فیلمنامه نویس: دیوید بنیوف، کارگردان: مارک فورستر، مدیر فیلم برداری: روبرتو شیفر، تدوین: الکسا فوگل، فرانسین مایسلر، موسیقی متن: اش واسپنسر، تام اسکات، تهیه کنندگان: اریک کاپلاف، تام لسالی، آرنون میلچان، بازیگران: ایوان مک گرگور (سام فاستر)، رایان گاسلینگ (هنری لثام)، کیت بورتون (خانم لثام)، نائومی واتز (لایلا کالپپر)، الیزابت ریسر (دکتر لئون پترسن)، جانین گاروفالو (بث لوی).
محصول 2005، آمریکا، رنگی، 99 دقیقه.
خارجی - پل بروکلین - شب
یک ماشین فورد موستانگ درب و داغان وسط پل در حال سوختن است. روی پل هیچ ماشین دیگری وجود ندارد و هیچ کسی را هم نمی توان به چشم دید. روی پل خالی است.در شیشه جلوی ماشین، سمت راننده، سوراخی ایجاد شده است. صندلی های عقب می سوزند و شعله ور هستند. دود از پنجره ها بیرون می زند. می توان صدای رادیو را شنید که هنوز روشن است. از باندها ترانه «من باید خلاص بشم» به گوش می رسد. یکی از لاستیک های جلوی ماشین می ترکد. تکه های کوچک و بزرگ لاستیک در همه جای صحنه تصادف پراکنده می شوند.
دوربین به جلو می رود و ما هنری لثام را می بینیم. او جوانی بیست ساله است و روی زمین، جلوی ماشین اسقاط نشسته است. چشمان هنری بسته است. هنری لاغر و رنگ پریده است. آشکارا مریض به نظر می رسد. آشفته و پریشان است. اما حضورش در صحنه پرقدرت است. جاذبه ای در وجودش دارد که شما را به سمت او می کشاند؛ طوری که مجبورید به او نگاه کنید. هنری بالاخره چشمانش را باز می کند. چند لحظه بعد می ایستد و شروع می کند به راه رفتن و از ماشین مشتعل فاصله می گیرد. او هرگز به دور و اطراف خود نگاه نمی کند و مستقیم به جلو می رود؛ به جایی که برج های روشن منهتن وجود دارند.
صدای گریه نوزادی از جایی نزدیک شنیده می شود. اما شما نمی توانید هیچ کودکی را به چشم ببینید.
داخلی - آپارتمان - صبح
امروز سه شنبه است.صدای گریه نوزاد همچنان شنیده می شود، اما به تدریج به پس زمینه رفته و محو می شود. دکتر سام فاستر، روان پزشک است و نزدیک به چهل سال دارد. او از خواب برمی خیزد. خیلی سرحال نیست. نور خورشید روی ملحفه های تخت افتاده است. سام چند لحظه به دور و اطراف آپارتمان نگاه می کند. کمی گیج است. گویی قبلاً هیچ وقت در این آپارتمان نبوده است. آپارتمان برایش آشنا نیست.
خارجی - فروشگاه اولی - برادوی - صبح
سام یک ماشین ولوو دارد. البته ماشین کهنه و داغان است. او ماشینش را جلوی یک فروشگاه چینی پارک می کند. بعد به ساعتش نگاهی می اندازد و نفس عمیقی می کشد.موهای سام دیگر شروع به خاکستری شدن کرده اند، اما او همچنان مثل بازیکنان جوان تنیس به نظر می رسد که عضو تیم دانشگاه هستند. درست است که می خندد، اما ته چشمان سیاهش حس ناشناخته ای وجود دارد. گویی او چیزهایی را می بیند که ما نمی بینیم.
داخلی - دانشگاه کلمبیا - صبح
دوربین داخل یک صندوق پست شخصی است. صدای باز شدن در صندوق شنیده می شود و بعد نوری وارد صندوق می شود که نشان می دهد در صندوق باز شده است. حالا می شود از وجود یک پاکت نامه در صندوق آگاه شد. چند لحظه بعد صورت لایلا کالپپر جلوی در صندوق دیده می شود. او دست می کند و پاکت را برمی دارد و به سرعت بلند می شود و به عقب می رود، اما با مردی برخورد می کند.لایلا: هی مواظب باش داری کجا می ری؟
پاکت از دست لایلا می افتد. مرد می نشیند و پاکت را برمی دارد و آن را به لایلا می دهد.
لایلا: پس می خوای اونها رو به من بدی؟
صدای مرد: متأسفم.
حالا می توانیم ببینیم کسی که روبه روی لایلا ایستاده، سام است.
لایلا: دیر کردی. همه جا رو دنبالت گشتم.
به طرف لایلا برمی گردیم و او را تمام قد می بینیم. آرایش موها و فرم لباس پوشیدنش طوری است که او را مثل سر دبیران جوان مجله های مد نشان می دهد. اما او به تازگی از دانشگاه فارغ التحصیل شده و حالا چند کتاب قطور فلسفی به دست دارد.
لایلا: الان وقت ندارم اینجا واستم و باهات حرف بزنم.
سام: خیلی خب... من درست بعد از این که ساعت زنگ زد، بیدار شدم. ولی صدای اون بچه تمام شب منون آزار داد.
لایلا در حالی که سرش را پایین گرفته و به پاکت نامه نگاه می کند، با سام حرف می زند.
لایلا: کدوم بچه؟
سام: نمی دونم. همسایه های ما بچه دارن؟
لایلا سرش را بالا می گیرد و حیرت زده به سام نگاه می کند. خنده طعنه آمیزی نیز روی لبان او دیده می شود.
لایلا: همسایه های ما نود ساله شوند.
سام روی صورت لایلا متوجه چند لکه می شود.
سام: انگار می خوای روی بوم نقاشی کنی.
لایلا: آره از این کار خوشم میاد.
سام: جدی؟
لایلا: من دیگه باید برم.
سام: باشه.
سام از کنار او می رود. چند لحظه بعد لایلا برمی گردد و سام را صدا می کند، اما سام متوجه صدای او نمی شود. لایلا در صندوق را می بندد.
خارجی - ساختمان ترنر - صبح
سام به سرعت از یک در شیشه ای چند وجهی وارد ساختمان می شود.داخلی - ساختمان ترنر - صبح
سام از داخل آسانسور بیرون می آید و به طرف مسئول پذیرش می رود.مسئول پذیرش پشت میز کار خود نشسته است. روی دیوار پشت سر او تابلویی نصب شده است که روی آن نوشته: «مرکز مشاوره روان پزشکی دانشگاه کلمبیا».
سام: سلام تونی.
تونی: سلام سام. هنری لئام توی اتاق بث منتظره.
سام: ممنون.
داخلی - اتاق بث لوی - ادامه
هنری جلوی پنجره ایستاده و به بیرون نگاه می کند. او به آسمان خیره شده است. سام وارد اتاق می شود و کیف خود را روی میز می گذارد. هنری صدای قدم های سام را می شنود، اما برنمی گردد.هنری: قراره امروز بعدازظهر تگرگ بیاد.
سام کمی خم می شود تا آسمان را ببیند. او پشت میز است.
سام: تو این طوری فکر می کنی، به نظر من که هوا آفتابیه.
هنری بر می گردد و از دیدن سام تعجب می کند.
هنری: تو دیگه کی هستی؟
سام از پشت میز بیرون می آید و به طرف هنری می رود.
سام: من دکتر سام فاستر هستم. تو باید هنری باشی.
سام دست خود را به طرف هنری دراز می کند، اما هنری چند قدم به عقب می رود.
هنری: دکتر لوی کجاست؟
سام: تو با اون در تماس بودی؟
هنری: نه.
سام: متأسفم. اون یه چند وقتی نمیاد. من به جاش میام.
هنری: خودش کجاست؟
سام: حالش خوب نیست. دوهفته دیگه برمی گرده.
سام با کیف خود که روی میز است، بازی می کند.
هنری: پس تو زیرابشو زدی؟
سام: حدس می زدم اینو بگی.
هنری: اینجا اتاق اونه.
سام: اینجا رو با هم تقسیم کردیم. من فقط تو هفته چند ساعت بیشتر اینجا نیستم. لطفاً بشین.
سام روی صندلی می نشیند. او پرونده ای را از کیف خود بیرون می آورد.
هنری: آهان فهمیدم. پس تو، توی طول هفته به کار بانکدارهای افسرده و ورشکسته یا زن های خونه دار روانی می رسی... اونها رو درمان می کنی؟
سام: ولی بیشتر برعکسه. زن های خونه افسرده اند و بانکدارها روانی ان. هنری چند لحظه لبخند می زند و بعد با تکان دادن سر خود نشان می دهد که دارد به چیزی فکر می کند. او در حالی که دست هایش را روی سینه اش گذاشته، روبه روی سام می ایستد.
هنری: دکتر لوی دوست دختر توئه؟
سام: نه. ما با هم همکلاسی بودیم... گوش کن. من پرونده تو رو خوندم.
هنری: اِ... واقعاً؟ می شه منم پرونده تو رو بخونم؟
سام: منصفانه ست. می خوای در ازای هر سؤالی که من از تو می پرسم تو هم یه سؤال از من بپرسی؟
هنری: بی خیال. بهتره این بازی احمقانه رو تموم کنیم.
سام: خب، تو توی دانشگاه هنرهای زیبا درس می خونی. درسته؟
هنری: پس اون منو حواله تو کرده. آره؟
سام: راحت می شی بگم من دارم این کارو برای او می کنم؟
هنری: اون داشت سعی می کرد به من کمک کنه.
سام: منم سعی می کنم بهت کمک کنم.
هنری: اون از من می ترسید؟ به خاطر همین رفت؟ من اونو ترسوندم؟
سام: باید ازت بترسه؟
هنری ابروهایش را بالا می اندازد و به طرف پنجره برمی گردد. چند لحظه سکوت می شود. سام هم نگاهی به پرونده می اندازد. هنری دوباره برمی گردد و روی صندلی روبه روی سام می نشیند.
سام: خب حالا بهم می گی چرا اینجایی؟
هنری: تو که پرونده منو خوندی. پس تو بگو چرا من اینجام؟
سام: تو ماشینتو آتیش زدی. چرا؟
هنری: یادم نمیاد. من فقط بلند شدم و دیدم تو ماشینم هستم و اون آتیش گرفته.
سام: کاری که می خواستی بکنی این بود که ماشینو آتیش بزنی؟
هنری: من نمی خواستم به کسی صدمه بزنم.
سام: تو به کی صدمه زدی؟
هنری: نمی دونم.
هنری به دور و اطراف خود نگاه می کند. کلافه است.
هنری: من باید برم.
هنری از جای خود برمی خیزد.
سام: نه. لطفاً بشین. ما هنوز وقت داریم.
هنری به طرف پنجره می رود و به بیرون نگاه می کند. سام هنوز پشت میز خود نشسته است.
هنری نه. می خوام قبل از این که تگرگ شروع بشه، خونه باشم.
خارجی - پارک ریورساید - بعدازظهر
آسمان همچنان آبی است و وسط آن خورشید پاییزی دیده می شود. لایلا و سام روبه روی هم نشسته اند. لایلا در حال خواندن چیزی است، به نظر می رسد که سام چندان هم حواسش به حرف های لایلا نیست.لایلا: یک روز پادشاه لهستان با یکی از معاونان خود به جنگی می رود تا آنجا شکار کند. آنها به اطراف نگاه می کنند و ناگهان متوجه می شوند آن سوی محل شکارشان، کشاورزی قدم می زند. بعد پادشاه اسلحه خود را بالا می آورد. کشاورز با فریاد می گوید: «من گوزن نیستم». اما پادشاه به طرف او شلیک می کند و آن مرد را می کشد. معاون از این اتفاق شوکه می شود و می گوید: «اعلیحضرت، آن مرد گفت که گوزن نیست». پادشاه جواب می دهد: «اوه، من فکر کردم که او گفت من گوزن هستم.»
لایلا سرش را از روی کتاب بالا می آورد و به سام نگاه می کند. سام به جایی دیگر نگاه می کند و آشکارا ذهنش پریشان است.
لایلا: این یه جوک بود.
سام: خب من دارم سعی می کنم بفهمم من پادشاه هستم یا کشاورز.
لایلا: تو گوزنی.
سام: من گوزنم؟
لایلا: آره
لایلا ورقه ای را از روی دفترچه خود می کند و آن را به سام می دهد. روی ورقه می بینیم که صورت سام با مدادی سیاه طراحی شده است. سام به چهره خود نگاه می کند و می خندد.
سام: آره مثل یه گوزن می مونم.
لایلا ورقه را می گیرد و آن را مچاله می کند. سام سعی می کند جلوی او را بگیرد.
لایلا: ولش کن. مزخرفه.
سام: نه بابا، مزخرف نیست.
مچ دست های لایلا در دستان سام است. سام به مچ دست های لایلا نگاه می کند و متوجه خطوطی برآمده روی آن می شود.
لایلا: می بینی؟ هنوز هستن.
سام: بعضی وقت ها فراموش می کنم.
لایلا: اونها مال یه زندگی دیگه هستن.
آن دو چند لحظه به هم خیره می شوند و بعد ناگهان صدای رعدی از آسمان شنیده می شود. هنوز زمان زیادی نگذشته که دانه های تگرگ همه جا را فرامی گیرد. آن دو به سرعت وسایل خود را از روی نیمکت بر می دارند و سعی می کنند سرپناهی پیدا کنند.
داخلی - ماشین - شب
صحنه را از چشمدید راننده می بینیم. اینجا بروکلین است. ماشین در خیابانی حرکت می کند که پر از نورهای سبز است. سرعت ماشین تقریباً زیاد است. اما به نظر می رسد همه چیز مرتب و خوب است. از رادیو آهنگی بی کلام شنیده می شود. ما به سمت راست برمی گردیم. کنار راننده دختری چشم سبز نشسته که بیست ساله است. دختر می خندد.دختر: من این آهنگو دوست دارم.
داخلی - واگن مترو - شب
هنری چشمان خود را باز می کند. او داخل واگن مترو نشسته و قطار در حال حرکت است. روی پای او کتابی است که خالق آن هنرمندی به نام تریستان روور است. هنری سیگاری از پاکت بیرون آورده و آن را آتش می زند. کنار هنری جوانکی موبلند نشسته و واکمن به گوش دارد. از داخل واکمن او ترانه «من باید خلاص بشم» شنیده می شود. بقیه مسافران قطار با ناراحتی به هنری نگاه می کنند. همه از این که او دارد هوای واگن را آلوده می کند، ناراحت به نظر می رسند. زنی جوان روبه روی هنری نشسته است و به او خیره شده.زن: من شما رو می شناسم. شما کلمبیا می رفتین. درسته؟ ما با هم توی روان شناسی 221 بودیم. استاد آزوپاردی. درسته؟
هنری چند لحظه سرش را بالا می گیرد و به زن نگاه می کند. زن به کتاب روی پای هنری اشاره می کند.
زن: تو یه چیزی درباره روان پریشی و تریستان روور ارائه دادی. مگه نه؟ اما هنری طوری به زن نگاه می کند که گویی او به زبان دیگری حرف می زند. بین آن دو مردی میانسال ایستاده که تاجر به نظر می رسد. او با یک دست خود تیرک عمودی واگن را گرفته و با دست دیگرش، کیفش را. مرد سرش را به طرف هنری می گیرد.
مرد: توی قطار نباید سیگار بکشی.
هنری اصلاً به او توجهی ندارد و دوباره به سیگار خود پک می زند.
مرد: یه نگاهی به اون تابلو بکن. نوشته نباید سیگار بکشی.
هنری لحظه ای کوتاه سرش را بالا می آورد و به مرد نگاه می کند، اما همچنان سیگار می کشد و دود راه می اندازد. مرد عصبانی می شود.
مرد: هی، با توام. سیگار تو خاموش کن.
زن از بی خیالی هنری تعجب می کند.
مرد: می گم اون سیگارو خاموش کن.
هنری نگاهی به مرد می اندازد. بعد آستین پیراهن خود را بالا می دهد. سیگار را می گذارد روی ساعد خود و با فشار دادن سیگار، آن را خاموش می کند. مرد از این کار هنری حالت مشمئزی به خود می گیرد. هنری سرش را بالا می گیرد و به مرد نگاه می کند. گویی می خواهد به او بگوید: «خیالت راحت شد؟»
مرد: تو رو باید زنجیر کنن.
مرد از کنار او می رود. یک زن دیگر نیز که چند متر آن ورتر نشسته، از روی صندلی بلند می شود. مرد می رود و روبه روی در می ایستد. قطار به ایستگاه می رسد و در آن باز می شود.
داخلی - آپارتمان سام - شب
قفسه ها پر از کتاب است. لایلا به طرف هال می رود.صدای سام (خارج از قاب): بث؟ من سام هستم. امیدوارم تونسته باشی استراحت کنی.
با لایلا وارد هال می شویم. سام روی مبلی نشسته و با تلفن حرف می زند.
یک آباژور کوچک، اما شیک قسمتی از هال را روشن کرده. لایلا از کنار سام می گذرد و وارد آشپزخانه می شود. او کمی ناراحت به نظر می رسد.
سام (با تلفن): ببین، من امروز مریض تو رو دیدم. منظورم هنری لئامه. من دلم می خواد راجع به اون باهات حرف بزنم. می شه بهم زنگ بزنی. می خوام باهات صحبت کنم.
او دگمه تلفن را فشار می دهد و تلفن قطع می شود. بعد کمی برمی گردد تا با لایلا که در آشپزخانه است، حرف بزند.
سام: تو فکر نمی کنی یه کم عجیب باشه کسی بتونه تگرگ امروز رو پیش بینی کنه؟
لایلا برمی گردد، اما واقعاً توجه زیادی به سام ندارد.
لایلا: خب حتماً اون آدم کانال هواشناسی رو نگاه می کنه.
سام از روی مبل بلند می شود و به طرف پنجره می رود.
سام: نه، من روزنامه رو دیدم. چیزی درباره تگرگ ننوشته بود.
لایلا در آشپزخانه مشغول درست کردن قهوه است.
لایلا: بث چطوره؟
سام: نمی دونم. هنوز به هیچ کدوم از زنگ های من جواب نداده.
لایلا (به طعنه): بث همیشه یه جورایی تو رو دوست داشته. مگه نه؟
سام می خندد و سرش را به طرف لایلا برمی گرداند. اما همچنان کنار پنجره باقی می ماند.
سام: تو داری به بث حسودی می کنی؟ بث یکی از قدیمی ترین دوست های منه.
لایلا در حالی که چند ورق در دست دارد، می رود روی کاناپه می نشیند. سام هم کنار او می نشیند.
لایلا: دارم سر به سرت می ذارم. داشتم ادای آدم های حسود رو درمی آوردم.
لایلا به ورقه ها نگاه می کند. او یکی از آنها را نگاه می کند و بعد آن را زیر بقیه می گذارد.
سام: دانشجوها تو رو دوست دارن.
لایلا: دانشجوهام منو دوست دارن. به دلیل این که من به همه شون نمره بیست می دم.
روی ورقه ها طراحی شده است. او ورقه بعدی را نیز زیر بقیه می گذارد. بعد به دیگری نگاه می کند.
لایلا: خب باید چی کار کنم؟ این بچه می تونه روتکو بعدی باشه.
چیزی در لایلا وجود دارد که او را ناراحت می کند. این مسئله سام را نیز کمی کلافه کرده است. اما سام پاپیچ او نمی شود. لایلا نفس عمیقی می کشد. لایلا کفش هایش را درمی آورد و به موهای خود دست می کشد. او برگه های طراحی را کنار می گذارد و به کفش ها خیره می شود.
لایلا: بهم بگو که من خوبم.
سام: تو خوبی.
لایلا: بهم بگو که اونها منو یادشون می مونه.
سام: اونها کی ان؟
لایلا: دنیا.
سام: این چیزیه که می خوای؟
لایلا سرش را بالا می آورد و به سام نگاه می کند. سام سعی می کند او را آرام کند.
سام: دنیا تو رو یادش می مونه.
لایلا لبخند رضایت آمیزی می زند.
داخلی - اتاق بث لوی - صبح
امروز چهارشنبه است.سام پشت میز بث نشسته است. روی میز یک پرونده باز دیده می شود. سام خودش را با چیزی که در دست دارد، سرگرم کرده است. او سرش را بلند می کند و می بیند هنری وارد اتاق می شود. هنری بی خیال، با دست هایی در جیب شلوارش، چند لحظه به او نگاه می کند.
سام: سلام.
هنری به دور و اطراف اتاق نگاه می کند و بعد می آید جلوی میز می ایستد. روی دیوار پشت سام، یک تابلوی نقاشی آویزان است. هنری به آن خیره می شود.
هنری: اون کار کیه؟
سام انگشتری را که در دست داشته، روی میز می گذارد و برمی گردد. در همین فاصله نظر هنری به انگشتر جلب می شود. سام همچنان که پشت به هنری دارد، حرف می زند.
سام: نامزدم کشیده.
هنری: اونو از کجا آوردی؟
سام برمی گردد و می بیند که هنری به انگشتر اشاره کرده است.
سام: این؟ خریدمش.
سام انگشتر را داخل جیب کت خود می گذارد. هنری قدم برمی دارد و از میز فاصله می گیرد.
سام: هنری اینجا چی کار می کنی؟ انتظار نداشتم تو بیای. من الان منتظر یه نفر دیگه هستم.
هنری به دیوار تکیه می دهد. همچنان دست هایش در جیبش است. کاملاً بی خیال است. او جواب سام را نمی دهد.
سام: ببینم تو، توی هواشناسی تخصص داری؟
هنری: چی؟
سام: از مجری هواشناسی چیزی درباره تگرگ شنیدی؟
هنری: مجری هواشناسی؟ نه.
هنری از کنار دیوار فاصله می گیرد و در اتاق قدم می زند.
هنری: می دونی... من دیگه نمی توانم چیزی از او بشنوم.
هنری روی کاناپه می نشیند.
هنری: یه کلمه از حرف هایی رو که از دهنش درمیاد، نمی تونم بفهمم.
سام: تو حرف های مجری هواشناسی رو نمی فهمی؟
هنری: نه... تو می فهمی؟
سام: معلومه. خب وقتی می گه بارون میاد، من با خودم چتر میارم.
هنری چند لحظه با سام خیره می شود و او را بررسی می کند. به نظر می رسد که می خواهد تصمیمی بگیرد. سام از پشت میز خود بلند می شود و می آید به لبه جلوی میز تکیه می دهد و روبه روی هنری می ایستد.
سام: ببین هنری. یه چیزی به من بگو. من توی کار خودم واردم.
هنری سرش را چند بار تکان می دهد و نشان می دهد که می خواهد با سام همکاری کند.
هنری: خب، من الان دارم یه صداهایی رو می شنوم.
سام: صداها؟
سام دست به سینه ایستاده و سعی دارد به خوبی به حرف های هنری گوش کند.
هنری: اونها میان و می رن، ولی وقتی هستن...
سام: الان هم داری می شنوی؟
هنری (سرش را تکان می دهد): آره.
سام بر می گردد و ورقه ای را برمی دارد.
سام: باشه... می تونی بنویسی اونها دارن چی می گن؟
سام کاغذ و خودکار را به هنری می دهد. هنری آنها را می گیرد و قصد دارد چیزی بنویسد.
صدای زنگ تلفن شنیده می شود. تلفن روی اسپیکر است و ما صدای مردی را که پشت خط است، می شنویم.
سام: بله؟
مرد (از تلفن): سلام دکتر فاستر. من فردریک هستم.
سام دگمه ای را فشار می دهد و صدای باز شدن یک در به گوش می رسد. هنری روی کاناپه نشسته و دارد روی کاغذ چیزهایی می نویسد. سام به او نگاه می کند.
سام: می تونی اونو برام بخونی؟
سام کنار هنری می نشیند. هنری دست از نوشتن می کشد و به کاغذ نگاه می کند و از روی آن می خواند.
هنری: «سلام دکتر فاستر. من فردریک هستم.»
سام از شنیدن این جمله تعجب می کند.
سام: این... این صدایی نیست که تو سر تو وجود داره. این یه صدای واقعیه.
هنری سرش را تکان می دهد.
هنری: باشه. خب، من نمی دونم. ولی شاید تو بتونی بهم بگی که چه فرقی دارن؟
سام: باشه. پس ادامه بده.
هنری: نمی دونم.
هنری کلافه است و مدام دست خود را به صورتش می کشد.
هنری: «من اونو تکون ندادم. می دونم که فکر نمی کنی که اونها رو تکون داده باشم... من نمی تونم به کسی نگاه کنم... هنری با من بمون. با من بمون».
فردریک که مردی جوان است، وارد اتاق می شود.
فردریک: متأسفم آقایون که حرفتونو قطع می کنم، ولی...
سام: سلام فردریک. می تونی یه دقیقه به من فرصت بدی؟
فردریک: من ساعت یازده، یه کنفرانس دارم.
سام: فقط یه دقیقه. ممنون.
فردریک: باشه.
فردریک از اتاق خارج می شود.
سام: چرا این طوری شده؟
سام به روی ساعد هنری اشاره می کند. جای زخم او که حاصل خاموش کردن سیگار روی آن است، از زیر آستین هنری بیرون زده و سام متوجه آن شده است. هنری آستین خود را بالا می زند و حالا ما می توانیم ببینیم دو جای زخم روی ساعد اوست؛ زخم هایی که روی دست او ایجاد حفره کرده اند.
هنری: خودمو سوزوندم.
سام: تو خودتو سوزوندی؟ برای چی؟
هنری: خب من همیشه خودمو می سوزونم.
سام: چرا دوست داری به خودت صدمه بزنی؟
هنری: دارم تمرین می کنم.
سام: تمرین چی؟
هنری: رفتن به جهنم!
هنری از جای خود برمی خیزد و به طرف میز می رود.
سام: چرا می خوای بری جهنم؟
هنری کاغذ و خودکار را روی میز می اندازد و به طرف سام برمی گردد.
هنری: به خاطر کاری که کردم.
هنری به طرف در می رود و آن را می بندد.
هنری: می دونی می خوام چی کار کنم؟
سام پرسشگرانه به او نگاه می کند. هنری با انگشتان خود یک هفت تیر می سازد و لوله آن را روی شقیقه خود می گذارد.
سام: تو می خوای خودتو بکشی؟
هنری سرش را به علامت تأیید تکان می دهد.
سام: چقدر تو این کار جدی هستی؟
هنری: نصف شب شنبه موقعی ایه که می خوام این کارو بکنم.
سام: تو باید بدونی که همه چیز تغییر می کنه. اگه درباره خودکشی با من حرف بزنی، منم یه حرف هایی دارم که بهت بگم.
هنری: هی ببین، یه لحظه صبر کن. صبر کن. (با اشاره به فردریک که بیرون اتاق نشسته) تو با اون قرار داری. دفعه بعد راجع بهش حرف می زنیم.
سام: دفعه بعدی هم وجود داره؟
هنری: آره.
سام: پس تا سه روز دیگه.
هنری در اتاق را باز می کند و از آن بیرون می رود.
منبع: نشریه فیلم نگار، شماره57 .