سخنرانی علامه جعفری در کنفرانس مولوی، قونیه، ترکیه- آذرماه 1375
چیست آن آب حیات که وجود آدمی را پس از پژمردگی و تباهی تازه گرداند. این آب حیات اعتراف قلبی به وحدانیّت خداوند سبحان است که اگر چنین اعترافی صورت بگیرد، همة هستی با انسان چهرة آشنا مینماید و گویی به خدمت او کمر بسته است.گفت از موسی کدام است آن یکی
شرح کن با من از آن یک اندکی
گفت: آن یک که گویی آشکار
که خدایی نیست غیر از کردگار
****
گفت: ای موسی کدام است آن چهارکه عوض بدهی مرا بر گو بیار
تا بود کز لطف آن وعدة حسن
سست گردد چار میخ کفر من
بو که زان خوش وعدههای مغتنم
برگشاید قفل کفر صد منم
بو که از تأثیر جوی انگبین
شهد گردد در تنم این زهر کین
یا ز عکس جوی آن پاکیزه شیر
پرورش یابد دمی عقل اسیر
یا بود کز لطف آن جوهای آب
تازهگی یابد تن شوره خراب
شورهام را سبزهای پیدا شود
خار زارم جنت مأوی شود
در ارتباط با واقعیات قاعدة میسور را که میگوید: (اگر از برخورداری از همة حقیقت ناتوان باشید، همة آن حقیقت را رها نکنید و به اندازهای که میتوانید از آن حقیقت برخوردار باشید، درک خود را درباره آن تازه کنید و اگر نتوانید راز نهانی را در میان نهید، ادراک انسانها را دربارة ظواهر آنها تازه کنید):
آب دریا را اگر ننوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید
راز را گرمی نیاری در میان
درکها را تازه کن در قشر آن
اگر در سخنانی که نشانی از حقایق دارند به سیر و سیاحت و تفرّج بپردازی همانند مثنوی معنوی، همواره خواهی دید:
هر دم ازین باغ بری میرسد
تازهتر از تازهتری میرسد
****
گر شدی عطشان بحر معنویفرجهای کن در جزیرة مثنوی
فرجه کن چندان که اندر هر نفس
مثنوی را معنوی دانی و بس
باد کَهْ را زآب جو چون وا کند
آب یک رنگی خود پیدا کند
شاخههای تازة مرجان ببین
میوههای رسته زآب جان ببین
خداوند سبحان هر زمان تمایل و آرزو و امیدی خاص بر دلها روانه میکند، هر نفس غم و اندوه و داغ دیگری بر دلها نهد، هر لحظهای خداوند در کاری جدید است:
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نفس بر دل دگر داغی نهم
کُلُّ إصباحٍ لَنا شَأنٌ جدید
کُلُّ شَیءٍ عَن مُرادی لا تَحِید
ای خداوند بزرگ، از این جهان کهنه تازههایی را برای ما عنایت فرما:
رحم فرما بر قصور فهمها
ای ورای فهمها و وهمها
أیّها العشّاق اقبال جدید
از جهان کهنهای نو در رسید
قانون چنین است که هر کس با یک راز در این دنیا آشنا شد، هر لحظه به تقرّب و شرف و ارتباط نزدیکتری نائل گشت:
گفت شاه ار هر کسی سرّی بدید
من از او هر لحظه قربانم جدید
جان را تصفیه کنید. درون را از کثافات و آلودگیها پاک کنید، ذرات هستی برای شما هر یک چون خورشید فروزان انواعی نو به نو از اَشکال و رنگها و حقایق را در یک حال به چهرههایی مختلف نشان میدهد:
ذرّه ذرّه پیش او چون آفتاب
دم به دم میکرد صدگون فتح باب
باب گه روزن شدی و گه شعاع
خاک گه گندم شدی و گاه صاع
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلقی جدید
ای برادر، ای مشتاق حرکت در مسیر کمال، یک لحظه به خود بیا، با خویشتن خلوت کن، یک لحظه به عرصة پر اسرار درون خود تماشا کن و ببین چگونه به درون تو خزانی و بهاری روی میدهد امّا اگر بخواهی طراوت و شادابی و تازگی دایمی را در خود ببینی، سیاحتی در باغ دل کن:
ای برادر عقل یکدم با خود آر
دم به دم در تو خزان است و بهار
باغ دل را سبز و ترّ و تازه بین
پر ز غنچه ورد و سرو و یاسمین
بار پروردگارا، با عنایات ربّانی خود، ما موجودات ضعیف را که با تلقین قدرت دروغین به خود، ناتوانترین مخلوقات توییم مورد لطف قرار بده و از این دامهای فریبا که هر لحظه و نو به نو سر راه ما قرار میگیرند و دست و پایمان را میبندند ما را نجات بده.
صد هزاران دام و دانهست ای خدا
ما چو مرغان حریص و بینوا
دم به دم وابستة دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
عوامل تحرک و تحول در درون ما ریشهدار تر از آن است که ما تصور میکنیم:
این بدن مانند آن شیر علم
فکر میجنباند او را دم به دم
ما همه شیران ولی شیر علم
حملهمان از باد باشد دم به دم
حملهمان از باد و ناپیداست باد
جان فدای آن که ناپیداست باد
فیض عطای خداوندی دم به دم و نو به نو به دلهای مردان راه حق و حقیقت سرازیر میگردد و از این جهت است که آب حیات در درون عارفان صادق هر لحظه با امواج نورانی متوالی از ابدیت در جریان است:
زانکه درویشی ورای کارهاست
دم به دم از حق مر ایشان را عطاست
ما رمیت إذ رمیت راست دان
هر چه دارد جان بود از جان جان
دست گیرنده وی است و بردبار
دم به دم آن دم از او امیدوار
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم از آسمان میدار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
کار آن دارد خود آن باشد ابد
دائماً نی منقطع نی مسترد
بلکه باشد در ترقی دم به دم
هست آن بخشنده بس صاحب کرم
در آن هنگام که در تمایلات حیوانی و هوا و هوسهای تباه کننده و در خطاهای بنیان کن گرفتار شدی، خود را توجیه مکن و نگو: من مضطر شدهام، من ناتوانم، عواملی جبری پای مرا در این گل فرو برده است، خدا بخواهد تا پای من از این گل رها شود! (11)
هیچ میدانی که با این فریبکاریها، پستتر بودن خود را حتی از خر، اثبات مینمایی. دم به دم با حرکت تازهتری، اقدام به رهایی خودنمای و فروماندن خود را در گِل تصحیح مکن.
چون خری در گِل فتد از گام تیز
دم به دم جنبد برای عزم خیز
جای را هموار نکند بهرِ باش
داند او که نیست آن جای معاش
حسّ تو از حسّ خر کمتر بُدهست
که دل تو زین وحلها برنجست!
در وحل تأویل رخصت میکنی!
چون نمیخواهی کز آن دل برکنی؟
کاین روا باشد مرا، من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم!
معشوق حقیقی است که هر لحظه رازهای اصلی عالم هستی را نو به نو به عاشق خود میگوید: این سخنها با لبهای این کالبد مادی ادا نمیشود. عاشق با ابراز رازهای نو به نو از طرف معشوق، جان تازهتری مییابد. تو مگو وعدة وصل چیست که بتواند جان نو برای عاشق ببخشد زیرا از آب نطفه پست، یوسف چون خورشید فروزان به وجود میآید:
معشوق به:
گفت ای جان رهیده از بلا
وصل را ما در گشادیم الصّلا
ای خود ما بیخودی و مستیات
ای زهست ما هماره هستیات
با تو بیلب این زمان من نو به نو
رازهای کهنه گویم میشنو
گوش بیگوشی در این دم برگشا
بهر راز یَفعَلُ الله ما یشا
چون صلای وصل بشنیدن گرفت
اندک اندک مرده جنبیدن گرفت
نی کم از خاکست کز عشوه صبا
سبز پوشد سر برآرد از قبا
کم ز آب نطفه نبوَد کز خطاب
یوسفان زایند رخ چون آفتاب
کم ز بادی نی که شد از امر کن
در رحم طاووس و مرغ خوش سخن
کم ز ناری نیست کز امر سلام
گلسِتان شد بر خلیل خوش کلام
کم ز چوبی نیست در دفع عدو
که شد اژدرهای منکر ز امر هو
کم ز کوه و سنگ نبوَد کز ولاد
ناقهای کان ناقه ناقه زاد زاد
زین همه بگذر نه آن مایة عدم
عالمی زاد و بزاید دم به دم
موجودات عالم هستی دم به دم و نو به نو در جریان کون و فساد یا به عبارت بهتر، از پشت پرده و از روی پرده به پشت پرده در حال خزیدن است:
بارالها!
قطرة دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش
قطرة علم است اندر جان من
وارهانش از هوا وز خاک تن
پیش از آن کاین خاکها خسفش کند
پیش از آن کاین بادها نشفش کند
گرچه چون خسفش کند تو قادری
کش از ایشان واستانی واخری
گر در آید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش او کند از سر قدم
صد هزاران ضد، ضد را میکُشد
بازشان حکم تو بیرون میکشد
از عدمها سوی هستی هر زمان
هست یارب کاروان در کاروان
باز از هستی روان سوی عدم
میروند این کاروانها دم به دم
****
کُلَّ یومٍ هُوَ فی شَإنٍ بخوانمر ورا بیکار و بیفعلی مدان
کمترین کارش بهر روز آن بود
کاو سه لگشر را روانه میکند
لشگری ز اصلاب سوی امّهات
بهر آن تا در رحم روید نبات
لشگری زارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پُر گردد جهان
لشگری از خاکدان سوی اجل
تا ببیند هر کسی عکسالعمل
باز بیشک بیش از آنها میرسد
آنچه از حق سوی جانها میرسد
آنچه از جانها به دلها میرسد
آنچه از دلها به گلها میرسد
اینت لشگرهای حق بیحدّ و مرّ
بهر این فرمود: ذِکری لِلبَشر
ای خدای هستی آفرین، ای پروردگار کارساز، بر چهرة جمال هستی چند حرف از (ن) ابرو، (ص) چشم، (ج) گوش، نوشتی و از تنظیم زیبای حروف، عشق را برانگیختی که خرد در فهم آن به باریکبینیها پرداخت. ای آفرینندة زیباییها، این خطوط و حروف را که عقل نظری و جزیی ما در تحلیل و ترکیب آن خطوط، ما را از توجه به جمال حقیقی باز میدارد، نسخ فرما، یا آن عنایت را فرما که نقش را به نقاش و رسم را به رسّام نسبت بدهیم.
نظامی میگوید:
چون رسم حواله شد به رسّام
رستی تو ز فحش و من ز دشنام
هر فکر عدم گرا به مناسبت هویت خود، نقشی از خیالات خوش رقم را در عرصه خویشتن منعکس مینماید. امّا من، جان کمالگرایم را شیفتة این حروف و نمایشهای زیبای آنها نخواهم کرد، من عاشق واله آن جمال اعلا هستم که از پشت پرده هر لحظه نو به نو به عالم هستی میتابد:
چند حرفی نقش کردی از رقوم
سنگها از عشق آن شد همچو موم
نون ابرو صاد چشم و جیم گوش
بر نوشتی فتنة صد عقل و هوش
زین حروفت شد خرد باریک ریس
نسخ میکن این ادیب خوش نویس
در خور هر فکر بسته بر عدم
دم به دم نقش خیال خوش رقم
حرفهای طرفه بر لوح خیال
هر نوشته چشم و ابرو خط و خال
بر عدم باشم نه بر موجود مست
زانکه معشوق عدم وافیتر است
عقل را خط خوان این اَشکال کرد
تا دهد تدبیرها را زان نورد
هر انسانی آگاه از جریان قانون هستی، میداند که آنچه امروز نیست، فردا جزء «هست» ها است و آنچه که امروز در لابلای پوشیده کاینات در حلقههای زنجیری «بود» ها است، فردا با نمود روشن به ظهور میپیوندد و بدین جهت است که با کمال آرامش و امیدهای نو به نو در انتظار قدوم همان «بود» ها نشسته است که امروز نیست مینمایند و فردا در عرصة«نمود» ها به ظهور میپیوندد:
مرد کارنده که انبارش تهیست
شاد و خوش نی بر امید نیستیست؟
که بروید آن ز سوی نیستی
فهم کن گر واقف معنیستی
دم به دم نیستی تو منتظر
که بیابی فهم و ذوق آرام و برّ
انسان سالک حداقل در هر ماه، سه روز حالت اضطراب و طوفان روانی دارد، و اگر غم مقدّس محبوب مطلق (خداوند ذوالجلال) در درون کسی شعلهور گردد، قطعی است که برای او هر لحظه دم به دم سر ماه است (در اضطراب و طوفان روانی است).
