نویسنده : جواد راونجی
قصه
بر اساس خاطرات برادران «عباس احسانفر» و «مجتبی غلامی» دربارة شرکت در کنکور پیش از عملیات «کربلای 1».دو، سه روز به عملیات مانده بود و ما در خط مقدم بودیم. در خط اعلام کردند که هرکس میخواهد کنکور بدهد بیاید. حدود سیزده تا پانزده نفر بودیم که قصد شرکت در کنکور داشتیم. پیش از اینکه به منطقه بیاییم، ثبتنام کرده بودیم. فکر میکردیم که بعد از جنگ چهطور بجنگیم. این بود که ادامة تحصیل برایمان بوی خدمت و جهاد میداد. ما دوست، برادر و هموطنمان را دیده بودیم که چهطور کشته شدند و جان دادند. نه میتوانستیم بیخیال این دشمن شویم و نه راه و هدف این عزیزان را فراموش کنیم. حالا هرچند احتمال میدادیم که نمرهمان نمرة بالایی نخواهد شد، اما نیت و انگیزهمان تنها یک قبولی ساده و شغل آینده نبود.
آزمون کنکور مثل عملیات نزدیک بود. آن زمان قسمت آموزشی ـ عقیدتی، در خصوص تحصیل بچهها هم کار میکرد. یک نفر از آنجا رفت و با فرمانده دسته صحبت کرد که میخواهیم اینها را برای امتحان ببریم. فرمانده گفته بود: عملیات هم امتحان است و اینها داوطلبانه آمدهاند؛ اما اگر اینها بروند، غیر از اینکه ممکن است به عملیات نرسند، از نظر امنیت اطلاعاتی هم خروجشان درست نیست و جایگزینی نیرو هم کار چندان سادهای نیست.
بالاخره با صحبت و اصرار از بچهها قول و تعهد گرفتند که به کسی خبر ندهند که کجا هستیم و میخواهیم چهکار بکنیم. ما هم قول دادیم که قبل از آغاز عملیات، خودمان را برسانیم. قبول کردند که برای کنکور به اندیشمک برویم. چند نفر از بچهها از شوق عملیات و اینکه نکند جا بمانند، کلّا کنکور را بیخیال شدند؛ شدیم نُه نفر که میخواستیم با یک مینیبوس به اندیشمک برویم.
ساعت ده شب بود که به سهراه چنگوله رسیدیم. دژبان گفت: چون جاده ناامن است، نمیگذاریم بروید.
ما قضیة کنکور و زمانش را برایش توضیح دادیم، اما او بدون توجه به اصرار ما گفت: من نمیدانم. به من گفتهاند که کسی را نگذاریم برود.
رانندهمان گفت: پس شما بمانید، من انشاءالله ساعت هشت شما را میرسانم اندیشمک. نگران نباشید و خودتان را نبازید.
مجبور شدیم تا صبح همانجا بخوابیم. چهارونیم صبح بود که راننده آمد و راه افتادیم. حدود سه ساعت و نیم تا اندیشمک راه بود. راننده هم جداً مردانگی کرد و یک ربع به هشت ما را به مقرمان در اندیشمک رساند. تا کارتها را آوردند، ساعت هشت شد، محل امتحان هم در پنج کیلومتری اندیشمک، پادگان دوکوهه بود که تا آنجا حدود نیم ساعت راه بود. راننده با سرعت حرکت کرد و ما را ساعت هشتوربع گذاشت پادگان، اما جلسه شروع شده بود. رفتیم سر جلسة امتحان و شروع کردیم به پاسخ دادن.
موقعی که امتحان میدادیم، حواسمان به این بود که امتحان زودتر تمام بشود. بعد از امتحان آمدیم و سریع رادیو را باز کردیم. به اخبار گوش میکردیم که نکند عملیات شروع بشود و ما بمانیم.
فوری با مینیبوس برگشتیم. اول رفتیم مقر لشکر 27 محمد رسولالله(ص). حالا باید در امتحان عملیات شرکت میکردیم. از جمله کسانی که روی این مسأله پافشاری میکردند، آقای «محسن نوحهخوان» از مسئولان دسته و آقای «مؤمن» بودند. آقای «کرباسی و جمال یوسفی، میررضی و گودرزی» هم بهشدت برای شرکت در عملیات بیتابی میکردند؛ مثل بیتابی شرکت در کنکور، که این چهار عزیز، شهید و پذیرفتة حق شدند. یکی دیگر از بچهها هم بود که شهید شد؛ اسمش را فراموش کردهام.
به مقر لشکر که رسیدیم، هیچکس نبود و همه رفته بودند برای عملیات. تمام محوطه مثل شهر ارواح بود. قبلاً همه کانکسها پر بود، میگفتیم و میخندیدیم، حالا هیچکس نبود بهجز انتظامات. از یک طرف دلمان شور میزد که عملیات شروع میشود، از یک طرف هم امیدوار بودیم که عملیات موقعی شروع میشود که ما خودمان را میرسانیم. شب شهید گودرزی گفت: اگر ماشینی هم نیاید، پیاده میرویم.
ناصر فیض خیلی شوخطبع بود. گفت: بیایید تا صبح نخوابیم؛ والّا تا صبح خواب عملیات میبینیم. بیایید یکجوری سر کنیم که این فکر از سرمان بیرون برود.
