اگر به شناخت اسطوره ها در شاهنامه توجه کنیم، باید اسطوره های کهن را به عنوان یک ایرانی اصیل بشناسیم. انسان نیز با خواندن شاهنامه کاملاً به رفتارها و دیدگاه های ایرانیان درباره فرهنگ و هنر ایران پی می برد و آن ها را لمس می کند. این هویت های قومی و کهن حتی تا پس از اسلام ادامه می یابد و بدین جهت، ما می توانیم شاهنامه را پلی بنامیم که ایران باستان را به ایران دوره اسلامی پیوند می زند.
سه دوره اساطیری، حماسی و تاریخی
بخش اساطیری همان پل پیوند ایران باستان و ایران متأخر است. هر چند این شاهکار ادبی در دوره اسلامی آفریده شده، ولی ریشه در گذشته دور دارد. فردوسی به زیبایی از مضامین اساطیری داستان هایش بهره برده است تا این پیوند را برقرار کند و تداعی گر فرهنگ باستانی در جامعه باشد. بنابراین، توجه به مضامین اساطیری در جامعه یک اصل است و برای درک ریشه های هویتی و بومی بسیار اهمیت دارد.شاهنامه اسطوره نیست بلکه حماسه است، اما بسیاری از بخش های آن بر پایه اسطوره استوار است. اکنون ببینیم فرق میان اسطوره و حماسه در چیست؟ اسطوره کهن تر از حماسه است و بیانگر دریافت هایی از حیات و بیان نمادین ایزدان و موجودات فراطبیعی است. در حالی که حماسه این گونه نیست. حماسه تبلور اتحاد و انسجام ملی در عصری ویژه است که در خدای نامه نمود بیشتری می یابد. البته همین خدای نامه است که بعدها با توجه به روایات شفاهی و متون پهلوی تغییر می یابد و شاهنامه نام می گیرد.
شاهنامه اثری است حماسی که مضامین اسطوره ای را مورد توجه قرار می دهد و کوشش فردوسی بر این بوده که با حفظ نام پهلوانان و شهریاران باستانی، آنها را با زبان حماسه به تصویر بکشد. فردوسی در روزگاری می زیست که روزگار اسطوره نبود. اما او از روی علایق ملی، مضامین اسطوره ای را که در خطر فراموشی قرار داشت و هویت ایرانی را که در خطر نابودی قرار گرفته بود، به حماسه تبدیل و وارد شاهنامه کرد.
موضوع کلی در اساطیر شاهنامه، تقابل نور و تاریکی یا خیر و شر است که در بیشتر داستان ها دیده می شود. این تقابل در بیشتر داستان های اساطیری شاهنامه به چشم می خورد. حتی این دوگانگی و تضاد را در روزگاران آن زمان نیز می توان آشکارا دید. در شاهنامه ستیز خیر و شر را بارها می توان یافت که به نوعی مضمون اصلی شاهنامه را تشکیل می دهد. اما آنچه بنیان اصلی اسطوره ها را می سازد، ادوار اساطیری است. دوره نخست پیشدادیان است و شخصیت های اساطیری در آن فراوان است. یکی از این نمونه ها کیومرث است که در شاهنامه نخستین پادشاه است، حال آنکه در اوستا، نخستین انسان است. فردوسی از روی هوشمندی او را به یک شخصیت حماسی تبدیل می کند و او را پادشاه می نامد. البته در شاهنامه می بینیم که او یک انسان عادی است که در غار سکونت دارد. بعدها هوشنگ پدیدار می شود که تمدن یافته است و خانه سازی را یاد می گیرد و می آموزد. می بینیم که کیومرث یک انسان بدوی است و از لحاظ اسطوره ای و شخصیتی نه تنها پادشاه نیست بلکه یک انسان معمولی و حتی بدوی است. اما در اوستا گیومرتن نماد انسان نخستین است که از نطفه او نخستین زن و مرد پدید می آیند.
شاهنامه مضامین اساطیری را با حفظ فرهنگ اصیل ایرانی جاودان می کند و به تاریخ نگاری اساطیری می پردازد. اسطوره را نمی توان تاریخ نامید. گرچه برخی دانشمندان تلاش نموده اند که از اسطوره ها، تاریخ را استخراج کنند، ولی تاکنون موفق نبوده اند. اکنون اگر اسطوره تاریخ نیست، پس چرا شاهنامه را باید بخوانیم؟ فایده شناخت اسطوره ها و شخصیت هایی چون فریدون و کیومرث در چیست؟ شناخت شخصیت های کهن شاهنامه به منزله شناخت یک تمدن باستانی است که دارای شجره نامه بوده و دوره های متفاوت و متعددی داشته است. اگر می بینیم که پس از تهمورث در شاهنامه خط و نگارشی وجود ندارد، در می یابیم که هنوز به دوره تاریخی نرسیده ایم و این مربوط به دوره پیش از تاریخ و زمان پیش از هخامنشیان و مادها است و اگر چه فرهنگ و تمدن ایرانی به نوشتار درنیامده، ولی در حافظه ملت ایران باقی مانده است و بعدها از طریق روایات شفاهی، از فردی به فرد دیگر منتقل شده و به نوشتار درآمده است. شاهنامه یک گنجینه مهم بشری است که حافظ ملت ایران را در میان ملت های جهان ثبت و جاودان کرده است. هم هزاره های متمادی پیش از دوره مادها و دوره پیش از تاریخ در ایران و هم زمان های خیلی جلوتر در شاهنامه ثبت شده است. از این رو، می توان شاهنامه را از قدیمی ترین و زیباترین آثار در این زمینه دانست.
اسطوره تاریخ نیست، اما بیانگر برخی زوایای پنهان تاریخی است. نمونه آن را در زمان هوشنگ می یابیم که نشان می دهد که از آن زمان مردم به تمدن و ساخت خانه دست یافتند و هوشنگ بود که به آنان خانه سازی را آموخت. واژه هوشنگ دارای دو بخش است. «هو» که به معنی نیک است و «شنگ» به معنای آشیانه است. برابر اوستایی آن "Haosyanha" است، یعنی کسی که خانه های نیک دارد و آشیانه نیک می سازد. نمونه دیگرش نیز اینجاست که می بینیم تهمورث خط را اختراع می کند. پس، بن مایه های اساطیری طرز شکل گیری تمدن ایرانی را به ما نشان می دهند و فقط داستان نیستند. ورای داستان های شاهنامه حقایقی نهفته است. کار اسطوره این است که حقیقت را از میان توهمات و رؤیاهای جمعی بیرون بکشد. از این رو، ملتی که اسطوره ندارد بی هویت است. کهن ترین ملت ها زیباترین اسطوره ها را دارند. ملت های قدیم یونان، بین النهرین، مصر، چین و هند، اسطوره هایی غنی و پربار دارند. شناخت اساطیر شاهنامه نیز از این رو حائز اهمیت است که ما را با هویت و ریشه های باستانی مان پیوند می دهد.
بخش دوم شاهنامه مربوط به کیانیان و دوره حماسی است؛ هر چند با مضامین اسطوره ای نیز آمیخته است، این با آخرین شهریار مهم کیانی (کیخسرو) نمود بیشتری می یابد و پس از آن، بخش سوم یعنی بخش تاریخی شاهنامه آغاز می شود. بخش تاریخی (روزگار اشکانیان و ساسانیان) بسیار ملموس است و فردوسی آن را به تصویر کشیده است؛ گر چه گاهی با یافته های تاریخ نگاران و باستان شناسان مطابقت ندارد.
در اسطوره های زرتشتی نیز سه دوره سه هزار ساله داریم که جمعاً نه هزار سال تاریخ جهان را به تصویر می کشد. اگر کمی دقت کنیم، در می یابیم که این سه دوره تقریباً به سه دوره شاهنامه برابری می کند. از کیومرث تا جمشید تقریباً حدود هزار سال طول می کشد. از این رو، می بینیم که اسطوره تاریخ را نشان نمی دهد و این وظیفه تاریخ است که مثلاً بگوید داریوش در چه زمانی کتبیه بیستون را نوشته است. اسطوره زمان و مکان دقیق ندارد بلکه بیشتر نازمان و نامکان است.
گفتیم که از کیومرث تا جمشید به طور تقریبی هزار سال طول کشید. دوره تاخت و تاز ضحاک نیز هزار سال بود. از فریدون تا کیخسرو هم تقریباً هزار سال طول می کشد. این برابر با سه هزار سال یا سه دوره کیهانی در شاهنامه است که این امری اتفاقی نیست. به راستی، اگر بخواهیم یک قیاس سطحی انجام دهیم، هزاره نخست که از کیومرث تا جمشید است با سه هزاره نخست اساطیر کهن ایران برابری می کند.
همان طور که می دانیم دوره سه هزار ساله نخست مربوط به بیش از آفرینش انسان است و به آفرینش انسان می انجامد و دوره آفرینش نام دارد. در بخش نخست شاهنامه هم می بینیم که اصل قضیه در مورد انسان نخستین و آغاز آفرینش انسان است و در آن، شکل گیری یک ملت را مشاهده می کنیم. آیا تاکنون از خود پرسیده اید که چرا ضحاک هزار سال حکومت کرده و دیگری مثلاً سی سال پادشاه بوده است؟ ضحاک هزار سال حکومت کرد، زیرا دقیقاً مطابق با دوره سه هزار ساله دوم زرتشتی است که در آن اهریمن حمله می کند و به قدرت می رسد و دوره آمیزش نور و ظلمت یا آمیختگی خیر و شر است.
هر کدام از این دوره های طلایی برای خود اسطوره هایی دارد، مانند آناهیتا که ایزد آب است و ایزدان دیگر مانند تیشتر، بهرام، میترا و غیره. فردوسی نیز با نبوغ خود شخصیت های اساطیری را به صورت شخصیت های حماسی در اثر جاودانش ماندگار کرده است. مثلاً به جای کیومرتن، کیومرث، و به جای اهریمن یا اژی دهاک، ضحاک را آورده است که با خونریزی، شقاوت و بی رحمی خود اهریمن را تداعی می کند. دوره سه هزار ساله دوم را دوره آمیزش و آمیختگی نامیده اند؛ زیرا در این دوره اهریمن به همه جا حتی به آب های زمین نیز نفوذ می کند و آنها را آلوده می کند. فردوسی این را به نوعی دیگر در داستان ضحاک بیان نموده است. در شاهنامه آمده که ضحاک به صورت یک اژدها به یاری اهریمن می شتابد و او را به مبارزه با نیکی ها دعوت می کند، در صورتی که در داستان های زرتشتی چیزی به نام ضحاک نداریم، بلکه اژی دهاک داریم که همان اژدهاست.
نکته جالب در اساطیر زرتشتی این است که از نطفه کیومرث، نخستین مرد و زن پدید می آیند و اگر بخواهیم پیشدادیان را تعریف کنیم. آنها از فرزندان همین زن و مرد با مشی و مشیانه اند. از این دو تن هفت جفت پدید می آیند و هر کدام از این جفت ها در یک نقطه از جهان جای می گیرند و رشد و نمو می کنند و بدین گونه، هفت اقلیم جهان پدید می آید. بنا به شاهنامه، آنها نخستین پادشاهان اند. در آن زمان، به باور نیاکان ما، ایران در مرکز جهان قرار داشت. این نکته را در مورد فرزندان فریدون آشکارا می بینیم. ایرج در قلب ایران جای می گیرد و دو برادرش یکی به روم می رود و دیگری راه شرق و چین را در پیش می گیرد.
هزاره سوم در اسطوره های زرتشتی که برابر دوره فریدون تا کیخسرو است، دوره رهایی است؛ زیرا زمانی که کیخسرو به قدرت می رسد، شهریاری آرمانی شکل می گیرد و رهایی انسان ها جنگ و ستیز و دشمنی را به دنبال دارد. در این دوره است که نیروهای اهریمنی نابود می شوند. همان گونه که از مقایسه مشخص می شود، دوره سه هزار ساله پایانی نیز این گونه است و فرزندان مینویی زرتشت جهان را به رستگاری و خوشبختی سوق می دهند. همان گونه که در اوستا زرتشت جهان را رستگار می کند، در شاهنامه هم کیخسرو کشور را به آرامش و آسایش می رساند. بنابراین، سه مرحله زمانی را برای شاهنامه می توان در نظر گرفت: دوره آفرینش، دوره آمیزش و دوره رهایی. فردوسی با خردمندی و هوشمندی خود اسطوره های غنی و پر بار ایرانی را از حالت دینی و ایدئولوژیک در آورد و به صورت حماسه برای ملت ایران به یادگار گذارد. شاهنامه را می توان کاخی عظیم نامید که آجرهایش از واژگان غنی ایران باستان تشکیل شده است. در شاهنامه به راحتی می توان زیرساخت های فرهنگ اصیل ایرانی، هویت و خردآوری ایرانیان را مشاهده کرد و در ژرفای آن، می توان ستیز نیکی و بدی را دید.
بزرگترین خطا و گناه، هم اوستا و هم در شاهنامه دروغ است و این فطرت پاک ایرانی است که دروغ را ضد راستی و کار ناشایست می داند و آزادی از بند اهریمن وخوش بینی هم از ویژگی های پاک ایرانی است.
این موضوع درست با هزاره سوم اساطیر ایران که همان دوره رهایی است مطابقت دارد. البته در این دوره، در شاهنامه خون های زیادی به ناحق ریخته می شود و پهلوانان زیادی می میرند و پایان بسیار اندوهناکی دارد: سهراب می میرد، سیاوش به ناحق کشته می شود و... ولی در پایان، رهایی نصیب ایرانیان می شود و رستگاری پاداش آنان است. اهریمن نیز از ایران طرد می شود و مردم به خوشبختی می رسند.
آن اندازه از نیکی را که ما در پهلوانان ایرانی می بینیم، در هیچ کدام از قهرمانان و اسطوره های تمدن های دیگر نمی بینیم. در اساطیر انیرانی ممکن است قهرمان کار ناشایستی انجام دهد و دچار خطا و اشتباه شود، در صورتی که در شاهنامه این طور نیست. در شاهنامه پهلوانان نماد خوبی و خیرخواهی اند و کمتر دچار خطا و اشتباه می شوند و هیچگاه پشت قهرمان بر خاک نمی نشیند. رسم شاهنامه نیز این گونه است و این را می توان به عنوان یک باور کهن ایرانی پنداشت. در سراسر اوستا، که کتاب دینی و فرهنگ جاودانی ایران باستان است، اثری از رستم نمی بینیم، چرا؟ مگر می شود که پهلوانی بیش از پانصد سال از فرهنگ، حیثیت، ناموس و شرف ایرانیان دفاع کند و از او در کتابهای دینی نامی برده نشود؟ یا تنها یک بار در متون پهلوی ساسانی ذکر شود؟ حال آنکه در اوستا از قهرمانی به نام گرشاسب یاد می شود که قهرمان و پهلوانی دینی است و او را به جای رستم می ستایند. علتش این است که رستم قهرمانی مردمی بوده و مردم او را پهلوان می دانستند و متون پهلوی و اوستایی او را نستوده اند. پهلوانی که هر جا ایران رو به زوال و شکست بود، از راه می رسد و کشور را از تخریب و نابودی و شکست مقابل تورانیان می رهاند و این احتمالاً دلایل اجتماعی و فرهنگی داشته که در متون پهلوی و اوستا آن ستودگی را که شایسته وی بوده، از او به عمل نیاورده اند. یکی از دلایل آن است که در عصر تدوین اوستا، این داستان های حماسی به ویژه داستان های مربوط به زال و رستم هنوز شکل نگرفته بودند.
اسطوره ها می توانند فرهنگ کهن ایران را به نمایش بگذارند و آن را تحلیل کنند و حتی نمودار رفتارهای اجتماعی مردم باشند. نمونه این الگوی رفتاری آریایی ها را در حرکت سیاوش می توان دید؛ آنجا که پی می برد مرگش در راه است، ولی با این وجود به پیمانی که با تورانیان و افراسیاب بسته بود وفادار می ماند. این عیناً الگوی رفتاری ایرانیان است و حتی در اوستا می خوانیم:«چنانچه با کسی پیمان بسته ای مبادا که پیمان شکنی، حتی پیمانی که با دشمن بسته باشی» و سیاوش نیز به همین دلیل حاضر نمی شود پیمان شکنی کند، حتی اگر منجر به شکست و مرگش شود.
از سویی، هوشنگ علاوه بر خانه سازی، تمدن را برای ایرانیان به ارمغان آورد و کاشف آتش نیز بود و با این کشف او بود که انسان توانست خانه های خود را گرم کند یا غذا بپزد. از این نکته می توان نقش اسطوره را در تاریخ دریافت که گر چه تاریخ نیست ولی به کشف تاریخ اساطیری کمک بسیاری می کند.
جمشید: شهریار اسطوره ای آریاییان
جمشید یکی از شخصیت های اسطوره ای ایران است که ریشه در تمدن هند و ایرانی دارد، نام او در اصل جم بوده و «شید» لقب اوست که از واژه اوستایی «خشئته» به معنای «مقتدر» یا «درخشان» است. شاید باور قدیمی هند و ایرانی که جم را ایزد خورشید می داند باعث شده که صفت «شید» را به او بدهند. در شاهنامه جم خواهری دارد به نام جمیگ یا جمگ و هندوان نیز آنها را یم و یمی می نامیدند. جمشید از آن رو در شاهنامه معروف است که بنیانگذار نوروز است و در خاطره ایرانیان نماد خوشبختی، رفاه و شادی است؛ چون که در زمان او درد، پیری، آزار و شکنجه وجود نداشت و هر چه بود خوبی بود و آسایش. نوروز هم که آیینی باستانی است در اصل ریشه در آن زمان دارد.همه آیین ها یک بن اسطوره ای دارند. یعنی نخست اسطوره بودند و بعدها به آیین تبدیل شدند. حتی می توان آیین ها را جنبه تبلور یافته اساطیر نامید. اکنون چرا ایرانی ها به تختگاه پارسیان می گویند تخت جمشید؟ آیا واقعاً جایگاه و مقر جمشید بوده است؟ اگر این گونه بوده، چرا در شاهنامه نیامده است؟ پاسخ مشخص است، اصلاً جمشید شخصیت تاریخی نبوده است. از آن رو به آنجا تخت جمشید می گویند که از لحاظ اسطوره ای، ایرانیان خاطره زیبایی از جمشید داشتند و در آنجا بوده که جشن های ملی و آیین های مقدس به ویژه جشن های نوروزی برپا می شده است، در حالی که تخت جمشید به دستور داریوش کبیر ساخته شده و داریوش شخصیتی تاریخی است، اما جمشید شخصیتی اسطوره ای است.
درست است که جمشید پادشاه آریایی بوده، ولی از او در تاریخ نامی برده نمی شود. در اسطوره لازم نیست ثابت کنیم که مثلاً فلان شخصیت چرا در تاریخ نیامده، ولی دیگری آمده است؟ اصولاً تابش در جهت اثبات تاریخی بودن شخصیت ها و رویدادهای اساطیری، کوششی نافرجام و بیهوده است. شاهنامه را به همان صورتی که هست باید خواند و درک کرد نه آن صورتی که ما می خواهیم. نباید به دنبال آن باشیم که جمشید را در تاریخ جست و جو کنیم؛ جشنی که نه تنها وصف آن در شاهنامه آمده است، بلکه در متون و ادیان دیگر نیز به چشم می خورد و حتی پیروان زرتشت، مسیح و اقوام ارمنی، کرد و دیگران نیز آن را پذیرفته اند. زرتشتیان جشنی دارند به نام فرودگان که همانند جشن نوروز ماست و این را می توان رویکرد اسطوره ای جمشید نامید. داستان جمشید با دو نیم شدنش به دست ضحاک پایان می یابد. اکنون چرا جمشید با آن همه محبوبیت در میان ایرانیان و آن همه اعمال خیر و از همه مهم تر آوردن نوروز برای ایرانیان، دچار چنین سرنوشتی می شود؟ به خاطر اینکه او چندان مغرور می شود که ادعای خدایی می کند و غرور او باعث سرنگونی اش می گردد و نمی تواند مانند کیخسرو، پادشاهی رویایی و آرمانی باشد و این فرق اساطیر ایرانی با اساطیر دیگران است که بیشتر یادآور شدیم.
در شاهنامه بارها از فره ایزدی نام برده می شود و آن را مستلزم فرمانروایی می دانند. مثلاً در جایی این فره ایزدی به شکل یک قوچ به اردشیر بابکان می رسد و او موفق می شود اشکانیان را شکست دهد و سلسله ساسانی را بنیان گذاری کند. در جایی دیگر، این دهش ایزدی به فریدون می رسد و اوست که ضحاک را می کشد و به فرمانروایی می رسد که به آن خواهیم پرداخت.
ضحاک: نماد آمیختگی نور و ظلمت
همان طور که اشاره شد، هزاره نخست از کیومرث تا آغاز پیدایی ضحاک بود. گفته شد که شهریاران و پادشاهان همه فرمانروایی با فره هستند و پی می بریم که هزاره نخست هزاره نور و زیبایی است. می توان گفت که از روزگار کیومرث تا پایان فرمانروایی جمشید، دوران شکوفایی و پویایی فرهنگ ایران زمین است.هزاره دوم را پی می گیریم که دوره ضحاک است. تازش ضحاک را می توان آمیختگی نور و تاریکی در اساطیر باستانی ایران دانست. پیش از پرداختن به دوره ضحاک در شاهنامه، باید چگونگی گذار از اسطوره و حماسه را مطرح می کنیم؛ زیرا همه اسطوره ها به حماسه تبدیل نمی شوند. گذار از اسطوره و حماسه زمینه و پشتوانه ای ویژه دارد که حتماً باید طی شود.
دوره نخست دوره افول و خدایان ایران باستان است که در روزگار حماسی به پادشاهان تبدیل می شوند. جمشید نیز این گونه بوده و نخست از خدایان بوده و آنگاه به فرمانروای نیک ایران باستان بدل می گردد. بنابراین، گذار از اسطوره به حماسه نیازمند استحاله ایزدان و خدایان به شهریاران و قهرمانان است و البته این شامل حال اساطیر تمدن های دیگر هم می شود. چنان که در اساطیر مصر و بین النهرین هم چنین است. این نکته بسیار مهمی است که چرا شاهنامه در داستان پردازی، شخصیت های ایزدی را به شخصیت های انسانی و زمینی بدل می کند و چرا جمشید که خدای خورشید و ایزد جهان مردگان است، از دستگاه آسمانی و ایزدی به زمین می آید و برعکس، شخصیتی دیگر که می خواهد از گونه انسانی به گونه ایزدی درآید و جاودان شود، پیروز و کامکار نمی شود.
این دگردیسی خدایان به قهرمانان نشان دهنده ساختار اجتماعی و قومی نیز هست. ژرژ دومزیل، اسطوره شناس فرانسوی، در کتاب ایزدان هند و ایرانی گفته است که ایزدان اساطیری ساختاری سه طبقه ای دارند و خدایان هند و ایرانی را به سه گروه تقسیم بندی کرده است: ایزدان فرمانروا، ایزدان ارتشتار و ایزدان کشاورز. می بینیم که حتی خدایان هم از نظر طبقاتی با هم تفاوت دارند و قدرت و منزلت آنها متفاوت است.
در اساطیر ایران، هر ایزدی لقب اهورا ندارد و فقط دو شخصیت اند که این صفت را دارند (اهورا مزدا و اهورا میترا) اهورا به معنای سرور و خداوندگار است و هر خدایی این منزلت را ندارد.
وقتی به بخش حماسی شاهنامه می رسیم، می بینیم که این ساختار طبقاتی در میان شاهان و فرمانروایان نیز وجود دارد؛ مثلاً کاوه آهنگر را داریم که از طبقه ضعیف و پیشه ور جامعه است.
همه داستان های شاهنامه لزوماً از اساطیر زرتشتی مایه نگرفته اند و تصور اینکه تمام داستان های آن مربوط به زمان زرتشتیان است نادرست است. در حالی که عده ای معتقدند چون داستان های شاهنامه بیشتر در مورد رویدادهای پیش از اسلام است، پس باید همه آن داستان ها، داستان های زرتشتی باشند. اما این گونه نیست و ایران کشوری پهناور، با فرهنگ و تمدنی اصیل و کهن است که نه فقط آیین زرتشتی بلکه آیین میترایی، مانوی و مزدکی و آیین های دیگری هم در آن رواج داشته است. حتی مسیحیت را در دوره اشکانیان در ایران می بینیم اکنون نیز بخش هایی از ایران مسیحی اند. از این رو، ایران را می توان خاستگاه ادیان و تمدن های بسیاری دانست و این به خوبی در شاهنامه بازتاب یافته است.
شاهنامه بیانگر ساختارهای طبقاتی و فرهنگی و ویژگی های کهن نمونه ای یک فرهنگ است. اسطوره بیانگر کهن نمونه هاست و نمونه های تخیل و طرز فکر ایرانیان و حتی تمام ویژگی های اخلاقی و رفتاری ایرانیان را نشان می دهد. همین عنصر پهلوان پروری خود یک رفتار ویژه ایرانی است و این یک باور کهن ایرانی است که هیچگاه پشت پهلوان به خاک نمی افتد.
افزون بر اسطوره های باستانی، سنت شفاهی حماسه سرایی بسیار مهم است و این سنت شفاهی شامل افسانه ها و داستان هایی است که در آن دوران رواج داشته و فردوسی غیر از متون باستانی، بیشتر از سنت شفاهی بهره برده است و این نبوغ فردوسی است که فقط یکسویه به فرهنگ ایران باستان نمی نگرد و صرفاً به آیین زرتشتی توجه نمی کند، بلکه بن مایه های دیگر فرهنگ باستان را نیز حفظ می کند. در داستان فریدون می بینیم که او از گاوی به نام «برمایه» شیر می خورد و بزرگ می شود. خود این گاو نماد فرهنگ میترایی است که متأسفانه از آن در این زمان اثری نمی بینیم. یا داستان زال از آیین زروانی بهره مند است. مجموعه این روایات شفاهی، نوشته های پهلوی، زرتشتی، مانوی و میترایی و متون دیگر باستانی، شاهنامه را تشکیل می دهد.
شاپور شهبازی بر این باور بود که فردوسی زبان پهلوی می دانسته و بسیاری از روایات را خود مستقیماً از نوشته های پهلوی ساسانی بیرون کشیده است. ایرانیان تا سیصد سال یعنی تا سده سوم هجری، از زبان و خط پهلوی ساسانی استفاده می کردند و همین باعث شد که تا سده سوم، شاعری فارسی زبان نداشته باشیم و رودکی که پدر شعر فارسی است. در سده سوم ظهور کرد و شاعران دیگر هم راه او را ادامه دادند. شاهنامه در اصل، تواریخ ایام و کارنامه شاهان بوده و هدفش فقط داستان پروری نبوده است. شاهنامه روایتی است از تاریخ ایران باستان و نمودگار بزرگ تاریخ اساطیری و حماسه های ایران است. همیشه اسطوره به حماسه تبدیل نمی شود، زیرا اگر این چنین بود بسیاری از قهرمانان سکایی که بسیار هم پرآوازه بودند، امروز در شمار قهرمانان نیامده است. ویژگی دیگر شاهنامه خردورزی و تأکید بر خرد است که فردوسی بر آن اصرار دارد و حتی در جایی صراحتاً می گوید که داستان ها صرفاً افسانه و حکایت های بی معنی نیست:
تو این را دروغ و فسانه مدان
به یکسان روشن زمانه مدان
از او هر چه اندر خورد با خرد
دگر بر ره رمز معنی برد
اکنون ببینیم فرق افسانه و اسطوره چیست؟ افسانه ها روایات عامیانه اند و ریشه در ایزدان و خدایان و ماوراء الطبیعه ندارند، در حالی که اسطوره ها ریشه ایزدی و آسمانی دارند؛ مانند اسطوره جمشید یا سیمرغ که با آسمان و ایزدان مربوطند. افسانه ها محبوبیت عامیانه دارند در حالی که اسطوره ها و آن بخش از حماسه ها که به اسطوره ها بر می گردد، قداست دارند و فرازمینی اند. قهرمانان اسطوره ای خصوصیات ویژه ای دارند و اسطوره ویژگی های اجتماعی و فرهنگی آنان را نشان می دهد، در صورتی که افسانه ها بیشتر برای سرگرمی اند و مانند اسطوره برخی از ویژگی های یک فرهنگ را نشان نمی دهند. در اسطوره، باور و اعتقاد هست، اما در افسانه چنین نیست. فردوسی به خردورزی بسیار اهمیت داده و از قصه ها، اسطوره ها و از شخصیت های خیالی نتیجه ای خردمندانه و اخلاقی می گیرد:
تو مر دیو را مردم بد شناس
کس کو ندارد ز یزدان سپاس
هر آن کو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر، نشمرش آدمی
منظور این دو بیت آن است که دیو، دیوخیالی و داستانی نیست، بلکه مردم بدنهاد و ناسپاس خود دیوان هستند و از این نکته می توان خردآوری فردوسی را دریافت.
نکته دیگر این است که حماسه در دفاع از وحدت ملی شکل می گیرد. یعنی اصولاً هر حماسه ای را وحدت و یکپارچگی قومی می سازد و مهم ترین ویژگی حماسه در همین ایجاد وحدت و یکپارچگی میان اقوام گوناگون است. شاهنامه تبلور وحدت تمامی اقوام کهن ایرانی است؛ شاهنامه در دل سرزمینی که ایران نام دارد پدید آمده و تمام اقوام ایرانی شامل آریایی ها، سکاها، حتی ها و ایلامی ها را به هم پیوند می زند و یکپارچه می کند. مهم ترین ویژگی شاهنامه همین تثبیت یکپارچگی قومی و تثبیت وطن است که جهان ایرانی را به هم پیوند می زند.
جهان ایرانی چیست؟ ایران دارای مرزهای جغرافیایی تثبیت شده ای است، ولی منظور از جهان ایرانی مرزهای تمدن و فرهنگ ایرانی است که آسیای میانه از جمله تاجیکستان، قرقیزستان، قفقاز، ازبکستان، افغانستان و حتی بخش هایی از هند، پاکستان، عراق و ترکیه را شامل می شود. این ویژگی شاهنامه و حماسه است که میان این گروه ها همبستگی ایجاد می کند و حتی می تواند در مقابل هجوم بیگانگان، وحدت ارضی پدید آورد و رستم خود نماد دفاع از وحدت ارضی و ملی است.
اکنون به هزاره دوم می رسیم که روزگار تازش ضحاک است و هزاره سومی را در تاریخ ایران رقم می زند. ضحاک در جهان اساطیری انسان نیست، بلکه دیو است و در ارتباط با اهریمن و دشمن فرهنگ کهن ایران است. در اصل اسمش دهاک بوده است و بعدها به او صفت اژی را داده اند که به معنای مار و اژدها است. او اژدهایی بوده که دارای سه سر و شش چشم بوده است و این خود بر ترسناک و رعب انگیز بودن او می افزاید. ضحاک شاهنامه دو مار بر دوش هایش دارد، اما ضحاک اسطوره اژدهایی است که دارای سه سر می باشد و برابر یک شخصیت اسطوره ای هندی است که ویشوروپه نام دارد و سه سر و شش چشم دارد و این امر خویشاوندی فرهنگی ایران و هند را می رساند و نشان می دهد بیشتر چیزهایی که در اساطیر ایرانی داریم، در هند هم برابر نهادهایی دارد.
در اوستا آمده که ضحاک فرزند اهریمن است و شخصیتی انسانی ندارد و می بینیم که در اینجا اهریمنان افول کرده اند و به زمین می آیند. در متون زرتشتی می بینیم که اژی دهاک وظیفه دارد پس از آمدن به زمین، آتش را که نماد پاکی بوده است خاموش کند و تمدن را از زمین بگیرد. به همین دلیل، با ایزد آذر می جنگد تا فره ایزدی را تصاحب کند ولی موفق نمی شود و شکست می خورد. او در اسطوره شکست می خورد، ولی کشته نمی شود. دقیقاً مانند ضحاک شاهنامه که شکست می خورد ولی کشته نمی شود و در کوه دماوند به بند افکنده می شود. در نوشته های پهلوی علت نکشتن او را در این می دانند که اگر کشته می شد تکه های بدنش به جانوری موذی و آزار دهنده تبدیل می شد و بار دیگر زمین را به تباهی و فساد می کشاند. در فرهنگ ایران، این دوره آمیختگی حتماً باید طی شود تا رستگاری و نجات در پی آن باشد و اگر این دوره نبود، قطعاً کسی ارزش واقعی رهایی را نمی دانست.
ضحاک در ادبیات پهلوی ساسانی، شکل انسانی دارد و نمونه یک انسان ستمگر و جد سامی هاست. او ادیان بد و شیطانی را بنیاد می نهد و پس از پیروزی بر جمشید، هزار سال حکومت می کند و پس از آنکه به بند می شود، تا پایان جهان زنده می ماند و در پایان جهان دوباره آزاد می شود و به مبارزه با نیکی ها می پردازد تا اینکه سوشیانس که منجی آخرالزمان است او را از بین می برد. اما در شاهنامه می بینیم که او فرزند مرداس است که خود از انسان های نیک روزگار است. سرانجام ضحاک، مرداس را می کشد و پس از پیروزی بر جمشید بر تخت پادشاهی می نشیند. این را در ادبیات هندوها هم می بینیم که دقیقاً ویشوروپه هم پدر با ایمانی داشته است. در اینجا می توان پیوند میان فرهنگ ایران و هند را دریافت.
مهم ترین سند تمدن آریایی که همان هند و ایرانی است، کتیبه بغازکوی است که در ترکیه کشف شده است. این کتیبه ثابت می کند که هندی ها و ایرانیان هر دو در یک جا سکونت داشته اند و یک گروه خدایان را می پرستیده اند. در آن کتیبه صراحتاً آمده است:«قسم می خورم به میترا وارونا» میترا وارونا نخست زوج خدای مشترک ایرانیان و هندیان بود. بعدها این دو از هم جدا می شوند. میترا خدای ایرانیان می شود و وارونا بزرگ ترین خدای هندیان می گردد. این کتیبه حدود 1400 سال پیش از میلاد مسیح در جریان جنگی که بین میتانی ها و حتی ها در گرفته بود، به عنوان پیمان نامه صلح نوشته شد و اینکه آن را در ترکیه کشف کرده اند، خود بیانگر این است که در آن زمان ترکیه نیز جزء ایالات ایران بزرگ بود. در ترکیه کتیبه دیگری هم به زبان فارسی و خط میخی یافته اند که کتیبه خشایارشا نام دارد. حتی در ترعه سوئز مصر هم کتیبه ایرانی یافته اند و این دلیل پهناور بودن ایران و جغرافیای عظیم ایران باستان است. اکنون ما خراسان را داریم، در حالی که خراسان آن دوران تمام ماوراء النهر و آسیای میانه را شامل می شد و مسیر اصلی انتقال ادب و فرهنگ از ایران به مشرق زمین و چین بود. پژوهش های جدید نشان می دهد که خاستگاه زرتشت در شرق ایران، در خوارزم بوده است. بنابراین، باید همیشه جغرافیای بزرگ فرهنگ ایران را در نظر داشته باشیم و در بحث اساطیر و حماسه ها نباید به مرزهای سیاسی اکتفا کنیم.
در فرهنگ ایران، مار نماد تاریکی، ظلمت و اهریمن است. به همین علت ضحاک ماردوش است، نکته قابل توجه این است که ایرانیان هیچگاه در برابر هزار سال دوران ظلمت ضحاک کوتاه نمی آیند و هر چند گاه یک بار شورشی برپا می شود ولی همه آنها شکست می خورند تا اینکه کاوه آهنگر قیام می کند و فریدون نیز از او حمایت می کند. در اوستا و متون پهلوانی از کاوه اثری نمی بینیم. این نشان می دهد او هم مانند رستم پهلوانی مردمی است و از دل توده ملت بر می خیزد. دلیل او هم برای قیام، قربانی شدن شانزده فرزندش است که همگی خوراک ماران ضحاک شده اند.
فریدون در ایران ریشه ای کاملاً اساطیری دارد. در اوستا ثرئه تئونه نام دارد و هندوها او را ثریته نامیده اند. هم در اوستا و شاهنامه و هم در متون هندی، او را کشنده ضحاک می دانند. سه سر بودن ضحاک را هم چنین تحلیل کرده اند که فریدون پس از رسیدن به قدرت، ایران را به سه فرزندش، ایرج، سلم و تور می سپارد. بدین گونه که غرب ایران را به سلم و شرق را به تور می دهد و ایرج را که از همه بیشتر دوست دارد، فرمانروای مرکز ایران می کند. آیا سه سر بودن ضحاک نماد سه قسمت بودن جهان نبوده است؟
این کار اسطوره است که با خیال پردازی و داستان سرایی نکته ای را اثبات کند. در ادامه شاهد آن هستیم که سلم و تور به ایرج حسادت می کند و ناجوانمردانه او را به قتل می رسانند و این خود از داستان های غمناک شاهنامه است.
گر چه شاهنامه تراژدی نیست، اما دو داستان رستم و سهراب و رستم و اسفندیار را می توان سوگندنامه هایی با زیر ساخت تراژدی به شمار آورد و این ثابت می کند که ایرانیان از فرهنگ یونانی و تراژدی تا حدی آگاهی داشته اند. یونانی ها حدود هفتاد سال بر ایران حکومت می کنند و دویست سال سیطره فرهنگی در دوره اشکانیان دارند، پس ایرانیان از فرهنگ آنان چندان نا آگاه نبوده اند. تأثیر فرهنگ یونانی در سلسله کوشانیان قابل توجه است. بعد از ایرج، نوه او، منوچهر که خود از شخصیت های نیکوی شاهنامه است، به خوانخواهی پدر بر می خیزد.
در شاهنامه شخصیت های بدسرشت کمتر داریم و اگر هم داریم در مقابل شخصیت های خوب قرار می گیرند تا همان ستیز خیر و شر پدید آید و این خصلت پاک ایرانی است که نیکی را می ستاید. واژه منوچهر از دو قسمت منو و چهر تشکیل شده است که در اصل چیثره بوده و به معنای نژاد آسمانی است و این خود دلیلی بر پاک سرشتی منوچهر و نیاکان اوست.
زال و رستم
از فریدون و منوچهر به بعد کم کم وارد داستان های پهلوانی می شویم. زال و رستم در این دوره ظهور می کنند: زال در اصل برابر نهاد زروان به معنای خدای زمان و از کهن ترین خدایان، حتی پیش از اهورا مزدا است. باز شاهد آنیم که یکی ایزد به گونه انسان بر روی زمین آشکار می شود. در روزگاران دور، فرقه ای بودند به نام زروانیه که خدای زروان را پرستش می کردند و به تقدیر گرایی محض قایل بودند. در آن زمان تکثر دینی و قومی در ایران وجود داشت.زال سپید مو و کهنسال است چون نماد پیری و گذر زمان است و ظاهر شگفت آورش نشان می دهد که او به گونه عادی پرورش نیافته و شخصیتی اساطیری دارد و در کوه ها پرورش یافته است. همیشه و در همه فرهنگ ها کوه ها و صخره ها را نماد ماوراء الطبیعه می دانند و کسانی که در آنجا پرورش می یابند آسمانی اند. در کوه البرز بزرگ می شود. در یونان کوهی به نام المپ وجود دارد که آنجا را آسمانی می دانند. زال و یونانیان بر این باور بودند که خدایان در آنجا سکونت داشتند. این تنها به گونه اساطیری است که آنجا را خانه گاه خدایان می دانستند.
به هر روی، زال شخصیتی فرازمینی است که با سیمرغ نیز پیوند دارد. سیمرغ هم جنبه اسطوره ای دارد. می دانیم که در دانش زیست شناسی پرنده ای به نام سیمرغ وجود ندارد. در اوستا هم مرغی اسطوره ای به نام وارغن به چشم می خورد که بر درختی بزرگ لانه دارد و دارای جثه بزرگی است.
شاهنامه اینها را برای ایجاد خردمندی در میان ایرانیان بیان می کند و منظورش این نیست که واقعاً سیمرغ وجود داشته است. هر جا هم که رستم به کمک نیاز دارد، پر سیمرغ را که نماد کمک آسمانی است می سوزاند. در اینجا دخالت خدایان را در امور زمینی و جنگ ها مشاهده می کنیم. این در اساطیر اقوام دیگر نیز کاملاً مشهود است. در ایلیاد و ادیسه که دو حماسه مهم یونانیان است، دخالت ایزدان را به طور کاملاً مستقیم در جنگ انسان ها شاهد هستیم.
شاهنامه به طور کلی بیانگر نور و ظلمت است و این را از ابتدا در آن می یابیم؛ هر جا که نیروهای خیر مانند فریدون و جمشید وجود دارند، نیروهای تاریکی مانند ضحاک به ستیز با آنان مشغول اند. از وصلت زال با رودابه که دختر پادشاه کابل است، رستم پدید می آید که قهرمان بزرگ داستان های اساطیری شاهنامه است.
اکنون بحث اسطوره در شاهنامه را از پایان هزاره ضحاک پی می گیریم. دوره او به دست فریدون به پایان رسیده است و روزگار نوینی در تاریخ و حماسه ملی ایران آغاز می گردد که آن را عصر پهلوانی می نامند و حتی شماری نیز آن را دوره تراژیک شاهنامه به شمار آورده اند، زیرا در آن سوگنامه هایی مانند رستم و اسفندیار و رستم و سهراب به چشم می خورد. در مورد رستم روایات بسیاری آمده است. نامش «رودستهم» بوده است، یعنی «رود جاری و تازنده».
عصر پهلوانی شاهنامه از دوره کیانیان تا پایان دوره بهمن است. در این عصر، بن مایه های سوگواره را در شاهنامه می یابیم. ما در ادبیات فارسی مفهوم تراژدی را بدان گونه که در یونان رواج داشته است، در طول سده ها نمی یابیم، ولی داستان های بسیاری داریم که درونمایه ای سوگواره ای دارند و این تفاوت دارد که مثلاً بگوییم رستم و سهراب تراژدی است یا سوگنامه باستانی با درونمایه و مضمون سوگواره.
تراژدی در ادبیات یونانی برای خود تعریفی ویژه دارد و هر اثری را که صرفاً غم انگیز و اندوهناک باشد تراژدی نمی گویند. به هر حال، دیدگاه ها متفاوت است و می توان رستم و سهراب و رستم و اسفندیار را سوگنامه هایی را درونمایه سوگواره خواند و همین طور داستان سوگ سیاوش را می توان در این گروه جای داد. رستم با ویژگی های خاص خود که درونمایه های اساطیری بسیار دارد، که یک فرد عادی نیست. او بیش از پانصد سال عمر کرده و از زمان منوچهر تا دوران بهمن زیسته است. زاده شدن او به گونه طبیعی انجام نمی شود و برای این کار ناچار می شوند شکم رودابه را بدرند. کاری که برای سزار روم هم انجام شد و این کار بعدها سزارین نام گرفت. وقتی او به دنیا می آید بر خلاف تمام نوزادان دیگر می خندد و این نیز استثنا است. ( البته زندگی اسطوره ای زرتشت نیز همین گونه بوده است و او پس از به دنیا آمدن می خندد). پیوند او با زال و سیمرغ نیز غیر عادی است. زال خود جادوگر است و موی سپید و عمری دراز دارد و سیمرغ هم پرنده ای اساطیری است. اینها زمینه را برای غیر عادی بودن و اساطیری بودن رستم فراهم می کنند. حتی غذا خوردن او هم عادی نیست؛ او گورخری را بریان می کند و می خورد. البته این از اغراق گویی ها هم منشاء می گیرد، اسب او هم عادی نیست، با شیر مبارزه می کند و در نبردها و مبارزات یار و شریک رستم است.
رستم از قوم سکاها بوده است. سکاها قومی کهن و باستانی بودند که آنها را سیستانی می دانند؛ در حالی که تنها در سیستان نبودند، بلکه از شمال شرقی ایران و کرانه های دریای مازندران تا سیستان پراکنده بودند. آنها بسیار سلحشور و جنگاور بودند. در تخت جمشید و نگاره های داریوش هخامنشی از آنان تصویرهایی می بینیم، به گونه کسانی که کلاه خودهای نوک تیز بر سر دارند و بسیار تیزخو و جنگاور بودند. به آنها در آن دوران تیگراخودا گفته می شد یعنی دارنده کلاه های نوک تیز. برگزیدگان آنها هیچگاه از فرمانروایان و پادشاهان و شاهزادگان نبودند، بلکه همیشه در شمار پهلوانان ایران زمین بودند و برخی مفهوم فره پهلوانی را یدک می کشیدند و حتی بارها می بینیم که این فره پهلوانی به یاری فره پادشاهی می آید.
در داستانی می بینیم که رستم که نماد فره پهلوانی است، کاووس را که دارای فره پادشاهی است نجات می دهد. رستم تجلی دو اسطوره باستانی است، یکی ایندرا که شخصیتی هند و ایرانی است، ولی به طور مشترک مورد پرستش ایرانیان هم بوده است و بعدها در ایران به دیوی تبدیل می شود به نام اندر که به یاری اهریمن می شتابد، اما شخصیت و ویژگی پهلوانی اش به رستم می رسد. می بینیم داستان هایی که در حماسه مهابهاراتا برای ایندرا پدید می آید بسیار همانند مبارزات و ویژگی های شخصیتی رستم است. از این گذشته، ایزد دیگری هم به نام بهرام وجود داشت که او را ایزد جنگاوری و مبارزه می دانستند و او را از همکاران اهورا میترا به شمار می آوردند و دلاوری های بهرام را در توصیفات و مبارزات رستم آشکارا می توان دید.
صفت بهرام، ورثرغنه است یعنی کشنده و ریتره که نام اژدهایی هندی است. اینکه بهرام با مرغ وارغن، پرنده ای اساطیری پیوند داشت، مانند رستم است که با سیمرغ پیوند دارد، به طوری که کمک های سیمرغ است که باعث پیروزی های رستم می شود و اگر سیمرغ نبود طبعاً رستم به دست سهراب یا اسفندیار کشته می شد.
سیمرغ هم نماد ماوراء الطبیعه و نماینده خدایان و ایزدان است. از اینجا در می یابیم که خدایان در جنگ انسان ها مداخله می کنند. در حماسه ایرانی این دخالت غیر مستقیم است، اما در حماسه یونانی مثلاً در جنگ آشیل می بینیم که خدایان دخالت مستقیم دارند و حتی در جایی زره آشیل را بر تن کس دیگر می کنند تا رویین تنی او را از بین ببرند.
سوگنامه رستم و سهراب
در نبرد رستم و سهراب، نکته حائز اهمیت این است که برخی، رستم را نماد سورنا، سردار بزرگ اشکانی، دانسته اند. سورنا کراسوس، سردار بزرگ رومی، را شکست می دهد و پیروزی های بزرگی نصیب ایران می کند. سورنا خود سیستانی بوده و این را هم دلیل دیگری برای این مدعای خود می دانند. احتمالاً طرفداران این دیدگاه خواسته اند رستم را در تاریخ جست و جو کنند که درست نیست. ما باید رستم را به صورت اساطیری اش مورد شناخت و بررسی قرار دهیم، نه به گونه یک شخصیت تاریخی. رستم نماد پایداری مردم ایران در برابر زورگویان و اشغالگران است. به همین دلیل می تواند در برابر پادشاه بزرگی چون کاووس بایستد و نه بگوید.رستم و سهراب سوگنامه بزرگ شاهنامه است. می دانیم که سهراب پسر نادیده رستم است و تنها نشانه ای که از پدر دارد، بازوبندی است که مادر در بازوی او بسته است. اما اینکه این دو چگونه در برابر هم قرار می گیرند یک فاجعه تاریخی است.
