نویسنده : برهان غلیون
ترجمه: محمدمهدی خلجی
ترجمه: محمدمهدی خلجی
جوامع انسانی، روزگاری بلند را بی هیچ تناقض یا تنازع میان قدرت دینی و قدرت این جهانی(Secular) سپری کردند. کاهنان در همه دولت هایی که سرزمین های ماوراءالنهر- از کهن ترین تمدن ها - و مصر فرعونی و آسیای باستان به خود دیده، پاره جدانشدنی دستگاه دولت بودند. حتی همه ادیان به دولت و پادشاهی تعلق داشتند و از لوازم طبیعی آن بودند. تقدیس پادشاهان که در سده های میانه و نیز در جوامع امروزی ما همواره انجام می گرفته و می گیرد، عنصری گوهرین از عناصر تکوین قدرت و تشکیل دولت بود.
راست آن است که این پیوند ویژه میان قدرت و دین شرط ناگزیر تأسیس جامعه مدنی بود؛ یعنی جامعه هایی که میان افراد آن تعاون و تضامن وجود داشت و می دانیم که جامعه مدنی چهارچوب ضروری خلق ارتباط و فعالیت معنوی و مادی و در نتیجه شکوفایی و پیشرفت تمدن است. این پیوند ویژه، عنصر بنیادین و بل یگانه مشروعیت بخشی به قوه قهریه ای است که دولت درمقام پیوند و رابطه ای مضاف و تحمیل شده بر گروه های پراکنده و گوناگون بومی، بدان وابسته و برآن قائم بود. هم چنین این پیوند عنصری مهم در ایجاد احترام و تقدیس قانون - که استخدام این قوه قهریه را مفروض می گرفت بود. زمینه نمادین و خیالین و عقیدتی را نیز که گروه های گوناگون به میانجی آن با یکدیگر تلاقی می کنند، این پیوند می ساخت؛ زمینه ای که به هر یک از این گروه ها مجال می داد به هویتی واحد دست یابند و بر پایه تمایز خود با دیگری، گروهی با اهداف مشترک و افراد متحد و اراده مند پدیدآورد. بدین سان پادشاه خدا رمز و نماد این قدرت مقدس و منبع مشروعیت آن بود، هم چنان که مرده ریگ اندیشه امپراتور خدا در ژاپن نوین این را نشان می دهد. سر پاراگراف قدرت در هر مکان و زمان همواره قائم بر دو عنصر ناگسستنی بوده است: یکی عنصر ایمان که برخاسته از تصدیق و اطمینان و سرسپردگی دلخواهانه بود و آن دیگر عنصر زور و طرد و اجبار و تحمیل، به سخن دیگر، دو عنصر ترغیب و ترساندن. هیچ یک از این دو نمی توانست بدون دیگری به راه خود برود یا به کار خود بپردازد، و هیچ قدرتی نمی توانست پدید آید و معنا و مفهوم خود را تحقق بخشد مگرآن که ابزارهای زور و اقناع هر دو را با هم در دست داشته باشد.
روزگار هزاران سال بدین سیرت و سان گذشت و هیچ دین مردی در ذهن خود این خیال را راه نداد و نمی توانست راه دهد که روزی در برابر حاکم خود بایستد یا با او در اختلاف افتد یا از او جدا شود. تنها وظیفه او خدمت و احترام به حاکم و یا مقدس انگاری سلطه او بود تا آن جا که کار به پرستش او یا خضوع کامل در برابر او می کشید.
در آن روزگار پادشاهان بودند که آداب و شعائر عبادی را که خود کانون آن را می ساختند، تغییر می دادند و حتی خدایان را که خود نمایندگان آن ها بودند و خدایان نوی پیش نهاد می کردند یا دیگران را به ایمان به آن ها وامی داشتند. این کار یا به خاطر تعلق قلبی آن ها به این خدایان نو بود یا به این سبب که می کوشیدند از ادیان جزئی پیشین درگذرند و دایره هویت جمعی را با خدای نوی که قبیله ی پدیدآورنده ی آن بدان ایمان میآورد گسترش بخشند. بدین روست که هنوز به عربی می گوییم: "الناس علی دین ملوکها" مردم به دین پادشاهان خودند." مراد این است که تصور دولت یا جماعتی که هویتی مستقل دارد، بی دین خاص آن محال است و دین آن مقوم گوهری آن است.
حکم رانی پادشاهان و دولت ها با دین محلی همیشگی و فراگیر نبود، زیرا ادیان و شعائر در چهارچوب گستره های تمدنی به سرعت از قلمروی به قلمرو دیگر و از دورانی به دوران دیگر منتقل می شد. چه بسا بسیاری از گونه های عبادت و اعتقاد که زاده ی مخیّله ی بارور تمدن های ماوراءالنهر، سومری، بابلی و آشوری بود به کرانه ی خاوری دریای مدیترانه راه یافته، و تأثیر گسترده ای در تحول و تکامل ادیانِ فرعونی و یونانی و خاور میانه برجا نهاده باشد. با افزایشِ ارتباطات و شکوفایی تمدن، تکامل اعتقادات جوامع شرقی سبک و سیاق خاصی به خود گرفت و نسبتاً از اراده خدا پادشاه مستقل شد و از قلمرو نفوذ او فراتر گذشت تا آن جا که دینامیک خاص دینی پادشاهان را واداشت که پاره ای از الگوهای حاکم فرهنگ عامه در منطقه را بپذیرند. با این همه این پذیرش چیزی از چیرگی مطلق حاکم را بر کارکرد دینی یا سمت دهی به فعالیت دینی نکاست، چه در آن چه مربوط به تعیین کاهنان یا بنای معابد و خادمان آن است و چه در آن چه به تنظیم جشن ها و عیدها پیوند دارد. همه این ها برای سیطره بر عقیده و چیرگی بر ابزار به کارگیری فعالیت خاص روحانی و مطاع کردن قدرت حاکم و مطیع و منسجم ساختن مردم و رشد روح همبستگی و کلی میان مردم ضروری بود.
بنابراین چالش میان دین و دولت چگونه پدید آمد و گسست میان آن دو از کجا پیدا شد؟
اگر در سیاق و بستر عام تاریخی این قضیه تأمل کنیم، درخواهیم یافت که چنین مشکلی نه در تاریخ گذشته و نه در دوران معاصر در هیچ جامعه ای پدید نیامده؛ مگر آن جوامعی که ادیان سه گانه توحیدی در آن حاکم اند؛ ادیانی که خانواده دینی واحد و ویژه ای را تشکیل می دهند. حتی این ادیان گسست کاملی از ادیان پیشین، مانند بودیسم و کنفوسیوسی و هندوئیسم یا ادیان افریقایی، بودند. چالش میان دین و دولت جز با پیدایش ادیان آسمانی پدید نیامد ادیانی که پیدایش آن ها نمودار گسست از سرشت و آرمان و دعوت و اهداف و خواست های ادیان پیشین بود. در همه قلمروهایی که این ادیان بدان جا راه یافت دولت دچار لرزش سخت و همه سویه ای شد و حتی تاکنون نتوانسته از چنگ آن رهایی یابد و در دولت های غربی سکولار نیز هنوز شبح کلیسا و سلطه دینی پیشاروی آن چهره نمایی می کند و هنوز هراس از بیداری آن وجود دارد. ذهنیت عمومی حساسیت افکار عمومی در برابر هرچه دینی است یا به سلطه دینی پیوند دارد، حکایت از این هراس و دلهره می کند. این جهش، که از یهودیت گرفته تا اسلام ویژگی ادیان آسمانی توحیدی است، در ادراک اندیشه خدا نهفته نیست؛ این اندیشه در همه ادیان کهن وجود داشته و عرب ها مانند دیگران باور داشتند که بت ها، واسطه تقرب آن ها به خدا هستند. همه گونه های کهن پرستش و عبادت، مانند تجسیم و تجسید مستند به همین حجت بوده است. هیچ کس باور نداشته که بتی از سنگ، تجسم نیرو یا ارزش استثنایی است. هم چنین این ویژگی در کشف مفاهیمی چون روح و جاودانگی نیز نیست، چرا که این مفاهیم در زبان رایج همه ادیان اسطوره ای یونان و سومر وجود داشته است. هم چنان که این جهش در دگرگونی آداب و شعائر و مظاهر عبادی نیز نهفته نیست. بهترین نمونه برای این مسئله این است که عرب ها پیش از اسلام، هنگامی که مکه پایگاه بتان بود، گرد کعبه طواف می کردند. همه ی اقوام شرقی به شکلی نماز و روزه داشته اند. این جهش در معنای ایمان نیز نیست. هر دینی، به هر روی و گونه و وضعیت که باشد، از ایمان و تسلیم سرچشمه می گیرد و بیآن نمی تواند پدید آید.
