بررسي تحولات نقشه ي سياسي جهان:
تهيه کننده: هادي محمدي
منبع: راسخون
منبع: راسخون
نقشه سياسي جهان که محدوده ي سرزمين دولتها را در سراسر جهان از طريق کاربرد روشهاي نقشه کشي و با استفاده از رنگهاي مشخص مي کند، در واقع بيان ساده ي جغرافيايي نظام بين دول است و فهم آن از مباني جغرافيايي سياسي است. البته اين نقشه از اين جهت که ثبات را تداعي مي کند، گمراه کننده است. از آنجا که چون هر نقشه وضع کشورها را در يک برهه از زمان نشان مي دهد و اين الگو دائماً در تغيير است؛ بنابراين بايد به نقشه سياسي جهان به صورت الگوهايي در حال تغيير نگريست.
سعي مي شود عواملي که در تغيير نقشه سياسي جهان دخالت دارد و مراحلي که نقشه سياسي جهان طي کرده است تا به وضع امروز رسيده است مورد بررسي قرار گيرد. به طور کلي فراينده هايي که موجوديت نقشه سياسي جهان و تغيير آن نقش داشته اند عبارتند از:
1-اکتشافات جغرافيايي کشف قاره ها و سرزمينهاي دور توسط شهروندان اروپايي و به دنبال آن ادعاهاي دولتهاي اروپايي که موجب مالکيت آنها بر آن سرزمينها گرديده است، موجوديت کشورهايي مثل استراليا و زلاندنو را توسط انگليسيها برروي نقشه سياسي جهان توجيه مي کند.
2-جنگها و تغييرات عمده ي ژئو پوليتيکي جنگها چه در گذشته و چه امروز موجب گسترش ارضي قدرتهاي پيروز و کاهش ارضي شکست خوردگان بوده است.
3-تجزيه ي امپراتوريها. در نتيجه ي امپراتوريها و با تولد دولتهاي مستقل تجهيزات مهمي در نقشه سياسي جهان به وجود آمده است. در گذشته تجزيه امپراتوري اتريش - هنگري و از هم پاشيدن امپراتوريهاي مستعمراتي بريتانيا و فرانسه که گسترش آنها در قاره هاي آفريقا و آسيا چشمگير بود. و امروز با فروپاشي شوروي و تجزيه يوگسلاوي تغييرات زيادي در نقشه سياسي جهان به وجود آمده است.
4-فرايندهاي جداسازي و جدايي طلبي. جدا سازي فرايندي تحميلي است که توسط قدرتهاي پيروز و سياست بين الملل انجام مي شود و موجب پيدايش مرزهاي تحميلي مي گردد. تقسيم آلمان به دو واحد شرقي و غربي، کره به دو واحد شمالي و جنوبي، ويتنام به دو واحد شمالي و جنوبي به وجود آمدن کشورهاي ساختگي که محصول تصميمات انگليس و فرانسه در تقسيم سرزمينهاي عثماني در خاور ميانه بود، همه از نتايج عملکرد فرايند جداسازي اند؛ در صورتي که جدايي طلبي اساس ناسيوناليسي و قوم گرايي و همچنين محصول خواست گروهي از مردم است که براي ايجاد دولتي ملي تلاش مي کنند. به وجود آمدن جمهوري آير نتيجه خواست مردم ايرلند و جدا شدن آنها از انگلستان بود و موجوديت بنگلادش نتيجه خواست مردم پاکستان شرقي و جدا شدن آنها از پاکستان غربي بود. امروز وحدت مجدد دو آلمان، دو ويتنام و دو يمن نتيجه عملکرد فرايند وحدت طلبي مردمي است که در اثر خواست بيگانگان از هم جدا شده بودند. گاهي اين دو فرايند جدايي طلبي و وحدت خواهي به صورت متناوب در طي زمان عملکرد جالب داشته و موجب تغيير مرزهاي سياسي شده است. در اين مورد وضع اريتره را مي توان به عنوان مثال مورد بررسي قرار داد. اريتره در سال 1889 تحت الحمايه ايتاليا شد، سپس با اتحاد با دولت اتيوپي به صورت فدراسيون در آمد و بعد از چندي در دولت متمرکز اتيوپي ادغام شد و امروز دوباره به صورت يک کشور مستقل بر روي نقشه سياسي جهان ظاهر شده است (اريتره در دسامبر 1993 رسماً مستقل شد). مورد ديگر وضع کشورهاي بالتيک يعني استوني لتوني و ليتواني است که ابتدا در سال 1918 مستقل شدند و بعد در سال 1940 به تصرف روسيه در آمدند و در پايان جنگ دوم جهاني جزء جماهير پانزده گانه اتحاد شوروي شدند و پس از فروپاشي شوروي اولين جمهوريهايي بودند که استقلال خود را اعلام کردند و به هيچوجه حاضر نشدند در شمار کشورهاي مستقل مشترک المنافع (CIS) در آيند.
در نقشه ي اروپا نيز اين فرايندها به طور متناوب عمل کرده است. جدايي و کشمکش ميان قدرتهاي بزرگ اروپا يعني آلمان و فرانسه و انگليس در گذشته، امروز جاي خود را به وحدت اروپا داده و از بسياري جهات، اهميت مرزهاي بين دول را به پايين ترين حد خود رسانده است. با توجه به عواملي که به آن اشاره شد، پنج مقطع مهم زماني را که طي آنها در نقشه سياسي جهان تغييرات عمده صورت گرفته، مورد بررسي قرار مي دهيم:
1-سال 1648 م معاهده وستفالي؛
2-سال 1815م و کنگره وين؛
3-سال 1918م و معاهده ي صلح ورساي؛
4-سال 1945م منشور سازمان ملل متحد؛
5-وقايع سال 1991- 1992 فرو پاشي شوروي و تحولات اروپاي شرقي.
1-سال 1648 م و معاهده وستفالن که در پايان جنگهاي سي ساله مذهبي ميان قدرتهاي اروپايي؛ يعني فرانسه، انگليس، اسپانيا، آلمان، اتريش و هلند به امضا رسيد از ديدگاه جغرافيايي سياسي از دو جهت حائز اهميت است؛ يکي اينکه با به رسميت شناختن دولت سرزميني براي اولين سرزمين براي اولين بار سرزمين اساس نظام سلسله مراتبي قدرت را در اروپا تشکيل داد و مردم تابعيت خود را از شخص امپراتور به دولت سرزمين منتقل کردند و به همين دليل اين معاهده معمولاً به عنوان اولين حقوق بين الملل جديد معرفي مي شود. در اين معاهده حق حاکميت دولتها در محدوده ي سرزمين شان رسميت يافت و دخالت در امور ساير کشورها به عنوان تخلف از حقوق بين الملل شناخته شد (منبع شماره 54، ص 140). دوم اينکه با شناسايي رسمي استقلال 355 ايالت آلمان، قالب سرزمين نظام بين دول ريخته شد و اولين نقشه سياسي جهان - با مفهومي که تعريف شد به وجود آمد.
2-سال 1815 و کنگره وين. دومين تغيير عمده در نقشه سياسي اروپا و ساير قاره ها در سال 1815 در کنگره ي وين - که در پايان جنگهاي ناپلئون و در نتيجه سقوط وي تشکيل شده بود - به وجود آمد. در نقشه سياسي که بعد از تصميمات گرفته شده در کنگره وين به وجود آمد، امپراتوريهاي چند مليتي بريتانيا، اتريش، روسيه و عثماني گسترش ارضي يافته، موجوديت خود را حفظ کردند.
امپراتوري روسيه با تسلط بر گران دوشه و رشو (آنچه از پادشاهي قديم لهستان باقي مانده بود) وسيعتر شد. امپراتوري بريتانيا نيز با تصرف استان کاپ در جنوب آفريقاي جنوبي -که قبلاً در دست هلند بود- و جزاير سيلان و مالت توسعه يافت. اتريش نيز با باز پس گيري سرزمينهايي که از دست داده بود و تصرف دو ايالت لمباردي و ونيز از ايتاليا گسترش ارضي پيدا کرد. پادشاهي پروس با تصرف بخشي از ايالت ساکسوني و منطقه و اين که موجب افزايش قدرت نظامي او شد - توسعه ارضي يافت و کنفدراسيون ژرمني متشکل از سي و شش دولت تشکيل شد. تنها فرانسه کاهش ارضي پيدا کرد و سرزمينهاي پست (هلند و بلژيک) که از اقوام گوناگون مانند والونها، فلامنها و داچها و همچنين پيروان مذاهب کاتوليک و پروتستان تشکيل شده بود، با هدف ايجاد يک منطقه حايل ميان فرانسه و پروس به صورت يک پادشاهي جديد در آمد. نروژ نيز بخشي از پادشاهي سوئد شد.
در دهه هاي آخر قرن نوزدهم، نقشه سياسي جهان باز دستخوش تغييراتي شد؛ اين تغييرات در اروپا و آمريکا عمدتاً محصول نهضتهاي ملي گرايانه ي مردمي بود که تحت تأثير انتشار پيام انقلاب فرانسه (آزادي، برابري و برادري) در ايجاد خود مختاري ملي تلاش مي کردند. اين مردم تحت رهبري مردان سختکوش و آزاديخواه موفق شدند به استقلال برسند. براي مثال مردم آمريکاي جنوبي و مرکزي، بويژه تحت رهبري نظامي سيمون، بوليوار، بر ضد استعمار اسپانيا شوريدند و جمهوريهاي مستقلي تشکيل دادند. روماني نيز موفق شد استقلال خود را از عثماني به دست آورد، اگر چه در ساير نقاط برخي حکومتها موفق شدند بسياري از جنبشهاي ملي را سرکوب کنند. اساساً در آن زمان اين فکر که ملتها بايد دولتهاي جداگانه اي براي خويش داشته باشند، فکري انقلابي بود؛ چون بر هم زننده ي وضع موجود و شورش بر ضد حکمرانان مشروع و زور مداران زمان محسوب مي شد.
کوشش مردم لهستاني براي رهايي از سلطه امپراتوري روس در سال 1830 و براي بار دوم در سال 1848 با شکست مواجه شد. جنبش انقلابي مجارستان نيز تحت رهبري کوشوت در سال 1848 براي استقلال مجارستان و جدايي آن از امپراتوري اتريش، با دخالت ارتش روسيه سرکوب شد. پيدايش امپراتوري ژرمن تحت رهبري پروس در سال 1871 و اجراي سياست همکاري مبتني بر منافع مشترک با امپراتوريهاي همسايه مانند اتريش - هنگري و روسيه باعث شد هرگونه تلاش نهضتهاي ملي براي استقلال بلافاصله سرکوب شود. در آفريقا دولتهاي قدرتمند اروپا به تقسيم مستعمرات خود پرداختند و مرزهاي سياسي اين قاره بعد از سل 1884 به وجود آمد.
3-سال 1918م معاهده ي صلح ورساي. در آستانه ي جنگ جهاني اول (1914) تنها دو کشور مستقل حبشه و ليبريه زينت بخش نقشه قاره آفريقا بودند و بقيه اراضي ميان کشورهاي قدرتمند اروپا يعني بريتانيا، فرانسه، آلمان، ايتاليا، پرتغال اسپانيا و بلژيک تقسيم شده بودند. قاره آسيا نيز همانند ديگر قاره ها ميان چند قدرت بزرگ تقسيم شده بود. (روسهاي سيبري و بخشهايي از خاور دور و آسياي مرکزي؛ انگليسيها، هندوستان، برمه، مالايا و سنگاپور و هنگ کنگ؛ فرانسويها هند و چين؛ هلنديها اندونزي فعلي؛ پرتغاليها جزيره تيمور، گدا (در هندوستان)، ماکائو (در ساحل چين) و در نهايت آمريکا ييها فيليپين را در تصرف داشتند. ژاپن نيز بر کره و تايوان (فرمز) نظارت داشت.
بعد از جنگ جهاني اول، متفقين پيروز در جنگ سعي کردند همان روش جنگهاي سابق را ادامه دهند و سرزمينهاي جديدي از دست شکست خوردگان در جنگ بيرون آورند. در نتيجه به اين توافق دست يافتند که امپراتوري اتريش - هنگري بايد به دو کشور تقسيم شود و امپراتوريهاي آلمان و عثماني بايد تجزيه شوند. البته چون تقسيم اين دو امپراتوري کار آساني نبود، توافق کردند با ايجاد يک سيستم جديد نظارت بين المللي بر مستعمرات آلمان و عثماني، به عنوان قدرتهاي اداره کننده اين مستعمرات و نه حاکم عمل کنند. نقش متفقين در واقع تقسيم مستعمرات ميان دولتهاي پيروز تعريف و تعيين مرزها و مدت سرپرستي بر آنها بود. در اينجا جامعه ي ملل متفق که در پايان جنگ موجوديت يافته بود، بويژه کميسيون دائمي سرپرستي، برکل سيستم نظارت عاليه داشت سيستم سرپرستي جامعه ي ملل متفق داراي سه ويژگي مهم بود:
الف-بسته به ميزان پيشرفت و توسعه، مناطق به سه درجه AوBوc تقسيم مي شدند. در ميان مناطق تحت سرپرستي درجه يک A عراق فلسطين به بريتانيا و سوريه به فرانسه داده شد. بريتانيا فلسطين را به دو بخش تقسيم کرد. سرزمينهاي شرق رودخانه ي اردن را به امير عبدالله به عنوان پاداش در مقابل کمکهاي وي در جنگ داد و آن را ماوراي اردن ناميد و بخش غرب رود اردن را به يهوديهاي صهيونيست واگذار کرد تا به اعلاميه بالفور عمل کرده باشد.
فرانسه سوريه را به دو قسمت کرد و يک بخش آن را لبنان ناميد. هدف از ايجاد لبنان و جدا کردن آن از سوريه بزرگ ايجاد کشوري بود که مسيحيان در آن اکثريت داشته باشند. اکثريت مستعمرات آلمان در آفريقا در شمار مناطق تحت سرپرستي درجه دوم (B) بودند و در اين مورد دولت سرپرستي مسئوليت رفاه مردم و اداره ي امور را بر عهده داشت. توگولند و کامرون ميان بريتانيا و فرانسه تقسيم شدند. تانگاليا به بريتانيا و رواندا او روندي به بلژيک داده شدند.
سرزمينهاي تحت سرپرستي درجه سه (C) به مناطقي اطلاق مي شد که تحت قوانين سرپرستي به صورت بخشهاي ادغام شده در دولتهاي سرپرست اداره مي شدند و اين عمل ظاهراً به نفع جمعيت بومي تلقي مي شد. در اين گروه از کشورها، آفريقايي جنوب غربي به اتحاديه ي آفريقاي جنوبي؛ سامواي غربي به زلاندنو؛ شمال شرقي گينه جديد به استراليا؛ جزاير مارشال کارولين ماريانا به ژاپن و جزيره نائورو به استراليا داده شد تا مشترکاً با همکاري بريتانيا و زلاندنو به اداره آن بپردازد.
ب-وظايف قدرتهاي مستعمراتي در اداره اين مناطق دقيقاً تعريف و تعيين شده بود. اين وظايف عبارتند از: تضمين آزادي وجدان و مذهب مردم بومي ممنوعيت سوء استفاده از مردم بومي براي قاچاق کالا، اسلحه و مواد مخدر و سرانجام ممنوعيت استفاده از اين سرزمينها براي هدفهاي نظامي دولت سرپرست و آموزش نظامي بوميان مگر به منظور اجراي هدفهاي انتظامي داخلي. در واقع عنوان کردن اين وظايف براي دولتهاي سرپرست و کوشش آنها براي آماده کردن مردم بومي براي استقلال نهايي پديده ي سرپرستي را از نظام تحت الحمايگي جدا و متمايز مي کرد.
ج-اين پديده با تمام نظامهاي مستعمراتي و روشهاي قبلي تفاوت داشت. در اين پديده ي جديد جامعه حق داشت که بر اعمال اين قوانين نظارت کامل کند. مهمترين ابزار براي انجام چنين نظارتي ارائه گزارش سالانه دولت سرپرست به کميسيون دائمي سرپرستي بود. در دهه هاي بيست و سي، کليه ي اين نيروها به کار خود مشغول بودند و ناسيوناليسم نيز که ابتدا توسط اعلاميه 14 ماده اي ويلسون در معاهده صلح ورساي عنوان شده بود، در بسياري از مستعمرات در حال رشد بود و درنهايت به تشکيل دولتهاي ملي چندي انجاميد؛ ولي جنگ جهاني دوم در از بين بردن استعمار نقش مهمي به عهده داشت.
4-سال 1945 و منشور سازمان ملل متحد. در پايان جنگ جهاني دوم سازمان ملل متحد به جاي جامعه ملل متفق موجوديت يافت. اين سازمان در منشور خود، بويژه در ماده ي يک به «اعطاي حقوق مساوي و خود مختاري به ملتها» متعهد شد. ساير مواد منشور نيز مسئوليت قدرتهاي مستعمراتي را در برابر ملتهاي مستعمره و حتي کمک به آنها براي رسيدن به استقلال مشخص مي ساخت. در منشور، همچنين پديده ي جديدي به نام سرزمينهاي امانتي جانشين نظام تحت سرپرستي سابق جامعه ملل متفق گرديد. در اين پديده هدفها کم و بيش مشابه نظام قبلي بود. جز اينکه تأکيد مي شود که تلاشها عمدتاً بايد در جهت پيشرفت تدريجي اين سرزمينها به طرف خود مختاري يا استقلال باشد. گذشته از آن به دادخواهان اين نظام اجازه داده شده بود شخصاً در شوراي امانتي يا در مجمع عمومي حاضر شده شکايات خود را مطرح کنند و اين علاوه بر ارائه شکايات کتبي بود. فراتر از آن علاوه بر گزارشهاي کتبي سالانه قدرتهاي اداره کننده، در منشور آمده بود که باز ديدهاي دوره اي از طرف مقامات سازمان ملل بايد در سرزمينهاي امانتي صورت گيرد. اين دو ابزار اخير - که به طور وسيعي به اجرا در آمده بود. در موقعيت اين پديده بسيار مؤثر بوده است. در نتيجه، بسياري از سرزمين هاي امانتي از اين طريق استقلال خود را به دست آوردند و اين امر موجب ظهور يک نوع ناسيوناليسم جديد شد که در اصل اساس ضد استعماري داشت و با ناسيوناليست مبتني بر وحدت فرهنگي که بعد صورت سياسي به خود گرفت، تفاوت داشت. در نتيجه اکثر کشورهاي مستقلي که امروز به نقشه سياسي جهان ديده مي شوند، بعد از سال 1945 و در اثر جنبشهاي ملي گرايانه به وجود آمده اند.
5-وقايع سال 1991 - 1992 و فروپاشي شوروي و تحولات اروپايي شرقي. سال 1991 - 1992 به دليل تحولات مهم ژئوپوليتيکي آن از دوره هاي مهم تغيير نقشه سياسي جهان به شمار مي رود. در اين سال فرو پاشي شوروي و به استقلال رسيدن کليه جمهوريهاي پاسنزده گانه آن تجزيه دولت فدرال يوگسلاوي و پنج جمهوري مستقل تجزيه چکسلواکي به دو کشور چک و اسلواک، کامل شدن وحدت آلمان و کامل شدن وحدت دو يمن را شاهد بوديم.
اين تغييرات بر خلاف گذشته محصول جنگهاي جهاني و يا منطقه اي نبوده، بلکه ابتدا بحران اقتصادي - اجتماعي نقش کليدي در فرو پاشي شوروي ايفا کرد، سپس نيروهاي ناسيوناليستي و تضادهاي قومي که سالها در اثر سرکوب و فشار حکومتهاي در زير خاکستر پنهان بودند از موقعيت به دست آمده استفاده کرده، به حرکت در آمدند. تحولات شوروي طبعاً تحولات اروپاي شرقي و مرکزي را موجب شد و در نتيجه در ژانويه سال 1993 تعداد بيست کشور جديد به جمع دولتهاي مستقل جهان پيوست و نقشه سياسي جهان بار ديگر نياز به باز سازي کلي پيدا کرد.
سعي مي شود عواملي که در تغيير نقشه سياسي جهان دخالت دارد و مراحلي که نقشه سياسي جهان طي کرده است تا به وضع امروز رسيده است مورد بررسي قرار گيرد. به طور کلي فراينده هايي که موجوديت نقشه سياسي جهان و تغيير آن نقش داشته اند عبارتند از:
1-اکتشافات جغرافيايي کشف قاره ها و سرزمينهاي دور توسط شهروندان اروپايي و به دنبال آن ادعاهاي دولتهاي اروپايي که موجب مالکيت آنها بر آن سرزمينها گرديده است، موجوديت کشورهايي مثل استراليا و زلاندنو را توسط انگليسيها برروي نقشه سياسي جهان توجيه مي کند.
2-جنگها و تغييرات عمده ي ژئو پوليتيکي جنگها چه در گذشته و چه امروز موجب گسترش ارضي قدرتهاي پيروز و کاهش ارضي شکست خوردگان بوده است.
3-تجزيه ي امپراتوريها. در نتيجه ي امپراتوريها و با تولد دولتهاي مستقل تجهيزات مهمي در نقشه سياسي جهان به وجود آمده است. در گذشته تجزيه امپراتوري اتريش - هنگري و از هم پاشيدن امپراتوريهاي مستعمراتي بريتانيا و فرانسه که گسترش آنها در قاره هاي آفريقا و آسيا چشمگير بود. و امروز با فروپاشي شوروي و تجزيه يوگسلاوي تغييرات زيادي در نقشه سياسي جهان به وجود آمده است.
4-فرايندهاي جداسازي و جدايي طلبي. جدا سازي فرايندي تحميلي است که توسط قدرتهاي پيروز و سياست بين الملل انجام مي شود و موجب پيدايش مرزهاي تحميلي مي گردد. تقسيم آلمان به دو واحد شرقي و غربي، کره به دو واحد شمالي و جنوبي، ويتنام به دو واحد شمالي و جنوبي به وجود آمدن کشورهاي ساختگي که محصول تصميمات انگليس و فرانسه در تقسيم سرزمينهاي عثماني در خاور ميانه بود، همه از نتايج عملکرد فرايند جداسازي اند؛ در صورتي که جدايي طلبي اساس ناسيوناليسي و قوم گرايي و همچنين محصول خواست گروهي از مردم است که براي ايجاد دولتي ملي تلاش مي کنند. به وجود آمدن جمهوري آير نتيجه خواست مردم ايرلند و جدا شدن آنها از انگلستان بود و موجوديت بنگلادش نتيجه خواست مردم پاکستان شرقي و جدا شدن آنها از پاکستان غربي بود. امروز وحدت مجدد دو آلمان، دو ويتنام و دو يمن نتيجه عملکرد فرايند وحدت طلبي مردمي است که در اثر خواست بيگانگان از هم جدا شده بودند. گاهي اين دو فرايند جدايي طلبي و وحدت خواهي به صورت متناوب در طي زمان عملکرد جالب داشته و موجب تغيير مرزهاي سياسي شده است. در اين مورد وضع اريتره را مي توان به عنوان مثال مورد بررسي قرار داد. اريتره در سال 1889 تحت الحمايه ايتاليا شد، سپس با اتحاد با دولت اتيوپي به صورت فدراسيون در آمد و بعد از چندي در دولت متمرکز اتيوپي ادغام شد و امروز دوباره به صورت يک کشور مستقل بر روي نقشه سياسي جهان ظاهر شده است (اريتره در دسامبر 1993 رسماً مستقل شد). مورد ديگر وضع کشورهاي بالتيک يعني استوني لتوني و ليتواني است که ابتدا در سال 1918 مستقل شدند و بعد در سال 1940 به تصرف روسيه در آمدند و در پايان جنگ دوم جهاني جزء جماهير پانزده گانه اتحاد شوروي شدند و پس از فروپاشي شوروي اولين جمهوريهايي بودند که استقلال خود را اعلام کردند و به هيچوجه حاضر نشدند در شمار کشورهاي مستقل مشترک المنافع (CIS) در آيند.
در نقشه ي اروپا نيز اين فرايندها به طور متناوب عمل کرده است. جدايي و کشمکش ميان قدرتهاي بزرگ اروپا يعني آلمان و فرانسه و انگليس در گذشته، امروز جاي خود را به وحدت اروپا داده و از بسياري جهات، اهميت مرزهاي بين دول را به پايين ترين حد خود رسانده است. با توجه به عواملي که به آن اشاره شد، پنج مقطع مهم زماني را که طي آنها در نقشه سياسي جهان تغييرات عمده صورت گرفته، مورد بررسي قرار مي دهيم:
1-سال 1648 م معاهده وستفالي؛
2-سال 1815م و کنگره وين؛
3-سال 1918م و معاهده ي صلح ورساي؛
4-سال 1945م منشور سازمان ملل متحد؛
5-وقايع سال 1991- 1992 فرو پاشي شوروي و تحولات اروپاي شرقي.
1-سال 1648 م و معاهده وستفالن که در پايان جنگهاي سي ساله مذهبي ميان قدرتهاي اروپايي؛ يعني فرانسه، انگليس، اسپانيا، آلمان، اتريش و هلند به امضا رسيد از ديدگاه جغرافيايي سياسي از دو جهت حائز اهميت است؛ يکي اينکه با به رسميت شناختن دولت سرزميني براي اولين سرزمين براي اولين بار سرزمين اساس نظام سلسله مراتبي قدرت را در اروپا تشکيل داد و مردم تابعيت خود را از شخص امپراتور به دولت سرزمين منتقل کردند و به همين دليل اين معاهده معمولاً به عنوان اولين حقوق بين الملل جديد معرفي مي شود. در اين معاهده حق حاکميت دولتها در محدوده ي سرزمين شان رسميت يافت و دخالت در امور ساير کشورها به عنوان تخلف از حقوق بين الملل شناخته شد (منبع شماره 54، ص 140). دوم اينکه با شناسايي رسمي استقلال 355 ايالت آلمان، قالب سرزمين نظام بين دول ريخته شد و اولين نقشه سياسي جهان - با مفهومي که تعريف شد به وجود آمد.
2-سال 1815 و کنگره وين. دومين تغيير عمده در نقشه سياسي اروپا و ساير قاره ها در سال 1815 در کنگره ي وين - که در پايان جنگهاي ناپلئون و در نتيجه سقوط وي تشکيل شده بود - به وجود آمد. در نقشه سياسي که بعد از تصميمات گرفته شده در کنگره وين به وجود آمد، امپراتوريهاي چند مليتي بريتانيا، اتريش، روسيه و عثماني گسترش ارضي يافته، موجوديت خود را حفظ کردند.
امپراتوري روسيه با تسلط بر گران دوشه و رشو (آنچه از پادشاهي قديم لهستان باقي مانده بود) وسيعتر شد. امپراتوري بريتانيا نيز با تصرف استان کاپ در جنوب آفريقاي جنوبي -که قبلاً در دست هلند بود- و جزاير سيلان و مالت توسعه يافت. اتريش نيز با باز پس گيري سرزمينهايي که از دست داده بود و تصرف دو ايالت لمباردي و ونيز از ايتاليا گسترش ارضي پيدا کرد. پادشاهي پروس با تصرف بخشي از ايالت ساکسوني و منطقه و اين که موجب افزايش قدرت نظامي او شد - توسعه ارضي يافت و کنفدراسيون ژرمني متشکل از سي و شش دولت تشکيل شد. تنها فرانسه کاهش ارضي پيدا کرد و سرزمينهاي پست (هلند و بلژيک) که از اقوام گوناگون مانند والونها، فلامنها و داچها و همچنين پيروان مذاهب کاتوليک و پروتستان تشکيل شده بود، با هدف ايجاد يک منطقه حايل ميان فرانسه و پروس به صورت يک پادشاهي جديد در آمد. نروژ نيز بخشي از پادشاهي سوئد شد.
در دهه هاي آخر قرن نوزدهم، نقشه سياسي جهان باز دستخوش تغييراتي شد؛ اين تغييرات در اروپا و آمريکا عمدتاً محصول نهضتهاي ملي گرايانه ي مردمي بود که تحت تأثير انتشار پيام انقلاب فرانسه (آزادي، برابري و برادري) در ايجاد خود مختاري ملي تلاش مي کردند. اين مردم تحت رهبري مردان سختکوش و آزاديخواه موفق شدند به استقلال برسند. براي مثال مردم آمريکاي جنوبي و مرکزي، بويژه تحت رهبري نظامي سيمون، بوليوار، بر ضد استعمار اسپانيا شوريدند و جمهوريهاي مستقلي تشکيل دادند. روماني نيز موفق شد استقلال خود را از عثماني به دست آورد، اگر چه در ساير نقاط برخي حکومتها موفق شدند بسياري از جنبشهاي ملي را سرکوب کنند. اساساً در آن زمان اين فکر که ملتها بايد دولتهاي جداگانه اي براي خويش داشته باشند، فکري انقلابي بود؛ چون بر هم زننده ي وضع موجود و شورش بر ضد حکمرانان مشروع و زور مداران زمان محسوب مي شد.
کوشش مردم لهستاني براي رهايي از سلطه امپراتوري روس در سال 1830 و براي بار دوم در سال 1848 با شکست مواجه شد. جنبش انقلابي مجارستان نيز تحت رهبري کوشوت در سال 1848 براي استقلال مجارستان و جدايي آن از امپراتوري اتريش، با دخالت ارتش روسيه سرکوب شد. پيدايش امپراتوري ژرمن تحت رهبري پروس در سال 1871 و اجراي سياست همکاري مبتني بر منافع مشترک با امپراتوريهاي همسايه مانند اتريش - هنگري و روسيه باعث شد هرگونه تلاش نهضتهاي ملي براي استقلال بلافاصله سرکوب شود. در آفريقا دولتهاي قدرتمند اروپا به تقسيم مستعمرات خود پرداختند و مرزهاي سياسي اين قاره بعد از سل 1884 به وجود آمد.
3-سال 1918م معاهده ي صلح ورساي. در آستانه ي جنگ جهاني اول (1914) تنها دو کشور مستقل حبشه و ليبريه زينت بخش نقشه قاره آفريقا بودند و بقيه اراضي ميان کشورهاي قدرتمند اروپا يعني بريتانيا، فرانسه، آلمان، ايتاليا، پرتغال اسپانيا و بلژيک تقسيم شده بودند. قاره آسيا نيز همانند ديگر قاره ها ميان چند قدرت بزرگ تقسيم شده بود. (روسهاي سيبري و بخشهايي از خاور دور و آسياي مرکزي؛ انگليسيها، هندوستان، برمه، مالايا و سنگاپور و هنگ کنگ؛ فرانسويها هند و چين؛ هلنديها اندونزي فعلي؛ پرتغاليها جزيره تيمور، گدا (در هندوستان)، ماکائو (در ساحل چين) و در نهايت آمريکا ييها فيليپين را در تصرف داشتند. ژاپن نيز بر کره و تايوان (فرمز) نظارت داشت.
بعد از جنگ جهاني اول، متفقين پيروز در جنگ سعي کردند همان روش جنگهاي سابق را ادامه دهند و سرزمينهاي جديدي از دست شکست خوردگان در جنگ بيرون آورند. در نتيجه به اين توافق دست يافتند که امپراتوري اتريش - هنگري بايد به دو کشور تقسيم شود و امپراتوريهاي آلمان و عثماني بايد تجزيه شوند. البته چون تقسيم اين دو امپراتوري کار آساني نبود، توافق کردند با ايجاد يک سيستم جديد نظارت بين المللي بر مستعمرات آلمان و عثماني، به عنوان قدرتهاي اداره کننده اين مستعمرات و نه حاکم عمل کنند. نقش متفقين در واقع تقسيم مستعمرات ميان دولتهاي پيروز تعريف و تعيين مرزها و مدت سرپرستي بر آنها بود. در اينجا جامعه ي ملل متفق که در پايان جنگ موجوديت يافته بود، بويژه کميسيون دائمي سرپرستي، برکل سيستم نظارت عاليه داشت سيستم سرپرستي جامعه ي ملل متفق داراي سه ويژگي مهم بود:
الف-بسته به ميزان پيشرفت و توسعه، مناطق به سه درجه AوBوc تقسيم مي شدند. در ميان مناطق تحت سرپرستي درجه يک A عراق فلسطين به بريتانيا و سوريه به فرانسه داده شد. بريتانيا فلسطين را به دو بخش تقسيم کرد. سرزمينهاي شرق رودخانه ي اردن را به امير عبدالله به عنوان پاداش در مقابل کمکهاي وي در جنگ داد و آن را ماوراي اردن ناميد و بخش غرب رود اردن را به يهوديهاي صهيونيست واگذار کرد تا به اعلاميه بالفور عمل کرده باشد.
فرانسه سوريه را به دو قسمت کرد و يک بخش آن را لبنان ناميد. هدف از ايجاد لبنان و جدا کردن آن از سوريه بزرگ ايجاد کشوري بود که مسيحيان در آن اکثريت داشته باشند. اکثريت مستعمرات آلمان در آفريقا در شمار مناطق تحت سرپرستي درجه دوم (B) بودند و در اين مورد دولت سرپرستي مسئوليت رفاه مردم و اداره ي امور را بر عهده داشت. توگولند و کامرون ميان بريتانيا و فرانسه تقسيم شدند. تانگاليا به بريتانيا و رواندا او روندي به بلژيک داده شدند.
سرزمينهاي تحت سرپرستي درجه سه (C) به مناطقي اطلاق مي شد که تحت قوانين سرپرستي به صورت بخشهاي ادغام شده در دولتهاي سرپرست اداره مي شدند و اين عمل ظاهراً به نفع جمعيت بومي تلقي مي شد. در اين گروه از کشورها، آفريقايي جنوب غربي به اتحاديه ي آفريقاي جنوبي؛ سامواي غربي به زلاندنو؛ شمال شرقي گينه جديد به استراليا؛ جزاير مارشال کارولين ماريانا به ژاپن و جزيره نائورو به استراليا داده شد تا مشترکاً با همکاري بريتانيا و زلاندنو به اداره آن بپردازد.
ب-وظايف قدرتهاي مستعمراتي در اداره اين مناطق دقيقاً تعريف و تعيين شده بود. اين وظايف عبارتند از: تضمين آزادي وجدان و مذهب مردم بومي ممنوعيت سوء استفاده از مردم بومي براي قاچاق کالا، اسلحه و مواد مخدر و سرانجام ممنوعيت استفاده از اين سرزمينها براي هدفهاي نظامي دولت سرپرست و آموزش نظامي بوميان مگر به منظور اجراي هدفهاي انتظامي داخلي. در واقع عنوان کردن اين وظايف براي دولتهاي سرپرست و کوشش آنها براي آماده کردن مردم بومي براي استقلال نهايي پديده ي سرپرستي را از نظام تحت الحمايگي جدا و متمايز مي کرد.
ج-اين پديده با تمام نظامهاي مستعمراتي و روشهاي قبلي تفاوت داشت. در اين پديده ي جديد جامعه حق داشت که بر اعمال اين قوانين نظارت کامل کند. مهمترين ابزار براي انجام چنين نظارتي ارائه گزارش سالانه دولت سرپرست به کميسيون دائمي سرپرستي بود. در دهه هاي بيست و سي، کليه ي اين نيروها به کار خود مشغول بودند و ناسيوناليسم نيز که ابتدا توسط اعلاميه 14 ماده اي ويلسون در معاهده صلح ورساي عنوان شده بود، در بسياري از مستعمرات در حال رشد بود و درنهايت به تشکيل دولتهاي ملي چندي انجاميد؛ ولي جنگ جهاني دوم در از بين بردن استعمار نقش مهمي به عهده داشت.
4-سال 1945 و منشور سازمان ملل متحد. در پايان جنگ جهاني دوم سازمان ملل متحد به جاي جامعه ملل متفق موجوديت يافت. اين سازمان در منشور خود، بويژه در ماده ي يک به «اعطاي حقوق مساوي و خود مختاري به ملتها» متعهد شد. ساير مواد منشور نيز مسئوليت قدرتهاي مستعمراتي را در برابر ملتهاي مستعمره و حتي کمک به آنها براي رسيدن به استقلال مشخص مي ساخت. در منشور، همچنين پديده ي جديدي به نام سرزمينهاي امانتي جانشين نظام تحت سرپرستي سابق جامعه ملل متفق گرديد. در اين پديده هدفها کم و بيش مشابه نظام قبلي بود. جز اينکه تأکيد مي شود که تلاشها عمدتاً بايد در جهت پيشرفت تدريجي اين سرزمينها به طرف خود مختاري يا استقلال باشد. گذشته از آن به دادخواهان اين نظام اجازه داده شده بود شخصاً در شوراي امانتي يا در مجمع عمومي حاضر شده شکايات خود را مطرح کنند و اين علاوه بر ارائه شکايات کتبي بود. فراتر از آن علاوه بر گزارشهاي کتبي سالانه قدرتهاي اداره کننده، در منشور آمده بود که باز ديدهاي دوره اي از طرف مقامات سازمان ملل بايد در سرزمينهاي امانتي صورت گيرد. اين دو ابزار اخير - که به طور وسيعي به اجرا در آمده بود. در موقعيت اين پديده بسيار مؤثر بوده است. در نتيجه، بسياري از سرزمين هاي امانتي از اين طريق استقلال خود را به دست آوردند و اين امر موجب ظهور يک نوع ناسيوناليسم جديد شد که در اصل اساس ضد استعماري داشت و با ناسيوناليست مبتني بر وحدت فرهنگي که بعد صورت سياسي به خود گرفت، تفاوت داشت. در نتيجه اکثر کشورهاي مستقلي که امروز به نقشه سياسي جهان ديده مي شوند، بعد از سال 1945 و در اثر جنبشهاي ملي گرايانه به وجود آمده اند.
5-وقايع سال 1991 - 1992 و فروپاشي شوروي و تحولات اروپايي شرقي. سال 1991 - 1992 به دليل تحولات مهم ژئوپوليتيکي آن از دوره هاي مهم تغيير نقشه سياسي جهان به شمار مي رود. در اين سال فرو پاشي شوروي و به استقلال رسيدن کليه جمهوريهاي پاسنزده گانه آن تجزيه دولت فدرال يوگسلاوي و پنج جمهوري مستقل تجزيه چکسلواکي به دو کشور چک و اسلواک، کامل شدن وحدت آلمان و کامل شدن وحدت دو يمن را شاهد بوديم.
اين تغييرات بر خلاف گذشته محصول جنگهاي جهاني و يا منطقه اي نبوده، بلکه ابتدا بحران اقتصادي - اجتماعي نقش کليدي در فرو پاشي شوروي ايفا کرد، سپس نيروهاي ناسيوناليستي و تضادهاي قومي که سالها در اثر سرکوب و فشار حکومتهاي در زير خاکستر پنهان بودند از موقعيت به دست آمده استفاده کرده، به حرکت در آمدند. تحولات شوروي طبعاً تحولات اروپاي شرقي و مرکزي را موجب شد و در نتيجه در ژانويه سال 1993 تعداد بيست کشور جديد به جمع دولتهاي مستقل جهان پيوست و نقشه سياسي جهان بار ديگر نياز به باز سازي کلي پيدا کرد.