شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (3)

جا دارد که دنباله ی جریان پرماجرای شهید حجت کاشانی را از نوشته ی یار و همراه او علی اسلامی(پهلوی) بخوانیم که تا واپسین لحظه های زندگی با او بوده و از زندگی
شنبه، 1 مهر 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (3)
شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (3)





 

روایت علی اسلامی (پهلوی) از بهمن حجت کاشانی و انگیزه های قیام او

جا دارد که دنباله ی جریان پرماجرای شهید حجت کاشانی را از نوشته ی یار و همراه او علی اسلامی(پهلوی) بخوانیم که تا واپسین لحظه های زندگی با او بوده و از زندگی پرافتخار و شگفت انگیز او آگاهی و اطلاع گسترده ای دارد. این نوشته ی تاریخی از طریق خواهر شهید بهمن حجت کاشانی به دست ما رسیده است.
از علی اسلامی و همچنین خانم معصومه حجت کاشانی فرزند شهید بهمن حجت کاشانی که یکی از بازماندگان آن رخداد تاریخی هستند و یک چشم خود را نیز در این قیام از دست دادند و همچنین خواهر محترمه ی بهمن حجت کاشانی به خاطر اعتمادی که به فصلنامه نموده اند، سپاسگزاریم. قابل ذکر است که نوشته ی علی اسلامی بدون دخل و تصرف و فقط با مختصری ویرایش ادبی جهت گویایی مطلب منتشر می شود.
شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (3)

