نویسنده : آیت الله سبحانی
دستیابی به یک تعریف جامع در باب آزادی که با تمام جهان بینی های گوناگون سازگار باشد امری مشکل و دشوار است . زیرا دیدگاه های مختلف درباره انسان، مانع از آن است که به تعریف یکسانی در مورد آزادی، دست یابیم، ولی در عین حال می توان آزادی را به گونه ای تعریف نمود که با همه دیدگاه ها به نوعی سازگار باشد.
در مقاله ی جهان بینی های گوناگون و تعریف یکسان برای آزادی، آزادی را چنین تعریف کردیم: مساعد بودن شرایط برای شکوفایی استعدادها و رفع هر نوع مانع در راه پیشرفت فرد و جامعه .
اکنون تعریف های دیگر را مطرح می کنیم:
1. نفی سلطه بیرونی .
این تعریف، مشهورترین تعریف آزادی است که مورد پذیرش می باشد.
2.نبودن مانع خارجی که از جنبش جلوگیری می کند.(1)
3. هر انسانی بتواند مصلحت خویش را به شیوه مورد نظر خود دنبال کند مشروط بر این که به مصالح دیگران آسیبی نرساند.(2)
4. فقدان موانع در راه تحقق آرزوهای انسان .(3)
اکثر این تعریف ها که در مورد آزادی انجام گرفته است، از حد یک تعریف لغوی و به اصطلاح تعریف لفظی تجاوز نمی کند.
مثلا تعریف نخست، که معروف ترین تعریف برای آزادی است، بیشتر جنبه تعریف لغوی دارد و از دو نظر نارسا است:
1. نفی سلطه خارجی کاملاً جنبه سلبی دارد، و باید جنبه ایجابی آزادی نیز در کنار آن گفته شود، فرض کنید در جامعه ای زندگی می کنیم که سلطه خارجی در آن وجود ندارد و بر فرض وجود، نمی تواند در خواسته های ما اثر بگذارد، بالأخره باید تحت عاملی زیست کنیم و از آن الهام بگیریم، و در غیر این صورت از زندگی فردی و اجتماعی بازمانده و در نیمه راه متوقف می شویم .
چیزی که می تواند، جنبه ایجابی آن را بیان کند این است که بگویم: «پس از نفی سلطه و جبر، به مقتضای طبیعت خود عمل کنیم».
2. کاستی دیگری دراین تعریف است که باید «عمل به مقتضای طبیعت» از نظر حد، ارزیابی شود و برای آن حد و مرزی تعیین گردد، حدی که در تعریف چهارم به آن اشاره شده است، یعنی مشروط بر این که به مصالح دیگران آسیبی نرساند.
تعریف دوم، در حالی که به جنبه های سلبی(نبودن مانع خارجی) و ایجابی (از جنبش جلوگیری نکند) اشاره می کند، ولی دایره آزادی را به نهضت ها و جنبش های اجتماعی و سیاسی اختصاص داده و از تبیین آزادی فردی چشم پوشیده است.
تعریف سوم هر چند جامع تر از دو تعریف نخست است، ولی از نظر دیگر کاستی دارد، زیرا ضرر نزدن به مصالح دیگران کافی در آزادی مطلوب نیست زیرا افزون بر آن، باید بر سعادت فردی خویش ضرر نزند.
مثلا تحریم مواد مخدر در تمام جامعه های الهی و الحادی از این قید سرچشمه می گیرد، که این نوع آزادی بر مصالح فرد ضرر وارد می سازد.
تعریف چهارم به نوعی به تعریف نخست بازگشت می کند.
از آنجا که تعریف نخست، معروف ترین تعریف، برای آزادی است، شایسته است پیرامون آن، بحث بیشتری صورت گیرد.
این تعریف مرکب از دو جزء است: 1. جزء سلبی. 2. جزء ایجابی.
جزء نخست ناظر به رفع موانع است که نمی گذارد انسان به اقتضای طبیعت خود عمل کند، و در حقیقت جلوی مقتضی را می گیرد، و مانع از تأثیر آن می شود، غالباً این «غیر» همان حاکمان مستبد و فرمانروایان خودخواه هستند که اراده خود را بر انسان تحمیل کرده و انسان را از عمل به خواسته های طبیعی خود باز می دارند.
در گذشته غالباً جبر غیر به صورت حاکمان مستبد ترسیم می شد اما پس از پیوستگی جوامع و گسترش صنعت، عوامل «جبرآفرینِ» دیگری نیز پدید آمدند، که اختیار را از کف انسان ها می ربایند و چه بسا انسان فکر می کند که آزادانه عمل می کند اما غافل از آن که عواملی بی اختیار مانند رسانه ها و تبلیغات گمراه کننده، فکر و اندیشه سپس گزینش را در مغز او پدید می آورند.
در انتخابات غرب کاملاً این مسأله مشهود است، سرمایه داران بزرگ برای انتخاب شدن نمایندگان مورد نظر خود، از ابزارهای گوناگونی حتی ستارگان سینما بهره گرفته و آنچنان جامعه را برای دادن رأی منتخبان مورد نظر خود، آماده می سازند که حتی خود رأی دهنده از عوامل جبرآفرین بی خبر می باشد .
اکنون به جزء دوم برگردیم فرض کنید از «جبر غیر» آزاد شویم ولی نمی توان در یک حالت بی تفاوت زیست طبعاً باید به نقطه ای پناه برد و آن زندگی در پرتو اقتضاء طبیعت انسانی است .
نقطه مهم در تشخیص اقتضای طبیعت و ویژگی ذاتی اوست، در اینجا جهان بینی های مختلف به شدت در تشخیص مقتضای طبیعت تأثیرگذارند.
وابستگی او به جهان بالا دقیقترین وابستگی ها است که نمی توان برای آن نظیری در طبیعت جست، تنها مثالی که می تواند وابستگی انسان را به خدا به نوعی ترسیم کند وابستگی صور مفاهیم ذهنی با نفس انسانی است زیرا این صور و مفاهیم مخلوق ذهن بوده و نفس انسانی پس از یک رشته تمرینها، آنها را در صقع ذهن می آفرینند، به گونه ای که اگر رابطه مفاهیم و صور با نفس انسانی قطع شود، چیزی از آنها باقی نمی ماند.
انسان نیز شبیه این رابطه را با خالق خود دارد که هر لحظه از او وجود و هستی، نعمت و کمال دریافت می کند، که اگر انقطاعی رخ دهد در جانب انسان چیزی باقی نمی ماند.
در جهان بینی الهی طبیعت انسان یک طبیعت وابسته است، رابطه آن دو با هم، رابطه خالق و مخلوق است و هر چه دارد از آفریدگار خود دارد.
و به تعبیر دیگر: او دارنده حقیقت خداگونه ای است که به وجود او کاملاً وابستگی دارد.
در این جا، دو جهان بینی مطرح است، در جهان بینی الهی، واقعیت انسان، جدا از وجود نبوده و به او قائم است قهراً هر چه به مرکز کمال نزدیک شود بر کمال خود می افزاید، در حالی که در جهان بینی الحادی، انسان یک موجود بریده از جهان غیب است و اصولا جهان غیبی وجود ندارد که انسان به او وابسته گردد.
از آنجا که، غنی و بی نیاز مطلق، و خواهان کمال مخلوق خود است، قهراً رقیب انسان و دشمن او نیست بلکه آفریدگار و مربی و توان بخش اوست و خواهان سعادت و سلامت و کمال او می باشد.
و به دیگر سخن: مقام ربوبی و خدایی در عرض انسان و خواسته های او نیست بلکه مقام ربوبی بسان یک مربی دلسوز، معلم دل آگاه، خواسته های خود را بر او املا کرده تا سعادت او را تضمین کند.
3. از آنجا که انسان وابسته به جهان بالاست طبیعت او طبیعت دین سالاری و دین مداری و وابستگی به خدای دانا و تواناست، هرگاه قوانینی از طریق پیامبران برای بشر وضع گردد و محدودیت هایی برای او در زندگی قائل شود نمی توان آن را «جبر غیر» دانست، که در عرض انسان می باشد بلکه این محدودیت لازمه وجود و چگونگی هستی اوست .
