ستاره ی دنباله دار

ای کاش درختی باشم/تا همه تنهایان/از من پنجره ای کنند/و تماشا کنند در من/کاهش دلتنگی شان را/اگر این گونه بود/پس دلم را/به سمت نخورده ترین قسمت/آسمان می گشودم/
سه‌شنبه، 25 مهر 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ستاره ی دنباله دار
ستاره ی دنباله دار

پدید آورنده : عبدالرضا رضائی نیا

 
 
 

 
ای کاش درختی باشم
تا همه تنهایان
از من پنجره ای کنند
و تماشا کنند در من
کاهش دلتنگی شان را
اگر این گونه بود
پس دلم را
به سمت نخورده ترین قسمت آسمان می گشودم
تا معبر نکوترین عطرها باشم
...
من تصویرهایی دارم
از سکوت
که در بیانش
واژه ها لالند
و کلمه ها کوچک
بروز سکوت
در جنگل کلمه.
(ص 40 / درس به خانه خورشید)
«سلمان هراتی» عابری است که در فاصله سال های «65-62»، در آب در سماور کهنه»ی شعر ما می ریزد تا «ترانه های بعثت سبزش» را در خاطره ها شکوفا کند. «دنیا در باتلاق تقلب» دست و پا می زند، اما او با «پنداری نیک» در اندیشه ی «زلزله محتومی» است و «در کسوف دلها» «هزاره آوار» را به انتظار آکنده از شوق - اما اندوهگنانه به تماشا می نشیند.
شعر سلمان هراتی «آواز ستاره ی دنباله دار»ی است که در بهاری حقیقی، سجاده ی باد و باران را در نَفسِ شکوفه ها می گستراند و در زمستانِ قرون، «جمهوری گل محمدی» را که «امتزاجِ خاک و آسمان» است، انتشار می دهد؛ زمزمه ای برای داغدارترین لاله و مرهمی بر زخمِ دیر سال آفتاب... .
سلمان در فاصله ی چند تابستان کوتاهی که فرصت اوست، شجره ای مبارک است و زایا، با دستاوردهای فراوان، زاییده بینش و شهود و دردمندی. گیرم که در تقاطع چشم ها، لبخند شکوفایش به لبخندی دیگر گره خورد، تأثیری پذیرفت و تأثیری گذاشت، جرحی بر او نست. قابلیت های شگرفی در روح داشت که او را در زمره بهار آوازترین چکاوکان این سال های ارغوانی جای داد.
در کارهای اولیه ی «سلمان» که در دفتر چاپ نشده ی با خویش نشستن، در خویش شکستن آمده و خاطره واری است از پرسه در کوچه های شعر - سلمان را می یابیم که تازه با وزن آشنا شده و گاهی درگیرودار با وزن می شکند، او می کوشد تجربه هایی را به ویژه در شعر آزاد (بی وزن) پیش ببرد، لحن شعرهایش بیش از همه به «سهراب» می زند و افت و خیزهای تکنیکی بسیاری را می چشد، با این همه جوهره ی سرشار شعر در عروق سطرهایش سیلان دارد:
وقتی صدای خروس می آمد
میان رؤیت شاداب غنچه ها
حضوری منتظر را
به تماشا نشستم
و روی پله
هیاهوی کفش های مسافر را
که
به سمت همیشه فهم مرگ
جاری بود
مثل غروب،
شکل اشیاء
به چشم من گرفته می آمد
من آمدم
و خیابانِ غربت
مرا برد...
در شعرهای «64 و 63» شتابندگیِ کمالِ «سلمان» را شاهدیم. او در مفردات، ترکیب آفرینی ها و نحو کلام؛ با تکیه بر بصیرت و شجاعت به توفیق هایی می رسد که زمینه های لازم برای دستیابی به فضایی پرطراوت و مستقل را فراهم می آورد. رگه هایی از «تأثیرپذیری خلاق» از شعر معاصران را در شعر همین دوره او می توان مشاهده کرد:
زمین اگر برابر کهکشان تکرار شود
حجم حقیری است
که گنجایش بلندیِ تو را نخواهد داشت
قلمرو نگاه تو دور تراز پیداست
و چشمان تو معبدی
که ابرها نماز باران را در آن سجده می کنند
...
