نویسنده: مرتضی کربلایی لو
به نظرم بسط و پهن شدن یک چیز در زمان به لحاظ زیبایی شناختی برای خودش یک اصل است. یعنی اگر چیزی به جای این که در یک «آن» و ناگهانی محقق شود، در یک کشش زمانی محقق شود. همین «تحقق زمانمند» پدید آورنده زیبایی است و هر چه این زمان کشش بیشتری داشته باشد، آشکار شدن آن چیز برای ما دیرتر و به همان نسبت زیباتر است. ظاهرا اولین کسی که به ما کمک کرد تحقق کشش مند چیزی را بفهمیم ارسطو بود. او مفهومی ساخت به نام «قوه» (استعداد) و شگفت این که آن را «موجود» دانست. از ترکیب این دو مفهوم بسیار مهم، یعنی قوه و موجود، «موجود بالقوه» را ساخت و تبدیل موجود بالقوه به موجود بالفعل را «حرکت» خواند و مقدار آن را «زمان» نامید. بنابراین ما در درک کشش زمانی یک چیز، مدیون ارسطو هستیم. پیش از وی، دو فیلسوف پیشاسقراطی در مورد حرکت و زمان، دو موضع افراطی داشتند. پارمنید می گفت حرکت وجود ندارد، چون نیستی هرگز قابل تبدیل به هستی نیست و هراکلیتوس معتقد بود امر ثابتی در کار نیست و بنیاد جهان آتش است و بی قرار. ارسطو با «موجود بالقوه» در میانه این دو فیلسوف ایستاد. یک دانه سیب، سیب نیست، چون بالفعل سیب نیست اما چیزی کاملا بیگانه با سیب هم نیست. اگر آن را در شرایط مناسب بکاریم در آینده ای نه چندان دور به یک سیب خواهد انجامید. پس نمی توان با پارمنید هم نظر شد که یک «نه- سیب» (نیستی سیب) تبدیل شده به «سیب» (هستی سیب) و این محال است. بلکه به تبع ارسطو و با لحاظ این سازگاری میان دانه و سیب، آن را «سیب بالقوه» می نامیم. سیب بالقوه یعنی «نیستی - هستی سیب». مادر زبان فعلی خودمان عادت نداریم چیزها را براساس «قوه» هایی که در آن هاست بنامیم. والا می بایست هم بر سیب و هم بر دانه ی سیب اسم «سیب» اطلاق کنیم. البته گاه از این کارها می کنیم. مثلا به دانشجوی پزشکی می گوییم دکتر؛ این امیدوار کننده است. معلوم است که ما می توانیم با عنایت به حالت آینده ی چیزی یا کسی، آن یا او را همین اکنون به آن حالت بنامیم. اما این کار کاربرد مجازی است. ظاهرا در عرف زبان، کاربرد حقیقی یک مفهوم با عنایت به حالت بالفعل امور است. اگر ما دانه سیب را هم «سیب» بدانیم پس در واقع از آن ابتدا تا به میوه نشستن درخت، با یک موجود طرفیم. یک موجود است که از مرحله ی دانگی به مرحله ی میوه ی رسیده، رسیده است. به این می گویند «بسط سیب در زمان» و بنابر مدعای این نوشته، خود این زیباست.
سخن در رمان است. رمان مبتنی بر طرح، محل بسط زمانی یک چیز است. خود همین بسط در زمان زیباست و هرچه این بسط بیشتر باشد، یعنی صفحات رمان افزون تر شود، روایت موجود در رمان زیباتراست. بنابراین خیلی نباید اصرار بعضی ناشران بر قطور بودن رمان را بیراه دانست. برای نوشتن رمان مبسوط باید مثل ارسطو قوه تشخیص «موجودات بالقوه» را بالا برد. شروع رمان محل کاشتن همچو موجوداتی است. موجود بالقوه وقتی در آغاز رمان کاشته شد، خودش به حرکت می افتد و نویسنده را می نویساند. منتها هر چه این موجود بالقوه، این قوه ای که در خودش نهفته است، فشرده تر باشد مجال بسط بیشتر می دهد. اگر می بینیم «شیاطین» داستایفسکی نهصد صفحه است باید در فصل های آغازین رمان به دنبال «بالقوه» های فشرده تر گشت.
