نویسنده: رابرت روتشتاین (1)
مترجم: علیرضا طیّب
مترجم: علیرضا طیّب
اشاره: روتشتاین، پس از مشخص ساختن ویژگی های اصلی نگرش واقع گرایی به سیاست جهان، به بررسی ای مسئله می پردازد که از جنگ جهانی دوم به بعد، این دیدگاه چه تأثیری بر سیاستمداران و دیپلمات ها گذاشته است، و به خطرات ذاتی تداوم غلبه آن بر اندیشه سیاست گذاران خارجی اشاره دارد.
[مقاله با اشاره به تفاوتی آغاز می شود که بین کاهش خرسندی از واقع گرایی در محافل علمی و تداوم جذابیت آن برای سیاست گذاران وجود دارد. به عقیده روتشتاین، این تفاوت را تنها با بازشناسی سرشت دیدگاه واقع گرایایی می توان درک کرد.]
این سناریو و دستور صحنه بسیار آشناست. استعاره سناریو و دستور صحنه را عمداً به کار برده ایم، زیرا بسیاری از واقع گرایان سیاست بین الملل را نمایشنامه بزرگی می دانستند که در آن دولتمردان خردمند در مبارزه ای تلخ ولی محدود برای کسب سلطه دست به «انتخاب های دشوار» می زدند. دست و بال دولتمردان را قدرت خودشان و جایزالخطا بودنشان می بست، ولی دست کم آن ها هرگز قربانی توهّماتی درباره سرشت «راستین» جهان نمی شدند. جهان جهانی بود که در آن دولت ها درگیر کشمکشی بی پایان با یکدیگر بودند (زیرا سرشت دولت ها در جهانی اقتدارگریز همین بود)؛ برای باقی ماندن در چنین جهانی، یا ادامه دادن به مبارزه، قدرت ضروری بود همه دولت ها دشمنانی بالقوه محسوب می شدند (واقع گرایی بیشتر به دشمنان نیاز دارد تا به دوستان)، ولی با دیپلماسی تیزهوشانه، و به سبب این واقعیت که همه دولت ها برداشت مشابهی از رفتار عقلانی داشتند، می شد جلوی وقوع بدترین نتایج را گرفت. این به راستی تصویری نمایشی و بسیار هیجان برانگیز بود، زیرا در نمایش جنگ بود که ذهنیت زمان جنگ حاکم می شد. همین مسئله آن را برای نسل در حال ظهوری از دولتمردان بسیار جذاب می ساخت که دیدگاه هایشان در واکنش به این امر شکل گرفته بود که چرا هیتلر را، پیش از آن که بیش از حد دیر شود، متوقف نساختند، و از همین رو گرایش به آموزه ای داشتند که تضمین می کرد همین خطاها در برابر استالین تکرار نخواهد شد.
مدل واقع گرایانه سیاست جهان ساده و شکیل بود. تصویر دولت هایی که، مانند توپ های بیلیارد، در چارچوبی مشخص و مطابق قواعدی جا افتاده با هم تعامل داشتند رواج هرچه بیشتری یافت. به مجرد درک معنای تلویحی این استعاره، یعنی این که تنها چند الگوی تغییر ناپذیر رفتار در سیاست وجود دارد - هرچه باشد، توپ های بیلیارد پدیده های چندان پیچیده ای نیستند - دلمشغولی اصلی دولتمردان آشکار می شد. آنان باید، بر اساس تجربه و شهود، میزان نیرویی را که برای حرکت دادن این یا آن توپ در جهتی مطلوب ضروری است تعیین کنند. مانند زمان جنگ، که لزوم جان به سلامت بردن و پیروزی، بر هرچیز دیگری غلبه دارد، هدف ها را می شد مسلّم انگاشت. ویژگی های فردی را، که می توانستند بر انتخاب هدف تأثیر بگذارند، یا سیاست داخلی را، که شاید زیبایی بازی را از بین می برد، با خاطر جمع می شد نادیده گرفت، زیرا در مقایسه با ضرورت های خارجی، که زندگی در صحنه بین المللی تحمیل می کرد، آن ها چندان اهمیتی نداشتند. همه دولت ها، قطع نظر از تفاوت های درونی شان، به محرک واحدی پاسخ می گفتند، زیرا اگر می خواستند از بین نروند (در هر حال، مانند یک قدرت بزرگ) چاره ای جز این نداشتند.
جدا از شکیل و ساده بودن، این آموزه آیا ویژگی دیگری هم دارد که آن را نزد اهل عمل چنین مقبول و به اصلاح «طبیعی» ساخته است؟ گیرایی هر آموزه، در نهایت، بستگی به توانایی آشکار آن برای ارائه پاسخ هایی برای پرسش های عملی دارد. این پاسخ ها را باید بتوان به آن آموزه نسبت داد، دست کم بدین معنی که بتوان با اطمینان بین مردان عمل موفق و پای بندی شان به آن آموزه رابطه ای را فرض کرد. در مورد اخیر، توانایی برقرار ساختن چنین ارتباطی تلویحاً به معنی وجود تمایزی اساسی بین یک نفر واقع گرا و یک غیرواقع گراست.
آیا به راستی تشخیص دادن یک نفر واقع گرا از فردی غیرواقع گرا تا این حد آسان است؟ دشواری این کار در آن است که پای بندی به تصویر واقع گرایانه از سیاست جهان - جهانی آکنده از تقلای دایمی انسان هایی بالقوه شرور برای کسب قدرت - اتخاذ تصمیمات واقع گرایانه درباره جهان واقع را تضمین نمی کند. واقع گرایان و غیرواقع گرایان شاید بر سر استمرار قدرت، به عنوان عامل تعیین کننده در سیاست جهان، با هم اختلاف نظر داشته باشند، با این حال می توانند درباره موارد مشخص به داوری های مشابهی برسند. از سوی دیگر، ممکن است دو نفر واقع گرای قسم خورده، درباره یک مورد واحد به نتیجه گیری های کاملاً متفاوتی برسند - در واقع، گاهی به دشواری می توان بین موضع گیری واقع گرایانه یک فرد در قبال سیاست ها و باورهای فلسفی او ارتباطی برقرار کرد. برقراری همبستگی بین موضع گیری های مورگنتا و کنان در قبال سیاست ها و مواضع آن ها در قبال «واقع گرایی» به مهارت و شکیبایی فوق العاده، و البته آمادگی برای کنار گذاشتن ناباوری، نیاز دارد. دشواری کار در این است که واقعیت چنان پیچیده و مبهم است که سیاست هایی که آن ها را در هر برهه مشخصی «واقع گرایانه» می خوانیم تا اندازه زیادی بستگی به تمایلات و دیدگاه های شخصی ما دارند.
این نکته حکایت از آن دارد که واقع گرایی متضمن چیزی بیش از دیدگاهی گذرا درباره قدرت و سرشت بشر است. از این گذشته، گویای آن است که فهرست هایی از ویژگی ها که، از قرار معلوم، همه واقع گرایان در آن ها شریک اند فاقد موضوعیت هستند: دولتمردان یا تحلیل گرایانی که تمامی این ویژگی ها را داشته باشند می توانند خیلی «غیرواقع گرایانه» عمل کنند (که تنها پس از عملشان می توانیم آن را بفهمیم)، حال آن که دیگرانی که هیچ یک از این ویژگی ها را نداشته باشند شاید «واقع گرایانه» عمل کنند (که باز هم تنها پس از عملشان می توانیم بفهمیم). این سخن هوشمندانه تر که همه واقع گرایان می دانند امنیت کامل غیرقابل حصول، و آشتی و تعدیلِ منافع ضروری است کمک بیشتری می کند. این سخن دلالت بر آن دارد که واقع گرایی، به معنی دارا بودن برخی ویژگی ها یا اعتقاد به اهمیت همیشگیِ اصل مؤثر واحدی نیست، بلکه اشاره به ذهنیتی برای رویکرد به مسائل دارد. با این حال، برخی از گروه ها، در عین قبول همین برداشت درباره سرشت سیاست (مانند برخی از لیبرال ها)، واقع گرا شناخته نمی شوند. وانگهی، دشواری کشف این که دقیقاً چرا یک موضع گیری واقع گرایانه تر از موضع گیری واقع گرایانه تر از موضع گیری دیگر است همچنان به جای خود باقی است.
تلاش های گوناگونی که برای تزریق محتوای برنامه ایِ قابل قبولی به واقع گرایی صورت گرفته کافی نبوده است، زیرا احتمالاً چنین کاری ناممکن است. می توانیم به شکل دلبخواه یک واقع گرا را کسی بدانیم که واجد برخی ویژگی هاست، یا به برخی از گزاره های آیینی باور دارد، ولی هیچ راه متقاعدکننده ای برای برقراری ارتباط بین این ویژگی ها یا باورها با انتخاب های مشخص در جهان عمل وجود ندارد. واقع گرایی صرفاً به معنی اعتقاد به حکمت برخی از «حقایق ابدی» درباره سیاست است که به شکل مناسبی در برخی از متون گرد آمده و یک رشته خطای فاحش جدید غیرواقع گرایان نیز آن ها را به شکل مناسبی «تصدیق» کرده است. مسلماً نمی خواهیم بگوییم که واقع گرایی اهمیت یا موضوعیتی ندارد، ولی اهمیت راستین آن در این بوده است که بین نظریه و عمل رابطه مستقیمی برقرار می سازد (که وجود نداشته است). قدرت و تأثیر آن بر انتخاب اقدامات مشخص بسیار فراگیر ولی غیرمستقیم بوده است - و شاید همچنان باشد. واقع گرایی چنان فضای سیاسی را رنگ آمیزی کرده است که برخی از اقدامات «مطابق خرد» به نظر می رسند و برخی دیگر - بنا به تعریف - خام دستانه. برای مستدل ساختن «انتخاب های دشوار» و توجیه این تصور که سیاست خارجی مردم سالارانه غیرقابل تصور است، و در تأیید روانی خدمتگزاری که ناچار شده است برای دفاع از تفسیر خودش از منافع ملی دروغ بگوید، واقع گرای مجموعه معتبری از نوشته ها را در اختیار گذاشته است.
در سنّت واقع گرایی قهرمان بزرگ همواره دیپلمات موفق بوده است - بسیاری از پایه گذاران و پیروان واقع گرایی از کاسلری ها، یا حتی بهتر از او، از مترنیخ ها، نومید بودند - و خطر بزرگ. همانا فرد تازه کار و ناشی. هرچه باشد، حرفه ای ها همواره می توانند «با در نظر گرفتن همه جوانب، کاری را به فرجام برسانند». نفس ابهام آلود و نامعین بودن رابطه میان نظریه و انتخاب اقدامات مشخص، برتری نقش دیپلمات را تضمین می کند. جز تجربه و شمّی که امکان برقراری پیوندهای ضروری را فراهم می سازد، چه چیز دیگری اهمیت دارد؟ و جز دیپلمات، چه کس دیگری برای اجرای داوری های ضروری آموزش دیده است (یا ممکن است بگویید «مجرّب» است)؟ پس، این حقیقتی است که نبود رابطه آشکاری میان نظریه و اقدام عملی، و در نتیجه ضرورت تکیه کردن بر لشکری از واسطه های ماهر، واقع گرایی را نزد دیپلمات های حرفه ای به شکل بی مانندی جذاب ساخته است. [...]
واقع گرایی فرض می کند که جهان تشکیل یافته از دولت های مشابهی است: این آموزه مدیون و مبتنی بر شیوه های رفتاریِ قدرت های بزرگ سنّتی است. دولت های تمامت خواه، انقلابی، توسعه نیافته، و ناپایدار - و نیز قدرت های کوچک، سازمان های بین المللی، و سازمان های غیردولتی، مانند شرکت های چند ملیتی یا بنیاد فورد - همگی نمونه های نابهنجار ناخواسته ای برای واقع گرایی به شمار می روند. چنین دولت هایی ناقضِ تصورِ وجودِ برداشتِ مشترکِ هرچند تلویحی درباره طیف رفتارهای مجاز دولت ها هستند، و شاید هم این تصور را زایل کنند. به راحتی قابل فهم است که بسیاری از رویدادهایی که ما - چه ما نظریه پردازان و چه ما مردان عمل - را طی حدود بیست و پنج سال گذشته غافلگیر کرده به دست همین انواع جدید دولت ها صورت پذیرفته است: پیمان 1939 نازی ها و شوروی، حمله به پرل هاربر، جنگ برق آسای آلمان، دستیابی به شوروی به توانایی هسته ای، محاصره برلین، تجاوز کره شمالی و مداخله چین، واکنش عبدالناصر به «دیپلماسی» ایالات متحد در قبال احداث سد اسوان، پرتاب اسپوتنیک ها به فضا، دیوار برلین، استقرار موشک ها در کوبا، و آشوب داخلی جدید تر در اندونزی و چین. مسئله این نیست که نتوانستیم لحظه دقیق یا رویداد دقیق را پیش بینی کنیم، بلکه این است که نه از نظر سیاسی و نه از نظر روانی حتی آمادگی وقوع آن ها را نداشتیم.
باید خاطرنشان سازیم که بسیاری از این ناکامی ها نتیجه ناتوانی مردان آموزش دیده از برخورد با پیشامدهای ملموسی بود که در جریان شناخت اقدامات انسان ها یا دولت های متعهد به تفسیری ایدئولوژیک از امور جهان - یا دست کم متعهد به تفسیری که برخاسته از تاریخ نظام دولت های اروپایی نبود - بروز می کردند. از این گذشته، جانبداری ذاتی به زیان برنامه ریزی، سرو کار داشتن با کسانی را که برنامه ای داشتند دشوار می ساخت. در هر حال، هم واقع گرایان و هم مردان عمل گرایش به تحلیل و ارزیابی جهان بر اساس عادت ها و قاعده های برخاسته از تاریخ اروپا داشتند.
یک جنبه دیگر از واقع گرایی هم هست که آن را نزد دیپلمات ها و اهل عمل به شکل خاصی جذاب ساخته است. متمرکز شدن روی تعامل میان دولت هایی که چون توپ های بیلیارد انگاشته می شوند معمولاً موجب بی توجهی به تغییرات ساختاری در حوزه نظام بین الملل می شود. محیط سیستمی به طور کلی ثابت فرض می شود - یعنی همچون حوزه ای که حول نوعی توازن قدرت استعاری در نوسان است. نتیجه این فرض همانا نظریه ایستایی بوده است که تنها با ایجاد یا حفظ تعادل سرو کار دارد. از دید چنین نظریه ای، تنها مسائل تاکتیکی - پرسش های فرد عمل کننده در مورد وسیله ها و نه هدف ها - به راستی جالب توجه به نظر می رسد. دلمشغولی اصلی هرگز این نیست که نظام چرا و به کجا در حرکت است (بر طبق تعریف، نظام راهیِ جایی نیست)، بلکه این است که چگونه نظم فعلی امور را باید حفظ کرد. این بدان معنی بوده است که واقع گرایان راهنمایان چندان خوبی برای عبور از جنگل دوقطبی بودن، چند قطبی بودن، چند مرکزی بودن، و مانند آن ها، نبوده اند.
اهل عمل به طور کلی به شدت مخالف این تصورند که همگی شان به یک آموزه واحد اعتقاد دارند. آنان به این واقعیت انکارناشدنی اشاره می کنند که در داخل حکومت، بر سر موضوعات مهمی چون جنگ ویتنام و موشک های ضد بالستیک، اختلاف نظرهای شدیدی وجود دارد. آنان، بدین ترتیب، اختلاف نظر بر سر جزئیات را با اختلاف نظر بر سر ایستارها و رویکرهای کلی اشتباه می گیرند. هر کس که خاطرات مردان عمل سابق را بخواند، یا زمان قابل ملاحظه ای را صرف گفت و گو با آنان کند، می تواند به وجود باورهای مشترک و برداشت های بسیار مشابهی که آنان در مورد مسلّمات هدایت امور خارجی دارند گواهی دهد. این باورها و اعتقادات مشترک بر اساس چیزی شبیه زیبایی یا انسجام صوری، که در نوشته های مورگنتا و کنان می توان یافت، پذیرفته یا تبیین نمی شود. با این حال، آن ها وجود دارند و سنّت واقع گرایی را تقویت - یا تکرار - می کنند. شاید این سخن برای مردان عمل سیاسی به شدت ناراحت کننده باشد، ولی در واقع آنان هم - به نوعی - در قالب نظریه «سخن می گویند». برای همه ما بهتر بود که اگر آنان از این نظریه خود آگاه می بودند و نتایج تلویحیش را می شناختند.
از این گذشته، واقع گرایی تلویحاً آموزه ای محافظه کارانه است که در چشم کسانی که دلمشغولی شان حفظ وضع موجود است جذابیت دارد. این آموزه پیروان خود را وا نمی دارد که نگاه مساعدی به تغییرات انقلابی داشته باشند، زیرا چنین تغییری تمامی کاسه و کوزه های واقع گرایی را می شکند: و این یعنی آن که ممکن است ناچار از سرو کار پیدا کردن با دولت ها - و «دپیلمات ها» - ی خیلی نامعمولی درباره مسائلی بسیار نامعمول شویم. یعنی ممکن است اختلاف بر سر هدف ها و ارزش ها شروع به رخنه در نظام کند، و این امر مطمئناً از دید آنان که معتقدند آنچه همیشه به راستی مطرح است انتخاب درست وسایل است تحول نامیمونی است.
از یک نقطه نظر، واقع گرایی همواره آموزه بسیار قابل فهمی بوده است: تأکید آن بر فضیلت های میانه روی، انعطاف پذیری و سازش، پاسخ هوشمندانه ای به دشواری ها و خطرات زیستن در جهانی اقتدارگریز بود. ولی، از نقطه نظر دیگر، واقع گرایی ضرورت حفظ اعتبار، منزلت و باورپذیری را برای قدرت های بزرگ مورد تأکید قرار داده است. قدرت های بزرگ، بنا به تعریف، ناچارند سیاست اعتبار (2)، یعنی نوعی سیاست را که مصالحه یا کنترل کردنش بسیار دشوار است، به اجرا گذارند. در جهانی که زیر سیطره تقلا برای کسب قدرت قرار دارد گونه دیگر خود را پیشکشِ سیلی کردن می تواند فاجعه بار یا دست کم غیردوراندیشانه باشد. در واقع، برای آن که ناچار نشویم دیرهنگام زور بیشتری به کار بریم همیشه باید به سرعت میزان محدودی زور به کار بریم یا وانمود کنیم که آماده چنین کاری هستیم. این گزاره ظاهراً قابل فهم برای نسلی که حمایت های چمبرلین دالادیه را به خاطر داشتند بسیار اساسی به نظر می رسید، اما برای کسانی که جز این دیگری را نمی توانستند به یاد آورند - یا بیاموزند - بسیار خطرناک بود. در برابر ضرورت تنبیه تجاوزگران و بالابردن اعتبار گفته های خودمان انعطاف پذیری، میانه روی، و مصالحه می بایست کنار رود. نتیجه این کار می توانست میزان وحشتناکی «پایمردی تا آستانه جنگ» و انتظار برای «پیشقدمی حریف در کنار کشیدن» باشد.
واقع گرایی می گوید که چندان تغییری نمی توان ایجاد کرد، تنها گذشته چراغ راه آینده است، و بهترین راه رسیدن به آینده تکیه کردن به مأموری است که در زمینه مذاکره پیرامون مصالحه های محدود مهارت یافته است - البته این گفته ها را نه می توان ثابت و نه رد کرد. بدین ترتیب، واقع گرایی برای فرد «همه چیز دانِ پردانشی» که تنها مجهز به مهارت های شکلی سنّتی است نقشی محوری در هدایت سیاسی خارجی قائل است. ولی این نقش در عین حال نقشی محافظه کارانه و ضدّ نوآوری است؛ در نتیجه، این آموزه نوعی توجیه استعاری برای انفعال و لَختی شکلی در وزارت خانه های امور خارجه انگلستان و ایالات متحد به دست داده است و این ها ویژگی هایی است که از پیش به واسطه روش گام به گام و اجرای سیاست دیوان سالارانه جزو ذات نظام سیاست گذاری شده است.
ماهیت نقشی هم که از مردان عمل انتظار ایفایش را داریم تأثیر قاطعی بر سرشت آموزش هایی که انتظار داریم آنان دیده باشند داشته است. تنها پرسش هایی که پاسخی نیافته اند پرسش های تاکتیکی درباره کاربست ها هستند. و «جز در عمل» هیچ راهی وجود ندارد که به کسی بیاموزیم چگونه تصمیمات تاکتیکی بگیرد. بنابراین، آموزش های درست برای مردان عمل هرگز آموزش های تحلیلی یا فکری نیست؛ از قرار معلوم، نقش مناسب او به کار بستن اصول شناخته شده در موارد منفرد است. این نقش را، که بر آمیزه ای از تجربه و شمّ و آشنایی با آخرین جزئیات پایه می گیرد، تنها با عمل کردن - یا به عبارت درست تر با تقلید - می توان یاد گرفت. این یکی از معدود حرفه هایی است که خردستیزی و ضدیت با خردپیشگی را یک فضیلت می داند. در هر حال، چنین برخوردی توانایی مردان عمل را برای برخورد با رویدادهای نامعمول به شدت محدود می سازد.
این واقعیت که واقع گرایی تعریف بسیار محدودی از سیاست را مبنا قرار می دهد بر رفتار پیروان واقع گرایی نیز تأثیر عمده ای داشته است. دست زدن به مانورهای دیپلماتیک برای کسب دستاوردهای «سیاست عالی» یا حفظ آن ها، به یک هنجار تبدیل شد - همیشه تشبیه سیاست عالی به یک صفحه شطرنج، که بازی زیبا و ظریفی است، به نظر مناسب می رسید. تحولات جدیدی را که این قیاس را بی فایده سازد باید یا نادیده گرفت یا نامربوط دانست و رد کرد. بدین ترتیب، وزارت امورخارجه ایالات متحد و کارکنانش بر مجموعه کاملی از مسائل، که از جنگ جهانی دوم به این سو بر سیاست خارجی سایه افکنده است، نفوذ چندانی نداشته اند: برای نمونه، توسعه سیاسی و اقتصادی در کشورهای توسعه نیافته، رابطه میان جنگ افزارهای هسته ای و رفتار سیاسی، کنترل مسابقه تسلیحاتی، جنگ محدود و مخفی، و از بین رفتن تمایز میان سیاست خارجی و سیاست داخلی. اگر مانند برخی از منتقدان بگوییم که این ها موضوعاتی هستند که از وزارت خارجه غصب شده اند سخن گمراه کننده ای گفته ایم: صحیح تر آن است که بگوییم وزارت خارجه به این امید دست از این موضوعات برداشته است که آن ها منتفی شوند یا دست کم جهان منظم دیپلماسی را برهم نزنند.
برای کسانی که ناچار از فعالیت در محیطی هستند که همیشه نمی توانند آن را بشناسند و هرگز قادر به کنترل شایسته آن نیستند واقع گرایی هاله ای از حقیقت بر سر دارد. این آموزه چند کلید ساده دارد که شناخت را (اگر شده لاجرم با ساده سازی بیش از حد) تسهیل می کنند، و نیز توجیهی فکری برای ناتوانی از کنترل به دست می دهد (زیرا هیچ چیز پیش بینی پذیر نیست - هرچند می توان انتظار خیلی چیزها را داشت). هیچ یک از این ها بدان معنی نیست که واقع گرایی مسئول یا «علت» انتخاب خط مشی خاصی بوده است: از واقع گرایی به یک اندازه می توان، مثلاً، برای دفاع از مبادرت به جنگ ویتنام یا عدم مبادرت به آن بهره گرفت. کاری که واقع گرایی کرده است ترویج مجموعه ای از ایستارهاست که پیروان این آموزه را وامی دارد تا برداشت بسیار محدود و قوم محورانه ای از سیاست بین الملل داشته باشند و برای انواعی از سیاست ها، که ظاهراً فکر کردن به آن ها معقول است، حد و مرزهای بسیار روشنی قائل باشند. و همین که تصمیمات گرفته شده، واقع گرایی برای مقاومت در برابر انتقادات و عدم تزلزل به رغم وجود تردید و نیز برای توسل به هر وسیله ای برای شیره مالیدن سر مخالفان داخلی یا فریب دادنشان، حمایت روانی و فکری لازم را فراهم ساخته است.
