آخرین شمع

در پشت ویترین مغازه‌ی قنادی شیرینی‌های رنگارنگ و تزئین شده ای وجود داشت که توجه همه را به خود جلب می‌کرد؛ و خریداران زیادی را به داخل مغازه می‌کشاند.
يکشنبه، 6 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آخرین شمع
آخرین شمع

 

نویسنده: الف. شبنم
منبع: راسخون



 
در پشت ویترین مغازه‌ی قنادی شیرینی‌های رنگارنگ و تزئین شده ای وجود داشت که توجه همه را به خود جلب می‌کرد؛ و خریداران زیادی را به داخل مغازه می‌کشاند.
در میان خیابان پر ازدحامی که از کنار آن مغازه می‌گذشت پسر بچه‌ی ژنده پوشی ویلان و سرگردان از این سو به آن سو می‌دوید و توجه عابرین را به خود جلب کرده بود. در عالم بی خیالی ناگهان دیدگان پسرک به کیک‌ها و شیرینی‌های پشت ویترین آن مغازه ره جست و بی اختیار در پشت شیشه میخ کوب گشت. پرنده‌ی کوچک روحش در آسمان آرزوها به پرواز در آمد و دیگر توانایی حرکت در خود ندید. دلش برای تکه ای از کیکهایی که به رنگ‌های مختلف تزئین شده بود لک زد، و تمنای خوردن قسمتی از آن‌ها همه‌ی وجودش را فرا گرفت. ولی افسوس... افسوس که نصیب او جز آهی سینه سوز نبود، و پولی در جیبهای لباس مندرسش یافت نمی‌شد. نگاهش به شیرینی‌ها بود و با اندیشه های بچه گانه در دنیای آرمان‌ها پرسه می‌زد که ناگهان توجهش به پسر بچه‌ی شیک پوشی که دست پدرش را گرفته بود و در حاشیه‌ی پیاده رو از کنار او می‌گذشتند، جلب شده. دیگر خود را فراموش کرد و برای لحظاتی سرا پا محو آن پدر و پسر شد. دست گرم و نوازشگر پدر را در دست‌های سرد خویش حس کرد و خود را در میان هیاهوی جشن تولدش یافت...
***
سینی کیک گرد زیبایی در وسط سالن پذیرایی وجود داشت که شراره‌ی شمعهای روی آن، همراه با ملودی ملایمی آرام آرام می‌رقصیدند. بادکنکهایی که همراه با نوارهای رنگین بر سقف اتاق آویخته شده بود، شور و هیجان و شادی خارج از وصفی در سالن ایجاد کرده بود.
از هر سو آوای ''تولدت مبارک" به گوش می‌رسید و پسرک با لباسهائی زیبا و تمیز خود را در آسمان‌ها، لابلای ابرهای سفید پنبه ای احساس می‌کرد. انگار در بهشت پیش فرشته‌ها بود و با پریان بهشتی تاب بازی می‌کرد.
در میان ازدحام و سروصدای بیش از حد کودکان قد و نیم قد درون سالن، و همراه با آوای موسیقی روح پرور سالن پذیرائی در کنار میز وسط سالن قرار گرفت و به خواهش دوستان شروع به فوت کردن شمع‌ها نمود.
اولی... دومی... سومی... ولی هنوز «آخرین شمع» را خاموش نکرده بود که ناگهان تلاءلوء مرموزش چشمان پر فروغ کودک را ثابت و بی حرکت گذاشت، و جهان را دور سرش به گردش در آورد. پرتوی درخشان دور شمع را احاطه کرد و در میان آن هاله‌ی رؤیائی سیمای پدر خود را دید که با لباسهای ژنده‌اش در میان پرتو شمع با چشمانی به گود نشسته و صورتی پرچین خیره به او می‌نگریست و با چهره‌ی خندانش تولد پسرک را به او تبریک می‌گفت.
شادی و سرور تاروپودش را گرفته و دلش می‌خواست که گونه های پر مهر پدرش را غرق در بوسه کند. تشویش و اشتیاق لحظه ای او را ترک نمی‌کرد. دانه های اشک گونه‌هایش را مرطوب ساخته بود اما سرشک شوق بود و سرمستی.
باز یاد پدرش برایش تداعی گشت. پدر مهربانی که عمری را با سختی و مشقت سپری نمود؛ و سرانجام سال پیش در یک غروب غم گرفته‌ی پائیز، پسرک بی کسش را تک و تنها گذاشت و به سرای دیگر ره جست.
هنوز دیدگان پر مهر پدرش از میان هاله ای پر افسون شمع محو نشده بود که ناگهان لگد محکم شاگرد قنادی، پسرک را که در عالم رؤیا و بی خبری پا بدرون مغازه گذارده و قسمتی از کیک‌ها را دست زده بود، به خود آورد؛ و تصویر پر مهر و عطوفت پدر با وفایش را که به تصویر مردی خشن و بی رحم تبدیل نمود.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط