نویسنده : نرجس شکوریانفرد
حضور رهبر معظم انقلاب در خانة شهیدان «کارکوبزاده»
شهید
زیاد شنیده بود که آقا در سفر به شهرهای مختلف و یا در خود تهران به خانوادههایی که چند شهید دادهاند، سر میزند، اما حالا آقای «رحیمیان»، نمایندة آقا روبهرویش نشسته بود. بهخاطر همین هم دلش میسوخت. از روزی که آقا آمده بودند قم، او همهاش منتظر آقا بود. شب به آرزوی دیدن آقا میخوابید و صبح از شوق رسیدن آقا بیدار میشد.
خودش را مادر خلیل میدانست که در هجده سالگی دیپلم درس و شهادتش را باهم گرفت. خودش را مادر جلیل شانزدهساله میدانست که یکسال بعد از خلیل پر کشید، او هردو را در شوشتر بهخاک سپرد. خودش را مادر محمدرضا میدانست که مجروح و اسیر شد و پس از هشت سال، جانباز برگشت. خودش را مادر منصور چهاردهساله میدانست که در اسارت از محمدرضا جدایش کردند و هنوز که هنوز است، در عراق مفقودالاثر است. خودش را مادر عبدالحمید میدانست که جانباز است. مادر رؤیا، نرگس و زهره میدانست که جانبازند. خودش را زن خداداد میدانست که سالها در جبهه بود و جانباز؛ خدادادی که یکسالی میشود که سکته کرده بود و بیحرکت روی تخت خوابیده بود. خودش را زن مسلمانی میدانست که در محاصرة آبادان ماند، مقاومت کرد، به جبههها رفت و مجروح و جانباز شد. مادر مهربانی که لباسهای شیمیایی رزمندگان را شست و اثراتش بر بدن خودش ماندگار شد. خودش را صاحب حق میدانست که حالا که آقا آمده قم، مولایش را ببیند، دورش بگردد و بگوید: جانم فدای رهبر! اما وقتی نمایندگان آقا آمدند، خجالت را کنار گذاشت و گفت: من با شما کاری ندارم. من میخواهم رهبر را ببینم.
همان روزها بود که مادر از این غصه مریض شد. قلبش درد گرفت، اثرات شیمیایی بر پوست بدنش ظاهر شد و اعصابش حسابی بههم ریخت. همسایهها که خیلیهایشان از خانوادههای شهدا هستند، به تکاپو افتادند. هرکس کاری کرد؛ یکی ختم صلوات گرفت، یکی ختم قرآن، یکی نامه نوشت به دفتر رهبری، یکی به آشنایی که با مسئولان رفتوآمد داشت، زنگ زد. یکی آمد، یک رفت و همه دلداری دادند؛ اما فایده نداشت که نداشت. پیرزن محبوب و مهربان محله، هر روز عصبانیتر و ناراحتتر میشد. یکی از همسایهها گفت: زنگ بزن دفتر آقا و قضیه را بگو...
صبح که شد، زنگ زد، آقایی گوشی را برداشت. مادر گفت: ببین آقا! من مادر سه شهیدم، زنگ زدم بگویم هرکس برنامة دیدارهای آقا را ترتیب داده و آقا را خانة ما نیاورده، خدا زجرش بدهد.
مرد اسم مادر را پرسید و تمام.
یکی از همسایهها خادم حرم حضرت معصومه(س) بود، آمد و اصرار کرد و مادر را راضی کرد، تا به حرم برود و از خانم بخواهد. وقتی به حرم رسیدند، ویلچری گرفت، مادر را کنار ضریح برد و گفت: حالا همة حرفهایت را به بیبی بگو!
مادر دست به ضریح گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد، ضریح را تار دید. شروع کرد به درددل کردن با بیبی. گفت: بیبی جان! خودت این عزیزت را بفرست خانهمان. تو را به خدا قسمت میدهم که آقا را بفرست پیش من...
و آمد خانه...
□
عصر بود که تلفن خانه شهیدان «کارکوبزاده» زنگ خورد. مردی پشت خط بود، گفت: برای تکمیل فرم دریافت یارانهها میآیند خانهشان، و قرار شد که شب بیایند. کاش یارانة همة ما اینقدر برکتدار میشد. کاش ما هم فرم دریافتیمان گم میشد و در خانة آقا پیدا میشد. کاش ما هم مثل مادر شهیدان «کارکوبزاده» تمام هست و نیستمان را برای خدا ناقص و گم کرده بودیم و ...
و شب بود که آقا آمد. اهل خانه بیخبر از همهجا داشتند زندگی میکردند که دیدند این همه خبرنگار و محافظ و بروبیا. تازه فهمیدند، یارانه بهانه است و تمام حال و روزشان بههم ریخت. نمیدانستند خانه را آماده کنند یا دلشان را آرام کنند که مثل طبل به قفسة سینه میکوبید. به دنبال کلمات میگشتند و حرفهایی را که کنج دلشان تلنبار شده بود با خود مرور میکردند.
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
مادر اول دوید توی راهرویی که با حضور محافظها تنگتر شده بود. دوباره برگشت توی اتاق؛ همان اتاقی که شوهرش در آن بیحرکت روی تخت خوابیده بود. آقا که وارد اتاق شدند، مادر با قد نهچندان راستش، آمد جلو و با صدای لرزان و بلند گفت: «اللهم صل علی محمد و آل محمد» که یعنی همة عالم هستی مدیون محمد و آل محمد(ص)ند، که یعنی خیرها، زیباییها، روشناییها، حرکتها، عشقها و شورها از وجود محمد و آل محمد(ص) است.چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
چرخید دور آقا. گفت: آقا! بگذار دورت بگردم.
و شد پروانة شمع وجود آقا و چرخید و چرخید که یعنی الهی برایت بمیرم! الهی پدر و مادرم، بچههایم، زندگی و خودم فدایت شویم! الهی درد و بلایت از جانت بیرون برود و بر تن من پیرزن بنشیند و...
دست و عبای آقا را بوسید. گفت، چرخید، بوسید و بویید. اشک همه را درآورد. نگاه آقا به تخت افتاد؛ به مردی که پهلوانی بود برای خودش و حالا یکسالی میشد که سکوت کرده و ساکن، روی تخت افتاده بود، با حلقی سوراخ و دستگاهی که نفس میکشید، با پهلویی سوراخ و شلنگی که با آن، غذا را به معدهاش میفرستادند، با بدنی که دیگر هیچ گوشتی نداشت و تنها و تنها استخوان بود، با چشمانی روشن که حرکت آنها تنها علامت پاسخ به سؤالات و محبتها بود. آقا پرسیدند: ایشان بههوشند؟
مادر جواب داد: فقط درک میکند آقا! هیچ حرکتی ندارد.
وقتی آقا دست بر سر پهلوان «خداداد کارکوبزاده» کشیدند، چشمان مرد، آرام تکان خورد. آقا بامحبت و با صدای نسبتاً بلندی چندبار به او سلام کردند. نگاه مهربان و عمیقشان و نوازش دستانشان پهلوان را هم تکان داد و اشک، آرام از گوشة چشمانش سرازیر شد، که یعنی من حالا هیچ کاری نمیتوانم برای شما انجام دهم، اما همة قدرتم، محبتم و عشقم، اشکم است که با آن غبار قدمهایتان را میشویم.
آقا آرام و شمرده فرمودند: خدا انشاءالله شما را حفظ کند، شما را نگه دارد، اجرتان بدهد، شهدای شما را با پیغمبر محشور کند.
مادر طاقت نیاورد، به ذهنش رسید که حاجی حالا وقت خوابیدن نیست، باید مقابل سفیر امام زمان(عج) بلند شوی، ادب کنی و بیاختیار و گفت: حاجی، پاشو! آقا آمده.
شاید در این یکسال هیچوقت از حاجی این درخواست را نکرده بود تا پهلوانش احساس نکند درمانده است، اما حالا... و حاجی تنها چشمانش تکان خورد و قطرهای اشک از چشمانش سرازیر شد.
صندلی آقا را گذاشتند مقابل تخت. مادر یک صندلی پلاستیکی گذاشت کنار صندلی آقا، نشست و گفت: به خانة شهدا خوش آمدید.
مادر شهید دیگری که همیشه بهشان سر میزد، آن شب هم مهمانشان بود. او هم تا آقا را دید، به گریه افتاد. نفسنفس میزد و با صدا گریه میکرد. به زحمت گفت: حاج آقا! پسرم قطع نخاع بود. چهار سال پرستاریاش را کردم، تا اینکه شهید شد.
و گریه امانش نداد. همه گریه میکردند.
مادر شهیدان کارکوبزاده گفت: آقا! آنقدر غم خوردم، غصه خوردم، به خدا حالم خیلی بد شده بود.
آقا بامحبت پرسیدند: چرا؟
مادر گفت: دیروز صبح به دفترتان زنگ زدم، گفتم، خدا مسئول این برنامه، که من را از دیدن آقا محروم کرده، زجرش بدهد.
و همه خندیدند، آقا هم، و پرسیدند: چرا؟ مگر چه شده بود؟
مادر همانطور که دستش را تکان میداد، گفت: گفتم، برای اینکه حق من این نبود. من با این وضعیتی که دارم، نمیتوانم بیایم دیدار آقا و از وقتی که آقا آمده، من ندیدمشان. دو، سه روز پیش که نمایندة شما آمد، من دیگر مریض شدم و این همسایهها بودند که پی کار را گرفتند. برای شما هم نوشتهام.
مادر برای آقا نامه نوشته بود، دو بیت شعر هم گفته بود.
آرزو داشتم به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یکسال است که شویم همنشین تختخواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی
آقا فرمودند: نامه را دیدم و شعری را هم که نوشته بودید، خواندم. این را به شما بگویم که امشب بنا نبود قم بمانم، فقط بهخاطر شما ماندم. البته خانة دو شهید دیگر هم رفتیم، اما من بهخاطر شما ماندم، برای اینکه بتوانم شما را ببینم.
مادر قصة حرم رفتنش را هم گفت و آقا فرمودند: همانها فرستادند.
بعد آقا از احوال پسرها پرسیدند. مادر هم قصة پسران شهید و جانبازش را گفت؛ از خلیل، از عبدالجلیل، از اسارت حمید و منصور و اینکه حمید چهار بار مجروح شد، قسمت شد که نمیرد. بردندش بیمارستان و درمانش کردند و منصور از سال 65 در اسارت ناپدید شد و دیگر کسی از او خبری نیاورد که نیاورد.
آقا دعا کردند: خداوند انشاءالله که دل شما را شاد کند، چشم شما را با خبرهای خوب، با حوادث خوب، با اجر بزرگ روشن کند.
پیرزن همسایه از بس که گریه کرده بود، به نفسنفس افتاده بود. مادر کارکوبزادهها رو کرد به او و گفت: حالا نمیر، تا آقا را ببینی.
صدای خنده فضا را پُر کرد.
مادر،زن نکتهسنج و بذلهگویی است. خیلی از حرفها را هم رک میزد؛ مثل جملهای از شهید «مطهری» که روی در ورودی اتاقشان زدهاند که «اگر بیحجابی و عریانبودن تمدن است، پس حیوانات از همه متمدنترند.» مثل عکسهای شهدای شیمیایی که در ورودی خانه به دیوار زدهاند؛ مثل پرچم بزرگ ایران که بالای سردر خانه، همیشه نصب است؛ مثل...
مادر رو کرد به آقا و گفت: الحمدلله ما همیشه دلمان قرص است که میتوانیم دعا کنیم. خدا که زبانمان را نگرفته. اگر کسی بد کار میکند، میگویم، خدایا کار بهتری گیرش بیاید و از محلة ما برود. اگر هم کمکاری میکند، از خدا میخواهیم که کار بهتری بهش بدهد، تا از این کارش دل بکند و برود.
مادر مشغول صحبت بود که حمید و خانوادهاش رسیدند. نمیدانستند که قرار بوده آقا بیاید. وارد اتاق که شدند، آقا را که دیدند، اختیار و عقلشان یکجا مات ماند، اشک از چشمانشان سرازیر شد و مقابل آقا زانو زدند.
تا آنها کمی به خود بیایند، مادر ادامه داد: کسی که خوب کار میکند، میگویم خدا کند بماند؛ مثل حاجآقا «احمدینژاد». انشاءالله که این مدتی که مانده، آنقدر طولانی شود، تا همة کارهایی که لازم است را انجام دهد.
و آقا دعا کردند: خدا انشاءالله این دعاهای شما را مستجاب کند، دل شماها را شاد کند. ما را هم از فیوضات و برکات این خانوادة نورانی شما بهرهمند کند. خُب! حاج خانم، حاضرینی که هستند را معرفی کنید، تا ما هم آشنا شویم.
رؤیا، دختر آخر خانواده که جانباز هم هست، همه را معرفی کرد. آقا پرسیدند: شما دختر خانواده هستید؟
رؤیا سری تکان داد و گفت: بله!
مادر گفت: اما این توی جنگ، موج انفجار گرفتش، اعصابش به هم ریخت. گفتند، درمانش این است که منطقه را نبیند. الآن چهل سالش است، عصای دست من و پدرش است.
وقتی رؤیا را از منطقه بیرون آورده بودند، نه میتوانسته صحبت کند و نه چشمانش را باز میکرده است.
آقا احوال پیرزن که حالا کمی آرامتر شده بود را هم پرسیدند و او خاطرة دیدار فرزندش با امام را تعریف کرد.
قرآنی آوردند تا آقا اول آن را بنویسند و هدیه بدهند. آقا از مادر، احوال خانوادهاش را پرسیدند و مادر گفت که آنها در شوشتر زندگی میکنند، برادرش جانباز است و پسر برادرش هم شهید شده است؛ خمپارهای کنارش خورده و بدنش تکهتکه شده است.
و ادامه میدهد: اما خدا را شکر که شما هستید. خوبها هستند. خدا خوبها را زیاد کند، بدها را هم خوب کند. اگر نمیخواهند خوب بشوند هم، نیستشان کند که یک خورده مملکت خلوت بشود.
صدای خنده بلند شد.
رؤیا گفت: آقا! مادرم، بنده خدا خودش هم جانباز شیمیایی است. حتی یکبار هم تو قضیة مکه مجروح شده است، اما متأسفانه اینها هیچ کدامشان پرونده ندارند. وقتی به مسئولین میگوییم، میگویند، افتخار کنید مادر شهیدید، حتماً میخواهید حقوق جانبازی بگیرید.
حرفهای رؤیا که تمام شد، حال آقا عوض شد، صورتشان برافروخته شد. کمی به سکوت گذشت، سپس ایشان فرمودند: هرکس که این حرف را زده، آدم بیادبی بوده، اما الآن الحمدلله، رئیس بنیاد شهید، یک مرد مؤمن و عاشق خانوادههای شهداست.
بعد به آقای «زریبافان» اشاره کردند و ادامه دادند: این آقا که اینجا نشسته.
صورت آقای زریبافان سرخ شد.
پیرزن گفت: ببخشید آقا! رئیس بنیادی که تازه آمده و میگویند خودش هم جانباز است، به من هم بدقولی کرده است.
