افسونگران و هیولا

مردم آفریقا غالباً به افسون و افسونگری اعتقاد دارند و بر این باورند که مردمانی خاص، و به ویژه زنان را قدرتی است که می‌توانند خود را به هیأت‌های گوناگون در آورند و تن و روح دشمنان یا خویشان را اسیر خود سازند. این باور
پنجشنبه، 5 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
افسونگران و هیولا
افسونگران و هیولا

نویسنده:جئوفری پاریندر
ترجمه ی باجلان فرخی



 
مردم آفریقا غالباً به افسون و افسونگری اعتقاد دارند و بر این باورند که مردمانی خاص، و به ویژه زنان را قدرتی است که می‌توانند خود را به هیأت‌های گوناگون در آورند و تن و روح دشمنان یا خویشان را اسیر خود سازند. این باور توهمی پیش نیست که نه مردمان به افسون تن خود رها می‌کنند، نه روح کسی با افسون تا کنون اسیر گشته است، و بدین سان بر خلاف باور مردمان ساحره مفهومی گنگ دارد. طبیب یا که حکیم جادوگر کسی است که افسون زدگان را معالجه و مداوا کند و بدین دلیل است که بسیاری از مردمان آفریقا افسونگری را از جادوگری متمایز می‌دانند. از این دید جادو رفتاری است برای کمک به دیگران و مردمان آسیب دیده و افسون زده و وجادوگر نیکو یا طبیب جادوگر [یا آن که به جادوی سیاه می‌پردازد] پنهانکار و مورد نفرت مردمان است.
در داستانی از مردم هاسا در نیجریه سخن از مردم سه زنه است که هر سه زن او از قدرت جادوگری برخوردار بودند و دو تن از آنان افسونگر بود. در غیاب شوهر دو زن افسونگر در جنگل به رقص افسونی می‌پرداختند و زن سوم را نیز بدین کار تشویق می‌کردند. زن سوم دو زن دیگر را گفت هر وقت دوختن جامه شوهر را تمام کن فرصت می‌یابد و او نیز به رقص افسونی می‌پردازد. پس زن سوم شوهر را از ماجرا آگاه کرد و شوهر به عزم سفر از خانه بیرون رفت و پنهانی بازگشت و خود را در گوشه‌ای پنهان کرد. اورادی می‌خواندند که گویای آهنگ قربانی کردن شوهر بود. یکی گفت جگر شوهر را قربانی می‌دهم و دیگری گفت دل او را قربانی می‌کنم. شوهر از پناهگاه بیرون جست و یکی از زنان را از خانه راند و دیگری را به درختی آویخت و تا پایان عمر با زن سوم به صلح و صفا زندگی کرد.
در داستانی دیگر از مردم هاسا سخن از ساحره‌ای است که نه دهان پنهان داشت. روزی ساحره به جنگل رفت و مقداری گیاه چید تا برای شوهر و پدر شوهر خود آشی تهیه کند. آتش آماده شد و وقتی شوهر در ظرف آش را برداشت آش فریاد برآورد «نخور تا نمیری!» و وقتی پدر شوهر سر ظرف را برداشت آش فریاد بر آورد «در کاسه را بگذار تا نمیری! » پس شوهر ظرف آش را بر سر زن کوبید و نه دهان او هویدا شد، و ساحره از خانه گریخت و ناپدید شد.
در برخی از داستان‌های آفریقایی سخن از افسونگرانی است که شبانگاه به هیأت خفاش یا جغد در می‌آیند تا در جنگل و دشت به صید آدمیان بپردازند در ساحل عاج سخن از افسونگری بود که شب تن خود را در بستر رها می‌کرد و به هیأت جغدی در می‌آمد. شبی شکارچی چابکی این جغد را شکار کرد و در همان دم تن افسونگر در بستر مرد. در داستانی دیگر سخن از افسونگری است که به هیأت تمساحی در آمد و دختری را که در رود شنا می‌کرد به کام کشید، اما در همان دم صیادی او را با تبر کشت و تن خفته افسونگر در خانه جان سپرد. در بسیاری از این داستان‌ها افسونگر نه تنها گوشت تن قربانی را صید می‌کند که روح او را نیز اسیر خود می‌سازد.
جنگل، بوته زارها، دشت‌های خالی از سکنه یا هر جای خلوت را جایگاه ارواح خطرناک می‌دانند. از نیمه انسان‌هایی سخن می‌گویند که یک دست، یک پا، یک چشم و یک گوش دارند. در داستانی از مردم گی کویو Gikuyu در کنیا سخن از نیمه انسانی است که نیمه تن او را گوشت و نیمه دیگر آن از سنگ است در جاهای دیگر چنین آدم‌هایی را نیمه انسان و نیمه دیگر را از موم مدانند. در مالاوی از نیمه انسانی سخن می‌گفتند که در جنگل مقیم بود و با مردان گلاویز می‌شد و به پیشگاه مردی که چندان قوی بود که نیمه انسان را بر زمین می‌زد، دارو فدیه می‌دادند. نیز از کوتوله‌ها، شاید پیگمه‌های آغازین، با عنوان پریان یاد می‌کنند. برخی از این موجودات در کوهستان‌های بلند، چون کلیمانجارو، که قبلاً پای بشر بدان نرسیده بود، ماوا دارند و در بسیاری از نقاط از اجنه آزارگری سخن می‌گویند که می‌توانند انسان را آسیب برسانند یا بدو کمک کنند.
در داستانی سواحلی Swahili دختری در ساحل دریا صدفی زیبا یافت، صدف را روی خرسنگی نهاد و با دوستان به جستجوی صدف‌های دیگر پرداخت. دختر صدف نخستین را فراموش کرد و وقتی به یاد آن افتاد که در بازگشت به نزدیکی روستای خویش رسیده بودند. دختر از دوستان خواست برای برداشتن صدف به ساحل بروند، اما دیر گاه بود ودوستان از همراهی با اواجتناب کردند. دختر درحالی که آواز می‌خواند تا تنهایی و ترس را فراموش کند به ساحل بازگشت. دختر صدف را در ساحل نیافت. پری که به جای صدف بر خرسنگ نشسته بود از دختر خواست برای او آواز بخواند، و دختر مشغول آواز خواندن بود که پری او را اسیر کرد. پری دختر را در چلیکی نهاد و در آن را بست. پری از روستایی به روستای دیگر می‌رفت و با گرفتن خوردنی و هدیه با چوب بر چلیک می‌کوبید و دختر را به آواز خواندن وا می‌داشت.
پس از چندی پری که حالا همه جا مشهور شده بود با چلیک عجیب خود به روستایی رسیدکه پدر و مادر دختر در آنجا مسکن داشتند. پدر و مادر صدای دختر را شناختند و پری را با نوشانیدن شراب بسیار مدهوش کردند. پدر و مادر دختر را از زندان چلیک رهانیدند و بشکه را از زنبور و مورچه پر کردند و در آن را بستند. وقتی پری بیدار شد بشکه را کول کرد و رفت، و چنین بود که در روستایی دیگر با کوبیدن نخستین ضربه بر بشکه زنبورها و مورچه‌های جنگی به پری حمله کردند و او را به سختی مجروح کردند.
در روایتی دیگر از این داستان در آفریقای جنوبی نزد مردمان زوسا Xosa و لسوتو والدین دختر پس از مدهوش کردن پری بشکه را از مارهای سمی پر کردند و پری بر اثر مارگزیدگی مرد. در روایتی دیگر پری از بیم نیش مار خود را به باتلاقی افکند و غرق شد و در جایی که پری غرق شده بود بوته کدو تنبلی روئید پسری یکی از کدوتنبل‌ها را چید و به خانه برد و والدین پسر که از ماجرا کدو تنبل آگاه شده بودند وحشت زده کدو تنبل را با تبر تکه تکه کردند و به دور افکندند.
نیز در برخی از افسانه‌ها حیوانات خطرناک ممکن است برای مدتی به هیأت انسان در آیند، مانند گرک‌های انسان نمای افسانه‌های کهن اروپا. در منطقه حاره آفریقا از گرگ اثری نیست و به همین دلیل در اینجا حیواناتی چون شیر و کفتار به هیأت انسان در می‌آیند. در داستانی که در کنیا، زامبیا و مالاوی شنیده شد و بی شک در مناطق دیگر آفریقا نیز روایت‌های مختلف از آن وجود دارد، دختری خود رأی از ازدواج با مردانی که به خواستگاری او می‌آمدند خودداری می‌کرد. سرانجام پدر و مادر دختر از او به خشم آمدند و تصمیم گرفتند که او را به نخستین خواستگاری که سراغ او بیاید شوهر دهند. مدتی گذشت و جشن و مجلس رقص بزرگی در روستا بر پا شد که مردمان روستاهای دیگر نیز در آن شرکت کردند. مردی بلند قد و زیبا از راه رسید که برتارکش حلقه‌ای نهاده بود که چون هاله‌ای از نور بود. همه چشم‌ها به او خیره شد و دختر نیز مدام در پی جوان از راه رسیده بود. مجلس رقص چندین روز ادامه یافت ودختر سرانجام دلداده مرد غریبه شد. برادر دختر به تصادف دید که جوان زیبا در پس سر دو دهان دارد و مادر خود را از خطر آگاه کرد. مادر گفت چنین موجودی بی شک روحی خبث است؛ و وقتی جوان از دختر آن‌ها خواستگاری کرد پدر و مادر این پیشنهاد را پذیرفتند. ازدواج دختر و پسر را جشن گرفتند و چند روز بعد دختر با شوهر عازم خانه و زادگاه شوهر شدند. برادر دختر که ازاین موضوع غمگین بود از فاصله‌ای دور آنان را تعقیب کرد. رفتند و رفتند و به جایی رسیدند که جوان از همسرش پرسید آیا هنوز دود روستای خود را می‌بیند، ودختر گفت می‌بیند. رفتند و رفتند وبه جایی رسیدند که مرد از دختر پرسید هنوز تپه آن سوی خانه والدین را می‌بیند، و دختر گفت به سختی می‌بیند. رفتند و رفتند تا از آبادی دور افتادند و غریبه انسان نما به دختر گفت گریه کن و بدان که زمان آن رسیده است که تو را پاره پاره کنم و بخورم. غریبه انسان نما برای دریدن دختر آماده شد که برادر زاری و فریاد خواهر را شنید و با تیر زهرآگین غریبه را از پا در آورد، خواهر را نجات داد و به روستای خویش بازگشتند.
در داستانی مشابه برادر کوچک دختر، خواهر خویش را همراهی می‌کند. شبانگاه شوهر از خانه خارج می‌شود و به هیأت شیر یا کفتار و یا حیوانی دیگر به قصد دریدن خواهر باز می‌گردد، اما برادر در خانه را محکم بسته است و حیوان نمی‌تواند به خانه راه یابد. وقتی حیوان به هیأت انسان به خانه باز می‌گردد برادر با چلیک یا زورق دستساز خود و به یاری جادو با خواهر به آسمان بر می‌خیزند و از چنگ حیوان می‌گریزند.
داستان‌های بسیاری را می‌توان شنید که در آن‌ها هیولاها انسان‌ها را می‌بلعند و سرانجام قهرمانی آن‌ها را از پا در می‌آورد در افسانه‌ای از مردمان زولو هیولایی کوژپشت و ریش بلند و اسطوره‌ای در رودی زندگی می‌کرد. روزی دختر فرمانرو ا و دوستانش با وجود هشدار والدین برای شنا و شستشو بدان رود رفتند. وقتی دختر و همراهان از رود بیرون آمدند هیولا لباس آنان را ربوده بود. دختران هر یک از هیولا مؤدبانه تمنا کردند لباس آنان را پس دهد و هیولا لباس آنان را پس داد. دختر فرمانروا حاضر نشد از هیولا تمنا کند و هیولا او را به درون رود کشید وقتی فرمانروا از ماجرا آگاه شد، پهلوانان خویش را فرستاد تا دختر را نجات دهند، اما هیولا آنان را نیز به درون رود کشید و پس از آن هیولا به مقر فرمانروایی پدر دختر رفت و همه مردمان و حتی سگ‌ها و رمه‌ها را به کام خود کشید.
در این ماجرا تنها پدر دو قلویی زیبا از مهلکه جان به در برد و سوگند خورد که از هیولا انتقام بگیرد. پدر گرز و نیزه خود را برداشت و در پی هیولا رفت، هیولا ناپدید شده بود. پدر رفت و رفت و رفت تا به چند پلنگ رسید و پلنگان به او گفتند که هیولا از کدام راه رفته است. هیولا به امید آن که پدر را فریب دهد به هیأت زنی زیبا در آمد و وقتی پدر راه را از او پرسید راهی غلط را به او نشان داد؛ اما پدر هیولا را شناخت و از او خواست که فرزندانش را باز گرداند. هیولا اظهار بی اطلاعی کرد و پدر گرز خود را بر کوژ هیولا فرود آورد، ضربه انتقام ضربه‌ای کشنده بود و در دم هیولا را کشت. پس همه مردمان، رمه‌ها، سگ‌ها، فرزندان آن مرد و دختر فرمانروا و فرمانروا از کام هیولا بیرون ریختند و به زادگاه خود باز گشتند. در روایتی دیگر دختر هیولا را می‌کشد و آزاد می‌گردد و در روایتی دیگر قهرمانی جوان یا که بچه چوپانی هیولا را چندان می‌آزارد که هیولا شکم خویش را می‌درد و اسیران آزاد می‌شوند.
بر این باورند که ارواح خبیث، به ویژه روح کسانی که تن آنان به خوبی مدفون نشده است در بوته زاران و جنگل‌ها پنهان می‌شوند و مسافران بی احتیاط را می‌آزارند. در افسانه‌ها و اعتقادات مردم آفریقا حیوانات و نباتات چون انسان روح دارند و ممکن است روح آنان به روحی شرور و بدکار مبدل شود. در داستانی از مردمان داگومبا Dagomba در توگو روزگاری دور فرمانروایی بر آن بود که به مردمانش نشان دهد که از همه برتر است. فرمانروا مردمان را فراخواند و گفت که از آن پس سوار بر اسب نخواهد شد و برای سواری او باید بزکوهی خال خالی و زیبایی را صید کنند. شکارچیان به تکاپو افتادند و پس از جستجوی بسیار بز کوهی درشت اندام و خال خالی و زیبایی را زنده صید کردند، بزی که روحی خبیث بود مهتران رنج بسیار بردند تا بز را زین کردند و برای سواری آماده ساختند. پس فرمانروا بر زین نشست و بزکوهی در حالی که فرمانروا زین را محکم چسبیده بود به سرعت باد به جانب جنگل شتافت.
صیادان بز را دنبال کردند، اما بز و بزسوار دور و دورتر رفتند و ناپدید شدند و از آن پس نه کسی بز را دید و نه بز سوار را. می‌گویند از آن روزگار هر وقت که مرگ فرمانروا یا سرکرده‌ای فرا می‌رسد مردمان شبانگاه بر در خانه او بز کوهی خال خالی را می‌بینند که منتظر ایستاده است تا سوار خویش را به وادی‌های ناشناس ببرد.
منبع: پاریندر، جئوفری؛ (1374) اساطیر افریقا، ترجمه ی باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.