آرزوی از یاد رفته

در سرزمین هوبور (1)، پادشاهی به نام کرت (2) حکومت می کرد. مقتدر و ثروتمند بود، اما خانه اش با وجود خدمتکاران بیشمار خالی بود. سلطان نه برادر داشت، نه خواهر، نه زن داشت، و نه فرزند. مثل اینکه نفرینی عجیب او را از
شنبه، 5 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آرزوی از یاد رفته
آرزوی از یاد رفته

نویسنده: پی یر گریمال
مترجم: ایرج علی آبادی



 

 


در سرزمین هوبور (1)، پادشاهی به نام کرت (2) حکومت می کرد. مقتدر و ثروتمند بود، اما خانه اش با وجود خدمتکاران بیشمار خالی بود. سلطان نه برادر داشت، نه خواهر، نه زن داشت، و نه فرزند. مثل اینکه نفرینی عجیب او را از داشتن خانواده محروم ساخته بود. هفت برادرش یا از مرض یا از حادثه درگذشته بودند. خواسته بود زن بگیرد، ولی همان شب عروسی زن گم شده بود و کرت میان آنهمه گنج و عظمت تنها و غمگین مانده بود.
شبی در رفیعترین اطاق قصرش نشسته و در بر خود بسته بود و دور از چشم خدمتکاران به تلخی می گریست که در حال گریه خوابش برد. ناگهان خوابی دید؛ به نظرش آمد که اطاق از نوری آسمانی روشن شد و ایزد بعل بر او ظاهر شد و با لحنی مهربان از او پرسید:
ـ کرت، چرا گریه می کنی، چه آرزویی داری؟ مگر تمام چیزهایی که برای خوشبخت کردن یک انسان کافی است نداری؟ مملکتی از این وسیعتر می خواهی؟ گنجینه های دیگری می خواهی؟
کرت گفت: نه ای خداوند، تو خود می دانی که دلم از چه گرفته است. در قدرت و ثروت غرقم، اما تنهایم! کاش دست کم پسری داشتم که روزی جانشینم شود.
ـ اگر فقط همین آرزو را داری، آرزویت برآورده خواهد شد. فردا که سپیده زد، برخیز و طهارت کن و به معبد برو و یک گوسفند، یک بز، و دو کبوتر قربانی کن.
عسل و شراب نذر من کن و تمام عبادتها را به جا بیاور. وقتی این کارها را انجام دادی، فرمان بده به اندازه ی شش ماه آذوقه ی لشکری گران را فراهم کنند. بعد مردم را فرا خوان، فرمان بده که سیصد هزار مرد جنگی بسیج شوند و از هیچ کس هم بهانه قبول مکن. تازه دامادها را نیز معاف مدار. روستاها را از مرد خالی کن و در شهرها هم فقط بیماران، معلولان، کوران، و زنان را بگذار. پس از بسیج این سپاه گران، به کشور اودوم (3) که سلطان پابیل (4) بر آن فرمانرواست روانه شو و دست به قتل و غارت بزن. روستاها را آتش بزن و چون باد بیابان بوز و همه را اسیر کن. اما وقتی به شهر اصلی که مقر سلطان پابیل است رسیدی، شش روز توقف کن. تیری نینداز و سنگی پرتاب مکن. صبح روز هفتم، چون سلطان پابیل از خواب برخیزد شهر را در محاصره خواهد یافت. سفیرانی برای صلح نزد تو خواهد فرستاد، اما تو هیچ هدیه ای قبول مکن. فقط از او بخواه که دخترش را به زنی به تو دهد. هرایای (5) زیبا برای تو دختران و پسران بسیار خواهد زایید.
وقتی کرت بیدار شد، سپیده سر زده بود. فوراً به اجرای دستورات خداوند پرداخت. غسل کرد و به معبد رفت و همان نذرها را نثار کرد. سپس لشکری بیشمار فراهم ساخت و گندم و آذوقه برای شش ماه از انبارها بیرون آورد و روز هفتم به راه افتاد. سه روز بعد، وقتی از جلو معبد الاهه آشرات (6) می گذشتند، نذر کرد که، اگر هرایا زن من بشود، دو برابر وزن او نقره و سه برابر وزنش طلا تقدیم معبد خواهم کرد و بعد به راه ادامه داد.