زمین
بی تو تاول معلّقی ست
بر سینه آسمان
و خورشید اگرچه بزرگ است
هنوز کوچک است
اگر با جبین تو برابر شود
دنباله تو
جنگل خورشید است
...
صبح، انعکاس لبخند توست
که دم مرگ به جای آوردی
آن قسمت از زمین
که نام تو را نبرد
یخبندان است
(ص 23 / از آسمان سبز)
در شعر «سلمان» تعصب به هیچ قالبی دیده نمی شود، شعر در هر قالبی - اگر شعر باشد - شعر است؛ پس قالب ها بماند برای آدم های قالبی. «سلمان» که دغدغه ی هیچ قالبی را در سر نمی پروراند، بی هیچ تکلّفی، دوبیتی های خورشیدی اش را زمزمه می کند:
غم عشقی که در دل می نهفتم
شبی آن را به چشم خسته گفتم
دِل من مثل ابری گریه سر داد
سَحر شد، مثل خورشیدی شکفتم
(ص 171 / از آسمان سبز)
و نیز غزل های زلال و دلنشین اش را:
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف اجازه زیبا شدن نداشت
چون عقده ای به بغض فرو برد حرفِ عشق
این عقده تا همیشه سروا شدن نداشت
(ص 82 / درس به خانه خورشید)
و همین سیر و صراط است که در شعرهای نیمایی و سپید دنبال می شود.
این نکته را پیش تر از این نیز آورده ام که یک تعصّب را برای سلمان و شعرا و باید پذیرفت و آن اصرار در نوگردانیدن زبان، به کار گرفتن شجاعانه ی واژه ها و ترکیب ها و داشتن بیانی امروزی است از مضامین تازه و کهنه و حتی از مضامین به ظاهر فرسوده و تهی از پتانسیل شعری.
اوج این اصرار و کمالِ آن را در شعرهای آخر - شعرهای بیست و شش سالگی - «سلمان» می یابیم، به ویژه در نیایش واژه ها، اگر شعرهای آغازین، گاه و بی گاه به صراحت ها و گزارشگری های ژورنالیستی که فروپاشنده ی شعرند، چنگ می زند، اگر لحن و فضا در شعاع تأثیر معاصران گرفتار است، اگر به «ایجاز عمودی» بهای چندانی داده نمی شود، اگر واژه ها تازه وارد و تراش نخورده جلوه می کنند، اگر به بابت درونیِ شعرها و حلقه ی واسط سطرها و مصراع ها چندان عنایتی نیست و سطرها - اغلب - بر محور یک حسّ عاطفی و بر بستر سلسله ی از تداعی های شخصی ترتیب می یابند و...، در شعرهای واپسین، هوشیاری و جهش های بلند و باورنکردنی، شعر سلمان را به سمت بالندگی می کشاند:
در شب تجرد محض
شب بی زمزمه
تو را می شنوم
و تنفس آسمان را
و خواب برگها را
...
در شب شگفتی
تو را می شنوم
و صدای پای عمر را که می گذرد
و بوی مرگ را
که پیش می آید
و در این هنگام
حسرت درختی است،
خشک و بی برگ
و شب با اندوه برقرار می شود
و من می شنوم
تو را و گریه های دلم را
دیگر سخنی نیست
و نه حتی شعر
من در خلاء گم می شوم
که کناری ندارد...
(ص 54 / دری به خانه خورشید)
* * *
این گزارشواره ی کلی و اشارت آهنگ شما و نمایی بود از روساختِ شعر «سلمان»، اما آن جنبه از شعر او که مهم تر است و مایه تمایز او از همگنان و هم دوره هایش، وجه درونی شعرها و نگاه شاعرانه ی اوست؛ مروری بر چشم های او و حضور و نگرش او به عالم و آدم. وگرنه فراوان اند شاعران ریز و درشتی که به فرم و زبان و فضای مستقل شعری رسیدند و یا می رسند، بی آنکه در تحلیل نهایی، دستاوردشان غبارِ رشک و غبطه ی دریغی برانگیزد.
«سلمان» - هم - ذهنی اجتماعی دارد. دغدغه های مختلف اجتماعی در حرف های او موج می زند، اما دغدغه های او کدام اند؟
بیایید به شعرها نگاه کنیم:
بگذار گریه کنم
نه برای تو
نه نه نه! بل برای عاطفه ای که نیست
و دنیایی که
انجمن حمایت از حیوانات دارد
اما انسان
پا برهنه و عریان می دود
و در زکام دفن می شود
برای دنیایی که زیست شناسان و مانتیکش
سوگوار انقراض نسل دانیاسورند
دنیایی که در حمایت از نوع خویش
گاو شده است
بگذار گریه کنم
برای انسان 135
انسانِ نیم دایره
انسان لوزی
انسان کج و معوج
انسان واژگون
...
انسانی که راه کوره های مریخ را شناخته است
اما هنوز
کوچه های دلش را نمی شناسد
برای دنیایی که
با «والیوم» به خواب می رود
و در مِه غلیظی از نسیان
دست و پا می زند
دنیایی که چند صد سال پیش
قلب خود را
در سلطل زباله «کاپیتالیسم» قی کرده است
در این برهوت غول پرور
(ص 15/ از آسمان سبز)
می بینیم که سلمان ادای «قدّیسین» را در نمی آورد و فارغ از مکان و زمان در خلأیی مبهم و مرموز به زمزمه های موهوم بال نمی کوبد، یا در هاله ای از جبر کور مادی و «دترمینیسم» آهنین - و در نهایت منحط - اندوهی از جنس اسفل السافلین را به فریاد برنمی خیزد. دغدغه های انسانی او مبتنی بر بینش واقع بینانه که است آدمی را نیمه خاکی - نیمه افلاکی می داند و حاصل پیوند ناگسستنی تن و روح.
از این رو همان قدر نگران کرشمه ی دست های پلید و اهریمنی «زر و زور و تزویر» - چهره های رنگارنگ آن - است که نگرانِ از دست رفتن معنویت و تهی شدن انسان از خویش در ازدحام پوچی و ابتذالِ خوشی ها:
آدم را میل جاودانه شدن
از پله های عصیان بالا برد
و در سراشیبی دلهره ها
توقف داد
از پس آدم، - آدم ها
تمام خاک را
دنبال آب حیات دویدند
سرانجام
انسان به بیشه های نگرانی کوچید
...
و ما امروز
چه روزهای خوشی داریم
و میل مبتذلی که مدام ما را
به جانب بیخودی و فراموشی می بَرَد
(ص 71 / از آسمان سبز)
اینجا همه با آسمان حرف نمی زنند
اینجا - زیرنئون - آسمان پیدا نیست
مردم برای بازگشایی دلشان
به کافه می آیند
آنان به لحظه های بعد از اکنون
به عبث امیدوارند
آنها هنوز
بهانه های روشن دل را نشناخته اند
و در نیمکره تاریک دل آرمیده اند
...
ما چقدر غافلیم
ما که به بوی گیج آسفالت
عادت کرده ایم
و نشسته ایم هر روز کسی بیاید
زباله ها را ببرد
چه انتظار حقیری!
دلم برای جبهه تنگ شده است
چقدر صداقت نیست
چقدر شقایق ها را ندیده می گیریم
حس می کنم سرم سنگین شده است
...