از این بیان روشن می شود که آزادی با دین سالاری کاملاً همسو بوده و مقتضای طبیعت انسان می باشد، و اگر در آیین الهی تکالیف و باید و نبایدهایی برای انسان وضع شود که طبعاً ضامن سعادت و خوشبختی اوست، با آزادی خردورزانه او کاملاً همسو می باشد او باید آزادی اندیشه و عمل را در چارچوب این قوانین رعایت کند، آنگاه برای زندگی فردی و اجتماعی و سیاسی برنامه ریزی نماید .
برای این که همسویی آزادی با دین سالاری کاملاً روشن شود به بیان زیر می پردازیم.
تفاوت جامعه مدنی با دین سالاری در این است که اصول و کلیات قوانین در جامعه دینی از جانب خداست در حالی که جامعه مدنی مشروعیت خود و قوانین حاکم بر جامعه را از رأی مردم می گیرد و در هر حال آزادی ها محدود می شود و افراد مختلف مجازات می گردند.
آزادی به معنی فارغ شدن از هر نوع قانون و حد و مرز، قابل پذیرش نیست بالاخره بشر در زندگی اجتماعی خود بی نیاز از مقررات نیست زیرا در پرتو آن مقررات می توان منافع جمعی را تأمین کرد.
پذیرفتن جامعه مدنی پذیرفتن قوانین و مقررات آن و در نتیجه محدودیت آزادی است.
حقیقت این است که غرب پس از نفی عوالم طبیعی، در خود یک فقر معنوی عجیبی احساس کرد زیرا انکار خدا و تفسیر جهان و انسان با قوانین خشک طبیعی، هر نوع عاطفه را از جامعه برچید، و ارزش انسان با ارزش ماشین، یکسان گردید، این کار سبب شد که او برای جبران عدم معنویت و عاطفه، اصلی به نام اصالت انسان را مطرح کند تا از خشکی و جمود زندگی بکاهد از این جهت مکتبی به نام «اصالت انسان» پدید آمد که اصالت را به مخلوق می دهد و آن را از خالق سلب می کند.
در حالی که میان این دو اصالت کمترین تضادی نیست زیرا این دو، رقیب هم و دشمن یکدیگر نیستند که بگوییم خدا یا انسان، بلکه انسان بر اثر پیوستگی به آن دریای نامتناهی از او مدد می گیرد و سعی می کند که خود را به مرکز کمال نزدیک سازد، تعبیر قرآن در این مورد این است:
(یا أیها الإنسن أنک کادحٌ إلی ربک کدحاً فملاقیه).
«ای انسان تو با تلاش و رنج به سوی پروردگارت می روی و او را ملاقات خواهی کرد.»
در حقیقت کمال انسان قطره ای است از آن دریا، و اگر به آن دریا بپیوندد دیگر قطره نیست، بلکه دریا است و در حد تعبیر آن گوینده:
قطره دریا است اگر با دریاست
ورنه او قطره و دریا دریا است
رنسانس در غرب هر چند نوآوری هایی در علوم طبیعی و فلکی پدید آورد، و قوانین پوشیده را آشکار ساخت ولی بر اثر غفلت از آموزه های الهی یک نوع انحطاط فکری درباره شناخت انسان و ماورای طبیعت به بار آورد که هرگز قابل جبران نیست .
این گروه اطاعت از خدا را با میل به رهایی و آزادی و حتی نیرومندی مغایر می دانند.
ژان پل سارتر که از پیشوایان این اندیشه است می گوید:
قول به آزادی انسان مستلزم این است که افراد بشر ملعبه خدایان یا هر قوه دیگر ماسوای خود نیستند بلکه آزادی مطلق دارند و رها و مستقل و غیر متعلق و غیر مرتبطند و خلاصه به حال خویشند آینده به کلی باز و غیر مسدود است، اگر خدایی بود که همه چیز را مقدر می کرد یا حتی همه چیز را می دانست، آینده به ضرورت چنان می بود که خدا در علم قبلی خویش می دید . از این رو، نفی خالقی علیم، شرط عقل و منطق حریت کامل انسان است.(4)
در نقد نظریه «سارتر» چهار نکته را یادآور می شویم:
در نقد نظریه «سارتر» بسان کسی است که قبلا مدعی را تنظیم کرده و به دنبال دلیل آن است و لذا به خاطر اثبات مدعای خود همه اصول عقلی و فلسفی را نادیده می گیرد، از آنجا که او خواهان آزادی مطلق انسان است و کمال را در آزادی مطلق می داند از این جهت وابستگی انسان را به خدا نوعی ملعبه تلقی می کند و در تصور خود با نفی آن به مقصود خود می رسد .
2. با نفی خدا نیز آزادی مطلق انسان تأمین نمی شود، مسلماً نه! زیرا خصوصیات وجودی او به گونه ای است که تکوینا محدودیت آفرین است، او نمی تواند بدون وسیله در هوا بپرد، یا هر نوع غذا و شرابی را بخورد یا بنوشد، زیرا این نوع آزادی به قیمت مرگ او منتهی می شود، اگر این نوع محدودیت های تکوینی با آزادی او سازگار است، محدودیت وابستگی او به خدای جهان نیز با آزادی او منافاتی نخواهد داشت و همگی از خصیصه وجود انسان سرچشمه می گیرد، زیرا وجود امکانی او بدون علت، امکان پذیر نیست.
3. سارتر تصور کرده علم پیشین خدا از انسان سلب آزادی می کند، و به افعال بشر ضرورت و ناچاری می بخشد، در حالی که از نظر فلسفی این نظریه منحط، کاملا مردود است، بلکه خواهان آزادی در مقام عمل این اندیشه را مطرح می کنند و می گویند:
می خوردن من حق ز ازل می دانست
گر می نخورم علم خدا جهل بود
4. سارتر آزادی را هدف اندیشیده در حالی که آزادی وسیله رسیدن به کمال است، یک فیلسوف نباید به خاطر حفظ وسیله، همه نوع اصول را زیر پا نهد و بگوید نفی خالق علیم شرط عقل و منطق حریت کامل انسان است . ولی اگر آزادی مطلق هدف بود ناچار باید وجود خدایی را که در زندگی انسان محدودیت ایجاد می کند نفی کنیم.
و به تعبیر امیرمؤمنان (علیه السلام) که می فرماید:
«ما عبدتُک خوفاً من نارِک، و لا طمعاً فی جنتک بل وجدتک أهلاً للعباده» .
«من تو را ای خدا به خاطر ترس از آتش و یا آز در بهشت نمی پرستم بلکه انگیزه من برای پرستش این است که تو را شایسته آن یافتم.»
کشش این نوع افراد به سوی خدا و فرمانبری آنها کاملاً لذت بخش بوده و هرگز آن را با آزادی خود در تضاد نمی بینند.
کسانی که بر اثر محدود نگری، هستی را در چهارچوب ماده و انرژی منحصر کرده اند و هدف از وجود انسان را در لذت گرایی اندیشیده اند برای آن نامحرمان، سخن گفتن از عشق به خدا و از عرفان اسلامی دور از بلاغت است.
در مقاله ی جهان بینی های گوناگون و تعریف یکسان برای آزادی، آزادی را چنین تعریف کردیم: مساعد بودن شرایط برای شکوفایی استعدادها و رفع هر نوع مانع در راه پیشرفت فرد و جامعه .
اکنون تعریف های دیگر را مطرح می کنیم:
1. نفی سلطه بیرونی .
این تعریف، مشهورترین تعریف آزادی است که مورد پذیرش می باشد.
2.نبودن مانع خارجی که از جنبش جلوگیری می کند.(1)
3. هر انسانی بتواند مصلحت خویش را به شیوه مورد نظر خود دنبال کند مشروط بر این که به مصالح دیگران آسیبی نرساند.(2)
4. فقدان موانع در راه تحقق آرزوهای انسان .(3)
اکثر این تعریف ها که در مورد آزادی انجام گرفته است، از حد یک تعریف لغوی و به اصطلاح تعریف لفظی تجاوز نمی کند.
مثلا تعریف نخست، که معروف ترین تعریف برای آزادی است، بیشتر جنبه تعریف لغوی دارد و از دو نظر نارسا است:
1. نفی سلطه خارجی کاملاً جنبه سلبی دارد، و باید جنبه ایجابی آزادی نیز در کنار آن گفته شود، فرض کنید در جامعه ای زندگی می کنیم که سلطه خارجی در آن وجود ندارد و بر فرض وجود، نمی تواند در خواسته های ما اثر بگذارد، بالأخره باید تحت عاملی زیست کنیم و از آن الهام بگیریم، و در غیر این صورت از زندگی فردی و اجتماعی بازمانده و در نیمه راه متوقف می شویم .
چیزی که می تواند، جنبه ایجابی آن را بیان کند این است که بگویم: «پس از نفی سلطه و جبر، به مقتضای طبیعت خود عمل کنیم».
2. کاستی دیگری دراین تعریف است که باید «عمل به مقتضای طبیعت» از نظر حد، ارزیابی شود و برای آن حد و مرزی تعیین گردد، حدی که در تعریف چهارم به آن اشاره شده است، یعنی مشروط بر این که به مصالح دیگران آسیبی نرساند.
تعریف دوم، در حالی که به جنبه های سلبی(نبودن مانع خارجی) و ایجابی (از جنبش جلوگیری نکند) اشاره می کند، ولی دایره آزادی را به نهضت ها و جنبش های اجتماعی و سیاسی اختصاص داده و از تبیین آزادی فردی چشم پوشیده است.
تعریف سوم هر چند جامع تر از دو تعریف نخست است، ولی از نظر دیگر کاستی دارد، زیرا ضرر نزدن به مصالح دیگران کافی در آزادی مطلوب نیست زیرا افزون بر آن، باید بر سعادت فردی خویش ضرر نزند.
مثلا تحریم مواد مخدر در تمام جامعه های الهی و الحادی از این قید سرچشمه می گیرد، که این نوع آزادی بر مصالح فرد ضرر وارد می سازد.
تعریف چهارم به نوعی به تعریف نخست بازگشت می کند.
از آنجا که تعریف نخست، معروف ترین تعریف، برای آزادی است، شایسته است پیرامون آن، بحث بیشتری صورت گیرد.
تحلیل تعریف مشهور آزادی
1.آزادی: رهایی از جبر غیر و عمل به اقتضای ماهیت و طبیعت خویش .این تعریف مرکب از دو جزء است: 1. جزء سلبی. 2. جزء ایجابی.
جزء نخست ناظر به رفع موانع است که نمی گذارد انسان به اقتضای طبیعت خود عمل کند، و در حقیقت جلوی مقتضی را می گیرد، و مانع از تأثیر آن می شود، غالباً این «غیر» همان حاکمان مستبد و فرمانروایان خودخواه هستند که اراده خود را بر انسان تحمیل کرده و انسان را از عمل به خواسته های طبیعی خود باز می دارند.
در گذشته غالباً جبر غیر به صورت حاکمان مستبد ترسیم می شد اما پس از پیوستگی جوامع و گسترش صنعت، عوامل «جبرآفرینِ» دیگری نیز پدید آمدند، که اختیار را از کف انسان ها می ربایند و چه بسا انسان فکر می کند که آزادانه عمل می کند اما غافل از آن که عواملی بی اختیار مانند رسانه ها و تبلیغات گمراه کننده، فکر و اندیشه سپس گزینش را در مغز او پدید می آورند.
در انتخابات غرب کاملاً این مسأله مشهود است، سرمایه داران بزرگ برای انتخاب شدن نمایندگان مورد نظر خود، از ابزارهای گوناگونی حتی ستارگان سینما بهره گرفته و آنچنان جامعه را برای دادن رأی منتخبان مورد نظر خود، آماده می سازند که حتی خود رأی دهنده از عوامل جبرآفرین بی خبر می باشد .
اکنون به جزء دوم برگردیم فرض کنید از «جبر غیر» آزاد شویم ولی نمی توان در یک حالت بی تفاوت زیست طبعاً باید به نقطه ای پناه برد و آن زندگی در پرتو اقتضاء طبیعت انسانی است .
نقطه مهم در تشخیص اقتضای طبیعت و ویژگی ذاتی اوست، در اینجا جهان بینی های مختلف به شدت در تشخیص مقتضای طبیعت تأثیرگذارند.