مقدمه

رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقده من لسانی یفقهو قولی.
نوشته ی حاضر حاوی خاطره ای است که از عقل تا به عشق آغاز یافته و به انجام می رسد. آری شروعش عقل است و پایانش عشق. آن عشق که آیینه ی بلند نور است و آن عقل که قضاوت های ظاهری اش در برابر عشق دوراندیش کور است. عقل گاهی از احساس حمایت می کند و چراغ هدایت نامید می شود و گاه در ستیغ دنیا گام می زند و در آغوش حرص و حسد و غرور آرمیده می شود. عقل تیره، همان حرص است که آدم را از بهشت به دنیای خراب آباد آورد. عقل تیره همان حسد است که حوا را با آدم مهربان کرد (البته با تبلور یافتن لعیای حوریه). عقل تیره همان غرور است که به لباس شیطان در حضور بواشیر ظاهر می گردد. اما عقل روشن آنست که شمع وجدان آدمی از او تلالو می یابد. عقل روشن همان نفس ملهمه و سپس مطمئنه است که آدمیزاده را تا مقام والای انسانی پیش می برد و حجاب اوهام را به تیغ همت می درد. در عقل، آدمی می رود تا به ظلمت می رسد و کوری خرد را در می یابد. ولی در عشق، آدمی می درخشد و مثل آفتاب به زمین و آسمان روشنی می بخشد.
انسان تا به شهادت نرسد مزه ی زندگی و حیات را در نمی یابد و روح رحمانی در او متجلی نمی گردد.
البته طریقه ی شهادت با مشیت حضرت حق تحقق می پذیرد. به حکمت خداوند مختلف می نماید و به مصلحتش دگرگون می شود. به عدلش صورت می گیرد و به فضلش مشعشع می گردد.
در حدیث قدسی (1) آمده است که هر که مرا طلب کند می یابد (مرا) و هر که مرا یافت دوستم می دارد و هر که دوستم داشت من دوستش دارم و من هر که را دوست بدارم عاشقم می شود و هر که مرا عاشق شد من عاشقش می گردم و هر که من عاشقش شدن به تیغ عشقم کشته می شود و هر که را کشتم خونبهایش می شوم (خونبهای او بر من است).
این یادداشت حکایت غصه هاست و داستان عشق مردان خداست.
این نوشته آیینه ی دیدار اوست
می رسد از او به گوش، آوای دوست
این سرود عشق را بس نغمه هاست
نغمه های آسمانی را نواست
نغمه ها در پرده ها عشق خداست
آتش این عشق نور کبریاست
شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (3)
این کتاب انگیزه ای از عشق اوست مستی عشاق ما از آن به سهولت قطره ای از خم او در جام ماست، مستی پیوسته مان زدن می رواست.
شمع ما را ساز و سوزی دیگر است
اشک آن پروانه را خاکستر است
آری این دفتر سرشار از سوز و سازهاست.
پرده ای در شور به زاد دارد که کفر و ایمان را در هم ریخته از «لا»، «الا» می آفریند، کفر را از لوح می زداید و ایمان را برمی گزیند.
مسلمانی را می ستاید تا به مقام انسانی رسد و انسانیت را به رأفت لاهوتی می آراید تا با گوش جان از صوامع ملکوتش آواز آید. در این وادی نفس «اماره» منکوب است و نفس «لوامه» محلول است و «ملهمه» در نواست و «مطمئنه» در آرامش است و «راضیه» در رضاست و «مرضیه» در خشنودی دل هاست و «قدسیه» محرم حریم کبریاست.
مشنو از نی، نی نوای بینواست
بشنو از دل، دل حریم کبریاست
نی بسوزد لیک خاکستر شود
دل که سوزد محرم دلبر شود
درباره ی عقل و عشق، اهل دل نکته ها پرداخته اند.
عقل تیره یعنی آن عقلی که انسان را به سوی لذات زود گذر دنیا راه می نماید و شهوات را در نظر دیده ی حریص، می آراید و حرص و حسد و غرور را که مایه ی بدبختی انسان است تقویت می کند.
اما عقل روشن آن تبلور موجودیت مقام انسانی، چراغ روشنی است که راه پر ابهام و ظلمانی حیات را از بیراهه های گمراهی و تباهی می نمایاند و صراط مستقیم را تعیین می فرماید. آن صراطی که خداوند کمالش خوانده و راه نجاتش دانسته است این مسیر سعادت را پیمودن و به عنایت خوشبختی رسیدن توفیق می خواهد و (توفیق رفیقی است، به هر کس ندهند پر طاووس به کرکس ندهند) مشمول فیض الهی شدن یعنی از بند این خاکدان جستن و از هوای نفس رستن و دیو غرور را شکستن و در دید غیر را بستن است و کسی که خدایش مورد عنایت قرار دهد و حق از وی خشنود شود به عشق کلی راه می یابد و به مسند عزت می نشیند و باید دانست که یکی از پایه های اساسی عشق کلی عقل روشن است و هادی انسان به مقام نفس مطمئنه می باشد.
آنان که چشم از ظواهر زیورگون این دنیا دوختند و فضائل و علم و تقوی اندوختند و شمعی شدند و خود سوختند و بزم غیر را برافروختند، گوی سعادت از میدان زندگی با چوگان ایمان راسخ بربودند و راهی به عالم باقی گشودند.
باری این خاطرات، افسانه ی پرفسونی است از داستان عشقی، دینی و اسلامی بهمن حجت کاشانی با کاترین عدل که هر دو از دوستان نزدیک من بودند.
از خوانندگان گران قدر استدعا دارم که هرگاه به نظرشان قصوری (که بسیار است) ملاحظه نمودند برای افزایش بصارت نگارنده، متذکر گردند که تا نویسنده را عیب نگیرند، نوشته اش اوج نگیرد و کمال نپذیرد.
این نامه ی مختصری است که از عرضه ی آن به بازار اربابان ادب شرمینم و آرزومندم که مرا به هنر خویش، بیش نگرند و خطاهایم را بنمایند و این همه کاهش را به تلألؤ فضایل خویش ببخشایند و در خاتمه، آرزوی تبلور، ادب و شرف و انسانیت را در نظر نویسندگان شیرین کار و فاضلان بیدار، از حق جل و علا مسئلت دارد.
شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (3)

آشنایی من با بهمن حجت کاشانی

زندان قصر دو قسمت چشمگیر داشت که یکی خاص نظامیان بود و قسمت دیگر مخصوص غیر نظامیان.
من به همراه دوستانم که عبارت بودند از:
کاترین عدل، بیژن، کامی، حسین و مینا پناهی در بخش دیگر زندان که همه نظامی بودند به دیدار خسرو جهانبانی می رویم.
خسرو در خدمت نظام، پایبند عشقی نامطلوب می شود ناگزیر سر از زندان در می آورد. این عشق نافرجام، عشق شهناز دختر شاه معدوم (2) بود، و چون بی اجازه ی نیروی ارتش و خودسرانه، اقدام به ازدواج می کند به زندان قصر گرفتار می آید.
هم سلولی خسرو جوانی است به نام بهمن که در نیروی هوایی خدمت می کرد. بهمن هم چون بدون اجازه ی آن سازمان ازدواج کرده بود به همین مناسبت در زندان قصر زندانی شد.
خسرو و بهمن هم سلول بودند و گاهی خسرو که جوانی دل به نشاط بود از حزن پیوسته ی بهمن دلتنگ می نمود اما در این غمخانه، دلش به دیدار دوستان در روزهای ملاقات خوش می شد. در این دیدارها بود که کاترین با بهمن آشنا می شود و زندگانی پرماجرایی برایشان به وجود می آید که برگی بر کتاب تراژدی عالم می افزاید.

شخصیت بهمن

بهمن جوانی است خوش قد و بالا با چهره ای مردانه و ریشی انبوه با ابروانی پیوسته، نسبتاً قوی. نگاه های عمیق و حزن آلود بهمن، با آن نفوذ به نامحرمانه ترین پرده های قلب کاترین رسوخ می کند و آتش عشق را در جان او که در حادثه ی زندگی به خاکستر می مانست، شعله ور می سازد.
نگاه های ممتد و مات کاترین در دل و جان بهمن غوغا می کند و چشمه ی چشم، خون دلش را به دامان جان می ریزد. بهمن به راستی به او عشق می ورزد. اما آتش این شوق را در زیر حجاب خاکستر عشقی فراموش شده، مخفی می کند.
بهمن دارای احساسی پاک و بی شائبه بود. در خانواده ای مسلمان به دنیا آمده، دیانت را جزو جوهر خویش می دانست.
زندگی را با کار آغاز کرده بود، خستی کشیده و رنج دیده بود. زندگی سخت را دوست می داشت و گذران بی جزر و مد را نمی پسندید. وقتی زندانی شد میله های سیاه زندان را به رنگ صورتی روشن مبدل ساخت تا دل محزون زندانیان، با دیدن این رنگ، شاد و کمی به نشاط آید. می گفت رنگ سفید برایش بی تفاوت است، رنگ سیاه را نشان خشم و خشونت و اندوه جانکاه می دانست. به رنگ آبی میل می ورزید و دیدار این رنگ به او آرامش می داد.
او جوانی با وقار بود. متانتش بیننده را جذب می کرد. آهسته و شیرین سخن می گفت و حق هر کلمه در بیانش ادا می شد. او یک مسلمان قوی دین با ایمان و انصاف بود. از ظالمان متنفر و در هر مرحله جانب مظلوم را می گرفت و از حق مظلوم دفاع می کرد.
دنبال شناخت اسلام بود و می گفت این دین کامل الهی را باید به حقیقت بشناسد و به آن عمل کند. می گفت بایست طبق قرآن کریم تا آنجا که ظرفیت وجود دارد، عمل کرد.