من سر هر ماه سه روزی ای صنم
بیگمان باید که دیوانه شوم (12)
هین که امروز اول سه روزه است
روز پیروز است نی پیروزه است
هر دلی کاندر غم شه میبوَد
دم به دم او را سر مَه میبود
صبر کن اندر جهاد و در عنا
دم به دم میبین بقاء اندر فنا
در این دنیا که میدان مسابقه است، هرگز خود را واصل به هدف اعلا ندانید، همواره در حرکت باشید که خود این یک حقیقت برای دست یافتن به جاذبیّت حق است:
من غلام آنکه او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
گر چه آهن سرخ شد او سرخ نیست
پرتو عاریّت آتش زنی است
در دیوان شمس تبریزی مضامین مربوط به نوگرایی و نوبینی، بسیار فراوان از مولوی میبینیم که واقعاً جای شگفتی است. به عنوان نمونه میگوید:
خداوند سبحان در عرصة پهناور عالم مادّه و مادیات، فوق صورتها است، أَینَ التُّراب وَ رَبُّ الأَرباب. صورت از لوازم عالم ماده است، صورت محدود است و محدود کننده، صورت بودن موضوعی که آنرا بر خود حمل کند نمیتواند تحقق داشته باشد، و از همین جا است که هر جا صورت تصور شود، ترکیب نیز در کار است، در حالی که خداوند سبحان مبرّا از ترکیب است. امّا ای خدای بزرگ، دیدهورانی که از بینایی درونی برخوردار شدهاند، هر لحظه تجلی جدیدی از تو درون آنان را روشن مینماید:
در لا أُحبُّ الآفلین پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
این مطلب بسیار عالی در کلمات عرفای والا مقام با بیانات گوناگون مطرح شده است:
بیزارم از آن کهنه خدایی که تو داری
هر لحظه مرا تازه خدای دگرستی
حافظ میگوید:
هر نظرم که بگذرد جلوة رویش از نظر
بار دگر نکوترش بینم از آن که دیدهام
****
هر دم از روی تو نقشی زَنَدم راه خیالبا که گویم که در این پرده چهها میبینم
کسانی که از حرکت و تحول در عالم هستی، تنها به گذشتهها و از دسترفتهها میاندیشند و اندوه آنها را میخورند، مانند کسانی هستند که از اجسام و پدیدهها و پردهها و همة حقایق محسوس و نامحسوس جهان، آنچه را که برای آنان لذّت بار است به رسمیّت میشناسند و آنها را شایستة عالم وجود میدانند! و لذا هنگامی که آن لذایذ از دست رفت، همین جهان که روزی برای آنان بهشت برین بود بسیار تاریک و غمخانه جلوه میکند و آنگاه امثال این رباعیات که منسوب به خیام است را زمزمه میکنند:
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
بر ساز ترانهای و پیش آور می
کافکند به خاک صد هزاران جم و کی
این آمدن تیر مه و رفتن دی
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم
جامی است که عقل آفرین میزَنَدش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
کسانی هستند که حرکت و تحول را در مجرای کون و فساد از بالا مینگرند یعنی زیبایی و زشتی، جوانی و پیری، قدرت و ناتوانی و شهرت و گمنامی و ثروت و فقر غیر اختیاری را در مجموع جریانی میبینند که مبدأ خیر و کمال مطلق شروع و به مقصدی که عبارت است از جاذبة خیر و کمال مطلق در حرکتند. آنان با این احساس که: ما بین مبدأ و مقصد، بهارها و خزانهای گذران را میبینند، ولی شخصیت خود را از تجزیه بر روی آنها محفوظ میدارند، یعنی نمیگذارند خوشیهای بهارهای زندگی، چنان شخصیت آنان را به خود اختصاص بدهد که هنگامی که بهار یا هر عامل لذّت سپری شد، سرمایهای از آن شخصیت را با خود ببرد و یا در موقع ورود خزان و دیگر عوامل انقباض روانی، ابرهای متراکم فضای درون آنان را تیره و تار بسازد.
آگاهان از حکمت والای حرکت و تحول، رهسپار جهانی فوق عالم طبیعت گذران گشته و از نو شدن حالها و رفتن کهنها میفهمند که این جریان بیکران از ذات مادة محدود نمیجوشد و آبی را که این آسیاب را میگرداند از جهان دیگری است:
آسیایی راست است این کابش از بیرون اوست
من شنیدستم به تحقیق این سخن از راستی «ناصر خسرو»
و این خود دلیل بینهایت بودن عالم فوق مادّه و مادّیات است. از طرف دیگر همین جریان از فوق ماده به عالم ماده اثبات میکند که هویّت این عالم با نظر به جهان فوق ماده دارای نظم (سیستم) باز است، اگر چه نمایش نظم (سسیتم) بسته را دار است:
چیست نشانیّ آنْک هست جهانی دگر؟
نو شدن حالها رفتن این کهنههاست
روزِ نو و شامِ نو، باغِ نو و دامِ نو
هر نفس اندیشه نو، نو خوشی و نو عناست
عالم چون آبِ جوست، بسته نماید ولیک
میرود و میرسد نو نو این از کجاست
نو ز کجا میرسد کهنه کجا میرود
گرنه ورای نظر عالم بیمنتهاست
****
به هر دمی ز درونت ستارهای تابدکه هین مگو کاثری ز آسمان نمیآید
درین جهان کهن جان نو چرا روید
چو هر دمی مددی ز آن جهان نمیآید
بیایید دو طرز تفکر متضاد را در ورود افراد انسانی به صحنة هستی مورد دقت قرار بدهیم و ببینیم کدام یک از این دو طرز تفکر میتواند در سازندگی و تکامل بشر اثر مثبت بگذارد:
1- طرز تفکر بدبینانه:
آن قدر بار کدروت به دلم آمده جمع
که اگر پایم از این پیچ و خم آید بیرون
لنگ لنگان درِ دروازة هستی گیرم
نگذارم که کسی از عدم آید بیرون!