می توان این بحث را تنها دارای ارزش تاریخی دانست مگر از این جهت که، به رغم هرچه نامربوط تر شدن واقع گرایی در مقام تفسیر جهان بیرونی، این آموزه هنوز سلطه وحشتناکی بر اذهان اهل عمل دارد. علت این امر را تنها می توان در نقش غالب - و بنابراین فوق العاده جذابی - دانست که واقع گرایی برای مردان عمل «همه چیزدان» قائل است (همان کسانی که، به رغم نداشتن تخصص اساسی، اجازه دخالت در هر امری را می یابند)؛ از این گذشته، به طور کلی تر، همه آموزه ها مدت ها پس از آن که در سطح نظری درمانده می شوند در سطح عملی دوام می آورند. هرچه باشد، برای مردان عمل، کنارگذاشتن یا شک کردن در آنچه تخصص ویژه خودشان می شناسند به معنی کنار گذاشتن یا تردید کردن در تنها چیزی است که آن ها را از بقیه متمایز می سازد، و این بسیار خطرناک است.
در این وضعیت، بزرگ ترین خطر آن است که واقع گرایی در نظام بالنده ای که در حال سربرآوردن است دارد حتی موضوعیت خود را بیشتر از دست می دهد. آنچه شاهدش هستیم شاید نخستین انقلاب سیستمی باشد که بدون رخ دادن جنگی عمومی یا تکوین نوع کاملاً تازه ای از فناوری نظامی در حال وقوع است. نکته اصلی این است که دیگر بعید است موضوع سنّتی امنیت ملاحظه غالب در سیاست جهان باشد. به هیچ وجه نمی خواهم بگویم که امنیت دیگر محلی از اعراب نخواهد داشت، یا به نحوی از محاسبات دولت ها رخت بر خواهد بست - به نظر می رسد که برخی از تحلیلگران نظام بالنده، دست کم به طور تلویحی، چنین موضوعی دارند و به همین دلیل چنان رفتار می کنند که گویی حوزه امنیت و حوزه وابستگی متقابل در واقع کاملاً مستقل از یکدیگرند. اما روشن است که امنیت تنها یکی از مسائل سیاست جهان، هرچند مسئله ای بسیار مهم، خواهد بود زیرا طیفی از مسائلی که تا پیش از این به متخصصان واگذار شده بود، یا محدود به سیاست داخلی انگاشته می شد، در کنار امنیت مطرح خواهد بود.
وابستگی متقابل فزاینده مسائل اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی در چارچوب نظام دولت ها آشکارا حکایت از نظامی دارد که در آن استقلال عمل و حاکمیت تمامی اعضا - اعم از کوچک و بزرگ - در حال از بین رفتن است. تصمیم گیری خردمندانه درباره چنین مسائلی نیازمند همکاری بین المللی به میزانی بسیار فراتر از آنچه در حوزه امنیت وجود داشته است می باشد. (حتی مثلاً در ناتو هم همواره ایالات متحد به تنهایی تکلیف مسائل راهبردی را معین می کرد، هرچند که این مسائل بر تمامی متحدان اثر می گذاشت). این گفته به ویژه از آن رو صحّت دارد که هیچ تضمینی نیست که این مسائل از میزان درگیری در نظام بین الملل بکاهند مگر آن که به ترتیبی با آن ها برخورد شود که حداقلِ رضایت خاطر تمامی طرف های مربوط را برآورده سازد. به روشنی پیداست که وابستگی متقابل، به همان اندازه که می تواند باعث افزایش شکوفایی اقتصادی و رفاه شود، می تواند به جنگ های تجاری و تلاش نابخردانه برای دستیابی به خودبسندگی، نیز بکشد؛ فقط پیروی از سبک جدید تصمیم گیری و تغییر الگوهای فکری اساسی می تواند این تحولات را به فرصتی برای تقویت میزان همکاری در نظام مبدل سازد. سرانجام، بجاست خاطرنشان سازیم که خودِ موضوع امنیت هرچه بیشتر دارد به موضوعی متضمن وابستگی متقابل تبدیل می شود (یا شاید بهتر باشد بگوییم که، در نهایت، مطرح بودن وابستگی متقابل در حوزه امنیت دارد به رسمیت شناخته می شود). گواه این مسئله توافقاتی است که به تازگی درباره خط تلفن قرمز و پیشامدهای هسته ای حاصل شده است. در صورت گسترش جنگ افزارهای هسته ای و پچیده تر شدن خود فناوری تسلیحاتی، وابستگی متقابل امنیتی حتی بیشتر تقویت خواهد شد. حتی تکلیف موضوع امنیتی عادی ولی بسیار تعیین کننده ای چون کنترل تسلیحات متعارف را هم نمی توان با توسل به دستور العمل های سنّتی تعیین کرد - اگر اصولاً چنین چیزی امکان پذیر باشد.
ایستارها و گرایش هایی که واقع گرایی می پروراند پاسخ قدیمی و نامناسبی به این تحولات است. به علت برداشت بیش از حد محدود درباره سیاست و تصورات منسوخ درباره حاکمیت، سلطه قدرت های بزرگ، و استقلال حوزه سیاست خارجی، پاسخ واقع گرایی لزوماً اختلاف برانگیز است و امکان دستیابی به شکل های جدید همکاری را از بین می برد. استعداد این مسائل برای ایجاد همکاری یا اختلاف بدین معنی است که باید با آن ها به طور حساب شده چنان برخورد کرد که مشوّق همکاری گردند؛ حتی شاید لازم باشد که از شیوه های تصمیم گیری وام گرفته شده از سیاست داخلی بهره گیریم، یا کارهایی چون برنامه ریزی را جدّی بگیریم. از این گذشته، ممکن است وادار شویم که به بدعت های دیگری نیز بیندیشیم. برای ذهنیت واقع گرایی، حتی اندیشیدن به این مسائل در ابعاد درخورشان ناممکن است؛ اما از آن بدتر این است که واقع گرایی، چون وجود اختلاف و درگیری را مفروض می انگارد، احتمالاً سیاست وابستگی متقابل را به عرصه دیگری برای اجرای سیاست امنیت تبدیل می کند.
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.
[مقاله با اشاره به تفاوتی آغاز می شود که بین کاهش خرسندی از واقع گرایی در محافل علمی و تداوم جذابیت آن برای سیاست گذاران وجود دارد. به عقیده روتشتاین، این تفاوت را تنها با بازشناسی سرشت دیدگاه واقع گرایایی می توان درک کرد.]
مقدّمه:
واقع گرایی مستلزم پای بندی به مجموعه ای از گزاره ها درباره سیاست بین الملل بود که اساساً از تعمیم تاریخ دیپلماسی سده نوزدهم اروپا به دست آمده بودند. این ها گزاره هایی بودند که نسل دولتمردان اروپایی پس از 1919 یا از آن ها غافل بودند یا آن ها را به درستی نفهمیده بودند: بازآموزی «اصول جاودانه» ضرورت آشکاری داشت. آموزش این اصول ساده بود. تمامی دولت ها جویای قدرت بودند یا، اگر فرصت می یافتند، درصدد کسب آن برمی آمدند. قدرت یکی از پیش نیازهای اساسی دستیابی به هر هدف دیگری بود. دشمنِ امروز می توانست متحدِ فردا باشد (می گوییم متحد و نه «دوست» زیرا، همان گونه که سالزبری می گفت، «انگلستان هیچ گونه دوست همیشگی ندارد بلکه تنها منافع همیشگی دارد»). کاربرد هر وسیله ای قابل قبول بود (جنگ افزارهای اتمی معمایی به وجود آورد که با سکوت یا نومیدی فلسفی حل و فصل می شد، یا دست کم امکان پذیر بود. البته در هر برهه واحد تنها کاربرد یکی یا دو تا از آن ها می توانست مناسب باشد. بهترین مسئول کسی بود که «شعور سنّتی» داشت؛ و آن که «شعور سنّتی» داشت بهترین مسئول بود.این سناریو و دستور صحنه بسیار آشناست. استعاره سناریو و دستور صحنه را عمداً به کار برده ایم، زیرا بسیاری از واقع گرایان سیاست بین الملل را نمایشنامه بزرگی می دانستند که در آن دولتمردان خردمند در مبارزه ای تلخ ولی محدود برای کسب سلطه دست به «انتخاب های دشوار» می زدند. دست و بال دولتمردان را قدرت خودشان و جایزالخطا بودنشان می بست، ولی دست کم آن ها هرگز قربانی توهّماتی درباره سرشت «راستین» جهان نمی شدند. جهان جهانی بود که در آن دولت ها درگیر کشمکشی بی پایان با یکدیگر بودند (زیرا سرشت دولت ها در جهانی اقتدارگریز همین بود)؛ برای باقی ماندن در چنین جهانی، یا ادامه دادن به مبارزه، قدرت ضروری بود همه دولت ها دشمنانی بالقوه محسوب می شدند (واقع گرایی بیشتر به دشمنان نیاز دارد تا به دوستان)، ولی با دیپلماسی تیزهوشانه، و به سبب این واقعیت که همه دولت ها برداشت مشابهی از رفتار عقلانی داشتند، می شد جلوی وقوع بدترین نتایج را گرفت. این به راستی تصویری نمایشی و بسیار هیجان برانگیز بود، زیرا در نمایش جنگ بود که ذهنیت زمان جنگ حاکم می شد. همین مسئله آن را برای نسل در حال ظهوری از دولتمردان بسیار جذاب می ساخت که دیدگاه هایشان در واکنش به این امر شکل گرفته بود که چرا هیتلر را، پیش از آن که بیش از حد دیر شود، متوقف نساختند، و از همین رو گرایش به آموزه ای داشتند که تضمین می کرد همین خطاها در برابر استالین تکرار نخواهد شد.
مدل واقع گرایانه سیاست جهان ساده و شکیل بود. تصویر دولت هایی که، مانند توپ های بیلیارد، در چارچوبی مشخص و مطابق قواعدی جا افتاده با هم تعامل داشتند رواج هرچه بیشتری یافت. به مجرد درک معنای تلویحی این استعاره، یعنی این که تنها چند الگوی تغییر ناپذیر رفتار در سیاست وجود دارد - هرچه باشد، توپ های بیلیارد پدیده های چندان پیچیده ای نیستند - دلمشغولی اصلی دولتمردان آشکار می شد. آنان باید، بر اساس تجربه و شهود، میزان نیرویی را که برای حرکت دادن این یا آن توپ در جهتی مطلوب ضروری است تعیین کنند. مانند زمان جنگ، که لزوم جان به سلامت بردن و پیروزی، بر هرچیز دیگری غلبه دارد، هدف ها را می شد مسلّم انگاشت. ویژگی های فردی را، که می توانستند بر انتخاب هدف تأثیر بگذارند، یا سیاست داخلی را، که شاید زیبایی بازی را از بین می برد، با خاطر جمع می شد نادیده گرفت، زیرا در مقایسه با ضرورت های خارجی، که زندگی در صحنه بین المللی تحمیل می کرد، آن ها چندان اهمیتی نداشتند. همه دولت ها، قطع نظر از تفاوت های درونی شان، به محرک واحدی پاسخ می گفتند، زیرا اگر می خواستند از بین نروند (در هر حال، مانند یک قدرت بزرگ) چاره ای جز این نداشتند.
جدا از شکیل و ساده بودن، این آموزه آیا ویژگی دیگری هم دارد که آن را نزد اهل عمل چنین مقبول و به اصلاح «طبیعی» ساخته است؟ گیرایی هر آموزه، در نهایت، بستگی به توانایی آشکار آن برای ارائه پاسخ هایی برای پرسش های عملی دارد. این پاسخ ها را باید بتوان به آن آموزه نسبت داد، دست کم بدین معنی که بتوان با اطمینان بین مردان عمل موفق و پای بندی شان به آن آموزه رابطه ای را فرض کرد. در مورد اخیر، توانایی برقرار ساختن چنین ارتباطی تلویحاً به معنی وجود تمایزی اساسی بین یک نفر واقع گرا و یک غیرواقع گراست.
آیا به راستی تشخیص دادن یک نفر واقع گرا از فردی غیرواقع گرا تا این حد آسان است؟ دشواری این کار در آن است که پای بندی به تصویر واقع گرایانه از سیاست جهان - جهانی آکنده از تقلای دایمی انسان هایی بالقوه شرور برای کسب قدرت - اتخاذ تصمیمات واقع گرایانه درباره جهان واقع را تضمین نمی کند. واقع گرایان و غیرواقع گرایان شاید بر سر استمرار قدرت، به عنوان عامل تعیین کننده در سیاست جهان، با هم اختلاف نظر داشته باشند، با این حال می توانند درباره موارد مشخص به داوری های مشابهی برسند. از سوی دیگر، ممکن است دو نفر واقع گرای قسم خورده، درباره یک مورد واحد به نتیجه گیری های کاملاً متفاوتی برسند - در واقع، گاهی به دشواری می توان بین موضع گیری واقع گرایانه یک فرد در قبال سیاست ها و باورهای فلسفی او ارتباطی برقرار کرد. برقراری همبستگی بین موضع گیری های مورگنتا و کنان در قبال سیاست ها و مواضع آن ها در قبال «واقع گرایی» به مهارت و شکیبایی فوق العاده، و البته آمادگی برای کنار گذاشتن ناباوری، نیاز دارد. دشواری کار در این است که واقعیت چنان پیچیده و مبهم است که سیاست هایی که آن ها را در هر برهه مشخصی «واقع گرایانه» می خوانیم تا اندازه زیادی بستگی به تمایلات و دیدگاه های شخصی ما دارند.
این نکته حکایت از آن دارد که واقع گرایی متضمن چیزی بیش از دیدگاهی گذرا درباره قدرت و سرشت بشر است. از این گذشته، گویای آن است که فهرست هایی از ویژگی ها که، از قرار معلوم، همه واقع گرایان در آن ها شریک اند فاقد موضوعیت هستند: دولتمردان یا تحلیل گرایانی که تمامی این ویژگی ها را داشته باشند می توانند خیلی «غیرواقع گرایانه» عمل کنند (که تنها پس از عملشان می توانیم آن را بفهمیم)، حال آن که دیگرانی که هیچ یک از این ویژگی ها را نداشته باشند شاید «واقع گرایانه» عمل کنند (که باز هم تنها پس از عملشان می توانیم بفهمیم). این سخن هوشمندانه تر که همه واقع گرایان می دانند امنیت کامل غیرقابل حصول، و آشتی و تعدیلِ منافع ضروری است کمک بیشتری می کند. این سخن دلالت بر آن دارد که واقع گرایی، به معنی دارا بودن برخی ویژگی ها یا اعتقاد به اهمیت همیشگیِ اصل مؤثر واحدی نیست، بلکه اشاره به ذهنیتی برای رویکرد به مسائل دارد. با این حال، برخی از گروه ها، در عین قبول همین برداشت درباره سرشت سیاست (مانند برخی از لیبرال ها)، واقع گرا شناخته نمی شوند. وانگهی، دشواری کشف این که دقیقاً چرا یک موضع گیری واقع گرایانه تر از موضع گیری واقع گرایانه تر از موضع گیری دیگر است همچنان به جای خود باقی است.
تلاش های گوناگونی که برای تزریق محتوای برنامه ایِ قابل قبولی به واقع گرایی صورت گرفته کافی نبوده است، زیرا احتمالاً چنین کاری ناممکن است. می توانیم به شکل دلبخواه یک واقع گرا را کسی بدانیم که واجد برخی ویژگی هاست، یا به برخی از گزاره های آیینی باور دارد، ولی هیچ راه متقاعدکننده ای برای برقراری ارتباط بین این ویژگی ها یا باورها با انتخاب های مشخص در جهان عمل وجود ندارد. واقع گرایی صرفاً به معنی اعتقاد به حکمت برخی از «حقایق ابدی» درباره سیاست است که به شکل مناسبی در برخی از متون گرد آمده و یک رشته خطای فاحش جدید غیرواقع گرایان نیز آن ها را به شکل مناسبی «تصدیق» کرده است. مسلماً نمی خواهیم بگوییم که واقع گرایی اهمیت یا موضوعیتی ندارد، ولی اهمیت راستین آن در این بوده است که بین نظریه و عمل رابطه مستقیمی برقرار می سازد (که وجود نداشته است). قدرت و تأثیر آن بر انتخاب اقدامات مشخص بسیار فراگیر ولی غیرمستقیم بوده است - و شاید همچنان باشد. واقع گرایی چنان فضای سیاسی را رنگ آمیزی کرده است که برخی از اقدامات «مطابق خرد» به نظر می رسند و برخی دیگر - بنا به تعریف - خام دستانه. برای مستدل ساختن «انتخاب های دشوار» و توجیه این تصور که سیاست خارجی مردم سالارانه غیرقابل تصور است، و در تأیید روانی خدمتگزاری که ناچار شده است برای دفاع از تفسیر خودش از منافع ملی دروغ بگوید، واقع گرای مجموعه معتبری از نوشته ها را در اختیار گذاشته است.
در سنّت واقع گرایی قهرمان بزرگ همواره دیپلمات موفق بوده است - بسیاری از پایه گذاران و پیروان واقع گرایی از کاسلری ها، یا حتی بهتر از او، از مترنیخ ها، نومید بودند - و خطر بزرگ. همانا فرد تازه کار و ناشی. هرچه باشد، حرفه ای ها همواره می توانند «با در نظر گرفتن همه جوانب، کاری را به فرجام برسانند». نفس ابهام آلود و نامعین بودن رابطه میان نظریه و انتخاب اقدامات مشخص، برتری نقش دیپلمات را تضمین می کند. جز تجربه و شمّی که امکان برقراری پیوندهای ضروری را فراهم می سازد، چه چیز دیگری اهمیت دارد؟ و جز دیپلمات، چه کس دیگری برای اجرای داوری های ضروری آموزش دیده است (یا ممکن است بگویید «مجرّب» است)؟ پس، این حقیقتی است که نبود رابطه آشکاری میان نظریه و اقدام عملی، و در نتیجه ضرورت تکیه کردن بر لشکری از واسطه های ماهر، واقع گرایی را نزد دیپلمات های حرفه ای به شکل بی مانندی جذاب ساخته است. [...]
واقع گرایی فرض می کند که جهان تشکیل یافته از دولت های مشابهی است: این آموزه مدیون و مبتنی بر شیوه های رفتاریِ قدرت های بزرگ سنّتی است. دولت های تمامت خواه، انقلابی، توسعه نیافته، و ناپایدار - و نیز قدرت های کوچک، سازمان های بین المللی، و سازمان های غیردولتی، مانند شرکت های چند ملیتی یا بنیاد فورد - همگی نمونه های نابهنجار ناخواسته ای برای واقع گرایی به شمار می روند. چنین دولت هایی ناقضِ تصورِ وجودِ برداشتِ مشترکِ هرچند تلویحی درباره طیف رفتارهای مجاز دولت ها هستند، و شاید هم این تصور را زایل کنند. به راحتی قابل فهم است که بسیاری از رویدادهایی که ما - چه ما نظریه پردازان و چه ما مردان عمل - را طی حدود بیست و پنج سال گذشته غافلگیر کرده به دست همین انواع جدید دولت ها صورت پذیرفته است: پیمان 1939 نازی ها و شوروی، حمله به پرل هاربر، جنگ برق آسای آلمان، دستیابی به شوروی به توانایی هسته ای، محاصره برلین، تجاوز کره شمالی و مداخله چین، واکنش عبدالناصر به «دیپلماسی» ایالات متحد در قبال احداث سد اسوان، پرتاب اسپوتنیک ها به فضا، دیوار برلین، استقرار موشک ها در کوبا، و آشوب داخلی جدید تر در اندونزی و چین. مسئله این نیست که نتوانستیم لحظه دقیق یا رویداد دقیق را پیش بینی کنیم، بلکه این است که نه از نظر سیاسی و نه از نظر روانی حتی آمادگی وقوع آن ها را نداشتیم.
باید خاطرنشان سازیم که بسیاری از این ناکامی ها نتیجه ناتوانی مردان آموزش دیده از برخورد با پیشامدهای ملموسی بود که در جریان شناخت اقدامات انسان ها یا دولت های متعهد به تفسیری ایدئولوژیک از امور جهان - یا دست کم متعهد به تفسیری که برخاسته از تاریخ نظام دولت های اروپایی نبود - بروز می کردند. از این گذشته، جانبداری ذاتی به زیان برنامه ریزی، سرو کار داشتن با کسانی را که برنامه ای داشتند دشوار می ساخت. در هر حال، هم واقع گرایان و هم مردان عمل گرایش به تحلیل و ارزیابی جهان بر اساس عادت ها و قاعده های برخاسته از تاریخ اروپا داشتند.
یک جنبه دیگر از واقع گرایی هم هست که آن را نزد دیپلمات ها و اهل عمل به شکل خاصی جذاب ساخته است. متمرکز شدن روی تعامل میان دولت هایی که چون توپ های بیلیارد انگاشته می شوند معمولاً موجب بی توجهی به تغییرات ساختاری در حوزه نظام بین الملل می شود. محیط سیستمی به طور کلی ثابت فرض می شود - یعنی همچون حوزه ای که حول نوعی توازن قدرت استعاری در نوسان است. نتیجه این فرض همانا نظریه ایستایی بوده است که تنها با ایجاد یا حفظ تعادل سرو کار دارد. از دید چنین نظریه ای، تنها مسائل تاکتیکی - پرسش های فرد عمل کننده در مورد وسیله ها و نه هدف ها - به راستی جالب توجه به نظر می رسد. دلمشغولی اصلی هرگز این نیست که نظام چرا و به کجا در حرکت است (بر طبق تعریف، نظام راهیِ جایی نیست)، بلکه این است که چگونه نظم فعلی امور را باید حفظ کرد. این بدان معنی بوده است که واقع گرایان راهنمایان چندان خوبی برای عبور از جنگل دوقطبی بودن، چند قطبی بودن، چند مرکزی بودن، و مانند آن ها، نبوده اند.
اهل عمل به طور کلی به شدت مخالف این تصورند که همگی شان به یک آموزه واحد اعتقاد دارند. آنان به این واقعیت انکارناشدنی اشاره می کنند که در داخل حکومت، بر سر موضوعات مهمی چون جنگ ویتنام و موشک های ضد بالستیک، اختلاف نظرهای شدیدی وجود دارد. آنان، بدین ترتیب، اختلاف نظر بر سر جزئیات را با اختلاف نظر بر سر ایستارها و رویکرهای کلی اشتباه می گیرند. هر کس که خاطرات مردان عمل سابق را بخواند، یا زمان قابل ملاحظه ای را صرف گفت و گو با آنان کند، می تواند به وجود باورهای مشترک و برداشت های بسیار مشابهی که آنان در مورد مسلّمات هدایت امور خارجی دارند گواهی دهد. این باورها و اعتقادات مشترک بر اساس چیزی شبیه زیبایی یا انسجام صوری، که در نوشته های مورگنتا و کنان می توان یافت، پذیرفته یا تبیین نمی شود. با این حال، آن ها وجود دارند و سنّت واقع گرایی را تقویت - یا تکرار - می کنند. شاید این سخن برای مردان عمل سیاسی به شدت ناراحت کننده باشد، ولی در واقع آنان هم - به نوعی - در قالب نظریه «سخن می گویند». برای همه ما بهتر بود که اگر آنان از این نظریه خود آگاه می بودند و نتایج تلویحیش را می شناختند.
نتایج عملی واقع گرایی
میزان نخبه گرا و ضد مردم سالار بودن واقع گرایی تا سال ها پوشیده بود - یا مورد غفلت قرار داشت - زیرا خط مشی هایی که بر سیاست خارجی امریکا غلبه داشت بر نوعی اتفاق نظر اساسی در داخل آن کشور درباره شیوه مناسب برخورد با تهدیدهای شوروی و چین استوار بود. نه تنها توده مردم، بلکه هر کس که این حکم عامه پسند را رد می کرد، قطع نظر از این که گزارشگر بود یا استاد دانشگاه، مورد بی اعتنایی قرار می گرفت. واقع گرایی نوعی برداشت پرشور و احساس را، هم درباره سیاست ها می رساند - زیرا «مسئولیت های قدرت» بدین معنی بود که ما به عنوان پلیس یا قاضی در آنچه در هر جا رخ می دهد نفعی داریم - و هم درباره سیاست گذار - آن که باید، به رغم بلاهت یا بی تفاوتی حاکم در داخل، «انتخاب های دشواری» انجام دهد. «حرفه ای ها»، حتی اگر به ناچار خام یا گمراه می شدند یا دروغ می شنیدند، سیاست خارجی خوب و دوراندیشانه ای برای امریکا درمی انداختند. در عمل، واقع گرایی برای طیف نسبتاً نازلی از رفتارها ضرورت خیلی زیادی قائل شده است. از این جهت، وجود آشکار و مستمر بی اعتنایی به روند مردم سالاری و شیفتگی مستمر به گول زدن مطبوعات و پنهان ساختن حقیقت در گزارش های پنتاگون کاملاً قابل پیش بینی بود.از این گذشته، واقع گرایی تلویحاً آموزه ای محافظه کارانه است که در چشم کسانی که دلمشغولی شان حفظ وضع موجود است جذابیت دارد. این آموزه پیروان خود را وا نمی دارد که نگاه مساعدی به تغییرات انقلابی داشته باشند، زیرا چنین تغییری تمامی کاسه و کوزه های واقع گرایی را می شکند: و این یعنی آن که ممکن است ناچار از سرو کار پیدا کردن با دولت ها - و «دپیلمات ها» - ی خیلی نامعمولی درباره مسائلی بسیار نامعمول شویم. یعنی ممکن است اختلاف بر سر هدف ها و ارزش ها شروع به رخنه در نظام کند، و این امر مطمئناً از دید آنان که معتقدند آنچه همیشه به راستی مطرح است انتخاب درست وسایل است تحول نامیمونی است.
از یک نقطه نظر، واقع گرایی همواره آموزه بسیار قابل فهمی بوده است: تأکید آن بر فضیلت های میانه روی، انعطاف پذیری و سازش، پاسخ هوشمندانه ای به دشواری ها و خطرات زیستن در جهانی اقتدارگریز بود. ولی، از نقطه نظر دیگر، واقع گرایی ضرورت حفظ اعتبار، منزلت و باورپذیری را برای قدرت های بزرگ مورد تأکید قرار داده است. قدرت های بزرگ، بنا به تعریف، ناچارند سیاست اعتبار (2)، یعنی نوعی سیاست را که مصالحه یا کنترل کردنش بسیار دشوار است، به اجرا گذارند. در جهانی که زیر سیطره تقلا برای کسب قدرت قرار دارد گونه دیگر خود را پیشکشِ سیلی کردن می تواند فاجعه بار یا دست کم غیردوراندیشانه باشد. در واقع، برای آن که ناچار نشویم دیرهنگام زور بیشتری به کار بریم همیشه باید به سرعت میزان محدودی زور به کار بریم یا وانمود کنیم که آماده چنین کاری هستیم. این گزاره ظاهراً قابل فهم برای نسلی که حمایت های چمبرلین دالادیه را به خاطر داشتند بسیار اساسی به نظر می رسید، اما برای کسانی که جز این دیگری را نمی توانستند به یاد آورند - یا بیاموزند - بسیار خطرناک بود. در برابر ضرورت تنبیه تجاوزگران و بالابردن اعتبار گفته های خودمان انعطاف پذیری، میانه روی، و مصالحه می بایست کنار رود. نتیجه این کار می توانست میزان وحشتناکی «پایمردی تا آستانه جنگ» و انتظار برای «پیشقدمی حریف در کنار کشیدن» باشد.
واقع گرایی می گوید که چندان تغییری نمی توان ایجاد کرد، تنها گذشته چراغ راه آینده است، و بهترین راه رسیدن به آینده تکیه کردن به مأموری است که در زمینه مذاکره پیرامون مصالحه های محدود مهارت یافته است - البته این گفته ها را نه می توان ثابت و نه رد کرد. بدین ترتیب، واقع گرایی برای فرد «همه چیز دانِ پردانشی» که تنها مجهز به مهارت های شکلی سنّتی است نقشی محوری در هدایت سیاسی خارجی قائل است. ولی این نقش در عین حال نقشی محافظه کارانه و ضدّ نوآوری است؛ در نتیجه، این آموزه نوعی توجیه استعاری برای انفعال و لَختی شکلی در وزارت خانه های امور خارجه انگلستان و ایالات متحد به دست داده است و این ها ویژگی هایی است که از پیش به واسطه روش گام به گام و اجرای سیاست دیوان سالارانه جزو ذات نظام سیاست گذاری شده است.
ماهیت نقشی هم که از مردان عمل انتظار ایفایش را داریم تأثیر قاطعی بر سرشت آموزش هایی که انتظار داریم آنان دیده باشند داشته است. تنها پرسش هایی که پاسخی نیافته اند پرسش های تاکتیکی درباره کاربست ها هستند. و «جز در عمل» هیچ راهی وجود ندارد که به کسی بیاموزیم چگونه تصمیمات تاکتیکی بگیرد. بنابراین، آموزش های درست برای مردان عمل هرگز آموزش های تحلیلی یا فکری نیست؛ از قرار معلوم، نقش مناسب او به کار بستن اصول شناخته شده در موارد منفرد است. این نقش را، که بر آمیزه ای از تجربه و شمّ و آشنایی با آخرین جزئیات پایه می گیرد، تنها با عمل کردن - یا به عبارت درست تر با تقلید - می توان یاد گرفت. این یکی از معدود حرفه هایی است که خردستیزی و ضدیت با خردپیشگی را یک فضیلت می داند. در هر حال، چنین برخوردی توانایی مردان عمل را برای برخورد با رویدادهای نامعمول به شدت محدود می سازد.
این واقعیت که واقع گرایی تعریف بسیار محدودی از سیاست را مبنا قرار می دهد بر رفتار پیروان واقع گرایی نیز تأثیر عمده ای داشته است. دست زدن به مانورهای دیپلماتیک برای کسب دستاوردهای «سیاست عالی» یا حفظ آن ها، به یک هنجار تبدیل شد - همیشه تشبیه سیاست عالی به یک صفحه شطرنج، که بازی زیبا و ظریفی است، به نظر مناسب می رسید. تحولات جدیدی را که این قیاس را بی فایده سازد باید یا نادیده گرفت یا نامربوط دانست و رد کرد. بدین ترتیب، وزارت امورخارجه ایالات متحد و کارکنانش بر مجموعه کاملی از مسائل، که از جنگ جهانی دوم به این سو بر سیاست خارجی سایه افکنده است، نفوذ چندانی نداشته اند: برای نمونه، توسعه سیاسی و اقتصادی در کشورهای توسعه نیافته، رابطه میان جنگ افزارهای هسته ای و رفتار سیاسی، کنترل مسابقه تسلیحاتی، جنگ محدود و مخفی، و از بین رفتن تمایز میان سیاست خارجی و سیاست داخلی. اگر مانند برخی از منتقدان بگوییم که این ها موضوعاتی هستند که از وزارت خارجه غصب شده اند سخن گمراه کننده ای گفته ایم: صحیح تر آن است که بگوییم وزارت خارجه به این امید دست از این موضوعات برداشته است که آن ها منتفی شوند یا دست کم جهان منظم دیپلماسی را برهم نزنند.
برای کسانی که ناچار از فعالیت در محیطی هستند که همیشه نمی توانند آن را بشناسند و هرگز قادر به کنترل شایسته آن نیستند واقع گرایی هاله ای از حقیقت بر سر دارد. این آموزه چند کلید ساده دارد که شناخت را (اگر شده لاجرم با ساده سازی بیش از حد) تسهیل می کنند، و نیز توجیهی فکری برای ناتوانی از کنترل به دست می دهد (زیرا هیچ چیز پیش بینی پذیر نیست - هرچند می توان انتظار خیلی چیزها را داشت). هیچ یک از این ها بدان معنی نیست که واقع گرایی مسئول یا «علت» انتخاب خط مشی خاصی بوده است: از واقع گرایی به یک اندازه می توان، مثلاً، برای دفاع از مبادرت به جنگ ویتنام یا عدم مبادرت به آن بهره گرفت. کاری که واقع گرایی کرده است ترویج مجموعه ای از ایستارهاست که پیروان این آموزه را وامی دارد تا برداشت بسیار محدود و قوم محورانه ای از سیاست بین الملل داشته باشند و برای انواعی از سیاست ها، که ظاهراً فکر کردن به آن ها معقول است، حد و مرزهای بسیار روشنی قائل باشند. و همین که تصمیمات گرفته شده، واقع گرایی برای مقاومت در برابر انتقادات و عدم تزلزل به رغم وجود تردید و نیز برای توسل به هر وسیله ای برای شیره مالیدن سر مخالفان داخلی یا فریب دادنشان، حمایت روانی و فکری لازم را فراهم ساخته است.
آینده واقع گرایی
جذابیت واقع گرایی فریب دهنده و خطرناک است، زیرا این آموزه بر فرض هایی درباره رفتار دولت پایه می گیرد که هرچه بیشتر موضوعیت خود را از دست داده است. واقع گرایی مجموعه ای از گزاره ها را که زمانی معتبر بود چنان جلوه می دهد که گویی در همه جا صادق بوده است و بدین ترتیب توجه همگان را به مشکلات کاربرد جلب می کند - مسائلی که به «چگونگی» باز می گردند و نه به «چرایی». واقع گرایی آموزه ای است که همواره اولویت سیاست خارجی و غلبه مسائل امنیتی را، که برحسب تصورات ساده ای درباره قدرت تعریف می شوند، مسلّم می انگارد. در مجموع، واقع گرایی نه تنها روایت قدیمی و اصیل آموزه دولتْ محوری است بلکه تأییدی است بر غلبه بجای قدرت های بزرگ و استقلال سیاست خارجی آن ها.می توان این بحث را تنها دارای ارزش تاریخی دانست مگر از این جهت که، به رغم هرچه نامربوط تر شدن واقع گرایی در مقام تفسیر جهان بیرونی، این آموزه هنوز سلطه وحشتناکی بر اذهان اهل عمل دارد. علت این امر را تنها می توان در نقش غالب - و بنابراین فوق العاده جذابی - دانست که واقع گرایی برای مردان عمل «همه چیزدان» قائل است (همان کسانی که، به رغم نداشتن تخصص اساسی، اجازه دخالت در هر امری را می یابند)؛ از این گذشته، به طور کلی تر، همه آموزه ها مدت ها پس از آن که در سطح نظری درمانده می شوند در سطح عملی دوام می آورند. هرچه باشد، برای مردان عمل، کنارگذاشتن یا شک کردن در آنچه تخصص ویژه خودشان می شناسند به معنی کنار گذاشتن یا تردید کردن در تنها چیزی است که آن ها را از بقیه متمایز می سازد، و این بسیار خطرناک است.
در این وضعیت، بزرگ ترین خطر آن است که واقع گرایی در نظام بالنده ای که در حال سربرآوردن است دارد حتی موضوعیت خود را بیشتر از دست می دهد. آنچه شاهدش هستیم شاید نخستین انقلاب سیستمی باشد که بدون رخ دادن جنگی عمومی یا تکوین نوع کاملاً تازه ای از فناوری نظامی در حال وقوع است. نکته اصلی این است که دیگر بعید است موضوع سنّتی امنیت ملاحظه غالب در سیاست جهان باشد. به هیچ وجه نمی خواهم بگویم که امنیت دیگر محلی از اعراب نخواهد داشت، یا به نحوی از محاسبات دولت ها رخت بر خواهد بست - به نظر می رسد که برخی از تحلیلگران نظام بالنده، دست کم به طور تلویحی، چنین موضوعی دارند و به همین دلیل چنان رفتار می کنند که گویی حوزه امنیت و حوزه وابستگی متقابل در واقع کاملاً مستقل از یکدیگرند. اما روشن است که امنیت تنها یکی از مسائل سیاست جهان، هرچند مسئله ای بسیار مهم، خواهد بود زیرا طیفی از مسائلی که تا پیش از این به متخصصان واگذار شده بود، یا محدود به سیاست داخلی انگاشته می شد، در کنار امنیت مطرح خواهد بود.
وابستگی متقابل فزاینده مسائل اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی در چارچوب نظام دولت ها آشکارا حکایت از نظامی دارد که در آن استقلال عمل و حاکمیت تمامی اعضا - اعم از کوچک و بزرگ - در حال از بین رفتن است. تصمیم گیری خردمندانه درباره چنین مسائلی نیازمند همکاری بین المللی به میزانی بسیار فراتر از آنچه در حوزه امنیت وجود داشته است می باشد. (حتی مثلاً در ناتو هم همواره ایالات متحد به تنهایی تکلیف مسائل راهبردی را معین می کرد، هرچند که این مسائل بر تمامی متحدان اثر می گذاشت). این گفته به ویژه از آن رو صحّت دارد که هیچ تضمینی نیست که این مسائل از میزان درگیری در نظام بین الملل بکاهند مگر آن که به ترتیبی با آن ها برخورد شود که حداقلِ رضایت خاطر تمامی طرف های مربوط را برآورده سازد. به روشنی پیداست که وابستگی متقابل، به همان اندازه که می تواند باعث افزایش شکوفایی اقتصادی و رفاه شود، می تواند به جنگ های تجاری و تلاش نابخردانه برای دستیابی به خودبسندگی، نیز بکشد؛ فقط پیروی از سبک جدید تصمیم گیری و تغییر الگوهای فکری اساسی می تواند این تحولات را به فرصتی برای تقویت میزان همکاری در نظام مبدل سازد. سرانجام، بجاست خاطرنشان سازیم که خودِ موضوع امنیت هرچه بیشتر دارد به موضوعی متضمن وابستگی متقابل تبدیل می شود (یا شاید بهتر باشد بگوییم که، در نهایت، مطرح بودن وابستگی متقابل در حوزه امنیت دارد به رسمیت شناخته می شود). گواه این مسئله توافقاتی است که به تازگی درباره خط تلفن قرمز و پیشامدهای هسته ای حاصل شده است. در صورت گسترش جنگ افزارهای هسته ای و پچیده تر شدن خود فناوری تسلیحاتی، وابستگی متقابل امنیتی حتی بیشتر تقویت خواهد شد. حتی تکلیف موضوع امنیتی عادی ولی بسیار تعیین کننده ای چون کنترل تسلیحات متعارف را هم نمی توان با توسل به دستور العمل های سنّتی تعیین کرد - اگر اصولاً چنین چیزی امکان پذیر باشد.
ایستارها و گرایش هایی که واقع گرایی می پروراند پاسخ قدیمی و نامناسبی به این تحولات است. به علت برداشت بیش از حد محدود درباره سیاست و تصورات منسوخ درباره حاکمیت، سلطه قدرت های بزرگ، و استقلال حوزه سیاست خارجی، پاسخ واقع گرایی لزوماً اختلاف برانگیز است و امکان دستیابی به شکل های جدید همکاری را از بین می برد. استعداد این مسائل برای ایجاد همکاری یا اختلاف بدین معنی است که باید با آن ها به طور حساب شده چنان برخورد کرد که مشوّق همکاری گردند؛ حتی شاید لازم باشد که از شیوه های تصمیم گیری وام گرفته شده از سیاست داخلی بهره گیریم، یا کارهایی چون برنامه ریزی را جدّی بگیریم. از این گذشته، ممکن است وادار شویم که به بدعت های دیگری نیز بیندیشیم. برای ذهنیت واقع گرایی، حتی اندیشیدن به این مسائل در ابعاد درخورشان ناممکن است؛ اما از آن بدتر این است که واقع گرایی، چون وجود اختلاف و درگیری را مفروض می انگارد، احتمالاً سیاست وابستگی متقابل را به عرصه دیگری برای اجرای سیاست امنیت تبدیل می کند.
پینوشتها:
1. Robert L.rothstein
2. prestige politics
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.
/ج