منبع:داستان همشهری شماره 6
سخن در رمان است. رمان مبتنی بر طرح، محل بسط زمانی یک چیز است. خود همین بسط در زمان زیباست و هرچه این بسط بیشتر باشد، یعنی صفحات رمان افزون تر شود، روایت موجود در رمان زیباتراست. بنابراین خیلی نباید اصرار بعضی ناشران بر قطور بودن رمان را بیراه دانست. برای نوشتن رمان مبسوط باید مثل ارسطو قوه تشخیص «موجودات بالقوه» را بالا برد. شروع رمان محل کاشتن همچو موجوداتی است. موجود بالقوه وقتی در آغاز رمان کاشته شد، خودش به حرکت می افتد و نویسنده را می نویساند. منتها هر چه این موجود بالقوه، این قوه ای که در خودش نهفته است، فشرده تر باشد مجال بسط بیشتر می دهد. اگر می بینیم «شیاطین» داستایفسکی نهصد صفحه است باید در فصل های آغازین رمان به دنبال «بالقوه» های فشرده تر گشت.
اغلب نویسندگان ناشی، میانه خوبی با «موجود بالقوه» ندارند و خود را پایبند این نمی دانند که آن را در فصول آغازین رمان بیاورند. برای همین از همان ابتدا دست خودشان را در بسط زمانی داستان می بندند. اغلب یک سری موجودات بالفعل در فصول رمان می چینند. بالطبع یک رشته زمانی این ها را به هم نمی پیوندد. همچون رمانی که از یک جذابیت زیبایی شناختی بزرگ محروم مانده است و خواننده حظ کافی از خواندن آن نمی برد.
رمانی مانند «دکتر ژیواگو» بخش عظیمی از جذابیتش را مرهون بسط وقایع و شخصیت ها در یک زمان طولانی است. رمانی که موجود بالقوه ندارد، مبتنی بر «طرح» (پلات) نیست تا اجزای آن به ترتیب در رشته ای از زمان پشت سر هم پدید آیند و زوال یابند. (در طرح با یک «سلسله» طرفیم. سلسله موقعیت ها یا کنش ها که به دنبال هم ولی در اثر زوال هم به وجود می آیند. یعنی هم یک سلسله است و هم مثل آتش بی قرارند. زبانه می کشند و فرو می خاموشند) بلکه مبتنی بر «نقشه» (دیزاین) است. آن را باید به سختی خواند تا در نهایت همه فصول و بخش ها به نحو هم زمان در یک نقشه جای خود را پیدا کنند. «به سختی خواند»، چرا که اجزایش مثل یخ سرد است و در «مکان» گسترده شده اند نه درزمان. بله، در بافت نقشه ی رمان، خودش می تواند لذت زیبایی شناختی - که البته بر عنصر تضاد بین اجزای نقشه مبتنی است - ایجاد کند. مانند وقتی غزل می خوانیم. اما آن لذت زیبایی شناختی ای که خواننده از بسط در زمان می برد، چیزدیگری است. مکان و زمان هردو «امتداد»ند اما فرقشان در این است که یکی امتداد دفعی است، یعنی تمام اجزای امتداد باهم و دفعتا موجودند ولی امتداد در دیگری تدریجی است و اجزایش با هم موجود نیستند. هر رمانی به این دو امتداد برای بسط داستان نیازمندا است اما تأکید بر مکان بودن داستان، خواند آن را به خواندن نقشه شبیه می کند و حس تعلیق و آن لذت زیبایی شناختی یاد شده را کم رنگ می کند. اگر با نگاه هراکلیتی بخواهیم به این بحث بپردازیم باید این طور بگوییم که فصل اول رمان لزوما باید برخوردار از هیزمی برای آتش باشد. آتش که در اجاق فصل اول خانه کرد، هرگز تکاپو نمی افتد. بی قرار است و دیگر نمی شود آن را برای لحظه ای ایستاند؛ همچو رمانی است که هم نویسنده را می نویساند و هم یقه ی خواننده را رها نمی کند.منبع:داستان همشهری شماره 6
/ج