داخلی - آتلیه بازیگری - شب
صحنه کوچک و خالی است. روبه روی صحنه چند ردیف صندلی قرار دارد. روی صحنه دو نفر حضور دارند؛ آتنا که پشت میزی نشسته و دوون که یک مرد جوان است. دوون روی صحنه راه می رود و کتابی به دست دارد. آنها در حال تمرین یک نمایشنامه هستند. سام از در پشتی وارد می شود و به تمرین آنها نگاه می کند.دوون: زندان، اعلی حضرت؟
آتنا: دانمارک یک زندان است.
دوون: من این طور فکر نمی کنم.
آتنا: اما برای من هست.
دوون: زندان، اعلی حضرت؟ صبر کن من اینو تکرار کردم.
آتنا: من از این جمله خیلی خوشم میاد. به نظرم یکی از بهترین جمله های این متنه.
دوون: آره. خیلی خوبه. ولی دیگه بهتره بریم خونه و استراحت کنیم. من فردا با گروه کر تمرین دارم.
آتنا: ممنون به خاطر تمرینی که با من کردی.
دوون کیف خود را از روی صحنه برمی دارد و می رود.
دوون: خدانگه دار.
دوون از کنار سام رد می شود. آن دو به هم سلام می کنند. سام چشم از آتنا برنمی دارد. آتنا وسایل خود را جمع می کند. آتنا هم متوجه سام می شود.
سام: من همیشه هملت رو به عنوان یه مرد تصور می کردم. ولی حالا می بینم که یه زن داره نقش اونو بازی می کنه.
آتنا: خب می شه به این نمایش یه جور دیگه هم نگاه کرد. توی نمایش ما همه زن هستند.
آتنا شال خود را دور گردنش می اندازد.
سام: عجب.
آتنا: شوخی کردم. من نقش افلیا رو بازی می کنم.
سام از روی صندلی بلند می شود و به طرف صحنه می رود. آتنا کیف خود را روی دوشش می اندازد.
آتنا: ما قبلاً همدیگه رو دیدیم، درسته؟
سام: نه، فکر نکنم. من سام فاستر هستم.
سام به روی صحنه می آید.
آتنا: من هم آتنا هستم. قراره شما هم به کلاس ما بیاین؟
سام: نه، در واقع من دنبال شما می گشتم.
آتنا: چه جالب. برای چی؟
سام: من روان پزشک هستم و مریضی دارم که شما رو خیلی دوست داره. آتنا می خندد، اما پیداست که از این حرف سام دلخور شده.
آتنا: این راه غیر معمولیه که بخواین با یه خانوم قرار دوستی بذارین.
آتنا راه افتاده و به طرف در می رود. سام هم به دنبالش می رود.
آتنا: اسمش چیه؟
سام: هنری لثام.
آتنا: چه آشنا به نظر می رسه.
سام: شما توی یه رستوران چند بار بهش قهوه دادین. شما خیلی با اون مهربون بودین. ولی هیچ وقت فرصتی پیش نیومده که به شما بگه ازتون خوشش میاد.
آتنا می ایستد، برمی گردد و به سام نگاه می کند.
آتنا: هنری. اون لاغر و رنگ پریده ست؟ روی دست هاش هم زخمه، درسته؟
سام: بله، خودشه.
آتنا: یادمه. اون همیشه با قهوه ش کلوچه می خورد. ولی من هیچ وقت بیرون از رستوران با اون حرف نزدم.
سام: آهان.
آتنا: به جز...
سام: به جز چی؟
آتنا دوباره راه می افتد.
آتنا: احساس می کنم خیلی احمقانه ست که این حرف ها رو به یه روان پزشک بگم. ممکنه شما فکر کنین من دیوونه ام.
سام: نه.
آتنا: من احساس خیلی عجیبی به اون داشتم. اون مرد خیلی نامرتبی به نظر می رسید. شاید حتی تو ماه یه بار هم حموم نمی رفت. ولی یه حس عجیبی تو وجودش داشت. من اونو قبلاً یه جاهایی دیدم. اونو می شناسم.
سام: بله.
آتنا: اتفاقی براش افتاده؟
سام: اون می خواد خودشو بکشه.
آتنا: چرا؟
سام: اون فکر می کنه کار بدی کرده. من این طور حدس می زنم.
آتنا: کاش من می تونستم کمکی بکنم. خب این شاید نتونه کمکی بکنه، ولی باید بگم که من اونو یه شب توی ای. اسمیت دیدم.
سام: ای. اسمیت؟
آتنا: اونجا یه کتاب فروشی هنریه. هنری اونجا نشسته بود و کتاب می خوند. نمی دونم، شاید پرسه می زد.
سام: کجاست؟
آتنا: همین نزدیکی ها. می تونم بهتون نشونش بدم.
آتنا راه می افتد و سام هم به دنبالش می رود. آنها از آتلیه خارج می شوند.
داخلی - راه پله استودیو - ادامه
آتنا و سام از پله ها پایین می روند. آتنا جلو می رود و سام هم به دنبالش است. راه پله کمی تاریک است. اینجا از آن نوع پله های مارپیچ است و برای پایین رفتن از آن باید به اندازه کافی دقت کرد. آن دو هر چه پایین تر می روند، تاریک تر می شود. سام یک لحظه برمی گردد و به پله هایی که طی کرده اند، نگاه می کند. اما وقتی که دوباره برمی گردد، از آتنا خبری نیست. نخست تعجبی نمی کند و حدس می زند که از آتنا عقب افتاده است و به سرعت خود اضافه می کند.سام: آتنا؟ آتنا؟
اما از آتنا خبری نیست. سام با سرعت بیشتری پایین می رود.
سام: آتنا؟ آتنا؟
سام فریاد می زند و دو پله یکی می کند.
سام: آتنا؟ آتنا؟
وحشت و تعجب سام با هم ترکیب شده است. سام از این اوضاع سر در نمی آورد. او با سرعت زیادی به طرف پایین می رود و هرچه می رود به انتهای پله ها نمی رسد. ناگهان روی پله ها می افتد و سر می خورد. حلقه ازدواج او روی زمین می افتد و صدایش در پله ها می پیچد. یک لحظه همه جا سیاه می شود.
داخلی / خارجی - مکان های مختلف - زمان های مختلف (فصل مونتاژی)
وارد رویای سام می شویم. چهره سام همه پرده را پر می کند. او مستقیم به دوربین نگاه می کند. تصویر ضد نور پسر بچه ای دیده می شود. هنری و آتنا با هم از خیابانی می گذرند.صدای سام: خب من دارم سعی می کنم بفهمم من پادشاه هستم یا کشاورز.
تصویر کش می آید. حالا ما تصویری از خانواده لثام می بینیم؛ خانم لثام روی یک کاناپه نشسته. الیو هم روی کاناپه است. پایین کاناپه هنری نشسته و کنار کاناپه لئون ایستاده است. این یک عکس بزرگ شده است که گویی روی دیوار افتاده است. تصویر ضد نور هنری در حال تماشای این عکس است.
داخلی - راه پله - ادامه
سام چشمانش را باز می کند. کمی درد دارد. اما هر طور شده از جای خود بلند می شود. کمی گیج است. نمی داند چه اتفاقی افتاده. به دور و اطراف خود نگاه می کند و به نظر می رسد خودآگاهی اش را به دست آورده. بعد یاد چیزی می افتد. دست در جیب شلوار خود می کند و متوجه می شود حلقه اش نیست. سام آرام از پله ها بالا می رود.داخلی - آتلیه بازیگری - ادامه
سام از در پشتی وارد می شود. او اخم می کند. سام نمی تواند چیزی را که می بیند، باور کند. روی صحنه، آتنا و دوون مشغول تمرین همان دیالوگ هایی هستند که قبلاً دیده است.دوون: زندان، اعلی حضرت؟
آتنا: دانمارک یک زندان است.
دوون: من این طور فکر نمی کنم.
آتنا: اما برای من هست.
سام به سرعت از در خارج می شود.
داخلی - راه پله - ادامه
سام به راه پله برگشته است. او با سرعت هرچه تماتر از پله ها پایین می رود. دوربین با سرعت زیادی پایین می رود و به حلقه ازدواج سام می رسد که روی زمین افتاده.داخلی - آپارتمان لئون - شب
لئون انگشتان خود را روی خطوط بریل یک کتاب حرکت می دهد. او کنار پنجره ایستاده است. بیرون باران تندی می بارد. اتاق کاملاً تاریک است. لئون نابیناست و به نور احتیاجی ندارد. صدای شرشر باران شنیده می شود. هر از چند گاه آسمان برقی می زند و اتاق برای چند ثانیه روشن می شود. لئون کتاب را روی قفسه می گذارد. اتاق روشن می شود. حالا ما هنری را می بینیم که کنار در آپارتمان ایستاده و دستش روی کلید برق است.هنری: تو همیشه از بارون خوشت می اومد.
لئون صدای او را می شنود و به سرعت می پرد و چنگک شومیه را برمی دارد. او به طرف صدا می ایستد و حالت دفاعی به خود می گیرد.
لئون: کی اونجاست؟
لئون گوشی تلفن را برمی دارد.
هنری: اینجا تنهایی؟
لئون: کیه؟ کی اونجاست؟
هنری: پس مامان کجاست؟
لئون: به پلیس زنگ می زنم.
