نویسنده : محمدجواد قدسی
دفترچه یادداشت
ما نشستهایم و تماشا میکنیم؛ توپها شلیک میشوند. هواپیماها، تانکها، مردم شهر و سربازها شلیک میکنند. میبینیم که چند نفر زخمی میشوند و روی زمین میافتند. بر روی هواپیماها و تانکها آرم منافقان سازمان «مجاهدین آزادیبخش خلق» دیده میشود. از مرز گذشتهاند، و باریکة جاده را گرفتهاند و به سمت تهران در حرکتند.ما نشستهایم و تماشا میکنیم؛ بیشترمان تخمة آفتابگردان میشکنیم. دربین صدای رگبار، مسلسل، تیر و تفنگ، صدای تِکتِک تخمه شکستنمان شنیده میشود. بعضیها همان موقع که کشتهها و زخمیها روی زمین میافتند، پا روی پا میاندازند و آرامآرام به خواب میروند. همه تکیه دادهایم و به چمنزارهای مسیر، خانههای چند طبقه و راههای آسفالته نگاه میکنیم؛ جداً همه چیز روبهراه است.
- همین روبهراه دیدن شرایط و مساعد تشخیص دادن شرایط، نسخة اصلی برای شکرگزاری است؛ اما چه کسی این را میبیند؟ اکثراً گرسنگیشان، طمع و حقخواهیهای زمینیشان عذابشان میدهد، روحشان را ضجه میدهد.
اینها نظرات یکی از پیشکسوتان جهاد، جانباز عزیزی به نام «احمد مهدوی» است.
خون چند جسد روی زمین، سرخ میزند، هنوز تازه و لخته است. چندین تانک و ماشین، آتش گرفتهاند و دود میکنند. مردم و سربازها بر سر و کول هم پریدهاند و فریاد خوشحالی سر دادهاند.
نمیدانم وقتی همه چیز مساعد است، به چه بهانهای میشود مردم را اینطور همدل و شاد دور هم جمع کرد؟ در همین فکرم که یک مرتبه از ته اتوبوس، پنج، شش تا از هنرمندان یکصدا فریاد میزنند: بسکتبال! بسکتبال! ...
یکی به راننده میگوید: میشود بزنیم کانال سه؟
راننده نیمنگاهی به آینة بالای سرش میاندازد و با صدای کلفت میگوید: کنترل تلویزیون نیست؛ نمیشود تنظیمش کرد.
صدای اعتراض و همهمه بلند میشود. یک گروه، خواهان تماشای ادامة فیلم مستند جنگ ایران و عراق در عملیات مرصادند و گروهی تمایل به تماشای مسابقه ایران و چین دارند. بالاخره راننده، تلویزیون را خاموش میکند. آقای «مخلصی»، از کسانی که تماشای صحنههای جنگ را به بسکتبال ترجیح میدهد، ناراحت میشود. به «حسینی» که کنار دستش نشسته است، آهسته یک چیزی میگوید؛ من فقط این را میشنوم که «ما تثبیت کردیم؛ حالا نوبت جوانهای امروز است که حفظش کنند. البته این سختتر است.»
بعد از سکوت، هر دو گروه راضی شدند از تلویزیون تصویر دلاوریهای رزمندگان و نیروهای مردمی ایران اسلامی نمایش داده شود و از رادیو، صدای مسابقه پخش شود.
- کوارتر دوم؛ آفرین به «امینی»! توپشو بلوکه میکنه... همچنان نتیجه 36 به 20. آفرین به «حامد حدادی»! اصلاً اجازه نمیده بازیکن چینی گل بزنه. آفرین به «تاجیک»! حالا «مهدی کامرانی» دیریپل میکنه، حالا پاس میده و بالاخره پرتاب حدادی به ثمر میرسه و امتیاز برای ایران...
تصاویر پیروزی و شادی مردم منطقه بسیار جالب است. تعدادی زن هم در میان اجساد منافقان، و اسرایشان دیده میشوند.
