خارجی - خیابان دوازدهم - صبح
سام ماشین خود را پارک می کند و به طرف خانه خود راه می افتد. چند لحظه بعد می ایستد و به پیانویی نگاه می کند که چند نفر سعی دارند به وسیله طناب آن را از یک ساختمان پایین بیاورند. این پیانو و آن چند نفر همان هایی هستند که قبلاً هم دیده ایم.مرد: آروم. آروم. مواظب باشین.
سام از دیدن این تصویر تعجب می کند. پسر بچه ای همراه با مادرش از انتهای خیابان به سمت آنها می آیند. ما این بچه و مادرش را هم قبلاً دیده ایم. در دست بچه یک بادکنک دیده می شود. بچه می دود و به محض این که به مرد نزدیک می شود، به زمین می خورد و بادکنک از دستش رها شده و به آسمان می رود.
پسر: بادکنکم رفت.
او متوجه پسر می شود و می بیند که بادکنک به هوا می رود. مرد سعی می کند بادکنک را بگیرد، اما دیگر دیر شده. سام ناباورانه به بادکنکی که بالا می رود نگاه می کند.
مرد: متأسفم پسرجون. دیگه رسیدن به آسمون.
همه چیز دقیقاً همان چیزی است که قبلاً دیده ایم.
مادر: اشکالی نداره آقا. یه دونه دیگه براش می خرم. (به پسر) بریم عزیزم.
پسر: قول می دی برام بخری؟
مادر و پسرش از آنجا می روند. سام جلو می رود و با مرد حرف می زند.
سام: شما پنج شنبه هم اینجا بودین. درسته؟ شما داشتین همین پیانو رو می آوردین پایین. مگه نه؟
مرد: چه کمکی می تونم بهتون بکنم؟
سام: پنج شنبه هم دقیقاً همین اتفاق افتاد. بادکنک اون پسر رفت هوا.
مرد: ما یه کم گرفتاریم. خدا روزیتو یه جای دیگه بده. (به بقیه) آهان یه کم ببرینش اون ور. حالا بیارین پایین. مواظب باشین.
داخلی - آپارتمان سام - صبح
سام کلید انداخته و دارد در را باز می کند. لایلا در خانه است. او صدای کلید را می شنود و با سرعت به طرف در می آید. در باز می شود. سام وارد می شود و صورت نگران لایلا را می بیند. سام داغان و عصبی است.لایلا: خدای من! کجا بودی؟ چه اتفاقی برات افتاده؟
سام سر خود را می گیرد. چطور می تواند موقعیت خود را برای لایلا توضیح دهد. سام از کنار او رد می شود. لایلا در را می بندد. لایلا که کاملاً نگران است، به دنبالش راه می افتد.
لایلا: من به پلیس زنگ زدم. همه دارم دنبال تو می گردن. کل شهرو گشتن. تصویر کمی اعوجاج پیدا می کند.
داخلی - آپارتمان - صبح
در آپارتمان باز می شود. سام مقابل لایلا می ایستد.لایلا: چه اتفاقی برات افتاده؟
سام از کنار لایلا رد می شود. لایلا در را می بندد.
لایلا: من به پلیس زنگ زدم. همه دارم دنبال تو می گردن. کل شهر رو گشتن. تصویر کمی اعوجاج پیدا می کند.
داخلی - آپارتمان - صبح
در آپارتمان باز می شود.لایلا: خدای من کجا بودی؟ من به پلیس زنگ زدم.
سام راه می افتد. تصویر کمی اعوجاج پیدا می کند. سام به طرف پذیرایی می رود. لایلا که نگران است به دنبال او راه می افتد. سام کت خود را درمی آورد و روی مبل می اندازد. لایلا هم وارد پذیرایی می شود. سام نگاهی به ساعت خود می کند: 8:12 صبح.
لایلا: سام چی شده؟
سام: نمی دونم.
سام راه می افتد. لایلا هم به دنبالش می رود.
لایلا: نه، تو باید با من حرف بزنی. من تمام شبو نخوابیدم.
سام دور خود می چرخد. تصویر کمی اعوجاج پیدا می کند.
لایلا: دستت چی شده؟
سام: سگ گاز گرفته.
لایلا: سگ گاز گرفته؟
سام: آره. اون به من حمله کرد.
لایلا: کدوم سگ؟ کجا؟
سام لبه مبل می نشیند و دست باندپیچی شده خود را به لایلا نشان می دهد. سام مستأصل است.
سام: گوش کن لایلا. من دارم چیزهایی رو می بینم که هیچ منطقی نداره. من آدم هایی رو می بینم که قبلاً مردن... بث کاملاً روانی شده... اون بچه ای که من دارم درمانش می کنم می دونه قراره چه اتفاق هایی بیفته.
لایلا: حالا آروم باش.
سام: من اون پسری که بادکنکش رفت هوا رو دو بار دیدم.
لایلا: عزیزم، حرف هات منطقی نیست.
سام: آره منطقی نیست.
لایلا: داری منو می ترسونی.
سام: اصلاً منطقی نیست.
لایلا: آروم باش. تو باید استراحت کنی.
سام: باشه.
لایلا: باید بری بخوابی.
سام: باشه... نه، نمی تونم. من باید اونو پیدا کنم. دارم زمانو از دست می دم.
لایلا: نه، نه. فقط یه کم بخواب.
سام: به نظرت این جوری بهتره؟
لایلا: آره.
سام: باشه.
سام روی مبل دراز می کشد.
سام: پس فقط یه کم.
لایلا: باشه.
سام چشمان خود را می بندد. وارد خواب او می شویم. از چشمدید یک راننده ماشین خیابان پیش رو را می بینیم. آتنا کنار راننده نشسته است و به او لبخند می زند. صدای گریه یک بچه شنیده می شود.
سام چشمان خود را باز می کند و از روی مبل بلند می شود. لایلا برای او یادداشتی گذاشته است.
سام یادداشت را می خواند: «به محض این که از خواب بلند شدی، به من زنگ بزن.» سام کلافه است. یک فنجان قهوه می خورد. کتش را می پوشد و از در خانه بیرون می رود.
داخلی - راهروی ساختمان - صبح
هنری را می بینیم که چند پله بالاتر از در خانه سام نشسته و خوابش برده. وقتی او صدای باز شدن در را می شنود، چشمانش را باز می کند و می بیند که سام از خانه بیرون می آید. هنری کمی چشمانش را می مالد و یک پله پایین می آید. سام در حال قفل کردن در است. او صدای پای هنری را می شنود و برمی گردد و از دیدن هنری تعجب می کند.سام: خدای من!
سام به طرف هنری می رود.
سام: من همه جا دنبال تو گشتم.
هنری چیزی نمی گوید و فقط به او نگاه می کند. هنوز خواب آلود است.
سام: من می خوام با من بیای به مرکز شهر. می خوام تو رو با یکی از دوست هام آشنا کنم.
هنری: من نمی خوام بیام مرکز شهر.
سام: من دیشب مادر تو دیدم.
سام راه می افتد که از پله ها پایین برود. هنری از پله ها پایین می آید.
هنری: منظورت چیه که مادرمو دیدی؟
سام: تو به من گفته بودی اون مرده.
هنری: حالش خوبه؟
سام از پله ها پایین می رود و هنری هم به دنبالش می رود.
سام: همه فکر می کنن مادرت مرده، ولی من توی آشپزخانه کنارش واستادم و باهاش حرف زدم.
هنری: داره خوب می شه؟
سام: نمی دونم. الان که مریضه. یه جورهایی صدمه دیده. نمی دونم چه جوری.
هنری: اون دیوونه ست؟
سام: نه، اون سگ دیوونه ست.
هنری: کدوم سگ؟
سام: الیو.
هنری: الیو؟
آن دو به پاگرد طبقه سوم می رسند.
هنری: وقتی من دوازده سالم بود، الیو مرد. توی روده ش یه تومور داشت.
سام: نه، الیو زنده بود. عصبانی بود، ولی نمرده بود.
هنری: سگ خوبی بود.
سام می ایستد. هنری هم روبه روی است.
سام: دیگه این بازی رو تموم کن... من می خوام بدونم چه اتفاقی داره می افته.
سام کمی عصبی است. او چند قدم به جلو برمی دارد و به این ترتیب هنری مجبور می شود خودش را عقب بکشد.
سام: تو آینده رو از کجا می دونی؟ من می خوام بهت کمک کنم، ولی...