(ص 82 / از آسمان سبز)
«سلمان» همانند بیش تر شاعران این مرز و بوم، تماشاهای اندوهگنانه ای از جهان، انسان، تاریخ، طبیعت و خود را نقش می زند، حتی شادی های او رنگی از غم دارند اما غم او غمی بشکوه و والاست. غمی که می توان «غم شاداب» و «غم رعنا»یش خواند، از آن دست که کاش تمامی شادی های جهان را می داد و لمحه ای از آن اکسیر را برای همه زندگی و مرگش می طلبید.
از این گونه است که «سلمان» به تحقیر شادی می پردازد و در ستایش درد، از سر شوق می خواند:
به جز وسواس ما را همدمی نیست
غمی و غصه ای و ماتمی نیست
خدایا از چه من دلشاد باشم
که دردِ بی غمی دردِ کمی نیست
(ص 174 / از آسمان سبز)
*
ای وطنِ من، ای عشق
ای ازدحام درد
جان من از بی دردی
درد می کند
زین پیش هرچه بوده ام
عاشق نبوده ام
(ص 61 / از آسمان سبز)
*
در انبوه اند و زخم
قلبم با سوسن های سپید
آواز می خواند
درخت، شادی مرا می بوسد
من مزرعه ای را می نمایانم
که فردای من است
آنجا گیلاسها
دست به دامن دارند
و شکوفه های پیراهن من
حرف می زنند...
(ص 9 / دری به خانه خورشید)
*
در خیابان، کسانی هستند که به آدم نگرانی تعارف می کنند
اما من که دغدغه خوشبختی ام نیست
به شادی این خوشبختهای کوچک می خندم
پس می آیم با زنبیلهایی از ترانه و آویشن
و مردانی را سلام می دهم
که تو را در تنفس خود دارند
و یک لبخند تو را
به هزار بار عافیت محض
ترجیح می دهند
(ص 44 / دری به خانه خورشید)
نمی توان به سبک آدم های گیج و گول، بعضی از یافته های روان شناسی و روانکاوی را برداشت و در چشم انداز عینکی فانتزی تعمیم داد و از سرِ جزم اندیشی به «مازوخیسم» و در نتیجه «جستن عقده های سرکوفته روانی» حکم فرمود، چنانکه برخی از نویسندگانِ خوش ذوق(!) معاصر درباره همه ی متقدمان شاعر قیاس به نفس فرموده اند.
«سلمان» در برابر کنش های اجتماعی حساس است، اما نه آن چنان سرسنگین که به سبکِ باستان شناسان پرحوصله، حادثه ها را تا فسیل نشده اند، در بوته ی نسیان وانهد و نه حتی به سبک ژورنالیست های ابن الوقت که چون «کرکسان تماشا» در فاصله ای امن از حادثه ها سنگر می گیرند؛ خیر! او در گرماگرم حادثه ها با شعرش موضع می گیرد و درگیر می شود؛ منفعل نیست، تندی و تیزی او در این زمینه منحصر به فرد است و هیچ یک از اقران، به گردِ راهش نمی رسند. جنگی تاریخی و تکان دهنده رخ می دهد، صد البته جنگ است و نقل و نباتش خمپاره و گلوله و بمباران است. پاشیدنِ خون و گوشت و استخوان، و آوار اندوه و داغ و سوگ، طبیعی و ذاتی جنگ است. شاعری در همسایگی «سلمان» جنگ را این گونه می بیند.
صدای انفجار، کوچه باریک را انباشت
مردمی قلبش را از شاخه درخت برداشت
زنی به حیاط همسایه افتاد
و گیسوانی دود شد
*
کتابی کنار لاشه گربه ای
دستهای کودکی بر صندلی شکسته
و آواز مردی در کوچه ای دورتر
اینکه «جنگ پدیده ی شومی است» از بدیهیات اولیه است و هر طفل ابجدخوانی پیش از ولادت(!) به آن علم دارد، اما چه می توان کرد که گاه این تلخِ تلخِ تلخ را ناگزیرانه برای صیانت از حقیقتی مبارک و شیرین باید پذیرفت.