هفت، هشت نفر عقب اتوبوس دست میزنند و یکپارچه میگویند: حدادی! حدادی!...
از مخلصی می شنوم که دارد بیاعتنا به رادیو میگوید: اما نمیدانم چرا جوانها سعی نمیکنند در این شرایط عالی بهوجود آمده، که همه چیز به اختیار و دست خودمان است، از تمام ظرفیت و امکاناتشان استفاده کنند.
- چینیها هشت امتیاز عقبن؛ نتیجه تا اینجای کار 36 به 28. هشت امتیاز اختلاف، کم نیست. تیم چین همیشه قهرمان آسیا بوده. حالا این جوانهای ما هستند که معادله را عوض میکنند. بیست ثانیه به پایان این نیمه داریم.
حسینی، جوان یتیمی که پدرش را در تصادف از دست داده است، از مخلصی میپرسد: یعنی میگویید ما برویم کشورگشایی یا خراب شویم سر اسرائیل و انگلیس و آمریکا؟
مصاحبهگر میگوید: جبهة خلق آزادی با مردم میجنگند و آنها را میکشند که به آزادی برسند.
این جملة او مرا یاد ادعای آمریکا در عراق میاندازد. بچهها به کسی که صدای تلویزیون را بلند کرده است، اعتراض میکنند.
مخلصی دارد جواب عکاس جوان را میدهد: بله! دقیقاً باید روی سر این دشمنهای اسلام و انسانیت خراب شد. حالا نه با تیر و تفنگ؛ با فکر، با خودکار! تا باحال فکر کردهای که اگر الآن شهید «همت، متوسلیان، زینالدین» و امثالهم بودند، چه کار میکردند؟ بیشتر اینها آن زمان رتبههای تکرقمی کنکور آورده بودند.
در این لحظه آقای سرهنگ «روزبهانی»، مسئول بسیج هنرمندان استان، به من اشاره میکند و میگوید: قدسی! کتابها را بده به دوستان تا مطالعه کنند. تذکر هم بده که امانت است و آخر سفر باید پس بدهند.
یک کارتون کتاب است در مورد فرماندهان، مناطق جنگی و عملیاتهای دفاع مقدس، به اضافة چند نشریه.
صندلی به صندلی میروم و به بچهها تعارف میکنم. چند نفر مجلهها را برمیدارند و دوسه صفحه ورق نزده، همان لحظه پس میدهند. کتابها هم با اینکه کمحجم و کوچک هستند، اصلاً مشتری ندارند. به یکی از بازیگران تئاتر اصرار میکنم که کتابی بردارد و دستکم ورق بزند و او به پخش صدای رادیو اشاره میکند. میگویم: عیبی ندارد! بردارید، نخوانید، کتاب بماند پیشتان. در طول سه روز سفر، بالاخره مهلت میکنید، بخوانید. با دوستان دست به دست کنید.
در حالی که لم داده و تخمه میشکند، میگوید: نه، عزیز! قبلاً صرف شده است.
رادیو: آفرین به «آفاق»! آفرین به مردان بلندقامت ایران! ایران صاحب توپه... منطقة زاویه ... چهل ثانیه به انتهای کوارتر دوم.
از هنرمندی که نویسنده است، میپرسم: اندازة قد این بازیکنها حدوداً چقدر است؟
از زیر عینک نگاهی به من میاندازد و فکر میکند. بعد دست راستش را بالا میآورد و میگوید: «قد خودشان مهم نیست، مهم این است که آنها الآن قامت ایرانند.
