واقع گرایی ساختاری پس از جنگ سرد

اشاره: والتس به بررسی سه تحولی می پردازد که گفته می شود در حالی دگرگون ساختن جهان پس از جنگ سردند: گسترش مردم سالاری، رشد وابستگی متقابل، و خیزش نهادهای بین المللی.
سه‌شنبه، 23 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
واقع گرایی ساختاری پس از جنگ سرد
واقع گرایی ساختاری پس از جنگ سرد

 

نویسنده: کِنِت والتس (1)
مترجم: علیرضا طیّب



 
اشاره: والتس به بررسی سه تحولی می پردازد که گفته می شود در حالی دگرگون ساختن جهان پس از جنگ سردند: گسترش مردم سالاری، رشد وابستگی متقابل، و خیزش نهادهای بین المللی. وی به چالش با این فرض برمی خیزد که تحولات سه گانه یاد شده لزوماً روابط بین المللی مسالمت آمیزتری را ترویج می کند و بدین ترتیب واقع گرایی را منسوخ می سازد. والتس تأکید دارد که واقع گرایی قدرت تبیین کنندگی خود را در جهان معاصر از دست نمی دهد و می گوید شواهد پیشاپیش نشان می دهد که مطابق پیش بینی نظریه توازن قدرت، نظام تک قطبی دارد جای خود را به نظام چند قطبی می دهد.

مقدّمه:

برخی از محققان سیاست بین الملل واقع گرایی را مکتبی منسوخ می دانند. به گفته آنان، گرچه مفاهیم واقع گرایی مانند اقتدارگریزی، خودیاری، و توازن قدرت شاید برای دوره گذشته مناسب بوده اند، ولی شرایطِ تغییریافته آن ها را کنار زده و اندیشه های بهتری آن ها را در محاق قرار داده است. دوره های جدید نیازمند اندیشه های جدیدند. شرایط تغییریافته نیز ایجاب می کند که نظریه ها مورد تجدیدنظر قرار گیرند یا نظریه های کلاً متفاوتی جای آن ها را بگیرند. [...]

مردم سالاری و صلح

پایان جنگ سرد از نظر بسیاری مقارن با موج تازه ای از مردم سالاری شد. گرایش به سمت مردم سالاری در تلفیق با کشف دوباره رفتار مسالمت آمیز دولت های مردم سالار لیبرال در قبال هم، توسط مایکل دویل، سهم زیادی در ایجاد این باور دارد که جنگ میان دولت های صنعتی پیشرفته جهان اگر منسوخ نشده باشد، در شرف منسوخ شدن است. [1] [...]
هواداران نظریه صلح مردم سالارانه (2) چنان قلم می زنند که گویی گسترش مردم سالاری تأثیرات اقتدارگریزی را از میان برخواهد داشت. دیگر در سطح ساختار، هیچ علتی برای درگیری و جنگ وجود نخواهد داشت. از نظر فرانسیس فوکویاما «تصور نظام های اقتدارگریز مرکّب از دولت ها، که در عین حال مسالمت آمیز باشند، کاملاً امکان پذیر است». ‍[2] وی هیچ دلیلی نمی بیند که اقتدارگریزی با جنگ ملازم باشد. بروس راسِت معتقد است با وجود تعداد کافی مردم سالاری در جهان «شاید تا حدودی این امکان وجود داشته باشد که اصول «واقع گرایانه» (اقتدارگریزی، معمّای امنیت دولت ها)، که ‍[...] دست کم از سده هفدهم بر عمل دولت ها سایه انداخته است، از دور خارج شود». [3] بدین ترتیب از نظریه ساختاری، ساختار حذف شده است. دولت های مردم سالار از تأثیراتی که مردم سالاری در جهت حفظ صلح دارد چنان مطمئن هستند که نمی ترسند دولتی دیگر، تا زمانی که مردم سالار باشد، آن را بر هم زند. ضمانت حسن رفتار خارجی دولت از ویژگی های قابل تمجید داخلی اش نشأت می گیرد.
هر محقق سیاست بین الملل از داده های آماری مؤید نظریه صلح مردم سالارانه باخبر است. از این گذشته دست کم از زمان دیوید هیوم همه می دانند که دلیلی وجود ندارد فکر کنیم از پی هم آمدن رویدادها مبنایی برای استنتاج وجود رابطه ای علت و معلولی در میان آن ها به دست می دهد. جان مولر به درستی حدس می زند که مردم سالاری علت صلح نیست، بلکه شرایط دیگری هم علت مردم سالاری هستند و هم علت صلح. [4] برخی از مدرم سالارهای بزرگ - انگلستان در سده نوزدهم و ایالات متحد در سده بیستم - از جمله قدرتمندترین دولت های زمانه خودشان بوده اند. دولت های قدرتمند غالباً از راه های مسالمت آمیز هدف های خود را برآورده می سازند، حال آن که دولت های ضعیف تر یا به هدف هایشان دست پیدا نمی کنند یا ناچار از توسل به جنگ می شوند. بر این اساس، حکومت آمریکا خوان بوش، رئیس جمهور دومینیکن، را که به شیوه مردم سالارانه انتخاب شده بود بیش از آن ضعیف می دانست که بتواند برای کشورش نظم را به ارمغان آورد. ایالات متحد با اعزام 23.000 سرباز ظرف یک هفته حکومت او را سرنگون ساخت، سربازانی که صرف حضورشان جنگ را غیرضروری ساخت. سالوادور آلنده، ریئس جمهور شیلی، را هم که به آیین مردم سالاری انتخاب شده بود ایالات متحد بدون کاربرد آشکار زور به شکل اسلوبمند و مؤثری متزلزل ساخت زیرا رهبران آمریکا فکر می کردند حکومت آن کشور سمت و سوی نادرستی در پیش گرفته است. [...]
به یقین می توان شرح فوق را درست دانست، ولی نه جمهوری دومینیکن و شیلی مردم سالاری لیبرال بودند و نه ایالات متحد آن ها را چنین به شمار می آورد. وقتی گام در این مسیر می گذاریم دیگر جایی برای توقف نیست. [...] شخصاً به این وسوسه می افتم که بگویم نظریه صلح مردم سالارانه، به صورتی که از سوی هوادارانش مطرح می شود، ابطال ناپذیر است. مردم سالاری لیبرالی که با کشور دیگری در جنگ باشد بعید است آن کشور را مردم سالاری لیبرال بخواند.
شاید مردم سالاری ها با هم در صلح به سر برند، ولی حتی اگر تمامی دولت ها مردم سالار می شدند ساختار سیاست بین الملل اقتدارگریز می ماند. دگرگونی های درونی دولت ها هر اندازه هم که گسترده باشد ساختار سیاست بین الملل را دگرگون نمی سازد. در نبود یک مرجع اقتدار بیرونی هیچ دولتی نمی تواند مطمئن باشد که دوست امروزش فردا دشمنش نخواهد شد. در واقع، مردم سالاری ها که گاه چنان رفتار کرده اند که گویی کشوری که امروز مردم سالار است دشمنانش است و برای آن ها تهدیدی به شمار می رود. [...]
در نیمه دوم سده نوزدهم، با مردم سالارتر شدن ایالات متحد و انگلستان، روابطشان تلخ تر شد، و گاه امکان وقع جنگ در هر دو سوی اقیانوس اطلس جدّی گرفته می شد. فرانسه و انگلستان در سیاست بازی های قدرت های بزرگ در سده نوزدهم مانند پیش از آن، از جمله دشمنان اصلی بودند. تبدیل شدن آن ها به مردم سالاری رفتارشان را در قبال هم دگرگون نساخت. در 1914 انگلستان و فرانسه مردم سالار با آلمان مردم سالار جنگیدند و تردیدهایی که درباره مردم سالار بودن آلمان وجود دارد صرفاً نشان دهنده مشکل تعریف مردم سالاری است. در واقع، کثرت گرایی مردم سالارانه آلمان یکی از علت های اساسی جنگ بود. آلمان در پاسخ به گروه های نفوذ داخلی اش سیاست هایی را در پیش گرفت که قطعاً انگلستان و روسیه را به هراس می انداخت. و امروزه هم اگر جنگی، که برخی از آن هراس داشته اند، بین ایالات متحد و ژاپن درمی گرفت، بسیاری از آمریکاییان می گفتند که ژاپن یک مردم سالاری نیست بلکه صرفاً دولتی تک حزبی است.
چه نتیجه ای می توان گرفت؟ شاید بتوان گفت مردم سالاری ها به ندرت با هم می جنگند و سپس این هشدار اساسی را اضافه کرد که ویژگی های قابل تمجید داخلی دولت ها مبنای شکننده ای برای صلح است.

جنگ های مردم سالارانه

مردم سالاری ها در کنار دولت های غیرمردم سالار به سر می برند. گرچه مردم سالاری ها به ندرت با هم می جنگند ولی همان گونه که مایکل دویل خاطرنشان ساخته است، دست کم به سهم خودشان با دیگران درگیر جنگ می شوند. شهروندان دولت های مردم سالار معمولاً کشور خودشان را، جدا از این که چه اقدامی بکند، صرفاً به این دلیل که مردم سالار است خوب می دانند. بر این اساس، وارن کریستوفر، وزیرخارجه سابق ایالات متحد مدعی بود «کشورهای مردم سالار به ندرت جنگ به راه می اندازند یا همسایگانشان را تهدید می کنند». می توان گفت که او این گزاره خود را در آمریکای مرکزی یا جنوبی به آزمون گذاشت. از این گذشته، شهروندان دولت های مردم سالار معمولاً دولت های غیرمردم سالار را، قطع نظر از این که چه رفتاری داشته باشند، صرفاً به دلیل غیرمردم سالاری بودنشان بد می دانند. مردم سالاری ها از آن رو جنگ به راه می اندازند که گاهی حفظ صلح را در گرو شکست دادن دولت های غیرمردم سالار و تبدیل آن ها به دولت های مردم سالار می دانند. [...]
جهاد، هول انگیز است، زیرا جهادگران برای آرمان های ظاهراً بر حقی دست به سلاح می برند که خودشان برای خودشان تعیین می کنند و می کوشند آن ها را به دیگران تحمیل کنند. شاید امیدوار باشید که آمریکاییان آموخته باشند چندان مهارتی در ایجاد مردم سالاری در خارج ندارند. ولی متأسفانه اگر تنها با مردم سالار ساختن جهان بتوان مردم سالاری را ایمن ساخت در این صورت کاربرد هر وسیله ای مجاز می شود و به کار برد‌ن آن یک تکلیف. گاهی مهار کردن شور جنگجویی مردم و نمایندگانشان دشوار است.
این اندیشه که شاید در میان دولت های مردم سالار صلح حاکم شود اندیشه ای آرامش بخش است. عکس این گزاره - این که مردم سالاری می تواند بر ضد دولت های غیرمردم سالار جنگ به راه بیندازد - اندیشه ای دلشوره زاست. اگر گزاره دوم صادق باشد حتی نمی توان با اطمینان گفت که گسترش مردم سالاری موجب کاهش موارد جنگ در جهان خواهد شد. [...]
اگر در حال حاضر جهان برای مردم سالاری جای بی خطری است، باید از خودمان بپرسیم آیا مردم سالاری هم برای جهان بی خطر است. وقتی مردم سالاری تفوق داشته باشد، یعنی همان شرایطی که در سده بیستم با پیروزی در جنگ های گرم و سرد فراهم شد، روحیه مداخله جویی شکوفا می شود. این وضع زمانی برجسته تر می شود که یک دولت مردم سالار مانند ایالات متحد امروز تسلط پیدا کند. صلح، شریف ترین آرمان و علت جنگ است. اگر شرایط صلح وجود نداشته باشد، آن گاه ممکن است کشوری که توانایی ایجاد شرایط را داشته باشد به این وسوسه افتد که، با زور یا بدون آن، چنین کند. هدف، هدف شریفی است، ولی از لحاظ حق و ناحق، همان گونه که کانت تأکید دارد، هیچ دولتی نمی تواند در ترتیبات داخلی دولت دیگری مداخله کند. اما می توان به این واقعیت توجه کرد که مداخله حتی برای هدف های ارزشمند اغلب، بیش از خیر، شرّ به وجود می آورد. در یک جهان چند قطبی، مفسده ای که قدرت های بزرگ به سهولت به دامنش می افتند بی توجهی است؛ در یک جهان دو قطبی، توجه بیش از حد؛ و در جهان تک قطبی، توسعه طلبی بیش از حد.
صلح با توازن ظریفی از خویشتن داری داخلی و خارجی محفوظ می ماند. دولت هایی که قدرت اضافی داشته باشند وسوسه می شوند که آن را به کار گیرند و دولت های ضعیف تر از چنین چیزی می ترسند. به زبان کانت، قوانین فدراسیون های آزاد طبق هوا و هوس عضو قوی تر مورد بی اعتنایی قرار می گیرند و این همان چیزی است که ایالات متحد یک دهه پیش از این با مین گذاری آب های نیکاراگوئه و تهاجم به پاناما ثابت کرد. در هر دوی این موارد ایالات متحد بی شرمانه حقوق بین الملل را زیر پا گذاشت. در مورد نخست، صلاحیت دادگاه بین المللی دادگستری را، که پیشتر پذیرفته بود، انکار کرد. در مورد دوم، قانون مصرّح در منشور سازمان دولت های آمریکایی را، که خود از بانیان اصلیش بود، زیر پا گذاشت.
اگر نظریه صلح مردم سالارانه درست باشد، نظریه واقع گرایی ساختاری (3) نادرست است. می توان همچون کانت اعتقاد داشت که جمهوری ها به طور کلی دولت های خوبی هستند و در عین حال قدرتی که وزنه توازنی در برابرش وجود نداشته باشد، قطع نظر از این که در دست چه کسی باشد، یک خطر است. هم در داخل و هم در خارج از حلقه دولت های مردم سالار، صلح در گرو توازن ناپایدار نیروهاست. علل جنگ را نباید تنها در داخل دولت ها یا نظام متشکل از دولت ها جست، بلکه از هر دو ریشه می گیرد. کانت این حقیقت را می دانست، ولی هواداران نظریه صلح مردم سالارانه از آن غفلت دارند.

تأثیرات ضعیف وابستگی متقابل

[...] این نکته که وابستگی متقابل (4) هم مروّج صلح است و هم جنگ به حد کافی بیان شده است. آنچه باید در هر حال مورد تأکید قرار گیرد این است که، از میان نیروهای شکل دهنده به سیاست جهان، وابستگی متقابل یکی از نیروهای ضعیف است. وابستگی متقابل در درون دولت های نو به مراتب شدیدتر است تا میان این دولت ها. اقتصاد شوروی چنان برنامه ریزی شده بود که بخش های دورافتاده آن تنها به هم وابسته نبودند، بلکه در هم ادغام شده بودند. شرکت های غول آسا برای تولیداتشان وابسته به تبادل محصولات با دیگران بودند. به رغم یکپارچگی شدید اقتصاد شوروی، این دولت فروپاشید. یوگسلاوی نمونه گیرای دیگری به دست می دهد. وقتی فشارهای سیاسی بیرونی کاهش یافت، منافع اقتصادی داخلی بیش از آن ضعیف بود که بتواند این کشور را منسجم نگه دارد. باید از خود پرسید که آیا وابستگی متقابل اقتصادی بیشتر معلول نیست تا علت. در داخل کشورها وابستگی متقابل چنان شدید می شود که صحیح تر آن است که از ادغام و یکپارچگی سخن بگوییم. وابستگی متقابل از آن رو به ادغام و یکپارچگی مبدل می شود که انتظارات داخلی نیرومندی در این خصوص وجود دارد که بدین ترتیب صلح حکمفرما و نظم حفظ خواهد شد. در خارج، کالاها و سرمایه در جایی آزادانه جریان می یابند که به نظر رسد صلح میان کشورها به شکل قابل اعتمادی برقرار است. وابستگی متقابل مانند ادغام و یکپارچگی به شرایط دیگری بستگی دارد. بیشتر یک متغیر تابع است تا یک متغیر مستقل. دولت ها اگر بتوانند، از وابسته شدن مفرط به کالاها و منابع، که ممکن است در بحران ها و جنگ ها از آن ها دریغ شود، پرهیز دارند. دولت ها برای پرهیز از وابستگی مفرط به دیگران تدابیری در پیش می گیرند مانند ژاپن که به تجارت کنترل شده رو آورده است.
انگیزه حفاظت از هویت - فرهنگی و سیاسی و نیز اقتصادیِ - خود در برابر دست اندازی های دیگران انگیزه نیرومندی است. وقتی به نظر می رسد که «با هم غرق خواهیم شد یا با هم شنا خواهیم کرد» تنهایی شنا کردن برای کسانی که توانایی اش را دارند جذابیت پیدا می کند. از افلاطون به بعد، آرمان شهرها از همسایگان جدا نگه داشته می شدند تا مردم بتوانند زندگی جمعی خودشان را از آلودگی تماس با دیگران در امان نگه دارند. وقتی وابستگی متقابل صفر باشد، نه اختلاف امکان پذیر است و نه جنگ. در حالت یکپارچگی هم، سیاست بین الملل به سیاست ملی تبدیل می شود. در حد فاصل این دو حالت منطقه سایه روشنی وجود دارد که در آن گاهی تأثیرات وابستگی متقابل خوب است و مزایایی چون تقسیم کار، تفاهم، و غنای فرهنگی به بار می آورد و گاهی بد است و منجر به حمایت گری، رنجش متقابل، ستیز و جنگ می شود.
تأثیرات نابرابر وابستگی متقابل به ترتیبی که برخی سود بیشتری می برند و دیگران سودی کمتر را اصطلاح «وابستگی متقابل نامتقارن (5)»، که رابرت کیئن و چوزف نای در مورد روابط وابستگی و عدم وابستگی میان دولت ها به کار برده اند، از نظر پنهان می سازد. [5] دولت های نسبتاً مستقل موضع به نسبت قوی تری از دولت های نسبتاً وابسته دارند. اگر من به شما بیشتر وابسته باشم تا شما به من، در این صورت شما راه های بیشتری برای اعمال نفوذ بر من و تغییر دادن سرنوشت من دارید تا من بر شما، وابستگی متقابل حکایت از شرایطی دارد که در آن طرفین تقریباً به یک اندازه به هم وابسته اند. حذف واژه «وابستگی» نابرابری هایی را که مشخصه مناسبات دولت هاست از نظر پنهان می سازد و موجب می شود که همه دولت ها در موقعیت یکسانی به نظر برسند. بخش اعظم سیاست بین الملل هم مانند سیاست ملی حول نابرابری ها دور می زند. جدا کردن یک «زمینه موضوعی» از دیگر زمینه ها و تأکید کردن بر این که دولت های ضعیف در برخی از زمینه ها برتری دارند این احساس نابرابری را کاهش می دهد. تأکید بر تبدیل پذیری اندک قدرت، این تأثیر را بیشتر می کند. اگر قدرت چنان تبدیل پذیر نباشد ممکن است دولت های ضعیف در برخی موضوعات برتری قاطعی داشته باشند. باز هم تأثیرات نابرابری از نظر پنهان نگه داشته می شود. ولی قدرت اگر برای دولت های ضعیف چندان تبدیا پذیر نیست برای دولت های قوی بسیار تبدیل پذیر است. تاریخ سیاست خارجی آمریکا از جنگ جهانی دوم پر از نمونه هایی است که نشان می دهد چگونه ایالات متحد از توانایی اقتصادی برتر خود برای پیشبرد منافع سیاسی و امنیتی خود بهره گرفته است.
من در مقاله ای در سال 1970 وابستگی متقابل را ایدئولوژی مورد استفاده آمریکایی ها برای پنهان ساختن نفوذ عظیمی نامیدم که ایالات متحد در سیاست بین الملل دارد. این ایدئولوژی باعث می شود چنین به نظر رسد که کشورهای قوی و ضعیف، ثروتمند و فقیر مانند هم در تور ضخیم وابستگی متقابل گرفتار شده اند. [6] سوزان استرنج هم در کتاب جدیدش عقب نشینی دولت از راه عجیب و غریبی به همین نتیجه رسیده است. استدلال او چنین است «یکپارچگی فزاینده اقتصاد جهان، از طریق تولید بین المللی، توازن قدرت را از دولت ها به سمت بازارهای جهانی برده است» [7] او در تأیید این ادعای خود سه گزاره را مطرح می سازد: 1. قدرت، «به طور عمودی از دولت های ضعیف به قدرت های قوی تر انتقال یافته» است که میدان دسترسی جهانی یا منطقه ای دارند؛ 2. قدرت «به طور افقی، از دولت ها به بازارها و بنابراین به مراجعی غیردولتی انتقال یافته است که قدرت خود را از سهمی که در بازار دارند می گیرند»؛ و 3. بخشی از قدرت بدون آن که کسی آن را اعمال کند «دود شده و به هوا رفته» است. [7] اما در سیاست بین الملل که هیچ گونه مرجع اقتدار مرکزی وجود ندارد قدرت گاه از کف می رود و گاه به بازارها منتقل می شود؛ ولی وقتی نمونه هایی جدی از از کف رفتن قدرت رخ دهد، دولت های قوی تر برای معکوس ساختن این روند دخالت می کنند، و در هر حال، شرکت های دولت های قوی تر بزرگ ترین سهم از بازار را کنترل می کنند. شاید برخی با تردید بپرسند آیا بازارها امروزه بیش از سده نوزدهم یا پیش تر از آن از زیر کنترل دولت های بزرگ می گریزند - شاید حتی کمتر چنین باشد، زیرا صلاحیت دولت ها دست کم به نسبتِ افزایش اندازه و پیچیدگی های بازارها بیشتر شده است. [...]
در دوران برقراری صلح بریتانیایی (6)، وابستگی متقابل دولت ها به شکل نامعمولی شدت یافت و این از نظر بسیاری، آینده ای مسالمت آمیز و پررونق را نوید می داد. ولی برعکس، دوره ای طولانی از جنگ، خودبسندگی و جنگ بیشتر در پی آمد. نظام اقتصادی بین المللی، که پس از جنگ جهانی دوم تحت نظر آمریکا بنا شد، و بعداً برای آن که با اهدافش جور باشد اصلاح گردید، ممکن است برای مدت طولانی تری دوام بیاورد، ولی سرانجام فرو خواهد پاشید. با شدت و ضعف پیداکردن وابستگی متقابل ملی، سرشت سیاست جهان نیز تغییر می کند. ولی حتی وقتی مناسبات تغییر می کند دولت ها باید در یک محیط اقتدارگریز تا آن جا که می توانند مراقب خودشان باشند. در سطح بین المللی، سده بیستم عمدتاً سده ای ناگوار بود. در ربع آخر این سده، ابرهای تیره اندکی کنار رفت ولی بیست و پنج سال مبنای ضعیفی برای گرفتن نتایج خوش بینانه است. نه تنها نتایج وابستگی متقابل شدید، بلکه دوام آن نیز محل تردید است.

نقش محدود نهادهای بین المللی

یکی از ایراداتی که به نظریه واقع گرایی گرفته اند این است که اهمیت نهادها را دست کم می گیرد. این ایراد بجایی است و نمونه شگفت ناتو (سازمان پیمان آتلانتیک شمالی)، که پس از منتفی شدن هدفش به حیات خود ادامه داده است، نشان می دهد که چرا واقع گرایان معتقدند نهادهای بین المللی را دولت هایی تشکیل می دهند و محدود می سازند که آن ها را پایه گذاری می کنند و سرپا نگه می دارند و نهادهای بین المللی از استقلال چندانی برخوردار نیستند. نهادگرایان لیبرال (7) به سازمان هایی که برای تقویت امنیت دولت ها تشکیل شده بودند توجه شایسته ای نکردند، مگر پس از آن که ناتو برخلاف انتظاراتِ برخاسته از نظریه های واقع گرایانه، نه تنها پس از پایان جنگ سرد از بین نرفت، بلکه اعضای جدیدی به آن اضافه شد و هنوز نوید اضافه شدن اعضای دیگری را می دهد. اما تاریخ اخیر ناتو نه تنها نظریه واقع گرایی را بی اعتبار نمی سازد یا آن را در معرض تردید قرار نمی دهد، بلکه فرودستی و فرع بودن نهادهای بین المللی نسبت به هدف های ملی را نشان می دهد.

