آنان نیامده بودند که برگردند!

جنگ که شروع شد، دانش‌آموز بودم. سنّم کم بود و برای ثبت‌نام بسیج قبولم نمی‌کردند. عضویت در بسیج را با شناسنامة برادرم شروع کردم! یک سالی از من بزرگ‌تر بود.
دوشنبه، 10 مهر 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آنان نیامده بودند که برگردند!
آنان نیامده بودند که برگردند!
 

نویسنده : اسکندری



 

خاطرات «مجید اسکندری»، امدادگر روزهای آتش و خون

کوله پشتی

جنگ که شروع شد، دانش‌آموز بودم. سنّم کم بود و برای ثبت‌نام بسیج قبولم نمی‌کردند. عضویت در بسیج را با شناسنامة برادرم شروع کردم! یک سالی از من بزرگ‌تر بود. در یک سالگی فوت کرده بود، اما پدرم شناسنامه‌اش را باطل نکرده بود. اواخر سال 60 بود که توانستم بالأخره عضو بسیج بشوم. از همان ابتدا هم متقاضی اعزام به جبهه بودم؛ چون تنها هدفم از عضویت در بسیج، رفتن به جبهه بود. هر پایگاهی که می‌شد، می‌رفتم، فرم پُر می‌کردم و کارهای اعزام را انجام می‌دادم، ولی اجازة اعزام نمی‌دادند؛ چون جثة کوچکی داشتم. تمام کارهای اعزامم را هم با شناسنامة برادرم انجام می‌دادم. اواخر سال 61، پدر یکی از دوستانم که روحانی بود، می‌خواست به‌عنوان مُبلغ به منطقه اعزام شود. با اصرار توانستم همراه ایشان به منطقه بروم. بیست روزی در قرارگاه نجف بودم و بعداً برگشتم. خرداد 62، دوباره برای اعزام مراجعه کردم و باز ردّم کردند. هرچه گریه و درخواست و التماس کردم، فایده‌ای نداشت. خدا بیامرزد! آقایی بود به نام «شهرستانکی» که مسئول اعزام ناحیه بود. حتی یک شب باهاش کلی جروبحث کردم که چرا نمی‌گذارید من بروم؟ می‌دیدم دوستانم می‌روند و حتی چند تا از دوستان هم‌محله‌ایم، شهید شده بودند. آن شب خیلی دلم شکست. دو، سه شب بعد، رفتم حرم امام رضا(ع) و به ایشان متوسل شدم. شب بعد، دوباره رفتم ناحیه؛ خیلی شلوغ بود. شهید شهرستانکی که چند باری با او جروبحث کرده بودم، وقتی فرمِ پُرکرده‌ام را گرفت، گفت: بِدهید برای اعزام.
به همین راحتی! صبح رفتم منطقة یک که بعدها به نام منطقة «مالک‌اشتر» نام‌گذاری شد. رفتم و کارهای اعزامم را انجام دادم.
به‌خاطر مشکل جسمی که داشتم، نمی‌توانستم کارهای نظامی انجام بدهم. درد مفاصلی داشتم که هرازچندگاهی به سراغم می‌آمد و زمان مشخصی نداشت. وقتی درد شروع می‌شد، نمی‌توانستم هیچ حرکتی بکنم و بدنم قفل می‌کرد. گاهی اوقات حتی قدرت حرکت کردن هم نداشتم. وقتی که به منطقه اعزام شدم و از من سؤال شد که در چه قسمتی می‌خواهی مشغول شوی؟ گفتم: در قسمت امدادهای اولیه!
یعنی حتی اسم امدادگری را هم نمی‌دانستم. مسئول اعزام نیرو گفت: می‌خواهی امدادگر بشوی؟
گفتم: بله!
به اعزام نیروی بهداری بسیج که در بیمارستان «بنت‌الهدی» مشهد بود، معرفی‌ام کردند. آن‌جا که رفتم، گفتند: باید آموزشِ بهداری و امدادگری ببینی و یکی، دو روزی هم صبر کنی.
19/2/62 دورة آموزشی در مرکز آموزش شهید بهشتی شروع شد. در این دوره، بیش از صد نفر شرکت کرده بودند. یک ماهی طول کشید؛ پانزده روزش تئوری بود که در مشهد برگزار شد و پانزده روز دیگر هم عملی بود که به بیمارستان‌ها می‌فرستادند. ما را هم به کاشمر فرستادند. 19/3/62 بود که برای اولین بار، به منطقه اعزام شدم. وقتی رسیدیم، هنوز تا آغاز عملیات وقت داشتیم؛ بنابراین یک سری آموزش‌ها را هم آن‌جا به ما دادند.
مرحوم «کاخکی»، مسئول آموزش بهداری لشکر «نصر» بود. در اهواز برای ما آموزش گذاشت. در امرِ آموزش خیلی سخت‌گیر بود. در اوج گرما، رسیده بودیم اهواز و هنوز به گرمای آن‌جا عادت نکرده بودیم. ظهر که می‌شد، می‌گفت: لباس‌ها را در بیاورید و روی رمل‌ها سینه‌خیز بروید.
من را به‌خاطر همان درد پاهایم، جدا کرد. یک ماهی از بقیة نیروها دور بودم. با دو نفر دیگر از دوستان رفتیم و در سایت‌ها مستقر شدیم. یک گردان نیرو در آن‌جا آموزش تکاوری می‌دیدند، ما هم کارهای درمانی‌شان را انجام می‌دادیم. یک گروهی هفت، هشت نفره بودیم که بیش‌تر کارهای تزریقات و پانسمان را انجام می‌دادیم. البته بیش‌تر مریض داشتیم تا مجروح؛ چون فشار برای آموزش تکاوری روی افراد زیاد بود و شب و روز خواب و استراحت نداشتند، به‌خاطر همین گاهی مریض می‌شدند. تیرماه بود و هوا خیلی گرم. بیش‌تر مریض‌هایی که مراجعه می‌کردند، گرمازده شده بودند. دو تا چادر داشتیم که کار درمان را در همان‌ها انجام می‌دادیم. گاهی از شدت گرما، کنارهای چادر را هم بالا می‌زدیم تا هوای بیش‌تری عبور کند و گرما کم‌تر احساس شود. تکاوران را برای عملیات «والفجر 3» آماده می‌کردند. مریضی‌های حادتر را هم به بیمارستان «شهید کلانتری» اندیمشک که تقریباً پنجاه کیلومتر فاصله داشت، منتقل می‌کردیم.
اوایل مرداد بود که به ایلام برگشتیم. همراه گروه بچه‌های خراسان شدیم. در ایلام نوع کار فرق داشت، به‌خاطر همین مرحوم کاخکی برایمان آموزش حمل مجروح گذاشت. البته یک سری آموزش دیده بودیم، ولی می‌خواست که عملاً هم انجام بدهیم. یک شب ما را به لبة پرتگاه بُرد و گفت: باید مجروح را حمل کنید.