آغازها و انجام ها

کاترین یک بعد از ظهر گرم تابستان، به دیدن بهمن و خسرو می رود. در این فرصت بود که کاترین عشق خود را به بهمن آشکار می سازد. آرام به او می نگرد و به دامان دل می گزید درحالی که به بهمن می نگرد می گوید راستی هوا خیلی گرم است و آفتاب خلی بی شرمانه می تابد. مثل اینکه به گرمی عشق ما حسد می برد. بهمن این طنز عاشقانه را عارفانه پاسخ می گوید؛ که این کاری ندارد از خدا می خواهیم ابری بیاید و هوا را خنک کند. چند دقیقه بعد همه با تعجب شاهد پاره ابری می شوند که چهره ی عروس خورشید را به پرده ی سفید خود می پوشاند، چنانکه از شدت گرما می کاهد.
این مطلب کوچک انبساط می آفریند و رفقا را برای چند لحظه به نشاط می آورد.

یکی دو نکته از بهمن

او تعریف می نمود که در درون خود شیطان را لمس می کرده است. یک روز به شیطان ملموس خود می گوید برود و گم شود و او را رها کند و با تعجب حس می کند که شیطان عقب عقب می رود و دیگر به سراغ او نمی آید. مطلب دیگر این بود که یک روز مادرش او را به بازار می برد تا چیزی بخرند، خانه آشفته و ریخته و پاشیده بود و میهمان هم داشتند. اما یادش نبوده که میهمان دارند. مادر در حین خرید یک مرتبه یادش می آید که میهمان دارد. با عجله به خانه بر می گردند اما با تعجب می بیند که در خانه هیچ کس نیست و اتاق تمیز و منظم است و قرآن در آن میانه باز است و سوره ی مبارکه ی عنکبوت به نظر می آید.
شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (3)

