نویسنده : برهان غلیون
ترجمه محمدمهدی خلجی
ترجمه محمدمهدی خلجی
میراث نبوت یا امت ایمان
هدف نبوت و آرمان آن در واقع چیزی نیست جز نفی امپراتوری عبودیت و رویارویی با آن و حتی اعلام جنگ با آن و مغلوب ساختن آن در مقام نماد قدرت و نیروی مادی و تبدیل آن به پادشاهی یا سلطنتی قائم بر اندیشه قرابت روحانی که در اخوت فی الله متجسم می شود. نبوت، انقلاب روح علیه جسد است یعنی انقلاب عقیده ضد وسیله، رحمت، ضد قدرت و جماعت؛ یعنی آدمی در مقام آگاهی و ضمیر فردی، ضد دولت چونان دستگاه قهر غلبه. دیدار آدمی با خدا و پذیرش آن و نزدیکی؛ به او پایه دیدار آدمی با خود و آگاهی یافتن از نیروهای معنوی و همسانی او با اقران و شکوفاندن عواطف مثبت است. ایمان به خدای علّی ِقدیر و عالم و دائم و حی و قیوم، گام نخست و ضروری هر چیزی است که از پی میآید؛ یعنی عبادات و اجتماع و رسوم و شعائر و تکوین جماعت به مثابه کانونی برای همدلی و هم اندیشی و روحانیتی خودخواسته و نفی سلطان و شرک؛ یعنی عبادت پادشاه یا نیرو و قدرت چونان منبع قهر و بنده گری. هیچ دینی مانند اسلام نتوانسته این رسالت را تجسم بخشد و هیچ سخنی مانند الله اکبر، که از آغاز تا پایان در جنگ و آشتی شعار مسلمانان بوده است، نمی تواند این روح نهفته در توحید الهی را آشکار سازد. این سخن به سادگی به معنای آن است که هیچ قدرتی نمی تواند فوق قدرت خداوند وجود داشته باشد و هیچ کس بر دیگری سلطه ای ندارد و هیچ قدرتی جز قدرت خداوند نیست و پرستش جز به درگاه خداوند روا نیست و این به اختصار به معنای نفی و سلب مشروعیت از هر سلطه و قدرتی، حتی قدرت دینی است.با این همه، دعوت اسلامی نمونه نهایی و ناب دعوتی بود که پیش از رسیدن به صورت نهایی خود، تحقق و پیروزی آرمان های خود، اشکال گوناگونی گرفته بود و جز با نشستن در پیشگاه شمار بسیاری از پیرایه ها و آمیزه ها و واپس رویها، نتوانست از آزمون چالش تاریخی گذر کند، هم چنان که بعدها اسلام، برای تأکید و اثبات مشروعیت رسالت خاتم و پایانی خود به این اشاره می کند. در دوران زایش نخستین، دعوت توحیدی پیوند خورد به روح سرکشی و ایستادگی قبیله های عبرانی ضدسیطره ای که خدا پادشاهان بر همه مردم و قبیله ها تحمیل می کردند تا آن ها را در یک نظام و نظم رام کنند و موم دست ساختار قدرت و دولت سازند. هنوز میراث نخستین پیامبری، در دوران یهودیت، آثاری از این روح داشت و هویت آن رفض بندگی و سرسپردگی بود، چیزی که یهود را برانگیخت هجرت کنند و به سودای دور شدن از قلمرو قدرت و سیطره امپراتوری از دریا گذر کنند. ولی این رحیل جز به آرامشی زودگذر نیانجامید، چرا که قدرت و سلطه دوباره بر آن ها حاکم شد و سر در پی مردم مهاجر نهاد تا زهر تسلیم را در کام آن ها بریزد. پس از این تاریخ بنی اسرائیل به سرکشی مستمری، در درون و برون، بدل می شود و از آن چیزی جز کوشش بیهوده برای حفظ استقلال نمی ماند - آرمان خیالین. سبب این امر آن بود که بنی اسرائیل از این رسالت بزرگ، رسالت توحید و وحدانیت، بنای ملکوت روح و نفس، جهان آزادی و آگاهی را درنیافتند. آن چه فهمیدند جایگزینی به جای قدرتمندان پیشین و دست یابی به ملک دیگران و بنده ساختن آنان بود؛ یعنی بازسازی ملکوت بندگی بر بنیادهایی نو. بنای ملک اسرائیل و تمکن در زمین و وعد و ستیز با ساکنان اصلی و مباح سازی مال و ملک و نفس آن ها تار و پود متنِ بنیادینِ عهد قدیم را می بافد. یهودیت نخستین وجود خداوند را در رویارویی با خدا - پادشاهان تفسیر می کرد، در تفوق سلطه او بر قدرت هر کس که ادعای سلطه و ولایت کند، بر این پایه که وجود او تفوق خدای اسرائیل و وعده پیدایش پادشاهی اسرائیل بود؛ ملکی که در قیاس با ملک امت های دیگر بزرگ تر بود. به واقع اندیشه توحیدی یکسره از چنگال ادیان باستانی فرعونی و قیصری و درآمیختگی با آن ها رها نشد. یهودیت در مقام نمونه، نخستین اندیشه توحیدی در جامه چالش دینی با قدرت تحمیلی، تجلی کرد؛ قدرتی که تهدیدی همیشگی و تحریک و تحدی مستمری برای سرشت و روحیه ی آشوب گرای آن بود.