ما هرچه گفتیم که این کار سخت است، گفت: باید انجام بدهید. می‌دانم سخت است، ولی اگر الآن انجام بدهید، زمان عملیات برایتان راحت است.
من هم چون جثة کوچکی داشتم، برایم سخت بود که پنجاه، شصت کیلو را بردارم. برای کسانی که برانکارد را برمی‌داشتند، خیلی ترسناک نبود، اما کسی که روی برانکارد بود، امکان داشت هر لحظه توی دره بیفتد. این عمل به‌صورت چرخشی انجام می‌شد؛ بنابراین هرکس که سر برانکارد را می‌گرفت، باید یک بار هم روی برانکارد می‌خوابید.
از آن‌جا که مشکل درد مفاصل داشتم و دورة آموزشی هم در کوه بود، دائم به مرحوم کاخکی می‌گفتم که من را معاف کنید. وقتی دردِ مفاصل به سراغم می‌آمد، مسیر مستقیم را نمی‌توانستم بروم؛ چه برسد به مسیر دشوارِ کوه.
آقای «پدرام» کسی بود که برای بُردن نیرو می‌آمد. یک روز در حال جدا کردن نیروها بود که جلو رفتم و احوال‌پرسی کردم. گفت: این‌جا چه‌کار می‌کنی؟
گفتم که جزو امدادگرها هستم. رفت و به مرحوم کاخکی گفت: بگذارید ایشان هم با ما بیاید. مرحوم کاخکی اجازه نداد. از آن‌جایی که آقای پدرام با مرحوم «کاشی‌گران»، مسئول بهداری منطقه، دوست بود، به مرحوم کاخکی گفت: اگر ایشان را ندهید، می‌روم و شکایتتان را به مرحوم کاشی‌گران می‌کنم.
این‌‌طوری بود که من به تیپ «21 امام رضا(ع)» منتقل شدم و در گروهان سومِ گردان «الحدید» به‌عنوان امدادگر مشغول شدم.
در تزریقات، آمپول‌هایی هستند که روی آن‌ها یک دایرة قرمزرنگ کشیده‌اند. این آمپول‌ها را به هیچ‌وجه نباید به‌صورت وَریدی تزریق کرد. در صورت تزریق وریدی، کار آمپولِ هوا را می‌کند و فرد بلافاصله می‌میرد. یک روز پیرمردی بجنوردی وارد بهداری شد. پس از این‌که آمپول را از داروخانه‌چی که هم‌شهری‌اش بود، گرفت، برای تزریق پیش «ابراهیم»، دوست هم‌دوره‌ایم آمد. گویا آمپول روغنی بود و باید عضلانی تزریق می‌شد. ابراهیم هم چون در جریان تزریقِ این آمپول‌ها نبود، برای او به‌صورت وریدی تزریق کرد. از آن‌جایی که تزریق آمپولِ روغنی درد زیادی دارد، داروخانه‌چی که پیرمرد را دیده بود، گفته بود: پدرجان! چه‌طور بود؟ درد نداشت؟
پیرمرد گفته بود: نه! خدا خیرش بدهد، اصلاً درد نداشت.
داروخانه‌چی گفته بود: کجا زد، پدرجان؟
گفته بود: این‌جا، به دستم.
داروخانه‌چی تا متوجه شد، سریع ابراهیم را صدا زد و گفت: آمپول را کجا زدی؟
ابراهیم گفت: برایش وریدی زدم.
رنگ از صورت داروخانه‌چی پرید. نشستیم و هم‌فکری کردیم که چه‌کار کنیم. قرار شد بفرستیمش بیمارستان. خود داروخانه‌چی، پیرمرد را برد. تا رفت بیمارستان و برگشت، دو، سه ساعتی طول کشید. وقتی برگشت، دیدیم که پیرمرد هم همراهش است. دکتری که در بیمارستان بوده، گفته بود: بروید و خدا را شکر کنید که اگر این پیرمرد می‌خواست طوری‌اش بشود، همان لحظة اولِ تزریق می‌شد در شرایط عادی باید همان لحظة اولِ تزریق تمام می‌کرد.
داروخانه‌چی پرسیده بود: حالا باید چه‌کار کنیم؟
دکتر گفته بود: هیچ‌کار نمی‌خواهد بکنید. تا الآن، هرکار می‌خواسته بشود، شده.
□ یک‌‌بار می‌خواستم از ایلام به پایگاه «شهید حیدری» بروم. ماشینی نبود که باهاش بروم. یک ماشین غذا را دیدم که در حال خروج از ایلام بود. رفتم نزدیک و به راننده گفتم: کجا می‌روی؟
گفت: پایگاه شهید حیدری.
گفتم: پس من را هم ببر.
رفتم و جلو، کنار راننده نشستم. هنگام عبور از یکی از گردنه‌های جادة ایلام تا پایگاه شهید حیدری، ماشین خاموش کرد. ماشین غذا، آیفا بود. ترمزهای آیفا، هیدرولیکی است. اگر ماشین خاموش باشد، دیگر ترمزها کار نمی‌کنند. ماشین پُر از غذا بود و سنگین، به‌خاطر همین خودبه‌خود رو به عقب راه افتاد. هر دو حسابی ترسیده بودیم و گفتیم که رفتنی شدیم. راننده رنگش پریده بود. بسم‌الله بسم‌الله‌گویان شروع کرد به استارت زدن. بالأخره ماشین روشن شد و راه افتادیم. خطر از بیخ گوشمان گذشت.
□ برای شروع عملیات والفجر 3، از پایگاه شهید حیدری به‌سمت مهران راه افتادیم. شب بود. باید از کنار «کله‌قندی» عبور می‌کردیم. جاده زیر دید دشمن بود؛ بنابراین باید از نقطه‌ای که از کله‌قندی فاصله داشت، حرکت می‌کردیم. از میان دره‌ای عبور کردیم. کل گردان‌ها شب را در خانه‌های مهران گذراندیم. بعد از نماز مغرب و عشا، پیاده حرکت کردیم تا به خط رسیدیم. دشمن مشغول آتش‌باری بر منطقه بود.
قرار نبود گروهان ما مستقیماً وارد عمل شود. جایی که ما مستقر بودیم، بعدها خط شد. هر گروهان، یک پزشک‌یار و هر گردان، یک پزشک‌یارِ مسئول داشت. هر دسته هم یک امدادگر داشت. من، امدادگر گروهان سوم از گردان الحدید و همراه پزشک‌یار گردان، آقای «شیرازی» بودم. به شیاری رسیدیم که بعد از آن، مین‌گذاری شده بود؛ به‌همین دلیل در همان شیار مستقر شدیم. یک‌باره صدای الله‌اکبرِ رزمنده‌ها از اطراف به گوش رسید. یکی از بچه‌ها بلند شد و گفت ساکت! هنوز که عملیات شروع نشده.
چون گروهان ما هنوز رمزِ عملیات را دریافت نکرده بود، گفتند که عملیات شروع شده و ظاهراً معبر هم باز شده است. کلاً سه‌، چهار تا مجروح بیش‌تر نداشتیم. تخلیه‌شان کردیم. محور ما برای عملیات ایذایی بود؛ بنابراین دستور دادند که برگردیم.
عملیات ایذایی را در این منطقه انجام دادیم تا تمرکز دشمن را بر کله‌قندی ـ که عملیات اصلی آن‌جا بود ـ بکاهیم. از محورهای دیگر هم برای ما مجروح آوردند. نور کافی نبود و کارمان را با چراغ‌قوه انجام می‌دادیم. گاهی هم دشمن منورهایی می‌زد که برای ما خوب بود؛ چون نور کافی را برایمان فراهم می‌کرد. به‌خصوص اگر با هواپیما منور خوشه‌ای می‌زد که پانزده، بیست دقیقه کلِ دشت روشن بود. کار ما تا دم‌دم‌های صبح طول کشید. بعد آمدند و دستور دادند که به عقب برگردید. گفتند خط کمی به عقب منتقل شده است.
با این‌که عملیات ایذایی بود، ولی باز هم درگیری ادامه داشت. تا پیش از عملیات، هیچ خاکریزی نبود، ولی در مدتی که ما جلو رفته بودیم، لودرها آمده بودند و خاکریز زده بودند. به پشت خاکریزها آمدیم و نماز خواندیم. پس از نماز و تمام شدن کار مجروح‌ها، شروع کردیم به سنگرسازی. سعی کردیم سنگر امداد را بزرگ‌تر بسازیم؛ تا مجروحان به‌راحتی در آن جا بگیرند. توی سنگر امداد هم استراحت می‌کردیم. مرداد بود و هوا بسیار گرم. در قسمت ورودی سنگر چیزی نمی‌زدیم که هوا داخل بیاید. چون خاکریز تازه زده شده بود، خاک اطرافمان نرم بود و هنگام باد شدید، خیلی گردوخاک می‌شد. خمپاره هم که به زمین می‌خورد، کلی گردوخاک بلند می‌کرد.
وقتی که در سنگر می‌خوابیدیم، موقع بیدار شدن، چشم‌هایمان به سختی باز می‌شد. پلک‌ها از عرق خیس می‌شد و روی آن گردوخاک می‌نشست و گِل می‌شد.
دقیقاً بعد از خاکریز، رودخانة کنجان‌چم بود. خاکریز را به این‌خاطر قبل از رودخانه زده بودند که برای انتقال تدارکات و کار‌های دیگر، سخت نباشد. بعضی از بچه‌ها خودشان را به آب می‌زدند و صفایی می‌کردند. دوزاده، سیزده روزی طول کشید تا بالأخره ارتفاعات کله‌قندی آزاد شد.
□ فردای والفجر 3، چون دشمن فهمیده بود که عملیات اصلی از محلِ ما نیست و عملیات ما ایذائی بوده، خیلی با ما درگیر نبود. نزدیک ظهر بود، مشغول سنگرسازی بودیم. دو تا از بچه‌ها پشت خاکریز راه می‌رفتند که ناگهان خمپاره‌ای در کنارشان به زمین خورد. صدا زدند: امدادگر!
من، اولین امدادگری بودم که بالای سرشان رسیدم. دیدم که یکی، پایش از بالای زانو قطع شده و دیگری هم ترکش خورده و روده‌‌اش به اندازة یک بند انگشت بیرون زده بود. این‌جا بود که اولین مجروح‌های واقعی را دیدم. سریع، با توجه به آموزش‌هایی که دیده بودم، شروع کردم به پانسمان. برای رزمنده‌ای که پایش قطع شده بود، از پدِ مخصوصی که برای این موارد بود، استفاده کردم و باندپیچی کردم. زخم رزمندة دیگر را هم با پد مخصوصِ شکم بستم و بعد، با آمبولانس به عقب فرستادمشان. تازه وقتی که توی سنگر رفتم و با خودم فکر کردم، دیدم چه‌کار کردم. از این‌جا به بعد، کم‌کم جراحت‌ها برایم عادی شد. البته نه این‌که دلم رحم نیاید، بلکه عنایت خداوند بود که دلم را قرص و محکم کرده بود.
□ در بحبوحة عملیات‌ها، با توجه به حجم کار، اصلاً وقت نمی‌شد که برای صرف ناهار، دستمان را بشوییم. با همان دست‌های پرخون، غذا هم می‌خوردیم. غذا خوردنمان هم در حدّ چند قاشق بود، همان اندازه که قوّت داشته باشیم تا کار کنیم. البته باز وضع ما خوب بود؛ بچه‌هایی که در خط بودند، گاهی اصلاً نمی‌رسیدند غذا بخورند. آن‌زمان دست‌کش هم مثل الآن نبود؛ چون بیماری‌هایی مثل ایدز و هپاتیت مطرح نبودند. البته دانش‌جویانی بودند که بحث هپاتیت را مطرح می‌کردند و می‌گفتند، اگر این‌طوری باشد، هپاتیت می‌گیرید؛ ولی ما کار خودمان را می‌کردیم. تنها زمانی که دست‌هایمان را می‌شستیم، وقتِ نماز بود.
□ در گردان‌ها دو نفر بودند که با برانکارد، کار تخلیة مجروح را انجام می‌دادند. یک نفر هم امدادگر بود. سلاحِ امدادگر همان کوله‌پشتی‌اش بود که پر از باند، گاز و وسایل مورد نیازش بود. به ما اسلحه نمی‌دادند و باید همراه گردان و بدون سلاح می‌رفتیم. امدادگر هم مثل بقیة بسیجی‌ها، لباس خاکی تنش بود. تنها علامتی که امدادگر داشت، بازوبندی بود که روی آن نوشته شده بود: امدادگر. البته بعضی شب‌ها ما هم همراه بچه‌های دیگر نگهبانی می‌دادیم.
یکی از شب‌ها که همراه یکی دیگر از رزمنده‌ها مشغول نگهبانی بودم، خوابم برد. نیمه‌های شب بود که ناگهان از خواب بیدار شدیم و دیدیم که کسی درحالِ نزدیک شدن است. دستور ایست دادیم، رمز شب را پرسیدیم. بعد که نزدیک‌تر آمد، گفت: شما خواب بودید؟
گفتیم: می‌بینی که بیداریم.
گفت: چون بچه‌های سنگر کمین خواب بودند، عراقی‌ها زدنشان. حواستان جمع باشد که یک وقت شما را هم نزنند.
بعد از آن دیگر خواب کلاً از سرمان پرید و تا آخر شیفتمان کاملاً بیدار بودیم.
□ از آن‌جا که ارتفاع کله‌قندی برای هر دو کشور ارزشمند بود، هر دو سعی در تصرف و حفظ آن داشتند. صدام برای این کار، یکی از اقوامش، یعنی سرهنگ «جاسم» را برای حفظ کله‌قندی در آن‌جا گماشته بود، برای همین هم دوازده، سیزده روز مقاومت کردند. سرانجام رزمندگان توانستند کله‌قندی را بگیرند و سرهنگ جاسم را اسیر کنند. در نقاهتگاه استراحت می‌کردم که شنیدم سرهنگ جاسم را آوردند. رفتم بیرون تا ببینمش. واقعاً قیافة ترسناکی داشت. با چشم‌غره‌اش آدم را می‌ترساند.
□ در سایت 5 بودیم. ظهر بود. بچه‌ها نماز می‌خواندند و من هم در چادر استراحت می‌کردم که صدای عبور جنگنده‌ها را شنیدم. بلافاصله صدای انفجار آمد. حدود پانزده تا راکت انداخته بودند که دو، سه‌تا بیش‌تر عمل نکرده بودند. بعد از رفتن جنگنده‌ها، سروصدای رزمنده‌ها بلند شد. آمدم بیرون برای کمک. هنوز صدای فِرفِر کردنِ ترکش‌های راکت‌ها که در هوا بودند، شنیده می‌شد. دیدم قتلگاه شده و خیلی از بچه‌ها مجروح و شهید شده‌اند. مجروح آن‌قدر زیاد بود که تمام آمبولانس‌های مینی‌بوسی و تویوتا پُر شدند و باز، کم آمد؛ در حالی که تخت فابریک آن‌ها را برداشته بودیم و تشک انداخته بودیم و سه، چهار تا مجروح جا می‌شد. ده، پانزده‌تا وانت‌ هم آمدند و توی هر وانت را پنج، شش تا مجروح سوار کردیم و فرستادیم عقب. نیروهای بهداری کم بودند، به‌خاطر همین هرچی باند و گاز بود، ریختم وسط و همة بچه‌های گردان آمدند کمک.
□ یکی از اصول بهداری، طریقة حملِ مجروح و گذاشتن او در آمبولانس یا وسیلة انتقال است. چون من سَرَم شلوغ بود و در حال پانسمان کردنِ مجروحان بودم، بر حمل مجروحان و سوار کردن آن‌ها در وسایل نقلیه نظارت نداشتم. مجروحی بود که ترکش به سرش خورده و دچار ضایعة مغزی شده بود؛ بنابراین باید سرش در جای نرمی قرار می‌گرفت تا دچار ضربة دیگری نشود. اتفاقی دیدم که این مجروح را طوری در وانت گذاشته‌اند که سرش انتهای وانت است. سریع پریدم بالا و پاهایم را زیر سرش گذاشتم. وانت راه افتاد و من خودم را به زحمت نگه داشته بودم. به یک ریل راه‌آهن رسیدیم. هنوز تا رسیدن قطار، زمان بود، اما ماشین ایستاد تا قطار عبور کند. گفتم: سریع حرکت کن که حال مجروح وخیم است.
گازِ ماشین را گرفت. وقتی رسیدیم به اورژانس و همه پیاده شدند، دیدم دو تا از مجروح‌ها هیچ حرکتی نمی‌کنند؛ یکی‌شان همین مجروح بود. دکتر آمد و دیدشان، گفت: هر دو شهید شده‌اند.
□ دوستی داشتیم به نام «قوچانیان» که تک‌فرزند بود. از درگز سرباز بود و از درگز آمده بود. پس از آموزش نظامی، برای این‌که به گردان‌های عملیاتی نرود، به بهداری منتقل شد. از آن‌جایی که آموزش ندیده بود، هنگام کار پیش بچه‌ها آموزش دید و تزریق و پانسمان را یاد گرفت. قرار شد که از ایشان در پایگاه استفاده شود. سال 64، به خطی رفت که جاده‌اش خندق داشت. برای این‌که سنگرها تهویه داشته باشند، در سقفشان لوله‌ای به‌عنوان هواکش می‌گذاشتند. هفت، هشت نفری در سنگر خواب بودند که یک خمپاره دقیقاً از هواکش سنگر عبور کرده و همگی را به شهادت رسانده بود.
□ در عملیات «میمک» سنگر‌های محدودی ساخته شده بود. زمان عملیات‌ها، معمولاً بهیار، کمک‌بهیار و پزشک را از بیمارستان‌ها اعزام می‌کردند. وقتی نیروهای پزشکی از مشهد می‌آمدند، سنگرها را در اختیار آن‌ها قرار می‌دادیم و خودمان جایی برای اسکان و استراحت نداشتیم. در بیرون از اورژانس، جلوی در ورودی، چادری زده بودند تا تجهیزات دارویی و وسایل مورد نیاز را در آن بگذارند. همان چادر شده بود محل زندگی‌ ما هفت، هشت نفر. اطرافمان هم مرتب، گلولة توپ و خمپاره به زمین می‌خورد. یک بار اواخر شب که بچه‌ها در چادر خوابیده بودند، یک آمبولانس که برای تخلیة مجروح آمده بود، دنده عقب آمد و با چادر برخورد کرد، ولی خودِ راننده، متوجه این قضیه نشد. رزمنده‌های دیگر که این صحنه را دیدند، سریع راننده آمبولانس را صدا زدند که بایستد. اگر رزمنده‌ها دیر اطلاع می‌دادند، ممکن بود که بچه‌های بهداری، زیر چرخِ آمبولانس بروند.
□ در عملیات میمک، جاده‌ای زده بودند که در دید کاملِ دشمن بود. تا ماشینی بالا می‌رفت، شروع می‌کردند به آتش ریختن و ماشین‌ها را می‌زدند، به‌خاطر همین محور بسته شده بود. از آن‌جایی که دو طرفِ جاده هم میدان مین بود، جور دیگری نمی‌شد رفت‌وآمد کرد. از بعدازظهر آن روز هم جاده بسته شده بود. بعد از نماز، صدای آژیر آمبولانسی را شنیدم. مجروح، جوان رشیدی بود که پایش بدجوری قطع شده بود. ازش سؤال کردیم: کِی مجروح شدی؟
گفت: سرِ شب.
بندة خدا هفت، هشت ساعتی را با همان حال گذرانده بود و کسی هم نبوده که پانسمانش کند. خدا رحم کرده و ترکشی که خورده بود، رگ‌هایش را سوزانده بود، برای همین خون‌ریزی نداشت؛ وگرنه نیم‌ساعته تمام می‌کرد. وقتی روی تخت گذاشتمش تا مداوایش کنیم، پرسید: اذان گفته‌اند یا نه؟
گفتیم: آره! چند دقیقه‌ای می‌شود که گفته‌اند.
گفت: پس بگذارید نمازم را بخوانم، بعد کارتان را شروع کنید.
گفتیم: وضعیتت خوب نیست، بگذار ما کارمان را انجام بدهیم، رگ بگیریم که بشود سِرم وصل کرد. قول می‌دهیم سریع انجام دهیم تا تو هم به نمازت برسی.
هرچه اصرار کردیم، فایده نداشت. می‌گفت: هر اتفاقی می‌خواسته بیفتد، از سر شب تا حالا افتاده.
آخر سر، بچه‌ها رفتند و خاک تیمم آوردند. تیمم کرد و با حالت خاصی شروع کرد به نماز خواندن. همه، جمع شده بودند به تماشا. البته ما قبلاً هم با چنین صحنه‌هایی روبه‌رو شده بودیم، اما دیدن این صحنه برای دکترها و دانش‌جویانی که آمده بودند و حتی بعضی‌هایشان عقیده‌ای به جنگ نداشتند، جالب بود. دکتری داشتیم که از نظر اعتقادی ضعیف بود، ولی با دیدن این منظره، گریه‌اش درآمده بود. همه، بدون استثناء گریه می‌کردند و اورژانس یک‌پارچه اشک شده بود. این، نشان‌دهندة این بود که جنگ ما، جنگ عقیده است. این صحنه، انسان را به یاد سیدالشهداء(ع) می‌انداخت که در آن شرایط، نماز اولِ وقتش ترک نشد.
□ در عملیات میمک برای این‌که بیش‌تر به بچه‌ها رسیدگی شود، از صنف‌های مختلف برای تهیة غذا می‌آمدند. روزی از صنف کباب‌پزها آمده بودند. من در اورژانسی بودم که 25 دقیقه از خط فاصله داشت. کباب‌ها که رسید. سریع خوردیم، ولی چون مهرماه بود و هوا هنوز گرم، کباب‌ها فاسد شده بودند. تمام بچه‌های محور دچار مسمومیت شدید شدند. من هم طوری مسموم شدم که حتی نمی‌توانستم راه بروم و در چادر دراز کشیده بودم. بچه‌ها آمدند و سرم وصل کردند. سرویس‌های بهداشتی‌مان صحرایی بودند و دویست و سیصد متری فاصله داشتند. رفتنِ همین فاصله با آن حال، خیلی سخت بود. صنف کباب‌پزها برای جبران این اتفاق، سه، چهار روز بعد دوباره آمد و به بچه‌ها کباب داد. دوباره بچه‌ها مسموم شدند، البته این بار، مسمومیت خفیف بود و با خوردن قرص رفع شد. یکی، دو باری هم بچه‌ها با مرغی که در برنامة هفتگی جا داشت، مسموم شدند.
بعد از مسمومیت، چند روزی غذای درست‌وحسابی نخورده بودم و وزنم خیلی کم شده بود. عملیات تثبیت شده بود. دیدم یک ماشین، بکوب دارد از طرف خط می‌آید. وقتی نزدیک شد و دقیق نگاه کردم، متوجه شدم خبرنگاران خارجی هستند. تا مرا دیدند، سریع دوربین‌ها را درآوردند و شروع کردند به عکس گرفتن. با خودم گفتم: حالا خوب است این عکس را یک جایی چاپ کنند، آن وقت می‌گویند، عجب نیروهای شُل‌ووِل و بی‌رمقی!
□ عملیات «بدر»، یک جورهایی دنبالة عملیات «خیبر» بود که در همان منطقة هورالهویزه و هورالعظیم انجام شد. پس از تثبیت خط، در پست امداد جادة خندق که صدمتری با خط فاصله داشت، مستقر شدیم. پست امداد ما یک سنگر عراقی بود. این سنگر خیلی مجهز بود و گویا متعلق به یک افسر یا فرماندة عراقی بود. در واقع می‌شود گفت ساختمان بود؛ چون از بلوکه‌های سیمانی درست شده بود. دفتر کارش در جلو قرار داشت. پشت دفتر، مکانی برای استراحت بود و بعد از آن، سرویس بهداشتی و حمام بود. آشپزخانه هم در بیرون ساختمان؛ اتاقی تقریباً 4×3 که در آن تخت زدیم و مجروحان را در آن‌جا پانسمان می‌کردیم.
توی سنگر بودیم که آقای «ولی‌الله چراغچی»، جانشین لشکر 5 نصر را آوردند. در حال پانسمان کردن مجروح دیگری بودم که دکتر «گلپایگانی» صدا زد: مجید! بیا این‌جا!
رفتم و دکتر گفت: ایشان «آقاولی» هستند.
ترکش به سرش خورده و خون زیادی به مجاری تنفسی‌اش رفته بود. دکتر می‌خواست برایش رگ بگیرد و سرش را پانسمان کند. من هم شروع کردم به ساکشن کردن. چون آن‌جا برق نبود، باید از ساکشنِ پایی استفاده می‌کردیم. لوله‌ها را در مجاری تنفسی‌اش گذاشتم و شروع کردم به ساکشن کردن. سی، چهل دقیقه‌ای ساکشن می‌کردم و خون‌هایی که از مجراهای حلق و بینی وارد شده بودند، بیرون می‌کشیدم. چون آقای چراغچی بود، دکتر خودش ایشان را با قایق به عقب بُرد. دشمن منطقة ما را بمب‌باران می‌کرد، ولی از آن‌جایی که اطرافمان آب بود، بمبی که در آب می‌خورد، ترکش کم‌تری داشت. یک بالگرد و هواپیمای یک‌موتورة عراقی هم بالای سرمان بودند که دائم بمب‌باران می‌کردند.
□ از آن‌جا که عملیات در هور انجام می‌شد، انتهای جادة سمت ما بسته بود و چون از خط هم دور بود، مهمات را همان جا تخلیه می‌کردند و از آن‌جا به خط می‌رساندند. جوانی بیست‌ساله مجروح شده و برای پانسمان آمده بود. دیدم کفش ندارد. پرسیدم: کفش‌هایت کو؟
گفت: درآوردم که نتوانم فرار کنم!
این بندة خدا یک موتور داشت که به پشتش یک گاری وصل کرده بود. مهمات را بار می‌زد و به خط می‌برد. هردفعه هم که مهمات می‌بُرد، مجروح می‌شد و می‌آمد پیش ما. ازش می‌پرسیدیم، خط چه خبر؟ می‌گفت، امن و امان!. می‌گفتیم، خودت چی؟ می‌گفت، نیامدم که برگردم. پانسمانم کنید که بروم. تا یک ساعت بعد که منطقه را تحویل لشکر نصر دادیم و رفتیم، سه، چهار مرتبه آمد پیش ما. دیگر نمی‌دانم بعدش چه شد.
□ عملیات بدر بود. اورژانس ما هم بر روی پد قرار داشت. آقای دکتر گلپایگانی مسئول درمان بود. یک شب آمد و به من گفت: مجید! برو انتهای پد بایست، وقتی قایق‌های حمل مجروح آمدند راهنمایی‌شان کن از این طرف بیایند که تخلیة مجروح‌ها راحت‌تر باشد.
صد متر آن‌طرف‌تر دیگر هیچ‌کس نبود. به انتهای پد که در میان هور بود، رسیدم. سنگری آن دوروبرها نبود. اسلحه و امکانات هم نداشتم. هرازچندگاهی توپ و خمپاره‌ای در اطرافم به زمین می‌نشست. نصفه‌شب بود و کمی ترسیده بودم. ماه در آسمان نبود و فقط هرچند دقیقه یک بار هوا با منورهایی که می‌زدند، روشن می‌شد. برای همین هم ممکن بود قایق‌ها گم بشوند یا خیلی معطل بشوند و این برای مجروح‌ها اصلاً خوب نبود. پس از چند ساعت که چند قایق را راهنمایی کردم، دیگر قایق‌ها مسیر را یاد گرفتند و من هم وقتی دیدم دیگر قایقی نمی‌آید، به اورژانس برگشتم.
□ در حالت پدافندی بودیم. مجروحی برایمان آوردند که در فاصله‌ای نزدیک در پشت سرش، یک خمپارة 60 به زمین خورده بود و از مچ پا تا فرق سرش، پُر از ترکش بود. دکتر «ابریشمی» که تحصیل‌کردة انگلیس بود و در زمینة مجروحان جنگی، تجربه‌ای نداشت، به من گفت: اسکندری! پانسمانش کن!
با خودم گفتم: من چه‌طور این بندة خدا را پانسمان کنم؟ این‌که سر تا پایش پر از ترکش است.
ابتدا شست‌وشو دادم و بعد باند را برداشتم و از نوک پایش شروع کردم به پانسمان. هیچ لباسی نداشت و خیلی خجالت می‌کشید. دَمَر خوابیده بود. بهش گفتم: شما خیالت راحت، من نگاه نمی‌کنم.
خلاصه پانسمانش کردم. پس از پانسمان، دکتر گفت: اسکندری! اصلاً باورم نمی‌شود. تو چه‌جوری این را پانسمان کردی؟
جوری پانسمانش کرده بودم که گویی لباس به تن کرده است. چون هیچ لباسی هم نداشت، جوری باندپیچی کرده بودم که زمان دست‌شویی رفتن هم راحت باشد. بهش گفتم: بگو در مرحلة بعد، باند را باز نکنند تا این‌که به بیمارستان برسی.
چون در هر مرحله‌ای که مجروح به عقب منتقل می‌شد، برای بررسی و مشاهدة وضعیتش، باندها را باز می‌کردند. به دکتر هم گفتم نامه بنویسید که تا بیمارستان باز نکنند، چون هم بندة خدا اذیت می‌شد و هم اسراف می‌شد.
□ دکتر ابریشمی می‌گفت که در انگلیس، با افسرهای ارتش رفت‌وآمد داشت. وقتی پیش ما آمد، اصرار داشت که فرماندة لشکر را ببیند. آن زمان فرماندة لشکر، آقای «اسماعیل قاآنی» بود. بهش گفتم: اگر می‌خواهید فرمانده را ببینید،‌ بیایید برویم نماز.
فکر نمی‌کرد که فرمانده با نیروها باشد. در هیچ جای دنیا دست‌رسی به فرماندهان نظامی کلاسیک، برای نیروی جزء آسان نیست. وقت نماز ظهر و عصر بود که باهم رفتیم نماز. آقا اسماعیل هم آمده بود. نشانش دادم و گفتم: این هم آقا اسماعیل که می‌گفتم.
گفت: آقا اسماعیل که می‌گویند، همین است؟
آقا اسماعیل، جوان لاغری بود که چهرة مظلومی داشت و انسانِ افتاده‌ای بود. دکتر ابریشمی اصلاً باورش نمی‌شد و مبهوت مانده بود. گفت: همین جوان، فرمانده لشکر است؟! ما دیده‌ایم که همیشه چند تا بادی‌گارد همراه فرماندهان هست.
گفتم: این‌جا همه‌چیز فرق می‌کند.
جالب این‌که حقوقی که به بنده به‌عنوان یک بسیجی عادی می‌دادند، با حقوق آقا اسماعیل که فرماندة لشکر بود، تفاوتی نداشت.
□ در پنج‌طبقه‌های اهواز مستقر بودیم. آخر شب بود، داشتم برمی‌گشتم که در ده، پانزده متری ساختمان، عضلاتم قفل کردند؛ به‌گونه‌ای که نمی‌توانستم تکان بخورم یا حتی صدا بزنم. به سختی توانستم خم شوم و دو تا سنگ بردارم که به‌طرف در پرتاب کنم. همین خم شدن و سنگ برداشتن، هفت، هشت دقیقه طول کشید. سنگ‌ها به در نخوردند. در همان حال بودم که بنده‌خدایی از آن‌جا عبور کرد. صدایش کردم و او هم به بچه‌ها خبر داد. وقتی بچه‌ها آمدند، دست به هر جای بدنم که می‌زنند، فریاد آخم به آسمان بلند می‌شد. بردنم و روی تخت گذاشتنم. بعد گفتم: بروید! تمام شد.
□ در عملیات «والفجر 8»، ما یعنی تیپ «21 امام رضا(ع)»، سمت بصره بودیم. وظیفة ما انجام یک عملیات ایذایی بود تا فکر دشمن به‌سمت بصره منحرف شود و از فاو غافل شود. ما دو گروه بودیم؛ یک گروه در اورژانسی که در دژ خرمشهر بود و یک گروه در شهرک ولی‌عصر(عج) که پست امداد در آن‌جا بود. من در پست امدادِ شهرک ولی‌عصر(عج)، کنار نهر خیّن بودم. پست امداد، فضایی کاملاً عملیاتی داشت. در ساختمان پست امداد، یک اتاق برای استراحت و یک اتاق برای داروخانه بود. سقفش بتونی بود و پنجره‌ها را هم به‌خاطر امنیت بیش‌تر، گونی چیده بودیم. در مدتی که آن‌جا بودیم، چند تا خمپارة 60 روی سقف افتاد که مشکلی برایمان پیش نیاورد. در آن‌جا پزشک، پزشک‌یار، امدادگر و حمل مجروح، همه روی لباسشان برچسب‌هایی داشتند که مسئولیتشان را مشخص می‌کرد. دکتر «اخترشمار» دانش‌جوی سال آخرِ دندان‌پزشکی بود و دورة عمومی را گذرانده بود، ولی با افتادگی و تواضعی که داشت، روی لباسش برچسبِ «امدادگر» را چسبانده بود. گفتیم: دکتر! چرا برچسب امدادگری؟ بروید و عوضش کنید.
گفت: می‌خواهیم کار کنیم و این عناوین و القاب، مهم نیستند.
دکتر اخترشمار یک پایش مصنوعی بود و همرزم شهید «چمران» در جنگ‌های چریکی بود. پایش را همان‌جا از دست داده بود و آدم کم‌حرفی بود. آن‌موقع که تازه آمده بود، چون توی خط نیازی به دندان‌پزشک نبود، به ایشان گفتند: ما در اهواز، یونیتِ دندان‌پزشکی داریم، شما به آن‌جا بروید. داشتیم می‌رفتیم منطقه که ایشان با اصرار گفت: من هم می‌خواهم بیایم.
آقای «هاشمی» که مسئول بهداری بود، مخالف بود. آن‌جا یک مینی‌یونیتی داشتیم و ایشان گفت که من همین را می‌آورم اورژانس. هر‌طور بود، به دژ خرمشهر آمد. از دژ خرمشهر که می‌خواستیم به شهرک ولی‌عصر(عج) برویم، ایشان آمد و در آمبولانس نشست. آقای هاشمی گفت: آقای دکتر! تا همین جا هم که شما را آوردیم، زیادی آوردیم.
گفت: مسئولیتش با خودم، شما کار نداشته باشید.
آقای هاشمی پرسید: می‌خواهید در پست امداد با این پایتان چه‌کار کنید؟
گفت: تخلیه مجروح که می‌توانم بکنم یا امدادگری.
بالاخره آن‌قدر اصرار کرد تا با ما به پست امداد آمد.
□ زمانِ عملیات، کار زیاد بود و همة بچه‌ها مشغول بودند، اما زمانی که کارها کم‌تر می‌شد، شیفت‌بندی می‌کردیم. یک روز هنگام کار، صدایی شبیه برخورد پتک به دیوار شنیدم. ساختمان هم می‌لرزید. رفتم پایین و دیدم که دکتر اخترشمار با آن پای مجروحش در حال خراب کردن دیوار است. گفتم: دکتر! داری چه‌کار می‌کنی؟
سرویس‌های بهداشتی بیرون از ساختمان بودند و زیر آتش سنگین دشمن، برای بچه‌ها سخت بود که به دست‌شویی بروند. گفت: دارم این دیوار را سوراخ می‌کنم تا بچه‌ها که خسته هم هستند، مسیر کم‌تری را برای رسیدن به دست‌شویی طی کنند.
گفتم: دکتر! آخر شما چرا با این پایت؟ بگذارید بقیه بیایند و سوراخ کنند.
گفت: مگر من چه‌ام است.؟
□ از آن‌جا که سرمان شلوغ بود و خیلی مشغول کار بودیم، گاهی اوقات با همان دست‌های پُرخون چند قاشق غذا می‌خوردیم و چون فرصت شستن ظرف‌ها را نداشتیم، آن‌ها را توی اتاق استراحت می‌ریختیم. بعضی وقت‌ها می‌آمدیم و می‌دیدیم که ظرف‌ها تمیزند و دکتر اخترشمار در زمان استراحتش همة ظرف‌ها را شسته است. در زمان استراحتش، برای بچه‌ها چای درست می‌کرد و همه را صدا می‌کرد که بیایند و چای بخورند. تا آخر هم نگفت که کی هست و ما از دوستان دانش‌جویش ‌فهمیدیم که کیست. ایشان بچة شمال و دانش‌جوی مشهد بود.
□ عملیات والفجر 8 و اواخر اردیبهشت بود. در راه اهواز بودیم که بعد از آبادان دیدیم، یکی از آمبولانس‌های خودمان کنار جاده نگه داشته است. آمدیم پایین و علت را جویا شدیم. با یک گاومیش تصادف کرده بود و رادیات و قسمت جلوی آمبولانس جمع شده بود. گفتیم: حالا کو گاومیشی که بهش زدید؟
گفتند: حیوان بلند شد و رفت.
از آن‌جایی که ضربه شدید بود، هر دو سرنشین مجروح شده بودند. من و یکی از دوستان پیاده شدیم و آن دو مجروح سوار شدند و فرستادیمشان رفتند. ما ماندیم وسط بیابان. هیچ‌کس هم نگه نمی‌داشت. پیاده راه افتادیم و رفتیم. حدود پانزده، بیست کیلومتر را در تاریکی بیابان طی کردیم تا به سه‌راه شادگان رسیدیم. آن‌جا یک ایستگاه صلواتی بود. نماز خواندیم و نان خوردیم. وسیله‌ای پیدا شد و خودمان را رساندیم به بقیه که منتظرمان بودند.
□ قرار بود بچه‌ها شب حمله کنند و تپه رضاآباد را که کنار کله‌قندی بود، بگیرند. شب اول بچه‌ها موفق نشدند تپه را بگیرند و یک سری از مجروح‌ها همان‌جا ماندند. شب دوم که تک زدند، پیام دادند که بیایید. بعد از نماز صبح، مجروحی آوردند که از شبِ قبل در منطقه مانده بود. ترکش به سرش خورده بود، ضربه مغزی شده و در کُما بود. رگ گرفتم و تا آمدم چسب را بردارم و آنژوکت را ثابت کنم، ناگهان دستم دچار نوعی برق‌گرفتگی شد و هم‌زمان صدای انفجاری شنیدم. تعجب کردم و با خودم گفتم: ما که موتور برق را روشن نکردیم؛ پس چرا برق گرفت؟
وقتی دستم بالا و پایین رفت، دیدم خون بیرون می‌زند. تازه متوجه شدم که ترکش خورده‌ام. چون ترکش روی عصبِ دستم خورده بود، احساس برق‌گرفتگی کرده بودم. خمپاره‌، زمانی بود و من و آقای «طالب‌نژاد» را مجروح کرده بود. چون دو، سه روز بود که غذایی نخورده بودم، سرگیجه گرفتم و افتادم. فوراً ما را سوار آمبولانس کردند و به عقب فرستادند. هنوز دشمن در منطقه بود. یک تانک از پشت سرِ ما شروع کرد به زدن. آقای طالب‌نژاد گفت: مثل این‌که این‌ها نمی‌خواهند دست از سرِ ما بردارند.
یکی از گلوله‌ها به پشت آمبولانس خورد و ما را از زمین کند. گفتیم کارمان تمام است. راننده گازش را گرفت و رفت تا به اورژانس مادر رسیدیم.
□ یک ترکش هم به سرم خورده بود که بعداً متوجه شدم. نماز مغرب و عشا را که خواندم، یک مسکّن زدند و خوابیدم. نصفه‌شب بود که گفتند: بیدار شو!
ما را بُردند توی اتوبوس. گیج بودم که گفتند داریم به تهران می‌رویم. راننده می‌خواست در کرج برای نماز نگه دارد، ولی نماز داشت قضا می‌شد. به‌خاطر همین کنار جاده نگه داشت تا نماز بخوانیم. همه خونین‌ومالین بودند و آبی هم برای وضو نبود. بچه‌ها پس از تیمم کردن، شروع کردند به نماز خواندن. چون مسکن‌های قوی به بچه‌ها زده بودند، حال طبیعی نداشتند و هرکس به یک طرف نماز می‌خواند. صحنة بسیار جالبی شده بود، با خودم گفتم: اگر یک دوربین بود و این صحنه را می‌گرفتم، همه از خنده روده‌بر می‌شدند.
□ عملیات «کربلای 4» بود و مشغول کار بودم. لباس‌هایم حسابی خونی بودند و خیلی هم خسته بودم؛ یکی، دو شبی بود که نخوابیده بودم. تختی که مسئولیتش با من بود، خالی شد. در کنار آن، تخت کوچکی بود که رفتم و روی آن دراز کشیدم. دراز کشیدنِ من همان و خواب رفتنم همان. بچه‌ها آمده بودند و دیده بودند که من روی تخت دراز کشیده‌ام. فکر کرده بودند که مجروح شده‌ام، ولی اثری از جراحت پیدا نکرده بودند. هرچه صدایم زده بودند، متوجه نشده بودم. من را به اتاقی برده بودند که در آن‌ مجروحان سرپایی و موجی را نگهداری می‌کردیم. وقتی که بیدار شدم، دیدم زیر دست و پای سه، چهار نفر هستم. یکی پایش روی شکمم و یکی روی گردنم بود. طوری بود که نمی‌شد تکان بخورم. بعد متوجه شدم که چه بلایی سرم آمده است. بعداً بچه‌ها گفتند: بابا! چه‌کار کردی تو؟
گفتم هیچی! فقط یک لحظه خوابم برد.
□ عملیات بعدی در کردستان بودیم. در آن‌جا پست امداد ما یک چادر بود. کل یگان در کنار رودخانه‌ای مستقر شده بودند. نیروهایی که بالاتر از ما بودند، مجبور شده بودند به‌جای دست‌شویی، چاله‌ای حفر کنند. ما پایین‌تر، کنار چشمه‌ای بودیم که آب زلالی داشت و از آن برای آشامیدن استفاده می‌کردیم. آب چشمه به‌خاطر کار دوستانِ بالانشین، مسموم شده بود و من و چند نفر از بچه‌ها مریض شدیم. به بانه رفتیم. در بانه بودیم که نیمه‌های شب، حالت مرگ به من دست داد. به آقای «پیراسته» که کنارم خوابیده بود، گفتم: دارم می‌میرم.
تقریباً از ناحیة گردن به پایین فلج شده بودم. چون فشارم افتاده بود، به بیمارستان بُردنم و سرم وصل کردند. آزمایش گرفتند و معلوم شد که آلودگی، میکروبی بوده است.
□ به سایت‌ها برگشته بودیم. فرماندة گردان، حاج‌آقای «کلالی» بهم گفت: چند تا از بچه‌ها گرما‌زده شده‌اند، برو اورژانس و از حالشان خبر بگیر.
اورژانس ده، پانزده کیلومتر آن‌طرف‌تر بود. سرِ ظهر و اوج گرما بود. یک موتور آن‌جا بود. من هم بدون این‌که به کسی بگویم، سوار شدم و راه افتادم. هنوز به دژبانی نرسیده بودم که دو، سه بار خاموش کرد، ولی بعد از چند تا هندل زدن روشن شد. رفتم و از خط دور شدم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش، موتور هم دائم خاموش می‌شد. باید کمی صبر می‌کردم، بعد می‌دویدم و موتور را توی دنده می‌گذاشتم تا روشن شود. گرما به 50 درجه رسیده بود. سیصد، چهارصد متر که باهاش می‌رفتم، دوباره خاموش می‌شد. یک لحظه دنیا دور سرم چرخید و موتور یک طرف افتاد و من هم طرف دیگر. گفتم: حالا بیاید و من این‌جا وسط بیابان تمام کنم.
جاده حسابی خلوت بود. توی همین گیرودار بودم که دیدم یک ماشین دارد می‌آید. وقتی که نزدیک شد، اشاره کردم که بایستد. ماشین تانکر آب بود. گفتم: آب سرد داری؟
گفت: نه! ولی تهِ تانکر آب هست.
آفتاب خوزستان و تانکر فلزی، آب را حسابی داغ کرده بود. چفیه و لباسم را خیس کردم، حالم یک مقدار جا آمد و بهتر شد. دوباره راه افتادم. دو، سه ساعت طول کشید تا رسیدم. حال بچه‌ها را پرسیدم. مسئول تدارکات آن‌جا من را دید و گفت: چرا قیافت این‌جوری است؟
گفتم که چه بلایی سرم آمده است. فوراً برایم شربت آب‌لیمو درست کردند. یکی، دو ساعت استراحت کردم و راه افتادم تا دوباره با همان موتور برگردم. گفتند: کجا می‌روی با این موتور؟ حداقل با این موتور نرو.
گفتم: نه! باید حتماً برم.
بعداً متوجه شدم که باید ساسات این موتور می‌کشیدم تا درست شود.
منبع ماهنامه امتداد شماره 61




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
حکمت | گستره محور مقاومت ! / مقام معظم رهبری
music_note
حکمت | گستره محور مقاومت ! / مقام معظم رهبری
آشنایی با آداب و رسوم جالب شب یلدا در لرستان
آشنایی با آداب و رسوم جالب شب یلدا در لرستان
آشنایی آداب و رسوم جالب شب یلدا در تبریز
آشنایی آداب و رسوم جالب شب یلدا در تبریز
آشنایی با آداب و رسوم جالب شب یلدا در رشت
آشنایی با آداب و رسوم جالب شب یلدا در رشت
قد و وزن و دور سر نوزاد 2 ماهه
قد و وزن و دور سر نوزاد 2 ماهه
قد و وزن و دور سر نوزاد 4 ماهه
قد و وزن و دور سر نوزاد 4 ماهه
خروج تروریست‌های تحریرالشام از حرم حضرت زینب(س)
play_arrow
خروج تروریست‌های تحریرالشام از حرم حضرت زینب(س)
خلاصه بازی ملوان ۱ - پرسپولیس ۲
play_arrow
خلاصه بازی ملوان ۱ - پرسپولیس ۲
تشریح جزئیات آدم‌ربایی در گلستان
play_arrow
تشریح جزئیات آدم‌ربایی در گلستان
زلزله امنیتی در آمریکا؛ ادعای عضو کنگره آمریکا از پرواز پهپادهای منتسب به ایران بر فراز آمریکا
play_arrow
زلزله امنیتی در آمریکا؛ ادعای عضو کنگره آمریکا از پرواز پهپادهای منتسب به ایران بر فراز آمریکا
روایت خبرنگار صداوسیما در دمشق از لو دادن اطلاعات اماکن حیاتی توسط فرماندهان بلندپایه بشار اسد به اسرائیل
play_arrow
روایت خبرنگار صداوسیما در دمشق از لو دادن اطلاعات اماکن حیاتی توسط فرماندهان بلندپایه بشار اسد به اسرائیل
گل دوم اتحاد کلبا به العین توسط شهریار مغانلو و پاس گل مهدی قائدی
play_arrow
گل دوم اتحاد کلبا به العین توسط شهریار مغانلو و پاس گل مهدی قائدی
گلزنی «مهدی قائدی» برابر العین در لیگ برتر امارات
play_arrow
گلزنی «مهدی قائدی» برابر العین در لیگ برتر امارات
آزمایش پلیس رباتیک کروی در چین که مجرمان را شناسایی و دستگیر می‌کند
play_arrow
آزمایش پلیس رباتیک کروی در چین که مجرمان را شناسایی و دستگیر می‌کند
اهدای انگشتر رهبر انقلاب به دختر خانمی که انگشتر ایشان را می‌خواست
play_arrow
اهدای انگشتر رهبر انقلاب به دختر خانمی که انگشتر ایشان را می‌خواست