این جهش پیوند دارد با امری بنیادین که امور بسیار دیگر از آن سرچشمه می گیرند. این امر موجب شده دین توحیدی، انقلابی در خود آگاهی دینی باشد؛ یعنی تنظیم دوباره و بازسازی فاعلیت دینی و تجربه دینی و آن گاه سمت دهی آن به سوی آرمان ها و خواست های نو. این امر، آزادسازی اندیشه الوهیت از پادشاهی و قدرت پادشاهی یا قدرت دولت است به سخن دیگر، ارجاع پادشاه به حجم طبیعی آن در مقام انسان، و بالا بردن اندیشه قداست و الوهیت به مرتبه برین؛ فراتر از پادشاهان و قدرت های زمینی و مرشد و هادی آنان. اندیشه خدای مفارق [از پادشاهی] جز در ادیان آسمانی زاده نشده است. آگاهی دینی باستانی [ادیان پیشاتوحیدی]همواره کیهان باور بودند یعنی در اندیشه الوهیت چیزی جز تجسید نیروهای طبیعت یا بازنمایی آن نمی دیدند. و پادشاه را پاره ای از این نیروهای طبیعی کیهانی و رمز انسجام و به هم پیوستگی جهان می دانست. ادیان باستانی گونه ای از اساطیر بودند که انسان از لابه لای آن ها و با آن ها حرکت طبیعت و نفس را هر دو تفسیر می کرد و از گذر آن با یاری خیال یا تربیت یا تجرد، انسجام درونی و بیرونی خود را به دست میآورد و خود در آن اسطوره ها گنجایی می یافت.
با این همه، خدا در دین توحیدی تنها پروردگار مفارق نیست، پروردگاری متمایز از جهان و طبیعت و از آدمی به مثابه پاره ای از این طبیعت؛ او چیزی بیش از این ها است، او خداوندی زنده و سرچشمه زندگی و نیرومندی است و به همین سبب او بر سراسر هستی حکومت می کند، حتی بر کسانی که بر این هستی چیرگی یافته اند و قدرت خود را اعمال می کنند. پادشاه دیگر کانون انسجام و نظام عمومی، نظام جهان نیست؛ او آدمی زاده ای چون دیگر آدمیان است و بذاته در هستی و قدرت خاص مفتقر و نیازمند است. در برابر سلطنت پادشاه، پادشاه دولت، ادیان توحیدی در هر جا تجلی قدرت الهی را چونان سرچشمه ای برای هر نظام و معرفت، آشکار ساختند. بدین سان پادشاه و مقام پادشاهی پیراسته از همه اوصاف و مقومات قداست شد، و برتری و معرفت و حرمت، به مثابه نقطه ثابت کانونی که همه پراکندگی های فکری و اجتماعی عمومی را گرد میآورد، از آن رخت بربست.
دیگر خداوند، چونان پیش، از درون طبیعت و پاره متحرکی از آن نبود، بل بیرون طبیعت بود، زیرا مبدأ و مرجع آن بود. او خدایی خالق، مبدع، مرید است که امور بشری را پی می گیرد و درک می کند. او بخشی از تاریخ نیست تاریخی که به دست خیال ساخته می شود، هم چنان که پادشاه کاهنان را می پرورد و بتان را می سازد، بلکه او خود تاریخ است؛ یعنی یگانه سازنده تاریخ است. به این معنا او سازنده همه هستی است: آسمان و زمین و انسان. این امر به معنای آن است که خود طبیعت نیز از زنجیر جادو و رازوارگی رها شد همین آسمان و ستارگان و گیاهان و جانورانی که یگانه کانون و حامل همیشگی اعتقادهای دینی باستانی بودند. به واقع توحید الهی به همان اندازه که قداست باستانی طبیعت را از آن می گیرد، ساختار تصویر جهان را نیز بازسازی می کند. روح را، در مقام اصل و اندیشه ای، از طبیعت وامی ستاند تا به فرجام آن را به خداوند پیوندزند و پس از آن به چارچوبی برای وظیفه بخشی اخلاقی و انسانی و اجتماعی بدل سازد، هم چنان که طبیعت را به سطح موضوع رها و آزادی فرو میآورد که به هر عقل و انسانی مجال داده می شود با آن برخوردی آزاد بنماید و در آن به این نگاه که اصلی برای جسد و تجسد است نه مبدأ فضیلت و تسلیم و تقدیس، بیندیشد. بدین ترتیب مجال رشد پژوهش عقلی و پس از آن علمی در طبیعت پدید آمد پژوهشی که مستقل از اعتقاد است. با توزیع دوباره نیروهای آگاه و جهان محیط به آن، انقلاب دینی نفس تاریخ را چونان گستره تجلی و تجسد قدرت عظیم الهی بنیاد گذارد و تاریخ از آن هنگام از این حیث که تاریخ خلق الهی گردید، خود آگاه شد؛ یعنی دارای منطق درونی متمایز از منطق طبیعت شد. از سر تصادف نیست که این خلق، گسست قاطعی را در تاریخ تمدن پدید میآورد و تاریخ تمدن را به فرجام به ادیان سه گانه پیوند می زند و این ادیان را در آینده سازنده غنی ترین چارچوب روحانی آزادی آگاهی آدمی، چونان آگاهی ای جمعی، از کشش و سنگینی طبیعت می گرداند. توحیدباوری به همان اندازه که در اصل خلق تاریخ، در مقام حرکت چالشی ژرف میان روح و طبیعت، دست داشت با تاریخ پیوند یافت.
ولی نتایجِ این رابطه ی نو -که از آزادسازی مفهوم الوهیت از پادشاهی و سلطه سیاسی و در نتیجه، مفهوم قدرت و نیز طبیعت پدید آمده است - تنها در خلق جهان جدید روح که تحت سرپرستی و اشراف خداوند است، پایان نمی پذیرد، بلکه جهان روح را مرکز فضیلت و تنها پناه گاه در برابر عذاب زمینی می سازد. آن جهان را ملکوتی می کند که معناها و ارزش ها و جذابیت های آن بر ملکوت زمین و پادشاهان برتری دارد و از آن فراتر می گذرد. با تأسیس این ملکوت آزاد و مستقل، که سر در برابر هیچ قدرت پادشاهی یا قدرت زمینی دیگری فرو نمیآورد و تنها با خداوند، سرچشمه روح و زندگی و آفرینش و مرجع هستی، پیوند دارد، انسان روح، باشنده ای مستقل و قائم بالذات و قابل اتصال با آن چه اعلا و برتر از اوست می شود تا بتواند از زندگی زمانی و روزمره خود فراتر گذرد. این رابطه، مفهوم مبدأ و مثال اعلا و فضیلت را تأسیس کرد یا آدمی را چونان پایگاهی برای روح و قوای الهی یا قوای مرتبط با خدا و منبع فضایل بنیاد گذارد و او ضمیر و وجدانی گردید که می تواند از شرایط طبیعی خود به درآید، پیش از آن که مدار شهوت ها و نیازها و غریزه ها شود. گسست میان سلطه روحانی و سلطه زمانی در زندگی آدمی تأثیری کم تر از گسست میان روح و جسم در مقام بنیادی برای رهاسازی عقل و آزادکردن نیروهای دریابنده و ادراکی و خیالی آن نداشته است.