سرانجام به مرز کشور اودوم رسیدند و همانطور که خدا دستور داده بود دست به تاراج زدند. خرمنها را سوزاندند، درختها را از بن زدند، و مردهایی را که دیدند اسیر کردند. انگار باد بیابانی بر کشور اودوم وزیدن گرفت. بالاخره به سواد پایتخت رسیدند. مدت شش روز لشکر از جا تکان نخورد و صبح هفتمین روز آنگاه که اسبها در اصطبل شیهه آغاز می کنند و نخستین آتش در خانه روشن می شود سلطان پابیل نگاهی به دشت کرد و دید که شهرش در محاصره افتاده است. آنگاه سفیرانی به درگاه کرت فرستاد و تقاضای صلح کرد و ثروتی بیکران و کنیزان و اسبها پیشکش فرستاد. لکن کرت از قبول آنها سرباز زد و گفت:
ـ من نه طلا و نقره می خواهم نه کنیز و اسب. خودم همه اینها را به مقدار و تعداد زیاد در قصرم دارم. من می خواهم هرایای زیبا، دختر سلطان را به زنی ببرم.
وقتی سلطان پابیل از شرایط کرت آگاه شد، دانست که جز به همین رضایت نخواهد داد و با قلبی شکسته پیشنهاد او را قبول کرد. وقتی هرایا را به نزد سلطان فاتح می بردند، همه ی اهالی شهر او را با گریه و زاری بدرقه کردند، زیرا این شاهزاده به همان اندازه که زیبا بود رحیم و مهربان هم بود و هر کس گمان می کرد دختر خود اوست که دارد از دستش می رود. ولی هیچ کس از نیت کرت آگاه نبود. او هم عقب نشست و دختر را با خود برد.
کرت چون به شهر خود برگشت، مقدمات عروسی را به بهترین وجه فراهم کرد. هفت روز تمام جشن گرفته شد، و هر کس هم که دلش می خواست می توانست وارد قصر شود، غذا بخورد، و شراب بنوشد. خدایان هم چون مردم در جشن شرکت جستند و بعل جام زرین خود را بالا برد، آواز عروسی خواند و برای عروس و داماد آرزوی برکت و تولد هفت پسر و هفت دختر را به آنها نوید داد. شهر هوبور در شادی و سرور غرقه بود.
زمان گذشت و ملکه هرایا مادر شد. همانطور که خدا خواسته بود هفت دختر و هفت پسر زایید. ولی در اینهمه شادی، سلطان کرت فراموش کرد به وعده ای که به الاهه آشرات داده بود وفا کند و الاهه از این کار خیلی ناراحت شد. با اینهمه مدتی صبر کرد تا شاید شاه وعده اش را به جا آورد، ولی سرانجام به خشم آمد و فریاد زد:
ـ سلطان کرت مرا فراموش کرد؛ ولی من او را فراموش نخواهم کرد. او را به سرنوشت برادرهایش دچار می کنم. سلامتیش را از او خواهم گرفت تا زودتر بمیرد.
از آن طرف، روزی، کرت در قصر خود شورایی تشکیل داده و تمام رجال کشور را دعوت کرده بود و به زنش هم دستور داد جشنی برپا کند. همه، به استثنای شاه، در تالار قصر گرد آمده بودند و شطی از شراب جاری بود، که در بزرگ باز شد و ملکه با اطرافیانش وارد شد. وی با جلال و جبروت به وسط سالن رفت و در میان سکوت میهمانان اظهار داشت:
ـ آقایان! من خبر خوشی نیاورده ام، برعکس حامل پیام بدی هستم. سلطان بیمار شده است، و رؤیای شوم دیشب بر من مسلم ساخت که به زودی خواهد مرد. وقت جشن و شادی نیست. زمان عزا و سوگواری فرا رسیده است.
تمام مدعوین والامقام به شنیدن این خبر از جا برخاستند و در سکوت کامل میهمانی را ترک گفتند.
و چنانکه ملکه پیشگویی کرده بود، ناخوشی شاه که در ابتدا یک عارضه ساده بود شدت گرفت و تمام فرزندان در انتظار مرگ او در قصر جمع شدند. شش فرزند بزرگتر بیتابی می کردند، چون زمان تقسیم ارث پدری فرا رسیده بود. اما کوچکترین پسر به راستی غمگین بود، کنار تخت پدرش نشسته بود و گریه می کرد و می کوشید حالت سکرات پدر را سبک کند. شب هنگام، کرت او را فرستاد که کوچکترین دخترش را بیاورد و به او سفارش کرد از وخامت وضع پدر چیزی به او نگوید، فقط بهانه ای برای آوردن او بتراشد. ولی دخترک فریب نخورد و فهمید برادرش برای این آمده است که او را از خطری که پدر را تهدید می کرد آگاه کند. پس به شتاب همراه برادر به قصر رفت و هر دو با هم به پرستاری از پدر پرداختند.
مسئله بیماری سلطان برای همه امری مهم بود. ماهها بود که کرت زمینگیر شده بود و همه خدایان شهر را رها کرده بودند. باران نمی بارید، گندم به شهر نمی رسید، و انبار آذوقه داشت ته می کشید و همه به درگاه بعل دعا می کردند. آنقدر مردم آه و زاری کردند که بعل به ایزدان فرودست دستور داد باران فراوانی بر سر زمین هوبور ببارانند. ولی ایزدان کوچک از خشم و قدرت الاهه آشرات بیمناک بودند و به دستور او بود که پس از بیماری کرت، نعمت آسمان را از سرزمینش دریغ می داشتند. که را یارای آن بود که برخلاف میل الاهه، سلامتی شاه را به او برگرداند؟ بعل به خشم آمد و تهدیدها کرد، ولی هیچ کدام از ایزدان از جا نجنبیدند.
بعل گفت: « حالا که اینطور است خودم می روم و او را شفا می دهم.» و کمی گل برداشت و آن را به شکل اژدها درآورد و بعد هم این اژدهای گلی را به دست خدای سلامتی سپرد و به او دستور داد به بالین سلطان کرت برود. وقتی الاهه سلامتی به بالین او رسید، دستی به پیشانی او کشید، و به این ترتیب بیماری را به مجسمه ی گلی منتقل کرد. بعد هم او را شست و تطهیر کرد و اشتهای غذا را در او برانگیخت. سه روز بعد، سلطان کاملاً شفا یافت. اما همه ی اینها در غیبت و بدون اطلاع شش پسر بزرگ او انجام گرفته بود. پسر بزرگتر موقعی که فکر می کرد همه چیز تمام شده است به قصر آمد و چقدر تعجب کرد وقتی کرت را دید که بر تخت نشسته و به کارهای کشور رسیدگی می کند. اول فکر کرد شاید کرت تمام توان خود را جمع کرده است تا ملتش را فریب دهد. پس به نزدیک او رفت و گفت:
ـ پدر، شما دیگر قوت این کارها را ندارید. عصای سلطنت در دست شما می لرزد. به بستر برگردید و بگذارید من به جای شما حکم برانم!
کرت از شنیدن این حرفها ناراحت شد و از جا برخاست و فرزند بی ادب و گستاخش را لعنت کرد. فردا، پسر بعدی به امید جانشینی پدر به قصر آمد، ولی زود متوجه امر شد و مثل برادر ملعون خود گریخت. و به همین ترتیب تا شش روز، شش پسر اول که در تقسیم ارث پدری عجله داشتند به قصر رفتند. فقط پسر و دختر کوچکتر ماندند که همچنان شب و روزشان را به سوگواری می گذراندند و هیچ به فکر خود نبودند. وقتی کرت دید که آنها به قصر نمی آیند، دنبالشان فرستاد و گفت:
ـ پسرم و دخترم! از فرزندان من شما تنها کسانی هستند که مرا دوست دارید و تنها شما بودید که در پی به دست آوردن ارثی که هنوز هم محقق نشده بود، برنیامدید. قلب شما از هوی و هوس بری است و من هم تنها شما را وارث خود قرار می دهم.
و وقتی سالهای بعد سلطان کرت مرد، کوچکترین دختر و کوچکترین پسرش جانشین او شدند و از تمام مزایایی که برای فرزند ارشد در نظر گرفته شده بود، برخوردار شدند. آشرات خشم خود را از یاد برده بود و در اثر اقدامات بعل فقط توانسته بود ذات فرزندان کرت را بنمایاند و تخت و تاج را به شایسته ترین آنها برساند. این نشان می دهد که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

پی نوشت ها :

1. Houbour.
2. keret.
3. Oudoum.
4. pabil.
5. Horaya.
6. Asheral.

منبع مقاله: گریمال، پی یر؛ (1373)، اسطوره های بابل و ایران باستان، ترجمه ایرج علی آبادی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.