در چنین معرکه ای «سلمان» را می بینیم که با پرهیز از تکرار تهوع آور نگاه منفعلانه و مبتذل دیگران، از سواحل دور دست تماشا می کوچد، دلش را برمی دارد تا آسمان خونرگ جبهه را نزدیک مرور کند:
دلم برای جبهه تنگ شده است
چقدر جاده های هموار کسالت آورند!
از یکنواختی دیوارها دلم می گیرد
می خواهم بر اوج بلندترین صخره بنشینم
آن بالا به آسمان نزدیکترم
و می توانم لحظه تولد باران را
پیش بینی کنم
دلم برای جبهه تنگ شده است
آنجا معنویت به درک نیامده بسیار است
آنجا ما مقابل آسمان می نشینیم
و زمین را مرور می کنیم
و به اندازه چندین چشم معجزه می بینیم
چقدر تماشای دورها زیباست!
(ص 80 / از آسمان سبز)
«سلمان» از دنیای پیرامون و انسان معاصر دریافتی مِه آلود دارد؛ دریافتی تلخ و تار و حتی - گاه - سیاه. نه آنکه چیزی را در این زمینه بر واقعیت تحمیل کند،
واقعیت همین است و او چشم هایش را با آن آشنا کرده است؛
حجم هندسیِ مرگبار
گندابی برآمده بر شانه زمین
شبحی پرحفره و مخوف
هرحفره دیده بان گرازی
از حِرص برخاسته
از نعره خنده ای کریه
که آسمان درخت و ترانه را
اشغال کرده است
...
انباری از براده آهن و اتم
که یک بار در «ناکازاکی» و «هیروشیما» بارید
از آن پس، درختان
از موریانه انباشته می شوند
و پرندگان معلول به دنیا می آیند
چسبیده بر جداره سنگها
در حاشیه استراحت مرداب
...
مترسکی در باغ جهان
که بوزینه کبر بر کتفش می خندد
...
غولی با بارهای هول
که در کوچه های زندگی و شالیزار
در کوچه های مکاشفه و معدن
در کوچه های مدرسه و لبخند
به نابه هنگام ارابه مرگ می راند
...
فریبنده تر از فرعون
آتش افروزتر از نمرود
(ص 37 / دری به خانه خورشید)
* وقتی تهاجم سیاهی ها را دریافتی، فریاد می کنی، خشمِ مجسم می شوی و آیینه ی اعتراض، اعتراض بر همه جریان های روبه انحطاط، و عتاب و خطاب با هنرمندان برج عاج نشین، اما نه اعتراضی وارداتی و مونتاژ شده - از آن دست که فراوان دیده ایم اعتراض مدام و نوبه نو برای ادامه ی کمال و در راه کمالی مدام. اگر خطابی صمیمانه با خویش و عتابی بر خویش رنگ می گیرد.
«سلمان» - با همه حسرت ها و تلخی ها و کمبودی های منتشر در پیرامونش - نه به دلهره و اضطراب اگزیستانسیالیستی پناه می برد. نه به پوچی و عبث وارگی نیهلیستی. در منظری که او ایستاده است، آن سوتر از همه ی کبودی های، نه یک بارقه و یک جرقه بلکه یک دشت، یک دریا، یک آسمان روشنی است، و این نگاه، بازتاب عقده ای تاریخی برای تسلّا و تسکین خویشتن در وزشِ خوش خیالی های طبق معمول نیست:
فردا
با یک زلزله صبح می شود
آنگاه پیامبران
با شاخه ای از گل محمدی
به دنیا می گویند:
صبح بخیر
فردا ما آغاز می شویم
فردا جنگلی از برنده
آسمانی از درخت
و دریایی از خورشید خواهیم داشت
فردا پایان بدی ها است
فردا جمهوری گل محمدی است
(ص 32 / دری به خانه خورشید)
بی تردید آنچه که به این نگاه شاعرانه اصالت و هویت می بخشد، منظری است که برای تماشای همه چیز برگزیده است؛ اگر برخی از شاعران از قعر جحیم / به تماشای دنیا سر می جنبانند، و اگر برخی دیگر از جزیره ی مینو به این کرانه خیره می شوند، سلمان در «برزخ» ایستاده و هر بار از یک چشم انداز به تأمّل قد می کشد و ارمغان نگاه - گاه - سطرهایی است، تلخ، اسفناک و حسرت مند و گاه سطرهایی سرشار از ترنم و روشنایی و القصّه... همه و همه عاقبت به خیر!
