نویسنده : حمید داودآبادی
این فقط یک خاطره کاملا واقعی است؛ همین
لبنان ـ بیروت؛ اواخر بهمن 1374
یک ماهی میشد که آمده بودم لبنان. مثل همیشه با عنوان خبرنگار آزاد. آنقدر آزاد که نه کسی ریالی بابت هزینة سفر میداد و نه تضمین یا بیمهای برای اتفاقات احتمالی میکرد؛ آن هم در منطقة جنوب لبنان که مدام زیر آتشباری صهیونیستها بود. اینها که خوب است، از همه بدتر این بود که مجبور بودم شب عیدی، یکماهونیم مرخصی بدون حقوق بگیرم. خُب دیگر! این هم یکجور دلسوزی دوستان برای اسلام و انقلاب و بیتالمال است. چهبسا حضرات تصور میکردند که بنده در هوای مطبوع و دلنشین ساحل دریای مدیترانه، با شلوارک قدم میزنم و از نعمات الهی که بهوفور بهچشم میآیند، بهرة کافی میبرم. اینها را بعداً گفتند و به روزهایی که بنده در لبنان گذرانده بودم حسرت خوردند و بهبه و چهچه کردند من هم در دل آرزو کردم ایکاش روزی برسد که این دوستان فقط یک بار مزة موشکباران و تانک «مرکاوا» را بچشند؛ دوستانی که در هشت سال جنگ تحمیلی خودمان، حتی یک بار هم بوی باروت و انفجار شامهشان را نیازرد. حال این دوستان چگونه میتوانند معنای بمبباران هواپیماهای «F16» یا موشکهای لیزری بالگرد «آپاچی» را بفهمند؟ آنها که در تصورشان «MK» و مرکاوا نوعی شکلات یا نوشیدنی داغ کنار نهرهای جاری لبنان است، چه میفهمند MK نوعی هواپیمای بدون سرنشین وحشتآور است که هر لحظه بر بالای سر مردم مظلوم جنوب لبنان در پرواز است و پس از شناساییهای آن، منطقه بمبباران میشود. به آنها هرچه بگویی، حالیشان نخواهد شد که مرکاوا مارک اعلای کرمپودر فرانسوی یا رژ لب نیست که برای «بندهمنزل» سوغات میبرند؛ بلکه تانکی افسارگسیخته و وحشی است که اگر خرگوشی در تاریکترین لحظههای شب، در 2 کیلومتریاش تکان بخورد، هفت گلولة کالیبر 23 ـ که یک عدد ناقابلش برای پوکاندن بدن فربهای همچون من کافی است ـ بهسویش شلیک میکند. بیخود نبود که رزمندگان میگفتند، «در جنوب لبنان، شب مال اسرائیل است».تازه از جنوب برگشته بودم. دمدمهای عید بود. جشن و پایکوبی مسلمانان شیعه و سنی، سراسر لبنان را فراگرفته بود. برای برای آقا عید فطر، بچهها مهمانمان بودند. پنج، شش دوست، هرکدام از یک گوشة دنیا. من و دو، سه نفر از بچهها از ایران بودیم. برایشان ماکارونی باحالی درست کرده بودم، با کلی مخلفّات. کم مانده بود انگشتانشان را هم بخورند!
ناهار را که خوردیم، به بچهها گفتم که برای دیدن چیزی به داخل راهرو بیایند. جایتان خالی! نشستیم به گپ زدن. دو، سه روز شادی و آتشبازی به مناسبت عید فطر، بهترین هدیه برای کوچکترها و بزرگترها بود. من هم که بدم نمیآمد در شادی آنها شریک شوم، یک بستة انفجاری ـ که فروشندهاش حسابی از آن تعریف کرده بود ـ از بازار خریده بودم. وقتی همة بچهها جمع شدند، بسته را درآوردم. ناگهان با یک انفجار خرکی، فورانی از آتش همة راهرو را فراگرفت و دقایقی بعد همه جا سیاه شد. گند زدم به آپارتمان. ماندم چهجوری این گند را پاک کنم. بچهها که خندهشان گرفته بود، هرکدام به زبانی تیکهای انداختند.
برگشتیم سر جایمان. چای را که خوردیم، شنیدم که «محسن» میتواند کفبینی کند. من که از بیخوبن با این چیزها مخالف بودم، زدم زیر خنده. بیچاره خودش ادعایی نداشت؛ حتی چیزی هم در تأیید کفبینی یا در مخالفت با من نگفت، فقط مثل همیشه لبخند قشنگی زد. ولی بچهها اصرار داشتند که او خیلی خوب کف دست آدمها را میخواند و از لایههای پنهان زندگیشان تعریف میکند. محسن آنقدر پاک، اهل معنویت و با روحیهای زیبا بود که وقتی بههم میرسیدیم، موقع سلام و احوالپرسی، دستش را میبوسیدم. او که رنگ چهرهاش سرخ میشد، فقط میگفت: «اوهههه حمید!... لماذا؟ (حمید، برای چی این کار را میکنی؟)»
بدم نمیآمد تجربه کنم. اولین بار بود که با یک کفبین روبهرو میشدم. نشستم کنارش و کف دست راستم را جلویش باز کردم. محسن با فارسی و عربی شکستهبسته گفت که چندان وارد نیست و کلی عذرخواهی کرد. بعد شروع کرد. اول سنوسالم را گفت که دقیق زد به هدف. بعد درحالیکه من و بقیه از تعجب دهانمان باز مانده بود، دفعاتی را که در جبهه مجروح شده بودم، گفت. مثلاً تیر خوردنم یک ماه پس از آزادی خرمشهر در عملیات «رمضان» را گفت، و زخمی شدن چند ماه بعدش را. جالب آنجا بود که گفت: «تو چند ماه پیش در بیمارستان بستری شدهای و یک عمل جراحی سخت بر روی بدنت داشتهای.»
مات ماندم. راست میگفت. شش، هفت ماه پیش یک عمل جراحی بر روی شکمم انجام شده بود. وقتی دیدم رنگ چهرهاش عوض شد و مدام سبحانالله میگوید، حسابی جا خوردم. حتماً قرار بود اتفاق عجیبی برایم بیفتد. وقتی پرسیدم که در کف دست من چی دیده که اینگونه سبحانالله میگوید، گفت: «در طول زندگی، مصیبتها و سختیهای زیادی بر سرت خواهد آمد، ولی من در دست تو چیزی میبینم که شاید تا حالا در دست کسی ندیدهام. خداوند سبحان یک چتر و پوشش محکم بر سرت گرفته که تو را از همة آن سختیها و مصیبتها در امان میدارد. این خیلی زیباست، خیلی خوب است. سبحانالله!»
شروع کردم به پز دادن و ادا درآوردن. یکدفعه «مجید» از محسن خواست که دربارة زمان مرگم بگوید. محسن سکوت کرد. برای خودم هم جالب شد تا بدانم. مجید اصرار کرد، ولی محسن قبول نمیکرد. خودم که درخواست کردم، محسن گفت: «ببینید! من نه پیشگو هستم نه چیز دیگر. من فقط با توکل بر خدا میتوانم بعضی چیزها را حدس بزنم. اصلاً این چیزهایی هم که میگویم اعتبار ندارند.»
گفتم: باشد! تو درست میگویی. من که نگفتم تو غیبگو یا جادوگر هستی. همان چیزهایی را که الآن از کف دستم خواندی، دربارة مرگم هم بگو.
محسن بالاخره راضی شد و گفت: «بین سن 40 تا 45 سالگی تو، یک جنگ بزرگ و سخت درمیگیرد. اگر در آن جنگ شرکت کنی، جراحت سختی به تو وارد میشود که احتمالاً بر اثر آن جراحت به شهادت میرسی؛ وگرنه بعد از آن، همان چتری که گفتم، تو را از مصائب و مشکلات مصون نگه میدارد، تا ببینیم خداوند سبحان چه میخواهد.»
چند ماه بعد محسن یکی، دو بار به خانة ما در تهران آمد. کلی با او صفا میکردم. اگر از بچهبسیجیهای سهراه شهادت «کربلای 5» بیشتر نبود، کمتر هم نبود.
سال گذشته، در مجلسی باصفا، یکی از همان چند نفر که آن روز و شبهای فراموشناشدنی را باهم در لبنان سپری کرده بودیم، دیدم. پس از حال واحوال، صورتش را آورد دم گوشم و آرام گفت: «راستی! فهمیدی که محسن چند سال پیش شهید شد؟»
رنگم پرید. با تعجب پرسیدم: «چهطور؟»
گفت: «فقط همین!»
یاد آخرین باری افتادم که محسن با یکی از دوستان مثل خودش، به خانهمان آمده بودند. هرچه اصرار کردم شام بمانند، خندید، ولی نپذیرفت. وقتی در آغوش گرفتمش تا برای وداع رویش را ببوسم، آرام در گوشم گفت: «مطمئن باش من شهید میشوم.»
من فقط خندیدم. انگار «محسن صباغچی» در خط مقدم مهران، مقابلم ایستاده بود. انگار «محسن کردستانی» در سهراه مرگ شلمچه میخندید. یا «حسین اکبرنژاد» آخرین لبخندش را در سهراه شهادت کربلای 5 به رویم میزد؛ یا اصلاً «مصطفی، سعید، سیدمحمد». چه عطر دلانگیزی داشت.
یاد شبی افتادم که همراه او و چندتا از بچههای باحال گروه تفحص ـ که آن شب در خانهمان جمع شده بودند ـ رفتیم حرم امام خمینی(ره). محسن کنار ضریح نشست، آرام گریست و زیارت عاشورا خواند.
تهران، اواخر تیر 1385، نُـه ماه پس از 41سالگی.
چند روزی میشد که نیروهای مقاومت حزبالله لبنان به مواضع ارتش رژیم صهیونیستی در فلسطین اشغالی حمله کرده و پس از کشتن سه سرباز، دو نفر را به اسارت گرفته و با خود برده بودند. اسرائیل که بیش از 98درصد مردمش را ارتشیها و شبهنظامیان تشکیل میدهند، برای حفظ روحیة مردمشان و کنترل بیشتر این پادگان عظیم نظامی، اقدام به حملههای وحشیانه به سراسر خاک لبنان یکوجبی کرد. (همان جنگ 33روزة سال 2006 که به «وعدة صادق» معروف شد و با شکست فضاحتبار رژیم صهیونیستی به پایان رسید.)
دیگر داشتم قاطی میکردم. به هر کسوناکسی رو زدم تا بروم لبنان، نشد که نشد. تا آن زمان آنقدر ناکام، ناتوان و درمانده نشده بودم. از شانسم، پول هم نداشتم که خودم بروم. باید دستکم یکمیلیون تومان جور میکردم. ویزا هم در آن شرایط جنگی خودش داستانی داشت. به «سعید ابوطالب» (از نمایندگان وقت مجلس شورای اسلامی) گفتم و او هم گفت: «اتفاقاً من در مجلس مطرح کردم که چند نفر از نمایندگان برویم لبنان، ولی آقای «حدادعادل» گفت، ما کسی را رسماً نمیفرستیم. شما هم میخواهید بروید، باید شخصی و با هزینة خودتان بروید.»
باز خوردم توی دیوار. اصلاً انگار قرار نبود من بروم لبنان. من با آنهمه ادعایی که پیش از آن داشتم، حالا باید عین افلیجها مینشستم پای تلویزیون و با دیدن تصاویر جنایات وحشیانة صهیونیستها در بمبباران روستای «قانا» حرص میخوردم و اول به خودم و بعد به همة حضراتی که حتی برای مُردن سرخود هم، بنده را معذور میداشتند، لعنت میفرستادم. هر روز پاسپورتم را در جیب میگذاشتم، بلکه راهی پیدا شود و راهی شوم. همینطورکه توی دفترم، پشت کامپیوتر نشسته بودم و اخبار جنگ لبنان را رصد میکردم، گوشی همراهم زنگ زد. شماره ناشناس بود. فردی از آن سوی خط، پس از حالواحوال گرم، گفت: «آقای داودآبادی! بنده از دانشگاه «شاهد» تماس میگیرم.»
لابد برای سخنرانی پیرامون جنگ لبنان میخواستند دعوت کنند. اصلاً حوصله نداشتم. خواستم به بهانة آنتن ندادن، تلفن را قطع کنم، ولی بیادبی بود. گذاشتم حرفش را ادامه بدهد.
ـ شما لطف کنید پاسپورت و فتوکپی شناسنامهتان را برای ما بیاورید.
یا حضرت عباس(ع)! آخ جان! جور شد. همین فردا میروم لبنان.
ـ قرار شده شما به سفر عمره مشرف شوید.
ـ ببخشید برای کجا؟
ـ عمره، حج عمره.
ـ معذرت میخواهم. فکر کنم اشتباه گرفتهاید. من تا حالا برای عمره ثبتنام نکردهام.
ـ نیازی به ثبتنام نیست.
ـ شما حتماً با یک داودآبادی دیگر کار دارید.
ـ مگر شما حمید داودآبادی، فرزند ذبیحالله، رزمندة جانباز و نویسندة کتابهای «یاد یاران» و «یاد ایام» نیستید؟
ـ خب، چرا! خودم هستم. ولی حداقل باید پول واریز کنم. من که پولی نریختم و ندارم که بریزم.
ـ قرار نیست شما پولی پرداخت کنید.
ـ پس چهجوری است؟
ـ قرار شده شما از طرف دانشگاه شاهد به عمره مشرف شوید.
ـ داداش! من دیپلم هم ندارم. اصلاً دانشگاه شاهد را هم بلد نیستم و تا حالا از جلویش هم رد نشدهام. دیگر مطمئنم که اشتباه گرفتهاید.
ـ نه آقاجان! قرار شده شما بهعنوان جانبازان نخبه ازطرف دانشگاه شاهد و بنیاد شهید به حج عمره بروید.
ـ بابا! تو هم ما را گرفتهایها. من نه دانشجو هستم، نه نخبه. پول هم ندارم که واریز کنم.
ـ آقاجان! این یک هدیه است.
ـ خب، ببخشید! بنده بدون همسرم عمره نمیروم.
ـ مسألهای نیست. اتفاقاً قرار شده شما با همسرتان تشریف ببرید.
مخم دیگر داشت سوت میکشید. از پاسپورت و مدارک خودم و خانمم فتوکپی گرفتم. فردا بردم دفتر دانشگاه شاهد، خیابان طالقانی. قرار شد تا آخر شهریور اعزام شویم.
خانمم در پوست خودش نمیگنجید، ولی من هراس داشتم. همیشه از حج میترسیدم. ترسم از این بود که آنجا کم بیاورم، اصلاً لیاقتش را نداشته باشم. برای همین هم اصلاً دنبال ثبتنام و این حرفها نبودم، ولی اینبار کلی فرق میکرد؛ به زور داشتند میبردند. مطمئن بودم این سفر بهخاطر من نیست؛ از صدق نیت و صفای درونی همسرم است؛ چون او بود که همواره با حسرت، تصاویر زیارت مردم و طواف روحانیشان به دور خانة خدا را نگاه میکرد. یک بار هم توی همان هفته بهم گفت: هرطورشده ثبتنام کن برویم خانة خدا، زیارت.»
من خندیدم و گفتم: «پدرآمرزیده! اگر الان ثبتنام کنم، حداقل سه، چهارسال دیگر نوبتمان میشود.»
او با حسرت گفت: «خب! اگر سه، چهار سال پیش ثبتنام کرده بودی، الآن میتوانستیم برویم.»
و من فقط لالمونی گرفتم. چیزی نداشتم که بگویم. پاسپورت را تحویلشان دادم و برگشتم دفترم. همینکه وارد شدم، گوشی همراهم زنگ زد. کسی که نشناختمش، ازطرف روابط عمومی وزارت بهداشت گفت: «همین امروز پاسپورتتان را بیاورید تا بهعنوان مأمور وزارت بهداشت، سریع به لبنان اعزام شوید.»
عذر خواستم و گفتم که فعلاً پاسپورت ندارم. دوباره تلفن زنگ زد؛ سعید ابوطالب بود. گفت که پول جور شده، پاسپورتم را ببرم برای گرفتن ویزا.
جوابم به او هم منفی بود. و باز کسی دیگر و اینکه بیا ازطرف ما برو لبنان؛ اتفاقی که تا 24 ساعت پیش آرزویش را میکردم، ولی جور نمیشد.
33 روز گذشت، جنگ لبنان تمام شد و من از آن جنگ عظیم ـ که بزرگترین شکست ارتش اشغالگر صهیونیسم را در طول تاریخش رقم زد ـ، بینصیب ماندم. در همین اوضاعواحوال بودم که ازطرف دانشگاه شاهد تماس گرفتند و گفتند: «ببخشید آقای داودآبادی! فعلاً مسألة اعزام به حج عمره منتفی شده. شما بیایید پاسپورت و مدارکتان را بگیرید که اینجا نماند.»
این دیگر خیلی محشر بود. داشتم میترکیدم. نه به لبنان رسیدم، نه به مکه. از اینجا جا مانده و از آنجا وامانده. خلاصه سرتان را درد نیاورم. بالاخره در مهر 1385، همراه همسرم به سرزمین وحی رفتیم؛ صحرای عشق. همة آنچه در آن بیست روز بر من گذشت، یک طرف، این خاطره هم یک طرف. اصلاً همة این داستان را بهخاطر این قسمت تعریف کردم. ماه رمضان بود و من هم مثلاً در اوج عشق و معرفت. ساعت حدود یکونیم بامداد بود که از هتل زدم بیرون، طرف مسجدالنبی(ص). همینطور که رفتم دم در اصلی، متوجه شدم یکی از درهای مسجد باز است. ظاهراً داشتند مسجد را نظافت میکردند. من هم از خدا خواسته، رفتم طرف ضریح پیامبر(ص). خلوت خلوت بود. شاید دو، سه نفر بیشتر در مسجد نبودند. سریع رفتم کنار ضریح. بین منبر و محراب پیامبر، و ضریح مبارک، منطقة محدودی را با فرش سبزرنگ پوشاندهاند که نامش «روضهالجنه» است. میگویند اگر در آن مکان نماز بخوانی، انگار در خود بهشت نماز خواندهای. روزها آنقدر آنجا شلوغ است که نمیشود طرفش رفت. وای! عجب توفیقی! هیچکس نبود، فقط خودم بودم و خدای خودم. قرآن بخوانم؟ ذکر بگویم؟ چه کنم؟ چه میشد کرد، بهتر از نماز شب؟ درحالیکه از غرور توفیق حاصلشده بر خود میبالیدم، رو به قبله ایستادم، دستها را بالا بردم و اللهاکبر گفتم. ناگهان درونم کاملاً تهی شد. ای وای! راستی نماز شب چهطوری بود؟ اصلاً چند رکعت بود؟ مقدماتش چی بود؟
هرچه فکر کردم، ذهنم بیشتر قفل شد. مات ماندم. از زمان جنگ به بعد که چیزی حدود هجده سال میگذشت، تا آن روز نماز شب نخوانده بودم. وای بر من که فکر میکردم نماز شب فقط مال جبهه است و بس. چه میتوانستم بکنم؟ هیچ.
درجا نشستم و بر ایمان باختة خویش زارزار گریستم. بچهمسلمان جبههای مثلاً مؤمن، نماز شب را یادش رفته بود! از 45سالگی هم گذشتم. نه توانستم به آن جنگ مهم بروم تا آن شود که محسن میگفت و نه...
امروز هم خسته و شکسته در خدمت نفس خویشم!
منبع : ماهنامه امتداد شماره 64