قطعی است که گویندة این رباعی، نه انسان و نه معنای حرکت و تحول انسان از کانال ماده به عالم حیات و عقل را شناخته است.
2- طرز تفکر واقعبینانه، صاحبان اینگونه تفکر میدانند که:
رهرو منزل عشقیم ز سر حدّ عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم «حافظ»
و میفهمند که کاروان بشریت در حال عبور از سرچشمة شراب طهور «کن» (باش) چه پیالهای را سر کشیدهاند و ناآگاهانه امواج هزاران جریان طبیعی و غیر طبیعی را شکافته و وارد اقلیم هستی گشتهاند. آری:
اندک اندک جمع مستان میرسند
اندک اندک می پرستان میرسند
دلنوازان ناز نازان در رهند
گلعذاران از گلستان میرسند
نه از ضلمتکدة طبیعت و جریانات ناآگاهانة آن. بدین ترتیب آنان که رو از اقلیم وجود برگردانیده و رهسپار کوی مقصد اصلی خود، یعنی دیار ابدیت میگردند، رخت از این گذرگاه میبندند و جای خود را به آنان که رو به هستی در حرکتند، میدهند:
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان میرسند
افراد کاروانی که رو به اقلیم هستی در حرکتند، با دستی پر از سرمایههای زندگی عالیتر و پیشرفتهتر وارد عرصة زندگی جوامع میگردند. دانشها و بینشها و صنایع و دیگر وسایل حرکت تکاملی در این دنیا نصیب آنان میگردند، جلوی آنان را نگیریم و بگذاریم آن کاروانیان نوآور به مقتضای وجود خود کارشان را انجام بدهند و به معلومات علمی و فلسفی و صنعتی و عرفانی خود ارزش مطلق ندهیم.
جمله دامنهای پر زر همچو کان
از برای تنگدستان میرسند
خرّم آن باغی که بهر مریَمان
میوههای نو زمستان میرسد (13)
«آری» ای متفکران و صاحب نظران بگویید، واقعیتها را بازگو کنید، استنکاف نکنید:
هین بگو تا ناطقه جو میکَنَد
تا به قرنی بعد ما آبی رسد
گر چه هر قرنی سخن نو آورد
لیک گفت سالفان یاری کند
مضمون بسیار عالی این ابیات، همان فقه الله اکبر است که مولوی در خطبة دفتر اول میگوید:
هذا کِتابُ المَثنویّ وَ هُوَ أُصولُ أُصولُ أُصولُ الدّین فی کَشفِ أَسرار الوُصُولُ وَ الیَقین وَ هُوَ فِقهُ الله الأکبر وَ شَرعُ الله وَ الأَزهَرُ وَ بُرهان الله الأظهَر
این است کتاب مثنوی معنوی، این کتاب اصول، اصول، اصول دین در کشف اسرار وصول و یقین است و آن است فقه الله اکبر و شرع نورانی و خداوندی و آشکارترین برهان ربوبی.
با این مطالب- دربارة ضرورت نوگرایی نوبینی و نویابی- آن کدامین وجدان سالم است که به خود اجازه بدهد تا بگوید دین و مذهب و عرفان که از دیدگاه اسلام کلماتی هستند برای یک معنی، انسان را راکد میکند و از اندیشه و تعقل و علم باز میدارد؟!!
این کاروان در سر راه خود به کشتگاه عشق میرسد و از این کشتگاه بعد از تهیه نمودن ره توشة ابدیت، به راه خود پایان میدهد:
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان میرسند
جانهای پاک آدمیان، همانند شعاع خورشید به عرصة هستی میتابند و با کسب فروغ ربانی پایدار رهسپار ابدیت میگردند:
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان میرسند
چنان نیست که آدمی تنها به وسیلة عقل و وجدان و دستورات پیامبران الهی برای پرواز به سوی اصل خویشتن که جاذبة ربوبی است، تحریک شود، بلکه اگر گوش درونی او شنوایی خود را دریابد، میفهمد که:
آید هر دم رسول از طرف شهریار
با فرح وصل دوست با قدح شهریار
****
هر دم رسولی میرسد جان را گریبان میکشدبر دل خیالی میرود، یعنی به اصل خود بیا
هر لحظه وحی آسمان آید به سرّ جان ما
کاخر چو دُردی بر زمین تا چند میباشی درآ
****
میکشد آن شه رقمی، دل به کفش چون قلمیتازه کن اسلام دمی، خواجه رها کن گله را
****
هر دم ز باغ بویی آید چو پیک سویییعنی که الصّلا زن امروز دوستان را
اگر فرشتة ابد پرواز عشق حقیقی رو نماید و جان انسان را از عطر دلنواز خود، سرمست نماید، عوالم بیکران در دیدگاه عاشق گسترده شود و قرنهایی فوق کیهان بزرگ که جایگاه بروز زمان است، در درون وی پدیدار گردد و هر لحظه حال جدیدی برای عاشق نصیب مینماید:
عشق تو کف بر هم زند، صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلأ
****
او ره خوش میزند، رقص بر آن میکنمهر دم بازی نو عشق برآرد مرا
****
طبع جهان کهنهدان عاشق او کهنهدوزتازه و ترّست عشق طالب او تازهتر
****
چو هر دم میرسد تلقین عشقشچه غم دارد ز منکر یا نکیرش
****
ذات عسل است ای جان گفتت عسلی دیگرای عشق تو را در جان هر دم عملی دیگر
من که نتوانستم غوطهور شدن در لذایذ و زیباییهای زودگذر این دنیا را تحمل نمایم، از این رو برای خود وادی دیگری برای حیات معنی دار برگزیدم، من رفتم و هر دم سلامی نو از ما به کسانی برسان که در برابر آن لذایذ و زیباییهای زودگذر صبر و شکیبایی ورزیدند و دست به آنها نیالودند:
رفتم به وادی دگر، باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را میرسان هر دم سلامی نو ز ما
ای بارقههای فروزان روح که هر وقت در درون ما نمودار شوی، آفاق و انفس را از نو منوّر مینمایی، به یکبار درون ما را روشن بساز و نگذار راهزنان ظلمات درونی، پردة ظلمت بر روی چراغ تو بکشند و ما را محروم نمایند:
بس ستارة آتش از آهن جهید
این دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
مینهد انگشت بر استارگان
تا کُشد اِستارگان را یک به یک
تا نیفروزد چراغی بر فلک
بنابراین:
ای عَلَم عالم نو، پیش تو هر عقل گرو
گاه میا، گاه مرو، خیز و به یکبار بیا
اگر خاطرات از توالی روزها و شبها ملول گشته است، اگر از محدودیت زندان دنیا تنگدل شدهای، اگر از سپری شدن عوامل لذّت و زیباییها، فضای درونت را ابرهای متراکم غم و اندوه فرا گرفته است، برخیز و راهی کوی جمال مطلق باش که نشانی از آن را در درون خود میبینی. این نشان همان حقیقت زیبای کلی است که در دریا، در آسمان لاجوردین، آبشارها، چمنزارها، گلستانها، نغمهها، صورتهای نشاط انگیز و حتی در آثار هنری زیبا مشاهده میکنی:
گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا
تا که بهار جانها تازه کند دل تو را
با احساس برین تکلیف و عمل مخلصانه به آن است که عنایتهای خداوندی دست تو را بگیرد و همة مجاهدتها و اطاعتها و بذل و بخششهای تو جان نو به خود بگیرد و از دستورات الهی احساس سنگینی ننمایی:
از عنایتهای آن شاه حیات انگیز ما
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما
****
ای دم به دم مصور جان از درون تننزدیک تو ز فکرت این نکتهها به من
بار پروردگارا! همة ذرات هستی با تقاضای فیض وجود، دور خوان بیدریغ تو صف کشیدهاند و سجدهکنان به امید لطف خداوندی تو نفس بر میآورند:
ذرّه به ذرّه طمعها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهرِ امید هر نفس
عارفان حقیقی هر لحظه لیلی خویش و مجنون خویشند. آنان هر لحظه در علم حضوری، جمال درونی خود را که جلوهای از جمال الهی دارد، میبینند و به خویشتن وابسته به آن جمال مطلق (نه خود طبیعی) عشق میورزند:
هر کسی اندر جهان مجنون لیلیّی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
به هوش باش، هر لحظه اشاراتی از درون به تو میشود که از بیهوشان، هوش نخواهید:
هر لحظه اشارتی که هشدار
هش میخواهی ز مرد بیهوش!
در لابلای اجسام تاریک دنیا و در میان سطوح پدیدههای طبیعت ناآگاه، روزنههایی برای مشاهده حقایق فوق طبیعت وجود دارد، این روزنهها را جهل و خودخواهی و هوسبازیهای ما گرفته است، هر لحظه این روزنهها را پاک کنید تا با حقایق فوق طبیعت که نو به نو از راه آن روزنه به درون شما میتابد، دل و جان خود را روشن بسازید:
بار پروردگارا، حال که ابلیس مطرود و مردود از لطف تو ناامید نمیگردد، من چون یأس و نومیدی را به خود راه بدهم اگر دری را بر رویم ببندی، هر دم از بام دیگری به پیشگاه تو خواهم افتاد:
ابلیس ز لطف تو امید نمیبرّد
هر دم ز تو میتابد در وی املی دیگر
****
اگر امروز در بر من ببندیدر افتم هر دمی از بام دیگر
ابیاتی دیگر در دیوان شمس تبریزی دربارة نوگرایی و نوبینی و نویابی از مولوی آمده است که نمونه ای از آنها را ما در اینجا ذکر میکنیم و امید آن که دانشپژوهان محترم با نظر به مضامین ابیات گذشته، توضیح و تفسیر آنها را در نظر بگیرند:
چون قالب مرده جان نو یابد
فارغ زلفافه و کفن گردد
****
ور دیدة نو در او گشایمآخر نه به روی آن پری بود
****
هر لحظه بکاهمت چو خواهموز فضل توانمت بیفزود
****
امّید تو هر دمی بگویددستت گیرم به فضل خود زود
****
هر زمان لطفت همی در پی رسدورنه کس را این تقاضا کی رسد
****
منم سوزان در آتشهای نو نومرا با یارکان اکنون چه کار است
صحبت چه کنی که در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست
نوبت کهنه فروشان درگذشت
نو فروشانیم و این بازار ماست
****
از آن گلها که هر دم تازهتر شدنه زان گلها که پژمرده است پیر ار
****
اندر عدم نماید هر لحظه صورتیتا این خیالیان بشتابند در مسیر
****
راز را اندر میان نه وامگیربنده را هر لحظه از بالا مگیر
بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون
آیتِ اِنّا بَنَیناها و انّها موسعون
****
جان کهنه میفشان و جان تازه میفشاندر فقیری میخرام و میستان ز ایشان زکات
****
چشم مست یارگویان هر زمان با چشم مندر دو عالم مینگنجد آنچه در چشم من است
****
یک نشان آنکه ز سودای لب آب حیاتهر زمانی بزند عشق هزار آتش و تفت
****
هر دم ز پرتو نظر او بسوی دلحوری است بر یمین و نگاریاست بر یسار
****
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راستما به چمن میرویم عزم تماشا که راست
****
چون کاسه بر سر بحری و بیخبر از بحرببین ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست
****
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیردر سپارم هر دمی جانی دگر بسپرده گیر
****
زو زهر شکر گردد، زو ابر قمر گرددزو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
****
باری دل و جان من مست است در آن معدنهر روز چون نو عشقان فرهنگ نو آغازد
****
خار مسکینی که هر دم طعنة گل میکشدخواجة گلزار باد و از حسد گلزار باد
چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی
خاک تواَم ای سلطان یعنی به نمیارزد
****
آیینة جان را ببین هم ساده و هم نقشینهر دم بت نو سازد گویی که سمن دارد
****
ای عقل تو به باشی در دانش و در بینشیا آنکه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟
****
چون گشادی یافت چشمی در رضااز سخط هر لحظه اخفش چون بود
****
امروز جمال نو بر دیده مبارک بادبر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد
****
باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدمنرگس تازه خیره شد کز شجری چه میشود
****
ببین اجزای خاکی را که جان تازه پذرفتندهمه خاکیش پاکی شد زیانها جمله سود آمد
****
جان پیش تو هر ساعت میریزد و میرویداز بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید
****
تو خدمت جانان کنی سر را چه پنهان میکنیزر هر دمی خوشتر شود از خم کان زرگر زند
****
چون خانة هر مؤمن از عشق تو ویران شدهر لحظه در این شورش بر بام و در است این دل
این بود نمونهای از حالات روحی و فعالیتهای مغزی جلالالدین محمد مولوی در ارتباط با عالم هستی که هر لحظه جریان فیض وجود، از پیشگاه الهی آن را تازه و تازهتر مینماید، که خود به اضافة عامل ذاتی درون انسان، عامل تجدّد و نوبینی و نوگرایی انسانهای آگاه و عارف به هستی و هستی آفرین است.