خسرو جهانبانی

او از هفت سالگی در آمریکا بود. موقعی به ایرانی می آید که "هیپیسم" بازار گرمی داشت. خسرو به مذهب اتکایی نداشت ولی معتقد به بی نهایت بود و قدرت نفوذ بی نهایت را در بشر مسلم می دانست. من و دوستان دیگر خسرو مدتی هیپی وار می گذراندیم تا دست سرنوشت ما را به کدام سو می کشاند. خسرو برای خودش عرفانی داشت. به همین جهت برای دوستانش سرخطی بود. او از کتابی به نام "تااوتکین" (3) نوشته ی "لادشو" نیروی خلقی و اعتقادی می گرفت و سخت از این نوشته ی چینی پیروی می کرد.
این یاران مجتمع همراه با خسرو و من دور هم گرد آمدیم، می گردیدیم، تفریح می کردیم، حرف می زدیم، خوب زندگی می کردیم و شادکامی می ورزیدیم. از فلسفه ای برخوردار بودیم که ابراز خشنودی می کردیم.
اما از آنجا که روزگار در کام هیچ کس همیشه شهد را باقی نمی گذارد، سرانجام زهر ناکامی به جام می ریزد و فتنه ها بر می انگیزد تا خون ها بریزد.
پیوند اجتماع این دوستان یکدل دیری نمی پاید که گسیخته می گردد و کاخ نشاطشان فرو می ریزد.
با آمدن بهمن در جمع ما بساط به ظاهر انبساطی ما برچیده می شود. بهمن طومار عقایدمان را محترمانه در هم می پیچد و فلسفه ی هیپی وارمان را به تمسخر می گیرد.
ما نمی فهمیدیم او چه می گوید و چه می کند و با ما چرا به ستیز و طنز رفتار می کند. به همه ی ما بر خورد و ناراحت شدیم، اما به روی خود نیاوردیم.
بعد رفته رفته که بهمن دیوار برنامه ی کار و بار ما را فرو ریخت دیوار دیگری برای ما ساخت و افق ما را به کلی دگرگون نمود.
او مسلمانی غیر متعصب و به راستی جوانی دینی بود. آنچه با ما صحبت و همنشینی می کرد، سخن از لفظ اسلام به زبان نمی آورد، از اصولی در دین سخن می گفت و حقایقی را بازگو می کرد که بعدها فهمیدیم آنچه به تبیین آن می پرداخته، [طابق] النعل بالنعل اسلام بوده است. او بر ما جوان هایی که اصلاً بویی از اسلام و دیانت نبرده بودیم خیلی ماهرانه وارد شد و همگی را غیر ارادی به سوی افق باز انسانیت و اسلامیت پیش برد.
بهمن فلسفه ی زندگی ما را دگرگون نمود و آن اتصالی را که یاران با هم داشتند به انفصال کشانید و بر بنیان عقاید ما مهر تسخیر زد.
این گفت و شنودها با بهمن در زندان قصر گذشت. زیرا کمی بعد بهمن را از قصر به بابل در زندانی فلاکت بار انتقال دادند تا از دسترس کاترین دور بماند و نتواند با او به صحبت و راز و نیاز بنشیند.
این دستوری بود که عدل (4) پدر کاترین داده بود و عملی شد.
شهیدی که در غبار تاریخ گم شد (3)
کاترین که بهمن را گران به دست آورده بود، نمی خواست به ارزانی از دست بدهد. به واقع مشکل می نمود این عشقی که او را به اوج رویای رنگین می کشاند و سراپایش را در شعله ی درد می نشاند، از او بگیرند.
دستی را نمی شناخت که این دو را از هم جدا کند و میان دو جسم و یک روح فاصله ایجاد کند.
روح کاترین با روح بهمن خیلی نزاع کردند. نیروی این سیاره های نوری شکل، در گریزگاه های عشق خیلی گلاویز شدند. باید قبول کرد که سرانجام روی بهمن فائق آمد و محیط بر روح معشوقه شد و او را در چنگ آورد. کاترین دیگر در خود نبود.
با اینکه کاترین می دانست که دیگر بهمن در زندان قصر نیست، گه گاه به زیر پنجره ی زندان به آیین قدیم (به اصطلاح) می رفت و روح بهمن را حس می کرد. در آنجا به دیدارش شتافته، او را به سوی خویش می خواند. گویی کاترین صدای خوش آهنگ معشوق را می شنید. آری کاترین در آنجا از خود تهی شده بود. چه به نظرش می آمد؟ گاه قلبش فشرده می شد. به خوبی صدای او را در فضا با آن همه شور و نوا با گوش جان می شنید که می گفت: کاترین تو باید به بی نهایت بیندیشی، خدا را در زمین و زمان در مکان و لامکان ببینی، هرچه می خواهی از او بخواهی که او سمیع و بصیر است، علیم و خبیر، حی و سبحان، و [علی] کل شیء قدیر است. یکباره به خودش می آمد، می فهمید بهمن نیست. اما باز باور نمی کرد. پنجه های مردانه ی او را که بر خم میله های زندان حلقه شده بود، می دید. آن دست ها که روزی بر گرد سرش به نوازش خواهد نشست. آن دست ها که لحظه ها تار زلفش را به هم گره خواهد بست. آن دست ها که به گاه پیمان به هم خواهد پیوست، آن دست ها که عهد بسته را هرگز نخواهد شکست، آن دست ها را بر پنجره می دید. چون به خود می آمد و درمی یافت که یار رفته، امیدش رفته، اندوهش شکفته می شد.