به هم آمیختگی عقیده قدرت و پادشاهی، چونان نماد قداست، با عقیده احسان و عمل صالح، در یهودیت، از میان نمی رود و تاثیر شگرف روحانی پدید نمیآید مگر پس از شکل گیری ممالک یهودی، و بحران هایی که در آن جا پدید آمد و عاقبت اموری که یکسره مفسدت بود و کار پیامبران تا آمدن مسیح، زشت نمایاندن آن و انذار از مخاطر و مهلکه آن بود. زایش راستین توحیدباوری، هم چنان که در رسالت مسیح و حضرت محمد تکامل می یابد، در واقع در این دوران که دوران کلاسیک نبوت نامیده می شود بود؛ یعنی از نه قرن پیش از میلاد، دورانی که با ایلیای پیامبر تحت حکومت اشاب و اهاسیاس (850-874) آغاز می شود و به رغم کوشش آن دو دیانت یهودیت را با دیانت کنعانیت درمیآمیزد و آن دو را به هم نزدیک می کند. بدین سان نخستین شکافی که بر پیشانی سراسر تاریخ عصر میانه داغ می نهد و از آن فراتر می رود آغاز می شود شکاف میان دین که باز نمود رسولان و پیامبران است که خود را تنها اولیای خداوند می دانند و پادشاهان فاسد یا گمراهی که از تعالیم آن ها تجاهل می کنند و به پیروی از پادشاهان پیشین می گرایند و از این رو به شریعت پایبندی ندارند. می توان گفت این نخستین نتیجه ی مستقیم پیدایش دیانت الهی توحیدی و سلطه ربانی به سرپرستی رسولان و پیامبران است، رویارو با سلطه و قدرت این جهانی که در پادشاهان تجسم می یابد. در چالش با پادشاهان و رسواسازی فساد آنان است که بعدها دعوت فضیلت و تأکید بر اصلاح، تکامل و ژرفا می یابد و از میانه آن ارزش ها و سرنمون ها برای انسانیت نوآشکار می شود. و این دعوتی است که ملت های بیرون از قلمرو امپراتوریهای فاسد و منحط آن را بلعیدند و با آن یکی شدند. این گسست میان دیانت توحیدی و سلطه این جهانی است که در واقع کامیابی آن را تفسیر می کند و هم چنین فروپاشی سریع ادیان باستانی را پس از سقوط امپراتوریها تفسیر می کند؛ چرا که این دیانت ها چیزی جز دولت نبودند، و روح و مقوم و ریشه وجود دولت بودند. پس از فروپاشی این ادیان دیگر هیچ اصل و قاعده ای که مردم بی امپراتوری بتوانند گردآن بپیچند وجود نداشت مگر اصل توحید که کانون بنیادین به کارگیری انسانیت جستجوگر ارزش ها و سرنمون ها گردید - چرا که به دعوت فضیلت و برادری و اصلاح و عدل و شرع پیوند خورده بود. پس از آن که سلطنت، در منفجر ساختن همه کانون های حکومت سیاسی یا این جهانی یهودی کامیاب شد، اندیشه دینی یهودی در بن بست بزرگی گرفتار آمد و فرقه ها و گرایش ها دینی پرشمار شدند و چالش و تناق میان آن ها فزونی گرفت. پیآمد این بحران از سده سوم پیش از میلاد بحرانی فراگیر و ژرف بود که نصیب همه امپراتوریهای باستانی شد. و طغیان بسیار شد و جنگ های پیوسته و بی وقفه میان کشورهای گوناگون رو به افزایش نهاد. فلسطین گذرگاه همه فاتحان و جنگ جویان بزرگ در سه قلمرو عظیم مشرق:روم، دول بین النهرین و مصر فرعونی بود تا این که امپراتوری روم پیروز شد. اندیشه یهودی در برابر این اوضاع دشوار و پیچیده گاه مقاومت عملی می کرد و اگر فرصتی دست می داد بر این قدرت ها می شورید و گاه به داشتن موضع تقیه و ورع و تربیت خلقی که یوحنای تعمیددهنده بیان کرده، بسنده می کرد. در همه این دوران موضوع فعالیت دینی یهودی انتظار رهایی بخش و آرزوی رسیدن مسیح نجات دهنده بود. به واقع اشغال قدس از سوی روم بر اثر تمرد یهودیان در سال 66میلادی، انقلاب یهودی را در بن بستی نهایی قرار داد و در نتیجه نقطه فاصله ای در تکامل یهودیت و پیدایش مسیحیت هر دو ایجاد کرد.
از آن هنگام یهودیت آرام آرام از رویای قیامت و بازگشت پادشاهی اسرائیل بیرون میآید و به موضع فریسیان می گراید؛ یعنی عمل برپایه تحکیم جایگاه شریعت و کنیسه یهودی و تاکیدبر جایگاه میشنا و در نهایت تلمود که پیش از پایان سده پنجم میلادی تحقق نیافته بود. از درون این بن بست تاریخی، یهودیت و در رویارویی آن، مسیحیت زاده می شود و در آغاز نه به مثابه دینی نو که در حکم اصلاحی درون دین و در واقع چونان انقلابی درون انقلاب.