انسان نهاد الهی دارد
در جهان بینی الهی بشر مخلوق جهان بالاست و قدرت عظیمی او را از عدم به وجود آورده، و هر نوع کمالی را از عقل و هوش، بینایی، شنوایی به او داده و خوان نعمت طبیعت را، در برابر او گسترانیده است .وابستگی او به جهان بالا دقیقترین وابستگی ها است که نمی توان برای آن نظیری در طبیعت جست، تنها مثالی که می تواند وابستگی انسان را به خدا به نوعی ترسیم کند وابستگی صور مفاهیم ذهنی با نفس انسانی است زیرا این صور و مفاهیم مخلوق ذهن بوده و نفس انسانی پس از یک رشته تمرینها، آنها را در صقع ذهن می آفرینند، به گونه ای که اگر رابطه مفاهیم و صور با نفس انسانی قطع شود، چیزی از آنها باقی نمی ماند.
انسان نیز شبیه این رابطه را با خالق خود دارد که هر لحظه از او وجود و هستی، نعمت و کمال دریافت می کند، که اگر انقطاعی رخ دهد در جانب انسان چیزی باقی نمی ماند.
در جهان بینی الهی طبیعت انسان یک طبیعت وابسته است، رابطه آن دو با هم، رابطه خالق و مخلوق است و هر چه دارد از آفریدگار خود دارد.
و به تعبیر دیگر: او دارنده حقیقت خداگونه ای است که به وجود او کاملاً وابستگی دارد.
از این بیان سه چیز نتیجه می گیریم:
1. از آنجا که واقعیت خود، یک واقعیت وابستگی به مقام ربوبی است، خداخواهی، یعنی خودخواهی و خدا فراموشی یعنی خودفراموشی است بر خلاف آنچه که مارکس می گفت: «خدا خواهی، خود فراموشی است.»در این جا، دو جهان بینی مطرح است، در جهان بینی الهی، واقعیت انسان، جدا از وجود نبوده و به او قائم است قهراً هر چه به مرکز کمال نزدیک شود بر کمال خود می افزاید، در حالی که در جهان بینی الحادی، انسان یک موجود بریده از جهان غیب است و اصولا جهان غیبی وجود ندارد که انسان به او وابسته گردد.
از آنجا که، غنی و بی نیاز مطلق، و خواهان کمال مخلوق خود است، قهراً رقیب انسان و دشمن او نیست بلکه آفریدگار و مربی و توان بخش اوست و خواهان سعادت و سلامت و کمال او می باشد.
و به دیگر سخن: مقام ربوبی و خدایی در عرض انسان و خواسته های او نیست بلکه مقام ربوبی بسان یک مربی دلسوز، معلم دل آگاه، خواسته های خود را بر او املا کرده تا سعادت او را تضمین کند.
3. از آنجا که انسان وابسته به جهان بالاست طبیعت او طبیعت دین سالاری و دین مداری و وابستگی به خدای دانا و تواناست، هرگاه قوانینی از طریق پیامبران برای بشر وضع گردد و محدودیت هایی برای او در زندگی قائل شود نمی توان آن را «جبر غیر» دانست، که در عرض انسان می باشد بلکه این محدودیت لازمه وجود و چگونگی هستی اوست .
از این بیان روشن می شود که آزادی با دین سالاری کاملاً همسو بوده و مقتضای طبیعت انسان می باشد، و اگر در آیین الهی تکالیف و باید و نبایدهایی برای انسان وضع شود که طبعاً ضامن سعادت و خوشبختی اوست، با آزادی خردورزانه او کاملاً همسو می باشد او باید آزادی اندیشه و عمل را در چارچوب این قوانین رعایت کند، آنگاه برای زندگی فردی و اجتماعی و سیاسی برنامه ریزی نماید .
برای این که همسویی آزادی با دین سالاری کاملاً روشن شود به بیان زیر می پردازیم.
آزادی و محدودیت در جامعه مدنی
در «جامعه مدنی» انسان ها را از روی آزادی دست به تأسیس نظامهای اجتماعی می زنند و حکومتی را با تمام شاخه های خود پدید می آورند و مجلسی را برای قانون گذاری فراهم می سازند که تمام افراد آزادی خود را با این قوانین تطبیق دهند.تفاوت جامعه مدنی با دین سالاری در این است که اصول و کلیات قوانین در جامعه دینی از جانب خداست در حالی که جامعه مدنی مشروعیت خود و قوانین حاکم بر جامعه را از رأی مردم می گیرد و در هر حال آزادی ها محدود می شود و افراد مختلف مجازات می گردند.
