نویسنده : رحمت حقی پور
یه سقاخونه ى قدیمى بود؛ دو اشکوبه. تخته کوب؛ با ستون هاى چوبى؛ صحن گلى که جا به جا قلوه سنگ ماسیده بود ته اش. پایین طارمى، جایى که همیشه سایه دار بود و نمناک، سال ها پیش چاه زده بودند و کنار چاه، روى سکوى پاکوتاه سمنتى ، تلمبه اى گذاشته بودند با دو تا لیوان برنجى که با یک رشته زنجیر نازک، بسته شده بودند به جایى که حالا یادم نیست کجا... ما لیوان ها را زیر دهانه ى تلمبه نگه مى داشتیم، یکى مان تلمبه مى زد تا لیوان ها از آب پر مى شدند و بعد یه نفس سر مى کشیدیم و مى گفتیم:
"سلام بر حسین..."
آنجا هر روز از سال و هر ساعت از روز، عطر گل محمدى مى داد. حتّى زمستان ها که برف مى آمد این عطر آنجا بود... اما نه گلدانى مى دیدى، نه بوته ى گلى، نه باغچه اى...دور تا دور بازار بود. خیابان سنگ فرش با دو ردیف دکان قرینه ى هم،سقاخونه رو دور مى زد و مى پیچید طرف میدانچه، که بناى یادبود داشت و قرار بود مجسمه ى شاه رو روى اون بذارند و معلوم نبود کى؟! ما کارى به میدانچه نداشتیم. اونجا تو قرق جوان ها و پا به سن گذاشته ها بود؛ روى نیمکت هاى چوبى اش مى نشستند وگپ مى زدند و تخمه مى شکستند. تخمه ها رو از دکان آغلامعلى مى خریدند که خدا بیامرزدش. مرد شریفى بود. یک طوطى بزرگ سبز رنگ داشت که هر کس وارد دکان مى شد، از پشت میله هاى قفس داد مى زد ، مى گفت:"بى بى!...بى بى!!..." بعد از چهل سال، آدم خیلى حرف ها رو، از خیلى ها از یاد مى بره... اما زنگ صداى بى بى گفتن اون طوطى، هنوز توى گوش هام هست، بس که تودل برو مى گفت: بى بى! بى بى!... یادش به خیر تخمه هاى دکان آغلامعلى که بوى گلپرش تمام میدانچه رو برمى داشت... ما هر جا که مى رفتیم، از اون تخمه ها که توى جیب نیم تنه مان بود مى خوردیم، الّا سقاخونه! او نجا حرمت داشت... نگاه علَم و کُتل ها و بیرق هایى که دور تا دور سقاخونه بود و اون عطر گل محمدى ، هوش از سرمون مى پَروند. لباس مشکى برتن مى کردیم و توى صحن مى پلکیدیم، تا دسته راه بیفتد. دسته ى سقاخونه، بهترین و طولانى ترین دسته ى شهرمون بود؛ شهرى که سال هاى سال بعد هم، با همین دسته هاى ماه محرم ش ازش یاد مى شد ...
2
محرم که مى آمد، حال و هواى دیگرى داشتم. پیرهن سیاه مى پوشیدم و شب که مى شد، فلک هم دیگر جلو دارم نبود. شام خورده نخورده از خانه مى زدم بیرون و یک کلّه مى رفتم بازار. جلوى سقاخونه منتظر مى ماندم. این قدر دسته مى آوردند که نگو. صداى نوحه ومرثیه از روى گلدسته ها توى شهر پر مى کشید. جمعیت راه نمى داد قدم از قدم بردارى. زن ها یک طرف و مردها طرف دیگر. آن قدر شلوغ بود که آدم گم مى شد... وقتى دسته مى آوردند، جلوم کیپ مى شد و نمى دیدم. روى پنجه ى پا هم که بلند مى شدم ، باز قدم نمى رسید. بعد فشار مى آوردم و مى افتادم به تقلّا ؛ بزرگترها را هُل مى دادم و سُقلمه مى زدم و بِهِم چشم غُرّه مى رفتند. باکى نبود. صداى طبل و سنج و مرثیه، از خود بیخودم مى کرد. مى خواستم هر طور شده زنجیرزن ها و سینه زن ها را ببینم... که مى دیدم. بعد دسته که راه مى افتاد، خودم را ته صف، قاطى شان مى کردم و مى رفتم. هر جا که دم مى گرفتند. من هم صدا در صداشان مى دادم و دم مى گرفتم ؛
واى واى ، حسین واى
اى تشنه لب حسین واى
این قدر حال خوبى پیدا مى کردم که نگو... یک شاهى پول هم اگر توى جیب ام نداشتم، خیالى ام نبود. هیچ چى نمى خوردم. دهانم را مى دوختم. اما نگاه ام یادم هست که ول بود. هى پرسه مى زد روى خوردنى هاى جور واجور. هر طرف که مى رفتم جا به جا کاسب ها چراغ زنبورى شان را علم کرده بودند و توى روشنایى، صورت شان عرق کرده بود. من هم عرق مى کردم؛ بس که یک ریز سینه مى زدم و راه مى رفتم. آن وقت خسته که مى شدم برمى گشتم و مى رفتم چندگ مى زدم جلوى صحن سقاخانه و شربت نذرى مى خوردم. بعد دوباره دسته ى دیگرى مى آمد. صداى مرثیه خوان از بلندگو، قاطى اى تام تام طبل و سنج، توى شب رها مى شد :
نوجوان اکبر من
نوگل پرپر من
هر بار که این نوحه را مى شنیدم، چیزى گلویم را توى چنگ خودش مى گرفت، آنقدر فشار مى داد که اشک ام درمى آمد. اگر مى ماندم و گوش مى دادم، هِق هِق ام بدجورى بلند مى شد. آنوقت دلم مى خواست بدوم توى کوچه ها و سنگ بردارم، بزنم تمام شیشه ها را بشکنم. همین بود که نمى ماندم و گوش نمى دادم. از پشت بازار کج مى کردم و مى انداختم توى کوچه پس کوچه ها و تا خانه یک کله مى دویدم...
توى رختخواب تا صبح هى غلت مى زدم و خوابم نمى برد. همش اکبر جلوى چشمانم مى آمد. انگار صدایش را مى شنیدم که هى التماس مى کرد :
" داداشى، اگه خوب شدم،
منو هم مى بلى زنجیل زنى...؟ "
" آره دادشى، مى برمت زنجیل زنى،
تو خوب بشو، مى برمت ... "
و خوب نمى شد. روز به روز ناخوش تر و بدتر مى شد. توى تب مى سوخت و آب مى شد و هر چى هم دوا به خوردش مى دادند اسپند برایش دود مى کردند، افاقه نمى کرد، چشمان آبى اش دو دو مى زد و از زور تب هى لج مى کرد وبهانه مى گرفت. بعد مى زد زیر گریه و ریز ریز ناله مى کرد. همسایه ها و قوم خویش هر روز مى آمدند دیدن اش :
طفلک معصوم داره از دست مى ره .
... ببریدش بیمارستان
... این جورى دوام نمى آره
من هاج و واج مى ماندم و نگاه مى کردم. مى دانستم که قیافه ام پکر و ناراحت است. مى دانستم باید گریه کنم. اما گریه ام... نمى آمد
بعد از ظهرى بود که رفته بودم بادبادک ام را هوا کنم. بادبادک توى هوا اوج مى گرفت. همان طور یکسره بالا مى رفت و من تنداتند به اش نخ مى دادم. آنقدر بالا فرستادم اش که کاملا نقطه شد... بعد یِهو معلق زد. کج شد. پیچ و تاب خورد و هى قیقاج رفت تا نخ ش پاره شد... چند قدم دنبالش ش دویدم و بعد حسرت ایستادم نگاهش کردم. توى باد غلت مى خورد و مى رفت... داشت غروب مى شد که راه افتادم به طرف خانه. وقتى رسیدم، هیچ کس نبود. نوعى بهت و گنگى توى خانه موج مى زد. اکبر را هم برده بودند و جایش را جمع کرده بودند. شب هم که آمدند، اکبر باهاشان نبود. مادر توى ایوان شیون مى کرد و گیس سپیدش را چنگه چنگه مى کند و زن ها دوره اش کرده بودند و هر بار که غش مى کرد بهش قند آب مى دادند ...
این ها همه، یادم مى آمد و توى رختخواب غلت مى زدم و تا حقّ صبح خواب ام حرام مى شد ...
شب هاى بعد هم، هر شب همین بود . ستاره ها که مى آمدند و آسمان را خال مى کوبیدند. سر سفره قرار نبود. دو سه تا لقمه نان مى لمباندم و مى زدم بیرون سمت بازار. باز هى دسته پشت دسته بود که مى آوردند. اینقدر علم و کتل و بیرق مى دیدى که نگو! من اما هیچ چى دیگر حالى ام نمى شد و هى راه به راه بغض ام مى گرفت :
"دادشى، اگه خوب شدم منو هم مى بلى زنجیل زنى؟..."
"آره دادشى، تو خوب بشو... خودم مى برمت زنجیل زنى..."
یک شب که هِق هِق ام گرفت، از پشت بازار، کج کردم و انداختم توى کوچه پس کوچه ها. از توى تاریکى، سنگ جمع کردم و زدم شیشه ها را شکستم. بعد یک کله دویدم تا خانه ...
3
... هر چه مى کردیم، ما بچه ها رو توى دسته راه نمى دادند. اگرچه اون روزها بفهمى نفهمى قد کشیده بودیم و پشت لبامون سبز شده بود و فکر مى کردیم بزرگ شده ایم... اما هنوز هیچکى بِهِمون اذن ورود به دنیاى بزرگ ترها رو نمى داد. مثل اینکه روى پیشانى مون نوشته شده بود که بچه ایم و باید پامون رو بیشتر از گلیم مون دراز نکنیم ...
خب ما هم دل مون مى خواست توى صف دسته ها جایى داشته باشیم. دل مون مى خواست بیرق دست بگیریم... زنجیر بزنیم... طبل و سنج بکوبیم... مرثیه بخونیم... مگه چى از بقیه کمتر داشتیم؟! تا کى باید تهِ صف قاطیِ جمعیت بدرقه کننده ى دسته ها مى شدیم و با حسرت نگاه مى کردیم که دیگران چه جورى زنجیر مى زنند!... تاکى باید غصه بخوریم؟
اون وقت ها پدرم میان دار دسته ى سقاخونه بود. زنجیر بزرگ و پرپشتى داشت که اونو از همه جدا مى کرد. هم زنجیر مى زد، هم بعضى وقت ها مرثیه مى خوند، هم وظیفه ى نظم دادن به کارها رو به عهده داشت... توشب هاى محرم اصلاً حواس اش به من نبود؛ هر چى بهش مى گفتم: واسه من هم یه زنجیر بگیره تا باهاش برم زنجیرزنى؛ اصلاً و ابداً به خرجش نمى رفت. مى گفت: "تو هنوز بچه اى. وقتى بزرگتر شدى، واسه ت زنجیر مى گیرم ..."
این بود که یه سال من و یوسف، سه چهار ماه مونده به محرم، تصمیم گرفتیم پول هامونو جمع کنیم و روى هم بذاریم تا بتونیم واسه ى خودمون زنجیر و طبل و سنج بخریم و با چند تا از بچه محل ها، دسته راه بندازیم. یه قلّک پلاستیکى برداشتیم و دفن اش کردیم تو حیاط خلوت خونه ى خودمون. هر روز پول تو جیبى مونو دور از چشم همه مى بردیم و مى انداختیم توى قلک ...
یه هفته مونده به محرم رفتیم سر وقت قلّک و از جایى که چال ش کرده بودیم درش آوردیم. سکه ها رو دونه دونه شمردیم... دیدیم خیلى کمه! بغض مون گرفت و همونجا وارفتیم ونشستیم روى خاک و خُل ، یوسف گفت :
"بیا از خیرش بگذریم و با این پولا بریم سینما ... ".
گفتم : "نه ! "
گفت: "چرا آخه؛ با اینا هم مى تونیم بریم سینما، هم مى تونیم ساندویچ و نوشابه بخوریم..."
گفتم: "نه... ما این پولا رو با زحمت جمع کردیم، دلم نمى آد ... "
گفت: "پس مى خواى چى کار کنى؟ با این چندر غاز که نمیشه دسته راه انداخت... "
گفتم: "یعنى نمیشه حتى دو تا زنجیر باهاش بخریم؟ "
گفت: "چرا... میشه. "
گفتم: "خب، دو تا زنجیر واسه خودمون مى خریم و مى ریم تو دسته ى سقاخونه... "
گفت: "هوم! حرفا میزنى توام! اونا مارو راه نمیدن که!... "
گفتم: "امشب با پدرم صحبت مى کنم؛ شاید قبول کنه که مام بریم تو دسته شون... "
گفت: "باشه... من حرفى ندارم. هرکارى دلت مى خواد بکن... بیشتر این سکه ها رو خودت جمع کردى."
بلند شدیم و یک سر رفتیم بازار مغازه ى آسِد کاظم و زنجیر خریدیم. کوچک بود و همونى نبود که دل مون مى خواست. اما هر چى بود باهاش مى تونستیم به عنوان زنجیر زن، توى دسته، واسه خودمون جایى باز کنیم. اون شب با هر زبونى که بود، من و مادرم بالاخره تونستیم پدرم رو راضى کنیم که من و یوسف رو توى دسته ى سقاخونه راه بده ...
گفت: "دیگه برو بگیر بخواب؛ صبح مدرسه دارى... "
پا شدم و زنجیرمو برداشتم رفتم اتاق، توى جا دراز کشیدم و چشمامو بستم. زنجیر زیر لحاف روى سینه ام بود. دو دستى بغل اش کرده بودم...
4
من و یوسف که رفتیم تو هیأت سقاخونه ، پنج نفر دیگر هم شب هاى بعد اومدن ؛ شدیم هفت نفر. اون سال محرم، سال ما بود. سال بچه هاى محل سقاخونه... از ته صف دسته، به ترتیبِ قد مى ایستادیم: اول عباس بود، بعد صادق و مهدى و رسول بودند، بعد من و یوسف اسماعیل... دسته که راه مى افتاد سر از پا نمى شناختیم. جورى زنجیر مى زدیم و دم به دمِ مرثیه خوان مى دادیم که همه ى عزاداران به شور و حال مى افتادند ...
ما هفت نفر، سال به سال همراه دسته ى سقاخونه، بزرگ و بزرگ تر شدیم... بعدها مهدى و رسول طلبه شدند و رفتند قم واسه ى درس خوندن. صادق و عباس و اسماعیل دانشجو شدند و رفتند تهران؛ من و یوسف هم زور و زورکى دیپلم مونو گرفتیم و شدیم آلاخون والاخون کوچه و پس کوچه هاى شهر، که خیابون هاى اصلى ش رو آسفالت کرده بودند و روى بناى یاد بود میدانچه اش مجسمه ى شاه گذاشته بودند و جا به جا ساختمون هاى چهار پنج طبقه اى هم مثل دیوهاى افسانه اى که موى شان را آتش زده باشى، سبز شده بودن که به مغازه هاى کوچک دور و بر دهن کجى مى کردند .
حالا کم کم چهره ى شهر عوض شده بود. خونه ها و ماشین ها و دکان ها و آدم هاى قدیمى، خواهى نخواهى نسل شون داشت ورمى افتاد. خیابون ها گل و گشادتر شده بودن و جاى او میدانچه، میدان درندشتى زده بودن که وسط باغچه بندى ها و فواره هایش، مجسمه ى اعلى حضرت بود که گنجشک ها و کلاغ ها، از اون بالا فضله مى انداختند روش و قیافه اش رو گم وگور کرده بودند و فقط دماغ رک زده اش پیدا بود. هر روز یکى از باغبون هاى شهردارى، نردبون مى ذاشت و با یه سطل آب از بناى یادبود بالا مى رفت تا مجسمه را تمیز کنه ...
من و یوسف اون موقع ها علاقه ى عجیبى به دماغ همایونى پیدا کرده بودیم. با هم قرار گذاشتیم یکى از شب هاى محرم، وقتى مراسم عزادارى تموم شد و همه رفتند خونه و میدون خلوت شد، نفرى یه سنگ به طرف مجسمه نشونه بریم. هدف مون هم دماغ اعلى حضرت بود. اون شب، سنگ یوسف به هدف نخورد. اما من که در نشونه گیرى ید طولایى داشتم، یک راست زدم وسط خال. دماغ مبارک از جا قلوه کن شد و افتاد پایین و ما جلدى از اونجا دور شدیم... روز بعد پاسبون ها دوره افتاده بودند ببینن کى این عمل ننگین رو انجام داده! اما چیزى دستگیرشون نشد و خسته شدند و وادادند .
شب هاى بعد یکى از پاسبون ها که نیم دانگ صدایى داشت، با لباس شخصى مى اومد و نوحه مى خوند و آخر سر، براى شاهنشاه آریامهر، دعا مى کرد و مى رفت. یه شب موقع رفتن، من و یوسف زاغش رو زدیم ؛ سوار پیکان جوانان قرمز رنگ اش شد و میدون رو دور زد و انداخت تو خیابون سپه. جلوى مهمانخانه ى ماسیس پیاده شد. ما اون طرف خیابون ایستادیم و از پشت شیشه ها نگاهش کردیم. ماسیس برایش چند سیخ کباب برد و یه پنج سیرى... زهرمارى اش رو که خورد اومد بیرون و سوار ماشین شد و رفت ...
یوسف گفت: "مى بینى؟ اون وقت این آدم میاد برامون نوحه مى خونه؟ ! "
گفتم: "چى کارش کنیم؟ "
گفت: "بسپرش به من! "
گفتم: "چى تو سرِته؟ ! "
گفت: "بعداً مى فهمى ... "
شب بعد، تنها رفتم هیأت. یوسف نبود. هر چى چشم چشم کردم ندیدمش. دسته راه افتاد و رفتیم... تا ساعت دوازده شب زنجیر زدیم و دوباره برگشتیم سقاخونه. شام آبگوشت نذرى مى دادند. یه کاسه خورده نخورده راه افتادم رفتم خونه. فردا صبح شنیدم یوسف رو گرفتند و بردند و آثارش پیدا نیست. مى گفتند جلوى مهمانخونه ى ماسیس، یه پیکان جوانان قرمز رنگ به آتش کشیده...
5
شده بعضى وقتا دلت جورى بگیره که دوست داشته باشى برى جایى، یه گوشه ى دنج پیدا کنى دور از همه سر بذارى روى کاسه ى زانو و دست ها رو حلقه کنى دور سرت، چشم ها رو ببندى و بذارى اون بغض کهنه و قدیمى نم نمک توى نى نى هات خیس بخوره و از پلک هات سرازیر بشه روى گونه هات؛ و تو داغى اونو حس کنى هق هق بزنى طورى که انگار همون لحظه بِهِت گفته باشن پدرت مرده، مادرت مرده، برادرت یا عزیزترین کسى که توى دنیا داشتى...؟ و تو نتونى جلوى این بارون بى صدا رو بگیرى. نتونى نذارى که شونه هات مثل بید مجنون تکون نخورن و نلرزن. نتونى نذارى که زخم هایى که تو گُرده هات دارى نسوزن و نذارى پیشونى ت گُر نگیره از تبى که مى خواد ذرّه ذرّه تو رو ذوب کنه و آب کنه از رقص آتشى که شعله شعله دلت رو دوره کرده و نفس به نفس هات مى چرخه که بهت بگه: عشق چیه؟ غربت چیه؟ تنهایى چیه؟ بهت بگه که دنیا با همه ى بزرگى ش یه وقتایى اونقد کوچیک مى شه که هیچ چى رو یادت نمیاد. نه آسمون، نه زمین، نه دریا، نه کوه، نه جنگل...
چشم هات رو بسته اى و خودت رو از یه ارتفاع نامعلوم رها کرده اى به یه جاى نامعلوم تر و توى اون حال فقط ریز ریز نعره مى زنى: هع!... هع!... هع!... مثل اینکه دارى وردى مى خونى یا ذکرى مى گى که تمومى نداره. تو دلتنگى از اون بدتر دل شکسته اى، دل سوخته اى، خرابى...
نشسته بودم زیر درخت نارنجى که کنج حیاط خونه مون بود. همه رفته بودن بیرون. شبِ تاسوعا بود. آسمون و زمین مثل یه خیمه ى سیاه و بزرگ بود و ماه فانوسى که انگار توش شمع روشن کرده بودند. از بازار صداى نوحه خوانى و طبل و سنج و دسته هاى عزا مى اومد. با امشب درست یک هفته مى شد که از یوسف خبرى نداشتم. معلوم نبود کجا برده بودنش. بعضى ها مى گفتند: انتقالش دادن به زندانِ قصر... عده اى مى گفتند بردنِش اوین... چند نفرى هم مى گفتند که یحتمل سر به نیست اش کردن...! اما فقط خدا مى دونست که یوسف کجا بود و چه بلایى سرش آورده بودند؟... فکر یوسف بى قرارم مى کرد. از اینکه اون شب همراهش نبودم احساس بدى بِهِم دست مى داد. سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم و آه کشیدم .
بلند شدم رفتم اتاق و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. اون شب مراسم چهل منبر داشتیم. باید دسته جمعى راه مى افتادیم و توى چهل مسجد و تکیه و حسینیه شمع روشن مى کردیم. توى دلم بود که این چهل شمع رو نذر کنم واسه سلامتى یوسف؛ که حالا اسیر بود و غربتى بود و تنها بود و مظلوم ...
رفتم سقاخونه و از اونجا با جماعت راه افتادم. هوا سرد شده بود و بارون مى اومد؛ بارونى که تا ساعت ها طعم نمک مى داد.
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 272
"سلام بر حسین..."
آنجا هر روز از سال و هر ساعت از روز، عطر گل محمدى مى داد. حتّى زمستان ها که برف مى آمد این عطر آنجا بود... اما نه گلدانى مى دیدى، نه بوته ى گلى، نه باغچه اى...دور تا دور بازار بود. خیابان سنگ فرش با دو ردیف دکان قرینه ى هم،سقاخونه رو دور مى زد و مى پیچید طرف میدانچه، که بناى یادبود داشت و قرار بود مجسمه ى شاه رو روى اون بذارند و معلوم نبود کى؟! ما کارى به میدانچه نداشتیم. اونجا تو قرق جوان ها و پا به سن گذاشته ها بود؛ روى نیمکت هاى چوبى اش مى نشستند وگپ مى زدند و تخمه مى شکستند. تخمه ها رو از دکان آغلامعلى مى خریدند که خدا بیامرزدش. مرد شریفى بود. یک طوطى بزرگ سبز رنگ داشت که هر کس وارد دکان مى شد، از پشت میله هاى قفس داد مى زد ، مى گفت:"بى بى!...بى بى!!..." بعد از چهل سال، آدم خیلى حرف ها رو، از خیلى ها از یاد مى بره... اما زنگ صداى بى بى گفتن اون طوطى، هنوز توى گوش هام هست، بس که تودل برو مى گفت: بى بى! بى بى!... یادش به خیر تخمه هاى دکان آغلامعلى که بوى گلپرش تمام میدانچه رو برمى داشت... ما هر جا که مى رفتیم، از اون تخمه ها که توى جیب نیم تنه مان بود مى خوردیم، الّا سقاخونه! او نجا حرمت داشت... نگاه علَم و کُتل ها و بیرق هایى که دور تا دور سقاخونه بود و اون عطر گل محمدى ، هوش از سرمون مى پَروند. لباس مشکى برتن مى کردیم و توى صحن مى پلکیدیم، تا دسته راه بیفتد. دسته ى سقاخونه، بهترین و طولانى ترین دسته ى شهرمون بود؛ شهرى که سال هاى سال بعد هم، با همین دسته هاى ماه محرم ش ازش یاد مى شد ...
2
محرم که مى آمد، حال و هواى دیگرى داشتم. پیرهن سیاه مى پوشیدم و شب که مى شد، فلک هم دیگر جلو دارم نبود. شام خورده نخورده از خانه مى زدم بیرون و یک کلّه مى رفتم بازار. جلوى سقاخونه منتظر مى ماندم. این قدر دسته مى آوردند که نگو. صداى نوحه ومرثیه از روى گلدسته ها توى شهر پر مى کشید. جمعیت راه نمى داد قدم از قدم بردارى. زن ها یک طرف و مردها طرف دیگر. آن قدر شلوغ بود که آدم گم مى شد... وقتى دسته مى آوردند، جلوم کیپ مى شد و نمى دیدم. روى پنجه ى پا هم که بلند مى شدم ، باز قدم نمى رسید. بعد فشار مى آوردم و مى افتادم به تقلّا ؛ بزرگترها را هُل مى دادم و سُقلمه مى زدم و بِهِم چشم غُرّه مى رفتند. باکى نبود. صداى طبل و سنج و مرثیه، از خود بیخودم مى کرد. مى خواستم هر طور شده زنجیرزن ها و سینه زن ها را ببینم... که مى دیدم. بعد دسته که راه مى افتاد، خودم را ته صف، قاطى شان مى کردم و مى رفتم. هر جا که دم مى گرفتند. من هم صدا در صداشان مى دادم و دم مى گرفتم ؛
واى واى ، حسین واى
اى تشنه لب حسین واى
این قدر حال خوبى پیدا مى کردم که نگو... یک شاهى پول هم اگر توى جیب ام نداشتم، خیالى ام نبود. هیچ چى نمى خوردم. دهانم را مى دوختم. اما نگاه ام یادم هست که ول بود. هى پرسه مى زد روى خوردنى هاى جور واجور. هر طرف که مى رفتم جا به جا کاسب ها چراغ زنبورى شان را علم کرده بودند و توى روشنایى، صورت شان عرق کرده بود. من هم عرق مى کردم؛ بس که یک ریز سینه مى زدم و راه مى رفتم. آن وقت خسته که مى شدم برمى گشتم و مى رفتم چندگ مى زدم جلوى صحن سقاخانه و شربت نذرى مى خوردم. بعد دوباره دسته ى دیگرى مى آمد. صداى مرثیه خوان از بلندگو، قاطى اى تام تام طبل و سنج، توى شب رها مى شد :
نوجوان اکبر من
نوگل پرپر من
هر بار که این نوحه را مى شنیدم، چیزى گلویم را توى چنگ خودش مى گرفت، آنقدر فشار مى داد که اشک ام درمى آمد. اگر مى ماندم و گوش مى دادم، هِق هِق ام بدجورى بلند مى شد. آنوقت دلم مى خواست بدوم توى کوچه ها و سنگ بردارم، بزنم تمام شیشه ها را بشکنم. همین بود که نمى ماندم و گوش نمى دادم. از پشت بازار کج مى کردم و مى انداختم توى کوچه پس کوچه ها و تا خانه یک کله مى دویدم...
توى رختخواب تا صبح هى غلت مى زدم و خوابم نمى برد. همش اکبر جلوى چشمانم مى آمد. انگار صدایش را مى شنیدم که هى التماس مى کرد :
" داداشى، اگه خوب شدم،
منو هم مى بلى زنجیل زنى...؟ "
" آره دادشى، مى برمت زنجیل زنى،
تو خوب بشو، مى برمت ... "
و خوب نمى شد. روز به روز ناخوش تر و بدتر مى شد. توى تب مى سوخت و آب مى شد و هر چى هم دوا به خوردش مى دادند اسپند برایش دود مى کردند، افاقه نمى کرد، چشمان آبى اش دو دو مى زد و از زور تب هى لج مى کرد وبهانه مى گرفت. بعد مى زد زیر گریه و ریز ریز ناله مى کرد. همسایه ها و قوم خویش هر روز مى آمدند دیدن اش :
طفلک معصوم داره از دست مى ره .
... ببریدش بیمارستان
... این جورى دوام نمى آره
من هاج و واج مى ماندم و نگاه مى کردم. مى دانستم که قیافه ام پکر و ناراحت است. مى دانستم باید گریه کنم. اما گریه ام... نمى آمد
بعد از ظهرى بود که رفته بودم بادبادک ام را هوا کنم. بادبادک توى هوا اوج مى گرفت. همان طور یکسره بالا مى رفت و من تنداتند به اش نخ مى دادم. آنقدر بالا فرستادم اش که کاملا نقطه شد... بعد یِهو معلق زد. کج شد. پیچ و تاب خورد و هى قیقاج رفت تا نخ ش پاره شد... چند قدم دنبالش ش دویدم و بعد حسرت ایستادم نگاهش کردم. توى باد غلت مى خورد و مى رفت... داشت غروب مى شد که راه افتادم به طرف خانه. وقتى رسیدم، هیچ کس نبود. نوعى بهت و گنگى توى خانه موج مى زد. اکبر را هم برده بودند و جایش را جمع کرده بودند. شب هم که آمدند، اکبر باهاشان نبود. مادر توى ایوان شیون مى کرد و گیس سپیدش را چنگه چنگه مى کند و زن ها دوره اش کرده بودند و هر بار که غش مى کرد بهش قند آب مى دادند ...
این ها همه، یادم مى آمد و توى رختخواب غلت مى زدم و تا حقّ صبح خواب ام حرام مى شد ...
شب هاى بعد هم، هر شب همین بود . ستاره ها که مى آمدند و آسمان را خال مى کوبیدند. سر سفره قرار نبود. دو سه تا لقمه نان مى لمباندم و مى زدم بیرون سمت بازار. باز هى دسته پشت دسته بود که مى آوردند. اینقدر علم و کتل و بیرق مى دیدى که نگو! من اما هیچ چى دیگر حالى ام نمى شد و هى راه به راه بغض ام مى گرفت :
"دادشى، اگه خوب شدم منو هم مى بلى زنجیل زنى؟..."
"آره دادشى، تو خوب بشو... خودم مى برمت زنجیل زنى..."
یک شب که هِق هِق ام گرفت، از پشت بازار، کج کردم و انداختم توى کوچه پس کوچه ها. از توى تاریکى، سنگ جمع کردم و زدم شیشه ها را شکستم. بعد یک کله دویدم تا خانه ...
3
... هر چه مى کردیم، ما بچه ها رو توى دسته راه نمى دادند. اگرچه اون روزها بفهمى نفهمى قد کشیده بودیم و پشت لبامون سبز شده بود و فکر مى کردیم بزرگ شده ایم... اما هنوز هیچکى بِهِمون اذن ورود به دنیاى بزرگ ترها رو نمى داد. مثل اینکه روى پیشانى مون نوشته شده بود که بچه ایم و باید پامون رو بیشتر از گلیم مون دراز نکنیم ...
خب ما هم دل مون مى خواست توى صف دسته ها جایى داشته باشیم. دل مون مى خواست بیرق دست بگیریم... زنجیر بزنیم... طبل و سنج بکوبیم... مرثیه بخونیم... مگه چى از بقیه کمتر داشتیم؟! تا کى باید تهِ صف قاطیِ جمعیت بدرقه کننده ى دسته ها مى شدیم و با حسرت نگاه مى کردیم که دیگران چه جورى زنجیر مى زنند!... تاکى باید غصه بخوریم؟
اون وقت ها پدرم میان دار دسته ى سقاخونه بود. زنجیر بزرگ و پرپشتى داشت که اونو از همه جدا مى کرد. هم زنجیر مى زد، هم بعضى وقت ها مرثیه مى خوند، هم وظیفه ى نظم دادن به کارها رو به عهده داشت... توشب هاى محرم اصلاً حواس اش به من نبود؛ هر چى بهش مى گفتم: واسه من هم یه زنجیر بگیره تا باهاش برم زنجیرزنى؛ اصلاً و ابداً به خرجش نمى رفت. مى گفت: "تو هنوز بچه اى. وقتى بزرگتر شدى، واسه ت زنجیر مى گیرم ..."
این بود که یه سال من و یوسف، سه چهار ماه مونده به محرم، تصمیم گرفتیم پول هامونو جمع کنیم و روى هم بذاریم تا بتونیم واسه ى خودمون زنجیر و طبل و سنج بخریم و با چند تا از بچه محل ها، دسته راه بندازیم. یه قلّک پلاستیکى برداشتیم و دفن اش کردیم تو حیاط خلوت خونه ى خودمون. هر روز پول تو جیبى مونو دور از چشم همه مى بردیم و مى انداختیم توى قلک ...
یه هفته مونده به محرم رفتیم سر وقت قلّک و از جایى که چال ش کرده بودیم درش آوردیم. سکه ها رو دونه دونه شمردیم... دیدیم خیلى کمه! بغض مون گرفت و همونجا وارفتیم ونشستیم روى خاک و خُل ، یوسف گفت :
"بیا از خیرش بگذریم و با این پولا بریم سینما ... ".
گفتم : "نه ! "
گفت: "چرا آخه؛ با اینا هم مى تونیم بریم سینما، هم مى تونیم ساندویچ و نوشابه بخوریم..."
گفتم: "نه... ما این پولا رو با زحمت جمع کردیم، دلم نمى آد ... "
گفت: "پس مى خواى چى کار کنى؟ با این چندر غاز که نمیشه دسته راه انداخت... "
گفتم: "یعنى نمیشه حتى دو تا زنجیر باهاش بخریم؟ "
گفت: "چرا... میشه. "
گفتم: "خب، دو تا زنجیر واسه خودمون مى خریم و مى ریم تو دسته ى سقاخونه... "
گفت: "هوم! حرفا میزنى توام! اونا مارو راه نمیدن که!... "
گفتم: "امشب با پدرم صحبت مى کنم؛ شاید قبول کنه که مام بریم تو دسته شون... "
گفت: "باشه... من حرفى ندارم. هرکارى دلت مى خواد بکن... بیشتر این سکه ها رو خودت جمع کردى."
بلند شدیم و یک سر رفتیم بازار مغازه ى آسِد کاظم و زنجیر خریدیم. کوچک بود و همونى نبود که دل مون مى خواست. اما هر چى بود باهاش مى تونستیم به عنوان زنجیر زن، توى دسته، واسه خودمون جایى باز کنیم. اون شب با هر زبونى که بود، من و مادرم بالاخره تونستیم پدرم رو راضى کنیم که من و یوسف رو توى دسته ى سقاخونه راه بده ...
گفت: "دیگه برو بگیر بخواب؛ صبح مدرسه دارى... "
پا شدم و زنجیرمو برداشتم رفتم اتاق، توى جا دراز کشیدم و چشمامو بستم. زنجیر زیر لحاف روى سینه ام بود. دو دستى بغل اش کرده بودم...
4
من و یوسف که رفتیم تو هیأت سقاخونه ، پنج نفر دیگر هم شب هاى بعد اومدن ؛ شدیم هفت نفر. اون سال محرم، سال ما بود. سال بچه هاى محل سقاخونه... از ته صف دسته، به ترتیبِ قد مى ایستادیم: اول عباس بود، بعد صادق و مهدى و رسول بودند، بعد من و یوسف اسماعیل... دسته که راه مى افتاد سر از پا نمى شناختیم. جورى زنجیر مى زدیم و دم به دمِ مرثیه خوان مى دادیم که همه ى عزاداران به شور و حال مى افتادند ...
ما هفت نفر، سال به سال همراه دسته ى سقاخونه، بزرگ و بزرگ تر شدیم... بعدها مهدى و رسول طلبه شدند و رفتند قم واسه ى درس خوندن. صادق و عباس و اسماعیل دانشجو شدند و رفتند تهران؛ من و یوسف هم زور و زورکى دیپلم مونو گرفتیم و شدیم آلاخون والاخون کوچه و پس کوچه هاى شهر، که خیابون هاى اصلى ش رو آسفالت کرده بودند و روى بناى یاد بود میدانچه اش مجسمه ى شاه گذاشته بودند و جا به جا ساختمون هاى چهار پنج طبقه اى هم مثل دیوهاى افسانه اى که موى شان را آتش زده باشى، سبز شده بودن که به مغازه هاى کوچک دور و بر دهن کجى مى کردند .
حالا کم کم چهره ى شهر عوض شده بود. خونه ها و ماشین ها و دکان ها و آدم هاى قدیمى، خواهى نخواهى نسل شون داشت ورمى افتاد. خیابون ها گل و گشادتر شده بودن و جاى او میدانچه، میدان درندشتى زده بودن که وسط باغچه بندى ها و فواره هایش، مجسمه ى اعلى حضرت بود که گنجشک ها و کلاغ ها، از اون بالا فضله مى انداختند روش و قیافه اش رو گم وگور کرده بودند و فقط دماغ رک زده اش پیدا بود. هر روز یکى از باغبون هاى شهردارى، نردبون مى ذاشت و با یه سطل آب از بناى یادبود بالا مى رفت تا مجسمه را تمیز کنه ...
من و یوسف اون موقع ها علاقه ى عجیبى به دماغ همایونى پیدا کرده بودیم. با هم قرار گذاشتیم یکى از شب هاى محرم، وقتى مراسم عزادارى تموم شد و همه رفتند خونه و میدون خلوت شد، نفرى یه سنگ به طرف مجسمه نشونه بریم. هدف مون هم دماغ اعلى حضرت بود. اون شب، سنگ یوسف به هدف نخورد. اما من که در نشونه گیرى ید طولایى داشتم، یک راست زدم وسط خال. دماغ مبارک از جا قلوه کن شد و افتاد پایین و ما جلدى از اونجا دور شدیم... روز بعد پاسبون ها دوره افتاده بودند ببینن کى این عمل ننگین رو انجام داده! اما چیزى دستگیرشون نشد و خسته شدند و وادادند .
شب هاى بعد یکى از پاسبون ها که نیم دانگ صدایى داشت، با لباس شخصى مى اومد و نوحه مى خوند و آخر سر، براى شاهنشاه آریامهر، دعا مى کرد و مى رفت. یه شب موقع رفتن، من و یوسف زاغش رو زدیم ؛ سوار پیکان جوانان قرمز رنگ اش شد و میدون رو دور زد و انداخت تو خیابون سپه. جلوى مهمانخانه ى ماسیس پیاده شد. ما اون طرف خیابون ایستادیم و از پشت شیشه ها نگاهش کردیم. ماسیس برایش چند سیخ کباب برد و یه پنج سیرى... زهرمارى اش رو که خورد اومد بیرون و سوار ماشین شد و رفت ...
یوسف گفت: "مى بینى؟ اون وقت این آدم میاد برامون نوحه مى خونه؟ ! "
گفتم: "چى کارش کنیم؟ "
گفت: "بسپرش به من! "
گفتم: "چى تو سرِته؟ ! "
گفت: "بعداً مى فهمى ... "
شب بعد، تنها رفتم هیأت. یوسف نبود. هر چى چشم چشم کردم ندیدمش. دسته راه افتاد و رفتیم... تا ساعت دوازده شب زنجیر زدیم و دوباره برگشتیم سقاخونه. شام آبگوشت نذرى مى دادند. یه کاسه خورده نخورده راه افتادم رفتم خونه. فردا صبح شنیدم یوسف رو گرفتند و بردند و آثارش پیدا نیست. مى گفتند جلوى مهمانخونه ى ماسیس، یه پیکان جوانان قرمز رنگ به آتش کشیده...
5
شده بعضى وقتا دلت جورى بگیره که دوست داشته باشى برى جایى، یه گوشه ى دنج پیدا کنى دور از همه سر بذارى روى کاسه ى زانو و دست ها رو حلقه کنى دور سرت، چشم ها رو ببندى و بذارى اون بغض کهنه و قدیمى نم نمک توى نى نى هات خیس بخوره و از پلک هات سرازیر بشه روى گونه هات؛ و تو داغى اونو حس کنى هق هق بزنى طورى که انگار همون لحظه بِهِت گفته باشن پدرت مرده، مادرت مرده، برادرت یا عزیزترین کسى که توى دنیا داشتى...؟ و تو نتونى جلوى این بارون بى صدا رو بگیرى. نتونى نذارى که شونه هات مثل بید مجنون تکون نخورن و نلرزن. نتونى نذارى که زخم هایى که تو گُرده هات دارى نسوزن و نذارى پیشونى ت گُر نگیره از تبى که مى خواد ذرّه ذرّه تو رو ذوب کنه و آب کنه از رقص آتشى که شعله شعله دلت رو دوره کرده و نفس به نفس هات مى چرخه که بهت بگه: عشق چیه؟ غربت چیه؟ تنهایى چیه؟ بهت بگه که دنیا با همه ى بزرگى ش یه وقتایى اونقد کوچیک مى شه که هیچ چى رو یادت نمیاد. نه آسمون، نه زمین، نه دریا، نه کوه، نه جنگل...
چشم هات رو بسته اى و خودت رو از یه ارتفاع نامعلوم رها کرده اى به یه جاى نامعلوم تر و توى اون حال فقط ریز ریز نعره مى زنى: هع!... هع!... هع!... مثل اینکه دارى وردى مى خونى یا ذکرى مى گى که تمومى نداره. تو دلتنگى از اون بدتر دل شکسته اى، دل سوخته اى، خرابى...
نشسته بودم زیر درخت نارنجى که کنج حیاط خونه مون بود. همه رفته بودن بیرون. شبِ تاسوعا بود. آسمون و زمین مثل یه خیمه ى سیاه و بزرگ بود و ماه فانوسى که انگار توش شمع روشن کرده بودند. از بازار صداى نوحه خوانى و طبل و سنج و دسته هاى عزا مى اومد. با امشب درست یک هفته مى شد که از یوسف خبرى نداشتم. معلوم نبود کجا برده بودنش. بعضى ها مى گفتند: انتقالش دادن به زندانِ قصر... عده اى مى گفتند بردنِش اوین... چند نفرى هم مى گفتند که یحتمل سر به نیست اش کردن...! اما فقط خدا مى دونست که یوسف کجا بود و چه بلایى سرش آورده بودند؟... فکر یوسف بى قرارم مى کرد. از اینکه اون شب همراهش نبودم احساس بدى بِهِم دست مى داد. سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم و آه کشیدم .
بلند شدم رفتم اتاق و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. اون شب مراسم چهل منبر داشتیم. باید دسته جمعى راه مى افتادیم و توى چهل مسجد و تکیه و حسینیه شمع روشن مى کردیم. توى دلم بود که این چهل شمع رو نذر کنم واسه سلامتى یوسف؛ که حالا اسیر بود و غربتى بود و تنها بود و مظلوم ...
رفتم سقاخونه و از اونجا با جماعت راه افتادم. هوا سرد شده بود و بارون مى اومد؛ بارونى که تا ساعت ها طعم نمک مى داد.
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 272