک نوشتن را رعایت کن.گلشیری اسم یک مجموعه داستانش را گذاشته است نماز خانه کوچک من .ذهن خوانی نمی کنم، اما وقتی از این آدم داستان می خوانم می بینم سلوک دارد و به شدت پابند آداب نوشتن است.از دولت آبادی هم که می خوانم همین حس را دارم.یا خانم دانشور و ساعدی.هر کسی آداب خودش را دارد.تو هم آداب خودت را پیدا کن.اینجا نباید مقلد بود.باید اجتهاد کنی خودت برای خودت.آداب و سلوک ها متفاوت اند اما در یک نقطه به هم می رسند.
[7]
بگویم برای خدا بنویس می شود دعوت به امر محال.راستش ما نویسنده جماعت اصلا این کاره نیستیم.چون نوشتن یک کار معترضانه است؛ از بالا به پایین، از پایین به بالا، اما حالا که برای خدا نوشتن سخت است.لااقل برای جشنواره ها ننویس.برای هیچ کس دیگر ننویس.برای خودت بنویس.این توصیه غیر حرفه ای را جدی بگیر.
[8]
اینکه فلاتی شب می نویسد بهمانی روز یا آن نویسنده با مداد می نویسد این یکی با ماشین تایپ.ربطی به من و تو ندارد.اینها مسائل شخصی است که به فیزیک بدن، امکانات، وقت و غیره بستگی دارد.تو هم شرایط و عادت های خاص خودت را پیدا خواهی کرد.دنبال این ادا اطوارها نباش.اما اگر مجبور شدی به خاطر نوشتن بجنگی، بجنگ.از گوشه دنج نوشتن ات چهار چنگولی دفاع کن.
[9]
این را باید در فرمان هفت می گفتم اما گذاشتم برای لحظه مبادای کم آوردن در نوشتن که خودش یک رکن رکین است در امر نویسندگی.و آن این است:نوشتن شفاست.سر کسی کنت نگذار.تو برای این می نویسی که خودت را شفا بدهی.به خیال من نوشتن یک نقیصه جسمی و روحی است.برای رهایی از این نقصان است که می نویسی.در حین نوشتن است که شفا پیدا می کنی.قلم را که زمین می گذاری انگار چیزی کم داری.ناچار باز می نویسی.تا دم مرگ می نویسی.و شفا پیدا می کنی و نمی کنی.تو پیامبری هستی بر خود مبعوث شده.نه مصلحی، نه خطیبی، نه اقتصاددان و سیاست مداری، نه توجیه گر گند کاری های این و آنی نه هیچ چیز دیگر؛ قصه گویی.از فرط تنهایی بلند بلند برای خودت قصه می گویی و گاه که سر بالا می آوری می بینی تنها تر از « تو» انی هم هستند که دورت جمع شده باشند.تو وصل کننده ای، نه فصل کننده.چون در جهان داستان بر نادان و گناهکار هم حقی است.چون قصه ابزار نفرت پراکنی و داوری نیست.این جوری بار جهان به تنهایی روی دوش ات نمی افتد.سبیل ات را از غضب نمی جوی با گیس ات را از درد نمی کنی.دوست داشتنی تر و تو دل بروتر هم می شوی.برای اینکه ساده و بی شیله پیله ای و برق جنون الهی از چشمانت تتق می زند.
[10]
و آخر:روزی سه بار دندان هایت را مسواک بزن.ورزش کن.خوب بپوش.مسافرت برو.کتاب بخوان، موسیقی گوش بده.فیلم ببین.تئاتر برو.یادداشت بردار.دنبال مخدرات نرو.زبان خارجی یاد بگیر و ...و ...و ...تا از این کوه یخی که تو باشی آن نه حصه زیر آب باشد و همین یک حصه بیرون.
منبع:نشریه خردنامه همشهری(کتاب)، شماره 74