آغازگاه راستین دعوت مسیحیت و مرکز قوت آن بشارت به رسیدن ملکوت خداوند است. این بشارت خوش، که معنای واژه به واژه انجیل است، واکنشی تند از یک سو در برابر انقلاب یهودی و سرکشی نابودکننده آن بود و از سویی دیگر به گرایش فریسی و تلمودی که می خواست روی ویرانه های دولت فروپاشیده این جهانی، دولت روحانیان و مفسران شریعت بنا کند و شریعت را به جای دولت بنشاند؛ یعنی جماعت را به دولتی درون دولت مبدل سازد. این نکته می تواند سرانجام بعدی دیانت یهودیت را تفسیر کند. بنابراین گوهر رسالت مسیح پالودن رسالت توحیدی از ساختار پادشاهی و دین سالاری (Theocracy) هر دو بود. در برابر وعده هایی که انبیای اسرائیل به بازسازی معبد و پادشاهی اسرائیل می دادند، مسیح نخست یهود و سپس همه مردم را به گرمی دیدار با خدا و جاودانگی در اقلیم روح وعده داد؛ اقلیمی دور از این جهان که تجسم عدل و محبت و تسامح است و ملکوت زمین نیازمند آن. در دعوت مسیحی نه تنها دین الهی توحید نفی سلطه قهری تجسم یافته در دولت امپراتوری گردید بل نفی کشور تن در مقام انگیزه همیشگی بازسازی امپراتوری نیز بود. مؤمن کسی است که خود را برای جهان دیگر آماده می سازد و خود را از پنجه این جهان رها سازد. به این معنا این دعوت، چهارچوب حقیقی رشد مفهوم روح و محبت روحانی الهی در مقام منبعی برای ارتباط انسانی است، امری که پیش تر شناخته نشده بود. این دعوت آغاز دوران تأسیس بی منازع ایمان بود، ایمان چونان تجربه ای شخصی و درونی و روحانی و نیرومند و تجرد از جهان و گشودگی مطلق به روی خداوند و آگاهی به او. در مسیحیت خداوند روحانی می گردد و به فرجام روح از جسد و طبیعت و خواهش، بی نیاز و بنیاد و سرچشمه اخلاق می شود.
در توجه آن به تأکید جایگاه پیوند روحانی با مسیح و خدا از یک سو و نزدیکی رستاخیز از سویی دیگر، آن چه در مسیحیت بی رنگ شد، نیاز و گرایش کهنه به دنیا بود و از آن جا به پرداختن به شریعت یا دین چونان قانونی که آن را تنظیم می کند و انتظام می دهد. اینجا گسستی با یهودیت روی گرفت. به واقع این توجه پیآمد لازم بشارت به رهایی و ایمان به مسیح در مقام نجات دهنده بود، مسیحی که آمده بود جهان زمینی را بیایستاند یا برای بدبختی آدمیان مرزی بگذارد و بشر را رهبری کند و برای عبور بی دغدغه به جهان دیگر خدا و ملکوت او دستش را بگیرد و اگر به جز این بشارت می داد، مسیح نبود بل پیامبری چونان دیگر پیامبران بود. مسیح اعتقاد به نزدیک شدن رستاخیز و قیام ملکوت آسمانی را موضوع ایمان و محرک و انگیزه آن در میان پیروانش قرارداد. انتظار رستاخیز، مقوم حقیقی و بنیادین جماعت در رویارویی با دیگران است. چه بسا کسانی که به مسیح در آغاز ایمان آوردند کسانی بودند که روزگارانی بلند را در انتظار رستگاری و نجات بخش سپری کرده بودند، هم چنان که پیامبران پیشین اعلام می کردند و باور داشتند که او همان نجات بخش منتظراست و سیر خود را به سوی ملکوت جدید از ورای او انجام می دادند.
ولی برای قدرت های رومی، اندیشه فرارسیدن ملکوت آسمان یادآور خواست یهود برای تأسیس دوباره مملکت اسرائیل بود. هم چنین این عقیده مردمانی بود که اندیشه فرارسیدن ملکوت خداوند نزد آنان از مفهوم بازگشت پادشاهی به بنی اسرائیل یکسره جدا نشده بود و این اندیشه را بیش از هر چیز ابزار قانع کننده ای برای تداوم مقاومت با قدرت رسمی می انگاشت. مملکت خداوند، که مسیح به آن فرا می خواند، برای پاره ای یادآور تعصب دینی و افراط سیاسی بود و اینان سلطه روم را نمی پذیرفتند، زیرا خداوند را به تنهایی حاکم و مطاع خود می دانستند.