آقا با لبخندی به آقای زریبافان اشاره کردند.
- ایشان هستند.
کسی گفت: نه، آقا! منظورشان مسئول...
پیرزن پی حرفش را گرفت: یکسال است به من قول داده که با هواپیما و یک همراه مرا به مشهد بفرستد، اما حالا میگوید، نمیشود، با قطار بروید. من پایم درد میکند، مرد هم که ندارم، چه جوری بروم؟ نمیتوانم.
آقا به آقای زریبافان فرمودند: بگویید، بدقولی نکنند.
همان موقع، یک دختر سه، چهارساله وارد اتاق شد و یک راست رفت تا پیش آقا بنشیند. دختر یکی از همسایهها بود که تازه یک هفته میشود که ساکن محله شده بودند. آقا را دیده بود که وارد خانه شده است، او هم سرش را پایین انداخته و آمده بود تو. رزق و روزی است دیگر؛ روزیای که گاه از آسمان میبارد و مثل برف روی سر کودک همسایه مینشیند؛ و الا آن چند روز که آقا قم بودند، بچههای کوچک زیادی بودند که با مادر و پدرشان پشت در بیت، به محافظها التماس میکردند که فقط به اندازة دستبوسی پیش آقا بروند و نرفتند. هرچند که خیلیها هم رفتند و محافظی میگفت: از داخل گفتهاند اینقدر بچهها را نیاور، اینجا شده مهد کودک.
آقا اسم دخترک را پرسیدند و او گفت: حدیثه.
مادر گفت: آقا! اجازه میدهید یک گلهای هم بکنم؟
آقا بامحبت جواب دادند و مادر گفت: آقا! این محله، وسیلة نقلیه ندارد. اندازة یک کارتن هم نامه و پیغام دادیم؛ هم به استانداری، هم به فرمانداری و هم به اتوبوسرانی و هرجا که شما فکرش را بکنید؛ اما میگویند چون مسافر ندارید، ایستگاه نمیزنند. ماشین نمیآید اینجا. استاندار قبلی آمد اینجا. گفتم، اگر وسیلة نقلیه نیاید، شکایتتان را به حضرت معصومه(س) میکنم. حضرت هم اینقدر مظلوم است که هیچ کاریشان نکرد.
همه خندیدند. آقا فرمودند: چرا! همین که از قم برش داشتند و بردنش، خیلی است.
کسی گفت: من شنیدم، حتماً عمل میکنم.
آقا فرمودند: ایشان استاندار جدید هستند.
یکی به استاندار گفت: بنویس و عمل کن، قبل از اینکه از قم بیرون بیندازنت.
آقا یک جلد قرآن و یک سکه به هردو مادر شهید، حمید و رؤیا و نوهها دادند. موقع دادن به عروس خانواده فرمودند: نمیشود که به عروس خانواده هدیه ندهیم.
وقتی هدیهها را دادند، فرمودند: اگر اجازه بدهید، ما مرخص بشویم. شما هم ما را دعا کنید، ما به دعای شما احتیاج داریم.
مادر، جواب آقا را دادند. آقا بلند شدند و باز کنار تخت رفتند. خم شدند و صورت پهلوان خوابیده را بوسیدند. پسر حمید جلو آمد. لباس بسیجی پوشیده بود و هنوز گریه میکرد. چفیة آقا را خواست، آقا هم چفیه را به او دادند.
آقا میخواستند بروند. همه گریه کردند. گریة خانوادهای که دقایقی میزبان ولی خدا و سفیر مولا بودند، عجیب نبود؛ اشکی که بوی شوق داشت و صدای فراق.
مادر دوباره گرد وجود آقا میچرخید. دوباره همة زندگیاش را همانجا فدا کرد.
«جانم فدای رهبر!»منبع: ماهنامه امتداد شماره 60