زهر جانکاه فراق به تن و جانش نیش می زد. شاید کاترین نمی دانست که بهمن به زندان بابل رفته است. در هر حال برای او بعد مکان معنی نداشت. هر وقت می خواست به بال نغمه ی آن نگاه ها می نشست و به آشیان بهمن سفر می کرد. برای عاشق زمان و مکان معنی ندارد.
عاشق و معشوقه چون در یک تنند، تار و پود عشق با هم در تنند. باری کاترین در زندان تن با شعله ی عشق بهمن می سوخت و می ساخت. گویی این شعر وصف حال پریشان اوست.
شمع غم بودم که در شب های حرمان سوختم
بی تو در زندان تن آتش به دامان سوختم
سوختم در آتش غم اشک هم کاری نکرد
در میان آب و آتش هر دو یکسان سوختم
اما زندان بابل به بهمن خیلی سخت گذشت. در اینجا زندانیان در آستانه ی مرگ بودند و صدای دردآور این بینوایان اسیر و این زندانیان فقیر که نقل محفلشان دانه های زنجیر بود، بیش از هر چیز بهمن را زجر می داد. این بود که کمر همت بر میان بست و شروع کرد به دادستانی در این خارستان. خار درد هر اسیری را با سرانگشت مهر و محبت می چید. به واقع، مرهم رسان مرحمت زخم های خسته دلان بود. در بر هر بیمار اسیری می نشست و به درمان آن دلتنگ کمر همت می بست. شب ها کم می خوابید و تا دیرگاه بیدار می بود و مداوای مرضای درمانده ی زندان را به عهده می گرفت.
زندانیان از محبت های بی شائبه ی بهمن در تعجب بوده و دعایش می کردند. حتی آوازه ی مهر و صفای او به گوش رئیس زندان رسیده بود و از همکاریش صمیمانه سپاسگزاری می نمود، اسیران می گفتند او فرشته ی رحمت است که در ظلمت سرای عمرشان نزول اجلال کرده است.
او را محترم می شمردند و به او مهر می ورزیدند.
گاهی میان رئیس زندان و زندانیان و این فلاکت زدگان میانجی می شد و باعث می شد که متصدیان امور زندان با آنان به ملاطفت رفتار کنند.
محیط زندان با آنکه بزرگ بود ولی بی شباهت به دخمه های تاریک نبود. روزهای سنگین گذر چراغ های کم نور و زرد رنگی در گذرگاه مصائب، هدایت می نمودند. این نور زرد زجر دهنده با روشنی روزنه ی روز گلاویز می شد و از این میان آیینه ی قلب زندانیان به غبار غمی جانکاه مکرد می گردید. هر کس در گوشه ی غمی که فراموش عالمی بود، روزگار می گذاشت. نه دست نوازشگری که به نوازش شان کشاند و نه نگاه مهر یاری که به دامان آرامشان نشاند، همه تشنه ی محبت بودند. دیدگانشان منتظر و نگران دنبال آرزوی گمشده ای می گشتند که در عین نا امیدی امیدشان دهد. یا به رویای خلاص نویدشان دهد. بهمن که به زندان آمد به تن مرده جان آمد. بالای با صلابت او، چهره ی پر انبساط و نگاه نشاط آور آفرینش، اسیران را زنده کرد. این زندانی عاشق که به اسلام و انسانیت عشق می ورزید. در عین فرمانبرداری خدا، ناخدای کشتی محبت و صفا بود.
در همان اوان ورودش به زندان طیفی از مغناطیس مهربانی به وجود آورد که جملگی زندانیان از مهر و وفایش احساس غرور نمودند.
او با دل پرخون، لبش خندان بود. در موج این تبسم ها طوفان دریای درون را می نمود. چنانکه زندانیان به هم می گفتند: خدایا! چه بندگان مهربانی داری که انسان فرشته سیرتند و فرشته ی انسان صورت. اغلب اوقات، بهمن غرش جان روحی بود. روحی که در جهنم سختی ها می سوخت و جانی که همچون شمع مرده می افروخت.

پی نوشت ها :

1. من طلبنی وجدنی و من وجدنی... .
2. استفاده از واژه ی «شاه معدوم» نشان می دهد که این خاطرات بعد از انقلاب اسلامی نوشته شده است.
3. منظور کتاب «دائو دچینگ» نوشته ی «لائوتزه» یکی از دو حکیم مشهور چین در دوران باستان است.
4. پروفسور یحیی عدل، دبیر کل حزب مردم پس از استعفای امیر اسداله علم از دبیر کلی حزب و یکی از مهره های نظام شاهنشاهی در دوران پهلوی دوم.

منبع: نشریه 15خرداد، شماره ی 4

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط