جايگاه و نقش قدرت فرهنگي در سياست خارجي و تأثير آن بر روند تحولات جهاني
نويسنده:رضا خراساني*
از فرهنگ در قاموس و عرف سياست بينالملل به عنوان قدرت نرم ياد ميشود؛ چرا كه قدرت نرم، توانايي شكل دهي به ترجيحات ديگران است و جنس آن از نوع اقناع است. به نحوي كه امروزه اين قرائت از قدرت در مقابل قدرت سخت (قدرت نظامي و تسليحاتي) كه توأم با اجبار و خشونت است به كار ميرود. اخيراً عرصة روابط بينالملل، به شدت، تحت تأثير عوامل فرهنگي و هويتي قرار دارد. از اين رو، كسب وجهه و اعتبار بينالمللي و نفوذ در افكار عمومي و به عبارتي، دسترسي به قدرت نرم، از جمله اهداف مهم و در عين حال، تصريح نشدة ديپلماسي كشورها در حوزة سياست بينالملل است كه اين مهم، به تناسب موقعيت، جايگاه، امكانات، فرصتها و ظرفيتهاي فرهنگي هر كشور به شيوهها و مكانيسمهاي مختلف تعقيب ميگردد. از سويي، قدرت يابي و كسب و توليد قدرت در دنياي جديد در مقايسه با گذشته از الگوهاي متفاوتي پيروي ميكند و به نوعي، متغيرهاي جديدي را جهت توليد، و اعمال قدرت و نيز تحليل مسائل بينالمللي، وارد حوزة روابط بينالملل نموده است. از اين رو، اين مقاله در صدد بررسي جايگاه و نقش قدرت فرهنگي در سياست خارجي كشورها و تأثير آن بر روند تحولات جهاني، به ويژه پس از حادثة يازده سپتامبر است.
مقدمه
تحولات دهههاي اخير در حوزة روابط بينالملل، حاكي از اهميت مقولة فرهنگ در دستيابي به اهداف و بهبود روابط ميان دولتها است؛ به نحوي كه امروزه شاهد ظهور و تشكيل اتحاديههاي فرهنگي در عرصة جهاني بوده تا از اين طريق، زمينة تنازعات و چالشهاي بينالمللي، برطرف و موجب همگرايي دولتها و ملتها گردد. از اين رو كسب وجهه و اعتبار بينالمللي و نفوذ در افكار عمومي و يا به تعبيري، دسترسي به قدرت نرم از جمله اهداف مهم و در عين حال تصريح نشدة ديپلماسي كشورها در حوزة سياست بينالملل است كه اين مهم به تناسب موقعيت، جايگاه، امكانات، فرصتها و ظرفيتهاي فرهنگي هر كشور به شيوهها و مكانيسمهاي مختلف، تعقيب ميگردد. چه زبان، فرهنگ زبان ملايمي است كه ميتواند زمينهساز و حامي روابط رسمي ميان دولتها و نيز مانع بروز بحرانهاي خشونتبار در عرصة روابط بينالملل گردد. از اين رو دولتها درصدد تحكيم بنيانهاي معرفتي فرهنگ خود و تعميم ارزشها، دانشها و نگرشهاي توليد شده به فراسوي مرزهاي جغرافيايي خود ميباشند، تا يكي از ابزارهاي اعمال قدرت را در كنار قدرت سياسي و نظامي (قدرت سخت) همراه خود نموده و با استعانت از مكانيسم اقناع فرهنگي به جاي كاربرد زور، اذهان و افكار عمومي جهانيان را در راستاي منافع و اهداف خود هم سو نمايند.
از سويي فرهنگ به عنوان موتور محركة توسعه، زمينه ساز حركت جوامع و الگوهاي رفتار سياسي، اجتماعي و اقتصادي است كه با فروكش كردن چالشهاي ايدئولوژيكي، نقش آن به عنوان پارادايم جايگزين به تدريج، اهميت يافته است. از اين رو نظريههاي فرهنگي گوناگوني با هدف توضيح و تفسير جايگاه فرهنگ در سياست داخلي و خارجي و نيز در سطوح جهاني ظهور نمودند.[1] پيش فرض اساسي نظريههاي فرهنگي، آن است كه رفتار و كنشهاي انسان در زندگي فعال و پوياي اجتماعي و برقراري رابطه با ديگران، متأثر از الگوهاي روابط اجتماعي و گرايشهاي فرهنگي است. اين نظريهها به دنبال شناخت زمينهها، فرايند شكلگيري و بروز الگوهاي رفتاري، ارزشها، اعتقادات و ترجيهات ما در زندگي اجتماعي هستند؛ بنابراين معتقدند كه از اين طريق ميتوان رفتار سياسي انسان را شناخت.[2]
اين نوع نگرش به سياست (سياست فرهنگي) استلزامات نظري و عملي خاصي به همراه دارد: از جمله موجب ميگردد كه تعريف سياست، نه منحصر در سطح و محدوده پديدهاي به نام دولت، بلكه به مثابه پديدهاي در همه روابط، جلوهها و نهادهاي اجتماعي تعريف شود. هم چنين تلقي سياست به عنوان يك حساسيت فرهنگي تا يك فعاليت نهادمند، و باور به اين كه هر چيزي، فرهنگي است؛ بنابراين همواره، نظم اجتماعي از طريق فرهنگ ساخته ميشود، مورد مخالفت قرار ميگيرد و باز توليد ميشود.[3] بر اين اساس، چهرة زمخت سياست و قدرت، به وسيله ابزارها و روشهاي فرهنگي، تلطيف ميشود و زيرساختهاي فرهنگي، موجب سامان دادن به فعاليتهاي سياسي در سطح سياست داخلي و سياست جهاني ميگردد.
در دورة معاصر، نظريهپردازي و تحليل انتقادي دربارة فرهنگ، تمدن و فرآوردههاي فرهنگي آن، از چشماندازهاي گوناگون، ادبيات گستردهاي را به وجود آورده است كه عواملي چون: مهاجرتهاي گسترده و ارتباطات فرهنگي، آميختگي فرهنگ با سياست، اقتصاد، گسترش شبكههاي ماهوارهاي و ارتباطي با نقش رسانهها در ترويج فرآوردههاي فرهنگي و ظهور اشكال مختلف فرهنگ، ضرورت مطالعات فرهنگي را مضاعف نمود؛ تا جايي كه گسترش موج جهاني شدن فرهنگ، مقاومتهايي را از سوي خرده فرهنگها به همراه داشت. اين مهم، موجب شد رابطة ميان فرهنگ و حوزههاي مختلف، از جمله قدرت و سياست، در سطح بينالمللي هويدا شده و در كانون توجه محققان روابط بينالملل و سياست بين الملل قرار گيرد.
آن چه اهميت موضوع را مضاعف ميكند، طرح برخي نظريهها و مكاتب فكري جديد و تأثير آن بر سياست جهاني است. از جمله، نظرية برخورد تمدنها، گفتگوي تمدنها، سياليت فرهنگي و نگرش پست مدرنيستي به مقولة هويت و فرهنگ است كه هر كدام به نحوي با توجه به چهارچوب معرفتي خود چهارچوب كنشي خاصي را توصيه ميكند. با اين حال، بسياري از كشورها اهميت و استفاده از اين نوع قدرت نرم را در سياست خارجي خود، يا به طور كلي مورد غفلت قرار داده يا اين كه صرفاً در ساحت انديشه و نظر، باقي مانده و يا به صورت جدي، استفاده نگرديده است. از اين رو، پرسش اساسي، اين است كه:
جايگاه و نقش فرهنگ (قدرت نرم) در سياست خارجي چيست و چه تأثيري بر روند تحولات جهاني دارد؟
در پاسخ به آن، فرضيهاي اين گونه، مطرح مي شود كه (تلاش در توليد، تأمين و اقناع ارزشها، ايستارها و طرز تلقيهاي مشترك، موجب كسب قدرت فرهنگي و در نتيجه، موجب تسهيل در دستيابي به اهداف و منافع ملي كشورها و نيز موجب ارتقاء و كارآمدي سياست خارجي كشورها و از سويي كاربرد قدرت فرهنگي، موجب شكلگيري فرهنگ مقاومت در عرصة سياست جهاني مي¬گردد). جهت آزمون فرضيه ابتدا برخي از مفاهيم كليدي، تعريف و به عوامل تشكيل دهنده قدرت نرم اشاره ميگردد. سپس چگونگي و تأثير آن بر سياست خارجي، مورد بررسي قرار ميگيرد. در ادامه، كوشش ميشود جايگاه و نقش قدرت فرهنگي بر روند تحولات جهاني و پيآمدهاي معطوف به آن به ويژه پس از حادثة يازده سپتامبر مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد.
مفهوم فرهنگ
فرهنگ از جمله واژگاني است كه به دليل تنوع و تكثر نگرش و رويكردهاي معطوف به آن داراي تعاريف زيادي است. هر كس با توجه به نگرش خود به موضوع، تعريف خاصي ارائه نموده است. از اين رو، جهت رفع اين آشفتگي در مفهوم، به برخي از تعاريف اشاره ميگردد. برخي معتقدند فرهنگ، مجموعة سازمان يافتهاي از هنجارها، ارزشها و قواعد است. سر ادوارد تايلر معتقد است: فرهنگ، عبارت از مجموعة دانشها، اعتقادات، هنرها، اخلاقيات، قوانين، رسوم و هر گونه توانايي و عادت ديگري كه به وسيلة انسان به عنوان عضو جامعه، اكتساب شود.[4] فرهنگ در معاني وسيعتر شامل همة فرآوردهها و توليدات انساني است كه در مقابل فرايندها و توليدات طبيعت قرار ميگيرد. برخي ديگر از فرهنگ شناسان و تمدن شناسان، دو واژة فرهنگ و تمدن را يكي تلقي نموده، در حالي كه برخي ديگر، اين دو را جدا ميكنند.[5] هم چنين تعريف ريموند ويليامز از فرهنگ نيز قابل توجه است. به نظر وي، فرهنگ را به عنوان «فرايند عمومي تكامل و توسعة فكري، معنوي و زيباشناختي و به عنوان شيوة خاص زندگي مردمي خاص يا دوراني خاص» تعريف مي¬شود و يا به طور كلي به عنوان فرآوردههاي فعاليت فكري و هنري تعريف ميگردد كه به نظر ميرسد اين تعريف، شامل كل فلسفه، انديشه، هنر و خلاقيت فكري يك عصر يا كشور و هم چنين آداب، عادات و رسوم و مناسك اقوام و ادبيات و هنرهاي مختلف ميشود.[6] بنابراين آن چه از مفهوم فرهنگ در اين تحقيق، مدنظر است، تعريف خاصي از فرهنگ است كه شامل بخش نرم افزاري يك تمدن ميشود كه مجموعة دانشها، اعتقادات، ارزشها، هنجارها، طرز تلقيها، آداب و رسوم كه به صورت آگاهانه يا ناآگاهانه توسط انسان اكتساب ميشود را در بر ميگيرد.
قدرت نرم
اساساً از واژة فرهنگ در قاموس و عرف سياست بينالملل به عنوان قدرت نرم ياد ميشود و آن چه از محتواي كلمات متفكران و انديشمندان در توضيح واژة قدرت نرم، بر ميآيد اين است كه قدرت نرم، محصول و برآيند تصوير سازي مثبت، ارائة چهرة موجه از خود، كسب اعتبار در افكار عمومي داخلي و جهاني، قدرت تأثير گذاري غير مستقيم توأم با رضايت برديگران و ... ميباشد. به طوري كه امروزه، اين قرائت از قدرت در مقابل قدرت سخت، قدرت نظامي و تسليحاتي كه به نحوي توأم با اجبار و خشونتهاي فيزيكي است به كار ميرود. بنابراين ميتوان گفت: قدرت نرم، توانايي شكلدهي به ترجيهات ديگران است و جنس آن از نوع اقناع است؛ در حالي كه چهرة زمخت و سخت قدرت از نوع وادار و اجبار كردن است. جوزف ناي از پيشگامان طرح قدرت نرم، در كتاب «كاربرد قدرت نرم» بر اين عقيده است كه: قدرت نرم، توجه ويژهاي به اشغال فضاي ذهني كشور ديگر از طريق ايجاد جاذبه است و نيز زماني، يك كشور به قدرت نرم دست مييابد كه بتواند (اطلاعات و دانايي) را به منظور پايان دادن به موضوعات مورد اختلاف به كار گيرد و اختلافات را به گونهاي ترسيم كند كه از آنها امتياز گيرد.[7]
هم چنين قدرت نرم، مباحث عقلاني و ارزشهاي عمومي را شامل ميشود و هدف آن، افكار عمومي خارج و سپس داخل است. از اين رو ميتوان گفت: قدرت نرم، رفتار توأم با جذابيت قابل رؤيت، اما غير محسوس است. چه در قدرت نرم و يا قدرت فرهنگي، بر روي ذهنيتها سرمايهگذاري ميشود و از جذابيت براي ايجاد اشتراك بين ارزشها و همة خواستها سود ميجويد. از اين چشمانداز، قدرت نرم به آن دسته از قابليتها و تواناييها گفته ميشود كه با به كارگيري ابزارهايي چون فرهنگ آرمان و يا ارزشهاي اخلاقي، به صورت غير مستقيم بر منابع يا رفتارهاي ديگر كشورها اثر ميگذارد. بنابراين به نظر ناي، «قدرت نرم (قدرت فرهنگي) زماني اعمال ميشود كه يك كشور، ساير كشورها را وا دارد چيزي را بخواهند كه خود ميخواهد». توانايي تأثيرگذاري به آن چه ديگر كشورها ميخواهند، با منابع نامحسوس مثل فرهنگ، ايدئولوژي و نهادها ارتباط دارد.[8]
عوامل ايجاد قدرت فرهنگي (قدرت نرم)
برخي از عواملي كه توليد كننده و يا تقويت كنندة قدرت نرم هستند عبارتند از: ترويج زبان و ادبيات، تبليغ آرمانها و ارزشهاي متعالي، موقعيت ايدئولوژيكي، ارتباط ديپلماتيك مناسب و گسترده، مناسبات و مبادلات فرهنگي، ارائه تصوير مطلوب از خود، بهرهگيري مناسب از اطلاعات و فرهنگ در راستاي مقاصد ديپلماتيك، طراحي و اتخاذ استراتژي ها و سياستهاي مقبول، زدودن ذهنيتهاي تاريخي منفي، كسب جايگاه علمي پيشرفته و فنآوريهاي تكنولوژيكي، توانمندي اقتصادي بالا، قدرت شكلدهي و كنترل افكار عمومي، قدرت نفوذ در باورها و نگرشها، برخورداري از شبكههاي خبري جهان گستر و قدرت توليد و توزيع محصولات رسانهاي متنوع به كشورها و نفوذ در رسانههاي بينالمللي.[9] هم چنين برخورد مناسب و اتحاد مواضع مقبول در برخورد با بحرانهاي بينالمللي، ارائه خدمات بشر دوستانه، رعايت استانداردهاي حقوق بشر، حمايت از جنبشهاي سبز و محيط زيست، مشاركت در جنبشهاي صلح طلب و نيروهاي حافظ صلح، تشكيل انجمنهاي دوستي با كشورهاي مختلف، حضور گسترده در جوامع فرهنگي و رايزنيهاي فرهنگي در سطح وسيع در ايجاد و تقويت قدرت فرهنگي مؤثرند. برخي از نويسندگان حوزة روابط بينالملل، عوامل مؤثر ديگري را در توليد و تقويت قدرت نرم و سخت ذكر نمودهاند كه عبارتند از: وضعيت جغرافيايي (آب و هوا، وسعت خاك، موقعيت ژئوپوليتيكي، جمعيت و نيروي انساني)، ظرفيت صنعتي، ارتباطات، استعدادهاي علمي، اختراعات، ابتكارات، سازمان اداري و دولتي، ايدئولوژي و اخلاق اجتماعي، اطلاعات و سطح آگاهي، خرد رهبري و روحيه ملي.[10]
در مجموع ميتوان گفت از جمله مميزات قدرت نرم، مردمي بودن و غير رسمي بودن آن است. به عبارت ديگر، قدرت نرم، زماني ميتواند توليد گفتمان سازگاري با افكار عمومي نمايد كه مستلزم قدرت سخت نباشد و بتواند به دور از محدوديتها و امر و نهيهاي قدرت سخت، در شرايط و فضاي آزاد، توليد گفتمان محلي، منطقهاي و فراملي نمايد و با سهولت، پيام خود را به افكار عمومي جهانيان برساند. نكتة قابل توجه، آن است كه قدرتي كه از اين طريق حاصل ميشود را نبايد با عوام گرايي و توليد عوامانة گفتمان، اشتباه گرفت، بلكه قدرت نرم (قدرت فرهنگي) به معناي تخصصي كردن، علمي كردن و عقلاني نمودن حوزة قدرت در همة عرصههاست.[11]
رابطة فرهنگ و سياست در عرصة نظام بينالملل
رابطة فرهنگ با سياست، مدتها مورد غفلت واقع شده بود تا اين كه نخستين بار «ايوشومي»، جامعه شناس فرانسوي اعلام كرد كه فرهنگ، يك بعد سياسي نيز دارد؛ زيرا فرهنگ، خود را در پشت تمام كنشهاي فردي و اجتماعي، پنهان نموده و همان گونه كه بر رفتار اجتماعي، اثر ميگذارد بر رفتار سياسي هم، تأثيرات مهمي را بر جا ميگذارد.[12] با اين حال، سالها طول كشيد تا چگونگي رابطة سياست و فرهنگ و تأثير و تأثر آنها بر يكديگر در حوزة روابط بينالملل طرح شود و تنها در دهههاي هفتاد و هشتاد قرن بيستم ميلادي بود كه نظر عدهاي از متخصصين روابط بينالملل به اين نكته مهم معطوف گرديد كه اساساً فرهنگ بر روي رفتار و كنشها در سياست خارجي و رفتارهاي بينالمللي كشورها در عرصة سياست جهاني اثر ميگذارد. اين مسئله موجب شد شاخهاي از دانش با عنوان «جامعه شناسي روابط بينالملل» شكل گيرد تا تأثير فرهنگ و سياست را در رفتارهاي سياسي در عرصة روابط بينالملل و سياست جهاني مورد مطالعه قرار دهد.[13] از اين رو محققاني چون ريمون آرون، مارسل مرل، استانلي هافمن و... تلاش نمودند تا فرضياتي پيرامون تأثير خلق و خوي ملتها و نقش هنجارها و ارزشهاي ملي و فرهنگي را مطرح و مورد بررسي قرار دهند. و به تدريج، اين موضوع در بين محققان روابط بينالملل با استقبال مواجه شد.
برخي از محققان حوزة فرهنگ بر اين باورند كه تأثير فرهنگ و خلق و خوي اقوام و ملتها و هم چنين نحوة اثرگذاري فرهنگ ملي، نه تنها بر سياست خارجي و رفتار بينالمللي، بلكه بر نحوة جنگ و دفاع هم تأثيرگذار است. اين نظريهها به اين نتيجه ميرسند كه همة ملتها حتي در جنگيدن نيز فرهنگ و سبك و سياق خاص خود را دارند. يعني در نحوة جنگيدن، در چگونگي تدوين يك استراتژي، روش خاص هر قوم و هر ملتي با فرهنگ ديگر متفاوت است. استانلي هافمن نيز معتقد است كه فرهنگ و خلق و خوي هر ملتي بر رفتار سياسي آنها در عرصة سياست جهاني، تأثير گذار است. وي اين ديدگاه را با مثالي از رفتار سياسي امريكاييها در عرصة سياست جهاني، تعقيب ميكند، وي بر اين عقيده است كه علت اصلي دخالت امريكاييها در مسائل جهاني، ريشهاي فرهنگي دارد؛ زيرا امريكاييها در مسائل جهاني، مسئوليتي را بر دوش خود احساس ميكنند. آنها خود را روي يك جزيرهاي ميبينند كه هيچ خطري متوجه آنها نيست و در اطراف آنها انسانهايي در حال غرق شدن هستند. كه دست نياز به جانب آنها دراز كردهاند. بنابراين، مداخله امريكاييها نه از روي خبث طينت، بلكه جزئي از فرهنگ سياسي آنهاست. آنها وظيفه اخلاقي خود ميدانند كه در مسائل سياسي جهان شركت كنند و اين دخالت را لطفي به حال ملتهاي جهان تلقي ميكنند.[14] بنابراين، امروزه ميبينيم كه فرهنگ، توجه اهل سياست را به خود جلب نموده است. اين امر نه به اين معناست كه سياستمداران، هميشه اهل فرهنگاند. بلكه به اين معناست كه فرهنگ هم به عنوان ابزار سياست، شناخته شده و هم به عنوان يك امر مطلوب اجتماعي كه وظيفة دولت، ترويج و ارتقاي آن است.[15]
سلطة رويكردهاي رئاليستي بر مطالعات سياست بينالملل و تأكيد آن بر واقعيتهاي بيروني، مانع از مطالعات عميقتر موضوعات و مسائل جهاني شده است. تحت اين شرايط، حوزة فرهنگ و هويت كه به لايههاي دروني و عميق معرفتي ميپردازد مورد بيمهري قرار گرفته است؛ زيرا عمدة مسائل سياست جهاني در چهارچوب علائق اقتصادي، سياسي و امنيتي، تبيين، تشريح و تفسير ميشود، ولي در اكثر مواقع، برداشتها، شناختها و ارزيابيها كه به صورتهاي ملموس اقتصادي، سياسي و امنيتي تجلي مييابند از يك سلسله ارزشها و هنجارها و اعتقادات، نشأت ميگيرند كه به نظر مي رسد در فرايند نظريه پردازي و تحليل مسائل جهاني، توجه اندكي با ابعاد هويتي و فرهنگي شده و در نتيجه، ابعاد فرهنگي و هنجاري الگوهاي رفتاري بازيگران مورد غفلت واقع شده است. از اين جهت به نظر ميرسد تا زماني كه هنجارهاي عام، جاي گزين نگاههاي خاص گرايانة فرهنگي نگرديدهاند، الگوي انتخاب منطقي ديپلماسي ميتواند پوششي براي تعارضات هنجاري و ارزشي در سياست بينالملل به شمار رود. حال، برخي از نظريههاي جديد، مقولة فرهنگ را در كانون توجه خود قرار دادهاند كه در اين صورت در مييابيم فرهنگ، نه تنها بخش فراموش شدة روابط بينالملل نميباشد، بلكه اصولاً بدون توجه به زير ساختهاي فرهنگي و عناصري هم چون ارزشي، هنجاري، اسطورهاي و ايدئولوژيك نميتوان مبادرت به ارائه نظريه نمود. بر اين اساس، در اكثر موارد، نظريه پردازان بدون آن كه ذكري از ايدئولوژيها و فرهنگ خاص به عمل آورند عملاً و به صورت ناخودآگاه بر مبناي اين متغير، سياست جهاني را تبيين و تفسير ميكنند.[16]
فرهنگ و رفتار سياست خارجي
اساساً فرهنگ به عنوان مجموعهاي از هنجارها، ارزشها، آداب و رسوم، اخلاقيات و اعتقادات از طريق جامعهپذيري، از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشود. مطالعات در حوزة فرهنگ سياسي، حاكي از تأثير پذيري فرهنگ از سياست و بالعكس است.
اين مطالعات در مرحلة بعد به تجزيه و تحليل رابطة ميان فرهنگ و سياست خارجي ميپردازند. براي نمونه، محققاني چون «گابريل آلموند» و «سيدني وربا»، فرهنگ سياسي را به صورت توزيع خاص الگوهاي جهتگيري به سوي موضوعات سياسي در ميان اعضاي يك جامعه، تعريف كردهاند. [17] در اين جا موضوعات سياسي ميتواند شامل نهادها، ساختارها و نيز نقشها و رفتارهاي سياسي شود. تحت اين شرايط، در حالي كه كمتر به موضوع همگوني و يكنواختي جهتگيريها عنايت ميشود، عملاً بيشتر توجهات معطوف به انعكاس سنتها، ارزشها، اخلاقيات، آداب و رسوم و اعتقادات فرهنگي در سياست خارجي است.
رابطة ميان متغيرها و انگارههاي فرهنگي و سياست خارجي را ميتوان از سه طريق، مورد مطالعه قرار داد. نخست، شامل اعتقادات و اسطورههايي ميشود كه به تجربههاي تاريخي مردم يك كشور و رهبرانش و نيز نگرشي كه آنها نسبت به نقش و جايگاه جاري كشور خود به عرصة جهاني دارند ارتباط پيدا ميكند. دومين رابطه، معطوف به تصاوير و برداشتهايي كه نخبگان علمي و سياسي و حتي عامة مردم، نسبت به ساير ملتها، كشورها و ساير بازيگران عرصة سياست خارجي مانند نهادهاي بين المللي در پس ذهن خود ميپرورانند و در نهايت، سومين مورد فرهنگي، عادات و ايستارها و طرز تلقيها نسبت به حل مشكلات به طور اعم و برخورد با اختلافات و منازعات بينالمللي به طور اخص ميباشد.[18] بنابراين موارد فوق، حاكي از چگونگي ارتباط انگارههاي فرهنگي با سياست خارجي كشورهاست كه به نظر ميرسد ديپلماتها و سياستمداران هوشمند به اين ساحت از چهرة قدرت، يعني قدرت فرهنگي و نقش آنها در شكل دادن به ادراكها و برداشتها توجه خاصي دارند. در بسياري از موارد، الگوهاي رفتاري دولتها كه از طريق سياست خارجي در سياست بينالملل تجلي مييابد. با توجه به مختصات و ويژگيهاي هنجاري و فرهنگي و با در نظر گرفتن ميزان برخورداري از قابليتها و تواناييهاي لازم، صورتهاي پيچيدة گوناگوني به صورت استيلا، تساهل، همكاري، خودبسندگي، آشتيپذيري، و... به خود ميگيرد. بر اين اساس، كشورها و دولتها داراي روشها و زبانهاي ديپلماتيك گوناگوني در تعاملات و مناسبات خود با ديگران هستند. در نتيجه، مبادلات هنجاري و فصول مشترك و غير مشترك ارزشها، مشخص كننده موقعيت ديپلماتيك دولتها در عرصة سياست بينالملل ميباشد. اهميت رابطة فرهنگ و سياست خارجي و سياست بينالملل، زماني مضاعف ميشود كه بخواهيم به مطالعه «سياستهاي خارجي مقايسهاي» روي آوريم؛ زيرا توجه به مسائل هنجاري، ارزشي و اسطورهاي ميتواند به درك در طبقه بندي سياست خارجي دولتها به صورت پراگماتيك، ايدئولوژيك، اسلامي، مسيحي، دموكراتيك، كثرتگرا و جز اينها كمك كند. چه تحت اين شرايط، آثار و ويژگيهاي فرهنگي بر سياست خارجي و انعكاس آن در تعاملات رفتاري و واحدهاي سياسي با يكديگر ميتواند تصوير روشنتري در سياست بينالملل به دست دهد. تصورات و برداشتهايي كه دولتها از انگارههاي فرهنگي و هنجاري جوامع گوناگون دارند، ميتواند از نگاه دارندگان آن فرهنگ متفاوت باشند؛ لذا درك صحيح از فرهنگ يك كشور ميتواند در نحوة تعامل با آن در سياست خارجي، مؤثر واقع گردد.
فرهنگ بينالمللي و سياست خارجي
فرهنگ بينالمللي، عبارت است از ارزشها و هنجارهاي عامي كه در طول زمان، مورد پذيرش جامعة بينالملل قرار گرفته و داراي عملكردهاي خاصي ميباشند. تجلي اين فرهنگ را ميتوان در چهارچوب عملكرد رژيمهاي بين المللي و در قالب هنجارها، مقررات، قوانين و كنوانسيونهاي بينالمللي مشاهده كرد. آن چه اين فرهنگ را غنيتر ميكند، هنجارها و ارزشهاي مشترك بين جوامع است كه از طريق دستگاه سياست خارجي كشورها در مناسبات و تعاملات بينالمللي، خود را نشان ميدهد.[19]
بنابراين، دستگاه سياست خارجي كشورها در تلاش است تا ارزشها و هنجارهاي داخلي خود را كه سازندة هويت جامعة خود است به هنجارها و ارزشهاي جهاني تبديل نموده و به تدريج در فرهنگ جهاني سهيم شوند. در اين صورت به دليل نمود ارزشهاي فرهنگ داخلي در فرهنگ جهاني، سهلتر و كم هزينهتر ميتوان اهداف و منافع خود را تعقيب نمود. به طور كلي در زمينة سياست خارجي و چگونگي ارتباط آن با قدرت نرم ميتوان سه وظيفة اساسي براي دستگاه سياست خارجي تصور نمود:
1. ارتقاي ميزان مشروعيت نظام سياسي در ديدگاه افكار عمومي بينالملل، مشروعيت نظام، ريشه در سازوكارهاي داخلي آن دارد، اما واحدهاي سياسي ميبايست مواظب رفتارهاي سياسي خود در سطح جهاني و واكنشها و عكسالعملهاي كشورهاي ديگر نسبت به تصميمات سياسي خود باشند. امروزه، شاهد ظهور مؤسسات و نهادهاي بينالمللي، عموماً با دغدغههاي فرهنگي مثل تأمين صلح و امنيت. حفظ حقوق بشر، حفظ حقوق زنان و تقويت كشورهاي ضعيف هستيم. با افزايش چنين نهادها و مؤسسات بينالمللي دولتي و غير دولتي، هر كشوري ميبايست آن گونه رفتار نمايد كه از رهگذر تعامل با اين مراكز و نهادها بر مشروعيت خويش در امور انساني و بشر دوستانه بيفزايد. بنابراين، يكي از وظايف مهم دستگاه سياست خارجي كشورها، ارتقاي ميزان مشروعيت خود در سطح بينالمللي است.
2. كسب پرستيژ بينالمللي: يكي ديگر از وظايف دستگاه سياست خارجي هر كشور، كسب پرستيژ، حيثيت، اعتبار و آبرو در صحنة بينالمللي است كه خود، موجب افزايش و توان قدرت نرم يك كشور ميگردد. به اين معنا كه جايگاه و موقعيت يك كشور در نظام جهاني در پيشبرد اهداف و منافع ملي آن كشور مؤثر است.
3. مديريت افكار عمومي: مديريت افكار عمومي، يكي ديگر از وظايف سياست خارجي در چهارچوب قدرت نرم است. ديپلماسي عمومي، بخشي است كه ميتواند با اتخاذ روشهاي نرم و به دور از خشونت، افكار عمومي را مديريت نمايد. ديپلماسي عمومي، شامل برنامههايي هم چون انتشار كتاب، ساخت و پخش فيلمهاي سينمايي و مستند، برنامههاي راديو و تلويزيوني به زبانهاي رايج بينالمللي و برگزاري همايشها و كنگرههاي بينالمللي، جهت نزديك نمودن ايدهها، افكار، انديشهها و سياستها در عرصة جهاني است. اين مؤلفهها عمدتاً در چهارچوب مكانيسمهاي قدرت نرم و به دور از هرگونه سازوكارهاي قدرت سخت صورت ميگيرد كه به نظر ميرسد متولي دولتي آن، دستگاه سياست خارجي كشورهاست.
مؤلفههاي قدرت فرهنگي در تحليل سياست خارجي
همان گونه كه ذكر شد عوامل متعددي در ايجاد قدرت نرم كشورها مؤثر است كه هر كدام به نحوي به دور از ابزارها و مؤلفههاي قدرت سخت، موجب ارتقاي حيثيت و جايگاه يك كشور در عرصة سياست بينالملل و نظام جهاني ميشود.
1. فرهنگ و نظام ارزشها
بخش عمده از عوامل توليد كننده يا تقويت كنندة قدرت نرم در يك واحد سياسي، معطوف به حوزة فرهنگ و نظام ارزشها و هنجارهاي فرهنگي است. مانند زبان و ادبيات، موقعيت ايدئولوژيكي و مذهبي، ارزشهاي متعالي و انساني، اخلاقيات، قدرت نفوذ باورها و نگرشها و به طور كلي، منش ملي، روحية ملي، باورها و ارزشهاي ملي كه جملگي در ذيل مقولة فرهنگ جاي ميگيرد. حال كه قدرت نرم به معناي توانايي جذب ديگران به سوي خود، بدون كاربرد زور و يا پول است و از آن جا كه فرهنگ به عنوان مهمترين منبع قدرت نرم، تلقي ميشود ميتوان جايگاه و موقعيت قدرت نرم (قدرت فرهنگي) يك كشور و با توجه به ميزان توانمنديها و جذابيتهاي انگارههاي فرهنگي آن، مورد سنجش و ارزيابي قرار دارد. زيرا فرهنگ يك كشور ميتواند براي ديگر كشورها منشأ جذابيت باشد. آن چه اهميت موضوع را در اين مؤلفه، مضاعف ميكند اين است كه از آن جا كه فرهنگ، شامل نظام ارزشها، هنجارها، اعتقادات و اخلاقيات ميشود. اين انگارهها و ارزشهاي فرهنگي، نظام ترجيهات و اولويتها را براي زندگي فردي و اجتماعي، معين ميسازد، و از سويي، دستگاه سياست خارجي كشورها هنگام تصميمگيريها عمدتاً براساس ترجيهات و اولويتهاي فرهنگي، عمل ميكنند؛ در نتيجه، ميزان پتانسيل موجود در انگارههاي فرهنگي ميتواند جذابيت خاصي را در افكار عمومي جهان ايجاد نموده و از آن طريق، دستگاه سياست خارجي به راحتي ميتواند اهداف و منافع ملي خود را بدون كاربرد زور با كمترين هزينه، تعقيب نمايد.
2. ارزشها و مطلوبيتهاي سياسي
يكي ديگر از مولفههاي توليد كننده يا تقويت كننده قدرت نرم يك كشور، جذابيت ارزشها و مطلوبيتهاي سياسي يك كشور است. اين مهم ميتواند در ارائه تصوير سازي مثبت و مطلوب از يك كشور در سطح افكار عمومي جهان، مؤثر واقع گردد. به طور كلي، ايدهآلهاي سياسي يك كشور ميتواند ديگران را نسبت به آن، جذب و يا دفع نمايد. براي نمونه، ارزشهاي ليبرالي مطلوب و ايدهآل غرب و يا ارزشهاي سياسي اسلامي مطلوب در كشورهاي اسلامي ميتواند براي ساير واحدهاي سياسي، ايجاد جاذبه و يا دافعه نمايد. آن چه در اين مؤلفه، حائز اهميت است ميزان هم سويي ايدهآل و مطلوبيتهاي سياسي يك كشور با جامعه بينالمللي است. هم چنين ميزان تواناييهاي اين ارزشهاي سياسي در ساختن رژيمهاي حقوقي و قانوني بينالمللي است كه تا چه حد توانسته مطلوبيتهاي خود را جهاني و تبديل به قوانين و مقررات بينالملل نمايد.
3. مشروعيت نظام سياسي
مشروعيت سياسي، در ايجاد و تقويت قدرت نرم كشورها، بسيار مؤثر است. هر چه مشروعيت سياسي يك كشور در اذهان و افكار عمومي جهان افزايش يابد. ميزان همكاريهاي بينالمللي، به تناسب، توسعه خواهد يافت. زيرا واحدهاي سياسي، تنها از طريق همكاريها، مناسبات و مبادلات فرهنگي في مابين است كه منافع و اهداف يك كشور را مورد شناسايي قرار ميدهند. ميزان مشاركتهاي مردمي در انتخاباتها، تصميمگيريها و راهپيماييها، نشانگر ميزان مشروعيت و مقبوليت يك نظام سياسي است، كه به سهم خود، تأثير زيادي در نگرش افكار عمومي جهان داشته و در نتيجه، موجب ارتباطات بيشتر در عرصة جهاني ميگردد.
حال با توجه مباحث نظري مطرح شده، جايگاه و نقش فرهنگ در سياست جهاني مورد تجزيه و تحليل قرار ميگيرد و اين مسئله، بررسي ميگردد كه آيا ارزشها و هنجارها در سياست جهاني از جايگاه محوري و كانوني برخوردار است يا در موقعيت حاشيهاي قرار ميگيرد؟ در پاسخ به اين پرسش، ديدگاههاي مختلفي وجود دارد. برخي، مثل رئاليستها در عرصة تئوري و عمل، معتقدند كه فرهنگ، جايگاه خاصي در عرصة سياست خارجي كشورها و سياست جهاني ندارد. اين ديدگاه در آثار رئاليستهاي چون مورگنتا به چشم ميخورد. در حالي كه ديدگاهها و نظريههاي جديد، موقعيت فرهنگ و تأثير آن را در ساخت نظريه و عمل، ارتقا داده و معتقدند فرهنگ، جايگاه حياتي در شكلدهي به رفتارهاي سياسي، تصميمسازي و تصميمگيريها در عرصة سياست داخلي و سياست جهاني دارد. نظريههايي چون سازهانگاري، هژموني فرهنگي، مكتب انتقادي و نظريههاي پست مدرن از طرفداران جدي ديدگاههاي فرهنگي در عرصة سياست جهاني ميباشند. از اين منظر، برخي، فرهنگ را از جنس واگرايي در عرصة سياست جهاني تلقي نموده و بر اين باورند كه به دليل تأثير كنشها و رفتارهاي سياسي بازيگران از ارزشها و هنجارهاي متفاوت فرهنگي، همگرايي در نظام بينالملل، بسيار مشكل است؛ زيرا تنها از ناحية فرهنگ است كه مقاومت، صورت ميگيرد؛ در حالي كه حوزة اقتصاد، عمدتاً موجب همگرايي ميگردد. بنابراين ميتوان گفت در جهان معاصر، ابتدا فرهنگ از جايگاه خاصي در ساحت انديشه (نظريه) و عمل برخوردار نبوده و در حاشيه قرار ميگرفت. زيرا سياست جهاني امنيت محور و عمدتاً نظريههاي رئاليستي و نورئاليستي در كانون توجه قرار داشت. در حالي كه در دو سه دهة اخير، فرهنگ از جايگاه ويژهاي برخوردار شده است. چه گفتمان حاكم بر سياست جهاني، گفتمان فرهنگي است و تعاملات و مناسبات جديد در سياست جهاني، ريشهاي فرهنگي دارد.
امروزه، عرصة روابط بينالملل، به شدت تحت تأثير عوامل فرهنگي و هويتي قرار دارد. از اين رو، تبادلات و مناسبات فرهنگي و هم چنين كوشش براي نگهباني از هويت، جايگاه ويژهاي در سطح مباحث تئوريك و نظريهپردازي و هم چنين در ساحت عمل به خود اختصاص داده است. تا جايي كه تبديل پاسداري از هويت، نه دستور كار سياست خارجي و مطالعات راهبردي، بلكه بيش از همه، ناشي از موجي است كه پهنة عمل آن، فراملي و جهاني است. از اين منظر ميتوان گفت: قدرت يابي و كسب و توليد قدرت در دنياي جديد در مقايسه با دوران قبل از الگوهاي متفاوتي، پيروي ميكند. هر چند اعمال آن در سطح جهاني، مبتني بر قدرت سخت و نظامي برتر شكل گرفته است و كماكان غلبه دارد، لكن با تحولاتي كه بعد از جنگ جهاني دوم و به ويژة دهة هفتاد به بعد در ساحت انديشه و عمل به وجود آمد به نوعي، متغيرهاي جديد را جهت توليد، اعمال قدرت و كسب نفوذ، وارد حوزة روابط بينالملل و سياست جهاني نمود.
اهتمام به نقش ايدهها و هويت، و به طور كلي فرهنگ در عرصة روابط بين الملل را ميتوان در آثار مكتب سازهانگاري مشاهده كرد. آثار كساني چون «ميشل بارنت» و ديگران در مورد خاورميانه از منظر سازه گرايي، قابل توجه است. براي مثال، ريموند هنيه بوش در كتاب «روابط بينالمللي كشورهاي خاورميانه» نشان ميدهد كه چگونه جريان پان عربيسم، افول كرد و اسلام به موقعيتي مشابه فراملي يا ابرملي دست يافت.[20] به عبارت ديگر، اگر چه در سدة بيستم، شاهد ظهور انديشههاي پان عربيسم و اسلامگرايي در منطقة خاورميانه و حتي در عرصة جهاني بوديم، لكن در قرن بيست و يكم،هويتهاي قومي و مذهبي بر انديشههاي قرن بيستم، سايه افكنده و به عنوان متغير جديدي، موجب ظهور نظريههاي جديدي در عرصههاي گوناگون، به ويژه مسائل جهاني شده است.
1. قدرت فرهنگي در دوران جنگ سرد
به طور كلي، در گذشته و نيز در دوران جنگ سرد، گفتمان حاكم بر سياست بينالملل و سياست جهاني، امنيت محور بوده است. عمدة تئوريها و رويكردهاي گوناگون امنيت را در كانون توجه خود قرار ميدادند. در طول جنگ سرد، تفاوتهاي فرهنگي در مقايسه با مبارزه ژئوپولتيك جهاني بين نظام دو قطبي امريكا و شوروي سابق در جايگاه دوم قرار داشت و هر دو بلوك، الگوهاي خود را ارائه نموده تا جهانيان، يكي را گزينش نمايند. از اين رو بلوك مقابل از هر جهت، «غير» تلقي ميگرديد؛ در نتيجه آثار، نوشتهها و نظريههاي فرهنگي در اين مقطع، ناچيز است. بنابراين ميتوان گفت فرهنگ و بالتبع، قدرت فرهنگي، نقش حاشيهاي در تحولات فكري و سياسي در عرصة سياست جهاني داشت و عمدة كشورها در منازعات و مناسبات خود، بر قدرت سخت و قدرت نظامي، جهت پيشبرد اهداف و منافع ملي خود تكيه ميكردند همان گونه كه اين ساحت از قدرت در حوزة سياست داخلي كشورها، حاكميت داشت، بالتبع در سياست جهاني نيز كشوري كه داراي ابزارهاي مادي و قدرت بيشتري بود، توان تغيير در اقناع قدرتهاي ذرهاي را نيز به همراه داشت و همواره، قدرت نظامي و تسليحاتي را به رخ كشيده و اهداف امپرياليستي خويش را تعقيب مينمودند.
2. نقش فرهنگ در سياست جهاني پس از جنگ سرد
پس از جنگ سرد، نقش منازعات فرهنگي كه قبلاً نامرئي و مدفون بود، زبانه كشيد. ملتها در سطح محلي با هم منازعه ميكردند، اما تنش گستردهتري بين نيروهاي جهاني و محلي وجود داشت. فرهنگ غرب، نيروي غالب در فرايند جهاني شدن بود؛ به نحوي كه به نظر ميرسيد در پي يكسان سازي تجربة بشري است. اين مسئله، سبب بروز تضادها و منازعات فرهنگي شد. هم چنين، پايان جنگ سرد، شاهد تغيير بنيادين نيروهايي بود كه تعيين كنندة سياست جهاني بودند. پيروزي غرب نيز موجب سرعت بخشيدن به انقلاب فنآوري اطلاعات و ارتباطات شد. الگوهاي در حال تغيير سياست جهاني و ملي، درك فرهنگي را نيز ضررويتر ميساخت. در نتيجه، به تدريج، شاهد شكلگيري گفتمان فرهنگي در عرصة سياست جهاني شديم كه در آن، فرهنگ و قدرت نرم از جايگاه محوري برخوردار شد. چه در گفتمان فرهنگي، تعاملات و مناسبات بين كشورها، ريشة فرهنگي دارد و تئوريهاي فرهنگي، توضيح و توجيه كنندة رفتارها و كنشهاي سياسي در عرصة سياست بينالملل است. طرح نظريههايي هم چون نظرية پايان تاريخ فوكوياما (1992) و نظرية برخورد تمدنهاي هانتينگتون (1996) جايگاه و نقش فرهنگ و قدرت نرم را در مناسبات و معادلات جهاني افزايش داد. در اين مقطع با توجه به سلطة نظام سرمايهداري ليبرال، نظم نوين جهاني، مطرح و در حال شكلگيري است. ميزان نفوذ فرهنگي نهفته در هژموني جديد، بيسابقه است. اين هژموني، فرهنگ و نظم اجتماعي بيشتر جوامع را به چالش كشيد و در مقابل، مقاومتهايي در ساحت فرهنگ از سوي برخي كشورهاي صاحب فرهنگ و تمدن غني ظهور كرد. اين امر، موجب منازعات جديدي از سنخ قدرت نرم در عرصة جهاني شد كه خود ابزارها، امكانات خاصي را مطالبه ميكرد. آن چه فوكوياما در نظريه پايان تاريخ، آن را «ايدهليبرال» تركيبي از دموكراسي ليبرال و اقتصاد بازار ناميد، به منزلة خط پايان تاريخ توسعه سياسي و اجتماعي بود.[21] كه اين ايده نيز از سوي محققان به چالش كشيده شده است.
نظرية برخورد تمدنها و شكلگيري ادبيات جديد در سياست جهاني
نظرية برخورد تمدنها كه از سوي ساموئل هانتينگتون در سال 1993 ابتدا به صورت مقالهاي با عنوان «برخورد تمدنها» و سپس در كتابي ديگر، پارادايم جديدي ارائه كرد كه در آن فرهنگ و در نهايت تمدن، الگوهاي منازعه و همكاري بينالمللي را تعيين ميكنند. وي بر اين عقيده است كه تمدنهايي كه سياست جهاني را تعيين ميكنند تمدنهاي غربي، كنفوسيوسي، ژاپني، اسلامي، هندو، اسلاويك ارتدوكس، امريكاي لاتين و احتمالاً آفريقايي هستند.[22] از اين رو، سطح تحليل در نگرش هانتينگتون، تمدني شد و به سرعت اين نظريه در محافل علمي و آكادميك گسترش يافت. به نظر وي، پايان جنگ سرد، سرآغاز دوران جديدي بود كه غير غربيها از آن پس، ديگر پذيرندگان ناتوان قدرت غرب نبودند، بلكه در زمرة متحول كنندگان ساختار نظام بينالملل و سياستهاي جهاني خواهند بود. پيدايش سياست تمدني در نظام بينالملل به صورت چهار روند بلند مدت است كه عبارتند از:
1. افول نسبي غرب؛
2. شكوفايي اقتصاد آسيا و اعتماد به نفس فرهنگي ناشي از آن به گونهاي كه به نظر ميرسد چين در آينده به بزرگترين قدرت در تاريخ بشر تبديل شود؛
3. انفجار جمعيت در جهان اسلام و همراه آن روند احياگري اسلامي؛
4. تأثيرات جهاني شدن و گسترش تكنولوژيهاي ارتباطي؛
اين صورتهاي چهارگانه، نظم نوين بينالمللي را مطرح ساخت. آن چه در اين ساحت، تقويت كنندة سياست جديد ميباشد، احياي ارزشها و فرهنگ است. اين مهم، سبب افزايش آگاهي انسانها دربارة تفاوتهاي فرهنگي گشت. از آن جا كه عقايد و ارزشهاي موجود در فرهنگ غرب، به ميزان گستردهاي با ناكامي مواجه شده است، از اين رو، جوامع داراي فرهنگ و تمدن غني در صدد جستوجوي تبار فرهنگي خود برآمدند. سوسياليسم و ناسيوناليسم، جاي خود را به اسلامگرايي، هندوئيسم و روسيه گرايي داد. تمدن غربي، انديشة ليبرال دموكراسي را جهاني تعريف نمود، اما مؤلفههاي اساسي موجود در آن مثل خردگرايي، سكولاريسم، پلوراليسم، دموكراسي و حقوق بشر از نوع غربي، جاذبة چنداني براي فرهنگهاي اسلامي، چيني، هندو، بودايي و ارتدوكس نداشت. به نظر هانتينگتون، اختلاف بين تمدنها، بسيار عميق است و اين اختلاف، مربوط به رابطة انسان و خدا، مرد و زن، فرد و حكومت و مسائل مربوط به حقوق، اختيار، اجبار و عدالت است و فرهنگ، دربارة ديدگاههاي اساسي در خصوص زندگي است كه در طول قرنهاي متمادي، صورتبندي شده است.[23] بر طبق نظر هانتينگتون، هژموني غرب را، دو تمدن قدرتمند غير غربي به چالش كشيدهاند: يكي تمدن اسلامي و ديگر تمدن كنفوسيوسي يا چيني كه اين مسئله به تدريج در كانون توجه تصميمگيران و سياستمداران غرب قرار گرفت. از اين رو، مقاومتهايي در برابر غرب شكل گرفت و تلاشهاي غرب براي معرفي و ترويج دموكراسي و قرائت خاص خود از حقوق بشر به عنوان اشكال جديد امپرياليسم جديد مطرح شد. هر چند، اين نظريه، مخالفان زيادي را در غرب و شرق در ساحت انديشه به همراه داشت، لكن ميتوان بسياري از مسائل مهم جهاني و بحرانهاي موجود را در اين چهارچوب، تحليل نمود. نكته قابل توجه، آن است كه هر چند، نظرية برخورد تمدنها ممكن است تمامي داستان جهاني پس از جنگ سرد را بازگو ننمايد اما ميتوان گفت: واژگان جديدي را وارد حوزة تحليل مسائل جهاني نمود و ادبيات تئوريك جديدي را در سياست بينالملل شكل داد. مقولههايي چون فرهنگ، ارزشها، هنجارها، ايستارها، نمادها، هويتها، نگرشها و به طور كلي، جايگاه قدرت نرم يا قدرت فرهنگي را در سياست جهاني ارتقا بخشيد. به طوري كه بسياري از منازعات بين-المللي امروزه را ميتوان با توجه به اين نظريهها توضيح و تحليل نمود.
تأثير قدرت فرهنگي بر روند تحولات جهاني پس از 11 سپتامبر
جوزف ناي، محقق برجستة روابط بينالملل كه خود، نخستين بار، اصطلاح «قدرت نرم» را در اواخر دهة 1980 به كار برد، در سال 2004 كتاب «قدرت نرم، ابزاري براي موفقيت در سياست جهاني» را منتشر نمود. وي در اين كتاب، ايدهها و استدلالات مربوط به قدرت نرم را در متن شكلگيري سياست خارجي امريكا پس از حملات يازده سپتامبر و به خصوص، جنگ عراق مورد بررسي قرار داده است. از نظر ناي، موفقيت در سياستهاي جهاني، مستلزم استفاده از قدرت نرم به همراه قدرت سخت ميباشد. لذا كشورهايي در اين زمينه موفقند كه توجه كافي به كاربرد قدرت نرم داشته باشند. چه قدرت نرم، توان يك كشور براي دستيابي به اهداف و منافعش از طريق ايجاد جذابيتها و نه اجبار و يا تنبيه ميباشد؛ كه به نظر ميرسد اين جذابيت، از فرهنگ، ايدههاي سياسي و سياستهاي يك واحد سياسي در عرصة نظام بينالملل ناشي ميگردد. از آن جا كه بازيگر و هدايتگر اصلي اين تحولات، دستگاه سياست خارجي ايالات متحده است بررسي سياست خارجي امريكا، حاكي از اهميت قدرت فرهنگي (نرم) در تكوين تحولات جديد است.
يكي از وعدههاي نظرية سازه انگاري، بازگردانيدن فرهنگ و سياستهاي داخلي به عرصة نظرية روابط بينالملل است. در اين روند، سعي ميگردد تا مختصات فرهنگ، سياست و جامعة داخلي ـ كه با هويت و رفتار دولت در سياست جهاني ارتباط پيدا ميكند ـ مورد بررسي قرار گيرد. براساس اين رويكرد، هر نوع هويت دولت در سياست جهاني تا اندازهاي، برايند عملكردهاي اجتماعي است كه باعث تشكيل هويت در داخل شده است. بدين ترتيب، سياست هويت در داخل، براي هويت و منافع و رفتارهاي دولت در خارج، امكانات و نيز محدوديتهايي را فراهم ميآورد. از اين رو، دولت نيازمند است تا از طريق يك نوع هويت ملي در داخل، براي مشروعيت بخشيدن به اقتدار استخراجي كه روي هويت آن در خارج، تأثير ميگذارد عمل كند. [24] بنابراين يكي از مختصات عمدة نظرية سازه انگاري، توجه به ساختارهاي فرهنگي و هنجاري در كنار عنصر مادي است؛ به گونهاي كه حتي در اين شرايط، انگارهها هستند كه به عناصر مادي قدرت، مانند تسليحات، سرزمين و جمعيت، معنا بخشيده و هنجارها در تشكل منافع، داراي نقش عمدهاي هستند. آن چه در اين حوزه، اهميت دارد اين است كه بايد ديد تا چه اندازه، ميان هنجارهاي داخلي و بينالمللي تناقض وجود دارد. بنابراين، نظرية سازه انگاري، چهارچوبي براي فهم و درك اين تناقضات هنجاري بين ارزشها و هنجارهاي داخلي و خارجي است كه دستگاه سياست خارجي را موظف به نزديك كردن اين هنجارها و تبديل آنها به فرهنگي مشترك، جهت ايجاد تعاملات و مناسبات دوستانه در عرصة جهاني ميكند.
قدرت نرم امريكا در سالهاي اخير، بر نفوذ اين كشور بر اذهان مردم جهان از طريق رسانهها استوار است. رسانههاي خبري امريكايي، نفوذ قابل توجهي در اكثر نقاط جهان دارند. برنامههاي راديو و تلويزيون و سينماي اين كشور به ويژه هاليوود، بخشي از امپراتوري رسانهاي امريكا را تشكيل ميدهد. آموزش عالي، منبع ديگر قدرت نرم امريكاست. تقريباً در همة كشورها اشتياق براي رفتن به دانشگاههاي هاروارد. كاليفرنيا، استانفورد و... وجود دارد. هم چنين ميزان ثبت نام از دانشجويان خارجي، ميزان برندگان جايزه نوبل، ميزان انتشار كتب و مقالات علمي ـ پژوهشي و بسياري ديگر از موارد آموزشي و پژوهشي را به عنوان يك منبع قدرت نرم تأثيرگذار بر تصميمگيريها و اعمال قدرت در اختيار دارد. سومين بخش از منابع قدرت نرم ايالات متحده در بخش تكنولوژي است. فنآوري اطلاعات و ارتباطي امريكا ـ كه بخشي از آن در استفاده از سيستم عامل ويندوز وجود دارد ـ به نوعي، سليقة كاربران را تغيير ميدهد و انتشار ارزشها و سليقههاي امريكايي را برعهده دارد. هم چنين در حوزة ورزش، صنايع غذايي و... امريكا از ابزارها و امكانات لازم، برخوردار است. بنابراين به نظر ميرسد امريكا بيشترين امكانات و منابع قدرت نرم را جهت انتشار ارزشهاي امريكايي در اختيار دارد. لكن تغييرات حاصل شده در جذابيت ايالات متحده و تأثيري كه اين تغييرات ميتواند بر دستآوردهاي سياسي بگذارد، موضوع ظهور و بروز امريكا ستيزي در جهان را منجر شده است. كه اين مهم، موجب سلطة قدرت سخت و ابزارهاي معطوف به آن در سياست خارجي امريكا شده است و علي رغم منابع بالقوه براي ايجاد جاذبة امريكا در عرصة جهاني، به دنبال تهاجمات گسترده در مناطق عراق، افغانستان و... تا حد زيادي از جذابيت آن كاسته شده است.
يازده سپتامبر، سرفصل نويني در روابط بينالملل و سياست جهاني محسوب ميشود. به نحوي كه بستر تكوين گفتمان جديدي در سياست خارجي واحدهاي سياسي را پديد آورد. از جمله تأثيرات مهم يازده سپتامبر، بروز مرزبندي جديد امنيتي بر مبناي هويت و فرهنگ است. به عبارتي، در تداوم و تكامل تفكر هانتينگتوني جنگ تمدني، مرزبندي جديد را، ارزشها و هنجارها تعيين ميكنند؛ به طوري كه در اين مرزبندي، هويت در متن قرار دارد. از اين رو، خاورميانه، مركز ثقل سياست خارجي قدرتهاي بزرگ، به ويژه امريكا پس از حادثة 11 سپتامبر شد؛ چرا كه امريكا، ارزشهاي هويتي خود را در تعارض با ارزش و هنجارهاي مردم اين منطقه يافته است. ايالات متحده براي ايجاد نظم ليبرال در جهان، سعي در اشاعه و انتشار ارزشها و هنجارهاي ليبرال نمود. بر اين اساس، مبارزه با تروريسم را بهانه و به عنوان يك ضرورت حياتي در رأس برنامههاي خود قرار داد. هدف امريكا از ايجاد نظم ليبرالي، مهندسي هويتي سياست جهاني، به ويژه در خاورميانه در راستاي ارزشها و هنجارهاي خود ميباشد. حال با توجه به ديدگاه معنا محور و سازه انگارانه در سياست جهاني ميتوان دريافت كه ايالات متحده با اتكا به حادثة يازده سپتامبر، ساختار فرصت معنايي لازم را با ايجاد پيوند گفتمانهاي بنيادين هويتي سياست خارجي امريكا در جهت ايجاد نظم ليبرال فراهم ساخت و با مطرح ساختن پديدة «تروريسم» به عنوان «غير»، اهداف و منافع ملي خويش را در عرصة جهاني تعقيب نمود.
تحولات بعد از 11 سپتامبر، حاكي از آن است كه سياست هويت، مبناي تفاوت رفتار كشورها و بازيگران تلقي ميشود و بر اساس قالبهاي هويتي و چهارچوبهاي ارزشي، الگوهاي رفتار در سياست خارجي واحدهاي سياسي در سطح بينالملل شكل ميگيرد. براي مثال، آن چه در سياست خارجي امريكا به عنوان مبارزه با تروريسم و بنيادگرايي اسلامي مورد توجه نو محافظه كاران قرار گرفته و برخي از جنبشهاي اسلامي را به عنوان «غير» تلقي نمودند در حقيقت، انعكاس ارزشها و هنجارهاي ليبرالي است كه به نوعي، گسترش ارزشهاي اسلامي را بر نميتابد. بنابراين امريكا توانست پس از تحولات 11 سپتامبر، مرزبنديهاي جديدي را بين خود و «ديگران» ايجاد نمايد. در دوران جنگ سرد، شوروي و كمونيسم در سياست خارجي امريكا به عنوان غير تلقي ميشد و امريكا به كمك اين غير، هويت خود را بازسازي مينمود. اما پس از جنگ سرد و فروپاشي شوروي، ايالات متحده با نوعي بحران هويت و بحران معنا در تعريف از خود مواجه گشت. هانتينگتون در مطالعات خود، مشكل عمدة فراروي امريكا را براساس نشانههايي از فقدان هويت، مورد تحليل قرار داده است. وي ميگويد: انجام هر مجموعهاي بر اساس وجود ديگري (غير) شكل ميگيرد. از اين رو، وي اصليترين ضرورت امنيت ملي امريكا را (پس از 11 سپتامبر) تقابل گرايي دانسته است. [25] بنابراين، نظرية برخورد تمدنها براي دستگاه سياست خارجي امريكا، نوعي هويتسازي است. آن چه در اين سياست، جديد اهميت دارد، مقولة فرهنگ، ارزشها و هنجارهاست كه سازندة قدرت نرم يك كشور است. امريكا پس از 11 سپتامبر، شكل جديدي از تهديدات را مورد شناسايي قرار ميدهد. آنان معتقدند كه اشكال نويني از تهديدات و به عبارتي، شكل جديدي از جنگ سرد، ايجاد شده كه امريكا بايد براي حفظ خود با آن مبارزه نمايد. از اين رو، حادثة 11 سپتامبر مقولة «تروريسم» را به مركز ثقل سياست خارجي امريكا تبديل و به نوعي، هويت ساز سياست خارجي امريكا ميباشد.
يكي از اثرات 11 سپتامبر بر محيط بينالمللي، وارد كردن گفتمان هويت و امنيتي شدن آن در سراسر جهان است. چه اين حادثه، ارزشها و هنجارهاي ليبرالي را به چالش كشيد. از اين رو، عبارت معروف بوش «در جنگ با تروريسم يا ديگران با ما هستند يا ضد ما» تا حدودي، نشأت گرفته از نگاه هويتي به سياست امريكا است.[26] بر اين اساس، مبارزه با تروريسم خاورميانه، مركز ثقل سياست خارجي امريكا در آغاز هزارة سوم قرار گرفت. آن چه اهميت خاورميانه را مضاعف ميكند وجود ارزشها و هنجارهاي هويت بخش حاكم بر اين منطقه است كه به شدت در تعارض با ارزشهاي ليبرالي مورد نظر امريكا است. بدين روي، امريكاييها، يك دگرگوني اساسي را در ساختارهاي فكري و ارزشي در قالب طرح خاورميانه بزرگ، ضروري دانسته و در صدد ايجاد نظم ليبرال در اين منطقه هستند. اين نظم ليبرال در چهارچوب ارزشهاي امريكايي در قالب گفتمان مبارزه با تروريسم، پياده ميشود. چه نظم در صحنة بينالمللي در چهارچوب مضامين هنجاري، ارزشي و ايدئولوژيك شكل ميگيرد و عمدتاً بازيگران برتر نظام بينالمللي، شكل دهندة نظم هستند. بازيگران برتر نظام بينالمللي، بر اين باور هستند كه رفتار بينالمللي بازيگران، تا حد زيادي، متأثر از ايدهها و هويت آنهاست. به تعبير الكساندر ونت، رفتار بينالمللي، بازتاب فرايند يادگيري اجتماعي است. پس، اگر بتوان محيط اجتماعي، مبتني بر ارزشهاي يكسان به وجود آورد. پس رفتارها هم سو خواهند شد و به اشاعة ارزشهاي ليبرال منجر خواهد شد كه بستر ارزشي شكلگيري سياستهاي بينالمللي يكپارچه ميشود.[27]
بنابراين، امريكاييها بعد از حوادث 11 سپتامبر، فرصتي يافتند تا به كمك منابع مادي قدرت به جهاني سازي مقولههاي شكل دهندة هويت خود و به عبارتي، راه و رسم زندگي امريكايي با تمامي ارزشهاي آن در عرصة جهاني بپردازند. آنها از طريق فرايند دموكرانيزه كردن مناطق مختلف جهان، به ويژه خاورميانه، در صدد مشروعيت بخشيدن به انديشة ليبراليسم برآمدند.
بنابراين، روند تحولات از آغاز هزارة سوم، تاكنون، حاكي از تأثير قدرت فرهنگي و نرم در عرصة تصميمگيري و اعمال قدرت در قلمرو سياست جهاني است. تأثير و اعمال قدرت فرهنگي بر روند تحولات جهاني، دو پيآمد عمده به همراه داشت. يكي شكلگيري فرهنگ مقاومت در نظام جهاني و ديگري، ديپلماسي فرهنگي و رسانهها به عنوان مهمترين ابزار اعمال قدرت نرم كه به اختصار به توضيح آنها ميپردازيم.
الف) شكلگيري فرهنگ مقاومت، پيآمد اعمال قدرت فرهنگي در سياست جهاني
از آن جا كه تمدن غربي، ساير فرهنگها و تمدنهاي جهان را به عنوان «غير»، جهت كسب هويت خويش اعلام كرد. تا از اين طريق بر بحرانهاي معنا و هويت كه سالهاست گريبان آنان را گرفته است، فائق آيد، لكن اين مسئله، فرهنگ مقاومتي را در عرصة جهاني به وجودآورد كه حوزة سياست جهاني را تحت تأثير قرار داد. در آسيا، بحثي پيرامون «ارزشهاي آسيايي»، آغاز شد و نخبگان تجاري و حكومتي، ايدة ليبرال را در رأس آن قرار داده و استدلال كردند كه فردگرايي و پلوراليسم، عملاً موفقيت اقتصادي را نفي ميكند. حتي در ايالات متحده، صداي بنيادگرايان پروتستان، عليه حكومت سكولار، سياست ليبرال، سقط جنين، مورد توجه واقع شده و مقاومتهايي صورت گرفت.[28] بيشترين مقاومتها در جهان اسلام از سوي برخي كشورهاي اسلامي، در مواجهه با تمدن و فرهنگ غرب به وجود آمد. در ايران و برخي ديگر از كشورهاي اسلامي تلاش كردند از طريق ممنوعيت تلويزيونهاي ماهوارهاي از اشاعة اخبار، فيلمها، نوارهاي موسيقي و گسترش ارزشها، نمادها و هنجارهاي غربي جلوگيري نمايند؛ از اين رو به تدريج، شاهد ظهور موج اسلامگرايي جديدي با اشكال و نحلههاي گوناگون در عرصة سياست جهاني شديم كه به طور جدي، ساختار و كاركردهاي نظام بينالملل را به چالش كشيد. هم چنين بحرانها، قواعد جديد و مكانيسمهاي مبارزاتي نويني در عرصة سياست جهاني ظهور كرد كه همگي، پيآمد شكلگيري فرهنگ مقاومت در مقابل هژموني و سلطة غرب در ساحت فرهنگي و ارزشي ميباشد. برخي در تلاش هستند حملة امريكا به عراق و افغانستان را در اين مقوله، تجزيه و تحليل نمايند. آنان بر اين باورند كه حضور امريكا در منطقة خاورميانه به دليل انتشار ارزشهاي ليبرالي، هم چون دموكراسي، حقوق بشر، دفاع از حقوق زنان و مبارزه با تروريسم است. اين مهم، از منظرهاي مختلفي، قابل تحليل است و نشان ميدهد بين قدرت سخت و قدرت نرم، رابطة وثيقي وجود دارد. به طوري كه هر دو در خدمت هژموني و سلطة جهاني است. غرب براي كسب قدرت نرم تلاش ميكند با ابزارهاي نرم از طريق حوزة فرهنگ، هژموني خود را با اقناع و رضايت، ايجاد نمايد و در غير اين صورت با ابزاريهاي سخت، سلطة خويش را جهاني كند. بنابراين، غرب دو چهرة قدرت را از طريق هژموني فرهنگي (در ساحت قدرت نرم) و سلطه (در ساحت قدرت سخت) تعقيب ميكند.
فرهنگ جهاني شده، يك نظام چند فرهنگي است. اين نظام هر چند در غرب شكل گرفت، لكن از چندين بعد تأثير پذيرفت. در واقع، ايدة ليبرال تا حدودي، چند فرهنگي است. تلاش پايان ناپذير سرمايه داران جهاني و محلي براي سرگرم نمودن مردم و فروش كالا، نقش بسيار مهمي در التقاط فرهنگي، به ويژه در مقولة لباس، هنر، فيلم، تلويزيون، غذا و ... ايفا كرد. جهاني شدن، منابع مشتركي ايجاد كرد و جهان، يكسان به نظر نميآمد.
فرهنگهاي قومي، مذهبي در كنار فرهنگ جهاني شده به حيات خود ادامه دادند و مقاومتهاي زيادي در مقابل آن در چهارگوشه جهان شكل گرفت. محيطهاي چند فرهنگي، هويتهاي چندگانهاي به وجود آورد. ازاين رو، نمادهاي فرهنگهاي موجود و منافع برخي از كساني كه براساس آن فرهنگها زندگي ميكنند را مورد چالش قرار داد. مهمتر، اين كه تعدد فرهنگي، گرايش به اين دارد كه به تدريج، هويتهاي چهل تكه ـ كه خود موجب بحران هويت و معنا ميشود ـ شكل گيرد. بنابراين، هويت و فرهنگ، دغدغة اساسي نظريه پردازان در عرصة سياستهاي جهاني شد؛ زيرا فرهنگ، هويت جامعه و فرد را مشخص ميكند.
براساس نظريه سازه انگاري، كنشها و رفتارهاي سياسي فرد و جامعه براساس هويت و فرهنگ آن جامعه، صورتبندي ميشود. ساخت هويت در هر كشوري، به گونهاي مختلف است. براي مثال، در كشوري كه فرهنگ ديني، از غناي خاصي برخوردار است، هويت ديني، مبناي شكل دهي به رفتارها و كنشهاي سياسي آن كشور در عرصة سياست داخلي و خارجي است، زيرا دين هنوز تأثير اساسي بر فرهنگ دارد و در نتيجه ميتوان گفت جهاني شدن، چشم¬اندازهاي چند فرهنگي را در سراسر جهان، ترويج نمود كه خود، پيآمدهاي مهمي در حوزه فرهنگي، سياست جهاني به همراه دارد.
در حوزة فرهنگي، سياست هر كشوري كه با فرهنگ جهاني به ويژه فرهنگ ليبرال ـ كه سلطه و هژموني خود را بر جهان سايه افكنده است ـ به مقاومت برخيزد، به عنوان ضد انقلاب عصر جهاني، سنتي، ضد بشر و ضد توسعه معرفي ميشود. مقاومت در مقابل فرهنگ ليبرال دموكراسي به مثابة خصومت نسبت به غرب تلقي ميشود از آن جا كه تمدن غربي به دليل فرهنگ بيبندوباري و سرمايهداري ليبرال آن به عنوان استثمارگر و داراي بحران اخلاقي، مورد انتقاد قرار ميگرفت. لكن مخالفت با جهاني شدن آن تا حد زيادي، كوته بينانه تلقي ميشد. اين مسئله، سياست جهاني را تحت الشعاع قرار داد. دولتهاي غربي تلاش نمودند با ابزارهاي نرم قدرت به مبارزه با فرهنگ و تمدنهايي كه غنا و عيار خاصي دارند ادامه دهند تا ابزارهاي قدرت سخت و نرم را در اختيار خود داشته باشند. كشورهاي غربي، تحت عنوان «انقلاب فرهنگي» كوشش كردند بر آموزههاي فرهنگي ملل شرق و از جمله، جهان اسلام، فرهنگ و تمدن خود را برتر و آنان را وادار به پذيرش آموزههاي ارزشي و هنجارهاي غربي نمايند؛ زيرا هدف نهايي، جهاني نمودن ارزشهاي غربي از طريق مكانيسمهاي سخت و نرم قدرت بود تا از اين راه، هژموني و سلطة خويش را بر جهان تداوم بخشد.
ب) ديپلماسي فرهنگي و رسانهها، مهمترين ابزار اعمال قدرت نرم در سياست جهاني
با توسعه روابط بينالملل و افزايش تعاملات و همكاريهاي بينالمللي و منطقهاي، زمينههاي نويني براي رفع مسالمتآميز مناقشات و منازعات ميان دولتها و ملتها پديدار گشت و ديپلماسي، به عنوان يك راه حل منطقي، جايگزين توسل به زور گرديد. سياست بينالملل، علي رغم توسعه و تكامل خود، هنوز نتوانسته قديميترين مشكل روابط بينالملل يا جنگ و خونريزي را كه دغدغة ملتها و دولتها در طول تاريخ بوده است، به طور كامل مهار كند و صلح و امنيت را به ارمغان بياورد. از اين رو، ديپلماسي شيوة مسالمتآميز حل تعارضات و اختلافات بينالمللي، همواره با اقبال مواجه بوده است. به طوري كه با افزايش مناسبات و تعاملات ملتها و دولتها از يك سو و افزايش سطح آگاهيهاي سياسي در سطح بينالملل و رشد افكار عمومي، كاربرد شيوههاي ديپلماتيك، افزايش يافته است. آشكار است كه با تحول طبيعت ديپلماسي و روابط ديپلماتيك، با گذشت ايام و تجربة تحولات و انقلابات در عرصة نظام بينالملل، به نحو محسوس و ملموس دگرگون شده است و به موازات آن، ابزارها و كاركردها و رفتارهاي ديپلماسي نيز دستخوش تغييرات بنيادين گرديده است.[29] زيرا روابط ديپلماتيك در چهارچوب سنت قديم، تنها اهداف سياست نيست و ضرورت همكاريهاي اقتصادي، فرهنگي، علمي و فني، ابزارها و نگرشهاي جديدي را در حوزه ديپلماسي پديد آورده است. بنابراين، ديپلماسي فرهنگي، امروزه در مناسبات بينالمللي از جايگاه خاصي برخوردار است كه به اعتقاد برخي از صاحب نظران افزايش و تسهيل ارتباطات بين فرهنگي، مهمترين وظيفه ديپلماسي در دوره جديد است.[30]
آن چه اهميت موضوع را مضاعف نموده و سرعت و تأثير اين مهم را در عرصة سياست جهاني، ارتقا بخشيده است حضور رسانهها و سيستمهاي ارتباطي جديد است. با توجه به نظرية سازهانگاري، نقشي كه امروزه، رسانهها در ساختن افكار عمومي جهان و انتشار هنجارها و ارزشهاي فرهنگي به جهانيان دارد قابل انكار نيست. از اين رو، نقش نهادها و رسانهها در توليد و توزيع هنجارها و ايستارها حائز اهميت است. اساساً دولتها در عرصة سياست بينالملل، برداشتهاي گوناگوني از مختصات فرهنگي و ارزشي جوامع دارند كه ممكن است از نگاه دارندگان آن فرهنگ متفاوت باشد. مراد از فرهنگ بينالمللي، ارزشها و هنجارهاي عامي است كه در طول زمان، مورد پذيرش جامعة بينالملي قرار ميگيرد و عملكرد خاصي دارد. تجلي اين فرهنگ را ميتوان در چهارچوب عملكرد رژيمهاي بينالمللي و در قالب هنجارها، مقررات، قوانين و كنوانسيونهاي بينالمللي جستوجو كرد.[31]
از آن جا كه هنجارها، ايستارها و آموزههاي اخلاقي در سنجش و ارزيابي الگوهاي رفتارهاي بينالمللي حائز اهميت است از اين رو فقدان استانداردهاي لازم اخلاقي در عرصة سياست جهاني، منازعات و سوء تفاهمات متعددي را در اشكال مختلف به وجود ميآورد. هر چند، اين مهم، برآيند و محصول خاستگاههاي گوناگون و مباني معرفتي و فرهنگي خاصي است كه از ساختارهاي فرهنگ هر كشور بر مي خيزد، كه هر كدام از آن مباني، رفتارها و كنشهاي سياسي خاصي را به همراه دارد؛ لذا به سادگي نميتوان آنها را در روابط قدرت ميان دولتها در عرصة سياست جهاني توجيه نمود. هر چند ديپلماسي در درون فضاهاي فرهنگي و هنجاري، عمل نموده و محيط نيز جنبة ارزشي دارد. لكن عملاً مورخان ديپلماسي به نفع قدرت و منافع، توضيحات فرهنگي را در درجة دوم اهميت قرار دادهاند. بسياري از سياستمداران آگاه، نسبت به ارزشهاي فرهنگي و نقش آنها در شكل دادن به ادراكها و برداشتها آگاهي داشتهاند. آن دسته از عناصر فرهنگ ملي كه در مطالعة سياستگذاريهاي بينالمللي مورد توجه ميباشند معمولاً عناصري هستند كه به صورت نهادها در نظام سياسي عمل ميكنند. فرهنگ سياسي از سه عنصر ارزشها، ايستارها و رفتارهاي سياسي در كشورها تشكيل ميشود. ارزشهاي سياسي عبارتند از: هنجارهاي آرماني شده از لحاظ سازماندهي و عملكرد نظام سياسي و منظور از ايستارهاي سياسي: جهتگيريهاي افراد به سوي فرايند سياسي است و هم چنين مراد از رفتار سياسي شيوهاي است كه طي آن افراد و گروهها، ارزشها و ايستارهاي خويش را در وضعيتهاي بسيار غني به كار ميگيرند.
در بسياري از موارد، الگوهاي رفتاري دولتها در عرصة سياست جهانيـ كه از طريق سياست خارجي و شيوههاي تبيين منافع ملي در سياست بينالملل تجلي مييابد ـ با توجه به ويژگيهاي هنجاري و فرهنگي و با در نظر گرفتن ميزان برخورداري از قابليتها و صورتهاي پيچيدة گوناگوني به صورت استيلا، تساهل، همكاري و آشتي ناپذيري به خود ميگيرد. از اين رو با توجه به ويژگيهاي فرهنگي و هنجاري بايد اين انتظار را داشت كه دولتها در عرصة سياست جهاني، داراي زبان ديپلماتيك گوناگون در تعاملات خويش با ديگران باشند. به عبارت ديگر، نوعي ديپلماسي فرهنگي با ادبيات خاص را تعقيب كنند در اين نوع روابط ديپلماتيك، ميزان مبادلات هنجاري و فصول مشترك و غير مشترك ارزشها،؛ مشخص كنندة موقعيت ديپلماتيك دولتها در عرصة سياست جهاني است. بنابراين ممكن است، تأكيد بر آموزههاي هنجاري، ارزشي، اسطورهاي به درك طبقهبندي سياست خارجي دولتها در مسائل جهاني به صورت پراگماتيك، ايدئولوژيك اسلامي، مسيحي، دموكراتيك، كثرتگرا و... كمك كند. بر اين اساس، آثار و ويژگيهاي فرهنگي هر دولت بر سياست خارجي خود و انعكاس آن در تعاملات رفتاري در سياست جهاني ميتواند تصوير روشنتري از محتواي فرهنگي آن جامعه ارائه نمايد؛ كه اين مهم از طريق روابط ديپلماتيك، به ويژه ديپلماسي فرهنگي تجلي ميكند. منش ملي، روحية ملي، كيفيت حكومت و جامعه و كيفيت ديپلماسي از جمله عوامل كيفي مربوط به قدرت ملي هستند كه ميتوان گفت ديپلماسي فرهنگي، مغز تفكر قدرت ملي است همان گونه كه روحية ملي، روح آن است.
به نظر ميرسد در صورتي كه قدرت ديد ديپلماسي، به ويژه ديپلماسي فرهنگي، كاهش يابد و يا قدرت داوري آن دچار اشكال شود، امتيازات ناشي از موقعيت جغرافيايي، خودكفايي، توليدات صنعتي، آمادگي نظامي و به طور كلي، چهرة سخت قدرت، تأثير زيادي نخواهد داشت. حال آن چه موجب توسعة توليدات فرهنگي در عرصة جهاني ميشود، رسانهها و تكنولوژيهاي جديد ارتباطي است. رسانهها يكي از ابزارهاي مهم در ديپلماسي فرهنگي هستند. براي مثال، برخورداري برخي از كشورها مثل امريكا از امكانات عظيم رسانهاي با توجه به كار ويژة متنوع آنها در ديپلماسي فرهنگي، نقش بسيار مهمي در تأمين قدرت نرم براي اين كشورها به دنبال داشته است؛ به طوري كه اثرات نقش برتر امريكا در آموزش جهاني با سلطه رسانههاي جمعي امريكايي، تقويت و تشديد ميگردد. هر چند، ساية گستردة فرهنگ امريكا گاهي موجب واكنش¬هاي تهاجمي ميشود، اما اين عنصر قدرت نرم ايالات متحده، يك سلاح توانا و غير تهديد آميز در كوشش براي تسلط بر قلوب و اذهان نخبگان خارجي است. ديپلماسي فرهنگي، زماني مؤثراست كه بخشي از يك برنامه تبليغاتي صريح نبوده و اگر قرار بود دولت امريكا، اثرات اجتماعي آموزش خارجيان در اين كشور را به منظور تطابق پذيري آنان به شكل صريح، سازماندهي مي كرد اين اثرات نابود و محو ميشد. [32]
قدرت فرهنگي با ميزان تأثير و نفود آن تعيين ميگردد. ميزان قدرت و اقتدار فرهنگ را ميتوان بر حسب دو معيار مهم، تعيين كرد: تعداد اعضاي متعهد به ارزشهاي غالب و نيز ميزان تعهد به ارزشهاي غالب. در ادامه، فرهنگ قوي مشخص ميكند توافق در ميان افراد در اهميت به باورها و ارزشهاي فرهنگ است. اگر رضايت و توافق در مورد اهميت ارزشها و باورهاي موجود داشته باشد، آن فرهنگ، قوي و اگر توافق وجود نداشته باشد، آن فرهنگ، ضعيف است. اين وظيفة مهم را كشورها از طريق ديپلماسي فرهنگي فعال به كمك رسانهها انجام ميدهند. بنابراين ديپلماسي فرهنگي و رسانهها دو ابزار اعمال قدرت نرم در سياست جهاني تلقي ميشوند. حال بايد ديد قدرت فرهنگ در دورة جهاني شدن، تحت چه شرايطي قرار ميگيرد. از آن جا كه ويژگي بارز در دورة جهاني شدن، گسترش ارتباطات و شكلگيري جهان مجازي است، نقش و اهميت رسانهها در قدرتيابي يا بيقدرتي فرهنگ بايد مورد توجه قرار گيرد. در اين دوره، يكي از مهمترين اتفاقها فشردگي زمان، مكان و فضا است. اين اثر، فراتر از خود حوزة رسانه است. توان تأثير گذاري رسانهها بيش از گذشته شده است و در نتيجه، فرهنگي كه سريع و بهتر خود را با شرايط جديد، وفق داده و از امكانات آن استفاده كند بازيگر مؤثرتري بوده و قدرت بيشتري در عرصة بينالملل، كسب خواهد كرد. به نظر ميرسد تعامل بين قدرت سخت و نرم ميتواند به توسعه و نفوذ هر دو چهرة قدرت، منجر شود؛ به عبارت ديگر، ساير مؤلفههاي قدرت؛ هم چون قدرت اقتصادي، سياسي و نظامي ميتواند در توسعه و نفوذ قدرت فرهنگي يك واحد سياسي در سطح نظام بينالملل تأثير فراواني داشته باشد.
جمع بندي
نگارنده در ابتداي مقاله كوشش نمود بعد از تعريف عملياتي برخي از مفاهيم، چگونگي ارتباط قدرت فرهنگي و سياست خارجي را با توجه به مؤلفههاي تحليلي قدرت فرهنگي بررسي نمايد. سپس به جايگاه قدرت فرهنگي در سياست جهاني در دوران جنگ سرد و بعد از آن اشاره گرديد و به اين نتيجه دست يافيتم كه گفتمان حاكم بر سياست بينالملل در دوران جنگ سرد امنيت محور بوده و قدرت فرهنگي در حاشيه قرار ميگرفت. لكن پس از جنگ سرد، گفتمان فرهنگي از جايگاه خاصي برخوردار و موجب شد ادبيات جديدي در سياست جهاني شكل گيرد. در ادامه، نقش و تأثير قدرت فرهنگي بر روند تحولات جهاني، به ويژة پس از حادثه 11 سپتامبر مورد مطالعه قرار گرفته و بدين نتيجه رسيديم كه حاكميت اين گفتمان در سياست جهاني، دو پيآمد عمده به همراه داشت: يكي شكلگيري فرهنگ مقاومت در سياست جهاني و ديگر اين كه ديپلماسي فرهنگي و رسانهها به عنوان مهمترين ابزار اعمال قدرت نرم (فرهنگي) در سياست جهاني، تأثير شگرفي بر پيشبرد اهداف و منافع ملي كشورها دارد.
پي¬نوشت:
* دانش¬آموخته حوزه علميه قم و دانشجوي دكتري علوم سياسي دانشگاه باقرالعلوم(ع).
1. محمد توحيد فام، فرهنگ در عصر جهاني شدن، چالشها و فرصتها (تهران: نشر روزنه، 1382) ص 45.
2. M. Thompson R. Ellis and A. Vildarski cultural theory (Boulder: westview. 1990) p 1-5.
3. محمد رضا تاجيك، جنبش دانشجويي و سياست فرهنگي، ماهنامه آيين، ش 10، دي ماه 86، ص 44.
4. حسين بشيريه، نظريههاي فرهنگ در قرن بيستم (تهران: نشر طلوع، 1379) ص 8.
5. گيروشه، كنش اجتماعي، ترجمه هما زنجاني (مشهد: نشر دانشگاه فردوسي، 1367) ص 120.
6. بشيريه، پيشين، ص 9.
7.جوزف ناي، كاربرد قدرت نرم، ترجمه سيد رضا ميرطاهر (تهران: نشر قومس، 1382) ص 10.
8. هربرت شيلر، وسايل ارتباطي جمعي و امپراتوري امريكا، ترجمه احمد عابديني (تهران: نشر سروش، ص 1377) ص 100.
9. جوزف ناي، پيشين، ص 45.
10. علي اصغر كاظمي، نقش قدرت در جامعه و روابط بينالملل (تهران: نشر قومس، 1369) ص 138.
11. محمد علي مشفق، «قدرت نرم»، روزنامه اعتماد ملي، 30/10/86، ص 4.
12. احمد نقيب زاده، تأثير فرهنگ ملي بر رفتار سياسي ايرانيان (تهران: مركز بازشناسي اسلام و ايران، 1382) ص 6.
13. همان، ص 7 ـ 6.
14. همان، ص 7 ـ 8.
15. ديويد تراسبي، اقتصاد و فرهنگ، ترجمه كاظم فرهادي (تهران: نشر ني، 1382) ص172.
16. عبدالعلي قوام، «فرهنگ بخش فراموش شده و يا عنصر ذاتي نظريه روابط بينالملل»، مجله سياست خارجي، سال 19، تابستان 1384، ص 291.
17. Gabriel Almond and Sidney verba, the civil culture Revisited (Boston: little Browny and co 1980) p 35.
18. عبدالعلي قوام، پيشين، ص 291.
19. عبدالعلي قوام، روابط بين الملل نظريهها و رويكردها (تهران: انتشارات سمت، 1384) ص 123.
20. زيموند هينه بوش، «روابط بين المللي كشورهاي خاورميانه»، ترجمه عسگر قهرمانپور، فصلنامه مطالعات راهبردي، سال هشتم، ش 3، 1384، ص 638.
21. جان بيليس و استيو اسميت، جهاني شدن سياست: روابط بين¬الملل در عصر نوين، ترجمه ابوالقاسم راه چمني و ديگران، تهران: مؤسسه فرهنگي ابرار معاصر، 1383، ج 2، ص1029.
22. همان، ص 1035.
23. همان، ص 1036.
24. AleXander wendt, SOCIAL theory of international politics, Cambridge 1999. p. 35.
25. Samuel Huntington, the erison of American Dational interest foreign Aff/air septamber/ octobere 1997 p. 18-19.
26. سيد كاظم سجادپور، «ايران، 11 سپتامبر: چارچوبي مفهومي براي درك سياست خارجي»، مجله سياست خارجي، زمستان 81.
27. الكساندر ونت، نظريه اجتماعي سياست بينالملل، ترجمه حميرا مشيرزاده (تهران: انتشارات وزارت امور خارجه، 1384) ص 468 ـ 248.
28. جان بيليس و استيو اسميت، پيشين، ص 1032.
29. سيد علي اصغر كاظمي، ديپلماسي نوين در عصر دگرگوني روابط بينالملل، (تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1370) ص 23.
30. بروست راست و هاروي استار، سياست جهاني محدوديتها و فرصتهاي انتخاب، ترجمه علي اميدي (تهران: دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي، 1381) ص 209.
31. عبدالعلي قوام، پيشين، ص 123.
32. سي رايت ميلز، نخبگان قدرت، ترجمه بنياد فرهنگي پژوهشي غرب شناسي (تهران: انتشارات فرهنگ مكتوب، 1383) ص 219.
منبع : فصلنامه علوم سیاسی
مقدمه
تحولات دهههاي اخير در حوزة روابط بينالملل، حاكي از اهميت مقولة فرهنگ در دستيابي به اهداف و بهبود روابط ميان دولتها است؛ به نحوي كه امروزه شاهد ظهور و تشكيل اتحاديههاي فرهنگي در عرصة جهاني بوده تا از اين طريق، زمينة تنازعات و چالشهاي بينالمللي، برطرف و موجب همگرايي دولتها و ملتها گردد. از اين رو كسب وجهه و اعتبار بينالمللي و نفوذ در افكار عمومي و يا به تعبيري، دسترسي به قدرت نرم از جمله اهداف مهم و در عين حال تصريح نشدة ديپلماسي كشورها در حوزة سياست بينالملل است كه اين مهم به تناسب موقعيت، جايگاه، امكانات، فرصتها و ظرفيتهاي فرهنگي هر كشور به شيوهها و مكانيسمهاي مختلف، تعقيب ميگردد. چه زبان، فرهنگ زبان ملايمي است كه ميتواند زمينهساز و حامي روابط رسمي ميان دولتها و نيز مانع بروز بحرانهاي خشونتبار در عرصة روابط بينالملل گردد. از اين رو دولتها درصدد تحكيم بنيانهاي معرفتي فرهنگ خود و تعميم ارزشها، دانشها و نگرشهاي توليد شده به فراسوي مرزهاي جغرافيايي خود ميباشند، تا يكي از ابزارهاي اعمال قدرت را در كنار قدرت سياسي و نظامي (قدرت سخت) همراه خود نموده و با استعانت از مكانيسم اقناع فرهنگي به جاي كاربرد زور، اذهان و افكار عمومي جهانيان را در راستاي منافع و اهداف خود هم سو نمايند.
از سويي فرهنگ به عنوان موتور محركة توسعه، زمينه ساز حركت جوامع و الگوهاي رفتار سياسي، اجتماعي و اقتصادي است كه با فروكش كردن چالشهاي ايدئولوژيكي، نقش آن به عنوان پارادايم جايگزين به تدريج، اهميت يافته است. از اين رو نظريههاي فرهنگي گوناگوني با هدف توضيح و تفسير جايگاه فرهنگ در سياست داخلي و خارجي و نيز در سطوح جهاني ظهور نمودند.[1] پيش فرض اساسي نظريههاي فرهنگي، آن است كه رفتار و كنشهاي انسان در زندگي فعال و پوياي اجتماعي و برقراري رابطه با ديگران، متأثر از الگوهاي روابط اجتماعي و گرايشهاي فرهنگي است. اين نظريهها به دنبال شناخت زمينهها، فرايند شكلگيري و بروز الگوهاي رفتاري، ارزشها، اعتقادات و ترجيهات ما در زندگي اجتماعي هستند؛ بنابراين معتقدند كه از اين طريق ميتوان رفتار سياسي انسان را شناخت.[2]
اين نوع نگرش به سياست (سياست فرهنگي) استلزامات نظري و عملي خاصي به همراه دارد: از جمله موجب ميگردد كه تعريف سياست، نه منحصر در سطح و محدوده پديدهاي به نام دولت، بلكه به مثابه پديدهاي در همه روابط، جلوهها و نهادهاي اجتماعي تعريف شود. هم چنين تلقي سياست به عنوان يك حساسيت فرهنگي تا يك فعاليت نهادمند، و باور به اين كه هر چيزي، فرهنگي است؛ بنابراين همواره، نظم اجتماعي از طريق فرهنگ ساخته ميشود، مورد مخالفت قرار ميگيرد و باز توليد ميشود.[3] بر اين اساس، چهرة زمخت سياست و قدرت، به وسيله ابزارها و روشهاي فرهنگي، تلطيف ميشود و زيرساختهاي فرهنگي، موجب سامان دادن به فعاليتهاي سياسي در سطح سياست داخلي و سياست جهاني ميگردد.
در دورة معاصر، نظريهپردازي و تحليل انتقادي دربارة فرهنگ، تمدن و فرآوردههاي فرهنگي آن، از چشماندازهاي گوناگون، ادبيات گستردهاي را به وجود آورده است كه عواملي چون: مهاجرتهاي گسترده و ارتباطات فرهنگي، آميختگي فرهنگ با سياست، اقتصاد، گسترش شبكههاي ماهوارهاي و ارتباطي با نقش رسانهها در ترويج فرآوردههاي فرهنگي و ظهور اشكال مختلف فرهنگ، ضرورت مطالعات فرهنگي را مضاعف نمود؛ تا جايي كه گسترش موج جهاني شدن فرهنگ، مقاومتهايي را از سوي خرده فرهنگها به همراه داشت. اين مهم، موجب شد رابطة ميان فرهنگ و حوزههاي مختلف، از جمله قدرت و سياست، در سطح بينالمللي هويدا شده و در كانون توجه محققان روابط بينالملل و سياست بين الملل قرار گيرد.
آن چه اهميت موضوع را مضاعف ميكند، طرح برخي نظريهها و مكاتب فكري جديد و تأثير آن بر سياست جهاني است. از جمله، نظرية برخورد تمدنها، گفتگوي تمدنها، سياليت فرهنگي و نگرش پست مدرنيستي به مقولة هويت و فرهنگ است كه هر كدام به نحوي با توجه به چهارچوب معرفتي خود چهارچوب كنشي خاصي را توصيه ميكند. با اين حال، بسياري از كشورها اهميت و استفاده از اين نوع قدرت نرم را در سياست خارجي خود، يا به طور كلي مورد غفلت قرار داده يا اين كه صرفاً در ساحت انديشه و نظر، باقي مانده و يا به صورت جدي، استفاده نگرديده است. از اين رو، پرسش اساسي، اين است كه:
جايگاه و نقش فرهنگ (قدرت نرم) در سياست خارجي چيست و چه تأثيري بر روند تحولات جهاني دارد؟
در پاسخ به آن، فرضيهاي اين گونه، مطرح مي شود كه (تلاش در توليد، تأمين و اقناع ارزشها، ايستارها و طرز تلقيهاي مشترك، موجب كسب قدرت فرهنگي و در نتيجه، موجب تسهيل در دستيابي به اهداف و منافع ملي كشورها و نيز موجب ارتقاء و كارآمدي سياست خارجي كشورها و از سويي كاربرد قدرت فرهنگي، موجب شكلگيري فرهنگ مقاومت در عرصة سياست جهاني مي¬گردد). جهت آزمون فرضيه ابتدا برخي از مفاهيم كليدي، تعريف و به عوامل تشكيل دهنده قدرت نرم اشاره ميگردد. سپس چگونگي و تأثير آن بر سياست خارجي، مورد بررسي قرار ميگيرد. در ادامه، كوشش ميشود جايگاه و نقش قدرت فرهنگي بر روند تحولات جهاني و پيآمدهاي معطوف به آن به ويژه پس از حادثة يازده سپتامبر مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد.
مفهوم فرهنگ
فرهنگ از جمله واژگاني است كه به دليل تنوع و تكثر نگرش و رويكردهاي معطوف به آن داراي تعاريف زيادي است. هر كس با توجه به نگرش خود به موضوع، تعريف خاصي ارائه نموده است. از اين رو، جهت رفع اين آشفتگي در مفهوم، به برخي از تعاريف اشاره ميگردد. برخي معتقدند فرهنگ، مجموعة سازمان يافتهاي از هنجارها، ارزشها و قواعد است. سر ادوارد تايلر معتقد است: فرهنگ، عبارت از مجموعة دانشها، اعتقادات، هنرها، اخلاقيات، قوانين، رسوم و هر گونه توانايي و عادت ديگري كه به وسيلة انسان به عنوان عضو جامعه، اكتساب شود.[4] فرهنگ در معاني وسيعتر شامل همة فرآوردهها و توليدات انساني است كه در مقابل فرايندها و توليدات طبيعت قرار ميگيرد. برخي ديگر از فرهنگ شناسان و تمدن شناسان، دو واژة فرهنگ و تمدن را يكي تلقي نموده، در حالي كه برخي ديگر، اين دو را جدا ميكنند.[5] هم چنين تعريف ريموند ويليامز از فرهنگ نيز قابل توجه است. به نظر وي، فرهنگ را به عنوان «فرايند عمومي تكامل و توسعة فكري، معنوي و زيباشناختي و به عنوان شيوة خاص زندگي مردمي خاص يا دوراني خاص» تعريف مي¬شود و يا به طور كلي به عنوان فرآوردههاي فعاليت فكري و هنري تعريف ميگردد كه به نظر ميرسد اين تعريف، شامل كل فلسفه، انديشه، هنر و خلاقيت فكري يك عصر يا كشور و هم چنين آداب، عادات و رسوم و مناسك اقوام و ادبيات و هنرهاي مختلف ميشود.[6] بنابراين آن چه از مفهوم فرهنگ در اين تحقيق، مدنظر است، تعريف خاصي از فرهنگ است كه شامل بخش نرم افزاري يك تمدن ميشود كه مجموعة دانشها، اعتقادات، ارزشها، هنجارها، طرز تلقيها، آداب و رسوم كه به صورت آگاهانه يا ناآگاهانه توسط انسان اكتساب ميشود را در بر ميگيرد.
قدرت نرم
اساساً از واژة فرهنگ در قاموس و عرف سياست بينالملل به عنوان قدرت نرم ياد ميشود و آن چه از محتواي كلمات متفكران و انديشمندان در توضيح واژة قدرت نرم، بر ميآيد اين است كه قدرت نرم، محصول و برآيند تصوير سازي مثبت، ارائة چهرة موجه از خود، كسب اعتبار در افكار عمومي داخلي و جهاني، قدرت تأثير گذاري غير مستقيم توأم با رضايت برديگران و ... ميباشد. به طوري كه امروزه، اين قرائت از قدرت در مقابل قدرت سخت، قدرت نظامي و تسليحاتي كه به نحوي توأم با اجبار و خشونتهاي فيزيكي است به كار ميرود. بنابراين ميتوان گفت: قدرت نرم، توانايي شكلدهي به ترجيهات ديگران است و جنس آن از نوع اقناع است؛ در حالي كه چهرة زمخت و سخت قدرت از نوع وادار و اجبار كردن است. جوزف ناي از پيشگامان طرح قدرت نرم، در كتاب «كاربرد قدرت نرم» بر اين عقيده است كه: قدرت نرم، توجه ويژهاي به اشغال فضاي ذهني كشور ديگر از طريق ايجاد جاذبه است و نيز زماني، يك كشور به قدرت نرم دست مييابد كه بتواند (اطلاعات و دانايي) را به منظور پايان دادن به موضوعات مورد اختلاف به كار گيرد و اختلافات را به گونهاي ترسيم كند كه از آنها امتياز گيرد.[7]
هم چنين قدرت نرم، مباحث عقلاني و ارزشهاي عمومي را شامل ميشود و هدف آن، افكار عمومي خارج و سپس داخل است. از اين رو ميتوان گفت: قدرت نرم، رفتار توأم با جذابيت قابل رؤيت، اما غير محسوس است. چه در قدرت نرم و يا قدرت فرهنگي، بر روي ذهنيتها سرمايهگذاري ميشود و از جذابيت براي ايجاد اشتراك بين ارزشها و همة خواستها سود ميجويد. از اين چشمانداز، قدرت نرم به آن دسته از قابليتها و تواناييها گفته ميشود كه با به كارگيري ابزارهايي چون فرهنگ آرمان و يا ارزشهاي اخلاقي، به صورت غير مستقيم بر منابع يا رفتارهاي ديگر كشورها اثر ميگذارد. بنابراين به نظر ناي، «قدرت نرم (قدرت فرهنگي) زماني اعمال ميشود كه يك كشور، ساير كشورها را وا دارد چيزي را بخواهند كه خود ميخواهد». توانايي تأثيرگذاري به آن چه ديگر كشورها ميخواهند، با منابع نامحسوس مثل فرهنگ، ايدئولوژي و نهادها ارتباط دارد.[8]
عوامل ايجاد قدرت فرهنگي (قدرت نرم)
برخي از عواملي كه توليد كننده و يا تقويت كنندة قدرت نرم هستند عبارتند از: ترويج زبان و ادبيات، تبليغ آرمانها و ارزشهاي متعالي، موقعيت ايدئولوژيكي، ارتباط ديپلماتيك مناسب و گسترده، مناسبات و مبادلات فرهنگي، ارائه تصوير مطلوب از خود، بهرهگيري مناسب از اطلاعات و فرهنگ در راستاي مقاصد ديپلماتيك، طراحي و اتخاذ استراتژي ها و سياستهاي مقبول، زدودن ذهنيتهاي تاريخي منفي، كسب جايگاه علمي پيشرفته و فنآوريهاي تكنولوژيكي، توانمندي اقتصادي بالا، قدرت شكلدهي و كنترل افكار عمومي، قدرت نفوذ در باورها و نگرشها، برخورداري از شبكههاي خبري جهان گستر و قدرت توليد و توزيع محصولات رسانهاي متنوع به كشورها و نفوذ در رسانههاي بينالمللي.[9] هم چنين برخورد مناسب و اتحاد مواضع مقبول در برخورد با بحرانهاي بينالمللي، ارائه خدمات بشر دوستانه، رعايت استانداردهاي حقوق بشر، حمايت از جنبشهاي سبز و محيط زيست، مشاركت در جنبشهاي صلح طلب و نيروهاي حافظ صلح، تشكيل انجمنهاي دوستي با كشورهاي مختلف، حضور گسترده در جوامع فرهنگي و رايزنيهاي فرهنگي در سطح وسيع در ايجاد و تقويت قدرت فرهنگي مؤثرند. برخي از نويسندگان حوزة روابط بينالملل، عوامل مؤثر ديگري را در توليد و تقويت قدرت نرم و سخت ذكر نمودهاند كه عبارتند از: وضعيت جغرافيايي (آب و هوا، وسعت خاك، موقعيت ژئوپوليتيكي، جمعيت و نيروي انساني)، ظرفيت صنعتي، ارتباطات، استعدادهاي علمي، اختراعات، ابتكارات، سازمان اداري و دولتي، ايدئولوژي و اخلاق اجتماعي، اطلاعات و سطح آگاهي، خرد رهبري و روحيه ملي.[10]
در مجموع ميتوان گفت از جمله مميزات قدرت نرم، مردمي بودن و غير رسمي بودن آن است. به عبارت ديگر، قدرت نرم، زماني ميتواند توليد گفتمان سازگاري با افكار عمومي نمايد كه مستلزم قدرت سخت نباشد و بتواند به دور از محدوديتها و امر و نهيهاي قدرت سخت، در شرايط و فضاي آزاد، توليد گفتمان محلي، منطقهاي و فراملي نمايد و با سهولت، پيام خود را به افكار عمومي جهانيان برساند. نكتة قابل توجه، آن است كه قدرتي كه از اين طريق حاصل ميشود را نبايد با عوام گرايي و توليد عوامانة گفتمان، اشتباه گرفت، بلكه قدرت نرم (قدرت فرهنگي) به معناي تخصصي كردن، علمي كردن و عقلاني نمودن حوزة قدرت در همة عرصههاست.[11]
رابطة فرهنگ و سياست در عرصة نظام بينالملل
رابطة فرهنگ با سياست، مدتها مورد غفلت واقع شده بود تا اين كه نخستين بار «ايوشومي»، جامعه شناس فرانسوي اعلام كرد كه فرهنگ، يك بعد سياسي نيز دارد؛ زيرا فرهنگ، خود را در پشت تمام كنشهاي فردي و اجتماعي، پنهان نموده و همان گونه كه بر رفتار اجتماعي، اثر ميگذارد بر رفتار سياسي هم، تأثيرات مهمي را بر جا ميگذارد.[12] با اين حال، سالها طول كشيد تا چگونگي رابطة سياست و فرهنگ و تأثير و تأثر آنها بر يكديگر در حوزة روابط بينالملل طرح شود و تنها در دهههاي هفتاد و هشتاد قرن بيستم ميلادي بود كه نظر عدهاي از متخصصين روابط بينالملل به اين نكته مهم معطوف گرديد كه اساساً فرهنگ بر روي رفتار و كنشها در سياست خارجي و رفتارهاي بينالمللي كشورها در عرصة سياست جهاني اثر ميگذارد. اين مسئله موجب شد شاخهاي از دانش با عنوان «جامعه شناسي روابط بينالملل» شكل گيرد تا تأثير فرهنگ و سياست را در رفتارهاي سياسي در عرصة روابط بينالملل و سياست جهاني مورد مطالعه قرار دهد.[13] از اين رو محققاني چون ريمون آرون، مارسل مرل، استانلي هافمن و... تلاش نمودند تا فرضياتي پيرامون تأثير خلق و خوي ملتها و نقش هنجارها و ارزشهاي ملي و فرهنگي را مطرح و مورد بررسي قرار دهند. و به تدريج، اين موضوع در بين محققان روابط بينالملل با استقبال مواجه شد.
برخي از محققان حوزة فرهنگ بر اين باورند كه تأثير فرهنگ و خلق و خوي اقوام و ملتها و هم چنين نحوة اثرگذاري فرهنگ ملي، نه تنها بر سياست خارجي و رفتار بينالمللي، بلكه بر نحوة جنگ و دفاع هم تأثيرگذار است. اين نظريهها به اين نتيجه ميرسند كه همة ملتها حتي در جنگيدن نيز فرهنگ و سبك و سياق خاص خود را دارند. يعني در نحوة جنگيدن، در چگونگي تدوين يك استراتژي، روش خاص هر قوم و هر ملتي با فرهنگ ديگر متفاوت است. استانلي هافمن نيز معتقد است كه فرهنگ و خلق و خوي هر ملتي بر رفتار سياسي آنها در عرصة سياست جهاني، تأثير گذار است. وي اين ديدگاه را با مثالي از رفتار سياسي امريكاييها در عرصة سياست جهاني، تعقيب ميكند، وي بر اين عقيده است كه علت اصلي دخالت امريكاييها در مسائل جهاني، ريشهاي فرهنگي دارد؛ زيرا امريكاييها در مسائل جهاني، مسئوليتي را بر دوش خود احساس ميكنند. آنها خود را روي يك جزيرهاي ميبينند كه هيچ خطري متوجه آنها نيست و در اطراف آنها انسانهايي در حال غرق شدن هستند. كه دست نياز به جانب آنها دراز كردهاند. بنابراين، مداخله امريكاييها نه از روي خبث طينت، بلكه جزئي از فرهنگ سياسي آنهاست. آنها وظيفه اخلاقي خود ميدانند كه در مسائل سياسي جهان شركت كنند و اين دخالت را لطفي به حال ملتهاي جهان تلقي ميكنند.[14] بنابراين، امروزه ميبينيم كه فرهنگ، توجه اهل سياست را به خود جلب نموده است. اين امر نه به اين معناست كه سياستمداران، هميشه اهل فرهنگاند. بلكه به اين معناست كه فرهنگ هم به عنوان ابزار سياست، شناخته شده و هم به عنوان يك امر مطلوب اجتماعي كه وظيفة دولت، ترويج و ارتقاي آن است.[15]
سلطة رويكردهاي رئاليستي بر مطالعات سياست بينالملل و تأكيد آن بر واقعيتهاي بيروني، مانع از مطالعات عميقتر موضوعات و مسائل جهاني شده است. تحت اين شرايط، حوزة فرهنگ و هويت كه به لايههاي دروني و عميق معرفتي ميپردازد مورد بيمهري قرار گرفته است؛ زيرا عمدة مسائل سياست جهاني در چهارچوب علائق اقتصادي، سياسي و امنيتي، تبيين، تشريح و تفسير ميشود، ولي در اكثر مواقع، برداشتها، شناختها و ارزيابيها كه به صورتهاي ملموس اقتصادي، سياسي و امنيتي تجلي مييابند از يك سلسله ارزشها و هنجارها و اعتقادات، نشأت ميگيرند كه به نظر مي رسد در فرايند نظريه پردازي و تحليل مسائل جهاني، توجه اندكي با ابعاد هويتي و فرهنگي شده و در نتيجه، ابعاد فرهنگي و هنجاري الگوهاي رفتاري بازيگران مورد غفلت واقع شده است. از اين جهت به نظر ميرسد تا زماني كه هنجارهاي عام، جاي گزين نگاههاي خاص گرايانة فرهنگي نگرديدهاند، الگوي انتخاب منطقي ديپلماسي ميتواند پوششي براي تعارضات هنجاري و ارزشي در سياست بينالملل به شمار رود. حال، برخي از نظريههاي جديد، مقولة فرهنگ را در كانون توجه خود قرار دادهاند كه در اين صورت در مييابيم فرهنگ، نه تنها بخش فراموش شدة روابط بينالملل نميباشد، بلكه اصولاً بدون توجه به زير ساختهاي فرهنگي و عناصري هم چون ارزشي، هنجاري، اسطورهاي و ايدئولوژيك نميتوان مبادرت به ارائه نظريه نمود. بر اين اساس، در اكثر موارد، نظريه پردازان بدون آن كه ذكري از ايدئولوژيها و فرهنگ خاص به عمل آورند عملاً و به صورت ناخودآگاه بر مبناي اين متغير، سياست جهاني را تبيين و تفسير ميكنند.[16]
فرهنگ و رفتار سياست خارجي
اساساً فرهنگ به عنوان مجموعهاي از هنجارها، ارزشها، آداب و رسوم، اخلاقيات و اعتقادات از طريق جامعهپذيري، از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشود. مطالعات در حوزة فرهنگ سياسي، حاكي از تأثير پذيري فرهنگ از سياست و بالعكس است.
اين مطالعات در مرحلة بعد به تجزيه و تحليل رابطة ميان فرهنگ و سياست خارجي ميپردازند. براي نمونه، محققاني چون «گابريل آلموند» و «سيدني وربا»، فرهنگ سياسي را به صورت توزيع خاص الگوهاي جهتگيري به سوي موضوعات سياسي در ميان اعضاي يك جامعه، تعريف كردهاند. [17] در اين جا موضوعات سياسي ميتواند شامل نهادها، ساختارها و نيز نقشها و رفتارهاي سياسي شود. تحت اين شرايط، در حالي كه كمتر به موضوع همگوني و يكنواختي جهتگيريها عنايت ميشود، عملاً بيشتر توجهات معطوف به انعكاس سنتها، ارزشها، اخلاقيات، آداب و رسوم و اعتقادات فرهنگي در سياست خارجي است.
رابطة ميان متغيرها و انگارههاي فرهنگي و سياست خارجي را ميتوان از سه طريق، مورد مطالعه قرار داد. نخست، شامل اعتقادات و اسطورههايي ميشود كه به تجربههاي تاريخي مردم يك كشور و رهبرانش و نيز نگرشي كه آنها نسبت به نقش و جايگاه جاري كشور خود به عرصة جهاني دارند ارتباط پيدا ميكند. دومين رابطه، معطوف به تصاوير و برداشتهايي كه نخبگان علمي و سياسي و حتي عامة مردم، نسبت به ساير ملتها، كشورها و ساير بازيگران عرصة سياست خارجي مانند نهادهاي بين المللي در پس ذهن خود ميپرورانند و در نهايت، سومين مورد فرهنگي، عادات و ايستارها و طرز تلقيها نسبت به حل مشكلات به طور اعم و برخورد با اختلافات و منازعات بينالمللي به طور اخص ميباشد.[18] بنابراين موارد فوق، حاكي از چگونگي ارتباط انگارههاي فرهنگي با سياست خارجي كشورهاست كه به نظر ميرسد ديپلماتها و سياستمداران هوشمند به اين ساحت از چهرة قدرت، يعني قدرت فرهنگي و نقش آنها در شكل دادن به ادراكها و برداشتها توجه خاصي دارند. در بسياري از موارد، الگوهاي رفتاري دولتها كه از طريق سياست خارجي در سياست بينالملل تجلي مييابد. با توجه به مختصات و ويژگيهاي هنجاري و فرهنگي و با در نظر گرفتن ميزان برخورداري از قابليتها و تواناييهاي لازم، صورتهاي پيچيدة گوناگوني به صورت استيلا، تساهل، همكاري، خودبسندگي، آشتيپذيري، و... به خود ميگيرد. بر اين اساس، كشورها و دولتها داراي روشها و زبانهاي ديپلماتيك گوناگوني در تعاملات و مناسبات خود با ديگران هستند. در نتيجه، مبادلات هنجاري و فصول مشترك و غير مشترك ارزشها، مشخص كننده موقعيت ديپلماتيك دولتها در عرصة سياست بينالملل ميباشد. اهميت رابطة فرهنگ و سياست خارجي و سياست بينالملل، زماني مضاعف ميشود كه بخواهيم به مطالعه «سياستهاي خارجي مقايسهاي» روي آوريم؛ زيرا توجه به مسائل هنجاري، ارزشي و اسطورهاي ميتواند به درك در طبقه بندي سياست خارجي دولتها به صورت پراگماتيك، ايدئولوژيك، اسلامي، مسيحي، دموكراتيك، كثرتگرا و جز اينها كمك كند. چه تحت اين شرايط، آثار و ويژگيهاي فرهنگي بر سياست خارجي و انعكاس آن در تعاملات رفتاري و واحدهاي سياسي با يكديگر ميتواند تصوير روشنتري در سياست بينالملل به دست دهد. تصورات و برداشتهايي كه دولتها از انگارههاي فرهنگي و هنجاري جوامع گوناگون دارند، ميتواند از نگاه دارندگان آن فرهنگ متفاوت باشند؛ لذا درك صحيح از فرهنگ يك كشور ميتواند در نحوة تعامل با آن در سياست خارجي، مؤثر واقع گردد.
فرهنگ بينالمللي و سياست خارجي
فرهنگ بينالمللي، عبارت است از ارزشها و هنجارهاي عامي كه در طول زمان، مورد پذيرش جامعة بينالملل قرار گرفته و داراي عملكردهاي خاصي ميباشند. تجلي اين فرهنگ را ميتوان در چهارچوب عملكرد رژيمهاي بين المللي و در قالب هنجارها، مقررات، قوانين و كنوانسيونهاي بينالمللي مشاهده كرد. آن چه اين فرهنگ را غنيتر ميكند، هنجارها و ارزشهاي مشترك بين جوامع است كه از طريق دستگاه سياست خارجي كشورها در مناسبات و تعاملات بينالمللي، خود را نشان ميدهد.[19]
بنابراين، دستگاه سياست خارجي كشورها در تلاش است تا ارزشها و هنجارهاي داخلي خود را كه سازندة هويت جامعة خود است به هنجارها و ارزشهاي جهاني تبديل نموده و به تدريج در فرهنگ جهاني سهيم شوند. در اين صورت به دليل نمود ارزشهاي فرهنگ داخلي در فرهنگ جهاني، سهلتر و كم هزينهتر ميتوان اهداف و منافع خود را تعقيب نمود. به طور كلي در زمينة سياست خارجي و چگونگي ارتباط آن با قدرت نرم ميتوان سه وظيفة اساسي براي دستگاه سياست خارجي تصور نمود:
1. ارتقاي ميزان مشروعيت نظام سياسي در ديدگاه افكار عمومي بينالملل، مشروعيت نظام، ريشه در سازوكارهاي داخلي آن دارد، اما واحدهاي سياسي ميبايست مواظب رفتارهاي سياسي خود در سطح جهاني و واكنشها و عكسالعملهاي كشورهاي ديگر نسبت به تصميمات سياسي خود باشند. امروزه، شاهد ظهور مؤسسات و نهادهاي بينالمللي، عموماً با دغدغههاي فرهنگي مثل تأمين صلح و امنيت. حفظ حقوق بشر، حفظ حقوق زنان و تقويت كشورهاي ضعيف هستيم. با افزايش چنين نهادها و مؤسسات بينالمللي دولتي و غير دولتي، هر كشوري ميبايست آن گونه رفتار نمايد كه از رهگذر تعامل با اين مراكز و نهادها بر مشروعيت خويش در امور انساني و بشر دوستانه بيفزايد. بنابراين، يكي از وظايف مهم دستگاه سياست خارجي كشورها، ارتقاي ميزان مشروعيت خود در سطح بينالمللي است.
2. كسب پرستيژ بينالمللي: يكي ديگر از وظايف دستگاه سياست خارجي هر كشور، كسب پرستيژ، حيثيت، اعتبار و آبرو در صحنة بينالمللي است كه خود، موجب افزايش و توان قدرت نرم يك كشور ميگردد. به اين معنا كه جايگاه و موقعيت يك كشور در نظام جهاني در پيشبرد اهداف و منافع ملي آن كشور مؤثر است.
3. مديريت افكار عمومي: مديريت افكار عمومي، يكي ديگر از وظايف سياست خارجي در چهارچوب قدرت نرم است. ديپلماسي عمومي، بخشي است كه ميتواند با اتخاذ روشهاي نرم و به دور از خشونت، افكار عمومي را مديريت نمايد. ديپلماسي عمومي، شامل برنامههايي هم چون انتشار كتاب، ساخت و پخش فيلمهاي سينمايي و مستند، برنامههاي راديو و تلويزيوني به زبانهاي رايج بينالمللي و برگزاري همايشها و كنگرههاي بينالمللي، جهت نزديك نمودن ايدهها، افكار، انديشهها و سياستها در عرصة جهاني است. اين مؤلفهها عمدتاً در چهارچوب مكانيسمهاي قدرت نرم و به دور از هرگونه سازوكارهاي قدرت سخت صورت ميگيرد كه به نظر ميرسد متولي دولتي آن، دستگاه سياست خارجي كشورهاست.
مؤلفههاي قدرت فرهنگي در تحليل سياست خارجي
همان گونه كه ذكر شد عوامل متعددي در ايجاد قدرت نرم كشورها مؤثر است كه هر كدام به نحوي به دور از ابزارها و مؤلفههاي قدرت سخت، موجب ارتقاي حيثيت و جايگاه يك كشور در عرصة سياست بينالملل و نظام جهاني ميشود.
1. فرهنگ و نظام ارزشها
بخش عمده از عوامل توليد كننده يا تقويت كنندة قدرت نرم در يك واحد سياسي، معطوف به حوزة فرهنگ و نظام ارزشها و هنجارهاي فرهنگي است. مانند زبان و ادبيات، موقعيت ايدئولوژيكي و مذهبي، ارزشهاي متعالي و انساني، اخلاقيات، قدرت نفوذ باورها و نگرشها و به طور كلي، منش ملي، روحية ملي، باورها و ارزشهاي ملي كه جملگي در ذيل مقولة فرهنگ جاي ميگيرد. حال كه قدرت نرم به معناي توانايي جذب ديگران به سوي خود، بدون كاربرد زور و يا پول است و از آن جا كه فرهنگ به عنوان مهمترين منبع قدرت نرم، تلقي ميشود ميتوان جايگاه و موقعيت قدرت نرم (قدرت فرهنگي) يك كشور و با توجه به ميزان توانمنديها و جذابيتهاي انگارههاي فرهنگي آن، مورد سنجش و ارزيابي قرار دارد. زيرا فرهنگ يك كشور ميتواند براي ديگر كشورها منشأ جذابيت باشد. آن چه اهميت موضوع را در اين مؤلفه، مضاعف ميكند اين است كه از آن جا كه فرهنگ، شامل نظام ارزشها، هنجارها، اعتقادات و اخلاقيات ميشود. اين انگارهها و ارزشهاي فرهنگي، نظام ترجيهات و اولويتها را براي زندگي فردي و اجتماعي، معين ميسازد، و از سويي، دستگاه سياست خارجي كشورها هنگام تصميمگيريها عمدتاً براساس ترجيهات و اولويتهاي فرهنگي، عمل ميكنند؛ در نتيجه، ميزان پتانسيل موجود در انگارههاي فرهنگي ميتواند جذابيت خاصي را در افكار عمومي جهان ايجاد نموده و از آن طريق، دستگاه سياست خارجي به راحتي ميتواند اهداف و منافع ملي خود را بدون كاربرد زور با كمترين هزينه، تعقيب نمايد.
2. ارزشها و مطلوبيتهاي سياسي
يكي ديگر از مولفههاي توليد كننده يا تقويت كننده قدرت نرم يك كشور، جذابيت ارزشها و مطلوبيتهاي سياسي يك كشور است. اين مهم ميتواند در ارائه تصوير سازي مثبت و مطلوب از يك كشور در سطح افكار عمومي جهان، مؤثر واقع گردد. به طور كلي، ايدهآلهاي سياسي يك كشور ميتواند ديگران را نسبت به آن، جذب و يا دفع نمايد. براي نمونه، ارزشهاي ليبرالي مطلوب و ايدهآل غرب و يا ارزشهاي سياسي اسلامي مطلوب در كشورهاي اسلامي ميتواند براي ساير واحدهاي سياسي، ايجاد جاذبه و يا دافعه نمايد. آن چه در اين مؤلفه، حائز اهميت است ميزان هم سويي ايدهآل و مطلوبيتهاي سياسي يك كشور با جامعه بينالمللي است. هم چنين ميزان تواناييهاي اين ارزشهاي سياسي در ساختن رژيمهاي حقوقي و قانوني بينالمللي است كه تا چه حد توانسته مطلوبيتهاي خود را جهاني و تبديل به قوانين و مقررات بينالملل نمايد.
3. مشروعيت نظام سياسي
مشروعيت سياسي، در ايجاد و تقويت قدرت نرم كشورها، بسيار مؤثر است. هر چه مشروعيت سياسي يك كشور در اذهان و افكار عمومي جهان افزايش يابد. ميزان همكاريهاي بينالمللي، به تناسب، توسعه خواهد يافت. زيرا واحدهاي سياسي، تنها از طريق همكاريها، مناسبات و مبادلات فرهنگي في مابين است كه منافع و اهداف يك كشور را مورد شناسايي قرار ميدهند. ميزان مشاركتهاي مردمي در انتخاباتها، تصميمگيريها و راهپيماييها، نشانگر ميزان مشروعيت و مقبوليت يك نظام سياسي است، كه به سهم خود، تأثير زيادي در نگرش افكار عمومي جهان داشته و در نتيجه، موجب ارتباطات بيشتر در عرصة جهاني ميگردد.
حال با توجه مباحث نظري مطرح شده، جايگاه و نقش فرهنگ در سياست جهاني مورد تجزيه و تحليل قرار ميگيرد و اين مسئله، بررسي ميگردد كه آيا ارزشها و هنجارها در سياست جهاني از جايگاه محوري و كانوني برخوردار است يا در موقعيت حاشيهاي قرار ميگيرد؟ در پاسخ به اين پرسش، ديدگاههاي مختلفي وجود دارد. برخي، مثل رئاليستها در عرصة تئوري و عمل، معتقدند كه فرهنگ، جايگاه خاصي در عرصة سياست خارجي كشورها و سياست جهاني ندارد. اين ديدگاه در آثار رئاليستهاي چون مورگنتا به چشم ميخورد. در حالي كه ديدگاهها و نظريههاي جديد، موقعيت فرهنگ و تأثير آن را در ساخت نظريه و عمل، ارتقا داده و معتقدند فرهنگ، جايگاه حياتي در شكلدهي به رفتارهاي سياسي، تصميمسازي و تصميمگيريها در عرصة سياست داخلي و سياست جهاني دارد. نظريههايي چون سازهانگاري، هژموني فرهنگي، مكتب انتقادي و نظريههاي پست مدرن از طرفداران جدي ديدگاههاي فرهنگي در عرصة سياست جهاني ميباشند. از اين منظر، برخي، فرهنگ را از جنس واگرايي در عرصة سياست جهاني تلقي نموده و بر اين باورند كه به دليل تأثير كنشها و رفتارهاي سياسي بازيگران از ارزشها و هنجارهاي متفاوت فرهنگي، همگرايي در نظام بينالملل، بسيار مشكل است؛ زيرا تنها از ناحية فرهنگ است كه مقاومت، صورت ميگيرد؛ در حالي كه حوزة اقتصاد، عمدتاً موجب همگرايي ميگردد. بنابراين ميتوان گفت در جهان معاصر، ابتدا فرهنگ از جايگاه خاصي در ساحت انديشه (نظريه) و عمل برخوردار نبوده و در حاشيه قرار ميگرفت. زيرا سياست جهاني امنيت محور و عمدتاً نظريههاي رئاليستي و نورئاليستي در كانون توجه قرار داشت. در حالي كه در دو سه دهة اخير، فرهنگ از جايگاه ويژهاي برخوردار شده است. چه گفتمان حاكم بر سياست جهاني، گفتمان فرهنگي است و تعاملات و مناسبات جديد در سياست جهاني، ريشهاي فرهنگي دارد.
امروزه، عرصة روابط بينالملل، به شدت تحت تأثير عوامل فرهنگي و هويتي قرار دارد. از اين رو، تبادلات و مناسبات فرهنگي و هم چنين كوشش براي نگهباني از هويت، جايگاه ويژهاي در سطح مباحث تئوريك و نظريهپردازي و هم چنين در ساحت عمل به خود اختصاص داده است. تا جايي كه تبديل پاسداري از هويت، نه دستور كار سياست خارجي و مطالعات راهبردي، بلكه بيش از همه، ناشي از موجي است كه پهنة عمل آن، فراملي و جهاني است. از اين منظر ميتوان گفت: قدرت يابي و كسب و توليد قدرت در دنياي جديد در مقايسه با دوران قبل از الگوهاي متفاوتي، پيروي ميكند. هر چند اعمال آن در سطح جهاني، مبتني بر قدرت سخت و نظامي برتر شكل گرفته است و كماكان غلبه دارد، لكن با تحولاتي كه بعد از جنگ جهاني دوم و به ويژة دهة هفتاد به بعد در ساحت انديشه و عمل به وجود آمد به نوعي، متغيرهاي جديد را جهت توليد، اعمال قدرت و كسب نفوذ، وارد حوزة روابط بينالملل و سياست جهاني نمود.
اهتمام به نقش ايدهها و هويت، و به طور كلي فرهنگ در عرصة روابط بين الملل را ميتوان در آثار مكتب سازهانگاري مشاهده كرد. آثار كساني چون «ميشل بارنت» و ديگران در مورد خاورميانه از منظر سازه گرايي، قابل توجه است. براي مثال، ريموند هنيه بوش در كتاب «روابط بينالمللي كشورهاي خاورميانه» نشان ميدهد كه چگونه جريان پان عربيسم، افول كرد و اسلام به موقعيتي مشابه فراملي يا ابرملي دست يافت.[20] به عبارت ديگر، اگر چه در سدة بيستم، شاهد ظهور انديشههاي پان عربيسم و اسلامگرايي در منطقة خاورميانه و حتي در عرصة جهاني بوديم، لكن در قرن بيست و يكم،هويتهاي قومي و مذهبي بر انديشههاي قرن بيستم، سايه افكنده و به عنوان متغير جديدي، موجب ظهور نظريههاي جديدي در عرصههاي گوناگون، به ويژه مسائل جهاني شده است.
1. قدرت فرهنگي در دوران جنگ سرد
به طور كلي، در گذشته و نيز در دوران جنگ سرد، گفتمان حاكم بر سياست بينالملل و سياست جهاني، امنيت محور بوده است. عمدة تئوريها و رويكردهاي گوناگون امنيت را در كانون توجه خود قرار ميدادند. در طول جنگ سرد، تفاوتهاي فرهنگي در مقايسه با مبارزه ژئوپولتيك جهاني بين نظام دو قطبي امريكا و شوروي سابق در جايگاه دوم قرار داشت و هر دو بلوك، الگوهاي خود را ارائه نموده تا جهانيان، يكي را گزينش نمايند. از اين رو بلوك مقابل از هر جهت، «غير» تلقي ميگرديد؛ در نتيجه آثار، نوشتهها و نظريههاي فرهنگي در اين مقطع، ناچيز است. بنابراين ميتوان گفت فرهنگ و بالتبع، قدرت فرهنگي، نقش حاشيهاي در تحولات فكري و سياسي در عرصة سياست جهاني داشت و عمدة كشورها در منازعات و مناسبات خود، بر قدرت سخت و قدرت نظامي، جهت پيشبرد اهداف و منافع ملي خود تكيه ميكردند همان گونه كه اين ساحت از قدرت در حوزة سياست داخلي كشورها، حاكميت داشت، بالتبع در سياست جهاني نيز كشوري كه داراي ابزارهاي مادي و قدرت بيشتري بود، توان تغيير در اقناع قدرتهاي ذرهاي را نيز به همراه داشت و همواره، قدرت نظامي و تسليحاتي را به رخ كشيده و اهداف امپرياليستي خويش را تعقيب مينمودند.
2. نقش فرهنگ در سياست جهاني پس از جنگ سرد
پس از جنگ سرد، نقش منازعات فرهنگي كه قبلاً نامرئي و مدفون بود، زبانه كشيد. ملتها در سطح محلي با هم منازعه ميكردند، اما تنش گستردهتري بين نيروهاي جهاني و محلي وجود داشت. فرهنگ غرب، نيروي غالب در فرايند جهاني شدن بود؛ به نحوي كه به نظر ميرسيد در پي يكسان سازي تجربة بشري است. اين مسئله، سبب بروز تضادها و منازعات فرهنگي شد. هم چنين، پايان جنگ سرد، شاهد تغيير بنيادين نيروهايي بود كه تعيين كنندة سياست جهاني بودند. پيروزي غرب نيز موجب سرعت بخشيدن به انقلاب فنآوري اطلاعات و ارتباطات شد. الگوهاي در حال تغيير سياست جهاني و ملي، درك فرهنگي را نيز ضررويتر ميساخت. در نتيجه، به تدريج، شاهد شكلگيري گفتمان فرهنگي در عرصة سياست جهاني شديم كه در آن، فرهنگ و قدرت نرم از جايگاه محوري برخوردار شد. چه در گفتمان فرهنگي، تعاملات و مناسبات بين كشورها، ريشة فرهنگي دارد و تئوريهاي فرهنگي، توضيح و توجيه كنندة رفتارها و كنشهاي سياسي در عرصة سياست بينالملل است. طرح نظريههايي هم چون نظرية پايان تاريخ فوكوياما (1992) و نظرية برخورد تمدنهاي هانتينگتون (1996) جايگاه و نقش فرهنگ و قدرت نرم را در مناسبات و معادلات جهاني افزايش داد. در اين مقطع با توجه به سلطة نظام سرمايهداري ليبرال، نظم نوين جهاني، مطرح و در حال شكلگيري است. ميزان نفوذ فرهنگي نهفته در هژموني جديد، بيسابقه است. اين هژموني، فرهنگ و نظم اجتماعي بيشتر جوامع را به چالش كشيد و در مقابل، مقاومتهايي در ساحت فرهنگ از سوي برخي كشورهاي صاحب فرهنگ و تمدن غني ظهور كرد. اين امر، موجب منازعات جديدي از سنخ قدرت نرم در عرصة جهاني شد كه خود ابزارها، امكانات خاصي را مطالبه ميكرد. آن چه فوكوياما در نظريه پايان تاريخ، آن را «ايدهليبرال» تركيبي از دموكراسي ليبرال و اقتصاد بازار ناميد، به منزلة خط پايان تاريخ توسعه سياسي و اجتماعي بود.[21] كه اين ايده نيز از سوي محققان به چالش كشيده شده است.
نظرية برخورد تمدنها و شكلگيري ادبيات جديد در سياست جهاني
نظرية برخورد تمدنها كه از سوي ساموئل هانتينگتون در سال 1993 ابتدا به صورت مقالهاي با عنوان «برخورد تمدنها» و سپس در كتابي ديگر، پارادايم جديدي ارائه كرد كه در آن فرهنگ و در نهايت تمدن، الگوهاي منازعه و همكاري بينالمللي را تعيين ميكنند. وي بر اين عقيده است كه تمدنهايي كه سياست جهاني را تعيين ميكنند تمدنهاي غربي، كنفوسيوسي، ژاپني، اسلامي، هندو، اسلاويك ارتدوكس، امريكاي لاتين و احتمالاً آفريقايي هستند.[22] از اين رو، سطح تحليل در نگرش هانتينگتون، تمدني شد و به سرعت اين نظريه در محافل علمي و آكادميك گسترش يافت. به نظر وي، پايان جنگ سرد، سرآغاز دوران جديدي بود كه غير غربيها از آن پس، ديگر پذيرندگان ناتوان قدرت غرب نبودند، بلكه در زمرة متحول كنندگان ساختار نظام بينالملل و سياستهاي جهاني خواهند بود. پيدايش سياست تمدني در نظام بينالملل به صورت چهار روند بلند مدت است كه عبارتند از:
1. افول نسبي غرب؛
2. شكوفايي اقتصاد آسيا و اعتماد به نفس فرهنگي ناشي از آن به گونهاي كه به نظر ميرسد چين در آينده به بزرگترين قدرت در تاريخ بشر تبديل شود؛
3. انفجار جمعيت در جهان اسلام و همراه آن روند احياگري اسلامي؛
4. تأثيرات جهاني شدن و گسترش تكنولوژيهاي ارتباطي؛
اين صورتهاي چهارگانه، نظم نوين بينالمللي را مطرح ساخت. آن چه در اين ساحت، تقويت كنندة سياست جديد ميباشد، احياي ارزشها و فرهنگ است. اين مهم، سبب افزايش آگاهي انسانها دربارة تفاوتهاي فرهنگي گشت. از آن جا كه عقايد و ارزشهاي موجود در فرهنگ غرب، به ميزان گستردهاي با ناكامي مواجه شده است، از اين رو، جوامع داراي فرهنگ و تمدن غني در صدد جستوجوي تبار فرهنگي خود برآمدند. سوسياليسم و ناسيوناليسم، جاي خود را به اسلامگرايي، هندوئيسم و روسيه گرايي داد. تمدن غربي، انديشة ليبرال دموكراسي را جهاني تعريف نمود، اما مؤلفههاي اساسي موجود در آن مثل خردگرايي، سكولاريسم، پلوراليسم، دموكراسي و حقوق بشر از نوع غربي، جاذبة چنداني براي فرهنگهاي اسلامي، چيني، هندو، بودايي و ارتدوكس نداشت. به نظر هانتينگتون، اختلاف بين تمدنها، بسيار عميق است و اين اختلاف، مربوط به رابطة انسان و خدا، مرد و زن، فرد و حكومت و مسائل مربوط به حقوق، اختيار، اجبار و عدالت است و فرهنگ، دربارة ديدگاههاي اساسي در خصوص زندگي است كه در طول قرنهاي متمادي، صورتبندي شده است.[23] بر طبق نظر هانتينگتون، هژموني غرب را، دو تمدن قدرتمند غير غربي به چالش كشيدهاند: يكي تمدن اسلامي و ديگر تمدن كنفوسيوسي يا چيني كه اين مسئله به تدريج در كانون توجه تصميمگيران و سياستمداران غرب قرار گرفت. از اين رو، مقاومتهايي در برابر غرب شكل گرفت و تلاشهاي غرب براي معرفي و ترويج دموكراسي و قرائت خاص خود از حقوق بشر به عنوان اشكال جديد امپرياليسم جديد مطرح شد. هر چند، اين نظريه، مخالفان زيادي را در غرب و شرق در ساحت انديشه به همراه داشت، لكن ميتوان بسياري از مسائل مهم جهاني و بحرانهاي موجود را در اين چهارچوب، تحليل نمود. نكته قابل توجه، آن است كه هر چند، نظرية برخورد تمدنها ممكن است تمامي داستان جهاني پس از جنگ سرد را بازگو ننمايد اما ميتوان گفت: واژگان جديدي را وارد حوزة تحليل مسائل جهاني نمود و ادبيات تئوريك جديدي را در سياست بينالملل شكل داد. مقولههايي چون فرهنگ، ارزشها، هنجارها، ايستارها، نمادها، هويتها، نگرشها و به طور كلي، جايگاه قدرت نرم يا قدرت فرهنگي را در سياست جهاني ارتقا بخشيد. به طوري كه بسياري از منازعات بين-المللي امروزه را ميتوان با توجه به اين نظريهها توضيح و تحليل نمود.
تأثير قدرت فرهنگي بر روند تحولات جهاني پس از 11 سپتامبر
جوزف ناي، محقق برجستة روابط بينالملل كه خود، نخستين بار، اصطلاح «قدرت نرم» را در اواخر دهة 1980 به كار برد، در سال 2004 كتاب «قدرت نرم، ابزاري براي موفقيت در سياست جهاني» را منتشر نمود. وي در اين كتاب، ايدهها و استدلالات مربوط به قدرت نرم را در متن شكلگيري سياست خارجي امريكا پس از حملات يازده سپتامبر و به خصوص، جنگ عراق مورد بررسي قرار داده است. از نظر ناي، موفقيت در سياستهاي جهاني، مستلزم استفاده از قدرت نرم به همراه قدرت سخت ميباشد. لذا كشورهايي در اين زمينه موفقند كه توجه كافي به كاربرد قدرت نرم داشته باشند. چه قدرت نرم، توان يك كشور براي دستيابي به اهداف و منافعش از طريق ايجاد جذابيتها و نه اجبار و يا تنبيه ميباشد؛ كه به نظر ميرسد اين جذابيت، از فرهنگ، ايدههاي سياسي و سياستهاي يك واحد سياسي در عرصة نظام بينالملل ناشي ميگردد. از آن جا كه بازيگر و هدايتگر اصلي اين تحولات، دستگاه سياست خارجي ايالات متحده است بررسي سياست خارجي امريكا، حاكي از اهميت قدرت فرهنگي (نرم) در تكوين تحولات جديد است.
يكي از وعدههاي نظرية سازه انگاري، بازگردانيدن فرهنگ و سياستهاي داخلي به عرصة نظرية روابط بينالملل است. در اين روند، سعي ميگردد تا مختصات فرهنگ، سياست و جامعة داخلي ـ كه با هويت و رفتار دولت در سياست جهاني ارتباط پيدا ميكند ـ مورد بررسي قرار گيرد. براساس اين رويكرد، هر نوع هويت دولت در سياست جهاني تا اندازهاي، برايند عملكردهاي اجتماعي است كه باعث تشكيل هويت در داخل شده است. بدين ترتيب، سياست هويت در داخل، براي هويت و منافع و رفتارهاي دولت در خارج، امكانات و نيز محدوديتهايي را فراهم ميآورد. از اين رو، دولت نيازمند است تا از طريق يك نوع هويت ملي در داخل، براي مشروعيت بخشيدن به اقتدار استخراجي كه روي هويت آن در خارج، تأثير ميگذارد عمل كند. [24] بنابراين يكي از مختصات عمدة نظرية سازه انگاري، توجه به ساختارهاي فرهنگي و هنجاري در كنار عنصر مادي است؛ به گونهاي كه حتي در اين شرايط، انگارهها هستند كه به عناصر مادي قدرت، مانند تسليحات، سرزمين و جمعيت، معنا بخشيده و هنجارها در تشكل منافع، داراي نقش عمدهاي هستند. آن چه در اين حوزه، اهميت دارد اين است كه بايد ديد تا چه اندازه، ميان هنجارهاي داخلي و بينالمللي تناقض وجود دارد. بنابراين، نظرية سازه انگاري، چهارچوبي براي فهم و درك اين تناقضات هنجاري بين ارزشها و هنجارهاي داخلي و خارجي است كه دستگاه سياست خارجي را موظف به نزديك كردن اين هنجارها و تبديل آنها به فرهنگي مشترك، جهت ايجاد تعاملات و مناسبات دوستانه در عرصة جهاني ميكند.
قدرت نرم امريكا در سالهاي اخير، بر نفوذ اين كشور بر اذهان مردم جهان از طريق رسانهها استوار است. رسانههاي خبري امريكايي، نفوذ قابل توجهي در اكثر نقاط جهان دارند. برنامههاي راديو و تلويزيون و سينماي اين كشور به ويژه هاليوود، بخشي از امپراتوري رسانهاي امريكا را تشكيل ميدهد. آموزش عالي، منبع ديگر قدرت نرم امريكاست. تقريباً در همة كشورها اشتياق براي رفتن به دانشگاههاي هاروارد. كاليفرنيا، استانفورد و... وجود دارد. هم چنين ميزان ثبت نام از دانشجويان خارجي، ميزان برندگان جايزه نوبل، ميزان انتشار كتب و مقالات علمي ـ پژوهشي و بسياري ديگر از موارد آموزشي و پژوهشي را به عنوان يك منبع قدرت نرم تأثيرگذار بر تصميمگيريها و اعمال قدرت در اختيار دارد. سومين بخش از منابع قدرت نرم ايالات متحده در بخش تكنولوژي است. فنآوري اطلاعات و ارتباطي امريكا ـ كه بخشي از آن در استفاده از سيستم عامل ويندوز وجود دارد ـ به نوعي، سليقة كاربران را تغيير ميدهد و انتشار ارزشها و سليقههاي امريكايي را برعهده دارد. هم چنين در حوزة ورزش، صنايع غذايي و... امريكا از ابزارها و امكانات لازم، برخوردار است. بنابراين به نظر ميرسد امريكا بيشترين امكانات و منابع قدرت نرم را جهت انتشار ارزشهاي امريكايي در اختيار دارد. لكن تغييرات حاصل شده در جذابيت ايالات متحده و تأثيري كه اين تغييرات ميتواند بر دستآوردهاي سياسي بگذارد، موضوع ظهور و بروز امريكا ستيزي در جهان را منجر شده است. كه اين مهم، موجب سلطة قدرت سخت و ابزارهاي معطوف به آن در سياست خارجي امريكا شده است و علي رغم منابع بالقوه براي ايجاد جاذبة امريكا در عرصة جهاني، به دنبال تهاجمات گسترده در مناطق عراق، افغانستان و... تا حد زيادي از جذابيت آن كاسته شده است.
يازده سپتامبر، سرفصل نويني در روابط بينالملل و سياست جهاني محسوب ميشود. به نحوي كه بستر تكوين گفتمان جديدي در سياست خارجي واحدهاي سياسي را پديد آورد. از جمله تأثيرات مهم يازده سپتامبر، بروز مرزبندي جديد امنيتي بر مبناي هويت و فرهنگ است. به عبارتي، در تداوم و تكامل تفكر هانتينگتوني جنگ تمدني، مرزبندي جديد را، ارزشها و هنجارها تعيين ميكنند؛ به طوري كه در اين مرزبندي، هويت در متن قرار دارد. از اين رو، خاورميانه، مركز ثقل سياست خارجي قدرتهاي بزرگ، به ويژه امريكا پس از حادثة 11 سپتامبر شد؛ چرا كه امريكا، ارزشهاي هويتي خود را در تعارض با ارزش و هنجارهاي مردم اين منطقه يافته است. ايالات متحده براي ايجاد نظم ليبرال در جهان، سعي در اشاعه و انتشار ارزشها و هنجارهاي ليبرال نمود. بر اين اساس، مبارزه با تروريسم را بهانه و به عنوان يك ضرورت حياتي در رأس برنامههاي خود قرار داد. هدف امريكا از ايجاد نظم ليبرالي، مهندسي هويتي سياست جهاني، به ويژه در خاورميانه در راستاي ارزشها و هنجارهاي خود ميباشد. حال با توجه به ديدگاه معنا محور و سازه انگارانه در سياست جهاني ميتوان دريافت كه ايالات متحده با اتكا به حادثة يازده سپتامبر، ساختار فرصت معنايي لازم را با ايجاد پيوند گفتمانهاي بنيادين هويتي سياست خارجي امريكا در جهت ايجاد نظم ليبرال فراهم ساخت و با مطرح ساختن پديدة «تروريسم» به عنوان «غير»، اهداف و منافع ملي خويش را در عرصة جهاني تعقيب نمود.
تحولات بعد از 11 سپتامبر، حاكي از آن است كه سياست هويت، مبناي تفاوت رفتار كشورها و بازيگران تلقي ميشود و بر اساس قالبهاي هويتي و چهارچوبهاي ارزشي، الگوهاي رفتار در سياست خارجي واحدهاي سياسي در سطح بينالملل شكل ميگيرد. براي مثال، آن چه در سياست خارجي امريكا به عنوان مبارزه با تروريسم و بنيادگرايي اسلامي مورد توجه نو محافظه كاران قرار گرفته و برخي از جنبشهاي اسلامي را به عنوان «غير» تلقي نمودند در حقيقت، انعكاس ارزشها و هنجارهاي ليبرالي است كه به نوعي، گسترش ارزشهاي اسلامي را بر نميتابد. بنابراين امريكا توانست پس از تحولات 11 سپتامبر، مرزبنديهاي جديدي را بين خود و «ديگران» ايجاد نمايد. در دوران جنگ سرد، شوروي و كمونيسم در سياست خارجي امريكا به عنوان غير تلقي ميشد و امريكا به كمك اين غير، هويت خود را بازسازي مينمود. اما پس از جنگ سرد و فروپاشي شوروي، ايالات متحده با نوعي بحران هويت و بحران معنا در تعريف از خود مواجه گشت. هانتينگتون در مطالعات خود، مشكل عمدة فراروي امريكا را براساس نشانههايي از فقدان هويت، مورد تحليل قرار داده است. وي ميگويد: انجام هر مجموعهاي بر اساس وجود ديگري (غير) شكل ميگيرد. از اين رو، وي اصليترين ضرورت امنيت ملي امريكا را (پس از 11 سپتامبر) تقابل گرايي دانسته است. [25] بنابراين، نظرية برخورد تمدنها براي دستگاه سياست خارجي امريكا، نوعي هويتسازي است. آن چه در اين سياست، جديد اهميت دارد، مقولة فرهنگ، ارزشها و هنجارهاست كه سازندة قدرت نرم يك كشور است. امريكا پس از 11 سپتامبر، شكل جديدي از تهديدات را مورد شناسايي قرار ميدهد. آنان معتقدند كه اشكال نويني از تهديدات و به عبارتي، شكل جديدي از جنگ سرد، ايجاد شده كه امريكا بايد براي حفظ خود با آن مبارزه نمايد. از اين رو، حادثة 11 سپتامبر مقولة «تروريسم» را به مركز ثقل سياست خارجي امريكا تبديل و به نوعي، هويت ساز سياست خارجي امريكا ميباشد.
يكي از اثرات 11 سپتامبر بر محيط بينالمللي، وارد كردن گفتمان هويت و امنيتي شدن آن در سراسر جهان است. چه اين حادثه، ارزشها و هنجارهاي ليبرالي را به چالش كشيد. از اين رو، عبارت معروف بوش «در جنگ با تروريسم يا ديگران با ما هستند يا ضد ما» تا حدودي، نشأت گرفته از نگاه هويتي به سياست امريكا است.[26] بر اين اساس، مبارزه با تروريسم خاورميانه، مركز ثقل سياست خارجي امريكا در آغاز هزارة سوم قرار گرفت. آن چه اهميت خاورميانه را مضاعف ميكند وجود ارزشها و هنجارهاي هويت بخش حاكم بر اين منطقه است كه به شدت در تعارض با ارزشهاي ليبرالي مورد نظر امريكا است. بدين روي، امريكاييها، يك دگرگوني اساسي را در ساختارهاي فكري و ارزشي در قالب طرح خاورميانه بزرگ، ضروري دانسته و در صدد ايجاد نظم ليبرال در اين منطقه هستند. اين نظم ليبرال در چهارچوب ارزشهاي امريكايي در قالب گفتمان مبارزه با تروريسم، پياده ميشود. چه نظم در صحنة بينالمللي در چهارچوب مضامين هنجاري، ارزشي و ايدئولوژيك شكل ميگيرد و عمدتاً بازيگران برتر نظام بينالمللي، شكل دهندة نظم هستند. بازيگران برتر نظام بينالمللي، بر اين باور هستند كه رفتار بينالمللي بازيگران، تا حد زيادي، متأثر از ايدهها و هويت آنهاست. به تعبير الكساندر ونت، رفتار بينالمللي، بازتاب فرايند يادگيري اجتماعي است. پس، اگر بتوان محيط اجتماعي، مبتني بر ارزشهاي يكسان به وجود آورد. پس رفتارها هم سو خواهند شد و به اشاعة ارزشهاي ليبرال منجر خواهد شد كه بستر ارزشي شكلگيري سياستهاي بينالمللي يكپارچه ميشود.[27]
بنابراين، امريكاييها بعد از حوادث 11 سپتامبر، فرصتي يافتند تا به كمك منابع مادي قدرت به جهاني سازي مقولههاي شكل دهندة هويت خود و به عبارتي، راه و رسم زندگي امريكايي با تمامي ارزشهاي آن در عرصة جهاني بپردازند. آنها از طريق فرايند دموكرانيزه كردن مناطق مختلف جهان، به ويژه خاورميانه، در صدد مشروعيت بخشيدن به انديشة ليبراليسم برآمدند.
بنابراين، روند تحولات از آغاز هزارة سوم، تاكنون، حاكي از تأثير قدرت فرهنگي و نرم در عرصة تصميمگيري و اعمال قدرت در قلمرو سياست جهاني است. تأثير و اعمال قدرت فرهنگي بر روند تحولات جهاني، دو پيآمد عمده به همراه داشت. يكي شكلگيري فرهنگ مقاومت در نظام جهاني و ديگري، ديپلماسي فرهنگي و رسانهها به عنوان مهمترين ابزار اعمال قدرت نرم كه به اختصار به توضيح آنها ميپردازيم.
الف) شكلگيري فرهنگ مقاومت، پيآمد اعمال قدرت فرهنگي در سياست جهاني
از آن جا كه تمدن غربي، ساير فرهنگها و تمدنهاي جهان را به عنوان «غير»، جهت كسب هويت خويش اعلام كرد. تا از اين طريق بر بحرانهاي معنا و هويت كه سالهاست گريبان آنان را گرفته است، فائق آيد، لكن اين مسئله، فرهنگ مقاومتي را در عرصة جهاني به وجودآورد كه حوزة سياست جهاني را تحت تأثير قرار داد. در آسيا، بحثي پيرامون «ارزشهاي آسيايي»، آغاز شد و نخبگان تجاري و حكومتي، ايدة ليبرال را در رأس آن قرار داده و استدلال كردند كه فردگرايي و پلوراليسم، عملاً موفقيت اقتصادي را نفي ميكند. حتي در ايالات متحده، صداي بنيادگرايان پروتستان، عليه حكومت سكولار، سياست ليبرال، سقط جنين، مورد توجه واقع شده و مقاومتهايي صورت گرفت.[28] بيشترين مقاومتها در جهان اسلام از سوي برخي كشورهاي اسلامي، در مواجهه با تمدن و فرهنگ غرب به وجود آمد. در ايران و برخي ديگر از كشورهاي اسلامي تلاش كردند از طريق ممنوعيت تلويزيونهاي ماهوارهاي از اشاعة اخبار، فيلمها، نوارهاي موسيقي و گسترش ارزشها، نمادها و هنجارهاي غربي جلوگيري نمايند؛ از اين رو به تدريج، شاهد ظهور موج اسلامگرايي جديدي با اشكال و نحلههاي گوناگون در عرصة سياست جهاني شديم كه به طور جدي، ساختار و كاركردهاي نظام بينالملل را به چالش كشيد. هم چنين بحرانها، قواعد جديد و مكانيسمهاي مبارزاتي نويني در عرصة سياست جهاني ظهور كرد كه همگي، پيآمد شكلگيري فرهنگ مقاومت در مقابل هژموني و سلطة غرب در ساحت فرهنگي و ارزشي ميباشد. برخي در تلاش هستند حملة امريكا به عراق و افغانستان را در اين مقوله، تجزيه و تحليل نمايند. آنان بر اين باورند كه حضور امريكا در منطقة خاورميانه به دليل انتشار ارزشهاي ليبرالي، هم چون دموكراسي، حقوق بشر، دفاع از حقوق زنان و مبارزه با تروريسم است. اين مهم، از منظرهاي مختلفي، قابل تحليل است و نشان ميدهد بين قدرت سخت و قدرت نرم، رابطة وثيقي وجود دارد. به طوري كه هر دو در خدمت هژموني و سلطة جهاني است. غرب براي كسب قدرت نرم تلاش ميكند با ابزارهاي نرم از طريق حوزة فرهنگ، هژموني خود را با اقناع و رضايت، ايجاد نمايد و در غير اين صورت با ابزاريهاي سخت، سلطة خويش را جهاني كند. بنابراين، غرب دو چهرة قدرت را از طريق هژموني فرهنگي (در ساحت قدرت نرم) و سلطه (در ساحت قدرت سخت) تعقيب ميكند.
فرهنگ جهاني شده، يك نظام چند فرهنگي است. اين نظام هر چند در غرب شكل گرفت، لكن از چندين بعد تأثير پذيرفت. در واقع، ايدة ليبرال تا حدودي، چند فرهنگي است. تلاش پايان ناپذير سرمايه داران جهاني و محلي براي سرگرم نمودن مردم و فروش كالا، نقش بسيار مهمي در التقاط فرهنگي، به ويژه در مقولة لباس، هنر، فيلم، تلويزيون، غذا و ... ايفا كرد. جهاني شدن، منابع مشتركي ايجاد كرد و جهان، يكسان به نظر نميآمد.
فرهنگهاي قومي، مذهبي در كنار فرهنگ جهاني شده به حيات خود ادامه دادند و مقاومتهاي زيادي در مقابل آن در چهارگوشه جهان شكل گرفت. محيطهاي چند فرهنگي، هويتهاي چندگانهاي به وجود آورد. ازاين رو، نمادهاي فرهنگهاي موجود و منافع برخي از كساني كه براساس آن فرهنگها زندگي ميكنند را مورد چالش قرار داد. مهمتر، اين كه تعدد فرهنگي، گرايش به اين دارد كه به تدريج، هويتهاي چهل تكه ـ كه خود موجب بحران هويت و معنا ميشود ـ شكل گيرد. بنابراين، هويت و فرهنگ، دغدغة اساسي نظريه پردازان در عرصة سياستهاي جهاني شد؛ زيرا فرهنگ، هويت جامعه و فرد را مشخص ميكند.
براساس نظريه سازه انگاري، كنشها و رفتارهاي سياسي فرد و جامعه براساس هويت و فرهنگ آن جامعه، صورتبندي ميشود. ساخت هويت در هر كشوري، به گونهاي مختلف است. براي مثال، در كشوري كه فرهنگ ديني، از غناي خاصي برخوردار است، هويت ديني، مبناي شكل دهي به رفتارها و كنشهاي سياسي آن كشور در عرصة سياست داخلي و خارجي است، زيرا دين هنوز تأثير اساسي بر فرهنگ دارد و در نتيجه ميتوان گفت جهاني شدن، چشم¬اندازهاي چند فرهنگي را در سراسر جهان، ترويج نمود كه خود، پيآمدهاي مهمي در حوزه فرهنگي، سياست جهاني به همراه دارد.
در حوزة فرهنگي، سياست هر كشوري كه با فرهنگ جهاني به ويژه فرهنگ ليبرال ـ كه سلطه و هژموني خود را بر جهان سايه افكنده است ـ به مقاومت برخيزد، به عنوان ضد انقلاب عصر جهاني، سنتي، ضد بشر و ضد توسعه معرفي ميشود. مقاومت در مقابل فرهنگ ليبرال دموكراسي به مثابة خصومت نسبت به غرب تلقي ميشود از آن جا كه تمدن غربي به دليل فرهنگ بيبندوباري و سرمايهداري ليبرال آن به عنوان استثمارگر و داراي بحران اخلاقي، مورد انتقاد قرار ميگرفت. لكن مخالفت با جهاني شدن آن تا حد زيادي، كوته بينانه تلقي ميشد. اين مسئله، سياست جهاني را تحت الشعاع قرار داد. دولتهاي غربي تلاش نمودند با ابزارهاي نرم قدرت به مبارزه با فرهنگ و تمدنهايي كه غنا و عيار خاصي دارند ادامه دهند تا ابزارهاي قدرت سخت و نرم را در اختيار خود داشته باشند. كشورهاي غربي، تحت عنوان «انقلاب فرهنگي» كوشش كردند بر آموزههاي فرهنگي ملل شرق و از جمله، جهان اسلام، فرهنگ و تمدن خود را برتر و آنان را وادار به پذيرش آموزههاي ارزشي و هنجارهاي غربي نمايند؛ زيرا هدف نهايي، جهاني نمودن ارزشهاي غربي از طريق مكانيسمهاي سخت و نرم قدرت بود تا از اين راه، هژموني و سلطة خويش را بر جهان تداوم بخشد.
ب) ديپلماسي فرهنگي و رسانهها، مهمترين ابزار اعمال قدرت نرم در سياست جهاني
با توسعه روابط بينالملل و افزايش تعاملات و همكاريهاي بينالمللي و منطقهاي، زمينههاي نويني براي رفع مسالمتآميز مناقشات و منازعات ميان دولتها و ملتها پديدار گشت و ديپلماسي، به عنوان يك راه حل منطقي، جايگزين توسل به زور گرديد. سياست بينالملل، علي رغم توسعه و تكامل خود، هنوز نتوانسته قديميترين مشكل روابط بينالملل يا جنگ و خونريزي را كه دغدغة ملتها و دولتها در طول تاريخ بوده است، به طور كامل مهار كند و صلح و امنيت را به ارمغان بياورد. از اين رو، ديپلماسي شيوة مسالمتآميز حل تعارضات و اختلافات بينالمللي، همواره با اقبال مواجه بوده است. به طوري كه با افزايش مناسبات و تعاملات ملتها و دولتها از يك سو و افزايش سطح آگاهيهاي سياسي در سطح بينالملل و رشد افكار عمومي، كاربرد شيوههاي ديپلماتيك، افزايش يافته است. آشكار است كه با تحول طبيعت ديپلماسي و روابط ديپلماتيك، با گذشت ايام و تجربة تحولات و انقلابات در عرصة نظام بينالملل، به نحو محسوس و ملموس دگرگون شده است و به موازات آن، ابزارها و كاركردها و رفتارهاي ديپلماسي نيز دستخوش تغييرات بنيادين گرديده است.[29] زيرا روابط ديپلماتيك در چهارچوب سنت قديم، تنها اهداف سياست نيست و ضرورت همكاريهاي اقتصادي، فرهنگي، علمي و فني، ابزارها و نگرشهاي جديدي را در حوزه ديپلماسي پديد آورده است. بنابراين، ديپلماسي فرهنگي، امروزه در مناسبات بينالمللي از جايگاه خاصي برخوردار است كه به اعتقاد برخي از صاحب نظران افزايش و تسهيل ارتباطات بين فرهنگي، مهمترين وظيفه ديپلماسي در دوره جديد است.[30]
آن چه اهميت موضوع را مضاعف نموده و سرعت و تأثير اين مهم را در عرصة سياست جهاني، ارتقا بخشيده است حضور رسانهها و سيستمهاي ارتباطي جديد است. با توجه به نظرية سازهانگاري، نقشي كه امروزه، رسانهها در ساختن افكار عمومي جهان و انتشار هنجارها و ارزشهاي فرهنگي به جهانيان دارد قابل انكار نيست. از اين رو، نقش نهادها و رسانهها در توليد و توزيع هنجارها و ايستارها حائز اهميت است. اساساً دولتها در عرصة سياست بينالملل، برداشتهاي گوناگوني از مختصات فرهنگي و ارزشي جوامع دارند كه ممكن است از نگاه دارندگان آن فرهنگ متفاوت باشد. مراد از فرهنگ بينالمللي، ارزشها و هنجارهاي عامي است كه در طول زمان، مورد پذيرش جامعة بينالملي قرار ميگيرد و عملكرد خاصي دارد. تجلي اين فرهنگ را ميتوان در چهارچوب عملكرد رژيمهاي بينالمللي و در قالب هنجارها، مقررات، قوانين و كنوانسيونهاي بينالمللي جستوجو كرد.[31]
از آن جا كه هنجارها، ايستارها و آموزههاي اخلاقي در سنجش و ارزيابي الگوهاي رفتارهاي بينالمللي حائز اهميت است از اين رو فقدان استانداردهاي لازم اخلاقي در عرصة سياست جهاني، منازعات و سوء تفاهمات متعددي را در اشكال مختلف به وجود ميآورد. هر چند، اين مهم، برآيند و محصول خاستگاههاي گوناگون و مباني معرفتي و فرهنگي خاصي است كه از ساختارهاي فرهنگ هر كشور بر مي خيزد، كه هر كدام از آن مباني، رفتارها و كنشهاي سياسي خاصي را به همراه دارد؛ لذا به سادگي نميتوان آنها را در روابط قدرت ميان دولتها در عرصة سياست جهاني توجيه نمود. هر چند ديپلماسي در درون فضاهاي فرهنگي و هنجاري، عمل نموده و محيط نيز جنبة ارزشي دارد. لكن عملاً مورخان ديپلماسي به نفع قدرت و منافع، توضيحات فرهنگي را در درجة دوم اهميت قرار دادهاند. بسياري از سياستمداران آگاه، نسبت به ارزشهاي فرهنگي و نقش آنها در شكل دادن به ادراكها و برداشتها آگاهي داشتهاند. آن دسته از عناصر فرهنگ ملي كه در مطالعة سياستگذاريهاي بينالمللي مورد توجه ميباشند معمولاً عناصري هستند كه به صورت نهادها در نظام سياسي عمل ميكنند. فرهنگ سياسي از سه عنصر ارزشها، ايستارها و رفتارهاي سياسي در كشورها تشكيل ميشود. ارزشهاي سياسي عبارتند از: هنجارهاي آرماني شده از لحاظ سازماندهي و عملكرد نظام سياسي و منظور از ايستارهاي سياسي: جهتگيريهاي افراد به سوي فرايند سياسي است و هم چنين مراد از رفتار سياسي شيوهاي است كه طي آن افراد و گروهها، ارزشها و ايستارهاي خويش را در وضعيتهاي بسيار غني به كار ميگيرند.
در بسياري از موارد، الگوهاي رفتاري دولتها در عرصة سياست جهانيـ كه از طريق سياست خارجي و شيوههاي تبيين منافع ملي در سياست بينالملل تجلي مييابد ـ با توجه به ويژگيهاي هنجاري و فرهنگي و با در نظر گرفتن ميزان برخورداري از قابليتها و صورتهاي پيچيدة گوناگوني به صورت استيلا، تساهل، همكاري و آشتي ناپذيري به خود ميگيرد. از اين رو با توجه به ويژگيهاي فرهنگي و هنجاري بايد اين انتظار را داشت كه دولتها در عرصة سياست جهاني، داراي زبان ديپلماتيك گوناگون در تعاملات خويش با ديگران باشند. به عبارت ديگر، نوعي ديپلماسي فرهنگي با ادبيات خاص را تعقيب كنند در اين نوع روابط ديپلماتيك، ميزان مبادلات هنجاري و فصول مشترك و غير مشترك ارزشها،؛ مشخص كنندة موقعيت ديپلماتيك دولتها در عرصة سياست جهاني است. بنابراين ممكن است، تأكيد بر آموزههاي هنجاري، ارزشي، اسطورهاي به درك طبقهبندي سياست خارجي دولتها در مسائل جهاني به صورت پراگماتيك، ايدئولوژيك اسلامي، مسيحي، دموكراتيك، كثرتگرا و... كمك كند. بر اين اساس، آثار و ويژگيهاي فرهنگي هر دولت بر سياست خارجي خود و انعكاس آن در تعاملات رفتاري در سياست جهاني ميتواند تصوير روشنتري از محتواي فرهنگي آن جامعه ارائه نمايد؛ كه اين مهم از طريق روابط ديپلماتيك، به ويژه ديپلماسي فرهنگي تجلي ميكند. منش ملي، روحية ملي، كيفيت حكومت و جامعه و كيفيت ديپلماسي از جمله عوامل كيفي مربوط به قدرت ملي هستند كه ميتوان گفت ديپلماسي فرهنگي، مغز تفكر قدرت ملي است همان گونه كه روحية ملي، روح آن است.
به نظر ميرسد در صورتي كه قدرت ديد ديپلماسي، به ويژه ديپلماسي فرهنگي، كاهش يابد و يا قدرت داوري آن دچار اشكال شود، امتيازات ناشي از موقعيت جغرافيايي، خودكفايي، توليدات صنعتي، آمادگي نظامي و به طور كلي، چهرة سخت قدرت، تأثير زيادي نخواهد داشت. حال آن چه موجب توسعة توليدات فرهنگي در عرصة جهاني ميشود، رسانهها و تكنولوژيهاي جديد ارتباطي است. رسانهها يكي از ابزارهاي مهم در ديپلماسي فرهنگي هستند. براي مثال، برخورداري برخي از كشورها مثل امريكا از امكانات عظيم رسانهاي با توجه به كار ويژة متنوع آنها در ديپلماسي فرهنگي، نقش بسيار مهمي در تأمين قدرت نرم براي اين كشورها به دنبال داشته است؛ به طوري كه اثرات نقش برتر امريكا در آموزش جهاني با سلطه رسانههاي جمعي امريكايي، تقويت و تشديد ميگردد. هر چند، ساية گستردة فرهنگ امريكا گاهي موجب واكنش¬هاي تهاجمي ميشود، اما اين عنصر قدرت نرم ايالات متحده، يك سلاح توانا و غير تهديد آميز در كوشش براي تسلط بر قلوب و اذهان نخبگان خارجي است. ديپلماسي فرهنگي، زماني مؤثراست كه بخشي از يك برنامه تبليغاتي صريح نبوده و اگر قرار بود دولت امريكا، اثرات اجتماعي آموزش خارجيان در اين كشور را به منظور تطابق پذيري آنان به شكل صريح، سازماندهي مي كرد اين اثرات نابود و محو ميشد. [32]
قدرت فرهنگي با ميزان تأثير و نفود آن تعيين ميگردد. ميزان قدرت و اقتدار فرهنگ را ميتوان بر حسب دو معيار مهم، تعيين كرد: تعداد اعضاي متعهد به ارزشهاي غالب و نيز ميزان تعهد به ارزشهاي غالب. در ادامه، فرهنگ قوي مشخص ميكند توافق در ميان افراد در اهميت به باورها و ارزشهاي فرهنگ است. اگر رضايت و توافق در مورد اهميت ارزشها و باورهاي موجود داشته باشد، آن فرهنگ، قوي و اگر توافق وجود نداشته باشد، آن فرهنگ، ضعيف است. اين وظيفة مهم را كشورها از طريق ديپلماسي فرهنگي فعال به كمك رسانهها انجام ميدهند. بنابراين ديپلماسي فرهنگي و رسانهها دو ابزار اعمال قدرت نرم در سياست جهاني تلقي ميشوند. حال بايد ديد قدرت فرهنگ در دورة جهاني شدن، تحت چه شرايطي قرار ميگيرد. از آن جا كه ويژگي بارز در دورة جهاني شدن، گسترش ارتباطات و شكلگيري جهان مجازي است، نقش و اهميت رسانهها در قدرتيابي يا بيقدرتي فرهنگ بايد مورد توجه قرار گيرد. در اين دوره، يكي از مهمترين اتفاقها فشردگي زمان، مكان و فضا است. اين اثر، فراتر از خود حوزة رسانه است. توان تأثير گذاري رسانهها بيش از گذشته شده است و در نتيجه، فرهنگي كه سريع و بهتر خود را با شرايط جديد، وفق داده و از امكانات آن استفاده كند بازيگر مؤثرتري بوده و قدرت بيشتري در عرصة بينالملل، كسب خواهد كرد. به نظر ميرسد تعامل بين قدرت سخت و نرم ميتواند به توسعه و نفوذ هر دو چهرة قدرت، منجر شود؛ به عبارت ديگر، ساير مؤلفههاي قدرت؛ هم چون قدرت اقتصادي، سياسي و نظامي ميتواند در توسعه و نفوذ قدرت فرهنگي يك واحد سياسي در سطح نظام بينالملل تأثير فراواني داشته باشد.
جمع بندي
نگارنده در ابتداي مقاله كوشش نمود بعد از تعريف عملياتي برخي از مفاهيم، چگونگي ارتباط قدرت فرهنگي و سياست خارجي را با توجه به مؤلفههاي تحليلي قدرت فرهنگي بررسي نمايد. سپس به جايگاه قدرت فرهنگي در سياست جهاني در دوران جنگ سرد و بعد از آن اشاره گرديد و به اين نتيجه دست يافيتم كه گفتمان حاكم بر سياست بينالملل در دوران جنگ سرد امنيت محور بوده و قدرت فرهنگي در حاشيه قرار ميگرفت. لكن پس از جنگ سرد، گفتمان فرهنگي از جايگاه خاصي برخوردار و موجب شد ادبيات جديدي در سياست جهاني شكل گيرد. در ادامه، نقش و تأثير قدرت فرهنگي بر روند تحولات جهاني، به ويژة پس از حادثه 11 سپتامبر مورد مطالعه قرار گرفته و بدين نتيجه رسيديم كه حاكميت اين گفتمان در سياست جهاني، دو پيآمد عمده به همراه داشت: يكي شكلگيري فرهنگ مقاومت در سياست جهاني و ديگر اين كه ديپلماسي فرهنگي و رسانهها به عنوان مهمترين ابزار اعمال قدرت نرم (فرهنگي) در سياست جهاني، تأثير شگرفي بر پيشبرد اهداف و منافع ملي كشورها دارد.
پي¬نوشت:
* دانش¬آموخته حوزه علميه قم و دانشجوي دكتري علوم سياسي دانشگاه باقرالعلوم(ع).
1. محمد توحيد فام، فرهنگ در عصر جهاني شدن، چالشها و فرصتها (تهران: نشر روزنه، 1382) ص 45.
2. M. Thompson R. Ellis and A. Vildarski cultural theory (Boulder: westview. 1990) p 1-5.
3. محمد رضا تاجيك، جنبش دانشجويي و سياست فرهنگي، ماهنامه آيين، ش 10، دي ماه 86، ص 44.
4. حسين بشيريه، نظريههاي فرهنگ در قرن بيستم (تهران: نشر طلوع، 1379) ص 8.
5. گيروشه، كنش اجتماعي، ترجمه هما زنجاني (مشهد: نشر دانشگاه فردوسي، 1367) ص 120.
6. بشيريه، پيشين، ص 9.
7.جوزف ناي، كاربرد قدرت نرم، ترجمه سيد رضا ميرطاهر (تهران: نشر قومس، 1382) ص 10.
8. هربرت شيلر، وسايل ارتباطي جمعي و امپراتوري امريكا، ترجمه احمد عابديني (تهران: نشر سروش، ص 1377) ص 100.
9. جوزف ناي، پيشين، ص 45.
10. علي اصغر كاظمي، نقش قدرت در جامعه و روابط بينالملل (تهران: نشر قومس، 1369) ص 138.
11. محمد علي مشفق، «قدرت نرم»، روزنامه اعتماد ملي، 30/10/86، ص 4.
12. احمد نقيب زاده، تأثير فرهنگ ملي بر رفتار سياسي ايرانيان (تهران: مركز بازشناسي اسلام و ايران، 1382) ص 6.
13. همان، ص 7 ـ 6.
14. همان، ص 7 ـ 8.
15. ديويد تراسبي، اقتصاد و فرهنگ، ترجمه كاظم فرهادي (تهران: نشر ني، 1382) ص172.
16. عبدالعلي قوام، «فرهنگ بخش فراموش شده و يا عنصر ذاتي نظريه روابط بينالملل»، مجله سياست خارجي، سال 19، تابستان 1384، ص 291.
17. Gabriel Almond and Sidney verba, the civil culture Revisited (Boston: little Browny and co 1980) p 35.
18. عبدالعلي قوام، پيشين، ص 291.
19. عبدالعلي قوام، روابط بين الملل نظريهها و رويكردها (تهران: انتشارات سمت، 1384) ص 123.
20. زيموند هينه بوش، «روابط بين المللي كشورهاي خاورميانه»، ترجمه عسگر قهرمانپور، فصلنامه مطالعات راهبردي، سال هشتم، ش 3، 1384، ص 638.
21. جان بيليس و استيو اسميت، جهاني شدن سياست: روابط بين¬الملل در عصر نوين، ترجمه ابوالقاسم راه چمني و ديگران، تهران: مؤسسه فرهنگي ابرار معاصر، 1383، ج 2، ص1029.
22. همان، ص 1035.
23. همان، ص 1036.
24. AleXander wendt, SOCIAL theory of international politics, Cambridge 1999. p. 35.
25. Samuel Huntington, the erison of American Dational interest foreign Aff/air septamber/ octobere 1997 p. 18-19.
26. سيد كاظم سجادپور، «ايران، 11 سپتامبر: چارچوبي مفهومي براي درك سياست خارجي»، مجله سياست خارجي، زمستان 81.
27. الكساندر ونت، نظريه اجتماعي سياست بينالملل، ترجمه حميرا مشيرزاده (تهران: انتشارات وزارت امور خارجه، 1384) ص 468 ـ 248.
28. جان بيليس و استيو اسميت، پيشين، ص 1032.
29. سيد علي اصغر كاظمي، ديپلماسي نوين در عصر دگرگوني روابط بينالملل، (تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1370) ص 23.
30. بروست راست و هاروي استار، سياست جهاني محدوديتها و فرصتهاي انتخاب، ترجمه علي اميدي (تهران: دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي، 1381) ص 209.
31. عبدالعلي قوام، پيشين، ص 123.
32. سي رايت ميلز، نخبگان قدرت، ترجمه بنياد فرهنگي پژوهشي غرب شناسي (تهران: انتشارات فرهنگ مكتوب، 1383) ص 219.
منبع : فصلنامه علوم سیاسی