منجی

سنگر تنگ و نموری است. انگار یک سوراخ موش را با مقیاس ده، یا نه، صد گنده کرده باشند. عراقی‌ها تو این سنگر عجب عشق‌وحالی می‌کردند! عشق و زندگی و ... هی
دوشنبه، 10 مهر 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
منجی

منجی
 





 

قصه

سنگر تنگ و نموری است. انگار یک سوراخ موش را با مقیاس ده، یا نه، صد گنده کرده باشند. عراقی‌ها تو این سنگر عجب عشق‌وحالی می‌کردند! عشق و زندگی و ... هی. پاهام طرف ته سنگر است و سرم به طرف بیرون. بیرون را تماشا می‌کنم. خط خیلی وقت است که شکسته شده. زده‌ایم به خط عراقی‌ها. آنها هیچ فکرشان قد نمی‌داد که ما، نصف شب، موقع خواب راحت آنها، سرشان خراب شویم. با زیر پیراهن و زیرشلوار و حتی شورت، فلنگ را بستند و رفتند. یعنی اصلا جنگی نشد که بخواهیم درگیر بشویم. اما انگار یک خط آتش، ده کیلومتر جلوتر سر و سامان داده‌اند. از اولش هم حواسم بود که فرصت را غنیمت بدانم و فرار کنم. اما سردار و حاج عباس، پنداری شستشان خبردار می‌شد و می‌آمدند پیش چشمانم. انگار بوی تصمیمی که گرفته بودم تو فضا پخش می‌شد و از بین اینها همه، این دو تا بو را می‌شنفتند و عین جن بو داده می‌آمدند سراغم:
«فلانی فلان پیغام را برسان به کی اک» یا «با ما بد تا نکنی یهو» یا «تو برو با تقی سمت چپ را مراقب باشید» اما این آخری در و تخته با هم جور شد. تو این هیر و ویری احدی حواسش به من و بوی تصمیم‌ام نبود. خط خیلی وقت است که شکسته شده، تقریبا نزدیکی‌های غروب. همه داشتند می‌رفتند جلو. سنگرهای روباهی عراقی‌ها به‌هم چشمک زدند. حالا یک سوراخ شده منجی من. یک منجی بی‌خرج و منت. خودم را می‌تپانم توش. بچه‌ها دور و دورتر می‌شوند. ترس و واهمه تو دلم جان می‌گیرد. اما به آن اهمیتی نمی‌دهم. هنوز هم اگر خوب دقت کنم صداهای بچه‌ها به گوشم می‌رسد که گاه‌گداری الله اکبری می‌گویند یا هم را صدا می زنند. آهسته سرم را از دالان عین موش در می‌آورم و دید می‌زنم. خبری نیست. نه هنوز موقع مناسبی برای فرار نیست. بگذار کمی دورتر شوند. اما اگر نشد چه؟ اگر یکهوی یکهو بی‌هوا برگشتند چطور؟ نمی‌دانم. دیگر آن به دست خداست. فعلا همین قدر می‌دانم که الان باید بمانم. باید یک فکری برای برگشتن بکنم. اقل‌کم پنج کیلومتر راه است تا مقر. راهی است که با کامیون آورده‌اندمان. بعدش از آنجا چه جور می‌خواهی برگردی تا خرمشهر...
* * *
به گمانم الان وقتش است. هر آن ممکن است کسی سر برسد. سرم را آرام بیرون می‌آورم. دوباره می‌خزم سر جای اولم. صدای پچ‌پچی از دور به گوشم می‌رسد. نه. صدای پچ‌پچ نیست. خیال می‌کردم، آقای خوش‌خیال! حاج عباس است. با بی‌سیمچی‌اش:
- حسابی دارند فشار می‌آورند. لشکرهای چپ مقاومت کردند، باید فاصله را پر کنیم. باید برسیم به‌شان. فاصله افتاده. وصل کن صادقیان.
- برادر صادقیان. جعفری هستم ...
می‌ترسم یکهو مرا ببیند. بعد چه خاکی سرم کنم. عرق کرده‌ام. همین‌طور چشم می‌دوزم به در و دیوار که مورچه‌ای، مگسی، سوسکی را روی دیوار ببینم و بعد مثل ...کی بود این؟ نادر شاه؟ کیخسرو؟ هرکی بود... مثلا پسر باباش. مثل همة اینها متنبه بشوم. دست می‌کشم و عرق را که روی گونه‌ام سرازیر شده پاک می‌کنم. وای! سر و کله چند نفر دیگر پیدا شده‌اند. همه‌شان هم یک نفر همراه دارند. بی‌سیمچی شان است. نه مثل اینکه اینها حالا حالاها اینجا ماندنی‌اند...