و این مطلب باید مورد توجه قرار بگیرد که مسألة نوبینی و نوگرایی مولوی، یک احساس زودگذر شاعرانه نیست. چون احساس زودگذر شاعر میتواند یک بیت یا دو بیت و یا پنج بیت باشد، نه دویست و پنجاه بیت! از اینجا معلوم میشود که مسألة حرکت و نوگرایی، درون مولوی را به خود مشغول ساخته و بشر را به همین نوگرایی و نوبینی توصیه مینماید.
ما که شاید ده الی بیست نسل است که بعد از مولوی پا به عرصة وجود گذاشتهایم، از مولوی غایت تشکر را داریم که آیات قرآنی را طوری بیان نموده تا چنین فرهنگی (نوبینی و نوگرایی) به وجود آورده است. شما دقت بفرمایید که مولوی حتی به یک مورد از فلسفة کلاسیک اشاره ننموده است. به علوم انسانی کلاسیک که در گذشته، طی قرون و اعصار تثبیت شده؛ تعبّداً گوش فرا نداده است. هر چه را که خواسته بگوید، جدید بوده است.
در دیوان شمس میگوید:
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بده عربده را دست مَنه بر دهنم
چونکه من از دست شدم در ره من شیشه مَنه
هر چه نهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم
یعنی تمام معلومات کلاسیک، برای من مثل شیشه قابل شکستن است.
در جای دیگر میگوید: من فلسفه نمیگویم. این گفته ایشان فقط با فلسفه عداوت ندارد. در وضع روحی مولوی، حالاتی مشاهده میشود که مثلاً اگر به او بگوییم: این قانون علّیّت (به اصطلاح غربیها، کوزالیته) است، پاسخ میدهد: صبر کنید؛ زیرا من خودم باید بفهمم که قانون علیت یعنی چه؟ مسألة نو و جدید را خودم باید درک کنم.
با این حال آیا میتوان قبول نمود که دین میگوید: ای انسان، راکد باش؟!
مولوی یک مرد دینی و مذهبی است. پس آن عدّهای که گمان کردهاند، ادیان الهی مخصوصاً دین اسلام میگوید: فکر نکن! کاملاً دروغ محض است و این هم دلیل آن که مولوی در ابیات مختلف به کرّات بیان نموده است.
مولوی در جایی دیگر میگوید: هر زمان فکر نو- هر زمان احساس نو.
ابیات زیر را که در خلال عرایضم گفتم: مجدّداً مطرح میکنم:
هین بگو تا ناطقه جو میکَنَد
تا به قرنی بعدها آبی رسد
گرچه هر قرنی سخن نو آورد
لیک گفتِ سالفان یاری کند
نو به نو حقایقی نو خواهد آمد. آیا میتوان از مضمون گفتههای مولوی، راکد بودن را استنباط نمود؟ منظور مولوی در ابیات مذکور این است که: حرکت کن و به راه خود ادامه بده، و اگر چه قرون و اعصار- چه در تکنولوژی، چه در علوم انسانی و چه در فلسفهها- همه حرف نو خواهند آورد، اما تو یک خشت به کاخ علم اضافه کن تا آیندگان آن را تکمیل کنند.
در خاتمة سخنانم با اجازه از حضّار محترم، دو مطلب را نیز دربارة مولوی میگویم.
مطلب اول- این است که اساتید و محققان ما دربارة مثنوی زحمات فراوانی را متحمل شدهاند، که اگر این اساتید از دنیا رخت بربستهاند، خداوند رحمتشان کند و اگر در قید حیات هستند، خداوند بر توفیقات و عمر آنان بیفزاید. ولی من گلهای دارم که متأسفانه چه در ایران و چه در سایر کشورها، اغلب یک بُعد از مولوی را مورد بحث قرار داده اند که آن هم تصوّف است. در صورتی که امروزه، روانکاوی و سایر رشتههای زیربنایی علوم انسانی، از افکار و نظریههای مولوی استفاده نموده و در مسائل روانشناسی نیز این مرد (مولوی) مطالب فراوانی دارد. به عنوان مثال: گوستاویانگ- آدلر- اریک فروم و دهها متفکر دیگر، مطالبی عنوان کردهاند که مولوی دقیقاً آنها را در اشعارش مطرح کرده است. در فیزیک جدید، چند موضوع از ماکس پلانک در گفتههای مولوی دیده میشود. بنابراین اگر ما و شما اعم از دانشجو و استاد، حوزوی و دانشگاهی، و دیگر اقوام و ملل ترک، فارس، عرب و اردو تحقیق و تتبّع نکنند، چه کسی مسؤولیت تحقیقات و به ثمر رساندن این مطالب را به عهده دارد؟ آیا رواست تأمل نموده و منتظر باشیم که دیگر اقوام و ملل دنیا به تفسیر این مطالب بپردازند؟ و قطعاً همگان یقین دارید که این کار را اشخاص دیگری شروع نموده و دربارة مولوی که متعلق به فرهنگ انسانی اسلامی است، به تحقیقات خود ادامه میدهند. جای دارد که وارد میدان شویم و حق این مرد (مولوی را ادا نماییم.