مسیح نه کلیسایی ساخت و نه معبدی برپا کرد ولی خود را پسر انسان می نامید و رسالت خود را عطوفت و محبت و احسان می دانست و فرامی خواند تا این ارزش ها سرچشمه قرابت و اجتماع در خداوند باشد. کلیسا جز از هم دستی اندیشه مسیح و اندیشه یونانی در عقل پولس پدید نیامد و نیز آن چه بعدتر از آن زاده شد بنای جماعتی مسیحی؛ یعنی بنای کلیسایی به مثابه کانونی برای آن ها به انتظار فرا رسیدن ملکوت آسمان. از این اعتقاد که رستاخیز به تاخیر افتاده و ممکن است برای دادن مجالی بیش تر به نشر رسالت مسیح به تأخیر بیفتد، اندیشه کلیسا زاده شد، کلیسا به مثابه چهارچوبی این جهانی برای تنظیم جماعت به انتظار روز موعود و بعدتر به بیش از این، به دولت و قدرت تحول یافت؛ یعنی به ابزار فعالی برای نشر مسیحیت و از این جا به نزدیک سازی زمان رستگاری.
به واقع از آن هنگام امپراتوری روم به کلیسای امپراتوری تبدیل می شود. این کلیسا نتوانست خود را، مانند دیگر امپراتوریهای باستانی، نجات دهد جزآن که به دولتی مسیحی تحول یابد. اگر امپراتوری غربی در جنگ بربر ژرمن شکست می خورد، دولت بیزانس، میراث دار این شکوه مسیحی می شود و تا سده پانزدهم با آن زندگی می کند. حقیقت آن است که دولت روم حلقه ی اتصال جهان قدیم و جدید بود. تاریخ روم و بخش های گوناگون روم و پیروزی آن و جنگ آن در بخش شرقی اش، بهترین تجسم این انتقال است؛ انتقال از امپراتوری کشاورزی بردگی باستان به امپراتوری تجاری جدید که سده های میانه را ویژه می گرداند و چهارچوب فعالیت های عظیم فکری و مادی را فراپیش آن می گذارد. شاید مهم ترین این کارها شکستن مرز تقسیم های کهن جوامع کشاورزیای بود که میان واحدهای جداافتاده و ناگزیر به جنگ افروزی برای دفاع از محیط بربری خود و تمدن خود محصور بود. اندیشه توحیدی از آن جا که به خدای واحدی برای همه آدمیان باور دارد و دیانت فروبستگی قومی را ویران می کند و هراس دوسویه میان جماعت ها را از میان می برد، آفاق پیوند روحانی میان مردم و افراد را با صرف نظر از دولت ها و کشورها گشود و همه واحدهای تمدن را یکسره در نظام تجاری و فرهنگی واحدی که تا کنون سابقه نداشت پیوند زد و بدین سان چهارچوب و گستره جغرافی و فکری مناسب را برای رویش نیروهای مادی و عقلی و کوشش برای تبلور و رشد آن ها آفرید. چندان از سر تصادف نبود که کانون این تمدن میانه، جهان عرب گردد. چرا که این جهان نه تنها مرکز تقاطع تمدن های کهن در شمال و جنوب بود که حتی با عربی شدن این تمدن ها و یگانه شدن آن ها به میانجی اسلام، به ابزار پیوند میان تمدن های آسیای دور و بریده از غرب و تمدن های غربی و جنوب آفریقایی بدل شد. اسلام پایگاه و کانون روح جهانی گردید و به همان اندازه که عقیده آن به یگانگی حقیقت انسانی و نفی دول و ممالک و سلاطین مجال داد و زمین را گهواره ای ساخت که آدمی از اقصای شرق تا اقصای غرب در آن تاب می خورد و پشت گرم به عنایت خدا و مؤمن به رعایت و تأیید او است، به مرکزی برای ترکیب تمدن های جهانی تحول یافت. اسلام آزادکننده انسان و گروه ها بود و چون رهاننده و نجات بخشی آن ها را از زندان امپراتوریها و دولت های قومی چهره نمود و به همان میزان که اندیشه جماعت متحد و موحد انسانی را رسوخ و رواج داد و بستری برای پیدایش تمدن جهانی و هم چنین جهان آن چنان که امروز هست (و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا) و میان پیام روح یگانه و آزاد(مسیحیت) و پیام قانون و قدرت جهانی، که تنها تقوا مرز آن است، جمع کرد.
در فرایند فروپاشی یهودیت و تشتت و نابودی قدرت حقیقی آن و تحول مسیحیت به کلیسا و یکی شدن آن با سلطه روم، دعوت توحیدی و دیانت وحیانی متجدد و نو می شود. این بار کانون آن ملتی نو و سرزمینی نو است که در قلب تنازع امپراتوریهای جهانی می زیستند ولی هر دو بریده از آن و پناه برده به طبیعتی بودند که به مردم مجال می داد روح آزادی و کرامت و استقلال و برتری خود را حفظ کنند و زمین را گستره ای برای چالش و مانوری درونی و مستقل می ساخت. این حکمت پیدایش دعوت در جزیره و به دست پیامبری عربی بود.