سهراب در میان تورانیان که دشمن بزرگ ایران اند بزرگ می شود و پس از آگاهی از ناجوانمردی ها و ستم کاووس، به ایران می آید افراسیاب نیز او را تحریک می کند و سپاهی را به یاری او می فرستد تا پس از سرنگونی کاووس، خود پادشاه ایران شود. در واقع، سهراب گرفتار یک دسیسه و توطئه بزرگ می شود. خبر تازش تورانیان به فرماندهی سهراب به رستم می رسد و او نیز به منظور دفاع از حیثیت و شرف ایران، و نه دفاع از کاووس، به جنگ می شتابد.
از سویی، رستم نماد خردورزی و دوراندیشی هم هست. زیرا بی گدار به آب نمی زند و می داند با اینکه کاووس پادشاهی ستمگر است، اما پادشاه قانونی ایران است از یک فرمانروای غاصب بهتر است. چنین است که رستم و سهراب در برابر هم صف آرایی می کنند. رستم نماد دوراندیشی، پاکدلی و چاره سازی است که البته گاهی اوقات هم ترفندها و نیرنگ های ویژه خود را به کار می برد؛ نظیر آن ترفندی را که در جنگ با اسفندیار به کار برد. سهراب نیز نماد جوانی و بی تجربگی است و البته سرکش و ناآرام است.
رستم دیگر پیر شده است و توانایی و جنگاوری سهراب را ندارد، ولی چاره جویی و دوراندیشی اش بر حرکات خام و بی تجربگی سهراب برتری دارد. در جایی سهراب انگیزه خود را از حمله، برکناری کاووس عنوان می کند و خطاب به رستم می گوید:
برانگیزم از گاه کاوس را
ز ایران ببرم پی طوس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه
نشانمش بر گاه کاوس شاه
رستم هم نمی داند که او پسرش است؛ پس مبارزه سر می گیرد و همان گونه که از دو بیت بالا بر می آید، او هدفی مقدس داشته، ولی راهی را که انتخاب کرده چندان مناسب به نظر نمی رسد. او آرمان گراست و نماد دلسوزی و دلرحمی است. در نخستین نبرد، رستم را زمین می زند، ولی نمی کشد و به او رحم می کند.
مرگ رستم به معنای خواری و ذلت مردم ایران است و رستم نیز این را می داند. بنابراین، از سیمرغ چاره می جوید. بدین گونه که سهراب قربانی دسیسه کیکاووس و افراسیاب می شود. مهم ترین مسئله در این داستان، تقدیر و مرگ است. تقدیری که ریشه در آیین زروانی دارد و زمان، تنها تعیین کننده سرنوشت انسان است. این سرنوشت و تقدیر از پیش نوشته شده است. این صحنه سوگناک حتماً باید اتفاق می افتاد و دو نسل در برابر هم قرار می گرفتند تا آن نتیجه اخلاقی که مد نظر فردوسی بوده حاصل شود و مشخص شود که در این مبارزه هر دو شکست خورده و بازنده اند. تقدیر و سرنوشت یکی از مضامین کلی ادبیات جهان است و مرگ یکی از مهم ترین موضوعاتی است که ذهن بشر را سده ها مشغول نموده و دغدغه انسان های بسیار در همه روزگاران بوده است.
موضوع سوگنامه کلاً مرگ است. اما مرگی که در تعابیر سوگنامه شناسان به پاکی و پاک سرشتی موسوم است و مرگی که بیننده از آن عبرت بگیرد و به موضوعی اخلاقی پی ببرد و بیننده سوگنامه بدین گونه تطهیر شود.
مرگ از نگاه فردوسی تقدیری است که برگشت ناپذیر است. از این روست که می بینیم حتی نوشدارو هم نمی توانند جلوی آن را بگیرد. این ضرب المثل که می گوید:« نوشدارو پس از مرگ سهراب از آنجا باب شده که کاووس اجازه نداد نوشدارو به سرعت و به موقع به دست رستم برسد.
فردوسی در قسمتی از شاهنامه درباره مرگ چنین می گوید:
اگر مرگ داد است بیداد چیست؟
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
از این راز، جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
چنان دان که داد است و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
رستم دو داستان مهم دیگر هم دارد، یکی هفت خان و دیگری سوگنامه رستم و اسفندیار. هفت خان رستم یک ویژگی دارد و آن این است که او را پخته می سازد. هفت خان در اصل مراحل نبرد با دیوان و اژدها نیست، بلکه هفت پایگاه در مازندران است و مازندران در شاهنامه این مازندران که در شمال ایران واقع شده نیست، بلکه اشاره به نواحی شمال شرقی ایران دارد. حتی اصطلاح لغوی مازندران برگرفته از مزندران است که معنای آن سرزمین غولان است. در واقع، دیوان مازندران همان خدایان هند و ایرانی اند که دیگر پرستش نمی شده اند. در خداینامه و نوشته های باستان هم، از خوارزم و به طور کلی از آسیای مرکزی به نام مازندران یاد کرده اند.
در جایی از شاهنامه از زبان یک رامشگر که در بارگاه کاووس بوده است. مازندران خطه ای بسیار زیبا توصیف شده است.
ز مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است
به کوه اندرش لاله و سنبل است
هوا خوشگوار و زمین پر نگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
گلاب است گویی به جویش روان
همی شاد گردد زبویش روان
از روی همان وصف ها بود که کیکاوس وسوسه می شود به آنجا بتازد. رستم نیز در پی کاووس می آید و هفت خان او از اینجا آغاز می شود. او در هفت مرحله با دیوان و شیران می جنگد و در مرحله آخر با دیو سپید مبارزه می کند. مردم آنجا هم که هنوز به آیین نیاکان خود مانده بودند و خدایان قدیم هند و ایرانی را می پرستیدند به همین خاطر به دیوپرست آوازه یافتند.
به راستی، این مبارزه ها و نجات کاوس بهانه ای بوده است تا رستم پخته و آبدیده شود. رستم این هفت مرحله را که به گونه ای دیگر در آیین میترایی هم وجود دارد، سپری می کند. اصولاً عدد هفت در فرهنگ ایران باستان تقدس داشته و این تقدس در تمدن های مصر، بین النهرین و دیگر تمدن ها نیز وجود داشته است.
سوگنامه رستم و اسفندیار
داستان مبارزه رستم و اسفندیار غمناک تر از داستان رستم و سهراب است و ریشه ژرف تری دارد. این سوگنامه پیرامون محور کلی انسان در برابر طبیعت و جوانی در برابر پیری است.اسفندیار مانند سهراب پهلوانی جوان است، ولی تفاوت عمده اش با سهراب در رویین تنی اش است. تمام بدنش به جز چشم او رویین تن است. نمونه این داستان را در پهلوان یونانی آشیل نیز می بینیم. آشیل هم رویین تن بود و البته پاشنه پایش آسیب پذیر بوده است. بالدر در حماسه اسکاندیناوی هم رویین تن بوده است. در فرهنگ ژرمن ها نیز زیگفرید این گونه بوده است. از این رو، می بینیم که این امر فقط ویژه اسفندیار و حماسه ایرانی نیست و ریشه هند و اروپایی دارد.
نکته قابل توجه آن است که همه رویین تنانی که در اسطوره ها آمده اند یک نقطه ضعف داشته اند. نتیجه اخلاقی اش این است که می گوید اگر به بالاترین درجه قدرت و مقام برسی، باز هم همیشه در یک نقطه از وجودت آسیب پذیر خواهی بود. داستان اسفندیار و رستم مسئله تقابل تعبد در برابر تعقل است. اسفندیار همانند سیاوش بسیار پاک سرشت و فرمانبردار بوده است، اما تعبد او از حد می گذرد و چون پدرش گشتاسب را دارای فره ایزدی می شمارد، دستورات او را بایسته می داند. گشتاسب هم برای آنکه اسفندیار را از میان بردارد و اجازه ندهد که او به پادشاهی برسد به او می قبولاند که دستگیر کردن رستم وظیفه ای مقدس و بزرگ و برای حفظ وطن و دین مهم است. اسفندیار هم می پذیرد و راهی سیستان می شود و در برابر رستم قرار می گیرد. سیستان در آن زمان ایالتی خودمختار بوده و تنها نقطه ای از ایران بوده است که فرمانگزار گشتاسب نبوده است. حتی تمدن ویژه خود را داشته است و این گفته ها را باستان شناسان با تحقیق در مورد شهر سوخته به اثبات رسانده اند. سیستان هم در آن زمان سکستان نام داشت و قوم سکاها را در خود جای داده است.
در آغاز رستم از روی دانایی خود بر اینکه اسفندیار رویین تن است و اینکه پهلوانی نیکوست، از مبارزه طفره می رود و حتی می پذیرد که با اسفندیار پیش گشتاسب برود، ولی نه با دست های بسته؛ زیرا می داند این کار خفت و خواری برای ایرانیان به همراه دارد و معنایی جز مرگ معنوی برایش ندارد.
سرانجام، مبارزه در می گیرد، و در نبرد نخست هم رستم و هم رخش به شدت زخمی می شوند. سپس رستم به چاره جویی از زال می پردازد و سیمرغ نیز تیری ویژه به او می دهد و رستم را از آسیب پذیری چشمان اسفندیار آگاه می سازد. رستم نیز به ناچار تیر را به سوی چشمان اسفندیار رها می کند.
مرگ اندوهبار اسفندیار یک نتیجه بزرگ برای خود اسفندیار دارد که همیشه به زور بازو و رویین تنی متکی نباشد. در ادامه، رستم و دیگران او را از توطئه گشتاسب آگاه می سازند و در پایان داستان، پرورش فرزند اسفندیار که بهمن نام دارد به رستم سپرده می شود. می بینیم که در انتهای داستان، اسفندیار آگاه شده و به حقیقت دست یافته است و این همان ویژگی اصلی سوگنامه است که پیشتر یادآور شدیم.
نکته آشکار دیگر این داستان سختگیری دینی در روزگار ساسانی است، بر خلاف دوره اشکانیان که تسامح و تساهل دینی رواج داشت. نمونه این سختگیری را در کرده های گشتاسب می بینیم که باعث شد اسفندیار به نبرد با رستم بشتابد و این سوگنامه رقم بخورد. البته سختگیری ها و همچنین اختلاف طبقاتی شدید در روزگار ساسانیانی به فروپاشی این شاهنشاهی می انجامد و این سختگیری ها در شاهنامه هم آمده است.
نکته آخر اینکه ما ویژگی های همانندی را در میان شخصیت های سوگناک شاهنامه و شخصیت های تراژیک یونانی می بینیم. آشیل و اسفندیار با هم تطابق بسیاری دارند. هر دو پهلوان بزرگ دو امپراطوری بزرگ اند. در ایلیاد و ادیسه، خدایان کاملاً در نبردها دخالت دارند و در شاهنامه سیمرغ و زال به جای ایزدان و خدایان این وظیفه را بر عهده دارند و بهرام و میترا از طریق سیمرغ بر امور جنگ نظارت می کنند. رستم نیز با هکتور سنجش پذیر است. هر دو ویژگی نیرنگ و تجربه را دارند و همین گونه اند تروایی ها که هیچ گاه همانند سیستانی ها زیر سیطره حکومت وقت خود نبوده اند. نتایجی که از این سوگنامه ها می گیریم، همان نتایجی است که از تراژدی های یونانی گرفته می شود. هر چند مقصود این نیست که سوگنامه های ایرانی تحت تأثیر مستقیم تراژدی های یونانی و برگرفته از آنها بوده اند.
اسطوره سیاوش
داستان سیاوش یکی از سوگنامه های اصلی شاهنامه است. کیخسرو، فرزند سیاوش هم آخرین چهره اساطیری شاهنامه است. سیاوش یک نام اوستایی «سیاوارشن» به معنی «قهرمان سیاه» است. او دو چهره برجسته دارد؛ یکی چهره اساطیری و دیگری چهره حماسی. این دو چهره او زمینه هایی گونه گون ولی ریشه هایی یکسان دارند. سیاوش اسطوره ای در شمار یزدان است و قداست دارد. او را نماد پاکی و رستگاری و خدای مرگ و نماد شهادت می دانند. البته او را خدای گیاهی نیز به شمار می آورند. زیرا پس از شهادت، از خون او گیاه می روید. مهرداد بهار، سیاوش را بازمانده یک آیین باستانی و نژاده در بین النهرین می داند و آورده که در آنجا ایزدی پرستیده می شده به نام دوموزی یا تموز که او را بسیار همانند سیاوش می دانند؛ زیرا بر این باور بوده اند که تموز در زمستان شهید می شود و دوباره در آغاز بهار زنده می شود و با زنده شدنش گیاهان و نباتات می رویند.سوگ سیاوش در ایران باستان گرامی داشته می شده است و حتی در بخارا، فارس و جاهای دیگر برای او سوگواری می کرده اند و او را نماد شهادت می دانسته اند. مرگ او یکی از اندوهبارترین مرگ هایی است که در حماسه های ملی جهان ثبت شده است. این مرگ که بسیار ناجوانمردانه صورت گرفت، از نظر اساطیری در دوره آمیختگی رخ می دهد که البته با رستگاری و رهایی ایرانیان در روزگار کیخسرو به پایان می رسد.
سیاوش در حماسه پهلوان است. او ایزد نیست بلکه انسان است و پیشتر نیز آوردیم که خدایان اساطیری در حماسه به قهرمانان زمینی تبدیل می شوند. سیاوش حماسه قربانی نیرنگ های دربار کاووس می شود. البته سودابه است که باعث و بانی همه این نیرنگ هاست. او ایرانی نیست، بلکه اهل هاماوران است و زمانی در جنوب غربی ایران می زیست و اصلیتی عرب دارد. در آن زمان، هاماورانی ها دشمنان ایران بودند و اصولاً این وصلت ها در جریان صلح نامه ها و برای آشتی دو ملت انجام می شده و اینجاست که در می یابیم او به هیچ وجه ایران دوست نبوده و به گونه ای در پی جبران ستم های دیرینه ایرانیان به آنها بوده است.
داستان از این قرار است که سودابه عاشق سیاوش می شود و همین عشق است که باعث طرد و نهایتاً نابودی سیاوش می شود. در ادامه می بینیم که سیاوش از سودابه دوری می کند و سودابه به منظور تلافی کردن به دسیسه چینی می پردازد. نزد کاووس می رود و اذعان می کند که سیاوش قصد تعرض به وی را داشته است. کاووس با آنکه می داند پسرش سیاوش گناهکار نیست، ولی برای اثبات این قضیه، آزمایش ور یا عبور از آتش را به اجرا می گذارد.
در ایران باستان برای اثبات گناهکاری یا بی گناهی متهم دو روش را به کار می بردند: نخست اینکه آتشی بزرگ همانند آتش آتشکده ها برپا می کردند و فرد را از آن عبور می دادند. اگر شخص سالم بیرون می آمد بی گناه بود، و گر نه حتماً کشته می شد. دیگر اینکه آب گوگرددار را که «سوگند» نام داشت به فرد می خوراندند. واژه سوگند خوردن هم از آنجا نشئت می گیرد و معنای آن «آب گوگرددار خوردن» است. سیاوش از این آزمون دشوار سالم بیرون می آید و همانند ابراهیم به سلامت از آتش عبور می کند. از سویی، او همانند یوسف است اما یوسف پس از ماجرای تهمت رو به اعتلا و پیشرفت می رود، ولی سیاوش افول می کند و تباه می شود. در ادامه داستان هم می بینیم که او سودابه را می بخشد و از کشتن سودابه صرف نظر می کند. سپس جنگی میان ایران و تورانیان در می گیرد و افراسیاب به ایران می تازد. سیاوش هم با اجازه گرفتن از کیکاووس داوطلبانه به جنگ می رود تا خود را از این مخمصه و تهمتی که به او زده اند برهاند. او هم احساس می کند که ادامه حیاتش در ایران جایز نیست. کاووس هم برای خلاص شدن از دست سیاوش از این پیشنهاد استقبال می کند و سپاهی را به یاری سیاوش می فرستد.
پس از هفت سال جنگ و درگیری، سرانجام سیاوش و افراسیاب صلح می کنند و پیمان نامه ای میان خود به اجرا می گذارند. کاووس که از این صلح نامه آگاه می شود، به سیاوش پیغام می فرستد و از او می خواهد که گروگان ها و اسیرانی را که از تورانیان گرفته است بکشد و پیمان را زیرپا بگذارد، ولی سیاوش هرگز این کار را نمی کند؛ او نماد نیکی و وفاداری به پیمان است و بنا به دستورات اوستا عمل می کند که می گوید:« مبادا که پیمان بشکنی حتی اگر پیمانی را که با دشمن بسته باشی.» سیاوش آنگاه با ناسازگاری شدید کاووس روبه رو می شود و در می یابد که دیگر امیدی به بازگشت به ایران نیست و چنانچه برگردد حتماً توسط کاووس دستگیر می شود؛ زیرا کاووس می پندارد که سیاوش با افراسیاب همدست است. از این رو، سیاوش به عنوان یک ایرانی نژاده به زندگی در سرزمین دشمن ناگزیر می شود. افراسیاب وزیری دارد به نام پیران ویسه که فرد خردمندی است و افراسیاب را مجاب می کند تا سیاوش در توران زمین زندگی کند. حتی دختر افراسیاب، فرنگیس را به همسری او در می آورند. سیاوش نیز به ناچار سال ها زندگی در سرزمین بیگانه را می پذیرد و در آن سرزمین دو شهر با دو کاخ بزرگ بنا می کند: یکی کنگ دژ و دیگری سیاوش گرد. این دو کاخ عظیم و قدرت بی همتای سیاوش، رشک دشمن را بر می انگیزد و دشمنان بر ضد او توطئه می کنند. زیرا احساس می کنند سیاوش قصد دارد در آنجا قدرت را به دست گیرد و فرمانروایی کند. در رأس این دسیسه ها گرسیوز، برادر افراسیاب است، که با او صحبت می کند و نظر او را نسبت به سیاوش بر می گرداند. به راستی سیاوش، هم در ایران و هم در سرزمین دشمن دچار دسیسه و نیرنگ می شود. کم کم این تهمت ها و توطئه ها چندان بالا می گیرد که افراسیاب به سیاوش به چشم دشمن می نگرد و به دستور او سیاوش را در سیاوش گرد گردن می زنند و به شهادت می رسانند.
مرگ سیاوش جنبه اساطیری نیز دارد، زیرا از خون او گیاهی به نام پرسیاوشان می روید. در سوگ سیاوش، ما آیین های بسیاری در ایران باستان داشته ایم. نمونه آن کتاب سووشون سیمین دانشور وصف شده است. حتی در منطقه کهکیلویه تا همین سی سال پیش آیین سوسیاوشون را گرامی می داشته اند که همان سوگ سیاوش است.
ما در آیین های ایرانی رسم جالب توجهی داریم و آن حاجی فیروز است. به گفته مهرداد بهار، پیراهن سرخی که حاجی فیروز بر تن دارد، نماد خون سیاوش است و چهره سیاه وی نشان از جهان مردگان و برگرفته از نام وی سیاوارشن، قهرمان سیاه است. به راستی، او از دنیای مردگان به دنیای زندگان می آید و شادی و نوروز را به مردم نوید می دهد. داستان شهادت او برگرفته از باور قدیمی زروانی گری نیز هست که به هر حال مرگ باید رقم بخورد و تنها تضاد بین خیر و شر نیست، بلکه این تقدیرگرایی است که شادی پایان جهان و هزاره رستگاری را رقم می زند و نور بر ظلمت پیروز می شود.
در پایان داستان سیاوش، کیخسرو کین پدر را از تورانیان می ستاند و باعث رهایی و رستگاری ایرانیان می شود و همین کین ستانی هم از آیین های باستانی و نژاده ایرانیان بوده است. شهادت سیاوش را با تصلیب عیسی مسیح هم سنجیده اند؛ چون روایت کرده اند روزی که او کشته می شود، آسمان تیره می گردد و توفانی سهمناک سراسر جهان را فرا می گیرد که درست همانند رخدادهای پس از تصلیب مسیح است.
اسطوره کیخسرو
کیخسرو (Kavi.husrav) از شهریاران کیانی است. کیانیان سلسله ای دیناور و روحانی بودند که کوی یا کی نام داشتند. کی به معنای فرزانه و دانا و خسرو هم به معنی خوشنام است. در ادبیات هندی او را از یاران ایندرا می دانند که خدای بزرگ جنگ است و شخصیت جنگاور و انتقامجوی او در اساطیر نیز به چشم می خورد. او واپسین چهره دوره اساطیری شاهنامه است و در دوره رستگاری جهان می زید. زمانی که سیاوش می میرد، پیران ویسه به گونه ای زن و فرزند سیاوش را نجات می دهد و آنان را پنهانی به ایران می رساند. کیکاووس کناره گیری می کند و سلطنت را به کیخسرو، پسر سیاوش وامی گذارد؛ زیرا که خود را در مرگ سیاوش مقصر می داند. اما برخی از پهلوانان ناسازگار می شوند و شرطی را برای پادشاهی کیخسرو می گذارند که همانا فتح بهمن دژ است. در میان پهلوانان، تنها کیخسرو است که موفق به فتح بهمن دژ می شود. او بهمن دژ را فتح می کند و در آنجا آتشکده ای بنا می کند. این نمایانگر دیدگاه دینی کیخسرو نیز هست که دژ بت پرستان را تسخیر می کند و دین بهی را گسترش می دهد. او افزون بر پهلوانی، شخصیتی دینی و آرمانی دارد. به هر حال، کیخسرو به سلطنت می رسد و چهل سال به جنگ با تورانیان می پردازد. او به راستی ناجی ایران و مغلوب کننده نهایی افراسیاب است. افراسیاب شکست می خورد و آواره و فراری می شود و سراسر توران زمین به دست ایرانیان می افتد. یکی از پهلوانان، افراسیاب را که پنهان شده بود اسیر می کند و به ایران می آورد. در ایران، کیخسرو او را گردن می زند و کین سیاوش را از او می ستاید.در شاهنامه و ادبیات حماسی ایران، دو نوع پادشاهی به چشم می خورد.یکی شهریاری آرمانی است مانند حکومتی که کیخسرو داشت و دیگری حکومتی مانند حکومت گشتاسب که نمونه حکومت جبر، ظلم و ستم است. در ابیات پایانی هر داستان به خوبی در می یابیم که فردوسی مدافع حکومت آرمانی بوده است.
آنچه در مبارزات کیخسرو اهمیت دارد، تنها زور بازو و دلاوری وی نیست، بلکه عزم ملی و اتحاد ایرانیان نیز در آن اهمیت دارد. در داستان کیخسرو می بینیم که همه اقشار ملت متحدند و عزم ملی و دینی در آنان به چشم می خورد و در می یابیم که در یک برش زمانی ویژه، ایرانیان همدل و یکپارچه می شوند و پس از چهل سال مبارزه می توانند استقلال ایران را رقم زنند.
نکته جالبی که در شخصیت کیخسرو وجود دارد ودر شخصیت های دیگر شاهنامه دیده نمی شود، این است که او کارکردی نامتعارف و فرا زمینی دارد و مانند شخصیت های زمینی عمل نمی کند.
یکی از وجوه شخصیتی او این است که پس از شصت سال حکومت، از سلطنت کناره گیری می کند. شخصیتی که پس از سال ها توانست سالار ایران و جهان شود به یکباره به سلطنت پشت می کند و این در حالی است که او در اوج قدرت است.
کیخسرو پس از یک هفته نیایش، تمام فرماندهان و پهلوانان را فرا می خواند و در نزد آنان با حکومت و فرمانروایی بدرود می گوید. او شب هنگام به سوی چشمه ای می رود و دیگر از او اثری یافت نمی شود؛ و کیخسرو جاودانه می شود. این نشان دهنده آن است که کیخسرو اساطیری دوباره به گونه ایزدان درآمده است و به آسمان می رود.
بنابراین، کیخسرو دارای بن مایه ایزدی نیز هست.
اسب زیبای کیخسرو هم که در اصل اسب پدرش سیاوش بوده است. اسبی جادویی است به نام بهزاد. کیخسرو با سوار شدن بر آن اسب، از نظرها پنهان می شود و به آسمان می رود. این اسب هم جنبه فراطبیعی و آسمانی دارد. درست است که سیاوش به شهادت می رسد، اما کیخسرو این درخت فرو افتاده را دوباره سبز می کند و میوه ای که از آن می روید، میوه رستگاری است؛ همان کاری که ایزد دو موزی یا تموز در اسطوره های بین النهرین انجام می دهد. او در زمستان می میرد و دوباره در آغاز بهار زنده می شود که نتیجه اش شادی و سرسبزی بهار است. زمستان نماد مرگ گیاهی است و کیخسرو میوه شهادت سیاوش و نماد زندگی پس از مرگ است.
از سوی دیگر، کیخسرو از همکاران سوشیانس به شمار می رود. سوشیانس منجی بشریت است و کیخسرو پس از عروج به آسمان در پایان جهان ( البته به باور ایرانیان باستان) در کنار ساحل دریاچه ارومیه ظهور می کند و رستاخیز را رقم می زند. او نماد آرزوهای یک ملت است. اوست که آرزوی ملت ایران را که همانا رستگاری است برآورده می سازد. این موضوع بنیادین در اسطوره ها و حماسه های ایران بازتاب یافته است.
اسطوره همان گونه که گفته شد، ویژگی های کهن نمونه ای یک ملت را بیان می کند. درست است که تیرگی و ظلمت بر جهان فرمانرواست، ولی روزی سوشیانس و کیخسرو می آیند و اهریمن را نابود می کنند و جهان نور را بر پا می سازند. اتفاقاً روز را که روز رستگاری است ششم فروردین می دانند. زیرا این روز مقدس است و روز زایش زرتشت نیز است.
واپسین نکته مهم در مورد کیخسرو جام اوست. شاهنامه برخلاف بسیاری از تواریخ باستانی مانند تاریخ طبری که جام جهان بین را به جمشید منسوب کرده اند؛ آن را به کیخسرو نسبت داده است. این موضوع بسیار جالب توجه است. جام جهان نما، جامی است که کل جهان در آن قابل مشاهده و پیشگویی بوده و در اصل راهنمای بشر و ایرانیان بوده است. این جام متعلق به کیخسرو است و او با شخصیت ویژه خود امیدهای ایرانیان را زنده می کند و سرنوشت ایرانیان را با آن جام دگرگون می کند. کیخسرو با داشتن این جام، نماد انسان کامل است و این سویه از شخصیت وی را در نوشته های دیگر نمی بینیم.
شاهنامه شخصیت های باستانی را فقط توصیف نکرده، بلکه آنها را تحلیل هم کرده است. شاهنامه، کیخسرو را که از هر نظر به کمال رسیده، نماد انسان کامل و آگاه به جهان می داند و شخصیت معنوی و والایی برایش قائل است.
این در حالی است که هنوز در زمان شاهنامه و سده چهارم و آغاز سده پنجم هجری، ما متون عرفانی چندانی نداریم بلکه متون و نگرش عرفانی از میانه سده پنجم شکل می گیرد و در سده های ششم و هفتم به اوج می رسد. در سده های سوم و چهارم متون عرفانی بسار کم است. بنابراین، کیخسرو را می توان نخستین نمونه گرایش عرفانی پنداشت؛ زیرا او جهان را بدرود می گوید و در اوج قدرت از سلطنت کناره می گیرد و به آسمان عروج می کند این یعنی سیطره معنویت بر قدرت این جهانی که در نوشته های آن زمان به چشم نمی خورد و چنین نمادی از انسان کامل نمی بینیم.
این آغاز یک نگرش معنوی به هستی است. فردوسی اگر چه به داستان سرایی، حماسه و اسطوره پرداخته، ولی در پشت این داستان ها و سوگنامه ها نتیجه و نگرش ویژه ای را در نظر داشته است. هدف غایی داستان ها و از جمله داستان کیخسرو، که همان مفهوم انسان کامل است، برای حماسه سرا اهمیت دارد.
به راستی فردوسی یک شخصیت جهانی است. یک شخصیت جهانی به آینده انسان اهمیت می دهد و فقط داستان و ماجراهای سرگرم کننده بیان نمی کند، بلکه پیام فرجامین او پیامی برای همه انسان هاست که می گوید آزاده باش، سیاوش گونه باش و به همین خاطر است که فردوسی را حکیم خوانده اند. به راستی که او حکیم و هنرمندی بسیار دانا و هوشمند بوده است. برای او در شاهنامه، همیشه پیروزی نور بر ظلمت مهم بوده و این پیام آن فرزانه خرد آیین است که برای آن، سال ها کوشیده و حماسه ها، داستان ها و سوگنامه های ماندگار آفریده است.
این در حالی است که ما هرگز دین خود را به او ادا نکرده ایم. فردوسی پا به پای هومر، که او را بزرگترین حماسه سرای جهان می نامند، حرکت کرده و حماسه بزرگی را رقم زده است، ولی ما در شناساندن آن حماسه ها و داستان ها به جهانیان کوتاهی کرده ایم و حتی در شناساندن آن به مردم خودمان هم کم کاری داشته ایم.
منبع: نشریه کتاب ماه ادبیات، شماره 64.