در فیزیک نظری، بحث علیّت اراده، عقده (کمپلکس)های روانی، مولوی دقیقاً همانند نظریههای امروزی و بلکه عمیقتر مسائلی را مطرح کرده است. و به جرأت میتوانم بگویم که در مثنوی، در حدود دو هزار مورد اصل و قانون و رشتههای زیربنایی علوم انسانی وجود دارد که امروزه هم میتوان پیرامون آنها بحث و تحقیق انجام داد.
لذا خواهش من این است که چه در دانشگاهها و چه در کنفرانسها، این ابعاد بسیار مهم مولوی را به جهانیان عرضه کنید، و در اینجا بنده به عنوان یک طلبه و دانشجو عرض میکنم که دانشگاهها و مراکز علمی دربارة این شخص (مولوی) بسیار دقت نمایند. دانشجویان مقطع دکترا میتوانند پیرامون نظریهها و مطالب مولوی، رسالههای خود را ارائه دهند، چرا که با این ابعاد و مطالب میتوان به بشر، راه بزرگ زندگی را آموخت.
با اجازة حضّار محترم، دربارة عقده (کمپلکس)های روانی؛ قدری بیشتر توضیح میدهم.
مولوی میگوید:
چون کسی را خار در پایش خَلَد
پای خود را بر سر زانو نهد
با سر سوزن همی جوید سرش
ور نیابد میکند با لب ترش
خار در پا شد چنین دشوار یاب
خار در دل چون بودَ واده جواب
خار در دل را گر بدیدی هر خسی
کی غمان را راه بودی بر کسی
این مطلب را مولوی، ششصد سال قبل از زیگموند فروید گفته است. آیا نباید این موضوع را مطرح کنیم؟ آیا ما مدیون ارائة مغز و روان بسیار شگفتانگیز مولوی بر جوامع اسلامی و دیگر جوامع نیستیم؟ انشاء الله توجه شود که ابعاد دیگر مولوی نیز صاحبنظران و اساتید، مورد تحقیق و بررسی قرار بگیرد.
مطلب دوم (14)- چندی پیش، جناب آقای پروفسور فرانسیس لامان- رئیس انیستیتوی اسلام و غرب در فرانسه- با اینجانب در تهران ملاقات و مصاحبهای داشتند. در بین بحثمان راجع به خدماتی که تاکنون مشرق زمین به علوم انسانی انجام داده است، اشاره شد که در این حین نیز از مولوی سخنی به میان آمد.
آقای پروفسور لامان گفتند: شما شرقیها، بعضی از شعرای مشرق زمین را روانة غرب ساختهاید، چنانکه از دویست سال پیش تاکنون- شرح حال زندگی و آثار شخصیتهای برجستة مشرق زمین- هنوز در کشورهای غربی مورد مطالعه و تحقیق قرار میگیرد. اما اگر در آن موقع، نظریات مولوی (این شخصیت برجسته) در مغرب زمین رواج پیدا مینمود، در اقلیم غرب تأثیر بسزایی داشت.
نکته دیگری که در پایان عرایضم باید تذکر بدهم، این است که هیچ انسانی در این زندگانی دنیوی که جایگاه تلاقی مادّه و معنا است، از نظر معرفت و کمال به «مطلق» نمیرسد، لذا اگر در سخنان مولوی که سرشار از حقایق و واقعیات حِکَمی، اخلاقی، مذهبی، علمی و عرفانی است، اشتباهاتی دیده شود، به هیچ وجه نباید تعجب کرد. و ما همواره باید در قضاوت و داوری مخصوصاً دربارة شخصیتهای بزرگی همانند مولوی دچار افراط و تفریط نشویم. انشاءالله.
البته این دومین سفر من به شهر قونیه میباشد که بار اول در سال 1354 (هـ.ش) بود. و از اینکه خداوند لطف نمود تا مجدداً خدمت فضلا و دیگر اساتید و دانشپژوهان برسم، کمال شکرگزاری را دارم. این جلسه برای من از لحظات تاریخی فراموش نشدنی بشمار میآید، و خوشحالم از اینکه شما و پدرانتان از مولوی و زحمات او قدردانی میکنید.
ضمناً از فاضل ارجمند، شهردار محترم قونیه که چنین محفل روحانی را آماده فرمودند، و هم چنین از اساتید بزرگوار که در رشته ادبیات و علوم انسانی و فلسفه و عرفان تلاشها نموده و امروز آنان را در این محفل با شکوه زیارت میکنم، تشکر مینمایم.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
پی نوشت ها :
1-مقداری از ابیات و مطالب این سخنرانی، در کتاب «عوامل جذابیّت در سخنان مولوی»، تألیف محمدتقی جعفری چاپ شده است. لازم به ذکر است که متن حاضر نسبت به اصل سخنرانیِ ارائه شده در قونیة ترکیه، از بسط و تفصیل بیشتری برخوردار است. این سخنرانی در کنفرانس بینالمللی بزرگداشت مولوی مقارن با جشنهای سالروز تولد مولوی در شهر قونیة مورخ 21/ آذرماه/ 1375 ایراد گردیده است.
2-این مضمون در کلمات حکماء و عرفای اسلامی به طور متعدد مشاهده میشود. عبارت فوق از هِنری برگسون است که برتراند راسل آن را در کتاب عرفان و منطق صفحه 70، ترجمه آقای دریابندری نقل نموده است.
3-ابیاتی را که دربارةنوگرایی و نوبینی میآوریم بر دو قسم عمده تقسیم میگردند: قسم یکم - عمومیت حرکت و تجدد در همة اجزاء عالم است، و قسم دوم- احساس و شهود جریان تجدد نو به نو میباشد.
4-این قانون به طور عام در دو بیت زیر نیز به وضوح منعکس است:
از سموم نفس چون با علتی
هر چه گیری تو مرض را آلتی
گر بگیری گوهری سنگی شود
ور بگیری مهر دل جنگی شود
5-سورة حدید / آیة 23.
6-مهمان.
7-اختیار دو معنی دارد: یکی به معنای نظاره و سلطةعالی شخصیت به دو قطب مثبت و منفی کار در مسیر خیر و کمال، قطعی است که منظور مولوی از اختیار در بیت بالا این معنی نیست، زیرا این معنی از عالیترین نتایج رشد یک انسان است. دوم همان معنی است که لازمهاش حرکت و عمل با انگیزههای بیاساس و هوسبازانه میباشد که امروزه به اصطلاح «بیبند و باری» تعبیر میشود، چند بیت زیر اختیار به این معنی را میگوید:
اشتریّام لاغر و هم پشت ریش
ز اختیار همچو پالان شکل خویش
این کژاوه گه شود این سو کشان
آن کژاوه گه شود آن سو گران
بفکن از من حمل ناهموار را
تا ببینیم روضة انوار را
8-اگر به آدرس دانشکدههای علوم انسانی دنیا دسترسی پیدا کردید، این بیت را برای تحقیق در فلسفه زندگی به اساتید آنها ارسال فرمایید:
روزگار و چرخ و انجم سربسر بازیستی
گر نه این روز دراز دهر را فرداستی
9-ادامة ابیات بالا، اگر چه رابطه مستقیم با مقصود ما ندارد، ولی بدان جهت که میتوان آنرا در ارتباط با مختصات «نو» ماندن ابدی منظور نمود، لذا آن را در همین پاورقی میآوریم:
که معنای آن جهان صورت شود
نقشها اندر خور خصلت شود
گردد آنگه فکر نقش نامها
این بطانه روی کار جامها (جامهها)
این زمان سرها مثل گاو پیس
درک نطق اندر ملل صد رنگ ریس
نوبت صد رنگی است و صد دلی
عالم یک رنگ کی گردد جلی؟!
نوبت زنگی است رومی شد نهان
این شب است و آفتاب اندر رهان
نوبت گرگ است و یوسف قعر چاه
نوبت قحطی است فرعون است شاه
تا ز رزق بیدریغ خیره خند
آن سگان را حصّه باشد روز چند
در درون بیشه شیران منتظر
تا شود امر تعالوا منتشر
پس برون آیند آن شیران ز مرج
بیحجابی حق نماید دخل و خرج
جوهر انسان بگیرد برّ و بحر
پیس گاوان بسملان روز نحر
روز نحر رستخیز سهمناک
مؤمنان را عید و گاوان را هلاک
جملة مرغان آبی روز نحر
همچو کشتیها روان بر روی بحر
تا که یَهلَک مَن هَلَک عَن بَیِّنَه
تا که یَنجوا مَن نَجا وَاستَیقَنَه
تا که بازان جانب سلطان روند
تا که زاغان سوی گورستان روند
جیفه و سرگین خشک و استخوان
نقل زاغان آمده است اندر جهان
لذّت از جوع است نی از نقل تو
با مجاعت از شکر به، نان جو
10-یا مَعشَر الجِن وَ الإنس إِن تَنفُذوا مِن أَقطار السَّماوات وَ الأَرض فَانفُذُوا لا تَنفُذون إِلاّ بِسُطانٍ. «سورة رحمن/ آیة .33»
11-این جملة بسیار سازنده، به ابوعلی حسین بن عبدالله بن سینا نسبت داده شده است که: «به یاد داشته باشید اگر برای تصحیح ناممکن یک غلط، هزار دلیل بیاورید، میشود هزار و یک غلط».
12-در موقعی که به تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی مشغول بودم، دانشمند و محقق بزرگوار مرحوم دکتر میرسپاسی، این مسأله را مطرح کرد که: امروزها (در سالیان 46 یا 47) نظریهای را بعضی روانپزشکان مورد بررسی قرار دادهاند و آن این است که روزهای عادت که برای صنف زنان در هر ماه وجود دارد برای مردها نیز به احتمال قوی وجود دارد و من شنیدهام مولوی به این جریان اشاره کرده است. آیا شما دیدهاید؟ اینجانب تا آن موقع که مشغول تفسیر دفتر چهارم بودم به ایشان گفتم: نه، ندیدهام ولی سؤال آن مرحوم در حافظهام بود تا در دفتر پنجم ابیات بالا را دیدم و با ایشان در میان گذاشتم، ایشان گفتند: حتماً همین ابیات است. البته پدیدة اضطراب و اینکه در هر ماه حداقل عادت سه روز است، بسیار جالب توجه است، ولی به نظر میرسد این پدیدهها را به عنوان تشبیه گفته است نه بیان یک جریان طبیعی، زیرا منظور مولوی مردان سالک است نه همة مردها.
13-مجموع ابیات مورد بحث چنین است:
اندک اندک جمع مستان میرسند
اندک اندک مِی پرستان میرسند
دلنوازان ناز نازان در رهند
گلعذاران از گلستان میرسند
اندک اندک زین جهان، هست و نیست
نیستان رفتند و هستان میرسند
جمله دامنهای پر زر همچو کان
از برای تنگدستان میرسند
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان میرسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان میرسند
خرم آن باغی که بهر مریمان
میوههای نو زمستان میرسند
اصلشان لطف است و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان میرسند
14-از این قسمت تا انتهای سخنرانی، مطالب به زبان آذری بوده، که در اینجا عیناً به فارسی ترجمه شده است.