هنری حرفی نمی زند. سام دیگر کاملاً عصبانی شده است. او یقه کت هنری را می گیرد و او را به دیوار می چسباند. هنری هم به سرعت یقه کت سام را می گیرد و او را می چرخاند. به این ترتیب جای آن دو عوض می شود. در حالی که سام کاملاً عصبانی به نظر می رسد، هنری بی خیال است.
سام: من جواب می خوام!
آن دو مدام یکدیگر را می چرخانند. تصویر آنها طوری روی یکدیگر می افتد که به نظر می رسد آن دو حرف هایی مشابه می زنند.
هنری: زود باش. جواب بده.
سام: چه بلایی سر...
هنری: پدر و مادرت اومد؟
سام: گوش کن. یه چیزهایی هست که تو باید به من بگی. منظورم اینه...
از اینجا به بعد هر دو با هم حرف می زنند.
سام و هنری: اگه می خواستی خودتو بکشی، باید تا حالا این کارو می کردی. پس چرا این کارو نکردی؟ چرا دست از سر من برنمی داری؟
سام خودش را عقب می کشد. هنری به طرف او می رود.
هنری: برای این که تو تنها کسی هستی که می تونی به من کمک کنی... دلیلش اینه.
هنری از پله ها پایین می رود. سام چند لحظه همان جا می ایستد و بعد به سرعت به دنبال هنری می رود. اکنون آنها به حیاط ساختمان رسیده اند.
سام: اگه تو با من همکاری کنی، من می تونم به تو کمک کنم.
هنری: یعنی از همون راهی که به اون دختره کمک کردی؟
هنری می رود. سام تعجب می کند.
هنری: اسمش لایلاست. درسته؟
هنری می رود کنار دیوار می ایستد.
هنری: من زخم های روی مچ اونو دیدم.
هنری روی زمین می نشیند و به دیوار یله می دهد. سیگاری بیرون می آورد و به لبش می گذارد.
هنری: اونو نجات دادی؟
هنری سیگارش را روشن می کند.
سام: اون خودشو نجات داد.
سام به طرف هنری می رود. هنری پای خود را روی زمین دراز می کند.
هنری: آره. ولی تو بهش کمک کردی، مگه نه؟
سام: نه. گاهی اوقات خودکشی یه کاریه برای جلب توجه. ولی برای لایلا این طور نبود. اون روی هر دستش سه تا برش عمودی چهار اینچی زده بود. اون زخم هاش رو تقسیم کرده بود به زخم های مربوط به رگ های زیرین و محوری. وقتی من بهش رسیدم، خون زیادی ازش رفته بود. من فقط اونو از اون کشیدم بیرون و مچ دست هاشو با دستمال بستم و آمبولانس خبر کردم.
هنری: نمی ترسی دوباره این کارو بکنه؟
سام: نه.
هنری: چرا؟
سام: برای این که اون منو دوست داره. اگه اون الان اینجا بود، می دونم که می گفت یه کم چشم هاتو بیشتر باز کن. می دونم که بهت می گفت چیزهای قشنگ زیادی وجود داره.
هنری لبخند می زند و سیگارش را به لب می گذارد.
هنری: احتمالاً حق با اونه. به هر حال دیگه دیر شده.
هنری از جای خود برمی خیزد و راه می افتد.
سام: هنری؟
هنری جواب نمی دهد. سام برای این که به او برسد، مجبور می شود بدود.
سام: نمی تونم بذارم بری. تو باید با من بمونی. من باید تو رو ببرم مرکز شهر و دوستم...
هنری: از سر راه من برو کنار.
سام: تو باید با من بیای.
هنری ضربه ای به سینه سام می زند و او را به عقب پرتاب می کند.
هنری: برو کنار. فهمیدی؟ تکون بخور.
سام: نه، نمی تونم.
هنری: برو کنار.
سام: نمی تونم بذارم بری.
هنری: بذار یه چیزی بهت نشون بدم.
هنری یک هفت تیر از جیب کت خود بیرون می آورد. او سام را به دیوار می چسباند و هفت تیر را روی شکم او قرار می دهد. سام کاملاً وحشت کرده.
هنری: من پدر و مادرمو کشتم. من مادرمو کشتم. من پدرمو کشتم.
سام به سختی نفس می کشد. هنری متأثر شده.
هنری: می خوام برم جهنم. البته شاید قبلاً هم اونجا بودم. نمی دونم. متأسفم سام. هنری اسلحه را پایین می آورد.
هنری: دنبال من نیا.
سام چند لحظه به زمین خیره می شود. هنری می رود. وقتی سام به خود می آید، می بیند که هنری رفته است. او به سرعت وارد خیابان می شود، اما از هنری خبری نیست. یک تاکسی در خیابان پارک کرده. سام سوار تاکسی می شود.
داخلی - تاکسی - ادامه
راننده تاکسی به طرف سام بر می گردد.سام: کانال استریت می خوام برم یه رستوران.
راننده: کدوم رستوران؟ تو اون خیابون حدود بیست تا رستوران هست.
سام: نمی دونم. فعلاً برو یکی از اون بیست تا. ماشینت در اختیار من.
راننده سری تکان می دهد و راه می افتد، تاکسی از خیابانی می گذرد. ماشین جلوی یک رستوران توقف می کند.
داخلی - رستورانی در کانال استریت - ادامه
سام وارد رستوران می شود. پیشخدمت پشت پیشخان ایستاده و ظرفی را پاک می کند.سام: ببخشین. دختری به اسم آتنا اینجا کار می کند؟
پیشخدمت: بله.
سام از این جواب خوشحال می شود، چرا که به نظرش می رسد جست و جویش برای پیدا کردن آتنا چقدر راحت بوده.
پیشخدمت (فریاد می زند): آتنا؟
سام به انتهای رستوران می رود. آنجا زنی ایستاده که در حال خرد کردن گوشت است. او روپوش کثیفی به تن دارد. موهایش قهوه ای است. روی دستش را خالکوبی کرده. در دستش یک ساطور دیده می شود.
زن: چیه؟
زن به طرف سام می رود.
سام: آتنا؟
زن: چیه؟ چی می خوای؟
سام: شما پیشخدمت هستین؟
زن: به نظرت من پیشخدمتم؟ من آشپزم.
سام: بله، من اشتباه کردم. متأسفم.
داخلی - تاکسی - ادامه
سام وارد تاکسی می شود.سام: بریم بعدی.
راننده راه می افتد.
خارجی - تاکسی - ادامه
تاکسی کنار خیابان می ایستد. ما روبه روی یک رستوران هستیم. سام از تاکسی پیاده می شود.داخلی - تاکسی - ادامه
سام سوار تاکسی می شود.سام: بریم بعدی.
راننده راه می افتد.
داخلی - تاکسی - ادامه
سام سوار تاکسی می شود.سام: اینم نبود. بریم بعدی.
داخلی / خارجی - تاکسی - ادامه (یک فصل مونتاژی)
تاکسی در کانال استریت حرکت می کند و جلوی هر کدام از رستوران های این خیابان می ایستد. راننده کاملاً مطیع سام است و با او همکاری می کند. به تدریج باران می بارد. هوا تاریک می شود. در خیابان باد افتاده است. سام سوار تاکسی می شود.راننده: اینی که می خوایم بریم آخری شه.
سام: باشه بریم ببینیم چی می شه.
ماشین حرکت می کند و مقابل یک رستوران می ایستد.
داخلی - رستوران - شب
سام وارد رستوران می شود. کاملاً خیس شده است. او پیشخدمتی را می بیند که از روی یکی از میزها مقداری پول خرد برداشته و آنها را داخل جیب روپوش خود می ریزد. سام به او نزدیک می شود.سام: ببخشین. اینجا پیشخدمتی به اسم آتنا دارین؟
پیشخدمت: آتنا؟
سام: بله.
پیشخدمت: نه، هیچ وقت اسمشو نشنیدم.
پیشخدمت ظرف های کثیف روی میز را برمی دارد و از او فاصله می گیرد.
سام: پس می شه برام یه قهوه بیارین.
پیشخدمت: بله.
سام می رود پشت یک میز می نشیند. در پس زمینه او، ما پیشخدمت دیگری را می بینیم که دارد سفارشات مشتری ها را روی دفترچه یادداشت خود می نویسد. این پیشخدمت هر از چندگاه نیم نگاهی به سام می اندازد. او پشت سام است، بنابراین سام او را نمی بیند. سام دست می کند داخل جیب خود و حلقه ازدواجش را بیرون می آورد و به آن نگاه می کند. باران به سختی می بارد.
پیشخدمت 2 (صدای خارج از قاب): تو می خواستی با آتنا ازدواج کنی؟
سام متوجه صدای پیشخدمت می شود و برمی گردد.
سام: نه. شما اونو می شناسین؟ شما دارین درباره آتنا حرف می زنین؟
پیشخدمت 2: تو پلیسی؟
سام: نه. من بیشتر حکم یه واسطه رو دارم.
پیشخدمت 2: اون دیگه اینجا کار نمی کنه، ولی من و آتنا توی یه کلاس بازیگری هستیم.
سام: می شه به من بگین کجا زندگی می کنه.
پیشخدمت: تو کی هستی؟
سام: من یه نفرو می شناسم که اونو خیلی دوست داره، ولی خجالت می کشه.
پیشخدمت: پس داری اونو می پایی.
سام: نه، در واقع، من...
سام از جیب خود کیفش را بیرون می کشد و کارت شناسایی اش را به پیشخدمت نشان می دهد.
سام:... من روان پزشک هستم. می بینی؟
پیشخدمت جلوتر می آید تا کارت را ببیند.
پیشخدمت: روان پزشک هستی. پس می تونی برام والیوم بنویسی؟
سام: آره می تونم به اسم یکی از مریض هام که والیوم مصرف می کنه، برات یه نسخه بنویسم.
پیشخدمت: باشه. توی پیدا کردن آتنا موفق باشی.
پیشخدمت از کنار میز سام می رود. سام چند لحظه به او نگاه می کند و بعد به ساعتش نگاه می کند تا ببیند ساعت چند است. او نفس عمیقی می کشد.
داخلی - لابی یک ساختمان - ادامه
هنری و سام روبه روی یک دیوار آینه کاری شده ایستاده اند.هنری: من زخم های خودمو به تو نشون دادم. حالا بذار من زخم های تو رو ببینم.
سام اخم می کند و به باند روی ساعدش دست می کشد.
هنری: نه منظورم اون زخم های قدیمیه.
سام ساکت است.
هنری: یالا، خجالت نکش.
سام: تو از کجا می دونی؟
هنری چیزی نمی گوید. بالاخره سام تسلیم می شود و مچ دست خود را به هنری نشان می دهد. سه خط روی مچ او دیده می شود.
سام: سال اول دانشگاه، من یه جایی خوندم اگه توی آب گرم رگ دستت رو بزنی، جریان خون سریع تر می شه. بعد رفتم وان حموم رو پر از آب کردم و رگ دستمو زدم و منتظر شدم. بث لوی منو پیدا کرد. بث منو از وان بیرون کشید و با دستمال دستمو بست و آمبولانس خبر کرد. خون زیادی از من رفته بود، ولی اونها منو نجات دادن.
سام به هنری نگاه می کند و می بیند که هنری منتظر است تا او بقیه اش را بگوید.
سام: من دو هفته توی بیمارستان بستری بودم. بث هر شب می اومد پیش من و چند ساعت با من بود. اون تنها کسی بود که به ملاقات من می اومد. من و اون زیاد با هم حرف نمی زدیم. ولی اون همیشه می اومد پیش من. هیچ وقت سعی نکرد منو نصیحت کنه. صبح اون روزی که من از بیمارستان مرخصی شدم، بث اومد و منو برد خونه. خیلی خسته بود. فکر کنم همه شب رو بیدار مونده بود. اون به من یه پلیور داد. من پلیور رو پوشیدم. درست اندازه من بود. بعد بث گفت...
هنری: «سام، بیرون سرده.»
سام: اون قصه رو به تو گفته؟
هنری: شاید من قصه رو به اون گفته باشم.
سام: منظورت چیه؟
هنری: تو داری یه چیز رو از من مخفی می کنی، مگه نه؟ هیچ وقت به من نگفتی چرا.
سام: می خوای بدونی چرا رگ دستمو زدم؟
سام چند لحظه فکر می کند.
سام: من فکر می کردم همه چیز دروغه. فکر می کردم دنیا یه مزرعه.
منبع: نشریه فیلم نگار، شماره57 .