آزادی به معنی فارغ شدن از هر نوع قانون و حد و مرز، قابل پذیرش نیست بالاخره بشر در زندگی اجتماعی خود بی نیاز از مقررات نیست زیرا در پرتو آن مقررات می توان منافع جمعی را تأمین کرد.
پذیرفتن جامعه مدنی پذیرفتن قوانین و مقررات آن و در نتیجه محدودیت آزادی است.
اومانیسم یا انسان محوری
گروهی که در غرب «خداخواهی» را با «اصالت انسان» در تضاد می بینند پدید آورندگان مکتب اومانیسم هستند، از نظر جهان بینی الهی خداخواهی جزء خصیصه ذات انسان و لازمه ی اقتضای طبیعت اوست در حالی که در این مکتب، اصالت از آن انسان بوده و کمال انسان در این است که خود سرنوشت خود را رقم بزند و از مقامی الهام نگیرد.حقیقت این است که غرب پس از نفی عوالم طبیعی، در خود یک فقر معنوی عجیبی احساس کرد زیرا انکار خدا و تفسیر جهان و انسان با قوانین خشک طبیعی، هر نوع عاطفه را از جامعه برچید، و ارزش انسان با ارزش ماشین، یکسان گردید، این کار سبب شد که او برای جبران عدم معنویت و عاطفه، اصلی به نام اصالت انسان را مطرح کند تا از خشکی و جمود زندگی بکاهد از این جهت مکتبی به نام «اصالت انسان» پدید آمد که اصالت را به مخلوق می دهد و آن را از خالق سلب می کند.
در حالی که میان این دو اصالت کمترین تضادی نیست زیرا این دو، رقیب هم و دشمن یکدیگر نیستند که بگوییم خدا یا انسان، بلکه انسان بر اثر پیوستگی به آن دریای نامتناهی از او مدد می گیرد و سعی می کند که خود را به مرکز کمال نزدیک سازد، تعبیر قرآن در این مورد این است:
(یا أیها الإنسن أنک کادحٌ إلی ربک کدحاً فملاقیه).
«ای انسان تو با تلاش و رنج به سوی پروردگارت می روی و او را ملاقات خواهی کرد.»
در حقیقت کمال انسان قطره ای است از آن دریا، و اگر به آن دریا بپیوندد دیگر قطره نیست، بلکه دریا است و در حد تعبیر آن گوینده:
قطره دریا است اگر با دریاست
ورنه او قطره و دریا دریا است
رنسانس در غرب هر چند نوآوری هایی در علوم طبیعی و فلکی پدید آورد، و قوانین پوشیده را آشکار ساخت ولی بر اثر غفلت از آموزه های الهی یک نوع انحطاط فکری درباره شناخت انسان و ماورای طبیعت به بار آورد که هرگز قابل جبران نیست .
ارزش گذاری: خدایا انسان؟!
با توجه به این که خدا در مکتب الهی مربی آگاه و تواناست و خواهان کمال انسان می باشد و هیچ فردی به خصوصیات مصنوع خود مانند صانع او آگاه نیست، او از زیر و بم زندگی بشر وخواسته های درونی و برونی او آگاه است طبعا ارزش گذاری او مطابق فطرت و کمال او خواهد بود ولی در اینجا برخی از غریبان که تحت تأثیر انتقام از کلیسا قرار گرفته اصالت را به انسان می دهند و می گویند کمالِ مطلوبِ انسان آن است که خود ارزش گذار باشد نه این که از ارزش های وضع شده دیگران تبعیت و اطاعت کند.این گروه اطاعت از خدا را با میل به رهایی و آزادی و حتی نیرومندی مغایر می دانند.
ژان پل سارتر که از پیشوایان این اندیشه است می گوید:
قول به آزادی انسان مستلزم این است که افراد بشر ملعبه خدایان یا هر قوه دیگر ماسوای خود نیستند بلکه آزادی مطلق دارند و رها و مستقل و غیر متعلق و غیر مرتبطند و خلاصه به حال خویشند آینده به کلی باز و غیر مسدود است، اگر خدایی بود که همه چیز را مقدر می کرد یا حتی همه چیز را می دانست، آینده به ضرورت چنان می بود که خدا در علم قبلی خویش می دید . از این رو، نفی خالقی علیم، شرط عقل و منطق حریت کامل انسان است.(4)
در نقد نظریه «سارتر» چهار نکته را یادآور می شویم:
در نقد نظریه «سارتر» بسان کسی است که قبلا مدعی را تنظیم کرده و به دنبال دلیل آن است و لذا به خاطر اثبات مدعای خود همه اصول عقلی و فلسفی را نادیده می گیرد، از آنجا که او خواهان آزادی مطلق انسان است و کمال را در آزادی مطلق می داند از این جهت وابستگی انسان را به خدا نوعی ملعبه تلقی می کند و در تصور خود با نفی آن به مقصود خود می رسد .
2. با نفی خدا نیز آزادی مطلق انسان تأمین نمی شود، مسلماً نه! زیرا خصوصیات وجودی او به گونه ای است که تکوینا محدودیت آفرین است، او نمی تواند بدون وسیله در هوا بپرد، یا هر نوع غذا و شرابی را بخورد یا بنوشد، زیرا این نوع آزادی به قیمت مرگ او منتهی می شود، اگر این نوع محدودیت های تکوینی با آزادی او سازگار است، محدودیت وابستگی او به خدای جهان نیز با آزادی او منافاتی نخواهد داشت و همگی از خصیصه وجود انسان سرچشمه می گیرد، زیرا وجود امکانی او بدون علت، امکان پذیر نیست.
3. سارتر تصور کرده علم پیشین خدا از انسان سلب آزادی می کند، و به افعال بشر ضرورت و ناچاری می بخشد، در حالی که از نظر فلسفی این نظریه منحط، کاملا مردود است، بلکه خواهان آزادی در مقام عمل این اندیشه را مطرح می کنند و می گویند:
می خوردن من حق ز ازل می دانست
گر می نخورم علم خدا جهل بود
4. سارتر آزادی را هدف اندیشیده در حالی که آزادی وسیله رسیدن به کمال است، یک فیلسوف نباید به خاطر حفظ وسیله، همه نوع اصول را زیر پا نهد و بگوید نفی خالق علیم شرط عقل و منطق حریت کامل انسان است . ولی اگر آزادی مطلق هدف بود ناچار باید وجود خدایی را که در زندگی انسان محدودیت ایجاد می کند نفی کنیم.
محدودیت هایی از روی عشق و رغبت
در عرفان اسلامی معرفت یک موحد به پایه ای می رسد که به خدای خود عشق می ورزد و در سرتاپای وجود خود جز خدا نمی یابد، و با کمال رغبت و فرورفتگی در محبت خدا، اعمال و وظایف خود را انجام می دهد.و به تعبیر امیرمؤمنان (علیه السلام) که می فرماید:
«ما عبدتُک خوفاً من نارِک، و لا طمعاً فی جنتک بل وجدتک أهلاً للعباده» .
«من تو را ای خدا به خاطر ترس از آتش و یا آز در بهشت نمی پرستم بلکه انگیزه من برای پرستش این است که تو را شایسته آن یافتم.»
کشش این نوع افراد به سوی خدا و فرمانبری آنها کاملاً لذت بخش بوده و هرگز آن را با آزادی خود در تضاد نمی بینند.
کسانی که بر اثر محدود نگری، هستی را در چهارچوب ماده و انرژی منحصر کرده اند و هدف از وجود انسان را در لذت گرایی اندیشیده اند برای آن نامحرمان، سخن گفتن از عشق به خدا و از عرفان اسلامی دور از بلاغت است.
پینوشتها:
1. هابز ـ لویتان به نقل از آزادی و تربیت، ص 9.
2. جان استوارت میل، درباره آزادی.
3. آنیرابرلین چهار مقاله در باب آزادی، ص 46.
4. ژان پل سارتر، نوشته کریسین موریس: ص 66، چاپ تهران، 1349.
/ج