اسلام از آغاز خود را مکمل ادیان آسمانی دیگر می دانست نه نافی آن ها و این همان چیزی بود که مسیح پیش تر بر آن تأکید کرده بود. اسلام از یهود و نصارا انتقاد کرد به این خاطر که رسالت پیامبری را تباه کردند و معناهای آن را دگرگون ساختند یا به این صورت که رسولان را از کار خود بازداشتند و یا به این شیوه که رسولان را به چیزی نگرفتند و به دنیا چنگ آویختند؛ مانند بنی اسرائیل، و یا به سبب آن که عقیده ی توحید را تباه کردند و تثلیث را در آن راه دادند و مسیح را فرزند خدا خواندند؛ مانند مسیحیان. با این همه، این انتقادها این حقیقت را دگرگون نمی سازد که اسلام می کوشد همان آرمان هایی را که رسالت های آسمانی پیشین ترسیم کردند و قلب دعوت پیامبران را تشکیل می دهد و توجیه کننده وجود آن و محرک آن است تحقق بخشد. پیامبر اسلام چونان پیامبران پیشین مردمان را به ایمان به خدای واحد، پروردگار آسمان ها و زمین فرامی خواند، به خدای آفریننده و زنده و چیره بر هستی و سامان بخش آن، خدای آغاز و فرجام و پیدا و پنهان و دانا و شنوا که هیچ چیز مانند او نیست و او بر همه چیز توانا است. هم چنین پیامبر به قیامت بشارت داده و آمدن قطعی آن را خبر داده است. نیز رستخیز و حساب را پیش گویی کرده و به ایمان به پیامبران و کتاب های وحیانی و فرشتگان فراخوانده است. اندیشه نابودی دنیا و مصالح زودگذر و موقعیت های پندارین را ارج نهاده و رواج داده و قوم خود را به ایمان و شهادت و جهاد در راه خدا با جان و مال دعوت کرده است. پیروان نخستین او و صحابه و مسلمانان بعدی همواره با این اعتقاد می زیستند که زندگی آن ها چیزی نیست جز فرصتی برای آماده شدن برای چنین روزی، روز بالا رفتن همه جان ها به سوی آفریدگارشان و راه یافتن آن ها به بهشت همیشگی. افزون بر این دعوت محمدی ستیز با شرک و مبارزه با بت پرستی را، که دین رایج جزیره العرب بود، مورد تأکید قرار می داد. در چالش با بت پرستی عربی، مفاهیم واحدیت مطلق که بنیاد دعوت توحیدی است کمال یافت و به مرتبه ی تنزیه رسید؛ یعنی به مرتبه ای که اندیشه خداوند را از هرچه می تواند مانند آن باشد آزاد کرد و از هرچه آمیخته با امور غیرمتعالی و مرئی و حتی عقلی است پیراست. هم چنان که در رویارویی با عصبیت سلطه دینی یا پیش از آن سلطه عرفی یعنی یهودیت و مسیحیت، مفاهیم ایمان مستقیم فردی آزاد مستقل از هر کلیسا و عصبیتی قوام و کمال یافت.
انکار همه ی اشکال تشبیه و انکار همه تجلیات سلطه کشیشی و از آن جا عزیمت به سوی اندیشه خدای واحد در پاک ترین و پیراسته ترین تصاویرش و آزاد کردن ایمان از هر سیطره بیرونی، از افزایش های بنیادین و مهم دعوت اسلامی سبب تجدید دعوت توحیدی است. دین اسلام، سرچشمه های ایمان ژرف فردی به خداوند را جوشان کرد؛ ایمان به خدای راهنمای زنده جاودان و نزدیک و بی میانجی و ایمان به نفس. این دین روح خوش بینی و حس عمل و فعالیت انسانی را آفرید و این دو ریشه همه پیروزیهای زودرسی بودند که اسلام چندسال پس از زایش خود بدان ها دست یافت.
گزافه گویی نیست اگر بگوییم، اسلام موفق شد دین را از تهدید شدن و در بن بست تاریخی نشستن نجات دهد و میراث نبوت را از هم آوردجویی برهاند. اسلام به انسانیت قاعده ای برای تجدید حیات روحانی و مدنی و فرهنگی و تمدنی - برای سالیان بسیار - بخشید و هنوز هم تا امروز سرچشمه ای برای اطمینان و نیرو گرفتن در رویارویی با شرایط دشوار و پیچیده بنای ساختار مدنی است.
ادیان سه گانه توحیدی، همان طور که خود بیان می کنند و اعتقادات مهم و اصولی آن ها می گوید، شاخه های درختی واحدند و تجدید الگویی زنده چون نبوت در مقام حامل رسالت خدای واحد خالق آدمیان و ابزاری برای بشارت به ملکوت آسمان ها و رحمت او است. سبب بعثت پیامبران واکنشی بر بحران روحانی ژرفی بود که در جوامع انسانی در هزاره نخست پیش از میلاد تا آستانه سده های میانه، به سبب فروپاشی و فرومایگی دولت و مصایب و بن بست های برخاسته از آن، وجود داشت. این الگو، بیان عمیق جهشی بود که در آگاهی انسانی رخ داد و نیز در تمدن بشری پدید آمد. از این رو تمدن سده های میانه نه مصبوغ به دین است و نه قربانی دین بل به عکس زاییده راستین دین توحیدی و ثمره ای از جوشش حقیقت جمعی انسانی در مقام حقیقتی روحانی است.
به یاری دیانت توحیدی و رویارویی آن با دولت، دین خود را دگرگون ساخت و از ابزاری در محدود ساختن ملت ها و به بند کشیدن آن ها یا افیون توده ها به ابزاری برای فراگذشتن از امپراتوریها و الگوهای آن - که ناتوانی خود را نشان داده بودند - بدل شد و سرچشمه ای برای ارزش هایی گردید که انسانیت را در مقام یک جماعت؛ یعنی به مثابه نیروی اخلاقی و معنوی و روحانی میآفرینند همان ارزش هایی که در همبستگی و عطوفت متقابل و درونی و برادری تجسم می یابد و از مقوله قهر اجبار دولت فراتر می رود و همان چیزی می شود که ما امروزه آن را جامعه مدنی می نامیم. دین توحیدی سرچشمه ارزش هایی شد که توده مردم را از سیطره ی اندیشه ی دولت تحمیلی، دولت فرعون و قیصر و کسری رهاند و این همان چیزی است که موفقیت و کام یابی آن را تفسیر کرده و می کند.
چه بسا مهم ترین بنیاد این انقلاب - که نتیجه فروپاشی دولت قهری بود - اندیشه جماعت است؛ جماعت نه به مثابه توده گسترده ای از افراد و قبیله ها و خانواده ها، بلکه به اعتبار آن که جماعت تأسیس قاعده و بنیادی برای همبستگی روحانی است و مفهوم اخلاقی بودن را چونان محوری برای اجتماع انسانی می سازد. و چه بسا مهم ترین فرآورده های این انقلاب نگرش به خداوند چونان قدرتی برتر و بی کران و پایگاه راستین هر مثل اعلا و سرنمون است؛ اندیشه ای که حکومت ها را برای همیشه از احتمال بنای مشروعیت محروم می کند و کانون وحدت و یگانگی جمعی را از امپراتور و دولت به جماعت و اندیشه و عقیده متحول می سازد. از این رو مملکت و سلطه خداوند، که مملکت انسان موحد نیز هست، مملکت جماعت چونان مفهومی سیاسی، تألیفی و توحیدی نیز می گردد در برابر مملکت زور و دولت زور، و هم چنین مملکت تاریخ می گردد در برابر مملکت طبیعت و نیز مملکت روح و فراخوانی به فضیلت در برابر مملکت جسمانیت غریزه و شهوت، و مملکت فردی در برابر سرسپردگی کورانه و دلبستگی خشک و خام و خلاصه مملکت دین در برابر مملکت دولت.
بنابراین دین توحیدی به همان اندازه که از پیدایش آدمی چونان آگاهی و ضمیر و اخلاق باوری و گرایش به مثل های اعلا و سرنمون ها حکایت می کند و مقتضی فردانیت و آزادی و مسئولیت در برابر خداوند است "کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته " و به همان اندازه که سازنده ی سلسله مراتب و در نتیجه سلطه معنوی و روحانی مستقل از سلطان و به دور از سیطره و چیرگی او است، به همان اندازه نیز نظامی استوار می سازد و آدمی و جوامع انسانی را از تباهی می رهاند؛ همان تباهی که فروپاشی دولت بدان جا انجامید، هم چنان که روزگاری جوامع انسانی در برابر سلطان واحد چنان تسلیم و سرسپردگی از خود نشان می دادند و زور و چیرگی و قدرت را می پرستیدند. در برابر این دولت، دین توحیدی یا الهی سازنده جماعت به مثابه دین است یعنی به مثابه ایمانی واحد و باوری به ارزش ها و همبستگی در امری نیکو و همکاری در نیکی و تقوا. دولت حقیقی دین جماعت یا دین - جماعت است در برابر آن چه ما امروزه دولت - ملت می نامیم. ادیان آسمانی از نقد ریشه ای و دشمنی سرسختانه و همه گیر با دولتی که در بنیاد چونان بدیلی برای آن پدید آمدند نمی هراسند. اندیشه گمراهی و سرگردانی به فرجام به تاریخ یهودی پیوند خورد، زیرا درک بنی اسرائیل از ملکوت خداوند، مملکتی این جهانی و ویژه و منحصر آنان بود، به جای آن که ملکوت خداوند را به گونه ای تفسیر کنند که راهی برای فراگذشتن از مملکتی این جهانی و این چنینی باشد. در نتیجه دعوتِ دین سترون ماند و دین - جماعت به طایفه ای بسته بر خود بدل گردید در حالی که نیازمند روح جهانی انسانی و نیروی روحانی بود. فضیلتی که از سوی ملتی احتکار می شود یا ملتی باور می یابد که تنها او است که بر آن فضیلت منطبق است، سرچشمه ی همه ی رذیلت های ممکن می گردد و برای آن ملت رنجآور و آسیب رسان می شود. به این ترتیب رسالت پیامبری که رسالتی جهانی و توحیدی است به گرایشی سرکشانه و انزواطلبانه تبدیل گردید.