گزارشگر میگوید: حالا توپشو پرتاب میکنه. ببینید که چهطور گل کاشت. ما با این بُرد در رده بزرگسالان، برای اولینبار است که برای جام جهانی انتخاب میشیم. این همدلی و تکنیک و شجاعت بچههای ایران در مهار توپ، یارگیری و حرکته که ما را به اینجای کار رسوند. این نهمین بازی این دوره از مسابقات است که ایران انشاءالله بدون شکست میبره و پیروز میشه. سبد باشه یا دروازه، وزنهبرداری یا شیرجه، دو باشه یا شطرنج، کاراته یا کشتی، به هرحال کسی را میگویند گل کاشت و قهرمان شد، که حریفش را شکست بده، و آنوقت، ابتدای ابراز وجود و تقدیر و مدال گرفتن آن قهرمان یا گروهی است که نمایندة یک کشوره.»
- اما اگر این مسابقه جدی باشد، بازی نباشد، نیروی ایرانی از گردان اباذر یا لشکر 17 یا نبی اکرم(ص)، قهرمانانه بجنگد و مظلومانه و گمنام به شهادت برسد، آنوقت کیست که او را بر سکوی افتخار با مدالی از جنس خاطره و یاد تقدیر کند.
این حرفهای یکی از همراهان میانسال ماست که به کنار دستیاش میگوید. و کسی به اعتراض و طعنه میگوید: نمیدانم چرا بعضیها زور میزنند که مردم حتماً از شهدا تجلیل کنند، در حالیکه آنها با خدا معامله کردند و خدا خودش به ایشان مدال میدهد.
همه یکمرتبه سوت و کف میزنند؛ تلویزیون روی شبکة سه، کاملاً تنظیم شده است. عملیات مرصاد متوقف میشود.
ایران توپو جمع میکنه. میان به سمت سبد. میره زیر سبد، پاس میده. چینیها ارتباط را قطع میکنند...
صدا و تصویر مسابقه قطع میشود. یکی داد میزند: صاحبش قهر کرد.
آقای مخلصی دارد برای چند نفر میگوید که اگر یاد و خاطره شهدا از صفحة روزگار این مملکت پاک بشود، همة سندهای افتخار ما گم میشود.
یکی دارد برای بغل دستیاش زیر زبانی شعر میخواند. به گمانم خودش شاعر است:
در معرکهها درنگ میباید کرد
خون بر جگر نهنگ میباید کرد
کوشند، یلان ز پیکار اینجا
جایی که برهنه جنگ میباید کرد
اتوبوس برای شام و نماز، بیست دقیقه توقف میکند. دوروبر اتوبوس پر از خانوادههایی است که اطراق چندساعته کردهاند. وضع حجاب دختران و زنان وجدان ما را قلقلک میدهد که از خدا خجالت بکشیم یا یواشکی خجالت بکشیم یا گاهی وقتها خجالت بکشیم!
آقای روزبهانی در حالیکه آستینهایش را بالا میزند، میگوید: آنجا دیگر هرکس هرچهقدر توان داشت، میگذاشت که بجنگد. هیچکس تعلل نمیکرد، همه داوطلب بودند، با عشق خدایی میجنگیدند.
موقع حرکت، همه داخل اتوبوسند، بهجز یک نفر. قرار بر آن میشود که از این به بعد، هرکس آخر از همه بیاید، برای همه بستنی بخرد. من بلند میشوم که بروم و از مخزن ماشین آب بخورم. می بینم یکی از بچه ها تنها و ساکت است. کنارش مینشینم و میپرسم: داداش! ساکتی؟ به نظر ناراحتی.
او تنها کسی است که چفیة اهدایی را دور گردنش انداخته است. بعد از کمی صحبت، خوشوبش و معرفی خودمان، میگوید: میخواهی با یک جمله تمام معارف را یادت بدهم؟
میخندم و باتعجب میگویم: بفرمایید!
خودکار را از جیبش درمیآورد و مینویسد: من
و جلوی آن یک علامت سؤال میگذارد. بعد میگوید: هیچوقت جلوی من، چند تا نقطه نگذار!
این همة یادگاری او از پدر شهیدش است.