بدین سان تجربه شخصی در مقام منبعی برای زندگی نو و نیز انگاره ای نو از جهان پدیدآمد. و این زندگی و مشاعر درونی مرتبط با آن، یعنی در حقیقت بنای سوبژکتیویه ی انسانی و فردیت آزاد، نخستین عامل خروج از روزگار باستان، روزگار جوامع کشاورزی سنتی و ورود به روزگار میانی بوده است. در حالی که انقلاب میانی در بنیاد انقلابی دینی و برخاسته از انقلاب دینی بود. خو کرده ایم در تاریخ مدرن، سده های میانی را چونان نماد فروپاشی و فساد و تباهی و فئودالیسم و وابستگی و عبودیت و بندگی بینگاریم، زیرا ما نگرش خاصی را که غربیان از این تاریخ پرورده اند برمی گیریم و باور می کنیم و این نگرش تا اندازه بسیاری بازتاب بحران این انتقال به سده های میانی در اروپا است به سبب جنگ های بربر - ژرمنی که با آن رویارو شده است. این بحران در این انگاره تجسم یافته که سده های میانی سده های بدبختی شدید و فروپاشی دولت و دین بوده است؛ یعنی جوامع از پدید آوردن نظام مدنی خود ناتوان بوده اند و سازه های این نظام مادی و اخلاقی در آن با یکدیگر چالش داشته اند، بیآن که بتوانند از آن به در آیند. در حالی که فهم گذر از آن دوران و معنای آن و دستاوردهای تاریخی حقیقی آدمی در این دوران مهم و بنیادین نمی تواند تحقق یابد مگرآن که الگوی فئودالیسم اروپایی را الگویی کانونی برای مقایسه بر گیریم. مرجع گرفتن الگوی اروپایی دراین پژوهش، به همان اندازه که تصویر سده های میانی را به پسرفت و انحطاط گره زد، به فراموشی افزوده های مهم مدنیت های غیر اروپایی که در رهبری تمدن در این روزگار نقش داشتند - مدنیت عربی اسلامی یاری کرد.
این تمدن میانی از فروپاشی امپراتوریهای کشاورزی باستانی و فروپاشی عقاید و ذهنیت آن ها پدیدآمد و نیز از جنگ ها و رنج ها و مصیبت های درونی و بیرونی که ماده اصلی قصص انبیا و پیامبران و انذارهای آن ها را می ساخت و هم چنین پیش از آن ها اساطیر فرعونی و بابلی. دیانت توحیدی، مولد روحانی این تمدن نو از رحم تمدن باستانی، که هنوز آن را جهان باستان می نامیم، بود.
روزگار میانه در فئودالیسم و ارباب و رعیت یا غیاب دولت و فروپاشی آن زیر ضربه ی بربرها خلاصه نمی شود بل به عکس روزگار زایش آدمی در مقام نفس است؛ یعنی نیروی زنده ی اندیشه ورز و عاقل و متفرد که کانون چالش ایده ها و ارزش ها و غریزه ها است و به فضیلت و مثال اعلا گرایش دارد و اراده ی او معطوف به برگذشتن از جسد غریزی است که او را محدود می کند و مرکز ثقل تمدن های روزگار باستان بوده است. این زایش نوآدمی و فردیت عاقل و مسئول و مرید، آفریده دین توحیدی است. به گمان من تردیدی نیست که اصل مقوم تمدن باستان اصل قدرت و در کانون آن قدرت دولت بوده است. بزرگ ترین اکتشاف جوامع کشاورزی در چین و هند و سرزمین های بین النهرین و مصر فرعونی، دولت بوده است؛ دولت چونان نیروی قسر و سلطه مقدس که گروه های پراکنده در هر مکان را گرد خود میآورد؛ دولت به مثابه ی نیروی جذب و یگانه سازی و حماسه آفرینی و محرک راه یابی به گستره ژرف روانی و جمعی و در نتیجه، در مقام مرجعی مقدس و پایگاهی برای روح جمعی که همه افراد را گرد هم میآورد و آن ها را در شخص پادشاه -خدا یکی می کند. این نیرو و آگاهی به نیروی جمعی، قاعده ترابط و اجتماع در دولت، یعنی در سلطان و فرعون بود. به واقع محیط این جماعات از بنیاد با محیطی که امروزه ما می شناسیم تفاوت داشت. سرشت نسبت و وابستگی فردی به جمع عام - که نسبتی از گونه برادری در پادشاه - خدا یا پادشاه خدا و پدر بود - بر پایه تمرکزیابی همه ی قدرت معنوی در رأس می ایستاد و نیز در دولت چونان جسدی برای پادشاه. از این جا بود که تقدیس آن رخ می نمود، در زمانی که جماعت، به سبب نیازمندی فردی به تجربه عمیق شخصی، به هر مقوم معنوی حقیقی یا اخلاقی نیازمند بود. دولت ضمیر جمعی بود و پادشاه همانا روح بود و جماعت، یعنی مجموعه ذرات توده، امتداد مکانی و زمانی او بودند؛ یعنی تجسد نیروی معنوی و اخلاقی که همان دولت و اجتماع است. از این رو این جوامع، جوامع بردگی به معنای حقیقی واژه و نه به معنای حقوقی آن بودند. همه یکسره تحت رحمت فرعون یا امپراتور و در گرو اشارات و راهنمایی های او می زیستند و باور داشتند که به فضل او زنده اند. و تنها معنا و توجیه هستی آن ها، خدمت به پادشاه خدا و هم هویتی با او و نزدیکی به او بود. این بردگی و بندگی منبع رضایت و یقین و مرکز همه احساس های مثبت بود. در مقابل عقوبت فرد یا جماعت ها بیرون کردن آن ها از پرستش پادشاه خدا و بندگی او بود. چه بسا این ریشه پیوند واژه پرستش به بندگی باشد. بردگی و بندگی به مشکله و بحرانی اخلاقی بدل نشد مگر هنگامی که در محیط روزگار میانه چونان پدیده ای جزئی استمرار یافت؛ یعنی همان هنگام که پاره ای از جوامع نتوانستند از دوران بندگی به دوران انسانی پدیدآمده به وسیله ادیان آسمانی گذر کنند. در آن هنگام بود که بندگی خداوند ابزاری برای الغای بندگی پادشاه - چه خدا و چه پدر - گردید.