تبیین نهادهای بین المللی

با تغییر ساختارها، سرشت و هدف های نهادها هم دگرگون می شود. در جهان چند قطبی قدیم، هسته هر اتحادی از تعداد اندکی دولت تشکیل می شد که توانایی شان تقریباً در یک حد و اندازه بود. کمک هایی که این دولت ها به امنیت یکدیگر می کردند اهمیت قاطع داشت، زیرا از نظر بزرگی شبیه هم بودند. از آن جا که متحدان اصلی از لحاظ نظامی به شدت به هم وابسته بودند پیمان شکنی هر یک از آن ها، همپیمانان سابق آن را در برابر اتحاد رقیب آسیب پذیر می ساخت. اعضای اتحادهای مخالفی که پیش از جنگ جهانی اول وجود داشت به دلیل وابستگی شان به یکدیگر به شدت به هم جوش خورده بودند. در جهان دو قطبی جدید واژه «اتحاد» معنای متفاوتی پیدا کرد. یک کشور، ایالات متحد با اتحاد شوروی، بخش اعظم امنیت اردوگاه خودش را تأمین می کرد. خروج فرانسه از ساختار فرماندهی ناتو و جدا شدن چین از اردوگاه شوروی نتوانست توازن مرکزی را، حتی اندکی، برهم بزند. در آغاز جنگ سرد، آمریکاییان درباره تهدید کمونیسم یکپارچه، که از یک کاسه شدن قدرت اتحاد شوروی و چین برمی خاست، هشدار می دادند ولی فروپاشی این اردوگاه حتی موج کوچکی هم ایجاد نکرد. مقام های آمریکایی اعلام نکردند که با جدا شدن چین از این اردوگاه بودجه دفاعی آمریکا را می توان با اطمینان خاطر 20 یا 10 درصد یا حتی به طور کلی کاهش داد. به همین سان، وقتی فرانسه از ایفای نقش خودش در طرح های نظامی ناتو سرباز زد مقام های آمریکایی اعلام نکردند که هزینه های دفاعی باید به همین دلیل افزایش یابد. درستش را بگوییم، ناتو و سازمان پیمان ورشو، معاهدات تضمین بودند و نه اتحادهایی نظامی از نوع اتحادهای نظامی قدیمی.
گلن اسنایدر خاطرنشان ساخته است که «اتحادها جدای از تهدید مطرح شده از سوی دشمن، که تشکیل اتحاد پاسخی به آن است، هیچ معنایی ندارد». [8] خود من انتظار داشتم تا پایان جنگ سرد ناتو رو به زوال گذارد و در نهایت از بین برود. از یک جهت اساسی، این انتظار برآورده شده است. ناتو دیگر حتی یک پیمان تضمین نیست، زیرا نمی توان گفت که این تضمین در برابر کیست. با تغییر ساختارها کارویژه ها و نیز رفتار واحدها هم دگرگون می شود. بر این اساس، پایان جنگ سرد به سرعت رفتار کشورهای همپیمان را تغییر داد. در اوایل ژوئیه 1990 ناتو اعلام کرد که این اتحاد «طرح های جدیدی برای نیروها خواهد ریخت که با تغییرات انقلابی اروپا سازگار باشد». در پایان ژوئیه، اعضای اصلی اروپایی ناتو بدون آن که منتظر چنان طرح هایی بمانند، به طور یکجانبه، کاهش چشمگیر سطح نیروهایشان را اعلام کردند. حتی صورت ظاهر این اتحاد نیز، که همان تعیین مشترک سیاست نظامی بود، از بین رفت.
با منتفی شدن هدف قدیمی ناتو و تغییر رفتار فردی و جمعی اعضای آن بر این اساس، چگونه می توان ادامه حیات و گسترش یافتن ناتو را توضیح داد؟ تشکیل و به راه افتادن نهادها دشوار است، ولی به ادعای نهادگرایان، وقتی تشکیل شدند می توانند حیات مستقلی پیدا کنند؛ ممکن است به تدریج استقلال عمل پیدا کنند و کمتر در گرو اراده بانیان و اعضای خود باشند. از قرار معلوم ناتو گواه اعتبار این اندیشه هاست. [...]
در تفسیر نهادگرایان، اصل مطلب نادیده می ماند. ناتو، پیش از همه، پیمانی است که دولت ها بسته اند. یک دیوان سالاری بین المللی بسیار قوام یافته می تواند به برقراری ماندن این سازمان کمک کند، ولی سرنوشت آن را دولت ها رقم می زنند. نهادگرایان لیبرال سرزندگی ظاهری ناتو را دلیل اهمیت داشتن نهادهای بین المللی و گواه انعطاف پذیری آن ها می گیرند. واقع گرایان ضمن توجه به این که اتحادیه ناتو کارویژه اصلی خود را از دست داده است آن را عمدتاً ابزار حفظ و استمرار بخشیدن به کنترل سیاست های خارجی و نظامی دولت های اروپایی توسط آمریکا می دانند. [...]
استفاده از نمونه ناتو برای تأمل درباره موضوعیت داشتن واقع گرایی، پس از جنگ سرد، به برخی نتیجه گیری های مهم راه می برد. طرف پیروز در جنگ سرد و یگانه قدرت بزرگ باقیمانده همان گونه رفتار کرده است که معمولاً قدرت های مهار نشده رفتار کرده اند. در نبود وزنه های تعادل بخش، محرک های داخلی کشور، چه از آبشخور سائقه های لیبرال سیراب شده باشند یا جز آن، دستِ بالا پیدا می کنند. خطای پیش بینی های واقع گرایان، دایر بر این که پایان جنگ سرد پایان عمر ناتو خواهد بود، از ناتوانی نظریه واقع گرایی از درک سیاست بین الملل برنمی خیزد، بلکه نتیجه دست کم گرفتن حمایت آمریکاست. ادامه حیات و گسترش یابی ناتو محدودیت های تبیین های ساختاری را نشان می دهد و نه نقایص آن ها را. ساختارها می آیند و می روند؛ آن ها تعیین کننده اقدامات دولت ها نیستند. دولتی که قوی تر از همه باشد، با کمتر هراسی از اثرات نامطلوب کوتاه مدت، می تواند خودش تصمیم بگیرد که آیا سیاست هایش موافق با فشارهای ساختاری باشد و آیا از فرصت هایی که دگرگونی ساختاری پیش می آورد بهره برداری کند یا نه.
آیا نهدگرایان لیبرال اهرم بهتری برای تبیین بقا و گسترش یابی ناتو به دست می دهند؟ به نظر کیئن و مارتین، واقع گرایان اصرار دارند «که نهادها تأثیراتی حاشیه ای دارند.»[9] برعکس، واقع گرایان توجه کرده اند که قوی یا ضعیف بودن تأثیرات نهادها بستگی به نیّت دولت ها دارد. دولت های قوی همان گونه که قوانین را به نفع خودشان تفسیر می کنند از نهادها نیز به نحوی استفاده می کنند که مناسب حالشان باشد. [...]
آنچه در مورد ناتو صادق است در مورد عموم نهادهای بین المللی هم صدق می کند. تأثیراتی که ممکن است نهادهای بین المللی بر تصمیمات ملی بگذارند تنها یک گام با توانایی ها و نیات دولت یا دولت های بزرگی که آن ها را به وجود می آورند و سرپا نگه می دارند فاصله دارد. نظام برتون وودز تأثیر نیرومندی بر تک تک دولت ها و نحوه هدایت امور بین الملل داشت، ولی وقتی ایالات متحد دریافت که این نظام دیگر نمی تواند منافعش را برآورده سازد تصمیمات تکان دهنده نیکسون در سال 1971 به اجرا گذاشته شد. نهادهای بین المللی را دولت های قدرتمندتر تشکیل می دهند و نهادها نیز تا زمانی به شکل اولیه خود باقی می مانند که منافع اصلی تشکیل دهندگان خود را برآورده سازند، یا چنین تصوری درباره شان وجود داشته باشد.

قدرت توازن بخش: نه امروز بلکه فردا

با توجه به تأیید شدن انبوه انتظارات برخاسته از نظریه واقع گرایی با رویدادهای پایان جنگ سرد و پس از آن، می توان از خود پرسید چرا واقع گرایی بدنام است. یکی از گزاره های کلیدی برخاسته از نظریه واقع گرایی این است که سیاست بین الملل بازتاب توزیع توانایی های ملی است و این گزاره هر روز تأیید و تصدیق می شود. گزاره کلیدی دیگر این است که برخی دولت ها از قدرتشان برای ایجاد توازن در برابر دیگر دولت ها استفاده می کنند. طبق پیش بینی نظریه واقع گرایی، توازن های به هم خورده روزی از نو برقرار خواهد شد. یکی از محدودیت های این نظریه، که در بین همه نظریه های علوم اجتماعی مشترک است، این است که نمی تواند زمان وقوع پیش بینی هایش را بازگو کند. ویلیام ولفورث می گوید گرچه اعاده توازن رخ خواهد داد، ولی وقوع آن مدت ها به درازا خواهد کشید. به ناچار نظریه واقع گرایی بهتر می تواند بگوید که چه رخ خواهد داد تا این که چه هنگام رخ خواهد داد. نظریه نمی تواند بگوید که «فردا» چه هنگام فردا خواهد رسید، زیرا نظریه سیاسی بین المللی با فشارهایی که ساختار بر دولت ها وارد می سازد سروکار دارد و نه با این که دولت ها چه پاسخی به فشارها خواهند داد، این دومی وظیفه نظریه هایی است که به این می پردازند که حکومت های ملی چگونه به فشارهای وارد بر خودشان پاسخ می گویند و از فرصت هایی که شاید وجود داشته باشد بهره برداری می کنند. اما به راستی می توان گرایش های توازن بخش را که هم اکنون در جریان است مشاهده کرد.
با مرگ اتحاد شوروی نظام سیاسی بین المللی تک قطبی شد. در نگاه نظریه ساختاری، نظام تک قطبی کم دوام تری پیکربندی بین المللی به نظر می رسد. این مسئله دو علت دارد. نخست این که قدرت های مسلط در بیرون از مرزهایشان وظایف بیش از حدی به عهده می گیرند و بدین ترتیب خودشان را در بلند مدت ضعیف می کنند. [...] دلیل دیگر کم دوام بودن نظام تک قطبی این است که حتی اگر قدرت مسلط با ملایمت، خویشتن داری و شکیبایی رفتار کند دولت های ضعیف تر نگران رفتارهای آینده آن خواهند بود. بنیان گذاران آمریکا در مورد خطرات قدرت، در شرایطی که کنترل ها و موازنه هایی وجود نداشته باشد، هشدار می دادند. آیا خطر قدرتی که وزنه توازنی در برابر خود نبیند در سیاست بین الملل کمتر از سیاست داخلی است؟ در سراسر دوران جنگ سرد عوامل غالب در سیاست بین الملل این بود که ایالات متحد و اتحاد شوروی چه می کردند و چگونه به تعامل می پرداختند. اما این دو کشور یکدیگر را محدود می ساختند. اکنون ایالات متحد در جهان تنهاست. همان گونه که طبیعت خلأ را تحمل نمی کند، سیاست بین لملل هم قدرتی را که وزنه تعادلی در برابر خود نبیند تحمل نمی کند. برخی از دولت ها در برابر قدرت نامتوازن می کوشند تا توانایی خودشان را افزایش دهند یا برای متوازن ساختن توزیع بین المللی قدرت با دیگران متحد می شوند. واکنش های سایر دولت ها به سلطه جویی شارل پنجم، حاکم اسپانیا از خاندان هاپسبورگ، لویی چهاردهم و ناپلئون اول، فرمانروایان فرانسه، ویلهلم دوم و آدولف هیتلر، حکمرانان آلمان، این نکته را ثابت می کند. آیا قدرت فایقه ایالات متحد نیز واکنش های مشابهی را برمی انگیزد؟ قدرت نامتوازن در دست هر که باشد خطر بالقوه ای برای دیگران است. شاید دولت قدرتمند فکر کند که به نفع صلح، عدالت، و رفاه جهان عمل می کند و ایالات متحد به راستی چنین برداشتی درباره خودش دارد، اما این اصطلاحات موافق میل دولت قدرتمند تعریف می شوند که ممکن است با ترجیحات و منافع دیگران تعارض داشته باشد. در سیاست بین الملل، قدرت کوبنده دیگران را رم می دهد و به تلاش برای ایجاد توازن در برابر آن رهنمون می شود. ایالات متحد با تمام نیّت خیری که دارد، به شیوه هایی رفتار کرده است که گاهی دیگران به وحشت افتاده اند و تا زمانی که قدرتش متوازن نشود همچنان چنین رفتار خواهد کرد.
مطرح نبودن تهدیدهایی جدی برای امنیت آمریکا به ایالات متحد آزادی عمل چشمگیری در انتخاب های سیاست خارجی خود می دهد. یک قدرت مسلط تنها زمانی که روحیه اش را داشته باشد بین المللی عمل می کند. برای نشان دادن این حقیقت یک نمونه کافی است. وقتی که در پی فروپاشی یوگسلاوی، در دولت های جانشین آن جنگ نسل کشی به راه افتاد، ایالات متحد واکنشی از خود نشان نداد، مگر زمانی که سناتور رابرت دول خطر بوسنی را به صورت یکی از موضوعات انتخابات ریاست جمهوری آینده آن کشور درآورد؛ و اقدام ایالات متحد هم به خاطر امنیت خودش صورت نگرفت، بلکه به دنبال حفظ جایگاه رهبری خودش در اروپا بود. سیاست آمریکا را نه منافع امنیتی خارجی، بلکه فشار سیاسی داخلی و سوداهای ملی شکل داد.
قدرتی که وزنه توازنی در برابر خود نبیند، جدای از تهدیدات مشخصی که شاید مطرح سازد، سبب احساس ناآرامی دولت های ضعیف تر می شود و دلیلی به دستشان می دهد تا موقعیت خودشان را تقویت کنند. ایالات متحد تاریخچه ی بلندی از مداخله در دولت های ضعیف تر دارد که اغلب برای مردم سالار ساختن آن ها صورت گرفته است. رفتار آمریکا در آمریکای مرکزی طی سده گذشته چندان گواه خویشتن داری آن کشور در نبود یک قدرت متعادل کننده نیست. ممکن است سایر کشورها با تعمق در تاریخ ایالات متحد و سنجش توانایی های خودشان درصدد یافتن راه هایی برای دفع مداخلات دلسوزانه آن کشور برآیند. قدرت متمرکز سبب بروز بی اعتمادی می شود، زیرا به راحتی می تواند مورد سوء استفاده قرار گیرد. به راحتی می توان درک کرد که چرا برخی دولت ها می خواهند قدرت را به حالت متوازن درآورند، ولی حال که قدرت با این شدت نامتوازن است کدام کشور یا گروهی از کشورها توانایی مادی و اراده سیاسی پایان بخشیدن به «دوران تک قطبی» را دارند؟ [...]
نامزدهایی که برای تبدیل شدن به قدرت های بزرگ بعدی و اعاده توازن وجود دارند اتحادیه اروپا یا آلمان در رأس یک ائتلاف، چین، ژاپن، و در آینده دورتر، روسیه هستند. [...]
[والتس در ادامه به بحث درباره این احتمال می پردازد که کشورهای یاد شده سیاست هایی در پیش گیرند که اقدامات آتی ایالات متحد را محدود سازد.]
به نظر می رسد که رهبران آمریکا معتقدند که موقعیت برتر آمریکا بی نهایت ادامه خواهد یافت. در این صورت، ایالات متحد، بدون این که رقبایی به معارضه جویی با آن برخیزند، قدرت مسلط باقی خواهد ماند - موقعیتی که در تاریخ دوران نو سابقه نداشته است. ایجاد توازن مسلماً پدیده ای جهان شمول و فراگیر نیست. ممکن است یک قدرت مسلط جلوی ایجاد توازن را بگیرد، همان گونه که ایالات متحد در اروپا چنین کرده است. وانگهی، ایجاد یا عدم توازن بستگی به تصمیمات حکومت ها هم دارد. کتاب نظریه روابط بین الملل و جهان سوم استفانی نیومن پر از نمونه هایی است از دولت هایی که از طریق تلاش های داخلی یا ترتیبات خارجی مراقب منافع امنیتی خود نبوده اند؛ و، همان گونه که می توان انتظار داشت، هدف تهاجم قرار گرفته، استقلال عمل خود را از دست داده، و تجزیه شده اند. دولت ها آزادند که ضروریات و مقتضیات قدرت را نادیده بگیرند، ولی باید انتظار پرداخت بهای آن را هم داشته باشند. از این گذشته، ممکن است برای دولت های نسبتاً ضعیف و دچار چند دستگی، هماهنگ ساختن تلاش هایشان برای مقابله با یک دولت چیرگی طلب، به رغم انگیزه های فراوانی که وجود دارد، ناممکن باشد. نیمکره غربی مدت هاست که همین شرایط را دارد.
در جنگ سرد، ایالات متحد به پیروزی چشمگیری دست یافت، اما پیروزی در جنگ، اغلب دشمنی های پایداری به وجود می آورد. در هنگام پیروزی، بزرگ منشی خصلت کمیابی است. پیروزمندان جنگ ها چون مانع چندانی در برابر تحمیل اراده خودشان نمی بینند، اغلب به ترتیبی عمل می کنند که برای خود در آینده دشمنانی می آفرینند. برای نمونه، آلمان با گرفتن آلزاس و بیشتر خاک لورن از فرانسه در 1871 دشمنی پایدار آن کشور را برای خود خرید؛ و رفتار سخت گیرانه متفقین با آلمان پس از جنگ جهانی اول تأثیر مشابهی به جا گذاشت. برعکس، بیسمارک قیصر را قانع کرد که پس از پیروزی در کونیگراتس در 1866 ارتش خود را روانه وین نسازد. پروس در پیمان پراگ یک وجب از خاک اتریش را هم نگرفت. بدین ترتیب در 1879، که آلمان به متحد نیاز داشت، اتریش که به امپراتوری اتریش - مجارستان تبدیل شده بود در اختیارش بود. ایالات متحد به جای درس گرفتن از تاریخ، با گستراندن نفوذ خودش بر قرقگاه سابق حریف شکست خورده اش خطاهای گذشتگان را تکرار می کند. چنین رفتاری روسیه را می رنجاند و سبب می شود آن کشور به جای نزدیک شدن به اروپا و ایالات متحد، به سمت چین متمایل شود. به رغم سخن سرایی های بسیاری که درباره «جهانی شدن» سیاست بین الملل صورت می گیرد، رهبران سیاسی آمریکا به جای آن که متوجه تعاملات خود باشند به میزان خطرناکی نگران شرق یا غرب هستند. روسیه و چین با داشتن تاریخی از درگیری در امتداد مرز 4185 کیلومتری خودشان، پراکنده بودن اقلیت های قومی در امتداد این مرز، و قرار داشتن منطقه سیبری با منابع کانی سرشار و جمعیت اندکش در برابر مناطقی از چین، که جمعیت میلیونی دارند، همکاری مؤثر با یکدیگر برایشان دشوار خواهد بود، ولی ایالات متحد حداکثر تلاش خود را به عمل می آورد تا آن ها را به همین سمت سوق دهد. در واقع، ایالات متحد در نیم سده گذشته کلید روابط روسیه و چین بوده است. چین با احساس دشمنی آمریکا و به دلیل هراس از قدرت آن کشور، پس از جنگ جهانی دوم به روسیه نزدیک شد و تا وقتی ایالات متحد برایش تهدید ضعیف تر و اتحاد شوروی تهدید جدی تر به نظر نرسید، همان وضعیت را حفظ کرد. روابط نسبتاً هماهنگی که ایالات متحد و چین در دهه 1970 داشتند در اواخر دهه 1980، که قدرت روسیه به شکل نمایانی کاهش یافت و چیرگی آمریکا قریب الوقوع شد، رو به تیرگی گذاشت. رنجاندن روسیه با گسترش ناتو و رنجاندن چین با تلاش برای درس دادن به رهبران آن، که چگونه کشورشان را باید اداره کنند، سیاست هایی هستند که تنها یک کشور با قدرت کوبنده می تواند تحملش را داشته باشد و تنها دولتی نادان به وسوسه پیگیری آن می افتد. ایالات متحد نمی تواند جلوی تشکیل توازن قدرت تازه ای را بگیرد، بلکه می تواند، همان گونه که تاکنون کرده است، شکل گیری آن را جلو بیندازد.
در این بخش بحث ما درباره برقراری توازن، بیشتر تجربی و مبتنی بر گمانه زنی بود تا نظری. بنابراین، بخش حاضر را با برخی تأملات درباره نظریه برقراری توازن به پایان می برم. نظریه ساختاری و نظریه توازن قدرت (8)، که از آن نتیجه می شود، سبب نمی گردد انتظار داشته باشیم دولت ها همواره یا حتی معمولاً رفتارهایشان برای برقراری توازن باشد. برقراری توازن، راهبردی برای بقا و نوعی از تلاش برای حفظ سبک زندگی مستقل یک دولت است. امروزه باب شده است که می گویند نان به نرخ روز خوردن رفتاری است که نزد دولت ها بیش از تلاش برای برقراری توازن رواج دارد این که آیا دولت ها بیشتر به برقراری توازن دست می زنند یا نان به نرخ روز می خورند پرسش جالب توجهی است. اما اگر فکر می کنید پاسخ مثبت گفتن به این پرسش به معنی بی اعتبار شدن نظریه توازن قدرت است، نظریه یاد شده را درست تفسیر نکرده اید و به اصطلاح دچار «سفسطه عددی» - نتیجه گیری کیفی از نتیجه ای کمّی - شده اید. دولت ها برای حفظ موجودیت خودشان راهبردهای مختلفی را آزمایش می کنند که برقراری توازن قدرت یکی و نان به نرخ روز خوردن یکی دیگر از آنهاست. ممکن است گاهی نان به نرخ روز خوردن راهبرد آسان تر و سودآورتری از برقراری توازن به نظر رسد که ضمن نوید دادن پاداش های ملموس به تلاش کمتری نیاز داشته باشد و هزینه های سبک تری را تحمیل کند. در بینابین بلاتکلیفی های سیاست بین المللی و فشارهای متغیر سیاست داخلی، دولت ها ناچارند انتخاب های پرمخاطره ای بکنند. ممکن است آن ها امید داشته باشند که با مماشات با دشمنان - که نوع ضعیفی از نان به نرخ روز خوردن است - به جای تسلیح و صف بندی دوباره برای جلوگیری از آن ها، از جنگ پرهیز کنند. وانگهی بسیاری از دولت ها منابع کافی برای برقراری توازن قدرت و مجال چندانی برای مانور ندارند. آن ها چاره ای جز این ندارند که به این امید که شاید بعدها بتوانند در برابر دشمن ایستادگی کنند فعلاً تسلیم خواسته هایش شوند.
نظریه برقراری توازن پیش بینی نمی کند که همه دولت ها رفتار یکسانی در پیش خواهند گرفت، بلکه می گوید دولت های بزرگ نظام جهانی یا خرده نظام های منطقه ای وقتی ناچار شدند، گرایش نیرومندی به احیای توازن قدرت دارند. این که دولت ها راهبردهای مختلفی برای حفظ موجودیتشان به آزمایش می گذارند شگفت نیست. تکرار مکرّر تلاش برای برقراری توازن و پیدایش الگوهایی در نتیجه این رفتار را باید شاهد محکمی در تأیید این نظریه دانست.

