فیلمنامه کوتاه «حافظه»

فیلمنامه نویسان: مارک الیس و استفانی مورگنتر، کارگردان: استفانی مورگنتر، بازیگران: مارک الیس، استفانی مورگنتر، فیلم بردار: مارک مورگنتر، تدوین: وسنا ویلانویک، کارگردان هنری: جیمز کامرون، تهیه کننده: پائولا فلیک،
سه‌شنبه، 3 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فیلمنامه کوتاه «حافظه»
 فیلمنامه کوتاه «حافظه»

مترجم: مینا کشاورز




 

فیلمنامه نویسان: مارک الیس و استفانی مورگنتر، کارگردان: استفانی مورگنتر، بازیگران: مارک الیس، استفانی مورگنتر، فیلم بردار: مارک مورگنتر، تدوین: وسنا ویلانویک، کارگردان هنری: جیمز کامرون، تهیه کننده: پائولا فلیک، محصول کانادا 2001، 91 دقیقه، رنگی

خارجی - ایستگاه راه آهن platform - شب

سال 1942. مردی حدوداً 37-38 ساله، تنها کنار یکی از نیمکت های ایستگاه ایستاده است. او آلفرد است که یک کت پشمی پوشیده و کلاه فدورا بر سر گذاشته است.
صدای ترمز قطار تیزتر، گوش خراش تر و آزار دهنده تر می شود. آلفرد به قطاری که از روبه رو می آید خیره شده است.

فلاش بک

زنی مشغول صحبت با آلفرد است. این زن آئوراست.
آئورا: فکر می کنم تو از اون آدم هایی هستی که همه چیز رو با دقت و احتیاط انتخاب می کنند.

ایستگاه راه آهن - ادامه

به ایستگاه بر می گردیم. قطار نزدیک تر شده و نور چراغش چهره آلفرد را روشن می کند.

فلاش بک

ادامه گفت و گو با آلفرد و آئورا
آئورا: من، آئورا هستم.

ایستگاه راه آهن - ادامه

دوباره به ایستگاه برمی گردیم. قطار نزدیک تر شده و نورش بیشتر شده است. به نظر می رسد قصد ایستادن دارد.

فلاش بک

آلفرد و آئورا همچنان صحبت می کنند
آئورا: بهش فکر نکن.

ایستگاه راه آهن - ادامه

باز به همان زمان و ایستگاه برمی گردیم. روشنایی قطار چشم های آلفرد را روشن کرده است. صدای ترمز و کشیدن سوت قطار شنیده می شود. آلفرد نفس عمیقی می کشد و چشم هایش را می بندد. هیچ صدایی به گوش نمی رسد به جز صدای ترمز قطار که بیشتر شبیه صدای کشیده شدن گچ روی تخته سیاه است.

داخلی - سالن تئاتر - عصر

آلفرد در حالی که یک لباس نمایش به همراه پاپیون پوشیده روی سن ایستاده و چهره اش با نور کور کننده پروژکتورها روشن شده است. صدای تماشاچیان از سالن تاریک به گوش می رسد که فریاد می زنند:
تماشاچی مرد: آبی نیلی.
صدای کشیده شدن گچ روی تخته سیاه.
تماشاچی زن: فراوان.
دوباره صدای کشیده شدن گچ می آید.
تماشاچی مرد: کارت درسته!
صدای خنده تماشاچیان و صدای کشیده شدن گچ روی تخته سیاه به گوش می رسد. آلفرد چشم هایش را باز می کند. روبه روی تماشاچیان و پشت به تخته سیاه است و تماشاچی داوطلب که برای نوشتن درخواست ها روی تخته سیاه بالای سن آمده زنی باردار است. او تازه نوشتن کلمه کارت درسته را تمام کرده است.
این آخرین کلمه نامربوط به آن لیست طولانی است. نفس عمیقی می کشد و شروع به خواندن می کند.
الفرد: ریش بزی، دم پایی به شکل مار، پارلمان، هداک ماهی (1)، به همین دلیل، گربه، کالبد شکافی موجود زنده، تابوت، اصول، دلار نقره ای، سرخک، لذت زندگی، خمیر شیرین، ترس.
نمای کاملی از اتاق داریم که آلفرد مشغول خواندن ادامه لیست است. در حالی که نور پروژکتورها صورتش را تقریباً روشن کرده و ما می توانیم تماشاچیانی را که در سیاهی سالن مخفی شده اند، تا حدودی تشخیص دهیم. اکثرشان زن هستند، اگرچه دو خدمتکار مرد در ردیف جلو نشسته اند و تعداد کمی از آقایان، حدود 50 نفر به همراه همسرانشان حضور دارند.
پشت سر آلفرد، روی سن، چندین تخته سیاه بزرگ که روی چرخ نصب شده، قرار گرفته است. روی یکی از آنها اعداد مختلف نوشته شده است، دیگری با شکل های پیچیده پوشیده شده و آخرین تخته سیاه که دقیقاً پشت سر آلفرد قرار گرفته است، تمام کلماتی را که داوطلب تماشاچیان نوشته، در برگرفته است. زن داوطلب آنجا ایستاده و با شگفتی و هیجان کلماتی را که آلفرد به خاطر می آورد نظاره می کند.
آلفرد: آبی نیلی، فراوان، کارت درسته!
صدای تشویق و خنده تماشاچیان سالن را پر کرده است. آئورا ایزاک، زنی حدود 28 ساله که در ابتدای فیلم دیدیم، در میان تماشاچیان نشسته است.
پرایوت: آقای گریو! برعکس بخونین. می تونین این کار رو انجام بدین؟ واقعاً کار حافظه ت درسته!
صدای خنده از میان تماشاچیان به گوش می رسد. آلفرد کمی سرش را بر می گرداند. همه ساکت هستند.
آلفرد: برعکس؟
نفس عمیقی می کشد و شروع می کند از حفظ به ادا کردن تمام کلمات به صورت برعکس. به محض این که شروع به خواندن می کند، هیجان و همهمه ای در سالن و بین تماشاچیان به وجود می آید.
زمزمه های تماشاچیان به خنده و تشویق های پر شور تبدیل می شود. آئورا به مرد میانسالی که چند ردیف عقب تر نشسته خیره شده است. برای لحظه ای نگاه استفان و آئورا در هم گره می خورد، استفان سرش را طوری تکان می دهد که انگار به آئورا فرمانی را صادر کرده است و بعد آماده رفتن می شود. آئورا دوباره برمی گردد و به آلفرد نگاه می کند که در حال تشکر از حضار است.
آلفرد: ممنون از همراهی و حضورتون در این نمایش.
سپس به سمت تماشاچی داوطلبی که باردار است و هنوز پشت سرش ایستاده و تکه گچی در دست دارد بر می گردد.
آلفرد: ممنون، شارلوت گریوی.
او خم می شود و شروع به صحبت با فرزند به دنیا نیامده خانم داوطلب باردار می کند.
آلفرد: ممنون، گریوی کوچک.
تماشاچیان می خندند. شارلوت لبخند می زند و رو به تماشاچیان تعظیم می کند و پایین می آید و سر جایش می نشیند. آلفرد در حالی که تماشاچیان را مورد خطاب قرار می دهد، از آنها می خواهد به محض آوردن اسمشان سریع بلند شوند. سپس آلفرد شروع می کند به گفتن اسامی تمام حاضران که آنها را به حافظه حیرت انگیزش سپرده است.
آلفرد: ممنونم از روی وینتر، شب خوش جانی بلیک، آقا و خانم چارلز دوئرتی، املیا دورفمن، پینوگلدنی، ویرجینیا میلر، روبرتا مدیسون، ترزا لور، خانم رافائل هورن، پرایویت دونوان و پرایوت لاول، آندره تترائول...
آئورا با دقت به اسامی گفته شده گوش می دهد و منتظر است که آلفرد اسمش را بخواند. وقتی آلفرد به نام او می رسد، مکث می کند...
آلفرد: آئو... خانم ایزاک، آن آندروود، اگونیا هوسکین، گابریلا مارتینی... آئورا متحیر شده است. آلفرد به گفتن اسامی ادامه می دهد...
آلفرد: ویکتوریا باربر، جیمز اورتون...

داخلی - اتاق نمایشگران تئاتر - عصر (کمی بعد)

آلفرد مشغول جمع کردن وسایلش است: پوستر نمایش، برنامه ها و لباس اجرا. اتاق به طور چشمگیری خالی است؛ بدون گل و یا هر نوع دکوراسیونی.
صدای ضربه زدن به در می آید. کسی پشت در است.
آلفرد: بله، تقریباً آماده ام.
آئورا: آقای گریو؟!
او یکه می خورد و دست و پایش را گم می کند.
آلفرد: آه، خانم... بله... خانم ایزاک... معذرت می خوام. بفرمایین.
در باز می شود و آئورا با یک خنده عصبی و در حالی که برنامه بعدازظهر در دستش است وارد می شود.
آئورا: چیزی از او صداها به یادت مونده! من فراموش کرده ام ناهار چی خوردم.
آلفرد: فراموش کردی؟
آئورا: راز تو چیه؟
آلفرد (با جدیت): راز خودت چیه؟
یک سکوت پیچیده و گیج کننده حاکم می شود.
آلفرد: من، آلفرد گریو هستم.
آئورا: بله... می دونم. و اسم من آئوراست.
آلفرد: بله. می دونم... می دونستم.
آئورا: آه، می دونستین؟
آلفرد: بله.
آئورا: آه، فقط می خواستم بگم که از اجراتون خیلی لذت بردم.
آلفرد: ممنونم.
آئورا: باور نکردنی بودی.
آلفرد: ممنونم.
آئورا (در حالی که برنامه را نشان می دهد): من... من حدس می زنم که اینجا سکونت ندارین، بنابراین، البته نمی دونم که کسی رو اینجا می شناسین یا نه یا... اگر نه خوشحال می شوم در صورتی که وقت داشته باشین یه کمی درباره اسرار شما با هم صحبت کنیم... مگر این که مجبور باشین جایی برین.
آلفرد: نه.
آئورا: متوجه شدم. عالیه. من فقط...
آلفرد: منظورم این بود که منتظر قطار ساعت 12:20 هستم. آره... موافقم.
آئورا لبخند می زند.

داخلی - سالن موسیقی - عصر

فرش قرمز رنگی در سالن پهن شده است. صدای موزیک جاز، حرف زدن ها و خنده ها و جرینگ جرینگ لیوان ها آدم را عصبی می کند.
در سالن و روی سن یک پیانیست، بک درامر و یک نوازنده بیس خواننده زنی را که صدایی قوی هم دارد، همراهی می کنند. حاضران در سالن به خودشان مشغولند.
حواس آلفرد به نقاط مختلفی از سالن پرت شده است. به نظر می رسد صدای خواننده زن چندان عصبی اش نکرده است. گارسون به سمتشان می آید. آئورا کتش را در می آورد و آن را به گارسون می دهد.
گارسون (در حالی که کت آلفرد را می گیرد): دوست دارین میزتون نزدیک محوطه موسیقی باشه؟
شلوغی و هرج و مرج آنجا برای آلفرد غیر قابل تحمل است. ترجیح می دهد هر جایی باشد جز اینجا.
آلفرد: در حقیقت...
آلفرد فکرش را تغییر می دهد. به گوشه ساکت تر سالن که با سن فاصله دارد نگاه می کند.
آلفرد: ممکنه اونجا بشینیم.
آئورا: البته.
گارسون کت های آنها را آویزان می کند و آنها را به سمت یک میز خصوصی تر راهنمایی می کند. آلفرد خودش را آماده می کند و از میان سر و صدای کوبنده موجود رد می شود.
در مسیر رسیدن به میز مورد نظر او با یک سرجوخه روبه رو می شود که به نظرش آشنا می رسد. آلفرد برمی گردد و بدون ترس و بدخواهی به او نگاه می کند و راهش را در پیش می گیرد. به میز می رسند. گارسون صندلی را برای آئورا عقب می کشد.
آلفرد: امیدوارم ناراحت نشده باشی...
آئورا (با لبخندی سردرگم): نه، اصلاً.
آلفرد: فقط یه موزیک بود ولی کمی صداش بالا بود.
گارسون صحبتشان را قطع می کند.
گارسون: چی براتون بیارم؟
آئورا: من نوشیدنی خنک می خورم.
آلفرد: من هم همین طور... یه لیوان.
گارسون: با کمال میل.
میز آنها را ترک می کند.
آئورا: سر حالی؟
آلفرد: معذرت می خوام. فقط... موزیک کمی اذیتم کرد. صدای گارسون شبیه صدای تراشیدن چوب بود.
آئورا: نمی دونم چقدر با تو هم عقیده ام...
آلفرد: نمی تونم چیزی رو بدون این که طعمش رو چشیده باشم ببینم. نمی تونم صدای چیزی رو بدون دیدنش بشنوم. همه... حواس پنج گانه ام با هم در ارتباطن...
او از وضعیت آشفته آنجا یک تصویر کاملاً بد برای خودش ساخته است.
آئورا: پس به خاطر همین ترجیح دادی اینجا بشینی؟ جایی که کمتر در معرض سر و صداست. جایی که ساکته.
آلفرد: اینجا خیلی ساکته. لباس اون خانم خواننده خیلی زننده است.
آلفرد ادای زن خواننده را که لباس جلفی به تن دارد، درمی آورد. آئورا لبخند می زند. آلفرد هم همراه آئورا لبخند می زند. گارسون با نوشیدنی های آنها سر می رسد.
آلفرد: خانم ایزاک، کمی از خودتون برام بگین.
آئورا: می تونین آئورا صدام کنین.
آلفرد: مشغول چه کاری هستین؟
آئورا: زندگیم خیلی عادی و معمولیه. ولی به کاری که انجام می دم اعتقاد دارم و می دونم دارم چی کار می کنم. کار زیادی انجام نمی دم. یه چیزی شبیه کار منشی ها... بعضی اوقات هم ترجمه.
آلفرد حدس می زند که آئورا دارد دروغ می گوید. به دهان آئورا نگاه می کند و به حرف هایش با دقت گوش می کند. آئورا متوجه می شود و موضوع صحبت را عوض می کند.
آئورا: اگه مهارت و یا حافظه شما رو داشتم دیگه احتیاجی به تندنویسی نداشتم! ولی تمام حواس شما... واقعاً همه آنها با هم یکی هستن؟ چطور می تونین همه چیز رو این قدر سریع به خاطر بیارین؟
آلفرد: همین طور که همه چیز رو به یاد میارم... همه چیز رو.
آئورا: هر چیزی رو؟
آلفرد: از اولین روز زندگی.
آئورا متحیر شده است.
آئورا: اصلاً نمی توانم تصور کنم.
آلفرد: نمی تونم تصور کنم که می شه چیزی رو فراموش کرد. همه چیز رو به یاد میارم. چطوری... چطوری می تونین همه چیز رو از ذهنتون بیرون کنین... منظورم رو می فهمین؟
آئورا هیچ جوابی ندارد... او هیچ وقت به چنین چیزی فکر نکرده است.
آئورا: فکر می کنم منظورت اینه که... ناچاری هر چیزی رو انتخاب کنی... خیلی با دقت برای این که...
آلفرد: برای این که بعضی چیزها هستن که ترجیح می دی هیچ وقت به یاد نیاری. می دونی؟ بعضی اوقات این خیلی وحشتناکه و من رو می ترسونه...
آئورا با نگاهش خدمتکاری را که سر میز کناری آنهاست دنبال می کند.
آلفرد: گاهی اوقات آدم باید فراموش کنه، ولی من نمی تونم. تا حالا برات چنین چیزی پیش اومده؟
آئورا به شدت تحت تأثیر صداقت و سادگی آلفرد قرار گرفته است. متقابلاً جواب صادقانه ای به آلفرد می دهد.
آئورا: یک یا دوبار.
در چشم های یکدیگر خیره می شوند.
به نظر می رسد که صداها کم شده اند، موسیقی تمام شده و سکوت همه جا را گرفته است. همه حرکات متوقف شده اند. این لحظه تاکنون تنها زمانی است که چنین سکوتی برقرار شده است. آلفرد نفس عمیقی می کشد. صداها دوباره به حالت اول برمی گردند و سالن به شکل معمولش در می آید. آنها لبخند می زنند و آلفرد نوشیدنی اش را مزه مزه می کند.
آئورا: چطوره؟
آلفرد: مزه یه کلارینت شکسته رو می ده. نوشیدنی تو چطور؟
آئورا آن را مزه مزه می کند.
آئورا: یه جعبه زنگ زده.
می خندند. آواز تمام شده است. صدای تشویق پراکنده مردم به گوش می رسد.
فیلمنامه کوتاه «حافظه»

خارجی - ایستگاه قطار platform - شب

آلفرد در حالی که چشم هایش روی هم است، هنوز در میان دود و بخار قطار از آخرین باری که در ایستگاه راه آهن دیدمش ایستاده است.
از فاصله دور صدایی می شنویم. آلفرد چشم هایش را باز می کند، رویش را برمی گرداند و خودش و آئورا را با هم می بیند. ایستگاه ساکت است. آلفرد چمدانش را جابه جا می کند.
آلفرد: بهش گفتم... اگه برام صبر نکنین... مجبورین شرح این اتفاق رو در همه نشریات بخونین.
هر دو می خندند.
آئورا: چرا نرفتی؟
آلفرد: برام سخت بود.
آئورا: نوشتن این قسمت یا گزارشش؟
آلفرد: زمان کمی برای فکر کردن به چیزهایی که می تونم بنویسم دارم.
آئورا: الان برای نوشتن فرصت کافی داری.
آلفرد: آره، ولی فکر می کنم یه مشکلی وجود داره.
آئورا می ایستد. آلفرد هم کنارش می ایستد.
آئورا: شرم آوره.
آلفرد: چی؟
آئورا: همین امشب می ری.
مکث می کنند.
آلفرد: بله درسته.
آئورا: من نباید... آلفرد... می دونم فراموش کردن چنین چیزهایی کار درستی نیست. نمی تونم چنین کاری بکنم.
صورتش را پنهان می کند. آلفرد با علاقه تر از همیشه او را نگاه می کند.
آئورا: ولی بعضی اوقات فکر می کنم مجبوری... فقط... دوتا موضوع هست که می خوام اینجا بگم. یکی از اونها رو خودم می خوام بگم، ولی یکی دیگه رو مجبورم بگم. آلفرد، می خوام بدونم می تونم به تو اعتماد کنم؟
آلفرد (با ملایمت): می تونی به من اعتماد کنی.
آئورا دودل می شود.
آئورا: آلفرد، من در جنگ جاسوس اطلاعاتی بودم.
آئورا تصمیم می گیرد تمام حرف هایش را یکدفعه بزند.
آئورا: نزدیک اینجا یه کمپ آموزشی وجود داره. تازه تأسیس شده و توسط آدم های استثنایی و با استعداد اداره می شه. هر چیزی در کشور اتفاق می افته اونجا مطرح می شه و اونها به کسی مثل تو احتیاج دارن.
آلفرد از پیشنهاد غیر منتظره آئورا یکه خورده است.
آلفرد: من... من منظورت رو نمی فهمم.
آئورا: اونها به تو احتیاج دارن، ولی... اونها باید بدونن که... تو راست می گی یا نه.
صدای قطار دیگری دوباره از فاصله دور شنیده می شود.
آلفرد: تو دقیقاً کارت چیه اونجا؟
آئورا: منشی اونجا نیستم.
آلفرد: اینو می دونستم. می تونستم حس کنم.
آئورا موضوع صحبت را عوض می کند.
آئورا: می فهمم چرا ممکنه شک کنی... همه چیز رو بهت می گم.
به محض این که آئورا شروع به صحبت می کند، آلفرد مردی را به یاد می آورد (استفان) که در پایان نمایش بعدازظهرش با آئورا به هم خیره شده بودند.
آئورا: بهت می گم اما می دونم که توجیه نمی شی... خب فکر می کنم مجبور نیستی تو اون کمپ کار کنی.
آلفرد به سمت آئورا برمی گردد.
آلفرد: اونها تو رو فرستادن...
آئورا: امیدوارم بتونم توضیح بدم. سوء تفاهمی پیش اومده. اونها فکر می کنن فقط تو... فقط تو اون کسی هستی که اونها دنبالش می گردن.
آلفرد: اونها تو رو فرستادن برای این که من رو امتحان کنی.
آلفرد به سمت ریل حرکت می کند. آئورا دودل است و پشت سر او می رود و با ملایمت با او صحبت می کند.
آئورا: معذرت می خوام. منظورم اینه که، امیدوارم... می دونی شبیه چیه، حرفم رو باور کن، من تو رو به خاطر فکرکردن سرزنش نمی کنم... اگه... اگه چیزی واسه فکر کردن داشته باشی. نه این که من...
نمی تواند حرفش را تمام کند. آلفرد بعد از چند لحظه به سمت او برمی گردد.
آلفرد: و... چی می خواستی بگی؟
قطار نزدیک تر شده است. آئورا یک نفس عمیق می کشد. دنبال لحظه ای برای صحبت کردن می گردد. وجدانش به او اجازه نمی دهد که حرفش را تمام کند.
قطار به ایستگاه می رسد.
آئورا: تو باید سعی کنی حرف هامون رو فراموش کنی.
آلفرد به او نگاه می کند. آئورا متوجه اشتباهش می شود.
آئورا: یا حداقل... بهش فکر نکن. امشب در وینچستر می مونم. اگه نظرت عوض شد... می تونی با من تماس بگیری... شب بخیر، آلفرد.
آئورا می رود. صدای گام های آئورا شنیده می شوند و با صدای قطار در هم می آمیزند. نور قطار صورت آلفرد را روشن می کند. مثل سکانس افتتاحیه فیلم. آلفرد چشم هایش را می بندد و نفس عمیقی می کشد و آن را در سینه حبس می کند. صدای خواننده جاز فید این می شود.

داخلی - سالن موسیقی - عصر

آئورا و آلفرد به موسیقی در حال اجرا گوش می کنند. هر دو برای تمرکز بیشتر چشم هایشان را بسته اند.
آئورا: آلفرد... اسم من چه مزه ای می ده؟
آلفرد چشم هایش را باز می کند. این سؤال او را به شدت متأثر کرده است. آلفرد، دوباره چشم هایش را می بندد. موزیک با صدای مأمور قطار مختل می شود.

خارجی - ایستگاه قطار platform - شب

آلفرد با چشم های بسته تنها ایستاده است و هنوز نفسش را حبس کرده است. دود قطاری که تازه وارد ایستگاه شده او را در هاله ای از غبار می برد. صدای موزیک بالا می رود.
او نفسش را بیرون می دهد و چشم هایش را باز می کند. قطار ایستاده است. آلفرد باید تصمیمش را بگیرد. مسافرانی که در ایستگاه هستند به سمت قطار حرکت می کنند. یک سرباز تنها کیف لباسش را جابه جا می کند و از جلوی آلفرد رد می شود. تصویر سیاه آلفرد در بخار قطار کم کم ناپدید می شود.
منبع: نشریه فیلم نگار، شماره57 .

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.