این بندگی زمینی با ارتباط و قرابتی که میان مردم میآفرید و در آن ها احساس وابستگی به یک خانواده و قوم برمی انگیخت و رفتار آن ها را همآهنگ می ساخت و امور آن ها را تمشیت می کرد، درست مانند کندوی زنبور عسل، سرچشمه نیروی عظیم آن جوامع و ریشه ساز و کار رشد و بالندگی تلاش و فعالیتی بود که دستآوردهای عظیم آن تمدن ها را پدید آورد دستآوردهایی که هنوز ما را به حیرت می افکند. اهرام مصر و معابد آن، نگاره های امپراتوریهای ماوراءالنهر نه تنها این تلاش سترگ در تنظیم و تنسیق دقیق و ارمغان انسانی را ترجمه می کند که حتی روح نیرو و مرکزیت آن را چونان مبدأ مقوم دولت و جامعه مدنی، یعنی مرجع معنا و تحقق ذاتی در آن را باز می تاباند، آن چنان که هیچ یک از آثار تاریخی دیگر نمی تواند این حقیقت را بازتاباند. اگر ما امروزه از پدید آوردن این کارهای شگفت انگیز ناتوانیم نه به خاطر نقص امکانات مادی و فنی ما است بل بدین سبب است که امروزه تهی از معنا به چشم میآید. تحقق ما برای خود و ذهنیت انسانی مان، یعنی تأکید بر هستی مان در مقام آدمی از اظهار قدرت ما در جوامع مدرن بر تولید و تعبیر قدرت برنمی خیزد بل از گسترش دایره تولید معنا سرچشمه می گیرد. به همان اندازه که فقر روحانی جوامع بندگی باستانی با تنظیم جمال جسمانی و قوه مادی و ارزش های متعلق به کاربرد قدرت جبران می شد و قداست را با زمختی و سختی و سنگ وارگی و انعطاف ناپذیری پیوند می زد، چیزی که در مفهوم بت پرستی و باور به بتان نمود می یابد، به همان اندازه موجب رشد فزاینده ی تجربه شخصی و خودآگاهی به تحول بی نظیر آداب و فنونی شد که ذخیره ما و ویژگی های بنیادین تمدن مدرن ما را می سازند و نیز تجربه متمایز ما را بازمی تاباند تجربه ای که در بنیاد، کانون نیروی روحانی، عقلی و خیالی است یعنی در مقام تجربه ای سوبژکتیو و فردی. از همین جا است که می یابیم بازگشت به قدرت چونان مجالی برای نشان دادن خود، از ویژگی های نظام های استبدادی است، هم چنان که در بندگی باستانی پاره ای نظام ها بی استدلال و اقناع، پرستش پادشاه یا حاکم را با بزرگ شماری کاربرد قدرت و نیز با الغای شخصیت و روح ادبی و عقلی یکی می کنند و تجربه درونی و سوبژکتیو را، که دربردارنده تجربه شخصی دینی نیز هست، ویران می سازند.
به گمان من پرستش نیروی مادی - که برخاسته از پرستش خدا - پادشاه و اتحاد مادی با آن است - تمدن باستان را به مرگ کشاند؛ به همان اندازه که در آغاز سرچشمه شکوفایی و پیشرفت آن و بنیاد فعالیت ها و دستآوردهای مهم و شگفت انگیز آن بود و در پیشاپیش آن دستآوردهای عظیم، استقرار کشاورزی، رشد اندیشه دولت و امنیت و صلح داخلی و در اوج آن، اکتشاف اندیشه قانون یا لایحه های تنظیم کننده زندگی اجتماعی، یعنی ربط قداست پادشاه و الوهیت آن به اندیشه ی تحقق توازن و عدل و سازمان یابی.
تمدن باستان، مانند دایناسورها در چالشی که بی رحمانه برای نشان دادن قدرت و تحقق مبدأ وجود خود بالا گرفت، نابود شد. دولت تجسم گر قوه ی مادی، به ضرورت خاستگاه جنگ و آتش بیار معرکه آن بود و نمی توانست وجود خود را جز با تکوین لشکری نیرومند و ستیزه و نبرد با دولت ها یا نیروهایی که رویاروی دولت می ایستند، اظهار و اثبات کند. تاریخ دولت های امپراتوری باستان، که در مورد امپراتوری رم در حقیقت دولت - شهر بودند، تاریخ جنگ های بی پایانی هستند که مسبب فرسایش همیشگی نیروها و قوای روحانی و مادی بودند. همین جنگ ها به فرجام توان و تاب تمدن را از میان برد و تمدن باستان را در مقام نیرویی آفرینش گر و ابداع گر خسته و فرسوده و از پای افتاده کرد.
این سقوط، فرایند دگردیسی ساده یا میراث سلطه ای کهنه و پوسیده برای سلطه ای نوپا و نوخاسته نیست. دگردیسی تمدن ها و مبادی محرک تمدن نیازمند سده های بسیار است و با جهشی در خلأ انجام نمی پذیرد. پیدایش مبادی و الگوهای نو، چیزی جز رشد و نمود عناصر ستیزه گر و مقاوم داخلی آن و پاگیری خودآگاهی آن نیست. بر این پایه، فرایند بلند تاریخی روحانی و عقلانی و مادی است که با گشودگی افق های نو اقتصادی یا جغرافیایی نیز پیوند دارد. این فرایندی است که از دولت و منطقه ای محدود فراتر می رود و در گستره ی دیالکتیک رقابت مدنیت های گوناگون و پرشمار و چالش و تبادل آن ها، زیر سقف یک تمدنِ جهانی، راه می یابد.
چنین می نماید که از میان نیروهای مهمی که در زمینه فرایند بلند فروپاشی تمدن بندگی کهن پدید آمد و در آینده نیز گزینه آن خواهد بود، دو نیرو بنیادین اند: نبوت در مقام سنت نوی در ژرف یابی راز تحولات روحی و فراگرفتن دلهره و ناآرامی عمیقی که ملت های مضطرب در آن به سر می برند و کوشش برای جهت دادن دوباره به آن و به کارگیری مثبت آن. این سنت در منطقه های فلسطین و سوریه و جزیره العرب یا فرهنگ های سامی که دامن پرورش پیامبران بود، پدید آمد. آن دیگری حکمت یونانی که به فلسفه تحول یافت و آن نیز هم در کار به کارگیری همین ناآرامی بود و می کوشید از میان مفاهیم عقلی راه حلی برای آن بیابد و مستقیماً نقشی بر عهده آن بگذارد و به میانجی رشد فنون منطقی و جدلی آن را فرمول بندی کند. هم چنان که نیروی نخستین به بنیادگذاری دین چونان محوری برای هویت و جامعه مدنی انجامید، نیروی دوم به رشد سیاست چونان نخستین مبادی و اصول برای بازسازی قدرت فرجام یافت. این دو دیدگاه نسبتاً در مناطق حاشیه ای و پرت افتاده تمدن باستان روییدند. حاشیه ای نه تنها به معنای جغرافیایی، یعنی دور از نفوذ امپراتوریهای نیرومند و بزرگ به سبب عواملی که به طبیعت جغرافیایی وابسته بود: از یک سو صحرا و از دیگر سو دریا. بل بیش از این و مهم تر از این از جهت سیاسی، به سبب استمرار ساختار نیرومند قبیله ای و آن چه این ساختار در حفظ آن می کوشد؛ یعنی در حفظ آگاهی ژرف به آزادی در حرکت و نقل و انتقال و اندیشه و دور بودن احتمال این که یکی از آن ها بتواند خود را در مقام سلطان و امپراتور بر دیگران تحمیل کند و آن ها را به پرستش خود وادارد. دور بودن این احتمال شرط استقرار مردم در زمین و بهره گیری آن ها از زمین است؛ یعنی رشد کشاورزی و آفرینش تمدن کشاورزی. چندان از سر تصادف نبود که این دو نیروی یاد شده دیری نگذشت که به شتاب به هم پیوستند تا الگویی یگانه و کمال یابنده را بسازند و قاعده فکری و روحانی مشترک برای ساختن تمدن میانی گردند. در جهان مسیحی غربی درست مانند جهان اسلامی، این به هم پیوستگی نه تنها از راه افلاطون باوری و افلاطون گروی، که دست مایه فیلسوفان اسلامی صوفیان به شکل عام برای آفرینش مفاهیم و ابزارها گردید، بل حتی از راه نفوذ و پذیرش گسترده مفاهیم و ابزارهای نگره ارسطویی، که در نگرهای صوری و شکلی و روش های جدلی و عقلی تجسم می یافت، تحقق یافت. پاره ای از فرقه های اسلامی، فیلسوفان یونان را زمینه ساز نبوت می انگاشتند. با این همه، تبادل و هم کنش این دو نیرو مانع از رقابت آن ها بر سر میراث بری از تمدن بندگی و بنیادگذاری دوران میانه نشد. حتی این رقابت کم تر از هم کنشی و تبادل دوسویه آن ها در همه گستره های عقلی و سیاسی و مادی نبود. به هر روی آن چه حیرت انگیز است جهت گیری دوستانه مسلمانان در برابر این مدنیت عقلانی است، چه در برخوردشان با آداب و علوم یونانیان و چه در جهت گیریهای استراتژیک آنها و پیشاپیش آن، یورش بزرگ اسکندر مقدونی، که مفسران باور دارند او همان ذوالقرنینی است که در قرآن نام او آمده است، این جهت گیری یکسره با جهت گیریشان در برابر باور به فرعون و کسری و قیصر، که اتهام این عقاید توجیه کننده بنیادین عقیدتی رسالت پیامبر بود، تناقض دارد.