یکمرتبه یک چیزی کوبیده میشود کف اتوبوس، صدای بلند آخ شنیده میشود و بلافاصله صدای قهقهه بلند می شود؛ یکی با فلاکس چای پرت شده روی پلههای در دوم اتوبوس.
من هنوز در فکر دیدن ادامة فیلم مستند عملیات مرصاد هستم. صدای گزارشگر وصل میشود: ایران تایم استراحت دریافت میکنه. چین که تا سال 2009، سیزده سال قهرمان آسیا بوده، حالا دارد طعم شکست را میچشه و ما داریم قهرمان میشیم. نتیجه تا انتهای کار، 35 به 53 ایران.
پرده را کنار میزنم و به بیرون نگاه میکنم. تفسیر خواب غفلت را بهوضوح میبینم؛ ما غرق در تاریکی هستیم، روز سپری شده و من اصلاً متوجه نشدهام. نگاهم به مهتابیهای اتوبوس است. آقای «کلانتری»، پیرمردی با ریشهای سفید که بهعنوان شاعر به عضویت بسیج هنرمندان درآمده است، بلند میشود و مشغول اذان گفتن می شود. موقع حرکت هم او دعای سفر امام زینالعابدین(ع) را برای همه بلند خواند: «بسم الله و بالله و الی الله و فی سبیل الله. الهم الیک اسلمت نفسی و...»
از ظهر که راه افتادیم تا حالا، بچهها در طول مسیر مدام سراغ آب خنک را میگیرند و آقای راننده توضیح میدهد که صبر کنید! آب اتوبوس خودبهخود خنک میشود. بهراستی همین صبر در حرکت است که گرمی دنیا را به گوارایی و دلپذیری آخرت میرساند.
اتوبوس در استراحتگاه جادهای نگه میدارد. نماز میخوانیم و به سمت کرمانشاه حرکت میکنیم. تا اتوبوس راه بیفتد، صدای آقای کلانتری شنیده میشود که دارد میگوید، شعری فیالبداهه به ذهنش آمده، بهتر از «علی ای همای رهمت» شهریار! و از روی نوشته با زحمت این بیت را میخواند:
تا که من از عشق علی خو گرفتم
یا علیگویان دست به زانو گرفتم
و جالب آنکه میگوید: ما بعضیها را با جلوه دادن بزرگ میکنیم؛ وگرنه در حقیقت اینقدرها هم مهم نیستند. قدیم، هرکس میخواست شعرش معروف شود، میرفت سبیل شاهان را چرب میکرد.
یکی از بچه ها که در هنر منبتکاری چیرهدست است، میگوید: اتفاقاً آن شعری معروف میشود که شاعرش پی خودستایی و شهرت نباشد، پی انگشتنما کردن خودش نباشد، از دلش برمیآید که بر دل روزگار، ماندگار میشود. عموی من هزار بار بیشتر از فلان فرمانده معروف دفاع مقدس، به شهید زینالدین، باقری و همت نزدیک بوده. حتی چند برابر تعداد زیادی از فرماندهان معروف امروز، که تو تلویزیون، مراسمها و مناسبتها سخنرانی میکنند و تجلیل میشوند، در جنگ، حضور مؤثر داشته؛ اما امروز خودش دارد اعتراف میکند که صدق نیت و صفای باطن میتواند یک روز آدم را یک عمر بکند. الآن هیچکس سراغی از او نمیگیرد. چه گفتن و چهطور گفتن را بلد نیست؛ هم فن بیان ندارد، هم خودش را از صفای باطن تهی میداند. میگوید، تا میخواهد حرف بزند، جز خودش چیز دیگری یادش نمیآید. این است که خیلی حرف برای گفتن ندارد.
«جعفری مقدم» که نویسندة دفاع مقدس است و از عوارض شیمیایی جنگ بینصیب نمانده است، میگوید که او هم از پرفروش شدن بعضی کتابهای بیمحتوا متعجب است.