هنری: بابا، تلفنو بذار. من هنری ام.
لئون یک قدم جلو می آید.
لئون: هنری؟ تو اینجا چی کار می کنی؟
هنری از در فاصله می گیرد. اما لئون همچنان به طرف در ایستاده است.
هنری: فقط اومدم یه بار دیگه ببینمت.
وقتی لئون صدای هنری را می شنود، به طرف او برمی گردد. اما همچنان چنگک را در دست دارد. هنری روی صندلی می نشیند. چند لحظه می گذرد. خیال لئون آسوده می شود. او تلفن و چنگک را رها می کند. هنری در حالی که دست هایش را به جلو گرفته، به طرف هنری می رود.
لئون: هنری. تو باید همین الان از اینجا بری. تو نمی تونی دزدکی بیای خونه مردم.
لئون شانه های هنری را می گیرد. هنری به گریه می افتد. لئون تند تند نفس می کشد.
لئون: تو هنری نیستی. یه نفر دیگه هستی.
هنری: بابا من نمی خوام برم.
لئون: من قبلاً بهت گفتم. من بچه ندارم.
هنری: من نمی خوام بمیرم.
لئون: مجبور نیستی بمیری.
هنری: بابا یه کاری برای من می کنی؟
لئون: چه کاری؟
هنری از جای خود بلند می شود و دست هایش را روی چشمان لئون می گذارد.
لئون: چی کار داری می کنی؟
هنری همچنان دست هایش را روی چشمان لئون نگه می دارد.
هنری: چیزی نیست. آروم باش. من می خوام تو به من نگاه کنی. باشه؟ فقط بهم نگاه کن.
هنری آرام دست هایش را برمی دارد. چشم های لئون به تدریج حالت طبیعی تر به خود می گیرند. لئون به هنری خیره می شود. او صورت هنری را لمس می کند. او موهای هنری را می گیرد. لئون نمی تواند چنین اتفاقی را باور کند. او می تواند ببیند. لئون دست های هنری را از روی گونه های خود برمی دارد و به آنها نگاه می کند. بعد به دست های خود نگاه می کند. ناگهان برق آسمان به اتاق می افتد. لئون وحشت زده به طرف نور برمی گردد.
هنری: چیزی نیست. رعد و برقه.
لئون نمی تواند چیزی بگوید. دهانش قفل شده.
هنری: اون روزی رو یادت میاد که ما توی حیاط چند تا گنجشک مرده پیدا کردیم؟ یادت میاد؟ اونها توی اون درختی بودن که رعد و برق سوزونده بودش.
لئون: تو کی هستی؟
هنری: من پسرتم.
لئون: نه. نه.
هنری لئون را بغل می کند. لئون بدون واکنش همان جا می ایستد
هنری: این مجازات منه بابا؟ تو منو نمی شناسی؟
لئون: من بچه...
هنری: بابا خواهش می کنم منو ببخش.
لئون: برای چی؟
هنری: برای این که کشتمت.
هنری یک قدم به عقب می رود.
لئون: من زنده ام.
هنری با ناراحتی سرش را تکان می دهد.
لئون: تو کی هستی؟ تو معجزه کردی.
هنری: معجزه؟
هنری به طرف در می رود.
هنری: به مامان بگو دوستش دارم. باشه؟
هنری از آپارتمان خارج می شود. لئون کاملاً متعجب است.
خارجی / داخلی - خیابان / ماشین - شب
اکنون ما روی پل بروکلین هستیم و همه چیز را از چشمدید راننده می بینیم.آتنا (صدای خارج از قاب): تو باید نقاشی هاتو به مادرت نشون بدی.
هنری (صدای خارج از قاب): باشه، حتماً.
لئون (صدای خارج از قاب): به نظرت امشب آتنا خیلی قشنگ نشده؟
حالا می توانیم لئون و خانم لثام را می بینیم که در صندلی پشت ماشین نشسته اند. ما تصویر آنها را از آینه جلوی ماشین می بینیم. خانم لثام لبخند می زند.
خانم لثام: اونها منو یاد خودمون می ندازن. یاد اون سالی که با هم آشنا شدیم.
لئون و خانم لثام کاملاً سرخوش و شاد به نظر می رسند. دوربین به سمت راست برمی گردد. حالا ما آتنا را می بینیم که کنار راننده (هنری) نشسته است. آتنا به عقب برمی گردد.
آتنا: شما دو تا چطوری این همه سال هنوز عاشق هم موندین؟
خانم لثام (صدای خارج از قاب): خب، ساده ست...