منبع: فصلنامه حکومت اسلامی شماره 4
راست آن است که این پیوند ویژه میان قدرت و دین شرط ناگزیر تأسیس جامعه مدنی بود؛ یعنی جامعه هایی که میان افراد آن تعاون و تضامن وجود داشت و می دانیم که جامعه مدنی چهارچوب ضروری خلق ارتباط و فعالیت معنوی و مادی و در نتیجه شکوفایی و پیشرفت تمدن است. این پیوند ویژه، عنصر بنیادین و بل یگانه مشروعیت بخشی به قوه قهریه ای است که دولت درمقام پیوند و رابطه ای مضاف و تحمیل شده بر گروه های پراکنده و گوناگون بومی، بدان وابسته و برآن قائم بود. هم چنین این پیوند عنصری مهم در ایجاد احترام و تقدیس قانون - که استخدام این قوه قهریه را مفروض می گرفت بود. زمینه نمادین و خیالین و عقیدتی را نیز که گروه های گوناگون به میانجی آن با یکدیگر تلاقی می کنند، این پیوند می ساخت؛ زمینه ای که به هر یک از این گروه ها مجال می داد به هویتی واحد دست یابند و بر پایه تمایز خود با دیگری، گروهی با اهداف مشترک و افراد متحد و اراده مند پدیدآورد. بدین سان پادشاه خدا رمز و نماد این قدرت مقدس و منبع مشروعیت آن بود، هم چنان که مرده ریگ اندیشه امپراتور خدا در ژاپن نوین این را نشان می دهد. سر پاراگراف قدرت در هر مکان و زمان همواره قائم بر دو عنصر ناگسستنی بوده است: یکی عنصر ایمان که برخاسته از تصدیق و اطمینان و سرسپردگی دلخواهانه بود و آن دیگر عنصر زور و طرد و اجبار و تحمیل، به سخن دیگر، دو عنصر ترغیب و ترساندن. هیچ یک از این دو نمی توانست بدون دیگری به راه خود برود یا به کار خود بپردازد، و هیچ قدرتی نمی توانست پدید آید و معنا و مفهوم خود را تحقق بخشد مگرآن که ابزارهای زور و اقناع هر دو را با هم در دست داشته باشد.
روزگار هزاران سال بدین سیرت و سان گذشت و هیچ دین مردی در ذهن خود این خیال را راه نداد و نمی توانست راه دهد که روزی در برابر حاکم خود بایستد یا با او در اختلاف افتد یا از او جدا شود. تنها وظیفه او خدمت و احترام به حاکم و یا مقدس انگاری سلطه او بود تا آن جا که کار به پرستش او یا خضوع کامل در برابر او می کشید.
در آن روزگار پادشاهان بودند که آداب و شعائر عبادی را که خود کانون آن را می ساختند، تغییر می دادند و حتی خدایان را که خود نمایندگان آن ها بودند و خدایان نوی پیش نهاد می کردند یا دیگران را به ایمان به آن ها وامی داشتند. این کار یا به خاطر تعلق قلبی آن ها به این خدایان نو بود یا به این سبب که می کوشیدند از ادیان جزئی پیشین درگذرند و دایره هویت جمعی را با خدای نوی که قبیله ی پدیدآورنده ی آن بدان ایمان میآورد گسترش بخشند. بدین روست که هنوز به عربی می گوییم: "الناس علی دین ملوکها" مردم به دین پادشاهان خودند." مراد این است که تصور دولت یا جماعتی که هویتی مستقل دارد، بی دین خاص آن محال است و دین آن مقوم گوهری آن است.
حکم رانی پادشاهان و دولت ها با دین محلی همیشگی و فراگیر نبود، زیرا ادیان و شعائر در چهارچوب گستره های تمدنی به سرعت از قلمروی به قلمرو دیگر و از دورانی به دوران دیگر منتقل می شد. چه بسا بسیاری از گونه های عبادت و اعتقاد که زاده ی مخیّله ی بارور تمدن های ماوراءالنهر، سومری، بابلی و آشوری بود به کرانه ی خاوری دریای مدیترانه راه یافته، و تأثیر گسترده ای در تحول و تکامل ادیانِ فرعونی و یونانی و خاور میانه برجا نهاده باشد. با افزایشِ ارتباطات و شکوفایی تمدن، تکامل اعتقادات جوامع شرقی سبک و سیاق خاصی به خود گرفت و نسبتاً از اراده خدا پادشاه مستقل شد و از قلمرو نفوذ او فراتر گذشت تا آن جا که دینامیک خاص دینی پادشاهان را واداشت که پاره ای از الگوهای حاکم فرهنگ عامه در منطقه را بپذیرند. با این همه این پذیرش چیزی از چیرگی مطلق حاکم را بر کارکرد دینی یا سمت دهی به فعالیت دینی نکاست، چه در آن چه مربوط به تعیین کاهنان یا بنای معابد و خادمان آن است و چه در آن چه به تنظیم جشن ها و عیدها پیوند دارد. همه این ها برای سیطره بر عقیده و چیرگی بر ابزار به کارگیری فعالیت خاص روحانی و مطاع کردن قدرت حاکم و مطیع و منسجم ساختن مردم و رشد روح همبستگی و کلی میان مردم ضروری بود.
بنابراین چالش میان دین و دولت چگونه پدید آمد و گسست میان آن دو از کجا پیدا شد؟
اگر در سیاق و بستر عام تاریخی این قضیه تأمل کنیم، درخواهیم یافت که چنین مشکلی نه در تاریخ گذشته و نه در دوران معاصر در هیچ جامعه ای پدید نیامده؛ مگر آن جوامعی که ادیان سه گانه توحیدی در آن حاکم اند؛ ادیانی که خانواده دینی واحد و ویژه ای را تشکیل می دهند. حتی این ادیان گسست کاملی از ادیان پیشین، مانند بودیسم و کنفوسیوسی و هندوئیسم یا ادیان افریقایی، بودند. چالش میان دین و دولت جز با پیدایش ادیان آسمانی پدید نیامد ادیانی که پیدایش آن ها نمودار گسست از سرشت و آرمان و دعوت و اهداف و خواست های ادیان پیشین بود. در همه قلمروهایی که این ادیان بدان جا راه یافت دولت دچار لرزش سخت و همه سویه ای شد و حتی تاکنون نتوانسته از چنگ آن رهایی یابد و در دولت های غربی سکولار نیز هنوز شبح کلیسا و سلطه دینی پیشاروی آن چهره نمایی می کند و هنوز هراس از بیداری آن وجود دارد. ذهنیت عمومی حساسیت افکار عمومی در برابر هرچه دینی است یا به سلطه دینی پیوند دارد، حکایت از این هراس و دلهره می کند. این جهش، که از یهودیت گرفته تا اسلام ویژگی ادیان آسمانی توحیدی است، در ادراک اندیشه خدا نهفته نیست؛ این اندیشه در همه ادیان کهن وجود داشته و عرب ها مانند دیگران باور داشتند که بت ها، واسطه تقرب آن ها به خدا هستند. همه گونه های کهن پرستش و عبادت، مانند تجسیم و تجسید مستند به همین حجت بوده است. هیچ کس باور نداشته که بتی از سنگ، تجسم نیرو یا ارزش استثنایی است. هم چنین این ویژگی در کشف مفاهیمی چون روح و جاودانگی نیز نیست، چرا که این مفاهیم در زبان رایج همه ادیان اسطوره ای یونان و سومر وجود داشته است. هم چنان که این جهش در دگرگونی آداب و شعائر و مظاهر عبادی نیز نهفته نیست. بهترین نمونه برای این مسئله این است که عرب ها پیش از اسلام، هنگامی که مکه پایگاه بتان بود، گرد کعبه طواف می کردند. همه ی اقوام شرقی به شکلی نماز و روزه داشته اند. این جهش در معنای ایمان نیز نیست. هر دینی، به هر روی و گونه و وضعیت که باشد، از ایمان و تسلیم سرچشمه می گیرد و بیآن نمی تواند پدید آید.