خلاصه تا ساعت یازده ایستادیم، بعد رفتیم محور. پرسیدیم: هیچ ماشین به خط نمیرود؟
گفتند: نه! ماشینها رفتهاند و تعداد شما هم زیاد است، با سواری نمیتوانید بروید.
حالا از شانس ما یک اتوبوس قبلاً نیرو آورده بود و آنجا مانده بود. یکی از برادرها گفت: ببینید میتوانید این اتوبوس را جور کنید.
شهید گودرزی زبان خوشی داشت. گفت: من خودم او را راضی میکنم، شما بگویید راننده کجاست.
راننده را که پیدا کردیم، گفت: من مأموریتم تمام شده و باید برگردم.
گودرزی گفت: شما بیا برویم، هرچه گفتند و هر مسألهای پیش آمد، با من.
بالاخره او را راضی کرد و راه افتادیم. رانندة اتوبوس هم مشخص بود که هنوز آن منطقه را نرفته است. خلاصه چهار، پنج نفری با او صحبت کردیم تا متوجه نشود که کجا هستیم و دقیقاً کجا میرویم؛ چون اگر به او میگفتیم جاده بسته است و تأمین نیست، احتمال زیاد داشت که بگوید، تا صبح نشود، من نمیروم.
وقتی رسیدیم مقر، پنج صبح بود. مسیری که طرف رودخانة گاوی و منطقة عملیاتی میرفت سه، چهار جاده بود که بلد نبودیم. فیض میگفت: این سختترین سؤال چهار گزینهای این عملیات است. باید بزنیم به دل شانس.
اولین جاده را که رفتیم، دیدیم لهجة رزمندهها شمالی است. پرسیدیم: گردان حضرت رسول(ص) کجاست؟
گفتند: گردان حضرت رسول(ص) نداریم.
بهخاطر همین برگشتیم و جاده بعدی را رفتیم. آنها هم لشگر 27 بودند. «مجتبی غلامی» را که جمعی این گردان بود، پیاده کردیم و دوباره برگشتیم. خلاصه پرسانپرسان رفتیم تا رسیدیم به لشکر 17 علیبن ابیطالب(ع). اتوبوس جلوی مقر نگه داشت. یک تویوتا گرفتیم، سوار شدیم و رفتیم طرف رودخانه که چادر بچهها بود. دیدیم یک جمعی دارند متفرق میشوند. گفتیم: چه خبر بوده؟
یکی از بچهها گفت: فرماندة لشکر 17، آقای «غلامرضا جعفری» صحبت میکرد، بعدش هم آقای «آهنگران» مداحی کرد.
پرسیدیم: آقای جعفری از عملیات چی گفت؟
گفت: بیایید چادر تا بگویم.
رفتیم چایی خوردیم و یک مقدار استراحت کردیم. گفتند که شب انشاءالله گردان ها میروند برای عملیات. خدا را شکر کردیم. اگر نصف روز دیرتر میآمدیم، بچهها رفته بودند و ما جا مانده بودیم.
بعداً که به شهرمان برگشتیم و با نازپروردهها و خیلی از افراد دیگر رتبهمان را مقایسه می کردیم، درصد اختلافمان خیلی نبود؛ یعنی نمره را تقریباً آورده بودیم.
از آن نُه نفر، سه، چهار نفرشان قبول شدند. داوود گودرزی که شهید شد، یکی از قبولیها بود. یکی دیگر از شهدا هم گویا دانشگاه صنعتی شریف قبول شد. آقای مؤمن هم تربیت معلم قبول شد؛ اما بعد از قبولی دوباره به جبهه آمدند و از مرخصی تحصیلی استفاده کردند. من هم اگر درست تعیین رشته میکردم، شاید جزو قبولیها بودم. با اینکه شرایط خواندن برایمان مهیا نبود و چندان نخوانده بودیم، همینطور امتحان دادیم. این راهی بود برای اینکه بعداً بتوانیم راه خدمت داشته باشیم. البته بعداً دوباره کنکور دادم و ادامه تحصیل دادم.
من روحیة تحصیلیام را از یک شهید بزرگوار گرفتم که دکترایش را گرفته بود. اصرارش میکردند که تو درس خواندهای، باید بروی عقب و در بهداری خدمت کنی. حیف است تو شهید بشوی. کاری که از تو در بهداری برمیآید، هرکسی تواناییاش را ندارد.
میگفت: اکثر اینها که دارند اینجا میجنگند، یک توانایی بهتر از جنگیدن هم دارند. اگر هرکس بخواد در این شرایط برود دنبال مهارت خودش، این جلو خالی میماند. خط مقدم بالاترین افتخار و علاقة من است...
بهش گفتند: مجروح میشوی، قطع عضو میشوی، دیگر نمیتوانی خدمت کنی. بیا برو عقب.
میگفت: من شاید بشکنم، اما شکست نمیخورم. به هرحال یکجوری مفید خواهم بود. تکلیف الآن من این است که اینجا بجنگم، حالا هرکی و هرطور که هستم.
بعداً که شیمیایی شد میگفت: من اگر الآن در بیمارستان صحرایی بودم، باز هم از این شیمیایی و بمبباران در امان نبودم.
تا زمان شهادت، خانهنشین بود. اختراع یک ماسک جدید و تألیف چند جلد کتاب، حاصل زحمتهای این ایام کوتاهمدت بود. من برای مراسم چهلم این شهید که رفتم، دیدم روی سنگ قبرش این جمله حک شده است: «من شاید بشکنم، اما شکست نمی خورم.»
منبع ماهنامه امتداد شماره 61