نویسنده : محمد احمدیان
به یاد «رحیم یخچالی»
نقطه رهایی
صدای رحیم هم از آن طرف بیسیم میآمد: «حاجی جان! بچهها محکم ایستادند. شکر خدا، همه چیز هست. عراقیها هم دارند فرار میکنند و...»
از سنگر خارج شدم. از بس عراقیها منور زده بودند، شب مثل روز روشن بود. هرکس مشغول کاری بود؛ امدادگرها و برانکاردچیهای تعاون از همه پرکارتر بودند، اما از آنها پرکارتر، توپخانه و خمپارهاندازهای عراقی بودند که امان همه را بریده بودند. فکر کنم بچههای لشکر «19 فجر» شیراز هم از محور ما جلو آمده بودند و همین امر باعث شده بود که ترافیک نیرو در خط زیاد شود، هر گلوله که به زمین میخورد، صدای فریادی بلند میشد.
برگشتم داخل سنگر، اما دیدم لحن حاجی تغییر کرده، انگار اتفاق جدیدی افتاده است.
ـ رحیم! خوب دقت کن شاید بچههای خودمان باشند، بچههای «سلیمانی» مفهوم است؟!»
ـ نه حسین! دارند ما را از پشت میزنند.
ـ رحیم! علامت بدهید، بلند یا زهرا(س) بگویید، بگویید همة بچهها با هم یازهرا(س) بگویند.
ـ حسین! شرایط جوری است که نمیشود.
ـ چرا رحیم؟!
ـ نمیتوانم پشت دستگاه بگویم، دیدنی است.
حسین بلافاصله به من نگاه کرد، خشکم زد.
ـ بلند شو و برو پیش رحیم، ببین چه خبر است؛ دقیق و کامل. زود هم برگرد، منتظرم.
ـ حسین! نمیشود تکان بخوری، چهطور بروم؟
ـ وقتی میگویم بچه به جبهه نیاورید، برای همین میگویم.
به رگ غیرتم برخورد. بلند شدم؛ در حالیکه مثل روز روشن بود که چند قدم از خاکریز دور نشده، زحمت امدادگرها و برانکاردچیها را زیاد میکنم.
اسلحهام را برداشتم و با «منصور بیدرام» حسابی خداحافظی کردم و رفتم. همراه من یک پیامپی مهمات هم از خط راه افتاد تا برای بچهها مهمات ببرد، ولی که همان اول کار، با گلولة مستقیم تانک عراقیها، به آتش کشیده شد.
نزدیک به یک کیلومتر را دویدم. گلوله از زمین و زمان میبارید. نصف عمر شدم تا رسیدم به رحیم. تانکهای عراقی از سه طرف به رحیم نزدیک شده بودند؛ آنقدر که صدای شنیهایشان تانک، مانع رسیدن صدای بیسیم به گوش رحیم میشد. توپخانة عراقیها هم یک لحظه قطع نمیشد.
رحیم کنار چهارراه، پشت یک تپة خاک، دراز کشیده بود و برای همین راحت میشد پیدایش کرد. انگار کنار پل خواجوی اصفهان دراز کشیده باشد. تا مرا دید، با لبخند بسیار زیبایی تحویلم گرفت.
گفتم: «رحیم جان! سریع هرچی گفتنی است، بگو، میخواهم برگردم پیش حسین. »
گفت: «کجا محمد جان؟! خود حسین هم حالا میآید اینجا. »
پرسیدم: «مگر چه شده؟»
گفت: «هیچی! در بهشت خدا امشب اینجا باز شده، بیحساب و کتاب همه دارند وارد میشوند. »
و اشکهایش سرازیر شد.
متوجه شدیم در محاصرة عراقیها گیر افتادهایم، قرار شد من به اتفاق شهید «صرامی»، با دو قبضه آرپیجی 7 به یک جناح از دشمن بزنیم و یک راه کوچک برای خارج شدن از حلقة محاصرة عراقیها پیدا کنیم. خمیده و سینهخیز تا چند متری تانک عراقیها که نورافکنش را روشن کرده بودند، جلو رفتیم. اولین گلوله را من شلیک کردم. چون مسافت خیلی کم بود، گلوله با برخورد به شنی تانک، مسیرش عوض شد؛ اما منفجر نشد. بلافاصله شهید صرامی بلند شد و پیش از شلیک گلوله، روی خاک افتاد.
خودم را به «رحیم» رساندم. رحیم با حسرت فقط گفت: «صرامی هم رفت. »
رحیم داشت وضعیت را برای «حسین» توضیح میداد که دیدم یک ستون نیرو دارد به ما نزدیک میشود. از خوشحالی پر درآوردم و به رحیم گفتم: «رحیم جان! به حسین بگو، بچههای «ثارالله(ع)» رسیدند. »
منتظر ماندم تا خوب به ما نزدیک شوند. به بیستسی متری ما رسیدند و صدایشان در آن حجم آتش به راحتی قابل تشخیص بود. شوکه شدم. داشتم از ترس میمردم. فریاد کشیدم: «رحیم! اینها عراقی هستند، عراقی!»
و با اسلحة کلاش به سمتشان شلیک کردم. چند نفر از نیروهای ما که زنده مانده بودند، شروع کردند به تیراندازی. یکباره، جهنمی از آتش به سمت ما باریدن گرفت. وحشتناک بود، زمین و آسمان قرمز شده بود. بچهها خودشان را به رحیم رساندند.
حدود پانزده نفر کنار هم روی زمین دراز کشیده بودیم. رحیم با آرامش با بیسیم مشغول صحبت با حسین بود. رحیم صدایم کرد و گفت: «محمد! باید بزنیم به دل این ستون و به عقب برگردیم. به بچهها بگو، تا گفتم، با هم بلند شوند و اللهاکبر بگویند و به ستون عراقیها بزنند. »
رحیم با صدای بلندی یا علی(ع) گفت و ما هم بلند شدیم. لحظاتی بعد رحیم را دیدم روی سینه افتاده و از پایش خون جاری است. نتوانستیم او را از آن شرایط خارج کنیم.
داشتم از پشت خاکریز رحیم را میدیدم، دیگر حرکت نمیکرد. رحیم از همان دری که به تعبیر خودش بیحساب و کتاب، به بهشت خدا باز شده بود، به آسمان پر کشیده بود.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 60