ناگهان صدای برخورد ماشین با جایی شنیده می شود. ماشین تکان های شدیدی می خورد. صدای مسافران ماشین شنیده می شود که داد و فریاد می کنند. ماشین چند بار به حفاظ کنار جاده می خورد. جرقه ها به هوا می روند. هنری نمی تواند ماشین را کنترل کند و ماشین مدام به این طرف و آن طرف می رود.
داخلی - کافی شاپ اسب سفید - شب
اینجا یک کافی شاپ قدیمی در وست ویلیج است. هنری وارد می شود. او کاملاً خیس است. باران همچنان می بارد. کافی شاپ تقریباً خالی است. او به طرف بار می رود.گارسون: کارت شناسایی داری؟
گارسون برای خودش بروبازویی دارد و تحقیرآمیز به هنری نگاه می کند. هنری گواهینامه رانندگی اش را از کیف خود بیرون می آورد و آن را به گارسون می دهد. خیال گارسون راحت می شود.
گارسون: تولدت مبارک بچه.
هنری: یه چیزی بدین بخورم.
گارسون: آدم های واقعی این شهر میان اینجا.
هنری: راسته می گن دیلن تامس آخرین بار اومده اینجا و چیزمیز خورده؟
گارسون: آره.
خارجی - خیابان هجدهم - شب
باران می بارد. سام در پیاده روی خیابان قدم می زند و معلوم است که گیج و حیران است. او به چهره همه آدم هایی که از کنارش می گذرند، دقت می کند. رعد و برق می زند. از چشمدید سام منظره پیش رو را می بینیم. سایه ای از انسانیت در چهره هایی که به سرعت عبور می کنند، دیده می شود. در خیابان همه جور آدمی حضور دارد؛ زشت و زیبا، فقیر و غنی، چاق و لاغر، خوشحال و بی روح و سرد. هر کدام از این صورت ها قبل از این که قاب تصویر را ترک کنند، چند لحظه ای وضوح پیدا می کنند، سام جلوی یک کتاب فروشی می ایستد. روی شیشه فروشگاه به خط طلایی نوشته شده: ای. اسمبت.خارجی / داخلی - فروشگاه ای. اسمیت - شب
سام چند لحظه به داخل فروشگاه نگاه می کند. چراغ های فروشگاه روشن است، اما وقتی که سام می خواهد وارد فروشگاه شود، متوجه می شود در شیشه ای فروشگاه قفل است. او چند بار دست در را تکان می دهد. یک فروشنده جوان که داخل فروشگاه ایستاده، متوجه سام می شود و سرش را طوری تکان می دهد که یعنی «فروشگاه بسته است»، اما سام به حرف او توجه نمی کند و با دست خود چند ضربه به در می زند. فروشنده جوان کمی عصبانی می شود.فروشنده جوان: ما بستیم.
سام دوباره به در ضربه می زند.
فروشنده مسن (صدای خارج از قاب): بن بذار بیاد تو. ببین چی می خواد.
حالا یک فروشنده مسن را می بینیم که جلوی یک قفسه کتاب ایستاده و دارد آن را مرتب می کند. سام همچنان به در ضربه می زند. فروشنده جوان به طرف در می رود.
فروشنده جوان: خیلی خوب.
فروشنده جوان در را باز می کند.
فروشنده جوان: می شه بگین دنبال چی هستین؟
سام: هنری لثام.
فروشنده جوان: کتابی که نویسنده ش هنری لثام باشه یا کتابی که درباره هنری لثام باشه؟
سام: نه، من فکر می کردم اون باید اینجا باشه.
سام به دور و اطراف سرک می کشد.
سام: به من گفتن که اون بعضی وقت ها میاد اینجا.
فروشنده جوان: الان که کسی اینجا نیست، چون فروشگاه بست ست.
فروشنده جوان چند کتاب را از روی قفسه برمی دارد و راه می افتد. سام هم به دنبالش می رود.
سام (کنایه آمیز): لطف می کنین درست جوابمو بدین؟
فروشنده جوان چند لحظه به او نگاه می کند و بعد به طرف فروشنده مسن برمی گردد.
فروشنده جوان: اسمیتی، تو یه آقایی به اسم هنری لثام می شناسی؟
اسمیتی: آره. چه اتفاقی براش افتاده؟
سام: من باید اونو پیدا کنم. خیلی هم فوری.
اسمیتی: همیشه بهش می گفتم بچه جون بذار مغزت یه کم هوا بخوره. برای سلامتی خوب نیست آدم همه وقتشو توی کتاب فروشی باشه.
سام: امشب اینجا بود؟
اسمیتی: نه، الان چند هفته ست که ندیدمش. تو پدرشی؟
سام: نه، تو کلمبیا بهش درس می دم.
اسمیتی: تو استاد هنرشی؟ بچه با استعدادی بود. من یکی از تابلوهای اونو اینجا دارم.
اسمیتی به تابلویی که بالای یکی از قفسه ها نصب شده، اشاره می کند.
اسمیتی: ببین، این تابلوی اونه.
تابلو یک بوم بدون قاب است. در نقاشی ما برداشتی تیره و تار از شبی روی پل بروکلین را می بینیم. پرسپکتیو پل غیر معمول است و آشکارا سبک گوتیک را تداعی می کند.
اسمیتی: اون برای کتابی که می خواست، پول نمی داد. به جاش این تابلو رو به من داد. فکر کنم معامله خوبی بود.
سام: چه کتاب هایی ازتون می گرفت؟
اسمیتی: تریستان روور. اون دیوونه تریستان روور بود.
سام: آهان. ممنونم.
سام نگاه دیگری به تابلو می اندازد و به طرف در می رود.
اسمیتی: خب تو چی فکر می کنی؟ به نظرت اون کارو می کنه؟
سام متعجب برمی گردد.
سام: چی؟
اسمیتی: به او چیزی که توی تابلو هست، عمل می کنه؟
سام دوباره به تابلو نگاه می کند و سرش را به علامت تأیید تکان می دهد.
خارجی - خیابان - شب
هنری از یک اتوبوس پیاده می شود. باران به سختی می بارد. هنری مثل آدم های مسخ شده در خیابان راه می رود تا این که به یک سالن باله می رسد.خارجی / داخلی - خیابان / سالن باله - ادامه
هنری جلوی سالن باله می ایستد. سالن در شیشه ای بزرگی دارد و می توان داخل آن را تماشا کرد. آتنا همراه با چند نفر دیگر مشغول تمرین است. هنری او را تماشا می کند. اما آتنا متوجه او نیست. هنری مدتی همان جا می ایستد. تمرین تمام می شود. آتنا به بیرون نگاه می کند؛ درست به همان جایی که پیشتر هنری ایستاده بود. اما اکنون هنری رفته است.داخلی - آتلیه لایلا - شب
صدای شرشر باران از بیرون شنیده می شود. گاهی رعد و برق اتاق را به شدت پُرنور می کند. لایلا به طرف دیوار می رود. چندین بوم نقاشی روی هم، کنار دیوار تکیه داده شده اند. لایلا بوم رویی را برمی دارد. اکنون می توانیم ببینیم که پشت بوم زیری نوشته شده: «هنری لثام» لایلا بومی را برمی دارد و به دیوار آویزان می کند. کمی از دیوار فاصله می گیرد و به نقاشی نگاه می کند. زنگ تلفن شنیده می شود. لایلا تلفن را برمی دارد.لایلا: بله؟
داخلی - لابی یک ساختمان - ادامه
سام گوشی یک باجه تلفن عمومی را در دست دارد و با تلفن حرف می زند.سام: منم.
مردم می آیند و از کنار سام می گذرند.
داخلی - آتلیه / لابی - ادامه
لایلا (با تلفن): سام. تو کجایی؟ حالت خوبه؟سام (با تلفن): آره حالم خوبه. گوش کن. تریستان روور شب بیست و یکمین سال تولدش خودشو کشته. فهمیدی؟
لایلا: خدای من. امشب هم که بیست و یکمین سال تولد اون بچه ست.
سام: درسته. اون خودشو چطوری کشته؟
لایلا: روی پل بروکلین خودشو با تیر زد. اون گفته بود که این بهترین اثر هنری قرن نوزدهمه.
سام ساکت می شود.
لایلا: الو؟
سام: لایلا، گوش کن. من باید یه چیزی رو بدونم. بهت اعتماد دارم. بیشتر از هر کس دیگه ای تو این دنیا به تو اعتماد دارم.
لایلا: چی شده سام؟
سام: گوش کن. اگه هر اتفاقی امشب بیفته، تو باید بدونی که من دوستت دارم. این چیزیه که من می دونم خیلی واقعیه.
لایلا: سام من نگرانتم.
سام: نگران نباش. لایلا من دوستت دارم.
سام تلفن را می گذارد.
لایلا: سام؟
سام برمی گردد و لئون را جلوی خود می بیند. لئون خنده به لب دارد.
سام؟ لئون؟
لئون: من همیشه فکر می کردم تو باید چشم های قهوه ای داشته باشی.
لایلا با نگرانی گوشی تلفن را می گذارد. رعد و برق اتاق را نورانی می کند. لایلا سرش را بالا می گیرد و متوجه پشت بومی می شود که روی زمین است. او با تعجب به اسم هنری لثام نگاه می کند.
سام با تعجب به لئون نگاه می کند.
سام: تو می تونی ببینی!
لئون: من می تونم همه چی رو ببینم. اولین باریه که می تونم همه چی رو ببینم.
سام: ولی چطوری؟
لئون: هنری. همه چی به خاطر اونه.
لایلا به طرف بوم نقاشی می رود و آن را جابه جا می کند و متوجه می شود که پشت همه بوم های نقاشی اسم هنری لثام نوشته شده. لایلا به شدت نگران می شود. لایلا به سرعت از آتلیه خارج می شود.
لئون خوشحال روبه روی سام ایستاده، اما سام متعجب است.
سام: چه اتفاقی داره برای ما می افته؟
لئون: شاید حق با بودایی ها باشه؛ دنیا یه خیاله.
سام: الان ساعت چنده؟
لئون: 11:30.
لئون می خندد. سام می دود و از کنار او می رود.
لئون: شنبه شب، اونم تو این بارون. مگه می شه تاکسی پیدا کرد؟
لایلا به سرعت هرچه تمام تر از پله های آتلیه پایین می آید.
لئون وقتی می بیند که سام برنمی گردد، راهش را می گیرد و می رود.
لایلا به انتهای پله ها می رسد؛ جایی که با یک در قفل شده روبه رو می شود. او نمی تواند در را باز کند.
لئون قدم زنان به جایی می رسد که پل بروکلین است. تصویر او دیزالو می شود و ما وارد فضایی دیگر می شویم.
خارجی - پل بروکلین - شب
جرقه ها به هوا می روند. ماشین مدام به این سو و آن سو می خورد. صدای فریاد سرنشینان ماشین شنیده می شود.سام (صدای خارج از قاب): هنری به من
گوش کن. با من بمون. باشه؟
ما تصادف را از چشمدید راننده می بینیم. شیشه جلوی ماشین می شکند. زنی از شیشه جلو به بیرون می افتد.
خارجی - خیابان هفدهم - شب
هنری مقابل یک مغازه جواهر فروشی ایستاده و به جواهرات داخل ویترین نگاه می کند. عابران پیاده از کنارش می گذرند. همان مادر و پسری که قبلاً دیده ایم به او نزدیک می شوند. دست پسر یک بادکنک است.پسر: مامان این همون مردیه که می خواد بمیره.
هنری برمی گردد و به آن دو نگاه می کند که از کنارش می گذرند.
مادر: امیدوارم این طوری نشه عزیزم.
بعد از رفتن مادر و پسر، هنری چند لحظه به آن دو نگاه می کند. ناگهان قطرات خون از سر هنری جاری می شوند و رگه ای از خون روی صورتش را می گیرد. چند لحظه بعد، روی کف زمین مقدار زیادی خون جمع می شود که از سر هنری جاری شده است. مردم می ایستند و به او نگاه می کنند. هیچ کس تکان نمی خورد. همه فقط به او خیره شده اند. هنری تک تک به آنها نگاه می کند. خون همچنان به پایین می ریزد. حتی همه ماشین ها هم ایستاده اند.
داخلی - واگن مترو - شب
مقداری خون زیر پای سام جمع شده است. خود او متوجه این مسئله نیست. سام در واگن مترو ایستاده و کنار در است. او خیره به بیرون نگاه می کند.یک زن (صدای خارج از قاب): پل بروکلین.
قطار دیگری از کنار آنها رد می شود. از سرعت هر دو قطار به تدریج کم می شود. سام به بیرون خیره است و متوجه می شود در قطار کناری، هنری روبه روی در یکی از واگن ها ایستاده. سام از دیدن هنری تعجب می کند، اما هنری مثل اغلب اوقات چهره ای بی روح دارد. هر دو قطار از هم دور می شوند.
داخلی - ایستگاه مترو - شب
سام به سرعت در سالن مترو می دود. او به یک در چرخان می رسد. سام از در می گذرد و به چند پله می رسد. سام از پله ها با سرعت زیاد بالا می رود. سام از در ایستگاه خارج می شود.خارجی - خیابان - ادامه
سام دیوانه وار در خیابان ها می دود و به نفس نفس زدن افتاده است.خارجی - پل بروکلین - ادامه
هنری با اسلحه ای در دست روی پل قدم می زند. کاملاً آرام و بی خیال است. او نگاهی به پایین می اندازد. سام دوان دوان خود را به پل می رساند. روی پل خلوت است. هنری کنار نرده های پل می ایستد. سام متوجه هنری می شود و به طرف او می دود.سام: هنری.
هنری برمی گردد. سام متوجه اسلحه ای می شود که در دست هنری است. هنری به او اشاره می کند که عقب بایستد. سام خسته است و نفس هایش به شماره افتاده. هنری به سام خیره می ماند و منتظر است تا او بقیه حرف هایش را بزند.
سام: اولین باری که من تو رو دیدم، تو گفتی دیگه نمی دونی چه چیزهایی واقعیه. من گفتم من واقعی ام. ولی اشتباه کردم. من دیگه نمی دونم چه چیزهایی واقعیه.
هنری: تو واقعی هستی. تو داری سعی می کنی منو نجات بدی. ولی خیلی دیر شده که بخوای منو بیدار کنی.
سام: تو بیداری.
هنری به دور خودش می چرخد. او چشمانش را بسته.
سام: هنری، یه نگاهی به دور و اطرافت بکن.
هنری چشم های خود را باز می کند و به پایین نگاهی می اندازد.
سام: اگر این خواب باشه، همه دنیا تو همین خوابه.
مدتی بین آنها سکوت می شود. هر از چند گاه ماشینی عبور می کند.
هنری: من خیلی آزار دیدم. کاش تو مجبور نبودی اینو ببینی.
سام منظور او را نفهمیده. هنری چند لحظه به او نگاه می کند و بعد اسلحه خود را داخل دهانش می گذارد. سام نمی تواند چنین تصویری را ببیند. بنابراین برمی گردد. صدای شلیک اسلحه ای شنیده می شود. نور زیادی تصویر را پر می کند.
خارجی - پل بروکلین - شب
نور چراغ قوه سام تصویر را پر کرده. او نور چراغ قوه اش را روی صورت هنری انداخته است و در حال بررسی چشمان اوست. هنری نیمه جان است. از سر هنری خون جاری شده و زمین را خیس کرده است. بالای سر سام زنی ایستاده است. این زن بث لوی است که دارد با هیجان حرف می زند.بث: اونها داشتن جلوی من می رفتن. درست جلوی من، ماشینشون خورد به حفاظ جاده. من اولین نفری بودم که اومدم سراغشون. من می دونستم که نباید اونو تکون بدم. حتماً می دونین که نباید اونو تکون بدین.
سام: شما تلفن دارین؟
بث: قبلاً زنگ زدم.
زن دیگری به سرعت خودش را به صحنه تصادف می رساند. این زن لایلاست. چند ماشین دیگر اطراف پل ایستاده اند.
لایلا: بذار کمک کنم. من پرستارم.
لایلا پلیور خود را از تنش درمی آورد و آن را زیر سر هنری می گذارد. سام آرام سر هنری را از روی زمین بلند می کند.
سام: خیلی ازش خون رفته. بهتره نبضشو بگیرین. حواستون بهش باشه.
سام بلند می شود و به طرف ماشین هنری می رود. آتنا غرق خون روی کاپوت ماشین افتاده. سام به گردن او دست می زند. سپس می رود سراغ لئون که در صندلی پشت، بی هوش افتاده.
لایلا: صدامو می شنوی؟
چشمان هنری باز است و مستقیم به بالا نگاه می کند.
لایلا: حالت خوب می شه.
هنری واکنش نشان می دهد.
لایلا: چیزی نیست. خوب می شی.
سام کنار لایلا می نشیند.
لایلا: بقیه چطورن؟
سام: مردن.
لایلا به هنری نگاه می کند. چشمان هنری بسته شده.
خارجی - پل بروکلین - شب
یک ماشین فوردموستانگ درب و داغان وسط پل در حال سوختن است. روی پل هیچ ماشین دیگری وجود ندارد و حتی هیچ کس را هم نمی توان به چشم دید. روی پل خالی است. به صحنه آغازین فیلم برگشته ایم. هنری دست در جیب به انتهای پل می رود.خارجی - پل بروکلین - شب
لایلا و سام هنوز کنار هنری نشسته اند.سام: گفتی پرستار هستی؟
لایلا: آره.
سام: اسمتون چیه؟
لایلا: لایلا.
سام (به هنری): گوش کن. لایلا پرستاره. تو باید به حرف اون گوش بدی. باشه؟ من می خوام جیبتو بگردم و ببینم می تونم بفهمم اسمت چیه. باشه؟
هنری فقط به لبانش حرکت مختصری می دهد. سام جیب او را می گردد.
لایلا: اسمت چیه؟ می تونی اسمتو بهم بگی؟
سام کیف پولی از جیب هنری بیرون می آورد و وقتی آن را باز می کند از لای کیف یک حلقه ازدواج بیرون می افتد. هنری زیر لب چیزی می گوید.
لایلا: چی؟ چی گفتی؟
هنری: داره تگرگ میاد؟
لایلا: نه، تگرگ نیست. اونها نورهای پل هستن.
سام: هنری؟ اسم تو هنریه؟ درسته؟ گوش کن هنری.
به تدریج آدم های دیگری هم دور آنها جمع می شوند. وقتی به آنها دقت می کنیم متوجه می شویم که اغلب آنها را در طول فیلم دیده ایم: فروشنده جوان، اسمیتی، مرد پیانویی، پسر بچه بادکنکی و مادرش، مسافران مترو، پرستار کلینیک و کلانتر.
سام: من سام هستم. من دکترم. هنری می خوام ازت مراقبت کنم. تو باید سعی کنی و بیدار بمونی. تو باید به صدای لایلا گوش کنی و بیدار بمونی. تو باید با ما بمونی. می فهمی؟
لایلا: هنری، تو چند سالته؟
هنری می خواهد گریه کند. او زیر لب چیزی می گوید، اما قابل تشخیص نیست.
لایلا: چی؟
لایلا با دقت بیشتری به حرف های هنری گوش می کند.
سام: چی گفت؟
لایلا: «منو ببخش».
سام: هنری گوش کن. تو کاری نکردی. تو اصلاً کار اشتباهی نکردی. لاستیک جلوی ماشین تو ترکیده. می فهمی؟ این اصلاً تقصیر تو نیست.
لایلا: تقصیر هیچ کس نیست. نباید ناراحت باشی. کم کم خوب می شی.
سام: هنری با ما بمون، باشه. هنری بهم گوش می دی؟ (به لایلا) اون چیزی گفت؟
هنری با کف دست خود دنبال چیزی روی زمین می گردد.
سام: اون داره دنبال چیزی می گرده.
سام حلقه ازدواج را برمی دارد و آن را به هنری می دهد.
سام: هنری تو باید با ما بمونی. باید بیدار بمونی.
مادر پسر بچه می نشیند و با بچه خود حرف می زند.
مادر: عزیزم بیا بریم تو ماشین.
پسر بچه: مامان این آقا می خواد بمیره؟
مادر: نه عزیزم، اون می خواد خوب بشه.
بث: آمبولانس داره میاد. اونها نجاتش می دن.
سام: پس چرا نمیاد؟
لایلا: هنری به من نگاه کن.
سام: باید بیدار بمونی.
لایلا (به سام): نبضش داره می ره.
سام: باید بیدار بمونی. صدای منو می شنوی؟
لایلا: هنری چشم هاتو باز نگه دار. به من نگاه کن.
هنری (زیر لب): تویی؟
لایلا: چی؟
هنری: نامزدم همین جاست.
از چشمدید هنری به لایلا نگاه می کنیم. او لایلا را آتنا می بیند.
هنری: با من ازدواج می کنی؟
لایلا چیزی نمی گوید.
هنری: با من ازدواج می کنی؟
لایلا: آره، حتماً.
هنری: با من ازدواج می کنی؟
لایلا: آره هنری.
لایلا گریه می کند.
لایلا: هنری؟ هنری؟
یکی از مسافران: دیگه نمی شه براش کاری کرد.
سام: هنری سعی کن با ما بمونی.
لایلا: چشم هاتو باز کن.
هنری: نمی تونم نفس بکشم.
مردمی که آنجا ایستاده اند، به تدریج صحنه را ترک می کنند.
لایلا: هنری؟
هنری: با من بمون، باشه؟ منو ترک نکن.
لایلا: من نمی خوام ترکت کنم. از چیزی نترس. نترس.
هنری حلقه را به سختی وارد انگشت خود می کند.
لایلا: نباید خودتو ناراحت کنی. تقصیر تو نبوده.
هنری با چشمان باز تمام می کند. لایلا و سام چند لحظه به هم نگاه می کنند.
لایلا: هنری؟
سام: هنری؟
خارجی - پل بروکلین - ادامه
روی پل ترافیک شده و ماشین ها مدام بوق می زنند. پلیس سعی دارد راه را باز کند. آمبولانس کنار پل ایستاده. دو پلیس با بث حرف می زنند.پلیس: ممکنه اسمتونو به ما بگین؟
بث: بث لوی.
پلیس: ما از همه اطلاعات شما استفاده می کنیم.
چند پرستار جسد هنری را داخل آمبولانس می گذارند. سام و لایلا نارحت به هنری نگاه می کنند. سام به طرف ماشین خود می رود. چند لحظه بعد لایلا هم از آمبولانس فاصله می گیرد. سام برمی گردد.
سام: از کمکت ممنون.
لایلا: کاش می تونستم یه کاری کنم.
سام به طرف لایلا می رود. لایلا با حسرت نفس عمیقی می کشد.
لایلا: تا حالا نشده یه بیماری ازم بخواد که باهاش ازدواج کنم.
سام چند لحظه به لایلا نگاه می کند.
سام: می خوای بریم یه جایی قهوه بخوریم؟ بعیده بتونم امشب بخوابم.
لایلا: باشه، بریم.
آمبولانس حرکت می کند. سام و لایلا به طرف ماشین سام می روند.
منبع: نشریه فیلم نگار، شماره57 .