با این همه رسالت [جماعت عقیدتی جماعتی که بر پایه عقیده خود گرد آمده اند] و امت - جماعت دینی، که طرد و انکار دولت و قاعده قهر و غلبه است، در هیچ دینی مانند دین مسیح متبلور نشده است. دین مسیح در اندیشه و عمل و سرشت و سرنوشت خود نقیض مطلق سلطان و سلطه مداری بود. دین او با رحمت و عطوفت در برابر زور و با تسامح در برابر تعصب و با اندیشیدن به دیگری در برابر خودمحوری و با ایثار در برابر زور ایستادگی و ستیز کرد. او فریب شیطان را نخورد و طمع در سلطنت نبست و خود را پیامبر بینوایان و درماندگان قرار داد. نمی توان در ساختن دولت در مقام اصل و قاعده برای جماعت از دین مسیح بهره گرفت جز با خیانت در اصول آن و تباه کردن معانی دین آن.
موضعِ اسلام همانند موضع انسانی و جهانی مسیحیت است. اسلام هدایت به راه خدا و دعوت به دین او و شهادت در راه او را وظیفه و رسالت اساسی خود قرار داده است. از این رو مسلمانان نخستین، جان و مال خود را به خداوند و دین می سپردند و از کشورگشایی بازنمی ایستادند و تا پای جان مبارزه می کردند. بر این پایه، تاریخ و حقیقت اسلام بهترین نمونه این دست انقلاب دینی، انقلاب نبوت که از ابراهیم آغاز شده بود، گردید.
با پیروزی این انقلاب، جهان انسانی به دوران نوی گام نهاد. دعوت و بشارت، دعوت ایمان و پاگیری جماعت انسانی چونان جماعت ایمان و اعتقاد کامل شد و مفهوم پرستش دولت یا قدرت یا شخص فرو پاشید و روح آزاد فرد انسانی که حتی از قید سلطه ی دینی هم رها بود، زاده شد. به سخن دیگر، خرد زاده شد یا همان نوری که خداوند در نهاد هر فرد نهاده و آدمیان با آن نور راه خویش را بازمی شناسند. از این رو نیازی به پیامبری جدید دیگر نماند. خرد میراث خوار نبوت شد و نبوت زاینده این خرد. ختم نبوت معنایی جز تسلیم به رهبری روحانی خرد پس از پیامبر ندارد، خردی که همه آدمیان در آن انبازند. اگر نیاز به هدایت جدید یا بشارت به چیز نوی بود، سلسله پیامبران پایان نمی گرفت. این همان معنای انکار سلطه روحانیون در قرآن نیز هست. پس از پیامبری محمد(ص) هر انسانی خود می تواند راه خود را بازشناسد و آن را سپری کند. هرگونه محدود کردن این آزادی یا مصادره آن، اعاده و احیا عبودیت طغیان دولتی کهن است و دیگر دولت نمی تواند پدید آید مگر آن که این آزادی را تضمین و تأمین کند.
آرمان و عمل انقلاب توحیدی، انتقال مرکز ثقل سیاست از دولت به جامعه بود و در واقع انقلاب جماعت علیه دولت و انقلاب نفس علیه پیکره و انقلاب روح علیه طبیعت بود. جهان کنونی ما، جهان انسان چونان اراده آزاد و مومن و آگاه و مختار و آفریننده است. اگر کانون و مفهوم این جامعه را در دوران میانه، هم در جهان اسلامی هم در جهان مسیحی درنیابیم، نمی توانیم روند تکامل های تاریخی و سرنوشت دولت و پس از این ها، پیدایش دولت مدرن را درک کنیم. هنگامی که می گوییم کانون همبستگی و نزدیکی، جامعه گردید، مراد این است که دولت به مثابه نماد و یا عاملی فعال، آفریننده جماعت و وحدت عمیق آن نبود و به همین خاطر نتوانست بر این نوع جماعت ها که به امپراتور دل نمی سپرند و با او تفاهم نمی کنند، حکومت کند جماعت هایی که آغازگاه سیاست کهن و مفاهیم آن را که وام گرفته از سلسله مراتب مقدس و تمایز قطعی و گوهری میان گروه ها و طبقه ها، بردگان و آزادگان و سلسله مراتب درون آزادگان، نخبه های فاضل و افضل و... برنمی تافتند و وحدت جماعت ها و هویت یابی و تعیین آرمان ها و آرزوها و شیوه زندگی شان یکسره مستقل از دولت انجام گرفت و تبدیل به هویت و اراده ای جمعی شد و نهادهای اجتماعی مدنی - دینی - بنیادی برای تشخیص و رعایت مصلحت گردیدند. در مورد جوامع اسلامی نخبه فعال در جامعه و مجری و مدیر، نخبه ی دانشمند، با همه ی نهادهای دینی و شرعی و علمی اجتماعی خودشد و فقیه - عالم کانون موقعیت اجتماعی و سلطه اجتماعی گردید در حالی که سیاست مداری یا دولت مداری در شمار زورآوری و عنف انگاشته می شد و هیچ ارج و احترامی بر نمی انگیخت و هیچ عاطفه و وابستگی و ارادتی را سبب نمی شد و بیش تر کام یابی خود را وامدار هراس انگیزی و خشونت