* * *
سرم را می‌گذارم روی خاک. خسته شده‌ام. خدا خیرتان بدهد، به جان مادرهایتان بروید جلو تا من برگردم عقب. بروم پیش ننه‌ام. تو رو خدا! قول می‌دهم یک وقت دیگر بیام سربازی. یک وقت می‌آم و دو برابر زیر پرچم، آن‌قدر پافنگ می‌مانم تا علف زیر پام سبز بشود. به نفع شما هم هست... دارد چشم‌هایم گرم می‌شود...
از خواب می‌پرم. سرم کوبانده می‌شود به سقف سنگر و خاک می‌ریزد رو گل و گردنم. اه! همه چیز یادم می‌آید. من، فرار، حاج‌عباس. چه خواب دهشتناکی دیدم. یکی بود شبیه غول چراغ علاءالدین و صورتش صورت حاج‌عباس بود. آمد و گوشم را گرفت. می‌چلاند:
- پاشو ...
گفتم:
- من؟
گفت:
- پس کی؟ حتما من. که دارم اینجا جانم را فدا می‌کنم. زود پاشو.
گوشم را بیشتر چلاند و انداختم بیرون:
- راست... راستش... راستش من آمده بودم اینجا ...
نشست روی سنگر روباهی و همه‌اش را خراب کرد و داد زد:
- حرف زیادی موقوف! می‌دانی چه کسانی در طول تاریخ به بیداری انسان‌ها کمک کردند؟ می‌دانی چه کسانی تاریخ ازشان شرم می‌کند؟
- من بدانم؟
- بعله! آقای موش! ببریدش سینه تپه مسلسل را آماده کنید...
- غلط کردم آقا سردار!
- آنها که به بیداری انسان‌ها در طول تاریخ کمک کردند، انسان‌های کوچک و خرد و صغیری نبوده‌اند. می‌فهمی آقا موشه! مدام در طی سالیان بی‌شمار، از خود و خواسته هاشان گذشته‌اند... شما کی می‌خواهید بیدار شوید. شمایان که اسیرید اندر بند بندها، شمایان که گرفتارید اندر ظلمت ظلمات، بیدار شوید... بیدار شوید...
وای خورشید دارد طلوع می‌کند. نماز نخوانده‌ام. جملات غول حاج‌عباس‌نما توی گوشم طنین خودش را هنوز دارد. شده است صدا که تو یک سیکل بسته گیر کند و هی بچرخد و آرام‌آرام از سرکشی‌اش بکاهد. می‌پرم بیرون؛ خنکای صبح، سکوت، کسی نیست. زود خودم را می‌اندازم بیرون. با تیمم نمازم را می‌خوانم. حال دیگر اولین شعاع زرد رنگ خورشید می‌پرد توی چشمم. گوشة تکه کاغذی که از خاک بیرون زده توجهم را جلب می‌کند. می‌کشمش بیرون. نسیم صبح خاک‌ها را سمت مشرق پخش می‌کند. آرامش خاصی بر دشت حاکم است:
«... من نمی‌خواهم آینده را ببینم. من می‌خواهم آینده را با خون خود بسازم تا شما بتوانید آینده‌ای زیبا و سالم داشته باشید. هر انسانی مرگ را بالاخره خواهد چشید. پس اگر قرار است فانی شویم و هیچ اثری از ما نماند، چرا در راه حق نباشد که تا ابد نام خوب و نیکو از انسان باقی نماند. ای آتشبارها! با شعله‌هاتان بدنم را خاکستر کنید. آری زنده بودن را درکشته شدن می‌دانم و زنده زیستن را در نابودی دشمن. ما می‌میریم تا به رنج‌دیدگان جامعة فردا بگوییم که زندگی در رفتن به سوی معبود است، نه به مقاصد دنیایی رسیدن. تا آنجا که در توان دارید برای اسلام تبلیغ کنید. خدایا! دوستانم همگی رفته‌اند و من گنه‌کار جامانده‌ام. خدایا! دیگر از این دنیا سیر شده‌ام. دنیا برایم مانند قفس است که یک پرنده در آن اسیر باشد. خدایا! مرا به سوی خود بخوان ...»
نمی‌توانم حرکت کنم. حداقل‌اش این است که بمانم و برگة حاج‌عباس را بدهم. نسیم صبح نوازشم می‌کند.کم‌کم خورشید خانم به تمامی خودش را نشانم می‌دهد. آن دورتر را نگاه می‌کنم. سیاهی چند نفر از دور پیداست...
منبع ماهنامه امتداد شماره 61




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.