این جهش پیوند دارد با امری بنیادین که امور بسیار دیگر از آن سرچشمه می گیرند. این امر موجب شده دین توحیدی، انقلابی در خود آگاهی دینی باشد؛ یعنی تنظیم دوباره و بازسازی فاعلیت دینی و تجربه دینی و آن گاه سمت دهی آن به سوی آرمان ها و خواست های نو. این امر، آزادسازی اندیشه الوهیت از پادشاهی و قدرت پادشاهی یا قدرت دولت است به سخن دیگر، ارجاع پادشاه به حجم طبیعی آن در مقام انسان، و بالا بردن اندیشه قداست و الوهیت به مرتبه برین؛ فراتر از پادشاهان و قدرت های زمینی و مرشد و هادی آنان. اندیشه خدای مفارق [از پادشاهی] جز در ادیان آسمانی زاده نشده است. آگاهی دینی باستانی [ادیان پیشاتوحیدی]همواره کیهان باور بودند یعنی در اندیشه الوهیت چیزی جز تجسید نیروهای طبیعت یا بازنمایی آن نمی دیدند. و پادشاه را پاره ای از این نیروهای طبیعی کیهانی و رمز انسجام و به هم پیوستگی جهان می دانست. ادیان باستانی گونه ای از اساطیر بودند که انسان از لابه لای آن ها و با آن ها حرکت طبیعت و نفس را هر دو تفسیر می کرد و از گذر آن با یاری خیال یا تربیت یا تجرد، انسجام درونی و بیرونی خود را به دست میآورد و خود در آن اسطوره ها گنجایی می یافت.
با این همه، خدا در دین توحیدی تنها پروردگار مفارق نیست، پروردگاری متمایز از جهان و طبیعت و از آدمی به مثابه پاره ای از این طبیعت؛ او چیزی بیش از این ها است، او خداوندی زنده و سرچشمه زندگی و نیرومندی است و به همین سبب او بر سراسر هستی حکومت می کند، حتی بر کسانی که بر این هستی چیرگی یافته اند و قدرت خود را اعمال می کنند. پادشاه دیگر کانون انسجام و نظام عمومی، نظام جهان نیست؛ او آدمی زاده ای چون دیگر آدمیان است و بذاته در هستی و قدرت خاص مفتقر و نیازمند است. در برابر سلطنت پادشاه، پادشاه دولت، ادیان توحیدی در هر جا تجلی قدرت الهی را چونان سرچشمه ای برای هر نظام و معرفت، آشکار ساختند. بدین سان پادشاه و مقام پادشاهی پیراسته از همه اوصاف و مقومات قداست شد، و برتری و معرفت و حرمت، به مثابه نقطه ثابت کانونی که همه پراکندگی های فکری و اجتماعی عمومی را گرد میآورد، از آن رخت بربست.
دیگر خداوند، چونان پیش، از درون طبیعت و پاره متحرکی از آن نبود، بل بیرون طبیعت بود، زیرا مبدأ و مرجع آن بود. او خدایی خالق، مبدع، مرید است که امور بشری را پی می گیرد و درک می کند. او بخشی از تاریخ نیست تاریخی که به دست خیال ساخته می شود، هم چنان که پادشاه کاهنان را می پرورد و بتان را می سازد، بلکه او خود تاریخ است؛ یعنی یگانه سازنده تاریخ است. به این معنا او سازنده همه هستی است: آسمان و زمین و انسان. این امر به معنای آن است که خود طبیعت نیز از زنجیر جادو و رازوارگی رها شد همین آسمان و ستارگان و گیاهان و جانورانی که یگانه کانون و حامل همیشگی اعتقادهای دینی باستانی بودند. به واقع توحید الهی به همان اندازه که قداست باستانی طبیعت را از آن می گیرد، ساختار تصویر جهان را نیز بازسازی می کند. روح را، در مقام اصل و اندیشه ای، از طبیعت وامی ستاند تا به فرجام آن را به خداوند پیوندزند و پس از آن به چارچوبی برای وظیفه بخشی اخلاقی و انسانی و اجتماعی بدل سازد، هم چنان که طبیعت را به سطح موضوع رها و آزادی فرو میآورد که به هر عقل و انسانی مجال داده می شود با آن برخوردی آزاد بنماید و در آن به این نگاه که اصلی برای جسد و تجسد است نه مبدأ فضیلت و تسلیم و تقدیس، بیندیشد. بدین ترتیب مجال رشد پژوهش عقلی و پس از آن علمی در طبیعت پدید آمد پژوهشی که مستقل از اعتقاد است. با توزیع دوباره نیروهای آگاه و جهان محیط به آن، انقلاب دینی نفس تاریخ را چونان گستره تجلی و تجسد قدرت عظیم الهی بنیاد گذارد و تاریخ از آن هنگام از این حیث که تاریخ خلق الهی گردید، خود آگاه شد؛ یعنی دارای منطق درونی متمایز از منطق طبیعت شد. از سر تصادف نیست که این خلق، گسست قاطعی را در تاریخ تمدن پدید میآورد و تاریخ تمدن را به فرجام به ادیان سه گانه پیوند می زند و این ادیان را در آینده سازنده غنی ترین چارچوب روحانی آزادی آگاهی آدمی، چونان آگاهی ای جمعی، از کشش و سنگینی طبیعت می گرداند. توحیدباوری به همان اندازه که در اصل خلق تاریخ، در مقام حرکت چالشی ژرف میان روح و طبیعت، دست داشت با تاریخ پیوند یافت.
ولی نتایجِ این رابطه ی نو -که از آزادسازی مفهوم الوهیت از پادشاهی و سلطه سیاسی و در نتیجه، مفهوم قدرت و نیز طبیعت پدید آمده است - تنها در خلق جهان جدید روح که تحت سرپرستی و اشراف خداوند است، پایان نمی پذیرد، بلکه جهان روح را مرکز فضیلت و تنها پناه گاه در برابر عذاب زمینی می سازد. آن جهان را ملکوتی می کند که معناها و ارزش ها و جذابیت های آن بر ملکوت زمین و پادشاهان برتری دارد و از آن فراتر می گذرد. با تأسیس این ملکوت آزاد و مستقل، که سر در برابر هیچ قدرت پادشاهی یا قدرت زمینی دیگری فرو نمیآورد و تنها با خداوند، سرچشمه روح و زندگی و آفرینش و مرجع هستی، پیوند دارد، انسان روح، باشنده ای مستقل و قائم بالذات و قابل اتصال با آن چه اعلا و برتر از اوست می شود تا بتواند از زندگی زمانی و روزمره خود فراتر گذرد. این رابطه، مفهوم مبدأ و مثال اعلا و فضیلت را تأسیس کرد یا آدمی را چونان پایگاهی برای روح و قوای الهی یا قوای مرتبط با خدا و منبع فضایل بنیاد گذارد و او ضمیر و وجدانی گردید که می تواند از شرایط طبیعی خود به درآید، پیش از آن که مدار شهوت ها و نیازها و غریزه ها شود. گسست میان سلطه روحانی و سلطه زمانی در زندگی آدمی تأثیری کم تر از گسست میان روح و جسم در مقام بنیادی برای رهاسازی عقل و آزادکردن نیروهای دریابنده و ادراکی و خیالی آن نداشته است.