بود. در گستره اقتصادی، اسلام با نگرش و فرهنگ و شریعت یگانه ای که پدید آورد و دایره تبادل مادی و ارتباط روحانی را گسترد و صلح و ثبات و تعاون میان جماعت های گوناگون و دور از هم ایجاد کرد، قانون اساسی راستین و دولت نظام بخشی جهان انسانی گردید که از دولت های دیگر فراتر می گذرد و مصالح خود را جدا از آن ها تحقق می بخشد. معناهایی چون خوش بینی و اطمینان و همدلی و ارتباط و آرامشی که از ایمان می جوشد، تار و پودی هستند که سرنوشت جوامعِ اسلامی را در سراسر سده های میانه می بافند و عامل نیرومندی و شکوفندگی آن هستند. ما در اسلام هنوز از جماعت سخن می گوییم و با آن شناخته می شویم و این مرجع اساسی ما در وابستگی است و از دولت یا وابستگی به دولت سخن نمی گوییم مگر از این حیث که منبع قدرت تحمیلی است. درست به همین دلیل هیچ یک از دولت های اموی یا عباسی یا دیگر سردمدارانی که بر مسلمانان حکومت کردند هیچ هویتی نو یا ملیتی نو نیافریدند زیرا دولت بودند؛ یعنی کانونی برای تداول سلطه قسری و قدرت تحمیلی بودند نه بنای نظام اخلاقی نو و ویژه ای. از این رو نه کانون هویت یابی جمعی شدند و نه مرجع انسانی فکری یا حقوقی. برای فهم خنثی بودن اخلاقی دولت در گذشته و بیگانگی سیاسی آن با جماعت کافی است غیاب تکوین این هویت های ملی را در گذر ده ها قرن با آن چه امروز می بینیم مقایسه کنیم: رشد شتابناک هویت های ملی و اقلیمی، در چهارچوب بازگشت دولت ها به کانون حکم و تصمیم گیری اجتماعی. کم تر از پنجاه سال و گاه بیست سال است که در روزنامه ها درباره انسان خلیجی و فرهنگ تونسی و هویت سودانی و تمدن یمنی و... می خوانیم در حالی که ریشه مطلب همان است که گفتیم دولت، مرجعیت بنیادین جماعت و نماد هویت آن قرارگرفته است. دولت آفریده ای ساختگی است و نه تنها پیدایش آن با جماعت ارتباط دارد که با نظام جهانی نیز به گونه ای بنیادین پیوند دارد.
به همان اندازه که دین باوری بنیاد جامعه ی سیاسی شد و به جای پیروی از دولت و مشارکت در پرستش پادشاه و قدرت نشست، دین مؤسس جامعه ی سیاسی گردید و آرمان این جامعه سعادتی شد که وامدار خضوع و پیروی در برابر خدا و ارزش های آسمانی است؛ ارزش هایی چون ایثار و قربانی شدن و تجرد از دنیا. دست یابی به تمدن نیز با پذیرش دین به مثابه شریعت و قانون و اخلاق و عبادت پیوند خورد. بدین سان هیچ دولت یا جماعتی نتوانست استمرار یابد مگر آن که خود و نظام مدنی خود را به سطح منظومه دینی و ارزش های روحانی نزدیک کند. در جانب غربی مشرق زمین امپراتوری بیزانسی نتوانست ماندگار و پایدار بماند مگر آن که به دین گردن نهاد و دولت مسیحی ویژگی دولتی مسیحی را پیدا کرد. در اروپای غربی نیز کلیسا به دولت متحول شد و کاربرد دین در سلطه این جهانی و پادشاهی، جامعه دینی را از کار انداخت. دولت دین شد؛ یعنی دولت کلیسا شد، به همان میزان که دین با جامعه بیگانه بود و بی دولت و قانون اساسی آن را وانهاده بود. ضعف و انحطاط جامعه دینی و گرایش آن به سوی سلطه قهری، عامل اساسی تجدید مفهوم دولت و تبدیل تدریجی آن به دین یا گزینه ای دینی می گردد. به سخن دیگر، دولت به - دین که حامل ارزش ها و نظام اخلاقی انسانی و روحانی و ایمان و عقیده جهانی بود - فرو کاسته شد (چرا که دیگر کلیسا - دولت نمی توانست حامل آن ها باشد) و بعد از آن به کانون استخدام روحانی و اجتماعی مستمر و تاریخی [این ارزش ها] بدل شد. این امر مفسّر بازگشت نوزایش به میراث یونان و احیای حکمت است؛ یعنی نوزایش پیش از هر چیز سیاست و بنای نظام سیاسی بود. با این دگرگونی و نظام بخشی و نوسازی دولت که در الگوی نخستین آن بردگی قهری بود به دولت - ملت و آزادی تحول یافت؛ یعنی دولتی که خود را در خدمت ملت می نهد و به تنوع و مصالح و سعادت بشری آن مجال می دهد. هم چنان که دین، دین - جماعت و آفریننده جماعت و بافتی جمعی بود و به دنبال قدرت و ایجاد دین - کلیسا نبود. بدین سان سیاست به مثابه ی سیاست دولت به میدان آمد و دولت در مقام کانون سیاست عقلانی، نه سلطه قهری، بنیاد گذارده شد.
منبع:فصلنامه حکومت اسلامی شماره 4
/ج