ـ من بارها گفتهام، نویسندهها چهار دستهاند: یک دسته مورچهها هستند. که از اینطرف و آنطرف، مطالب را جمعآوری میکنند و یک شلمشوربایی تحویل میدهند. یک دسته کلاغها هستند که از اینطرف و آنطرف، جمعآوری دیگران را به سرقت میبرند. دستة سوم عنکبوتها هستند؛ کلی حرف و حدیث کنار هم میچینند و کلمات را بههم میتنند، تا از آن همه انباشتة بههم بافته، یک نتیجة مختصر و کوچک دشت کنند؛ مثل ماهیگیری که یک تور بزرگ میاندازد، اما فقط اندازة شکمش صید میکند. دسته آخر زنبورها هستند که از مطالب و کتابها، شیرة آنها را برداشت میکنند، کنار هم میچینند و از آن عسل تولید میکنند. ما باید برویم سراغ زنبورها. اینها هستند که باید اسم هنرمند رویشان گذاشت؛ اینها هستند که از جانشان برای شیرینکامی دیگران مایه میگذارند.
کنار جاده، نور چراغهای منظم یک شهر جلبتوجه میکند. آقای روزبهانی میگوید که بچهها باند صدا را آماده کنند. آنوقت به حسینیه قلبمان میآید و با حس و حال عجیبی شروع به سخن میکند.
- امام صادق(ع) میفرمایند: «در قیامت هیچ عملی برتر و گرامیتر از صلوات بر محمد و آل او نیست.» عزیزان! تور سهروزة ما به منطقة غرب از این نقطه آغاز میشود. ما حالا شهر «صحنه» را رد کردهایم و به شهر «آوردصحنه» وارد میشویم. دیگر آنچه پیش روی ماست، کیلومتر به کیلومترش صحنة جنگ است، صحنة عملیات است و صحنة خاطرات و خطرات خاکیان افلاکی. ما انشاءالله به تنگة چارزبر یا مرصاد و یادمان شهدای آنجا خواهیم رفت. برایتان خواهم گفت که منافقان چهطور پس از پذیرش قطعنامه، از مرز گذشتند، تا اسلامآباد هم پیش آمدند و در بیمارستان این شهر، تمام نیروهای بسیجی و سپاهی را سر بریدند. به پاوه، بانه، سردشت، پادگان اباذر و ارتفاعات استراتژیک بازیدراز، به قول شهید «بهشتی»، «خانقاه عرفان واقعی» خواهیم رفت. همچنین به یادمان شهدای کرمانشاه، مرکز فرهنگی دفاع مقدس، قصرشیرین، بیستون و غار قوریقلعه هم خواهیم رفت.
و ما منتظریم به همة این مناطق عملیاتی و سیاحتی برویم. از دریچه عشق، به فرهادها و خسروهای زمانمان بنگریم که چگونه در راه محبوب، از جان شیرین هم گذشتند، و تاریخنگاشتههای بیستون را رمزگشایی کنیم؛ عشق مردانمرد را و از کوهکنی فرهاد تا فتح کوههای بازیدراز برویم. منتظریم شب سپری شود و ما به همة این مناطق پا بگذاریم. آقای روزبهانی میگوید: برای دیدن بهشت، بیتابی نکنید، برای رفتن به آنجا بکوشید. سعی کنید در توقفها و گردشها سر ساعت مقرر، همه داخل اتوبوس حاضر باشید تا از برنامهها عقب نمانیم.
تا الآن هشت ساعت است که راه افتادهایم. آقای «اسمخانی» از جانبازان پیشکسوت به میان اتوبوس میآید تا گوشهای از خاطراتشان را بیان کند.
ـ شعلههای فتنه و جنگ از پاوه آغاز شد و پس از آن هشت سال دفاع مقدس ایران اسلامی، در تنگه مرصاد تمام شد...
پی نوشت ها :
(1) وسائلالشیعه، ج 4، ص 28.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 60