پی‌نوشت‌ها:

1. kenneth N. waltz
2. democratic peace
3. structural realism
4. interdependence
5. asymmetric interdependence
6. pax Britannica
7. liberal institutionalists
8. teory of balance of power
یادداشت ها:
[1]. Michael w.Doyle, kant, Liberalism and world politics, American political science Review, 80, 1986, pp. 1151-69.
[2]. Francis Fukuyama, The End of History and the Last Man (Free press, New york, 1992), pp. 245-6.
[3]. Bruce Russett, Graspintg the Democratic peace: priciples for a post cold-war peace (priceton university press, princeton, 1993)
[4]. John Mueller, Quiet cataclysm: Reflections on the Recent Transformations of world politics (Harper collins, New york, 1995).
[5]. Robert o.Keohane and Joseph S.Nye, power and Interdependence, 2nd ed. (Harper collins, New york, 1989).
[6]. kenneth n. waltz, The Myth of Interdependence in charles p. kindleberger, ed. The International corporation (MIT press, cambridge, Mass, 1970)
[7]. susan strang, Retreat of the state: The Diffusion of power in the world Economy (cambridge university press, New york, 1996), pp. 46-189.
[8]. Glenn H. snyder, Alliance politics (cornell university press, Ithaca, 1997) p. 192.
[9]. Robert O.keohane and Lisa L.Martin, The promise of Institutionalist Theory, International security 20, 1995, pp. 42-46.

منابع:
از: International security, vol.25, no. 1 (2000), pp. 5-41
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.