بدین سان تجربه شخصی در مقام منبعی برای زندگی نو و نیز انگاره ای نو از جهان پدیدآمد. و این زندگی و مشاعر درونی مرتبط با آن، یعنی در حقیقت بنای سوبژکتیویه ی انسانی و فردیت آزاد، نخستین عامل خروج از روزگار باستان، روزگار جوامع کشاورزی سنتی و ورود به روزگار میانی بوده است. در حالی که انقلاب میانی در بنیاد انقلابی دینی و برخاسته از انقلاب دینی بود. خو کرده ایم در تاریخ مدرن، سده های میانی را چونان نماد فروپاشی و فساد و تباهی و فئودالیسم و وابستگی و عبودیت و بندگی بینگاریم، زیرا ما نگرش خاصی را که غربیان از این تاریخ پرورده اند برمی گیریم و باور می کنیم و این نگرش تا اندازه بسیاری بازتاب بحران این انتقال به سده های میانی در اروپا است به سبب جنگ های بربر - ژرمنی که با آن رویارو شده است. این بحران در این انگاره تجسم یافته که سده های میانی سده های بدبختی شدید و فروپاشی دولت و دین بوده است؛ یعنی جوامع از پدید آوردن نظام مدنی خود ناتوان بوده اند و سازه های این نظام مادی و اخلاقی در آن با یکدیگر چالش داشته اند، بیآن که بتوانند از آن به در آیند. در حالی که فهم گذر از آن دوران و معنای آن و دستاوردهای تاریخی حقیقی آدمی در این دوران مهم و بنیادین نمی تواند تحقق یابد مگرآن که الگوی فئودالیسم اروپایی را الگویی کانونی برای مقایسه بر گیریم. مرجع گرفتن الگوی اروپایی دراین پژوهش، به همان اندازه که تصویر سده های میانی را به پسرفت و انحطاط گره زد، به فراموشی افزوده های مهم مدنیت های غیر اروپایی که در رهبری تمدن در این روزگار نقش داشتند - مدنیت عربی اسلامی یاری کرد.
این تمدن میانی از فروپاشی امپراتوریهای کشاورزی باستانی و فروپاشی عقاید و ذهنیت آن ها پدیدآمد و نیز از جنگ ها و رنج ها و مصیبت های درونی و بیرونی که ماده اصلی قصص انبیا و پیامبران و انذارهای آن ها را می ساخت و هم چنین پیش از آن ها اساطیر فرعونی و بابلی. دیانت توحیدی، مولد روحانی این تمدن نو از رحم تمدن باستانی، که هنوز آن را جهان باستان می نامیم، بود.
روزگار میانه در فئودالیسم و ارباب و رعیت یا غیاب دولت و فروپاشی آن زیر ضربه ی بربرها خلاصه نمی شود بل به عکس روزگار زایش آدمی در مقام نفس است؛ یعنی نیروی زنده ی اندیشه ورز و عاقل و متفرد که کانون چالش ایده ها و ارزش ها و غریزه ها است و به فضیلت و مثال اعلا گرایش دارد و اراده ی او معطوف به برگذشتن از جسد غریزی است که او را محدود می کند و مرکز ثقل تمدن های روزگار باستان بوده است. این زایش نوآدمی و فردیت عاقل و مسئول و مرید، آفریده دین توحیدی است. به گمان من تردیدی نیست که اصل مقوم تمدن باستان اصل قدرت و در کانون آن قدرت دولت بوده است. بزرگ ترین اکتشاف جوامع کشاورزی در چین و هند و سرزمین های بین النهرین و مصر فرعونی، دولت بوده است؛ دولت چونان نیروی قسر و سلطه مقدس که گروه های پراکنده در هر مکان را گرد خود میآورد؛ دولت به مثابه ی نیروی جذب و یگانه سازی و حماسه آفرینی و محرک راه یابی به گستره ژرف روانی و جمعی و در نتیجه، در مقام مرجعی مقدس و پایگاهی برای روح جمعی که همه افراد را گرد هم میآورد و آن ها را در شخص پادشاه -خدا یکی می کند. این نیرو و آگاهی به نیروی جمعی، قاعده ترابط و اجتماع در دولت، یعنی در سلطان و فرعون بود. به واقع محیط این جماعات از بنیاد با محیطی که امروزه ما می شناسیم تفاوت داشت. سرشت نسبت و وابستگی فردی به جمع عام - که نسبتی از گونه برادری در پادشاه - خدا یا پادشاه خدا و پدر بود - بر پایه تمرکزیابی همه ی قدرت معنوی در رأس می ایستاد و نیز در دولت چونان جسدی برای پادشاه. از این جا بود که تقدیس آن رخ می نمود، در زمانی که جماعت، به سبب نیازمندی فردی به تجربه عمیق شخصی، به هر مقوم معنوی حقیقی یا اخلاقی نیازمند بود. دولت ضمیر جمعی بود و پادشاه همانا روح بود و جماعت، یعنی مجموعه ذرات توده، امتداد مکانی و زمانی او بودند؛ یعنی تجسد نیروی معنوی و اخلاقی که همان دولت و اجتماع است. از این رو این جوامع، جوامع بردگی به معنای حقیقی واژه و نه به معنای حقوقی آن بودند. همه یکسره تحت رحمت فرعون یا امپراتور و در گرو اشارات و راهنمایی های او می زیستند و باور داشتند که به فضل او زنده اند. و تنها معنا و توجیه هستی آن ها، خدمت به پادشاه خدا و هم هویتی با او و نزدیکی به او بود. این بردگی و بندگی منبع رضایت و یقین و مرکز همه احساس های مثبت بود. در مقابل عقوبت فرد یا جماعت ها بیرون کردن آن ها از پرستش پادشاه خدا و بندگی او بود. چه بسا این ریشه پیوند واژه پرستش به بندگی باشد. بردگی و بندگی به مشکله و بحرانی اخلاقی بدل نشد مگر هنگامی که در محیط روزگار میانه چونان پدیده ای جزئی استمرار یافت؛ یعنی همان هنگام که پاره ای از جوامع نتوانستند از دوران بندگی به دوران انسانی پدیدآمده به وسیله ادیان آسمانی گذر کنند. در آن هنگام بود که بندگی خداوند ابزاری برای الغای بندگی پادشاه - چه خدا و چه پدر - گردید.
این بندگی زمینی با ارتباط و قرابتی که میان مردم میآفرید و در آن ها احساس وابستگی به یک خانواده و قوم برمی انگیخت و رفتار آن ها را همآهنگ می ساخت و امور آن ها را تمشیت می کرد، درست مانند کندوی زنبور عسل، سرچشمه نیروی عظیم آن جوامع و ریشه ساز و کار رشد و بالندگی تلاش و فعالیتی بود که دستآوردهای عظیم آن تمدن ها را پدید آورد دستآوردهایی که هنوز ما را به حیرت می افکند. اهرام مصر و معابد آن، نگاره های امپراتوریهای ماوراءالنهر نه تنها این تلاش سترگ در تنظیم و تنسیق دقیق و ارمغان انسانی را ترجمه می کند که حتی روح نیرو و مرکزیت آن را چونان مبدأ مقوم دولت و جامعه مدنی، یعنی مرجع معنا و تحقق ذاتی در آن را باز می تاباند، آن چنان که هیچ یک از آثار تاریخی دیگر نمی تواند این حقیقت را بازتاباند. اگر ما امروزه از پدید آوردن این کارهای شگفت انگیز ناتوانیم نه به خاطر نقص امکانات مادی و فنی ما است بل بدین سبب است که امروزه تهی از معنا به چشم میآید. تحقق ما برای خود و ذهنیت انسانی مان، یعنی تأکید بر هستی مان در مقام آدمی از اظهار قدرت ما در جوامع مدرن بر تولید و تعبیر قدرت برنمی خیزد بل از گسترش دایره تولید معنا سرچشمه می گیرد. به همان اندازه که فقر روحانی جوامع بندگی باستانی با تنظیم جمال جسمانی و قوه مادی و ارزش های متعلق به کاربرد قدرت جبران می شد و قداست را با زمختی و سختی و سنگ وارگی و انعطاف ناپذیری پیوند می زد، چیزی که در مفهوم بت پرستی و باور به بتان نمود می یابد، به همان اندازه موجب رشد فزاینده ی تجربه شخصی و خودآگاهی به تحول بی نظیر آداب و فنونی شد که ذخیره ما و ویژگی های بنیادین تمدن مدرن ما را می سازند و نیز تجربه متمایز ما را بازمی تاباند تجربه ای که در بنیاد، کانون نیروی روحانی، عقلی و خیالی است یعنی در مقام تجربه ای سوبژکتیو و فردی. از همین جا است که می یابیم بازگشت به قدرت چونان مجالی برای نشان دادن خود، از ویژگی های نظام های استبدادی است، هم چنان که در بندگی باستانی پاره ای نظام ها بی استدلال و اقناع، پرستش پادشاه یا حاکم را با بزرگ شماری کاربرد قدرت و نیز با الغای شخصیت و روح ادبی و عقلی یکی می کنند و تجربه درونی و سوبژکتیو را، که دربردارنده تجربه شخصی دینی نیز هست، ویران می سازند.
به گمان من پرستش نیروی مادی - که برخاسته از پرستش خدا - پادشاه و اتحاد مادی با آن است - تمدن باستان را به مرگ کشاند؛ به همان اندازه که در آغاز سرچشمه شکوفایی و پیشرفت آن و بنیاد فعالیت ها و دستآوردهای مهم و شگفت انگیز آن بود و در پیشاپیش آن دستآوردهای عظیم، استقرار کشاورزی، رشد اندیشه دولت و امنیت و صلح داخلی و در اوج آن، اکتشاف اندیشه قانون یا لایحه های تنظیم کننده زندگی اجتماعی، یعنی ربط قداست پادشاه و الوهیت آن به اندیشه ی تحقق توازن و عدل و سازمان یابی.
تمدن باستان، مانند دایناسورها در چالشی که بی رحمانه برای نشان دادن قدرت و تحقق مبدأ وجود خود بالا گرفت، نابود شد. دولت تجسم گر قوه ی مادی، به ضرورت خاستگاه جنگ و آتش بیار معرکه آن بود و نمی توانست وجود خود را جز با تکوین لشکری نیرومند و ستیزه و نبرد با دولت ها یا نیروهایی که رویاروی دولت می ایستند، اظهار و اثبات کند. تاریخ دولت های امپراتوری باستان، که در مورد امپراتوری رم در حقیقت دولت - شهر بودند، تاریخ جنگ های بی پایانی هستند که مسبب فرسایش همیشگی نیروها و قوای روحانی و مادی بودند. همین جنگ ها به فرجام توان و تاب تمدن را از میان برد و تمدن باستان را در مقام نیرویی آفرینش گر و ابداع گر خسته و فرسوده و از پای افتاده کرد.
این سقوط، فرایند دگردیسی ساده یا میراث سلطه ای کهنه و پوسیده برای سلطه ای نوپا و نوخاسته نیست. دگردیسی تمدن ها و مبادی محرک تمدن نیازمند سده های بسیار است و با جهشی در خلأ انجام نمی پذیرد. پیدایش مبادی و الگوهای نو، چیزی جز رشد و نمود عناصر ستیزه گر و مقاوم داخلی آن و پاگیری خودآگاهی آن نیست. بر این پایه، فرایند بلند تاریخی روحانی و عقلانی و مادی است که با گشودگی افق های نو اقتصادی یا جغرافیایی نیز پیوند دارد. این فرایندی است که از دولت و منطقه ای محدود فراتر می رود و در گستره ی دیالکتیک رقابت مدنیت های گوناگون و پرشمار و چالش و تبادل آن ها، زیر سقف یک تمدنِ جهانی، راه می یابد.
چنین می نماید که از میان نیروهای مهمی که در زمینه فرایند بلند فروپاشی تمدن بندگی کهن پدید آمد و در آینده نیز گزینه آن خواهد بود، دو نیرو بنیادین اند: نبوت در مقام سنت نوی در ژرف یابی راز تحولات روحی و فراگرفتن دلهره و ناآرامی عمیقی که ملت های مضطرب در آن به سر می برند و کوشش برای جهت دادن دوباره به آن و به کارگیری مثبت آن. این سنت در منطقه های فلسطین و سوریه و جزیره العرب یا فرهنگ های سامی که دامن پرورش پیامبران بود، پدید آمد. آن دیگری حکمت یونانی که به فلسفه تحول یافت و آن نیز هم در کار به کارگیری همین ناآرامی بود و می کوشید از میان مفاهیم عقلی راه حلی برای آن بیابد و مستقیماً نقشی بر عهده آن بگذارد و به میانجی رشد فنون منطقی و جدلی آن را فرمول بندی کند. هم چنان که نیروی نخستین به بنیادگذاری دین چونان محوری برای هویت و جامعه مدنی انجامید، نیروی دوم به رشد سیاست چونان نخستین مبادی و اصول برای بازسازی قدرت فرجام یافت. این دو دیدگاه نسبتاً در مناطق حاشیه ای و پرت افتاده تمدن باستان روییدند. حاشیه ای نه تنها به معنای جغرافیایی، یعنی دور از نفوذ امپراتوریهای نیرومند و بزرگ به سبب عواملی که به طبیعت جغرافیایی وابسته بود: از یک سو صحرا و از دیگر سو دریا. بل بیش از این و مهم تر از این از جهت سیاسی، به سبب استمرار ساختار نیرومند قبیله ای و آن چه این ساختار در حفظ آن می کوشد؛ یعنی در حفظ آگاهی ژرف به آزادی در حرکت و نقل و انتقال و اندیشه و دور بودن احتمال این که یکی از آن ها بتواند خود را در مقام سلطان و امپراتور بر دیگران تحمیل کند و آن ها را به پرستش خود وادارد. دور بودن این احتمال شرط استقرار مردم در زمین و بهره گیری آن ها از زمین است؛ یعنی رشد کشاورزی و آفرینش تمدن کشاورزی. چندان از سر تصادف نبود که این دو نیروی یاد شده دیری نگذشت که به شتاب به هم پیوستند تا الگویی یگانه و کمال یابنده را بسازند و قاعده فکری و روحانی مشترک برای ساختن تمدن میانی گردند. در جهان مسیحی غربی درست مانند جهان اسلامی، این به هم پیوستگی نه تنها از راه افلاطون باوری و افلاطون گروی، که دست مایه فیلسوفان اسلامی صوفیان به شکل عام برای آفرینش مفاهیم و ابزارها گردید، بل حتی از راه نفوذ و پذیرش گسترده مفاهیم و ابزارهای نگره ارسطویی، که در نگرهای صوری و شکلی و روش های جدلی و عقلی تجسم می یافت، تحقق یافت. پاره ای از فرقه های اسلامی، فیلسوفان یونان را زمینه ساز نبوت می انگاشتند. با این همه، تبادل و هم کنش این دو نیرو مانع از رقابت آن ها بر سر میراث بری از تمدن بندگی و بنیادگذاری دوران میانه نشد. حتی این رقابت کم تر از هم کنشی و تبادل دوسویه آن ها در همه گستره های عقلی و سیاسی و مادی نبود. به هر روی آن چه حیرت انگیز است جهت گیری دوستانه مسلمانان در برابر این مدنیت عقلانی است، چه در برخوردشان با آداب و علوم یونانیان و چه در جهت گیریهای استراتژیک آنها و پیشاپیش آن، یورش بزرگ اسکندر مقدونی، که مفسران باور دارند او همان ذوالقرنینی است که در قرآن نام او آمده است، این جهت گیری یکسره با جهت گیریشان در برابر باور به فرعون و کسری و قیصر، که اتهام این عقاید توجیه کننده بنیادین عقیدتی رسالت پیامبر بود، تناقض دارد.
منبع: فصلنامه حکومت اسلامی شماره 4
/ج