* * *
از ذکر یک نکته دیگر ناگزیریم و آن اینکه مقایسه ای بین شعرهای نخستین «سلمان» و شعرهای آخرش، نشان می دهد که زیرساخت اندیشه ی او چیزی است از جنس شهود و اشراق، اُنس و تقرّب به حضرت دوست و حسّ حضورِ صریح او در همه ی آناتِ حیات، مکالمه ی رشک انگیز و عاشقانه با او، بی هیچ رنگ و تکلّف.
هنگامی که «دوست» - بی پرده - حضور دارد و تو حضور لبریزش را با سراسر وجود احساس می کنی، دیگر «برهان» کدام است و «صفات ثبوتیه» و «سلبیه» کدام؟
گاهی که معیّن نیست
مثل یک پیچک خودمانی
از پنجره می آیی
و جای شعرهای من می نشینی
و من هیچ کلمه ندارم
چشمهایم
از بصیرتی آکنده می شود
که منتهای تکامل یک چشم است
همخانه ام می گوید:
صفات ثبوتیه کدامند؟
من می گوید:
باز چه بوی خوشی
اینجا را فراگرفته است!
عرفان بی پیرایه «سلمان» محتاج آن نیست که به دریوزه، نسب نامه به پیری و میری و فرقه ای و سلسله ای برساند، به همین خاطر در دور دست تاریخ، به جستجوی مردانی در ابعاد فوق تصور، چشم نمی فرساید، اگر نمودنِ اسوه ای و اعتراف به سلوکی الزامی باشد، چوپان نامی حکایت موسی و شبان و بلالِ سیه چرده با صدایی روشن معرّف طریقت او می توانند باشند:
من همان شبان عاشقم
سینه چاک و ساکت و غریب
بی تکلف و رها
در خرابِ دشت های دور
در پیِ تو می دَوَم،
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیده ام برای تو
یک سبد ستاره
کوزه ای پر آب
دسته از گل از نگاه آفتاب
یک عبا برای شانه های مهربان تو
در شبان سرد
چارقی برای گام های پرتوان تو
در هجومِ درد
*
من همان بلال الکنم
در تلفظ تو ناتوان
آه از عتاب!
و می توان به سبک و سیاق همان حکایتی که بر زنده یاد «سهراب سپهری» رفت، جنگ اعصاب کرد که «سلمانِ» بیست و پنج ساله را با عرفان چه کار؟ و مثلاً کسی از سپیدسران روزگار درآید که عرفان زودرس و.... چه و چه! بگذریم.
* * *
جز حضرت حق هیچ کس قادر نیست که آینده و سرنوشت انسان را تقدیر و تقریر کند، اما خودمانیم اگر سلمان می ماند و بر همین منوال ادامه می یافت، بی شک به کشف آفتاب های درخشانی دست می یافت، درخشان تر از شعر و زندگی خیلی ها. امروز زیان را هیچ، آیندگانِ دور و نزدیک که فارغ از حب و بغض های نشأت گرفته از طیف بندی های سیاسی و عقیدتی، شعر این دهه پر منظره را می خوانند، آیا در اهلیّت و انصافِ قلمزنانِ «شعر زمان ما» به تلخی طعنه نخواهند بست؟!
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 265

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط